ورود عضویت
place you called-3
قسمت پنجم جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل11: این فقط برای خوش‌شانسیه

سه روز بعد از اینکه من خونه‌ی مادربزرگ هاجیکانو موندم، اون خانمه به هاجیکانو زنگ زد. زیر نور چراغ رومیزی زنگ‌زده، داشتم صفحات کتابی رو که هاشیبا بهم داده بود ورق می‌زدم که صدای نفس‌کشیدن هاجیکانو رو پشت دیوار حائل شنیدم.

اون شب هوا وحشتناک گرم بود. اولش فکر کردم هاجیکانو نمی‌تونه بخوابه و بیدار مونده، ولی بعد از یه مدتی دیدم نفسای عمیقی می‌کشه. نفسای لرزونی داشت، مثل اینکه یه نفر توی یه کابین توی کولاک گرفتار شده و منتظر کمکه. یعنی کابوس دیده؟

شک داشتم که برم ببینم چی شده یا نه که صدای بازشدن در کشویی رو شنیدم، نه در دیوار حائل. صدای دری که به هال باز می‌شد بود. صدای پای کسی رو نشنیدم، ولی می‌دونستم که حتماً هاجیکانو هستش که از اتاق رفته بیرون. حتماً می‌خواسته آب بخوره یا بره دستشویی؛ یکی از این دوتا.

اما پنج دقیقه گذشت و هاجیکانو برنگشته بود. صدای بادگیر زنگوله‌ای از بیرون پنجره می‌اومد. یه دلهره‌ی عجیبی بهم دست داد. دلم شور زد. کتاب رو گذاشتم زمین و چراغ رو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون. آروم‌آروم راه می‌رفتم تا کسی متوجه نشه، بعدش دیدم که در ورودی خونه بازه و باد ازش میاد تو. صندلام رو پوشیدم و رفتم بیرون.

بلافاصله هاجیکانو رو پیدا کردم. نه، دقیق بخوام بگم، اون من رو پیدا کرد. به یه دیوار سنگی تکیه داده بود و به آسمون نگاه می‌کرد. وقتی من رو دید، یه آهی کشید که انگار چند ساعته اونجا منتظرمه.

چشماش رو بست و یه لبخند زد و گفت: «بالاخره متوجه شدی که نیستم.» لبخندی که داشت، انگار یه لبخند دردناکی بود که می‌خواست یه چیز شاد باشه. «باید بیشتر مراقبم باشی. من حتی دیشب، و شب قبلشم اومدم بیرون ولی تو متوجه نشدی، مگه نه؟»

«نه، متوجه نشدم… به‌عنوان یه مراقب اصلاً کارم خوب نیست.»

کنار هاجیکانو نشستم، انگشت اشاره‌ام رو گرفتم سمتش که مطمئن بشم جلوی باد نشسته، بعدش یه سیگار درآوردم و روشنش کردم.

به‌خاطر چراغا متوجه شدم که چشمای هاجیکانو قرمزه.

بعد از اولین پُکم به هاجیکانو گفتم: «قبل از فراموشیت هم عادت داشتی به آسمون شب نگاه کنی. دختری بودی که از ستاره‌ها خوشش می‌اومد. انگار این اخلاقت عوض نشده.»

«آره فکر کنم.»

چیزی که گفت مثل یه جواب الکی بود.

«خواب بدی دیدی؟»

هاجیکانو دستاش رو به هم زد و چشماش گرد شد و گفت: «وای. آره. از کجا فهمیدی؟»

برای این سؤالش جوابی نداشتم و فقط بهش گفتم: «حتماً دیشب و شب قبلشم کابوس دیدی؟»

«آره.»

«چه خوابی دیدی؟»

هاجیکانو سرش رو تکون داد و ایستاد. بعدش، لباساش رو تکوند و گفت: «یادم نمیاد. فقط می‌دونم که خیلی ترسیده بودم.»

«…آها.»

«هی، هینوهارا. حالا که بیداریم، بیا بریم پیاده‌روی.»

بدون اینکه منتظر جوابم باشه، شروع کرد به راه‌رفتن. منم بلند شدم و دنبالش رفتم.

شاید خواباش مربوط به‌ خاطرات ازدست‌رفته‌اش باشه. سه روز پشت سر هم کابوس‌دیدن، طبیعی نبود. با خودم گفتم شاید خواب اون چهار روز رو می‌بینه.

بدون هیچ حرفی، توی کوچه‌های تاریک قدم زدیم. تیرای برق چوبی بین هر شالیزار برنج کار گذاشته شده بودن. پشه‌های کوچیک هم اطراف چراغاشون پرسه می‌زدن و سوسکای سرگین و سوسکای خاک‌زی هم زیرشون جمع شده بودن. ابرای کمی توی آسمون بودن و ماه از بینشون می‌درخشید.

یه دور، دور منطقه‌ی مسکونی چرخیدیم و وقتی که دیگه داشتیم می‌رسیدیم خونه، هاجیکانو سکوت رو شکست و گفت: «هینوهارا، تو تا کی می‌تونی کنارم بمونی؟»

منم بلافاصله گفتم: «منظورت چیه؟»

هاجیکانو سعی کرد بخنده، ولی لبخندش اصلاً خوب نشد و گفت: «کی می‌دونه؟ من که نمی‌دونم. می‌دونی… چیگوسا و یوسوکه دیگه باهام نیستن، مگه نه؟ به این فکر کردم که شاید تو هم یه روزی بخوای بری.»

فقط می‌خواستم بگم “نه اصلاً این‌طور نیست” و بهش دلداری بدم. می‌دونستم که اونم می‌خواست همچین چیزی رو ازم بشنوه. هاجیکانو این سؤال رو ازم پرسید که من با جواب‌دادنش و خندیدن بهش، این ناراحتی کابوسش رو ازش دور کنم. می‌خواست ازم اینو بشنوه که “من بذارم برم؟ یه همچین کار مسخره‌ای انجام نمیدم.”

فقط یه مشکلی وجود داشت. ترسش از رفتنم درست بود. اگه الان بهش دروغ بگم، تا آخرش می‌تونم خوب نقش بازی کنم و گولش بزنم؟ می‌تونم بدون اینکه شک کنه فریبش بدم؟ هیچ جوابی برای این سؤالا نداشتم.

آخرش به این نتیجه رسیدم که اگه الان دروغ بگم و اونو به خودم بی‌اعتماد کنم، خیلی بهتر از اینه که الکی صادق باشم.

جواب دادم: «هفت روز.»

هاجیکانو خشکش زد.

ادامه دادم: «فقط می‌تونم تا سی‌ویکم آگوست کنارت بمونم. بعدش برای همیشه باید برم یه جای دور. هاجیکانو دلم نمی‌خواد ولت کنم، ولی این چیزیه که خیلی وقته تصمیمش گرفته شده.»

«یه جای خیلی دور؟ مگه کجا می‌خوای بری؟»

«خوب، دقیقاً نمی‌تونم بهت بگم کجا می‌خوام برم.»

«می‌تونی بعضی وقتا بهم سر بزنی؟»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «نه، متأسفانه، حتی نمی‌تونم بیام بهت سر بزنم. وقتی از سی‌ویکم آگوست بگذره، دیگه نمی‌تونم بیام دیدنت.»

«…آها.»

هاجیکانو سرش رو پایین انداخت و یه لبخند پر از تنهایی زد. این واکنشش خیلی بهتر از چیزی بود که تصور می‌کردم. شاید از اول می‌دونسته که ممکنه یه همچین جوابی بهش بدم. شاید متوجه یه چیزایی توی رفتارام شده و فهمیده که دارم یه چیزی رو قایم می‌کنم.

«متوجهم. تو هم دلایل خودت رو داری، نه؟»

«آره، ببخشید که تمام این مدت ازت قایم کردم که نمی‌تونم همیشه کنارت بمونم. نمی‌دونستم چه‌جوری بهت بگم.»

«نه، تو من رو ببخش که نگرانت کردم.» هاجیکانو با خودش زمزمه کرد: «پس فقط هفت روز اینجایی.»

وقتی برگشتیم خونه، یواش‌یواش از راهروی هال گذشتیم تا یوشی بیدار نشه و بعدش رفتیم توی رخت‌خوابامون.

صبح روز بعد، وقتی در دیوار حائل رو باز کردم که هاجیکانو رو بیدار کنم، دیدم که زانوهاش رو بغل گرفته و خوابیده و دفتر خاطراتش هم کنار رخت‌خوابشه. پس تصمیم گرفته بود که همه‌چیز رو به یاد بیاره. همچین هم دور از ذهن نبود این کارش. تمام آدمای اطرافش یکی پس از دیگری داشتن ناپدید می‌شدن، پس طبیعی بود که بخواد دلیلش رو بدونه. حتی با اینکه می‌دونست ممکنه اطلاعات غیرقابل‌تحملی رو پیدا کنه که باعث می‌شدن همه‌چیز رو به هم بریزه.

یواش دفتر خاطراتش رو برداشتم و کنار طاقچه نشستم و بازش کردم. شاید اگه بفهمم واقعاً توی اون چهار روز چه اتفاقی افتاد،ه از یویی هاجیکانو بدم بیاد و ناامید بشم. نه، هیچ‌وقت همچین چیزی اتفاق نمی‌افته. گذشته‌اش هر چیزی که بوده من قبولش می‌کنم. حتی اگه به خودکشی دو دختر راهنمایی هم ارتباطی داشته باشه برام اهمیت نداره. حتی اگرم هاجیکانو اون دو نفر رو کشته باشه، احساسم بهش عوض نمی‌شه.

خیلی دلم می‌خواست تمام صفحات رو با دقت بخونم، ولی این کار رو نکردم و به‌جاش دنبال صفحه‌ی مربوط به ماه جولای سال 1993 گشتم. یه‎دفعه روی یه صفحه‌ی خاص وایسادم. بیشتر صفحاتی که نوشته بود خالی بودن یا چیزای کمی توشون بود که می‌شد راحت خوندشون، ولی این صفحه پر از جملات بلند و خط‌های کنار هم بود.

این‌جا بود که حقیقت اون چهار روز رو نوشته بود.

***

همه‌چیز از 28 فوریه‌ی سال 1993 شروع شد. اون روز که برف سبکی می‌بارید، وقتی که هاجیکانو داشته از خیابون رد می‌شده، تصادفی دوستای قدیمیش، مِی فوناکوشی و مایکو آیدا رو می‌بینه.

اینا دخترایی بودن که توی دبستان باهاشون همکلاسی بوده. هاجیکانو می‌بینه که اون دوتا دارن میان سمتش، به‌خاطر همین دنبال یه جایی می‌گرده تا قایم شه، ولی قبل از اینکه بتونه قایم شه، اون دوتا می‌بیننش. وقتی صورت هاجیکانو رو می‌بینن، می‌خوان یه چیزی بگن، ولی به‌جاش میگن: «خیلی وقته ندیدیمت.» هاجیکانو هم با اکراه بهشون سلام می‌کنه.

هاجیکانو قشنگ حدس می‌زد که می‌خوان چی بگن بهش. چون اون‌موقع، ماه‌گرفتگیش به‌حدی بزرگ شده بود که نمی‌تونست با موهاش قایمش کنه. هاجیکانو به خودش می‌گه که این دوتا می‌خوان در مورد ماه‌گرفتگیم ازم بپرسن، ولی دارن خودشونو کنترل می‌کنن که چیزی نگن، درست مثل بقیه‌ی آدما. وقتی که یه همچین چیزی رو می‌بینن، چشماشون گرد می‌شه و بهش زل می‌زنن و بعدش، یه حرف دیگه می‌زنن که مثلاً تعجب نکردن و براشون مهم نیست. حتی وقتی باهام صحبت می‌کردن، یواشکی از گوشه‌ی چشمشون یه نگاهی به ماه‌گرفتگیم می‌نداختن. نگاهشون یه دلسوزی همراه با کنجکاوی بود.

هاجیکانو همیشه فکر می‌کرد که اگه این‌قدر کنجکاون در مورد ماه‌گرفتگیم، بهتره روراست ازم بپرسن سؤالاشونو. فقط کافیه بگن “این ماه‌گرفتگیه دیگه چیه رو صورتت؟” ولی کم پیش میاد کسی این‌جوری باشه. همه می‌ترسن که این موضوع من رو ناراحت کنه. آدمای کمی می‌دونن که پرسیدن در مورد بعضی چیزای دردناک، کمتر آدم رو ناراحت می‌کنه.

هاجیکانو فکر می‌کرد که این دوتا هم مثل بقیه می‌خوان جوری رفتار کنن که انگار ماه‌گرفتگی روی صورتش نیست و بعد از اینکه از هم دور شدیم، با خودشون در موردش حرف بزنن. ولی بعد از یه‌خرده صحبت‌کردن، فوناکوشی به ماه‌گرفتگی هاجیکانو اشاره می‌کنه و می‌گه: «راستی، جریان این ماه‌گرفتگیت چیه؟»

آیدا هم با تواضع می‌پرسه: «جراحت پوستی نیست، نه؟»

فوناکوشی به یویی می‌گه: «ببخشید یویی، شاید فقط من این‌طوری فکر می‌کنم، ولی انگار راحت نیستی. اگه ناراحت نمی‌شی، می‌خوام در مورد این ماه‌گرفتگیت بهمون بگی.»

هاجیکانو از صداقت این دوتا خوشحال شد و جواب داد: «خوب، واقعیتش…» و شروع کرد به تعریف ماجرا و دیگه کسی نمی‌تونست جلوش رو بگیره. مفصلاً در مورد تغییرایی که این ماه‌گرفتگی توی زندگیش آورد صحبت کرد و تمام چیزایی که این مدت توی دلش نگه داشته بود رو به زبون آورد. در مورد اینکه غریبه‌ها چه‌جوری نگاهش می‌کنن، چه‌جوری بعضیا وقتی می‌دیدنش صورتشون حالت حال‌به‌هم‌زن می‌گرفت و اینکه خودش وقتی با بقیه صحبت می‌کنه به صورتشون نگاه نمی‌کنه و به نگاه‌های بقیه حساس‌تر شده. دیگه از بودن با دیگران می‌ترسید و ترجیح می‌داد توی روزای تعطیل خونه بمونه و توی مدرسه ظاهراً آرومه، ولی واقعاً ترس تمام وجودش رو می‌گیره و اینکه کسی رو نداره که باهاش صحبت کنه و تمام اینا رو توی خودش نگه داشته.

فوناکوشی و آیدا با دقت به حرفاش گوش می‌دادن. از اولش هاجیکانو برای این همه‌ی این چیزا رو بهشون گفت چون می‌دونست که اونا درکش می‌کنن. هم آیدا و هم فوناکوشی، نگرانی‌هایی مثل هاجیکانو در مورد ظاهرشون داشتن. هر دوشون، هم باهوش بودن هم شوخ‌طبع. ولی مثل تمام هم‌سنای خودشون نقصای زیادی هم داشتن (هاجیکانو توی دفتر خاطراتش در مورد این “نقصا” چیزی ننوشته بود، ولی همون‌طور که به من می‌گفتن روح سالن اوپرا و به هاجیکانو می‌گفتن روح اویوا، بقیه هم به این دوتا دختر اسمای مستعار بدی داده بودن.)

بعد از چند ساعت درددل‌کردن، هاجیکانو از این دو دختر تشکر کرد: «ازتون خیلی ممنونم. قبل از این اصلاً نمی‌تونستم با کسی در این مورد صحبت کنم، و الان که باهاتون حرف زدم خیلی خوشحالم.»

آیدا گفت: «قابلی نداره، منم یه‌جورایی خوشحالم که یه آدم محبوبی مثل تو هم نگرانیش مثل ماست.»

فوناکوشی به هاجیکانو گفت: «اگه چیزی خواستی بهمون بگو. و محض اطلاعت بگم که اینو نمی‌گیم که فقط رعایت ادب رو کرده باشیم. واقعاً می‌دونیم تو چه حسی داری هاجیکانو، پس هر چی خواستی بهمون بگو.»

بعدش، آیدا یه چیزی به ذهنش رسید و گفت: «یویی، اگه دوست داری می‌خوای این‌جوری دور هم جمع بشیم هرازچندگاهی؟»

بعد از این پیشنهاد آیدا، دیگه هاجیکانو و این دو نفر مرتباً همدیگه رو می‌دیدن. هر هفته دور هم جمع می‌شدن و در مورد مشکلات و سؤالایی که داشتن و در مورد سختیای زندگی با هم صحبت می‌کردن. وقتی سه نفرشون با هم صحبت می‌کردن، این حس توی هاجیکانو ایجاد شده بود که شخصیتش به سه قسمت تقسیم شده و هر سه قسمت دارن با هم صحبت می‌کنن. انگار فوناکوشی و آیدا که حس حقارت جسمی داشتن، واقعاً می‌تونستن هاجیکانو رو درک کنن. هاجیکانو خیلی تعجب کرده بود که این دو نفر چه‌جوری این ذهنیتی که داشت رو درک می‌کردن. مثلاً یه بار وقتی که دور هم جمع بودن، فوناکوشی می‌گه: «واقعیتش من نمی‌دونم چرا جراحی پلاستیک یا زیبایی یا هر چیزی که اسمشو می‌ذاری، بَده؟ وقتی که همه آرایش می‌کنن، و دندوناشونو درست می‌کنن، چرا از جراحی پلاستیک بدشون میاد؟ بعضیا میگن این بی‌ادبیه که یه قسمتی از بدنت که از پدر و مادرت به ارث رسیده رو ببُری. اگه من خودم یه مادر بودم، به بچه‌ام می‌گفتم اگه خوشحالت می‌کنه برو عمل کن. چون یه‌جورایی زشت‌بودن مثل مریضیه.»

هاجیکانو به این حرف فوناکوشی فکر کرد و گفت: «منم در مورد این یه‌خرده فکر کردم… مشکلی که مردم با جراحی پلاستیک دارن توی ذهنشونه. من فکر می‌کنم ریشه‌ی نفرت از جراحی به اعتماد بیش‌ازاندازه به بدن مربوط می‌شه و همه از این می‌ترسن که دارن به این اعتماد خیانت می‌کنن. آدما ذاتاً از این می‌ترسن که این مرز”این آدمی که می‌بینی همینیه که هست” از بین بره و همینی نباشن که بقیه می‌بینن و تغییر کرده باشن.»

آیدا بلافاصله جواب داد: «مثل یه سراشیبی می‌مونه. آخرش آدم مجبور می‌شه که فقط به مغزش دست نزنه و بقیه‌ی اعضای بدنش رو به یه چیز دیگه تبدیل کنه.»

فوناکوشی حرفش رو تأیید کرد و گفت: «آره مثل همون سؤال قدیمی که می‌گه اجزای یه کشتی آروم‌آروم جایگزین می‌شن، و زمانی که تمام اجزاش عوض شدن، بازم می‌شه گفت که این همون کشتی قبلیه؟ ولی خیلی واقع‌بینانه بخوایم صحبت کنیم، اگه فقط ده درصد از کشتی رو تغییر بدیم، کسی نمیاد بگه که این کشتیه کلاً یه کشتی دیگه شده. پس آدما هم می‌تونن 10 درصد از بدنشون رو تغییر بدن و همون آدم قبلی باشن.»

آیدا یه لبخند کوچیکی زد و گفت: «به‌هرحال، مشکلاتی که ما داریم با جراحی پلاستیک حل نمی‌شه، پس این بحثی هم که الان داریم می‌کنیم الکیه.»

فوناکوشی و هاجیکانو هم یه آهی کشیدن. در بین این سه نفر، یه همدلی خوشایندی وجود داشت که تسکین دردهاشون بود. دردی که فقط برای یک نفرشون نبود و هر سه‎شون توی این درد بی‌منطق شریک بودن.

ظرف یه مدت کوتاهی، فوناکوشی و آیدا یه پشتیبان قابل‌اعتماد برای هاجیکانو شده بودن. شاید بشه گفت که همشون به هم وابسته بودن. توی بهار، وقتی که فوناکوشی و آیدا داشتن می‌گفتن که چقدر از همکلاسیاشون متنفرن و در مورد خودکشی صحبت می‌کردن، هاجیکانو این رو فقط نشونه‌ی بازکردن قلبشون به روی خودش می‌دونست.

چشماشون دیگه نور زندگی رو نداشت.

توی 4 ژوئن، فوناکوشی و آیدا به هاجیکانو گفتن که توی مدرسه اذیتشون می‌کنن. فوناکوشی به هاجیکانو گفت: «انگار فکر می‌کنن استرسای امتحانا رو باید روی ما خالی کنن.» قبلاً هم در مورد اذیت و آزار بقیه توی مدرسه گفته بودن. اگه چیزایی که می‌گفتن درست باشه، پس مدرسه براشون جهنم بوده. هاجیکانو خیلی دلش براشون سوخت، ولی حس کرد که باید بهشون کمک کنه. بعد از اینکه حرفشون تموم شد، یه سکوتی ایجاد شد که خیلی به هاجیکانو فشار آورد. انگار که با این سکوت بازوش رو گرفته بودن و بهش می‌گفتن: «حالا که حرفامون رو شنیدی، به این راحتیا نمی‌ذاریم در بری.»

هاجیکانو با خودش گفت که حتماً توی دردسر می‌افتم.

حقم داشت نگران بشه. فوناکوشی و آیدا بعد اینکه در مورد اذیت و آزار توی مدرسون صحبت کردن، دیگه بیشتر حرفای نفرت‌انگیز می‌زدن و نشون می‌دادن که افسرده هستن. همیشه می‌گفتن که “من می‌خوام زودتر بمیرم” یا “می‌خوام فلانی رو بکشم”. بدون اینکه توی بدنشون تغییری ایجاد کنن، دوتاییشون یه آدم دیگه شده بودن. دیگه اون فوناکوشی و آیدایی نبودن که هاجیکانو دوست داشت. هاجیکانو از اینکه این دوتا دیگه آدمایی نبودن که جوکای خنده‌دار بگن و آدمای اطرافشون رو آروم کنن، ناراحت بود.

هاجیکانو دیگه نمی‌تونست توی صحبتاشون شریک بشه، ولی نمی‌تونست هم ازشون فاصله بگیره. از اینکه از گروه بیرونش بندازن بیشتر از هر چیز دیگه‌ای وحشت داشت. با خودش می‌گفت اگه الان ولشون کنم، دیگه نمی‌دونم مشکلاتم رو کجا ببرم. هاجیکانو خودش رو وادار می‌کرد که باهاشون صحبت کنه. مثلاً اگه می‌گفتن می‌خوان بمیرن، هاجیکانو هم می‌گفت اونم می‌خواد که بمیره. اگه می‌گفتن می‌خوان کسی رو بکشن، هاجیکانو هم می‌گفت که همچین چیزی رو می‌خواد. هاجیکانو همون هاجیکانوی قبلی بود، ولی داشت طرف دیوانگی‌ای می‌رفت که اون دوتا داشتن.

حرفای وحشتناک فوناکوشی و آیدا هر دفعه بیشتر می‌شدن. یه روز از مرز گذشتن و حرفاشونو به عمل تبدیل کردن.

یه روز فوناکوشی و آیدا این‌قدر آروم بودن که انگار به خودشون اومده بودن. خیلی می‌خندیدن، خیلی حرف می‌زدن، خیلی می‌خوردن. هاجیکانو از این رفتارشون خوشحال شده بود، چون انگار مثل ماه‌های قبلشون شده بودن. شاید دیگه کسی توی مدرسه اذیتشون نمی‌کرد. هاجیکانو با خودش فکر کرد که حالا شاید بتونیم دوباره به هم نزدیک بشیم. همین‌طور که هاجیکانو داشت این‌جوری فکر می‌کرد، فوناکوشی گفت: «ما آتیششون زدیم.»

هاجیکانو خشکش زد و نمی‌تونست حتی یه کلمه هم به زبون بیاره. فوناکوشی و آیدا با خوشحالی گفتن دیشب رفته بودن خونه‌ی کسی که سردسته‌ی اونایی بود که اذیتشون می‌کردن و دور خونه‌شون نفت سفید ریختن و آتیش زدن. اون دختره هم امروز نیومده بود مدرسه. به‌خاطر همین، فوناکوشی و آیدا وقتی از مدرسه برمی‌گشتن خونه، به خونه‌ی اون دختره هم یه سری زدن و دیدن که خونه‌اش تماماً سوخته بوده و اتاق دختره هم از بیرون ساختمون مشخص بوده.

هاجیکانو با ترس و لرز ازشون پرسید: «دختره چی شد؟»

فوناکوشی جواب داد: «چه خوب یا بد، نمرده. ولی احتمالاً برای یه مدتی نتونه بیاد مدرسه.»

آیدا با خوشحالی گفت: «امروز مدرسه خیلی آروم بود. اصلاً فکر نمی‌کردم که با نبود این دختره همه‌چی خوب بشه.»

هاجیکانو توی دلش گفت که دیگه نمی‌تونه با این دو تا کنار بیاد. به‌خاطر همین، بهشون گفت که باید خودشون رو تحویل پلیس بدن. اگه پلیس از همکلاسیاشون بازجویی کنه، راحت متوجه می‌شن که اون دوتا ازش تنفر داشتن. نباید روشای بازجویی و تحقیقات پلیس امروز رو دست‌کم گرفت. ممکنه همین فردا صبح بیان در خونه‌شون. بهتر نیست قبل از اینکه بیان، خودشون رو تسلیم کنن؟

فوناکوشی الکی‌الکی جواب داد: «بیخیال بابا، کسی نمی‌تونه بفهمه که این کار ما بوده.» اون این‌جوری داشت خودش رو متقاعد می‌کرد که هیچ اتفاقی براش نمی‌افته. «تا وقتی که سه‌تاییمون به هیچ‌کسی حرفی نزنیم، اتفاقی برامون نمی‌افته.»

آیدا با ناراحتی گفت: «یویی، من فکر می‌کردم که تو هم از کارمون خوشحال می‌شی و باهامون جشن می‌گیری. ولی با این صحبتات حالمونو گرفتی.»

فوناکوشی به طرف هاجیکانو خم شد و توی گوشش زمزمه کرد: «هی، یویی، من بهت اعتماد دارم، ولی بذار اینو بهت بگم که اگه به اعتمادمون خیانت کنی، خونه‌ی تو رو هم می‌سوزونیم.»

اینجا بود که هاجیکانو فهمید که دیگه گیر افتاده و راه برگشتی هم نداره. همین الانشم توی زنجیر نفرت این دوتا گیر کرده بود و نمی‌تونست خودش رو آزاد کنه. هیچ راه‌ فراری نداشت و هر انتخابی هم که داشت، بین بد و بدتر بود.

فردای اون روز، وقتی که هاجیکانو داشت روزنامه رو می‌خوند، رنگ از چهره‌اش پرید و نزدیک بود سرجاش از حال بره.

همون‌طور که آیدا و فوناکوشی گفته بودن، خونه‌ی دختره سوخته بود. ولی اون دختری که سردسته‌ی کسایی بود که اذیتشون می‌کردن، فقط یه چندتا آسیب سطحی و کوچیک دیده بود و زنده مونده بود.

ولی درعوض، برادر نوزادش توی آتیش سوخته بود.

هاجیکانو اون صفحه‌ی روزنامه رو که مقاله‌ی مربوط به آتیش‌سوزی توش بود رو تا کرد و گذاشت توی کیفش و رفت آیدا و فوناکوشی رو ببینه. مسلماً هر دوشون با دقت این مقاله رو خونده بودن، بنابراین می‌دونستن به‌جای اون دختره، برادرش کشته شده.

هردوشون مدام می‌گفتن: «این تقصیر خود دختره‌ست و به ما ربطی نداره.» ولی چشماشون پر از ترس و مرگ بود، انگار می‌دونستن که نمی‌تونن خودشون رو گول بزنن.

کم‌کم هر دوشون عقلشون رو از دست دادن و دیوونه شدن. هر روز از این می‌ترسیدن که پلیس باهاشون تماس بگیره. همیشه با ترس و نگرانی دوروبرشون رو می‌پاییدن. وقتی پلیس رو می‌دیدن، سرشون رو می‌نداختن پایین و تندتند راه می‌رفتن و ازش دور می‌شدن. وقتی صدای آژیر پلیس و آمبولانس رو می‌شنیدن، از جا می‌پریدن و می‌ترسیدن. دیگه نمی‌تونستن راحت بخوابن و زیر چشمشون سیاه شده بود. هر روز بیشتر از دیروز لاغر می‌شدن، انگار که نمی‌تونستن چیزی رو از گلوشون پایین بدن و راحت غذا بخورن.

از هر چیزی می‌ترسیدن. هر سایه‌ای می‌دیدن نفسشون رو بند می‌آورد. ولی از فکر اینکه ممکنه هاجیکانو بهشون خیانت کنه و لوشون بده بیشتر از هر چیز دیگه‌ای وحشت داشتن. به‌خاطر همین، بعضی اوقات بهش می‌گفتن که بره پیششون و وقتی هاجیکانو می‌رفت ببینتشون، سه بار پشت سر هم تهدیدش می‌کردن که “اگه لومون بدی، خونه‌ات رو آتیش می‌زنیم.”

تا اینکه یه روز، فوناکوشی به هاجیکانو می‌گه: «تو می‌خوای لومون بدی، نه؟ ولی یادت میاد وقتایی که در مورد این چیزا با هم صحبت می‌کردیم، تو هم باهامون همراهی می‌کردی و حرفمون رو قبول داشتی؟ پس تو هم عملاً همدستمونی. اگه پلیس ما رو دستگیر کنه، می‌گیم تو هم باهامون بودی و توی دردسر می‌ندازیمت.»

فوناکوشی و آیدا وقتی که دیگه نتونستن ترس و احساس گناهی که داشتن رو تحمل کنن، خواستن فکر خودکشی‌ای که از قبل توی سرشون رو عملی کنن. به نظرشون این تنها راه فرار از این احساسات و وضعیت بود. اونا مرتب می‌گفتن که هیچ کار اشتباهی نکردن و اگه قرار باشه لو برن و پلیس دستگیرشون کنه، ترجیح میدن که بمیرن. طبیعتاً هاجیکانو رو هم می‌خواستن توی این خودکشیشون شریک کنن.

آیدا به هاجیکانو نزدیک شد و گفت: «اگه بخوای فرار کنی و با ما خودکشی نکنی، یه یادداشت از خودمون به جا می‌ذاریم و توش می‌گیم که: “یویی هاجیکانو ما رو تهدید و مجبور کرد که خونه‌ی دختره رو بسوزونیم و ما هم خودمون رو کشتیم چون نمی‌تونستیم با عذاب وجدانمون زندگی کنیم.”»

دیگه راهی برای فرار نمونده بود. هاجیکانو به خودش گفت باید همون موقعی که حس کردم یه چیزی اشتباهه، خودمو کنار می‌کشیدم. این دوتا به اندازه‌ی کافی بهم فرصت همچین کاری رو داده بودن. اگه می‌خواستم، می‌تونستم دیوونگی این دوتا رو همون اولش متوقف کنم و نذارم کار به اینجاها بکشه.

نه، شاید این دوتا عمداً می‌خواستن من رو وارد این ماجرا کنن. این دوتا من رو آوردن توی گروهشون تا جلوی این افکار وحشتناکشون رو بگیرم و نذارم کار اشتباهی کنن. ولی چون من از این می‌ترسیدم که آدمایی رو که ناراحتیم رو باهاشون در میون می‌ذارم از دست بدم، هیچ کاری نکردم. نه‌تنها هیچ کاری نکردم، بلکه آتیش نفرتشونم شعله‌ور کردم.

به‌خاطر ضعف من و تسلیم‌شدن در برابر خواسته‌ی قلبیم، این اتفاقا افتاد.

بالاخره روز موعود فرا رسید. توی 12 جولای سال 1993، اون دوتا به هاجیکانو زنگ زدن که بیاد به خرابه‌های ساختمونی که داخل کوهستان بود. هاجیکانو میره اونجا. یه در آهنی بزرگ و سنگین رو باز می‌کنه و به‌خاطر نوری که از پنجره‌ی مستطیلی به داخل می‌اومد، آیدا و فوناکوشی رو می‌بینه که یه گوشه‌ی اتاق نشستن.

پایین پاشون بطری‌های شراب ساکی و نفت بود. وقتی هاجیکانو اینارو دید، بدنش به لرزه افتاد. مطمئناً تمام این بطریا پر از بنزین بودن. ساکی رو هم برای این آورده بودن که مست کنن و ترسشون از مرگ کمتر بشه. هاجیکانو با خودش گفت این دوتا یا ما سه‌تا قراره اینجا بمیریم.

هاجیکانو خیلی سعی کرد که منصرفشون کنه. بهشون گفت کشتن خودشون چه سودی داره؟ هنوز هم فرصت هست که برن بگن به‌خاطر جرمی که انجام دادن پشیمونن و همه‌چی درست می‌شه. بهشون گفت چون خودشم همدست بوده، سه‌تایی با هم میرن و خودشونو تحویل پلیس میدن. نباید امیدشونو از دست بدن و خودشون رو بکشن.

و البته که اون دوتا به حرف هاجیکانو گوش ندادن و خیلی راحت بنزین رو مثل آب گرم ریختن روی سرشون. روی قسمتایی از بدنشون که ازشون حس حقارت می‌گرفتن بیشتر ریختن. به هاجیکانو هم گفتن که همین کار رو بکنه. هاجیکانو این کار رو نکرد، به‌خاطر همین، فوناکوشی هاجیکانو رو نگه داشت تا آیدا بنزین رو بریزه روش.

هاجیکانو فوناکوشی رو هل داد و خودش رو آزاد کرد، ولی فقط یه راه خروج برای فرار وجود داشت که اون دوتا جلوش وایساده بودن. فوناکوشی با یه فندک نزدیک هاجیکانو شد و آیدا هم سعی می‌کرد که نذاره فرار کنه. از اینکه می‌دیدن هاجیکانو با ترس داره عقب‌عقب میره لذت می‌بردن و به گوشه‌ی اتاق می‌کشوندنش.

من فکر می‌کنم که بازم اون‌موقع هنوز صددرصد نمی‌خواستن خودشونو بکشن و فوناکوشی فقط به‌خاطر اینکه احساس ترس و وحشت ایجاد کنه فندک رو توی دستش گرفته بود. ولی فکر کنم به‌خاطر اینکه حواسش نبوده، یه‎دفعه دستش خورده به فندک و روشنش کرده و چون خودشم جا خورد و یادش نبود که بنزین روی خودش ریخته، آتیش گرفت.

بنزینی که روی فوناکوشی بود مثل فشفشه روشن شد و توی یه چشم‌به‌هم‌زدن، آتیش تمام بدنش رو گرفت. یه لحظه‌ی بعد، صدای فریادی اومد که مثل جیغ یه هیولا بود. معلوم نبود صدای فوناکوشیه یا آیدا.

وقتی که فوناکوشی داشت می‌سوخت، دستشو گذاشت روی گلوش و شروع کرد به اینور و اونور دویدن که یکی کمکش کنه. آیدا سرجاش میخکوب شده بود و وقتی فوناکوشی بهش رسید، بدن اون هم آتیش گرفت. این دفعه صدای جیغ آیدا بلند شد.

هاجیکانو ناخوداگاه شروع به دویدن کرد و بعد از چند ثانیه، دیگه صدای آیدا نمی‌اومد. وقتی هاجیکانو از خرابه‌ها رفت بیرون، تا اون‌جایی که می‌تونست سریع می‌دوید. هاجیکانو با خودش فکر کرد که مهم نیست چقدر سریع بدوه، تا بتونه یه خونه پیدا کنه 20 دقیقه طول می‌کشه. از خودش پرسید: این طرفا تلفن عمومی هست یا نه؟ همین‌جوری فکر می‌کرد که کجا تلفن عمومی هست. توی راه اومدن که تلفنی ندیده بود. به‌هرحال، با عجله از کوه اومد پایین. نباید یه دقیقه یا حتی یه ثانیه رو هم تلف می‌کرد.

15 دقیقه‌ی بعد یه تلفن پیدا کرد. هاجیکانو با دستای لرزونش به 119 زنگ زد و بهشون گفت که توی کوهستان دود عجیبی دیده و وقتی صدای جیغ شنیده، ترسیده و فرار کرده. آدرس دقیق اون خرابه‌ها رو بهشون داد، ولی سریع گوشی رو قطع کرد و نگفت که خودش کیه. وقتی که گوشی رو گذاشت، سرجاش از حال رفت. ولی تلفن بالای سرش همین‌جور زنگ می‌خورد، چون که آتش‌نشانی احتمالاً این شماره رو دوباره می‌گرفت تا ببینه جریان چیه.

***

وقتی نگاهم رو از دفتر خاطرات برداشتم، دیدم که هاجیکانو روی رخت‌خوابش نشسته و داره به من نگاه می‌کنه. یه لبخند کوچیکی روی لبش بود و انگار از اینکه خاطراتش رو بدون اجازه خوندم ازم ناراحت نبود. شاید عمداً دفترشو اونجا گذاشته بود که من بخونمش.

هاجیکانو سرش رو انداخت پایین و گفت: «ازم ناامید شدی نه؟ یویی هاجیکانو… نه، من گذاشتم دو دختر خودشونو بکشن و این‌طور به نظر میاد که با ازدست‌دادن حافظه‌ام خواستم که از زیر بار این گناهی که انجام دادم فرار کنم…»

سرم رو کج کردم و گفتم: «این رو توی دفتر نوشتن مگه؟ این چیزی که من خوندم داستان یه دختر بیچاره‌ای بود که قاطی کارای بد بقیه شده.»

«اگه تموم چیزایی که اینجا نوشته درست باشن، پس چیزی که میگی درسته. ولی معلوم نیست که به‌خاطر راحتی خودم، واقعیت رو در مورد گذشته‌ام تغییر نداده باشم و چیزای الکی ننوشته باشم.»

بعد از گفتن این، هاجیکانو از جاش بلند شد و رخت‌خوابش رو جمع کرد و وقتی پشتش بهم بود، یه‌خرده بدنش رو کشید و بدون اینکه به طرف برگرده ازم پرسید: «…با این اوصاف، بازم امروز کنارم می‌مونی؟»

منم جواب دادم: «صددرصد. حتی اگرم بهم می‌گفتی که برم بازم می‌موندم. می‌دونی که باید مراقبت باشم.»

هاجیکانو با خیال راحت لبخندی زد و گفت: «…آره، برای همین استخدامت کردن.»

اون روز از اول تا آخرش، حواس هاجیکانو پرت بود. هر چیزی که می‌گفتم، دیر و شکسته‌شکسته بهم جواب می‌داد. بیشتر وقتا همین‌جوری به دوردست نگاه می‌کرد، ولی یه وقتایی هم خیلی خوشحال و حواس‎جمع رفتار می‌کرد، اما خیلی زود به حالت افسرده‌اش برمی‌گشت. این چیزا نشونه‌ی خوبی نبود. خیلی بهش توجه می‌کردم تا فکری چیزی به سرش نزنه و اگرم خواست کاری بکنه، سریع بتونم جلوش رو بگیرم.

نصف روز بدون اینکه اتفاقی بیفته گذشت. بعد از شام، رفتیم حموم عمومی و عرقای امروزمون رو شستیم. یه نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم که چه خوب که امروز اتفاقی نیفتاد. ولی این فکرم خیلی الکی بود. همین الانشم اوضاع داشت به سمتی می‌رفت که خطرساز بود.

هاجیکانو بیرون حموم منتظرم بود و وقتی من رو دید که اومدم بیرون، بهم گفت: «می‌شه قبل از رفتن به خونه یه دوری بزنیم؟» بهش گفتم که کجا دلش می‌خواد بریم، ولی جوابی بهم نداد و گفت: «می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.» بعدش با یه لبخند مرموز جلوجلو راه افتاد. یعنی کجا می‌خواد من رو ببره؟ توی این شهر کوچیک، جاهای دیدنی زیادی وجود نداشت. با توجه به مسیری که می‌رفتیم، حدس زدم که داریم می‌ریم طرف دریا.

درست گفته بودم. هاجیکانو مستقیم رفت طرف دریا و پشت یه فروشگاهی که نزدیک لنگرگاه بود وایساد. نسیمی که وزید، آستین لباس آبیش رو تکون داد. توی دریای صاف، انعکاس تصویر ماه آبی کمرنگ دیده می‌شد.

هاجیکانو برگشت طرفم و یه چیزی که توی حوله پیچیده بود رو از توی کیفش درآورد و بهم داد. یه چاقوی کوچیک بود. دسته‌ی رنگی چاقو یه جاهاییش خراش داشت و تیغش هم زنگ زده بود، ولی نوکش این‌قدر تیز بود که انگار تازه صیقلش دادن.

ازش پرسیدم: «این چیه؟»

هاجیکانو کوتاه جواب داد: «تازه پیداش کردم. اگه گفتی از کجا پیداش کردم؟»

«نمی‌دونم.»

«واقعاً؟»

«تنها جایی که می‌تونی توش چاقو پیدا کنی، انباره.»

ولی هاجیکانو گفت: «از توی یه تلفن عمومی پیداش کردم. و هینوهارا، تو باید باهاش من رو بکشی.»

هاجیکانو وقتی دید من جا خوردم، یه پوزخندی زد و گفت: «ببخش که به روت نیاوردم. ولی راستشو بگم، من می‌دونم که توی 31 آگوست می‌میری و می‌دونم که برای اینکه نمیری باید من رو بکشی.»

درست نمی‌تونستم هاجیکانو رو ببینم. این‌قدر تعجب کرده بودم که نمی‌تونستم چشمام رو روش متمرکز کنم.

«چرا اینو…» می‌خواستم ازش بپرسم چرا اینو می‌گه که یه‎دفعه فهمیدم ماجرا چیه. «اون خانمه بهت زنگ زده و اینو گفته؟»

هاجیکانو آروم سرش رو تکون داد و گفت: «شب داشتم بیرون همین‌جوری قدم می‌زدم که یه‎دفعه تلفن عمومی زنگ خورد. خیلی تعجب کردم که یکی بهم زنگ زده. کنجکاو شدم و گوشی رو برداشتم و اون خانمه بدون اینکه خودش رو معرفی کنه بهم گفت: “یویی هاجیکانو، انگار حافظه‌ات نمی‌خواد برگرده.” دقیقاً دو روز پیش اون خانمه بهم زنگ زد… البته اون‌موقع این‌قدر ترسیده بودم که بلافاصله گوشی رو گذاشتم و دیگه نفهمیدم می‌خواست چی بگه.»

هاجیکانو با چاقویی که توی دستش بود ور می‌رفت و از همه جهات بهش نگاه می‌کرد. شاید نمی‌خواسته به من نگاه کنه، به‌خاطر همین خودش رو سرگرم چاقو می‌کرده.

با خودم گفتم که این خانمه انگار از اینکه من دارم از زمان باقی‌مونده‌ام لذت می‌برم خوشش نیومده. به‌خاطر همین، می‌خواسته اذیتم کنه و نظم همه‌چی رو به هم بزنه. تا الان به آدمایی که خارج از شرط‌بندی بودن زنگ نمی‌زده.

«ولی وقتی که فردای اون شب هم دوباره زنگ زد، یه‌خرده راحت‌تر می‌تونستم به حرفاش گوش بدم. اون خانمه چیزایی در موردم می‌دونست که فقط من ازشون خبر داشتم یا حتی جزئیاتی از اتفاقا رو می‌دونست که من هم نمی‌دونستم. حتی جزئیات اتفاقای مربوط به زمانی که فوناکوشی و آیدا مردن رو هم می‌دونست که من توی دفتر خاطرات ننوشته بودم. ازش پرسیدم چه‌جوری اینا رو می‌دونه، ولی در جوابم فقط خندید. اولش فکر کردم همه‌ی اینا خیالاته. من همین الانشم حافظه‌ام رو از دست دادم، پس اگه مغزم دچار مشکل شده باشه و کاری می‌کنه که اینا رو بشنوم، همچینم عجیب نیست.»

هاجیکانو انگشت اشاره‌اش رو گذاشت یه طرف سرش و یه لبخند پر از حس تنهایی و درموندگی زد.

بعدش ادامه داد: «اما بعد از اینکه تماس قطع شد، حس کردم که این یه‌جور وحی برام بوده. واقعاً مهم نبود که این خانمه یه آدم واقعی بوده یا ساخته‌ی ناخودآگاهم، فقط به این فکر می‌کردم که حتماً می‌خواسته یه چیز مهم رو بهم بگه و این چیز مهم حتماً خیلی‌خیلی برام باارزشه. حالا فرقی نداره ساخته‌ی ذهنم باشه یا واقعاً یه آدم واقعی این کار رو می‌کنه.»

هاجیکانو یه چند لحظه‌ای ساکت شد، انگار که می‌خواست بفهمه حرف درستی رو زده یا نه و ادامه داد: «و الانم وقتی که زودتر از تو از حموم بیرون اومدم و منتظرت بودم، تلفن عمومی اون طرف خیابون زنگ خورد. “حقیقت اینه که یویا هینوهارایی که الان داره زیر یه سقف باهات زندگی می‌کنه، فقط چند روز قراره زنده بمونه.” “دلیلی که فقط تا سی‌ویک آگوست می‌تونه کنارت باشه، اینه که توی اون روز قراره بمیره.” “و دلیلشم فقط تویی، هاجیکانو.”… من با شنیدن این جملات حتی تعجبم نکردم. تمام این چیزای غیرمنطقی که بهم گفت رو درک می‌کردم. بعد به خودم گفتم که آها، پس دلیل اینکه چیگوسا و یوسوکه دیگه نیومدن دیدنم همین بود. نمی‌دونم چرا، ولی انگار آدمایی که با من هستن، سرنوشت ناخوشایندی براشون پیش میاد.»

هاجیکانو نگاهش رو از روی چاقو برداشت و به من نگاه کرد، ولی سریع دوباره سرش رو انداخت پایین.

«بعدش یه مدت طولانی این خانمه ساکت موند، انگار که می‌خواست من به خودم بیام و گفت: “البته این‌جوری نیست که نشه هینوهارا رو نجات داد. یه دفترچه توی تلفن عمومی هست. لطفاً زیرش رو نگاه کن.” وقتی که زیر دفترچه تلفن رو نگاه کردم، این چاقو رو دیدم. همون موقع که چاقو رو برداشتم، خانمه گفت: “هینوهارا باید با این چاقو بهت ضربه بزنه. این تنها راهیه که می‌تونی نجاتش بدی.” بعدش گوشی رو قطع کرد.»

وقتی که هاجیکانو حرفاش تموم شد، اومد نزدیکم و چاقو رو به طرفم گرفت.

بعدش بهم گفت: «اگه الان این کار رو بکنی، کسی بهت مشکوک نمی‌شه. تمام اعضای خونواده‌ام می‌دونن که من می‌خواستم خودکشی کنم، و خواهر و مامان‌بزرگم هم می‌تونن شهادت بدن که تو همیشه مراقبم بودی. همه باور می‌کنن که وقتی که تو توی حموم بودی، فرار کردم.»

هاجیکانو دستم رو گرفت و چاقو رو گذاشت توی دستم.

«لازم نیست بالای سرم وایسی و جون‌دادنم رو ببینی. فقط کافیه چاقو رو به سینه‌ام فرو کنی و بندازیم توی دریا، هینوهارا. این‌جور هم فکر نکن که برای نجات خودت من رو کشتی. لطفاً این‌جوری فکر کن که من رو کشتی تا خودم رو نجات بدی… اگه من زنده بمونم، مطمئناً دوباره به فکر خودکشی می‌افتم، پس قبل از اینکه خودم رو بکشم، خودت با دستای خودت جونم رو بگیر.»

هاجیکانو یه‌کمی سرش رو خم کرد و یه لبخند کوچیکی زد.

چاقو رو ازش گرفتم و به طرحی که روی دسته‌اش بود نگاه کردم. انگار که پاشیده‌شدن موج‌ها رو داشت نمایش می‌داد.

اگه بخوام چاقو رو پرت کنم توی دریا، کارم راحت می‌شه، ولی فقط دارم کارا رو عقب می‌ندازم. اگه به خواسته‌اش عمل نکنم باعث نمی‌شه که از این کار منصرف بشه و بتونه راحت زندگی کنه.

پس چاقو رو محکم توی دستم گرفتم و رفتم سمت هاجیکانو. برای یه لحظه بدنش لرزید، ولی بعدش چشماش رو بست، انگار که آماده بود هر کاری که می‌خوام بکنم.

چاقو رو نزدیک سینه‌اش گرفتم و آروم در امتداد یقه‌اش، به طرف قلبش بردم. این‌قدر قلبش تندتند می‌زد که انگار ضربان قلبش داشت از چاقو رد می‌شد. هاجیکانو آب دهنش رو قورت داد. بعد از یه مکث کوتاه، چاقو رو به وسط قفسه سینه‌ش بردم. به‌خاطر بریدگی‌ای که نوک چاقو ایجاد کرد، صورت هاجیکانو در هم شد.

وقتی چاقو رو از بدنش برداشتم، یه زخم 3 سانتی روی پوستش ایجاد شده بود. همون موقع ازش خون اومد و لباسی که تنش بود رو رنگی کرد. انگشتمو روی زخم کشیدم تا خون رو از روش پاک کنم. چون به زخمش دست زدم، بدن هاجیکانو از درد به هم پیچید.

با خونی که روی انگشتم بود، طرف راست صورتم رو رنگی کردم.

این خون برای من مثل یه طلسم خوش‌شانسی بود.

هاجیکانو چشماش گرد شد و گفت: «چیکار می‌کنی؟»

منم جواب دادم: «توی داستان پری‌دریایی کوچولوی اَندرسن، وقتی که خون گرم از سینه‌ی شاهزاده به پاهای پری دریایی می‌رسه، پاهاش به دُم تبدیل می‌شه… ولی برای تبدیل من به چیزی که بودم، همین‌قدر خون کافیه.»

هاجیکانو سرش رو کج کرد و گفت: «هینوهارا نمی‌فهمم چی داری میگی.»

«می‌دونم. لازمم نیست بفهمی. این فقط برای خوش‌شانسیه.»

دستم رو تکون دادم و چاقو رو انداختم توی دریا و خیلی طول نکشید که صدای برخوردش با آب رو شنیدم.

«حالا، بیا بریم خونه زخمت رو پانسمان کنیم.»

هاجیکانو به‌ جایی که چاقو افتاده بود زل زد و یه آهی کشید.

بعدش گفت: «…این کارت هیچ کمکی به وضعیتمون نمی‌کنه.»

«هنوز که نمی‌دونیم کمک می‌کنه یا نه.»

«می‌دونی که وقتی رفتی خودم این کار رو می‌کنم، نه؟»

«نه، حتی وقتی هم نباشم نمی‌ذارم این کار رو بکنی.»

«نه، نمی‌تونی جلوم رو بگیری چون تا اون‌موقع مردی.»

هاجیکانو پرید بغلم. موهاش بوی شیرینی می‌داد. عرق سرد کرده بود و بدنش خیس عرق بود. سرش توی سینه‌ام بود و شروع کرد گریه‌کردن. صداش در نمی‌اومد. جلوی لباسم از اشکاش خیس شده بود و وقتی که داشت گریه می‌کرد، من کمرش رو نوازش می‌کردم.

توی گوشش زمزمه کردم: «اگه می‌خوای حتی بهم دروغ بگو، ولی یه چیزی رو قول بده. حتی وقتی هم که من مُردم، تو به زندگیت ادامه بده.»

«نمی‌تونم بهت قولی بدم.»

«لازم نیست که جدی باشه. به دروغ هم بگی که قول میدی برام کافیه.»

«…پس به دروغ می‌گم که بهت قول میدم که خودمو نکشم.»

هاجیکانو سرش رو از سینه‌ام برداشت و انگشت کوچیکش رو آورد طرفم.

و بعدش یه قول دروغ بهم داد.

وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خونه، هزاربار صدای زنگ‌خوردن تلفن رو شنیدم. وقتی یه تلفن عمومی زنگ می‌خورد و برنمی‌داشتیم، یه تلفن دیگه توی مکان دیگه شروع به زنگ‌خوردن می‌کرد. بعضی وقتا صداش از جاهایی می‌اومد که قبلاً تلفنی توش نبوده و هر دفعه صدای تلفن می‌اومد، هاجیکانو محکم دستم رو می‌گرفت.

«هینوهارا.»

«چیه؟»

«هر موقع نظرت عوض شد می‌تونی من رو بکشی.»

«باشه. اگه نظرم عوض شد بهت می‌گم.»

«بدم نمیاد که تو منو بکشی.»

«متوجهم.»

«واقعاً؟»

«آره، می‌فهمم چی میگی.»

«اگرم بعد اینکه من رو کشتی ببوسیم، خوبه.»

«باشه، اگه کشتمت می‌بوسمت.»

«عالیه. پس منتظرم که بکشیم.»

همین‌جوری توی شب تا خونه قدم زدیم و صدای تلفن همین‌جوری توی فضا منعکس می‌شد.