ورود عضویت
place you called-3
قسمت هفتم جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل13: جایی که ازش تماس گرفتی

زمان مثل برق و باد گذشت و قبل از اینکه بفهمم، 31 آگوست (آخرین روز شرط‌بندی) فرا رسیده بود.

از اول صبح، همین‌جوری داشت بارون می‌بارید. وقتی که داشتم از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم، توی دلم گفتم: چقدر بارون وقت‌شناسه که توی روز مردنم داره می‌باره و هوا بد شده. توی گزارش هواشناسی گفته بود که امروز سراسر کشور قراره کل روز رو بارون بباره. توی تلویزیون آدمایی رو نشون می‌داد که با چتر از تقاطع خیابون رد می‌شدن و بعدش هم برای هر شهر، میزان بارون تخمینی رو گفت.

من و هاجیکانو از بیرون‌رفتن منصرف شدیم و کل روز رو توی اتاق دراز کشیدیم و از ایوان، بارون رو نگاه می‌کردیم و توی تلویزیون هم به گزارش حوادث گوش می‌دادیم. چون می‌دونستیم امروز آخرین روز زندگی منه، به‌خاطر همین نمی‌خواستیم کار خاصی انجام بدیم.

شب، دور میز نشسته بودیم و داشتیم از رادیویی که از توی کمد پیدا کرده بودیم به یه آهنگ گوش می‌دادیم. هاجیکانو از کمرم بالا رفت و دستاش رو گذاشت روی سینه‌ام. توی دستش یه چاقوی میوه‌خوری بود.

هاجیکانو بهم گفت: «هی، هینوهارا. واقعاً این ده روز بهم خوش گذشت. برام مثل یه رویا بود. وقتی شبا دراز می‌کشیدم و چراغا رو خاموش می‌کردم، با خودم فکر می‌کردم که شاید من بعد از خودکشیم، الان بیهوشم و توی بیمارستان روی تختم دراز کشیدم. و اینا همش خوابه که توی بیهوشی دارم می‌بینم. از این نگران بودم که وقتی بیدار شدم، توی بیمارستان تنهای تنها باشم… ولی وقتی صبحا از خواب بیدار می‌شدم و در دیوار حائل رو باز می‌کردم، تو توی اتاق بودی. وقتی می‌دیدم که اینا رویا نبود، خیلی خوشحال می‌شدم، و این خوشحالی من رو به گریه می‌نداخت.» هاجیکانو بعد از اینکه اینو گفت ساکت شد. بعدش چاقو رو توی دستم گذاشت و با یه حالت التماس‌گونه‌ای بهم گفت: «پس لطفاً من رو…»

قبول نکردم و کاری رو که می‌خواست انجام ندادم. اونم با با ناراحتی گفت: «خیلی بدجنسی.»

چاقو رو از دستش گرفتم و گذاشتمش توی آشپزخونه. وقتی که برگشتم، دیدم هاجیکانو دراز کشیده.

هاجیکانو یه نگاهی بهم کرد و گفت: «از دیدن خون خوشت نمیاد؟»

همین‌جوری گفتم: «نمی‌دونم.»

«اگه نمی‌تونی با چاقو من رو بکشی، می‌تونی خفه‌ام کنی.»

«باشه، این راه رو هم در نظر می‌گیرم.»

«این‌جوری تا آخرین لحظه گرمای بدنت رو حس می‌کنم.»

«فکر کنم این چند روز گذشته به اندازه‌ی کافی حسش کردی.»

«نه خیر، اصلاً. بعدشم اینکه چقدر حسش کردم که مهم نیست.»

«خیلی حریصی.»

هاجیکانو با خنده بهم گفت: «البته که هستم. تازه فهمیدی؟»

اینجا بود که فهمیدم خال گریه‌ی زیر چشم هاجیکانو نیستش. نزدیکش شدم تا صورتش رو بهتر ببینم و مطمئن بشم که واقعاً رفته یا نه.

پس از اول تا آخر، این خال واقعی نبوده و هاجیکانو عمداً خودش کشیدتش تا با این علامتی که توی دبستان از خودش درآورد، بگه که به کمک نیاز داره.

هاجیکانو چند بار پلک زد و گفت: «چی شده؟»

یه مکثی کردم که ببینم باید چه جوابی بهش بدم، اما بعد از چند بار نفس‌کشیدن، آخرش گفتم: «هیچی، فکر کردم چیزی روی صورتته.» الان من دیگه یویا هینوهارا بودم. نمی‌تونستم در مورد خال گریه که بین یوسوکه و هاجیکانو بود حرفی بزنم و یوسوکه فوکاماچی قرار نیست جلوی هاجیکانو ظاهر بشه.

هاجیکانو وقتی که دید صورتم خیلی نزدیک صورتشه و دارم با دقت بهش نگاه می‌کنم، چشماش رو بست و منتظرم موند. انگار فقط انتظار نگاه‌کردن ازم نداشت. منم به‌آرومی موهای چتریشو کنار زدم و پیشونیش رو بوسیدم. هاجیکانو چشماش رو باز کرد و با ناراحتی روشو برگردوند. این‌قدر رفتارش بچه‌گونه بود که من رو به خنده انداخت.

بعد از شام، رفتم بیرون رو یه نگاهی بندازم. بارون بند اومده بود و فقط یه‌کم داشت نم‌نم می‌زد. یوشی داشت توی اتاق نشیمن، روی صندلی روزنامه می‌خوند. من و هاجیکانو بهش گفتیم داریم می‌ریم بیرون و رفتیم یه چتر برداریم. خواستم دوتا چتر بردارم که هاجیکانو دستم رو گرفت و سرشو تکون داد که بگه یه چتر کافیه.

به‌خاطر همین، دوتایی زیر یه چتر به همدیگه چسبیده بودیم و آروم‌آروم به طرف ساحلی که 20 دقیقه تا خونه فاصله داشت حرکت کردیم.

تا اون‌موقع که نور فانوس دریایی رو دیدیم، دیگه بارون کاملاً بند اومده بود. توی ساحل نشستیم و به صدای امواج گوش دادیم.

هاجیکانو بهم گفت: «هینوهارا، واقعیتش باید بابت یه چیزی ازت معذرت‌خواهی کنم.»

«بابت چی؟»

هاجیکانو یه چندتا نفس عمیق کشید و جواب داد: «دیشب دفتر خاطراتم رو تا آخرش خوندم.»

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: «…خوب چرا؟ مگه نگفتی دیگه نمی‌خوای چیزی یادت بیاد؟»

«ببخشید.»

هاجیکانو سرش رو پایین انداخت و با لبه‌ی دامنش ور رفت.

ازش پرسیدم: «خوب، حالا توش چی نوشته بودی؟»

خیلی طول کشید تا هاجیکانو به این سؤالم جوابی بده. منم سعی کردم صبور باشم و رومو به دریا نکنم و تا می‌خواد جوابی بده بهش نگاه کنم.

و آخرش، هاجیکانو سکوت رو شکست و گفت: «هینوهارا، الان من تو رو مثل دیوونه‌ها دوست دارم. ولی قبل از فراموشیم، انگار از یه نفر دیگه خوشم می‌اومده. حداقل تا اون زمانی که هاجیکانوی قبلی می‌پره توی دریا. اون یویی هاجیکانو، یوسوکه فوکاماچی رو دوست داشته.»

با این حرفش دنیام زیر و رو شد.

دهنم باز مونده بود و نمی‌دونستم چی بگم.

هاجیکانو ادامه داد: «توی دفتر خاطراتم نوشتم که قبلاً هم توی اواسط جولای، توی پارک معبدی که نزدیک دبیرستان بود، بازم می‌خواستم خودکشی کنم. اون‌موقع می‌خواستم خودمو دار بزنم. یوسوکه کسی بود که نجاتم داد.» بعدش هاجیکانو به زیر چشمش اشاره کرد و گفت: «خودتم که متوجه شدی این خال گریه‌ی زیر چشم الکیه، نه؟»

بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.

هاجیکانو ادامه داد: «این خال یه علامت بین یویی هاجیکانو و یوسوکه فوکاماچی بوده. انگار یه علامت برای درخواست کمک بوده. من و یوسوکه با هم قرار گذاشتیم که وقتی ناراحت بودیم ولی نمی‌تونستیم از کسی درخواست کمک کنیم، این خال رو زیر چشممون بذاریم.»

بعدش دستشو برد زیر چشمش و انگار که بخواد مسیر اشکش رو نشون بده، دستشو کشید روی گونه‌اش. «حتی بعد از اینکه به مدرسه‌های راهنمایی جداگونه رفتیم، بازم وقتی که به کمک نیاز داشتم این خال رو می‌کشیدم، انگار که برام خوش‌شانسی میاره. حتی وقتی هم که حافظه‌ام رو از دست داده بودم، بازم این کار رو می‌کردم. نمی‌دونستم چرا ولی هر موقع از حموم می‌اومدم بیرون، یا صورتم رو می‌شستم، هر روز با یه ماژیک زیر چشمم یه خال می‌ذاشتم… وقتی که رسیدم به دبیرستان و دیدم توی فهرست دانش‌آموزا اسم یوسوکه فوکاماچی هست، این‌قدر خوشحال بودم که دیگه چیزی توی زندگیم نمی‌خواستم. با خودم گفتم: “یعنی یوسوکه واقعاً اومده که کمکم کنه؟”»

حرفش رو قطع کردم و گفتم: «ولی… ولی فوکاماچی بهم گفته بود که اون‌موقع هاجیکانو ازش متنفر بوده.»

هاجیکانو جواب داد: «آره، یعنی ازش متنفر نبودما، ولی می‌خواستم کاری کنم که ازم فاصله بگیره. چون بعد از اینکه می‌خواستم خودمو بکشم دیگه نمی‌تونستم توی چشماش نگاه کنم و می‌خواستم یوسوکه همون‌جوری که توی دبستان بودیم من رو به ‌خاطر بیاره. دلم نمی‌خواست خاطرات قشنگ قدیمیمون با خاطرات بدی که من توی وضعیت خجالت‌آوری بودم بازنویسی بشه. حالا چه خوب یا بد، یوسوکه توی تعطیلات بهاری صدمه دید و و سه ماه دیرتر اومد مدرسه. به‌خاطر همین، تونستم یه مدت ازش دور بمونم.»

هاجیکانو یه نگاهی بهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم و دوباره به جلو نگاه کرد.

«وقتی که چند ماه بعد دوباره یوسوکه رو دیدم، خیلی شوکه شدم. ماه‌گرفتگی‌ای که طرف راست صورتش بود، کاملاً از بین رفته بود. وقتی که اینو دیدم با خودم گفتم: “نمی‌خوام یه باری روی دوشش باشم.” اگه یوسوکه بدونه من توی چه بدبختی‌ای افتادم، مطمئناً به‌خاطر وظیفه‌شناسیش همه‌چیز رو برای من رها می‌کنه تا بتونه بهم کمک کنه. دلم نمی‌خواست حالا که دیگه کسی برای ماه‌گرفتگیش مسخره‌اش نمی‌کنه، این‌جوری توی زندگیش دخالت کنم. پس وقتی که دستش رو برای کمک به طرفم دراز می‌کرد، من دستش رو پس می‌زدم.»

منم بهش گفتم: «…فکر کنم اگه فوکاماچی این حرفا رو بشنوه خیلی خوشحال می‌شه.»

هاجیکانو یه پوزخندی زد و ادامه داد: «هر چی من بیشتر ازش فاصله می‌گرفتم، اون بیشتر می‌اومد دنبالم. حتی بهم گفت دوستم داره. هر دفعه سعی می‌کردم از خودم دورش کنم، اما… واقعیتش رو بگم، از این کاراش خیلی خوشحال می‌شدم. من خودمم نمی‌دونستم با خودم باید چیکار کنم. وقتی که می‌دیدم هنوز یوسوکه به من فکر می‌کنه و ازم خوشش میاد از خوشحالی نفسم درنمی‌اومد. ولی این‌جوری فکر می‌کردم که اگه به دوست‌داشتنش جواب بدم، انگار دارم گولش می‌زنم، پس بازم ازش دوری می‌کردم. و این‌جوری حس کردم که شاید یه دختری بهتر از من گیرش میاد با این کارم.»

منم در جوابش گفتم: «ولی آخرش که با همدیگه می‌رفتین ستاره‌ها رو نگاه می‌کردین.»

هاجیکانو به مسخره گفت: «من اراده‌ام خیلی ضعیفه. آره، درسته. آخرش تسلیم وسوسه‌ها شدم و با یوسوکه هر شب برای دیدن ستاره‌ها می‌رفتم بیرون. هر دفعه تو دلم یه بهانه‌ای مثل “من که می‌خوام خودمو بکشم، پس بذار یه‌کم بیشتر توی این رویای زیبا زندگی کنم” می‌آوردم.»

«و بعدش، با من و چیگوسا هم آشنا شدی.»

«آره… واقعیتش، دلم نمی‌خواست به غیر از من و یوسوکه کس دیگه‌ای همراهمون باشه و دوست داشتم فقط من با یوسوکه باشم. ولی وقتی که چهارتایی دور هم جمع شدیم و با هم آشنا شدیم، دیدم که تو و چیگوسا آدمای خوبی هستین و توی یه‌چشم‌به‌هم‌زدن از دوتاییتون خوشم اومد. فقط یه موضوعی بود: چیگوسا از یوسوکه خوشش می‌اومد. و منم از دور مراقبشون بودم. البته نذاشتم بفهمن که من حواسم بهشون هست. چیگوسا زیبایی بی‌نقص و شخصیت صادقی داشت، به‌خاطر همین با خودم گفتم حتماً یوسوکه به‌زودی ازش خوشش میاد.»

هاجیکانو به آسمون نگاه کرد و یه آهی کشید.

«عجیب نیست؟ قبلاً می‌خواستم یوسوکه ازم دور باشه، اما اون‌موقع داشتم نگران می‌شدم که از یه نفر دیگه خوشش بیاد. البته باید از ارتباط اون دوتا با هم خوشحالم می‌شدم… به هرحال، به غیر از نگرانی برای ازدست‌دادن یوسوکه، دیگه بقیه‌ی چیزا واقعاً فوق‌العاده بودن. هر سه‌تاییتون ارتباط خوبی باهام داشتین و حد و مرز مناسبی باهام برقرار کردین. مثل اینکه پشتتون رو بهم می‌کردین ولی بازم می‌ذاشتین دستتون رو بگیرم، پس خیالم راحت بود.»

 «…اگه همچین حسی داشتی، پس چرا پریدی توی دریا؟»

هاجیکانو سرش رو انداخت پایین و یه لبخند پر از ناراحتی زد و گفت: «از اینکه داشتم از زندگیم لذت می‌بردم، نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. اصلاً درست نبود که یه نفری که گذاشت دو دختر اون‌جوری خودشونو بکشن، حالا جوونی خوبی داشته باشه. ولی با این‌حال، بازم می‌خواستم بیشتر و بیشتر شادی و خوشبختی رو تجربه کنم. بیشتر از همه‌چیز هم دلم می‌خواست یوسوکه بازم برگرده پیشم. از تمام این کارام و اخلاقام بدم می‌اومد، به‌خاطر همین پریدم توی دریا.»

انگار هاجیکانو دیگه حرفی نداشت که بزنه و داشت به صورتم نگاه می‌کرد که ببینه واکنشم چیه.

وقتی که فکرامو سروسامون دادم، ازش پرسیدم: «هنوزم فوکاماچی رو دوست داری؟»

و بلافاصله هاجیکانو سرشو تکون داد و گفت: «آره، هنوزم دوستش دارم. حافظه‌ام رو از دست دادم، ولی خوندن خاطراتم باعث شد تمام حسایی که بهش داشتم برگرده. با خودم گفتم: “پس هنوزم یوسوکه رو واقعاً دوست دارم”. ولی این دوست‌داشتنم مثل دوست‌داشتن اعضای خونواده و یا خواهر و برادره. و با عشقی که به تو دارم فرق داره، هینوهارا. چون بار اولی که اومدی بیمارستان و بغلم کردی، اولین باری بود که حس کردم عاشقتم.»

هاجیکانو اینو گفت و به سمتم خم شد و بغلم کرد.

من نمی‌دونستم باید چه حسی داشته باشم.

یه‌جورایی تمام کارایی که تا الان انجام داده بودم، الکی بوده.

یه‌جورایی هم تمام کارایی که تا الان انجام داده بودم اشتباه نبوده.

به‌هرحال، این حسی بود که داشتم.

***

ولی داستان زندگیم اینجا تموم نشد.

اون شب، جادوگر داستان خودش رو نشون داد.

***

از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که ببینم ساعت چنده. انگار این وسطا یه‌جورایی خوابم برده بود. هاجیکانو هم سرش رو گذاشته بود روی شونه‌ام و خوابیده بود و آروم‌آروم نفس می‌کشید. ساعت مچیم رو نگاه کردم و دیدم 11:56 شبه.

با اینکه قرار بود توی کمتر از 5 دقیقه‌ی دیگه بمیرم و شرط‌بندی تموم بشه، ولی این‌قدر آروم بودم که خودمم تعجب کردم. شاید به اندازه‌ی تمام زندگیم، توی این ده روز طعم خوشبختی رو چشیدم که الان دیگه از مرگ نمی‌ترسم. نمی‌شه که بگم هیچ کار نیمه‌تمومی نداشتم، ولی اگه بیشتر از این چیزی که به دست آوردم بخوام، خیلی دیگه همه‌چی لوکس می‌شد. اگه زندگیِ قبل از رفتن ماه‌گرفتگیمو با زندگی بعدش مقایسه کنی، می‌بینی که واقعاً این چند روز عمرم رو با خوشحالی گذروندم و زندگی کاملی داشتم.

از اینکه هاجیکانو خواب بود خوشحال شدم. اگه تا قبل از بیدارشدنش غیب بشم، زیاد اذیت نمی‌شه. درست مثل اینکه یه گربه‌ای قبل از اینکه بمیره، از جلوی چشم صاحبش دور بشه. خیلی خوب می‌شد که تا وقتی هاجیکانو خوابه، من بمیرم.

به ثانیه‌گرد ساعتم نگاه کردم. این عقربه با عجله داشت ثانیه به ثانیه، امروز رو به فردا نزدیک می‌کرد. جوری به ساعت نگاه می‌کردم که انگار توی مسابقه‌ی خیره‌شدن به اعداد هستم، پس ساعتم رو درآوردم و انداختمش توی دریا. بعدش، یواش هاجیکانو رو خوابوندم روی زمین و مراقب بودم که بیدار نشه و بی‌سروصدا رفتم لب دریا.

زمان خیلی آروم می‌گذشت. چهار یا پنج دقیقه، به اندازه‌ی 10 یا 20 دقیقه بود. همه میگن که قبل از مرگ، تمام زندگیت میاد جلوی چشمات و فعالیت مغزیت بالا میره، پس با خودم گفتم حتماً دلیل دیرگذشتن زمان همینه.

ولی واقعاً این چهار دقیقه خیلی‌خیلی طول کشید تا تموم شه. انگار با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، زمان هم باهاش کش می‌اومد. یا با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، فردا یه‌خرده می‌رفت عقب‌تر. با خودم فکر کردم که اگه زمان بخواد این‌جور بگذره که فردا اصلاً نمیاد. انگار آشیل داره دنبال یه لاک‌پشتی میره که هیچ‌وقت نمی‌تونه شکارش کنه.

تو همین فکرا بودم که از پشت سرم صدای پا شنیدم.

برگشتم ببینم کیه. اولش فکر کردم هاجیکانو بیدار شده، ولی وقتی دیدم کیه، گلوم خشک شد.

جالب اینجاست که وقتی دیدمش، زیاد شوکه نشدم. نه، حتی واکنشی رو که نشون دادم، خودمم باور نمی‌کردم. چون یه‌جورایی انگار انتظار دیدن اونو از اول داشتم و منتظرش بودم تا بیاد.

شاید قبلنا به‌خاطر یه سری چیزا به این فکر می‌کردم که همه‌چیز زیر سر اون باشه.

باد وزید و روبان روی لباس فرم دبیرستان میناگیسای اول روی سینه‌اش تکون خورد.

چیگوسا بهم گفت: «فوکاماچی، خیلی وقته ندیدمت.»

منم براش دست تکون دادم و گفتم: «آره، خیلی وقته ندیدمت اوگیو.»

چیگوسا لبه‌ی آب نشست و یه نگاهی بهم انداخت و گفت: «یه سیگار بهم میدی؟»

پاکت سیگار رو از جیبم درآوردم و آخرین نخش رو دادم به چیگوسا. چیگوسا سیگار رو گذاشت روی لباش و منم فندک رو گرفتم طرف صورتش. به‌خاطر طعم تلخ سیگار، چیگوسا سرفه‌اش گرفت و ابروهاش رفت تو هم.

«اَه، واقعاً مزه‌اش بده.»

کنار چیگوسا ایستادم و یه بار دیگه به لباسایی که پوشیده بود نگاه کردم. خودشه، این همون چیگوسا اوگیویی هست که می‌شناسم. صداش، بدنش، بوی تنش و رفتارش؛ همه‌ی اینا دقیقاً مثل قبل بود.

ولی پس چه‌جوری همین چیگوسا “اون خانم پشت تلفن” بود که بهم این شرط‌بندی رو پیشنهاد داد؟

بهش گفتم: «زیاد بلند صحبت نکن، نمی‌خوام هاجیکانو بیدار بشه.»

چیگوسا با خیال راحت گفت: «نگران نباش، قرار نیست تا خود صبح از خواب بیدار بشه.»

«نکنه بلایی سرش آوردی؟»

دوپهلو جوابمو داد و گفت: «هوم، کسی چه می‌دونه؟ ولی فوکاماچی، تو واقعاً از دیدنم تعجب نکردی، خیلی جالبه. آفرین.»

وقتی که مطمئن شدم هنوزم هاجیکانو خوابه، با چیگوسا شروع کردم صحبت‌کردن.

«برای دختر شایسته‌ی میناگیسا یه جایگزین پیدا کردن.»

چیگوسا سرشو تکون داد و گفت: «آره می‌دونم. چه شکلی بودش؟»

«من فقط عکسشو دیدم، ولی خوب، زیبا بود.»

«آها.»

«ولی من از دختر شایسته‌ی قبلی بیشتر خوشم می‌اومد.»

چیگوسا دستاش رو با خوشحالی بلند کرد و داد زد: «واقعاً؟ هوووراااااا.»

دوباره برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم تا ببینم هاجیکانو بیدار نشده باشه. بعدش رفتم سر اصل مطلب.

«یه چیزی رو برام توضیح بده.»

«فقط یه چیز رو؟ خوب اون چیه؟»

«چه اتفاقی برای چیگوسا اوگیوی واقعی افتاد؟ اصلاً همچین دختری با این اسم وجود داشته؟»

چیگوسا انگار که می‌دونست می‌خوام اینو بپرسم، سریع جواب داد: «خیالت راحت. چیگوسا اوگیوی واقعی که تو توی بیمارستان دیدیش، چند ماه بعد از مرخص‌شدنت، خوشحال و سالم برگشت خونه‌شون و الان توی یه شهر دور، حالش خوبه و زندگی خوبی داره… و البته همون‌طور که خودت گفتی، اون چیگوسا اوگیویی که تو توی دبیرستان دوباره دیدیش، یه شخصیت ساختگی بود که من درستش کرده بودم. چنین دختری از اول وجود نداشته.»

منم با خیال راحت سرم رو تکون دادم و گفتم: «…که این‌طور. اینو که شنیدم خیالم راحت شد. خوب حالا، منو تبدیل به کف دریا بکن، غرقم بکن، هر کاری دوست داری باهام بکن.»

«این‌قدر عجول نباش، بعد از یه مدتی دوباره همو دیدیم، بذار یه‌خرده صحبت کنیم با هم خب.»

شونه‌هامو بالا انداختم که مثلاً برام مهم نیست. با اینکه الان دیگه بهم اثبات شد که کی پشت این ماجراها بوده، ولی بازم نمی‌تونستم باور کنم که چیگوسا همون خانمه‌ست. البته صداش پشت تلفن فرق می‌کرد. ولی فقط همین یه تفاوت نبود. برای من، چیگوسا مظهر مظلومیت و بی‌گناهی بود، ولی اون خانمه، نماد ظلم و خطر بود. حتی با اینکه توی ذهنم می‌دونستم هر دوی اینا یه نفرن، ولی نمی‌تونستم همچین چیزی رو قبول کنم.

چیگوسا ازم پرسید: «فوکاماچی، از کی بهم مشکوک شدی؟»

سرمو تکون دادم و گفتم: «دقیقاً نمی‌دونم، ولی فکر کنم تمرین بازخونی داستان پری‌دریایی باعث شد یه فکرایی بکنم.»

چیگوسا از ته دل خندید و گفت: «من خیلی تصادفی دختر شایسته‌ی میناگیسا شدم. واقعاً عجیب نیست؟ از بین تموم نقشای نمایش، دقیقاً نقش پری‌دریایی گیرم اومد.»

منم بهش گفتم: «آره، خیلی عجیبه. اوگیو، ببین، می‌شه یه سؤال دیگه هم ازت بپرسم؟»

چیگوسا یه لبخند زد و گفت: «پس هنوزم دوست داری این‌جوری صدام بزنی. آره بپرس، چیه؟»

«پشت تمام این کارای احمقانه‌ای که انجام دادی، دلیل مهم‌تری هست؟»

آروم سرش رو تکون داد و گفت: «آره یه دلیلی هست. می‌خواستم داستان پری‌دریایی این‌دفعه پایان خوشی داشته باشه.»

«…آها.»

یه خنده‌ی خشک و خالی کردم و گفتم: «ولی انگار نشد.»

دیدم چیگوسا سرش رو کج کرد و گفت: «…منظورت چیه؟»

«یعنی نشد که پایان خوشی داشته باشه.»

بعد از یه مکث طولانی عجیب، چیگوسا دستاشو گرفت جلوی دهنش و یه‎دفعه خندید.

«فوکاماچی، می‌دونی، تو خیلی باهوشی، ولی جاهایی که باید از مغزت استفاده کنی خیلی‌خیلی دیر می‌گیری.»

با عصبانیت ازش پرسیدم: «به چی می‌خندی؟»

چیگوسا نفس عمیقی کشید تا آروم بشه. بعد اشکایی که از خنده ریخته بود روی گونه‌اش رو پاک کرد.

اصلاً نمی‌فهمیدم چرا این‌جوری می‌کنه.

بعدش دیدم از جاش بلند شد و انگار می‌خواست یه اعلامیه‌ی رسمی بده و گفت: «تبریک می‌گم، فوکاماچی. تو شرط‌بندی رو بردی.»

***

همون‌طور که قبلاً هم گفتم، داستان پری‌دریایی آگوهاما یه ترکیبی از افسانه‌ی یاوبیکونی توی شهر فوکویی و داستان پری‌دریایی کوچولوی هانس کریستین اندرسنه. داستان پری‌دریایی آگوهاما این‌جوری شروع می‌شه که یه دختری توی روستای آگوهاما زندگی می‌کرد که منبع درآمدشون ماهیگیری بود. یه روز، پدر ماهیگیرش یه پری‌دریایی رو صید می‌کنه. اونا نمی‌دونن این موجود چیه و و وقتی دختره گوشت پری‌دریایی رو می‌خوره، بدون اینکه بفهمه ‌جاودانه می‌شه.

این داستان مال سال‌های خیلی‌خیلی دوره.

چند سال بعد از اینکه دختره گوشت پری‌دریایی رو می‌خوره، بدنش حتی یه تغییر کوچیک هم نمی‌کنه. برای بچه‌های توی اون سن، خوب، طبیعی بود که رشدشون متوقف بشه. به‌خاطر همین حتی خودشم متوجه نشد که هیچ تغییری توی ظاهرش ایجاد نشده و جاودانه شده.

10 سال گذشت، ولی این بار همه تعجب کرده بودن که چرا در مقایسه با بقیه‌ی دخترای هم‌سنش، این دختره ظاهر جوون‌تری داره. پوست سفید و موهای براقش و کلاً ظاهرش درست مثل یه دختر پونزده یا شونزده‌ساله مونده بود. ولی این همه‌ی ماجرا نبود. از زمانی که دختره گوشت پری‌دریایی رو خورده بود، بدنش یه جذابیت خاصی پیدا کرده بود. به‌خاطر همین، مردای جوون روستا خیلی جلبش می‌شدن.

ولی بعد از گذشت چند دهه، بازم ظاهرش تغییر نکرد. مثل هم‌سنای خودش، موهاش خاکستری نشد و مردم روستا خیلی تعجب کردن که این دختر چرا پیر نمی‌شه و سنش بالا نمیره. در طول این سال‌ها، این دختر فقط یه چندتا تغییر جزئی توی ظاهرش داشت. دیگه نمی‌شد بقیه رو با گفتن اینکه خیلی “سرزنده‌ست” گول بزنه. همه از خودشون می‌پرسیدن این دختره انسانه یا نه؟

همین‌جوری، دهه‌های بیشتری گذشت. دیگه بیشتر دوستای دختر این دخترک مرده بودن. ولی با اینکه این‌همه زمان گذشته بود، ولی بازم دختره پیر نشده بود. با هر بار دیدن مرگ اطرافیانش، قلبش تیکه‌تیکه می‌شد و وقتی آخرین دوستشم مرد، اون دختر تصمیم گرفت روستایی رو که توش به دنیا اومده بود ترک کنه.

اون دخترک یه کاهن بودایی شد و به سرتاسر کشور سفر کرد تا راهی برای مردن پیدا کنه. توی این سفر طولانی، قدرت‌های بودایی پیدا کرد و ازشون برای شفای بیمارا و کمک به فقرا استفاده کرد، ولی نتونست برای رهایی از زندگی ابدی خودش راهی پیدا کنه. همین‌طور که این روزهای طاقت‌فرسا می‌گذشتن، این دختر یواش‌یواش اسم خودش رو هم فراموش کرد و وقتی که حتی یادش نمی‌اومد که چرا به این سفر طولانی رفته، خیلی اتفاقی به روستای زادگاهش برگشت.

…تا الان، تفاوتی بین پری‌دریایی آگوهاما و افسانه‌ی یاوبیکونی وجود نداره. دقیق‌تر بخوام بگم، افسانه‌ی یاوبیکونی توی شهرای دیگه هم نقل می‌شه. بسته به اون شهر، قهرمان داستان می‌تونه دختر یه مرد ثروتمند باشه، یا اصلاً بیان بگن یه آدم مرموزی گوشت پری‌دریایی رو به یه دختر میده. ولی وجه اشتراک تمام این داستانا اینه که اون دختر جوون به جاودانگی می‌رسه و یه کاهن بودایی می‌شه، سرتاسر کشور رو سفر می‌کنه و آخر سر برمی‌گرده توی روستای خودش.

توی افسانه‌ی یاوبیکونی، درنهایت اون دختر بعد از اینکه می‌رسه به روستای خودش، می‌میره. اما توی داستان پری دریایی آگوهاما، ماجراها تازه از اینجا شروع می‌شن. اون دختره بعد از چندین قرن به روستاشون برمی‌گرده. از اینکه توی زندگیش فقط مرگ اطرافیانش رو دیده بود، خسته و آزرده شده بود. به‌خاطر همین، تصمیم می‌گیره که ارتباطش رو با آدما قطع کنه و بره توی دریا زندگی کنه. ولی با این‌حال نمی‌تونسته به مردم کمک نکنه و وقتی می‌دیده مردم به کمک نیاز دارن، دستشون رو می‌گرفته و نجاتشون می‌داده. علاوه بر این، وقتی کشتی غرق می‌شد، اون دختر آدما رو می‌آورد به ساحل و زندگیشون رو نجات می‌داد. به‌خاطر همین، توی روستا بهش لقب خدای دریا رو دادن.

یه شب، اون دختره یه ماهیگیر جوونی که قایقش به‌خاطر طوفان غرق شده بود رو نجات میده. ماهیگیره زیاد به هوش نبود، ولی هر جور که بود از دختره تشکر می‌کنه و دستش رو محکم می‌گیره. این‌طوری می‌شه که این دختر عاشق ماهیگیری که چند قرن ازش جوون‌تره می‌شه. هر دفعه که این مرد جوون می‌رفت ماهیگیری، قلب این دختر تندتند می‌زد که مبادا براش اتفاقی بیفته. واقعاً توی چنین مواقعی، این دختره مثل یه دختر شونزده‌ساله رفتار می‌کرده.

چند سال بعد، یه روزی، یه پری‌دریایی جوون میاد پیش اون دختره و ازش می‌خواد که با قدرتایی که داره کمکش کنه. پری‌دریایی می‌گه که عاشق یه انسان شده و هر کاری می‌کنه تا بتونه با اون مرد مثل یه انسان زندگی بکنه. اون دختره چون خودشم یه همچین تجربه‌ای با اون مرد ماهیگیر داشته، دلش برای پری‌دریایی می‌سوزه و دمش رو به دو پا تبدیل می‌کنه. ولی این دختر نمی‌دونست که مردی که پری‌دریایی ازش حرف می‌زنه و ماهیگیری که خودش عاشقش شده، هر دو یه نفرن.

وقتی که پری‌دریایی داشت از اون دختر خداحافظی می‌کرد بهش گفت: «من چه‌جوری تونستم با اینکه مادرم رو یه ماهیگیر کشته، از بین این‌همه انسان، عاشق یه ماهیگیر بشم؟…» ناگهان دختره به این فکر افتاد که نکنه منظور پری‌دریایی از “مادرم رو یه ماهیگیر کشته”، پدرشه که یه پری‌دریایی رو صید کرده بوده؟ یعنی اون‌موقع من گوشت مادر این پری‌دریایی رو خورده بودم؟

وقتی که دختره فهمید که عشق پری‌دریایی، همون ماهیگیر جوونیه که خودش دوستش داره، از کارایی که برای این پری‌دریایی کرده بود پشیمون شد. ولی نمی‌تونست توی داستان عشقی پری‌دریایی دخالت کنه. اون دختره با خودش می‌گفت من گوشت مادرش رو خوردم، پس وظیفه دارم که خوشبختش کنم. این‌جوری می‌تونم کفاره‌ی گناهم رو بدم.

این‌جوری شد که ماهیگیر جوون و پری‌دریایی با هم ازدواج کردن. هر دو نفرشون زندگی مشترک خوبی داشتن. این‌قدر زندگیشون خوب بود که انگار ناراحتی هیچ جایی بین این دو نفر نداشت. ولی سرنوشت نقشه‌های خودش رو داشت. یه روز، پری‌دریایی دیگه نمی‌خواست به شوهرش دروغ بگه و تصمیم گرفت راز خودش رو بهش بگه. پری‌دریایی به شوهرش گفت که انسان نیست و قبلاً یه پری‌دریایی بوده. ولی مشکل اینجا بود که ماهیگیر جوون والدین خودش رو در زمان کودکی توی طوفان از دست داده بوده و در اون زمان همه باور داشتن که طوفان‌ها بر اثر آوازخوندن پری‌های دریایی درست می‌شن. به‌خاطر همین، این ماهیگیر جوون نفرت زیادی از پری‌های دریایی داشت. پس بعد از شنیدن اینکه زنش یه پری‌دریاییه، ماهیگیر این‌قدر ناراحت و ناامید می‌شه که خودشو می‌ندازه توی دریا. پری‌دریایی هم می‌پره توی آب تا نجاتش بده ولی چون دیگه دم نداشت، نمی‌تونست شنا کنه و اون ماهیگیر رو به ساحل برسونه. وقتی که اون دختر جاودانه میره که بهشون کمک کنه، می‌بینه که اونا غرق شدن و کاری از دستش بر نمیاد. این‌جوری شد که اون دختر با غمی بسیار زیاد و ناراحتی وصف‌نشدنی تصمیم می‌گیره که تک‌وتنها ته دریا زندگی کنه.

خوب، این خلاصه‌ی داستان پری‌دریایی آگوهاما بود.

ولی چیگوسا یه نکته‌ی دیگه رو هم اضافه کرد.

چیگوسا بهم گفت: «بعد از چند قرن، اون دختره تصمیم می‌گیره که دوباره از دریا بیاد بیرون و وقتی که داشته می‌اومده به سطح آب، یه پسری رو می‌بینه که داره غرق می‌شه. پسره یه‌جورایی شبیه اون ماهیگیر جوونی بود که یه موقعی دوستش داشته. اون دختره پسر کوچولو رو نجات میده. بعد از اینکه نجاتش داد، اون پسره هر روز می‌اومد ساحل و این‌جوری بود که اون دختر از این پسر خوشش اومد. پسره از یه دختری خوشش می‌اومد، ولی چون فکر می‌کرد آدم مناسبی براش نیست، احساساتش رو بروز نمی‌داد. اون دختر با خودش می‌گه که بهتره کمکش کنه. این دفعه کاری می‌کنم که همه‌چیز خوب پیش بره و پایان خوشی داشته باشه. الان دیگه مثل قبل هیچ اشتباهی نمی‌کنم. کاری می‌کنم که این پسر به بهترین وجه به عشقش برسه.»

***

«یعنی برنده شدم؟»

چیگوسا سرشو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و گفت: «آره برنده شدی. به خیلی از ناملایمات غلبه کردی و در نهایت کاری کردی که هاجیکانو عاشقت بشه. اگرچه انگار خودت متوجه نشدی که ازت خوشش اومده.»

ناخوداگاه بلند داد زدم: «یعنی چی؟ داری دروغ میگی. نمی‌شه که. یعنی هاجیکانو…»

چیگوسا حرفمو قطع کرد و گفت: «هاجیکانو این‌قدر که تو فکر می‌کنی ساده نیست. خیلی وقته فهمیده که تو یوسوکه فوکاماچی هستی، ولی خودت رو یویا هینوهارا معرفی کردی.»

این‌قدر شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود.

چیگوسا یه‌جوری نگاهم کرد و گفت: «این گفت‌وگوی طولانی که قبل از اومدنم داشتین هم یه‌جورایی اعتراف به عشقش به تو بود. قشنگ توی صورتت گفت که قبلنا دوست داشته، و الانم بیشتر از قبل دوست داره. یعنی واقعاً خودت متوجه نشدی؟»

پاهام شل شدن و خوردم زمین. به‌خاطر این واکنشم چیگوسا بهم خندید و ادامه داد: «اینکه بهت نگه که می‌دونه تو کی هستی برای خودشم بهتر بود. هاجیکانو نمی‌تونست عشقشو به فوکاماچی راحت بیان کنه. ولی چون حالا تو یویا هینوهارایی بودی که در اصل یوسوکه فوکاماچیه، این‌جوری راحت می‌تونست بهت بگه که دوستت داره.»

کارایی که من و هاجیکانو این چند روز اخیر با هم انجام می‌دادیم رو توی ذهنم مرور کردم.

اون روز… و روز قبلش… و روز قبل‌ترش…

یعنی تمام این مدت هاجیکانو می‌دونست که من واقعاً کی‌ام و عشق من رو به خودش قبول کرد؟

روی زمین دراز کشیدم و دستامو گذاشتم روی صورتم و گفتم: «چقدر احمق بودم.»

چیگوسا تأیید کرد و گفت: «آره خیلی احمق بودی.»

«پس یعنی تمام اینا فقط برای اینکه من به عشقم برسم اتفاق افتادن؟»

«بله.»

بعد دستم رو از روی صورتم برداشتم و به چیگوسا گفتم: «پس چرا این‌قدر همه‌چیز رو پیچوندی؟ اگه فقط می‌خواستی من به عشقم برسم، لازم بود که حتماً ماه‌گرفتگیم رو برداری؟ یا وسطای داستان در قالب چیگوسا اوگیو جلوم ظاهر بشی؟»

«هدفم این بود که هر دوتون سختیای زیادی بکشین. ماه‌گرفتگیت رو برداشتم، چون از اول به‌خاطر اون تونسته بودی ترحم هاجیکانو رو به دست بیاری. با ظاهر چیگوسا اوگیو جلوت اومدم تا تو رو جذب خودم کنم و یه موقعیت بدی ایجاد کردم که تنها راه نجات ازش، کشتن هاجیکانو باشه. فقط می‌خواستم دوتاییتون ببینید که می‌تونید بر تمام اینا غلبه کنید.»

بهش گفتم: «…که این‌طور. صبر کن ببینم، پس اون راهی که توی نامه گفته بودی که می‌تونه دوتاییمون رو نجات بده، حتماً یه تله بوده؟»

«آره. به‌خاطر اینکه تو توی این ده روز از هاجیکانو مراقبت کردی، اون متوجه شد که تو واقعاً یوسوکه فوکاماچی هستی. اگه طبق چیزی که توی نامه گفته بودم، می‌رفتی دنبال “اون خانمه” می‌گشتی، زمان کمتری رو با هم می‌گذروندین، و اون دیگه نمی‌تونست امروز بفهمه که تو واقعاً کی هستی.»

داشتم حرفایی رو که چیگوسا می‌زد باور می‌کردم که دوباره به یه چیز دیگه شک کردم. «ولی اون‌دفعه دو خط تلفن رو به هم وصل کردی که من و هاجیکانو با هم صحبت کنیم، نه؟ چرا اون کار رو کردی؟ همین‌جوری دلت خواست انجامش بدی یا دلیلی داشتی؟»

چیگوسا با یه حالت بی‌حوصلگی زیر گونه‌اش رو خاروند و گفت: «به‌خاطر این بود که اصلاً انتظار نداشتم اون کار رو بکنی. اصلاً فکر نمی‌کردم که بخوای صورتتو بسوزونی. منظورم اینه که برات سودی نداشت این کارِت. خیلی تعجب کرده بودم ولی در عین حال کارت تحسین‌برانگیز بود. با این کارت دیدم که تا کجاها می‌تونی پیش بری. برای اینکه اون کار احمقانه رو انجام ندی، گذاشتم که برای ده دقیقه با هاجیکانو صحبت کنی… راستی، جاسیگاری داری؟»

«نه، بذارش اینجا.»

پاکت خالی سیگار رو دادم به چیگوسا و اونم بهم یه لبخند زد. چیگوسا ته سیگار رو گرفت توی دستش و گرفتش طرفم. توی یه چشم‌به‌هم‌زدن، ته سیگار به یه گل کاملیای سفید تبدیل شد. برخلاف ترفندای جادویی من، این یکی هیچ رازی نداشت. چیگوسا با یه نگاه شیطنت‌آمیز گل کاملیا رو بهم داد. بردمش طرف بینیم؛ یه بوی شیرین ملایمی داشت.

وقتی که داشتم به گل نگاه می‌کردم گفتم: «دلم برای هینوهارا می‌سوزه. خیلی از اوگیو خوشش می‌اومد.»

وقتی که اینو گفتم، چیگوسا دستاش رو گذاشت کنار هم و چشماش گرد شدن و گفت: «واقعاً ازم خوشش می‌اومد؟ ولی نگران نباش، وقتی که سحر بشه دیگه کسی من رو یادش نمی‌مونه.»

«یعنی حتی از یاد منم میری؟»

«آره. ناراحت شدی؟»

نمی‌خواستم به این سؤالش جواب بدم، چون یه‌جورایی حس کردم که چه صادق باشم یا نباشم، هر چی که بگم باعث پشیمونیم می‌شه.

چیگوسا با آرامش بهم گفت: «تمام این مدت من گولت زدم، نه؟ یه نقش ساختگی برای چیگوسا اوگیو درست کردم. با خودم می‌خندیدم و می‌گفتم: “اگه این کار رو بکنم، فوکاماچی اراده‌اش ضعیف می‌شه.” من تمام این کارا رو انجام دادم، پس می‌تونی ازم عصبانی باشی.»

نگاهم رو از گل کاملیا برداشتم و وایسادم. بعدش، به طرف چیگوسا برگشتم و بهش گفتم: «…آره، تو همه‌ی این کارا رو انجام دادی. ولی با این‌حال، زمانی رو که با تو گذروندم خیلی برام باارزشه و دوستش دارم. و فکر کنم تو هم زمانی رو که با من گذروندی رو دوست داشتی. درست می‌گم؟»

«…همیشه دست روی زخم آدم می‌ذاری.» چیگوسا اینو گفت و درحالی‌که می‌خواست احساساتش رو قایم کنه، پیشونیش رو به سینه‌ام کوبوند. «واقعاً آدم بدی هستی، فوکاماچی.»

منم بهش گفتم: «هر دوتامون بدیم.»

چیگوسا سرش رو بلند کرد و یه لبخند پر از غم زد و گفت: «اولش، فقط برای این بهت نزدیک شدم که ببینم چقدر به هاجیکانو متعهدی. ولی بعد از ده روز که توی نقش چیگوسا اوگیو بودم، متوجه شدم که از این کار خیلی دارم لذت می‌برم و دوست دارم همین‌جوری بمونم. اون آدم ساختگی که خودم درست کرده بودم داشت من رو دربرمی‌گرفت و می‌بلعید. این‌قدر غرق نقش خودم شده بودم که بیشتر وقتا یادم می‌رفت واقعاً کی‌ام. فوکاماچی، اون وقتایی که با تو بودم، واقعاً چیگوسا اوگیو بودم و تمام گذشته‌ام رو فراموش کردم… ولی خوب دیگه، همه‌چیز باید برمی‌گشت سرجاش. بار اولم نیست که قلبم می‌شکنه. این‌قدر توی زندگیم قلبم شکسته که دیگه این‌جور چیزا نمی‌تونن آزارم بدن.»

چیگوسا سرش رو از روی سینه‌ام برداشت و رفت لب آب وایساد، جوری که پشتش به دریا بود. به آسمون شب نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد.

«می‌خوام یه راز دیگه از جعبه‌ی جادویی خودم بهت بگم. در رابطه با ماه‌گرفتگیت که برش داشتم، فوکاماچی. واقعیتش، با گذشت زمان خودش خودبه‌خود از بین می‌رفت. من فقط سرعت ازبین‌رفتنش رو بیشتر کردم. پس یعنی در واقع برات کاری نکردم.»

یه‌خرده فکر کردم. سرم رو تکون دادم و گفتم: «این “یه کوچولو سرعت‌دادن” بهش برام خیلی ارزش داره. اگه وقتی دوباره هاجیکانو رو می‌دیدم، هنوزم ماه‌گرفتگیم روی صورتم بود، رابطه‌مون وابستگی بیشتری توش بود و اثرات تخریبی زیادی می‌داشت. پس به‌خاطر این کارت ازت خیلی‌خیلی ممنونم.»

 چیگوسا چشماش رو بست و یه لبخند زد و گفت: «قابلی نداشت… خوب فوکاماچی، وقتی که رفتم، خیال نکن همه‌چی تموم شده. هنوز یه کار دیگه مونده که باید انجامش بدی.»

«یه کار دیگه مونده؟»

چیگوسا یه چیزی رو زمزمه کرد. منم گوشم رو نزدیک صورتش بردم که ببینم چی می‌گه، همون لحظه لب‌هاش رو گذاشت روی گونه‌ام و من رو بوسید.

چیگوسا وقتی که دید من جا خوردم و شوکه شدم، یه لبخند رضایت‌بخشی زد و پرید توی آب. ناخودآگاه خواستم برم دستش رو بگیرم که نیفته، ولی دیر کردم. توی یه چشم‌به‌هم‌زدن، دیدم که روی آب وایساده. توی آب نه، روی آب وایساده بود. انگار که روی یه سطح نامرئی، با فاصله‌ی یک سانتی‌متر از سطح آب داشت آروم و بی‌سروصدا راه می‌رفت. منم همون‌جا خشکم زده بود و با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم که ازم دور می‌شد.

بعد از 10 متر راه‌رفتن، چیگوسا برگشت طرفم و گفت: «خداحافظ، فوکاماچی. تا حالا تابستونی به این باحالی نداشتم. تنها کار ناتمومم رو هم انجام دادم، پس حالا می‌تونم با خیال راحت بمیرم.»

بلافاصله بعد از این حرفش، یه باد قوی وزید که مجبور شدم چشمام رو ببندم.

وقتی دیگه بادی توی هوا نبود، دوباره چشمام رو باز کردم، ولی چیگوسا دیگه نبودش و محو شده بود.

***

افق به رنگ نارنجی در اومده بود. ولی من توی آسمون آبی، یه رنگ زرد و سبز کم‌رنگ هم دیدم. هیگوراشیایی که صبح زود شروع می‌کنن صدادادن، داشتن جیرجیر می‌کردن. گنجشکا چهچهه می‌زدن و یواش‌یواش همه‌جا روشن شد. پرتوهای سفید خورشید، مرز دریا و آسمون رو مشخص کردن و دریایی رو به نمایش گذاشتن که زیر آفتاب صبحگاهی که مستقیم بهش می‌تابید، می‌درخشید. آرامش صبح، زمین رو گرم کرد و بادی که برای زمانی طولانی داشت می‌وزید و روی پوستم حسش می‌کردم، بالاخره متوقف شد.

هاجیکانو روی پاهام خوابیده بود، ولی بالاخره چشماش رو باز کرد و بیدار شد. وقتی که صورتم رو دید لبخند زد. بهم گفت: «چه خوبه که هنوزم اینجایی.» بلند شد نشست و محکم بغلم کرد و صورتش رو به صورتم می‌زد تا مطمئن بشه که واقعی‌ام.

«ببین، هاجیکانو، فکر کنم حالا حالاها قرار نیست بمیرم.»

«…واقعاً؟»

«واقعاً. فکر کنم حالا می‌تونم اینجا پیشت بمونم.»

«تا کی؟»

«تا هر وقت که بخوای.»

«یعنی می‌تونی برای همیشه پیشم بمونی؟»

«آره، برای همیشه می‌تونم پیشت بمونم.»

«دروغ که بهم نمی‌گی؟»

«نه دروغ نمی‌گم، دیگه نمی‌خوام بهت دروغ بگم هاجیکانو. پس تو هم لازم نیست خودتو به اون راه بزنی.»

هاجیکانو یه چند ثانیه ساکت شد. حس کردم که بدنش توی آغوشم داره گرم می‌شه.

هاجیکانو با خجالت گفت: «پس یوسوکه هستی؟»

سرم رو به نشونه­ی تأیید تکون دادم و گفتم: «آره. دیگه هینوهارا نیستم.»

هاجیکانو سرش رو بلند کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد.

«خوش اومدی، یوسوکه.»

«ممنون.»

هاجیکانو دستاش رو انداخت دور گردنم و با خجالت لبخند زد و چشماش رو بست. منم “اون کار ناتمومی” که چیگوسا بهم گفته بود رو انجام دادم.

بخش آخر

این‌جوری بود که تابستون شونزده‌سالگیم به پایان رسید. توی ماه سپتامبر، هوا این‌قدر سرد بود که گرمای چند روز گذشته، انگار یه شوخی مسخره بود و توی یه چشم‌به‌هم‌زدن، پائیز به میناگیسا رسید.

هاجیکانو دوباره به دبیرستان میناگیسای اول اومد و ما مثل دوران دبستان، با هم برمی‌گشتیم خونه. احتمالاً تا بخواد حافظه‌اش رو به دست بیاره یه مدتی طول می‌کشه، ولی توی همین مدت کوتاه، خیلی چیزا رو می‌تونه دوباره از اول شروع کنه و از خیلی چیزا لذت ببره. بعضی وقتا اشتباهی بهم می‌گفت هینوهارا، ولی بعدش عذرخواهی می‌کرد.

دیگه زیر چشمش خال گریه نکشید. ولی به‌جاش هر موقع اتفاق خوبی می‌افتاد، یه خال روی لپش می‌کشید.

یه بار ازش پرسیدم: «این چه‌جور خالیه؟»

بهم گفت: «یه خال خنده. برای اینه که نشون بدم خوشحالم و می‌خوام این‌جوری تو متوجه بشی، یوسوکه.»

«آها، حالا فهمیدم.»

منم ماژیک رو ازش گرفتم و یه خال روی لپم کشیدم.

یه‌خرده طول کشید که هاجیکانو به جو کلاس 1-3 عادت کنه. ولی زیادم برای قاطی‌شدن با بچه‌ها عجله نداشت. خیلی با دقت به همه‌چی فکر می‌کرد و بعد از اینکه خوب فکراش رو می‌کرد که هر چیزی چقدر براش اهمیت داره، واکنش نشون می‌داد.

اخیراً، همکلاسیم ناگاهورا داشت به هاجیکانو نخ می‌داد. شاید با اینکه دیگه از چیگوسا خاطره‌ای نداره، ولی اعماق وجودش دلش براش تنگ شده بود. هر دفعه که ناگاهورا با هاجیکانو صحبت می‌کرد، هاجیکانو یه‌جوری با نگرانی نگاهم می‌کرد که انگار ازم کمک می‌خواست، ولی همچینم از ناگاهورا بدش نمی‌اومد. یه بار وقتی که ناگاهورا پهلومون نبود، هاجیکانو بهم گفت: «صحبت‌کردن باهاش خسته‌کننده‌ست ولی آدم خوبیه.» منم باهاش موافق بودم.

بعد از تعطیلات تابستونی، در مورد چیگوسا اوگیو از بقیه پرسیدم، ولی توی دبیرستان میناگیسای اول هیچ‌کسی نمی‌شناختش و هیچ سابقه‌ای توی مدرسه ازش نبود. انگار از اولش هیچ دانش‌آموزی به این اسم توی این مدرسه وجود نداشت. هیچ‌کدوم از همکلاسیا هیچ خاطره‌ای ازش نداشتن. از هاجیکانو هم در موردش پرسیدم ولی حتی از توی دفتر خاطراتشم پاک شده بود. هر چیزی مربوط به چیگوسا از بین رفته بود و یه تغییرایی ایجاد شده بودن که نبود اون رو پنهان کنه. بعد از چند روز رفتم خونه‌ی چیگوسا، ولی جای خونه‌شون خالیِ خالی و پر از علف هرز و چمن بود.

خیلی تحقیق کردم، اما انگار من تنها کسی بودم که توی کل دبیرستان میناگیسای اول، چیگوسا رو به یاد داشت. بدون شک، چیگوسا به دلایلی خاطرات من رو پاک نکرده بود. حالا هر دلیلی که می‌خواست باشه، ولی از این بابت خیلی خوشحال بودم.

آها یه چیزی یادم اومد. یه روز هاجیکانو و آیا رو بیرون با هم دیدم. هر دوشون حالتای صورتشون عجیب بود، ولی به نظر می‌اومد رابطه‌ی خوبی با هم دارن. بعضی وقتا که می‌رفتم خونه‌شون، آیا با پیژامه می‌اومد احوال‌پرسی می‌کرد. خیلی کنجکاو بود بدونه که رابطه‌ی من و هاجیکانو به کجاها رسیده، ولی منم جوابای مبهمی بهش می‌دادم و ازش می‌پرسیدم رابطه‌ی خودش و ماسافومی چه‌جوریه. انگار که آیا، ماسافومی رو فقط برای انجام کاراش می‌خواست. آیا یه مکثی کرد و بعدش گفت: «پسر بدی نیست… ولی نمی‌دونم چقدر برای رابطه‌مون جدیه، به‌خاطر همین نمی‌دونم چه جوابی بهش بدم.»

با خودم گفتم که دفعه‌ی دیگه اگه ماسافومی رو دیدم، در مورد این موضوع باهاش صحبت می‌کنم.

این اواخر بیشتر با هینوهارا رفت‌واومد می‌کردم. البته نه برای اینکه کارای بد انجام بدیم، فقط می‌رفتیم باشگاه ورزشی و سر آبمیوه به توپ ضربه می‌زدیم، یا می‌رفتیم سالن بولینگ اون‌طرف شهر که بازی بقیه رو ببینیم و پیش‌بینی کنیم که کی می‌بره. در کل برای وقت‌گذروندن کارای الکی می‌کردیم.

اواسط ماه اکتبر، رفتم چیگوسا اوگیوی واقعی رو پیدا کردم. رفتار و طرز صحبت‌کردنش از زمین تا آسمون با اون خانمه پشت تلفن فرق داشت. خوب یا بد، مثل یه دختر معمولی هم‌سن خودش رفتار می‌کرد. فقط حدود یه ساعت با هم صحبت کردیم. ولی این‌بار هینوهارا هم باهام اومده بود و انگار ازش خوشش اومد. فکر کنم تا الان هم با هم در ارتباطن. با خودم فکر کردم که سرنوشت چقدر کاراش عجیبه.

گاهی اوقات، من و هاجیکانو به هینوهارا می‌گفتیم باهامون بیاد ستاره‌ها رو ببینه. چون دیگه چیگوسایی توی خاطراتش وجود نداشت، رفتار خشک هینوهارا با هاجیکانو از بین رفته بود. جدیداً قرار بود که هتل ماسوکاوا را تخریب کنن، به‌خاطر همین نمی‌شد بریم داخلش و دور و بر شهر داشتیم دنبال یه جای بهتر برای دیدن ستاره‌ها می‌گشتیم.

هنوزم وقتی از کنار تلفن عمومی رد می‌شم، ناخودآگاه حس سنگینی بهم دست میده. با خودم می‌گم شاید دقیقاً مثل اون شب، یه‎دفعه تلفن زنگ بخوره و یه خانم مرموزی در مورد رازهای توی قلبم بهم بگه و یه شرط‌بندی رو بهم پیشنهاد بده. اما اگه واقعاً این اتفاق بیفته، شرط‌بندی رو قبول نمی‌کنم. ولی شاید باهاش صحبت کنم، چون می‌خوام صداش رو بشنوم.

و مورد آخر اینه که خواهر یادمورا همین تازگی بهم زنگ زد. خواهر یادمورا همون دختره‌ست که توی جنگل دنبال روح بود.

وقتی که گوشی رو برداشتم، یه‌جوری با خوشحالی و هیجان صحبت کرد که می‌تونستم از پشت تلفن تمام احساساتش رو حس کنم. بهم گفت: «آقا، آقا، من… من یه روح پیدا کردم.»

بهش گفتم که یعنی چی؟ منظورش چیه از این حرف؟ ولی اون جواب داد: «بهت نمی‌گم، یه رازه.» و تلفن رو قطع کرد.

قراره حالا به‌زودی برم ازش بپرسم داستان چیه.

کلام آخر

اخیراً، یه متن کوتاهی در مورد اصطلاح ساختگی “مشکلات تابستونی” نوشتم و متوجه شدم که انگار خیلی تأثیرگذار بوده. توی این دنیا، آدمایی هستن که با خودشون فکر می‌کنن که “تا حالا یه تابستون درست وحسابی” نداشتن و هر دفعه هر چیزی که حال و هوای تابستونی داره رو می‌بینن، به یاد تابستونای خودشون و “تابستون درست و حسابی” می‌افتن. من به همچین حالتی می‌گم “مشکلات تابستونی”؛ ولی اصطلاح “تابستون درست و حسابی” که بعضی وقتا استفاده می‌کنم، انگار به دل خیلیا نشسته. خودم فکر می‌کنم به این دلیل اصطلاح “تابستون درست و حسابی” موردقبول مردم واقع شد که به تابستون ربط داره و اگه اصطلاحاتی مثل “بهار درست و حسابی”، “پاییز درست و حسابی” یا “زمستون درست و حسابی” بود، مطمئناً این‌قدر راحت به دل مردم راه پیدا نمی‌کرد.

تابستون درست و حسابی رو کسی توی ذهنتون نکرده، ولی همیشه توی ذهنتون هست؛ انگار که خاطره‌ای از زندگی گذشته‌تونه، یا یه منظره‌ای که یه حس نوستالژیک براتون داره و شما رو دلتنگ می‌کنه. هر چی این تابستون توی ذهتون واضح‌تر باشه و بیشتر بهش فکر کنید و هر چی بیشتر تابستونای واقعیتون نسبت بهش متفاوت‌تر باشه، مشکلات تابستونیتون هم بیشتر می‌شه. ولی یه موضوعی هست. تابستون درست و حسابی فقط توی ذهنتونه. بهش فکر کنین. بذارین یه رازی رو بهتون بگم: “تابستون درست و حسابی” ترکیبی از تمام “اگه می‌شدهای” زندگیتونه. بذارین بهتون بگم، بازسازی چنین تابستونی که تمام این “اگه می‌شدها” رو داشته باشه، بازی‌ایه که از همون اولش، بازنده‌اش خودتی. یه مثال می‌زنم که بهتر متوجه بشین. تابستون درست و حسابی مثل این می‌مونه که عاشق دختری بشی که توی رویا می‌بینی. دقیقاً داری به‌خاطر “درستی” چیز عجیبی که وجود نداره، عذاب می‌کشی. ولی هر چقدرم این رویات احمقانه باشه، اگه لحظه‌ای فکر کنی که “تا حالا کسی همچین تابستونی داشته؟”، بلافاصله خیالاتت تبدیل به واقعیت می‌شه.

قبلاً “تابستون درست و حسابی” توی ذهن منم بود و از وقتی 14 سالم بود، همچین فکری باعث شده بود ذهنم و فکرام به‌هم بریزه. شاید الان که دارم داستانی در مورد تابستون می‌نویسم، در واقع دارم از این طریق “تابستون درست و حسابی” خودم رو در قالب یه داستان بازسازی می‌کنم. همین که بتونی به احساساتت اسمای درست رو بدی، حالت بهتر می‌شه. پس منم با دادن کلماتی درست به تابستونم و ساختن اون از اول، می‌خوام سنگینی‌ای که در وجودمه رو کمتر کنم.

پایان جلد دوم.

اثری به قلم سوگارو میاکی