ورود عضویت
place you called-3
قسمت ششم جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل12: آهنگ پری‌دریایی

عصر 27 ماه آگوست، من و هاجیکانو رفتیم به محل جشنواره‌ی تابستونی میناگیسا. هاجیکانو یه یوکاتایی پوشید که توی سه سال گذشته فقط یه بار پوشیده بودش. منم یه جینبی ارزون‌قیمت پوشیدم که توی جشنواره خریده بودم. توی جاده‌های کم‌نور روستایی قدم می‌زدیم و صدای صندلامون با صدای جیرجیرکای هیگوراشی توی فضا می‌پیچید. پوست سفید هاجیکانو به‌خاطر یوکاتای آبی پررنگی که پوشیده بود، بیشتر توی چشم می‌اومد.

هر چی به محل جشنواره نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای طبل‌های تایکو، فلوت، شو و بلندگو بلندتر می‌شد و همین‌طور تعداد مردمی که دور هم جمع شده بودن هم بیشتر می‌شد. صف بلندی از ماشینا توی پارکینگ بیرون دبستان بودن و درست اونورترش می‌شد میدونی که جشنواره توش برگزار می‌شد رو دید.

همین که داشتیم می‌رفتیم داخل، یه آتیش‌بازی کوچیکی درست کردن که نشون بدن جشنواره شروع شده. همه‌ی آدمای اطرافمون وایسادن و به آسمون نگاه کردن و به دود سفیدی که از فشفشه به جا مونده بود خیره شدن. بعدش همه شروع کردن به دست‌زدن و شادی‌کردن.

وسط میدون یه داربست بود که به صورت شعاعی، نخ‌هایی رو بسته بودن و به این نخ‌ها هم فانوسایی رو آویزون کرده بودن. کنار میدون، غرفه‌ها همه کیپ هم گذاشته شده بودن. یه طرف میدون ورودی بود و طرف دیگه هم یه سن بزرگ درست کرده بودن. چند ده یا چند صد نفر از قبل رسیده بودن و روی صندلی نشسته بودن. رئیس جشنواره، رفت بالای سن و سلام کرد.

برگه‌ای که ساعت برنامه‌ها رو توش نوشته بود رو توی ورودی میدون بهمون دادن. بازش کردم ببینم زمان‌بندی برنامه‌هاشون چه‌جوریه. همون‌طور که حدس زده بودم، خوندن داستان پری‌دریایی آگوهاما و خوندن آهنگ پری‌دریایی هنوزم توی برنامه بود. با خودم گفتم حتماً یه جایگزین برای چیگوسا پیدا کردن و این کارشون خیلی طبیعی بود. گوشه‌ی برگه‌ی برنامه‌ها، عکس دختر شایسته‌ی میناگیسا رو گذاشته بودن. دختره خوشگل بود، ولی این‌قدر شاد و سرزنده بود که به نقش پری‌دریایی نمی‌خورد. البته شاید من فقط این‌جوری فکر می‌کردم، چون می‌دونستم قبلاً این نقش به چیگوسا داده شده بود.

من و هاجیکانو از غرفه‌های اونجا یوسویاکی و یاکیسوبا خریدیم و بعدش رفتیم طرف سن. روی سن، یه گروه موسیقی بادی از مدرسه‌ی راهنمایی اجرا داشتن و آیی می‌زدن. یه سری داوطلب هم رقص بویو و مینیو اجرا کردن و یه نفر هم چندتا ترفند چرخوندن اشیا انجام داد. توی یه چشم‌به‌هم‌زدن یه ساعت گذشت. وقتی قرعه‌کشی شروع شد، ما از اونجا رفتیم. از بین جمعیت گذشتیم و روی یه ماشین کاشت گیاه که نزدیک پارکینگ بود نشستیم و از فاصله‌ی دور، نمایش اصلی جشنواره رو دیدیم.

وقتی که داستان پری‌دریایی شروع شد، حس کردم پشت دستم یخ زد. اولش فکر کردم خیالاتی شدم، ولی وقتی دیدم هاجیکانو هم داره به آسمون نگاه می‌کنه، فهمیدم که فقط من این سردی رو حس نکردم. کمتر از یه دقیقه، بارون شروع به باریدن کرد. شدید نبود، ولی اگه جایی رو پیدا نمی‌کردیم خیس‌خیس می‌شدیم. همه رفتن زیر چادرا یا مرکز اجتماع پناه گرفتن یا رفتن توی پارکینگ. تمام آدمایی که اومده بودن توی میدون یه‎دفعه پراکنده شدن. خیلی نگذشت که از توی بلندگو گفتن مراسم کنسل شده.

من و هاجیکانو زیر سایبون مرکز اجتماع پناه گرفتیم. قطرات کوچیک بارون، نور فانوسا و غرفه‌ها رو تار می‌کرد و باعث شده بود میدون به رنگ قرمز تیره دیده بشه. دخترا زیراندازشون رو بالای سرشون گرفته بودن و می‌دویدن، پیرمردا و پیرزنا زیر چترشون آروم‌آروم حرکت می‌کردن، جوری که آدم دلشون براشون می‌سوخت. بچه‌ها هم اصلاً عین خیالشون نبود که داشت بارون می‌اومد و داشتن اینور و اونور می‌دویدن. غرفه‌دارا هم با عجله داشتن غرفه‌شون رو می‌بستن. من که همین‌جوری داشتم به این‌جور چیزا نگاه می‌کردم، یه‎دفعه یه صدایی شنیدم.

آهنگ پری‌دریایی.

این آهنگ از روی سن نبود. یه نفر کنار من داشت می‌خوندش.

به چشمای هاجیکانو نگاه کردم، اونم با خجالت یه لبخندی زد و دیگه آواز نخوند و بهم گفت: «به نظر نمیاد که بارون بخواد به‌زودی بند بیاد.» این رو گفت تا نشون نده که خجالت کشیده.

منم بهش گفتم: «اشکالی نداره، به خوندنت ادامه بده.»

هاجیکانو سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و دوباره شروع کرد به آوازخوندن.

صداش همراه با صدای بارون توی هوا پخش شد.

این سومین بار بود که می‌دیدم هاجیکانو آهنگ پری‌دریایی رو می‌خونه.

بار دوم یه ماه پیش، روی پشت‌بوم خرابه‌های هتل بود.

و اولین بار، شش سال پیش، توی یه معبد متروکه توی کوه بود.

***

قبلنا توی دبستان، هاجیکانو رو “نماینده‌ی کلاس” صدا می‌زدم.

تابستون سال 1988، هم بدترین تابستون زندگیم بود و هم بهترین. قبلاً هم گفتم که توی این تابستون آتاکسی اوتونومیک گرفته بودم و این‌قدر شدید می‌لرزیدم و سرمای زیادی حس می‌کردم که با اینکه اواسط جولای بود، نمی‌تونستم از زیر پتو جم بخورم. سرمایی که حس می‌کردم هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد و آخرش نمی‌ذاشت من راحت زندگی کنم. من رو به بیمارستان دانشگاهی بردن که حتی با اتوبوس و یا قطار هم باز سه ساعت با خونه‌مون فاصله داشت. اونجا تشخیص دادن که مشکل من به‌خاطر استرس شدیده (که صددرصد همین بود). دکتر اون‌جا بهم گفت که مرتباً باید بیام بیمارستان برای ویزیت و دوره‌ی بهبودیم طولانی هستش و این‌جوری بود که تعطیلات تابستونیِ زودتر از موعد من شروع شد.

این تابستون مثل هیچ‌کدوم از تابستونای قبلیم نبود. بین هر چیزی که می‌دیدم و هر چیزی که حس می‌کردم یه تضاد بزرگی وجود داشت. هیچ چیزی برام واقعی نبود. با اینکه تعطیلات طولانی‌ای پیش‌رو داشتم، ولی اصلاً دلم نمی‌خواست برم بیرون و بازی کنم. حتی نمی‌تونستم توی خونه هم بشینم و کتاب بخونم. این‌جور که یادم میاد، اون زمان بیشتر وقتمو صرف تماشای یه نوار ویدئویی کردم و هر وقت تموم می‌شد، دوباره از اول نگاهش می‌کردم. الان یادم نمیاد که اون ویدئو در مورد چی بود، فقط می‌دونم یه فیلم خارجی قدیمی بود.

یه هفته بعد از اینکه دیگه مدرسه نرفتم، طبق معمول توی اتاقم داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم که دیدم یکی در می‌زنه. صدای این درزدن خیلی عجیب بود. نه محکم در می‌زدن و نه شل، خیلی آروم بود و مثل صدای موسیقی بود که ریتم آرومی داشت. قبلاً هیچ‌وقت ندیده بودم کسی این‌قدر مؤدبانه در بزنه. فهمیدم که این مامانم نیست.

بهش گفتم: «کیه؟» دیدم در یواش باز شد و یه دختری با یه سرهمی سفید ناز اومد داخل. اون دختره در رو یواش و بدون صدا بست و برگشت طرفم و بهم تعظیم کرد.

سرمای بدنم رو یادم رفت و بلند شدم و نشستم، بعدش گفتم: «نمایده‌ی کلاس؟ برای چی اومدی اینجا؟»

هاجیکانو بهم لبخند زد و گفت: «اومدم عیادتت.» بعدش کوله‌پشتیش رو گذاشت پایین و کنار رخت‌خوابم نشست. «و همین‌طور اومدم جزوه‌ی درسایی رو که نبودی بهت بدم.»

با عجله به وضعیت اتاقم نگاه کردم. چون دیگه هیچ دوستی نمی‌اومد دیدنم، منم اتاقم رو تمیز نمی‌کردم، به‌خاطر همین، خیلی به هم ریخته بود. با خودم گفتم که اگه می‌دونستم هاجیکانو می‌خواد بیاد، اینجا رو برق می‌نداختم. بعدش وقتی به خودم نگاه کردم، حالم بدتر شد. هاجیکانو جوری مرتب لباس پوشیده بود که همین‌جوری می‌تونست بره توی جشن فارغ‌التحصیلی، ولی من مثل شلخته‌ها یه ژاکت و پیژامه‌ای که اصلاً با هم ست نبودن پوشیده بودم.

برای اینکه این وضعیت داغونم رو نبینه، دوباره رفتم زیر پتو.

«معلما گفتن که برام بیاریشون؟»

«نه، خودم بهشون گفتم که برات میارمشون. می‌خواستم ببینم حالت چطوره، یوسوکه.»

هاجیکانو یه پوشه رو از کوله‌پشتیش درآورد و ازش کاغذای تاشده به اندازه‌ی ب3 بیرون آورد. بعد با دقت نگاه کرد ببینه روشون چی نوشتن و گذاشتشون روی میزم. بعد دوباره اومد کنارم نشست و یه‌جوری نگاهم کرد که انگار داشت می‌گفت «خوب، خوب.» با خودم گفتم حالا سؤال‌پرسیدنا شروع می‌شه: چرا نمیای مدرسه؟ چرا تو تابستون زیر پتویی؟ مریضیت چیه؟ چرا این‌جوری شدی؟

اما برخلاف تصوراتم، هاجیکانو چیزی ازم نپرسید، ولی به‌جاش یه دفترچه یادداشت که اسم خودش و کلاس روش بود رو درآورد و گذاشت جلوم که بتونم ببینم و تمام نکات مهمی که توی این هفته نبودمو برام توضیح داد.

تعجب کردم. آخه چرا اون باید بیاد اینجا و درسا رو برام توضیح بده؟ با اینکه این سؤال توی ذهنم بود، ولی بهش گوش می‌دادم. اطلاعات جدید رو یه آدم زنده داشت برام توضیح می‌داد. این بهترین اتفاقی بود که توی این هفته و زمانی که همش توی اتاقم بودم برام افتاد.

وقتی که درسا تموم شدن، هاجیکانو دفترچه‌شو گذاشت توی کوله‌پشتیش و گفت: «دوباره میام دیدنت.» و رفت خونه‌شون. بلافاصله بعد از رفتن هاجیکانو، مامانم بدون درزدن اومد توی اتاقم و با خوشحالی گفت: «خوب، خوب، خوب. چه دختر خوبی که اومده بود عیادتت. باید هوای این‌جور دوستات رو داشته باشی.»

یه آهی کشیدم و گفتم: «اون دوستم نیست. اون نماینده‌ی کلاسه، با همه همین‌جوریه.»

این رو نگفتم که مثل پسرای همسن‌وسالم خجالتم رو بروز ندم. این رو گفتم چون رابطه‌ی من و هاجیکانو توی اون دوره این‌جوری نبود که بتونیم به هم بگیم “دوست”. کلاس چهارم که رسیدم، صندلی هاجیکانو نزدیک صندلی من بود، به‌خاطر همین بیشترم با هم صحبت می‌کردیم. ولی کل رابطه‌مون فقط همین بود. کل رابطه‌مون توی کلاس و حرف‌زدن خلاصه می‌شد. آخرشم توی ماه ژوئن که جاهای بچه‌ها رو عوض کردن، ما صندلیامون از هم دور شد و از اون‌موقع به بعد دیگه حتی با هم صحبتم نکردیم.

واقعیتشو بگم، از اینکه وقتی مریض بودم هاجیکانو می‌اومد عیادتم خیلی خوشحال می‌شدم. خیلی خوشحال می‌شدم که درسا رو باهام دوره می‌کنه، ولی وقتی فکر می‌کردم که این کار رو فقط چون دلش برام می‌سوزه انجام میده، خیلی ناراحت می‌شدم. چون اون “نماینده‌ی کلاس بود” و “باید با همکلاسی مریضش مهربون می‌بود”. حتماً من رو به چشم یه آدم ضعیف می‌دید و دلش برام می‌سوخت.

روز بعد و روز بعدش، هاجیکانو حدوداً سر همون ساعت همیشگی می‌اومد خونه‌مون و تمام درسای اون روز رو باهام مرور می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم که این کار خوبی که داره انجام میده فقط برای اینه که جزو وظایفش به‌عنوان نماینده‌ی کلاسه. ولی هاجیکانو مرتباً می‌اومد دیدنم و هر کاری ازش برمی‌اومد برام انجام می‌داد. این موضوع باعث شد که یه قسمتی از وجودم ازش خوشش بیاد. اگه باور نداشتم که تمام این مهربونیش از روی ترحمه، مطمئناً توی چند روز خام می‌شدم.

منِ کلاس چهارمی، عاشق هاجیکانو شدم و این موضوع برای سن من خیلی چیز عجیبی بود. اگه یک یا دو ماه زودتر این اتفاقا می‌افتادن، فقط می‌تونستم بگم که یه حس خفگی دارم که برام عجیبه و نمی‌تونستم بفهمم چیه. ولی الان چون بیشتر حس می‌کنم ماه‌گرفتگیم زشته، درون‌گراییم هم بیشتر شده. توی وقت خالیم، تمام چیزایی که تازه برام اتفاق افتاده بود رو توی ذهنم مرور می‌کردم، بهشون اسم می‌دادم و یه جای درستی براشون توی زندگیم پیدا می‌کردم. عشق چیزی بود که توی این مرورکردنا بهش رسیدم.

هر دفعه که مرور درسام با هاجیکانو تموم می‌شد و می‌رفت خونه‌شون، یه حس ناراحتی شدیدی بهم دست می‌داد. مشکل بزرگ‌تر این بود که همین‌جوری که هاجیکانو می‌خواست، من داشتم خام می‌شدم. با اینکه به‌خاطر دلسوزی باهام مهربون بود، ولی با هر خنده‌اش و با هرکاری که می‌کرد، قلبم می‌لرزید و فکر نمی‌کنم وضعم از اینی که بود بدتر می‌شد. چون می‌خواستم فکر کنه که من خیلی باهوشم، یواشکی قبل از اومدنش، درسا رو از روی کتابای درسی مرور می‌کردم. وقتی هم که مدرسه تعطیل می‌شد، با هیجان اتاقم رو مرتب می‌کردم و به‌خاطر تمام این کارایی که براش انجام می‌دادم، حس خجالت بهم دست می‌داد. یه روز تصمیم گرفتم تا اون‌جایی که می‌شد با هاجیکانو سرد برخورد کنم تا حداقل وقتی که دیگه نمیاد دیدنم، احساس تنهایی نکنم.

با خودم گفتم که نباید هوایی بشم. من که نمی‌تونم باهاش دوست باشم، پس بهتره خودمو امیدوار نکنم. می‌خواستم بهش بگم که به بهانه‌ی وظیفه‌شناسی با احساسات آدما بازی نکنه. ولی هاجیکانو که نمی‌دونست من داشتم در مورد چی فکر می‌کردم. یه‎دفعه دستمو گرفت و گفت: «یوسوکه، دستات خیلی سردن ولی حس خوبی دارن.» بعدش کنارم دراز کشید تا در مورد نمودارای توی دفتر بهم توضیح بده. با این کارش سردی و لرز بدنمم بدترشد.

توی 13 جولای، تمام مدرسه رو باید تمیز می‌کردن. تمام روز صدای بچه‌ها رو از بیرون از خونه می‌شنیدم. توی اون روز هیچ کلاسی برگزار نمی‌شد، به‌خاطر همین به خودم گفتم پس امروز هاجیکانو نمیاد بهم درس بده. ولی ساعت 4 بعد از ظهر دیگه داشت اعصابم خرد می‌شد که صدای زنگ در اومد و مثل همیشه یه نفر در اتاقم رو زد. اون روز، هاجیکانو یه لباس برش‌خورده و دوخته‌شده‌ی سفید و دامن سبز روشن پوشیده بود. توی روز تمیزکاری مدرسه، بچه‌ها باید یونیفرم ورزشی می‌پوشیدن، ولی لباسی که هاجیکانو پوشیده بود یونیفرم ورزشی نبود. با خودم گفتم حتماً رفته خونه لباس عوض کرده و اومده.

بهش گفتم: «چی شده؟ چرا اومدی؟ امروز که کلاسی نبوده.»

ولی هاجیکانو با شیطنت یه پوزخندی زد و جواب داد: «نه نبوده، ولی دلم خواست بیام.»

«خوب برای چی؟»

«که ببینمت دیگه.»

هاجیکانو مثل همیشه اومد کنار رخت‌خوابم نشست و بهم لبخند زد. منم نتونستم طاقت بیارم و رفتم اون‌طرف رخت‌خواب و گفتم: «لازم نبود توی همچین روزی بلند شی بیای اینجا.»

«فکر کنم به اومدن به اینجا عادت کردم. و خوب نگرانتم هستم، یوسوکه.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم، ولی برای اینکه هوایی نشم و خوشحالیم رو قایم کنم یه حرف ناراحت‌کننده بهش زدم.

«دروغ میگی. تو فقط از خودت که با من مهربونی خوشت میاد.»

فکر کردم بلافاصله باهام مخالفت می‌کنه.

فکر کردم حتی یه ذره هم به حرفم اهمیتی نمیده.

فکر کردم به حرفم می‌خنده و می‌گه: «خیلی خُلی یوسوکه.»

اما هاجیکانو هیچ حرفی نزد.

وقتی نگاهش کردم، دیدم داره لباش رو محکم به هم فشار میده و می‌خواد گریه‌اش بگیره و داره به چشمام نگاه می‌کنه. حالت صورتش جوری بود که انگار می‌خوان یه آمپول گنده بهش بزنن.

بعد از یه چند ثانیه، هاجیکانو به خودش اومد و پلک زد. بعدش، یه لبخند عجیبی زد که انگار از حرفم ناراحت نشده.

بعدش با یه چهره‌ای که نمی‌تونستم بفهمم چه حسی داره بهم گفت: «…حرفت خیلی ناراحتم کرد.»

بعدش یواش بلند شد و پشتش رو بهم کرد و از اتاق رفت بیرون، بدون اینکه خداحافظی بکنه.

اولش احساس گناهی نداشتم. حتی از اینکه نمک روی زخم هاجیکانو پاشیدم و باعث شدم ناراحت بشه، احساس غرور می‌کردم. ولی با گذشت زمان، توی دلم آشوب بیشتری درست شد و یواش‌یواش تمام وجودم رو گرفت و قلبم رو آزار می‌داد.

یعنی من اشتباه کردم؟

اگه هاجیکانو فقط به‌خاطر حس رضایت از خودش این کارا رو برام کرده بود، فرقی نداشت که من چی می‌گفتم بهش، راحت می‌تونست بهم محل نذاره یا حرفم رو رد کنه. چون آدمای دورو وقتی که نیتشون زیر سؤال میره، راحت می‌تونن یه راهی برای نگه‌داشتن ظاهرشون پیدا کنن؛ خیلی خوب می‌دونن که چه رفتاری باید داشته باشن که خیلی مظلوم به نظر بیان و هدف اصلیشون رو راحت بتونن مخفی کنن. این یه واقعیته و اگه باهوشم باشن که دیگه این کار براشون راحته.

ولی به‌خاطر حرفم هاجیکانو ناراحت شد.

یعنی واقعاً من رو در سطح خودش می‌دیده؟

یعنی چون مهربونیش به‌خاطر دورویی نبوده و واقعاً از صمیم قلب برام همه‌کاری می‌کرده، ناراحت شده؟

اگه این‌جوریه پس من در حق کسی که این‌قدر بهم خوبی کرده، کار خیلی بدی کردم.

تمام بعد از ظهر رو توی رخت‌خوابم، زیر پتو داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم و به این نتیجه رسیدم که باید ازش معذرت‌خواهی بکنم.

به خودم گفتم که فردا صبح ازش معذرت می‌خوام.

حس کردم که نمی‌تونم با تلفن احساساتم رو به‌خوبی منتقل کنم، به‌خاطر همین باید حضوری می‌رفتم دیدنش. وقتی زنگ ظهر توی شهر به صدا دراومد، یه پالتوی پشمی رو از توی کمدم در آوردم و روی ژاکت ضخیمی که تنم بود پوشیدم. بدنم بوی اسپری ضدحشره می‌داد. از زمستون گذشته، توی جیب پالتوم دستمال و آب‌نبات مونده بود.

خیلی وقت بود که خودم تنهایی بیرون نرفته بودم. بهتره بگم یه هفته بود که “خودم تنهایی” بیرون نرفته بودم. چون توی اتاقم تنها و با ناراحتی مدت زیادی رو گذرونده بودم، رنگ آبی آسمون، رنگ سبز درختا، رنگ روشن خورشید، جیرجیر جیرجیرکا و آواز پرنده‌ها، همه برام دل‌انگیز بودن. با تعجب از خودم پرسیدم: دنیا واقعاً همیشه این‌قدر زیبا بوده؟ یه‌جوری جلوی پالتومو بستم که انگار می‌خوام خودم رو محافظت کنم و کلاهش رو کامل سرم کردم و در راه مدرسه، اولین قدمم رو برداشتم.

از عمد یه وقتی رفتم بیرون که کسی من رو نبینه و به هدفمم رسیدم. هیچ بچه‌دبستانی‌ای به غیر از من توی خیابون نبود. خداخدا می‌کردم بدون اینکه کسی من رو ببینه برسم مدرسه.

البته یه چندتا از بزرگسالایی که توی خیابون بودن من رو دیدن و یه نگاه احمقانه‌ای بهم کردن، ولی خوب خداروشکر بدون اینکه کسی از همسن‌وسالام من رو ببینه تونستم برسم به مدرسه. به برج ساعت نگاه کردم و دیدم الانا دیگه وقت ناهاره.

چون یه مدت بود مدرسه نمی‌رفتم، فضای اونجا یه‌خرده حس رسمی پیدا کرده بود. سرم رو انداختم پایین و رفتم طرف کلاسم. از پشت در، داخل رو یه نگاهی انداختم، ولی هاجیکانو رو ندیدم. به‌زور رفتم داخل و از چندتا از دخترایی که یه گوشه داشتن با هم صحبت می‌کردن در مورد هاجیکانو پرسیدم. با اینکه ظاهر عجیبم براشون خیلی مشکوک بود، ولی بهم گفتن که امروز هاجیکانو حالش خوب نبوده و غیبت کرده.

با ناراحتی از کلاس اومدم بیرون. اونجا بود که دیدم چندتا عکس روی تابلوی اعلانات مدرسه‌ست. الان که اومدم توی کلاس، سرم رو پایین انداخته بودم، به‌خاطر همین، متوجهشون نشده بودم. اولین عکسی که دیدم، عکس هاجیکانو بود. هاجیکانو این‌قدر توش خوب افتاده بود که من برای یه مدت بهش خیره مونده بودم.

انگار عکسای یه رویداد ورزشی بودن که توی می برگزار شده بود. همه‌ی عکسا شماره داشتن، به‌خاطر همین می‌شد روی یه نامه شماره‌شون رو بنویسی و بعدش از مدرسه بخریشون. فکر کنم اینا رو برای والدینی که برای جلسه‌ی اولیاء و مربیان اومده بودن گذاشته بودن اینجا.

من به ترتیب به عکسا نگاه می‌کردم و توشون دنبال هاجیکانو می‌گشتم. حتماً کسی که این عکسا رو گرفته سعی کرده که همه‌ی بچه‌ها توشون بیفتن، ولی خب هاجیکانو بیشتر از بقیه به چشم می‌خورد توشون. آره، عکاسا ناخوداگاه از سوژه‌هایی عکس می‌گیرن که خوش‌عکسن. وقتی تلویزیون هم نگاه می‌کنم همین‌جوریه. مثلاً عکسای مدرسه یه ترتیب خاصی دارن که از “بچه‌هایی که مثل بچه‌هان” شروع می‌شه، می‌رسه به “یه دختر زیبا” و بعدشم “یه بچه‌ای که حالت جدی داره و داره سؤال جواب میده”. سوژه‌هایی هم که باعث دل‌زدگی بیننده‌ها می‌شن از کادر میرن بیرون.

وقتی که داشتم دنبال عکسی که از نزدیک هاجیکانو رو نشون بده می‌گشتم، یه‎دفعه عکس خودم رو پیدا کردم. یه‎دفعه حمله‌ی قلبی بهم دست داد. اصلاً انتظار نداشتم منم توی عکس باشم.

حالا که بهش فکر می‌کنم، این عکس یه معجزه بود که اتفاقی گرفته شده بود. منظورم اصلاً خوب‌افتادن عکس نیست. منظورم اینه که این عکسه به‌شدت زشت و وحشتناک بود. من مثل یه جونور دریایی زشت و عصبانی توش افتاده بودم.

اصلاً فرقی نداره آدم زشت باشه یا خوشگل، هر کسی یکی از این عکسایی که توش افتضاح افتاده داره، مخصوصاً وقتی که یه‎دفعه سرت رو تکون میدی و ازت عکسم می‌گیرن. حتی آدمای زیبا هم توی تک‌تک لحظات زندگیشون زیبا نیستن. بعضی وقتا یه عکسایی ازت می‌گیرن که 10 یا 20 سال پیرتر نشونت میدن، یا یه عکسایی ازت می‌گیرن که 20 یا 40 پوند چاق‌تر می‌افتی توشون. حالا فکر کن که من همین‌جوریش یه ویژگی ناجور که همون ماه‌گرفتگیمه رو دارم و عکسمم توی حالتی گرفته شده که در بدترین موقعیت بوده. معمولاً عکاسا این‌جور عکسا رو ظاهر نمی‌کنن، ولی فکر کنم این یکی از دستش در رفته.

دخترای جوون یه کار احمقانه انجام میدن و اونم اینه که فکر می‌کنن ظاهرشون واقعاً شبیه عکسایی‌ان که توی بهترین وضعیت ازشون گرفته شده. ولی تصور منم از ظاهرم با دیدن این عکس فجیع خیلی داغون شد.

آها، پس بقیه صورت منو این‌جوری می‌بینن.

یه نگاه به عکس هاجیکانو کردم، یه نگاه هم به عکس خودم. بعدش از خودم پرسیدم: فکر می‌کنی شما دوتا به هم میاین؟ فکر می‌کنی حق اینکه باهاش حتی صحبت هم بکنی رو داری؟ فکر می‌کنی اصلاً حق اینو داری که دوستش داشته باشی؟ و جواب تمام این سؤالا این بود: “نه، به هم نمیایم و هیچ حقی هم ندارم.”

پاهام سست شدن و شروع به لرزیدن کردن، جوری که انگار زمین زیر پام داشت تکون می‌خورد. خودمو نگه داشتم که نیفتم، ولی نسبت به قبل یه لرز شدیدتری به بدنم افتاد. تمام تنم مثل بید به لرزه افتاد و نفسم گرفت.

دست از پا درازتر به طرف خونه دویدم. پریدم توی رخت‌خوابم و رفتم زیر پتو و منتظر شدم تا این لرزش از بدنم بیرون بره؛ قلبم انگار از توی سینه‌ام بیرون افتاده بود و روی زمین داشت می‌تپید. انگار بدنم توی ضعیف‌ترین حالت ممکن قرار داشت. آخر سر، لرزش بدنم کمتر شد و از زیر پتو اومدم بیرون. رفتم از توی آشپزخونه‌ی تاریک یه‌کم آب خوردم و دوباره رفتم زیر پتو.

صورتمو کردم توی متکام و با خودم گفتم که تا کی باید این‌جوری زندگی کنم؟ حتی اگه این لرزش بدنم هم از بین بره، بزرگ‌ترین مشکلم که ماه‌گرفتگیمه که از بین نرفته. هیچی تغییر نمی‌کنه. دوری‌کردنم از آدما به‌خاطر ماه‌گرفتگیم از بین نمیره.

لطفاً، لطفاً یکی این ماه‌گرفتگی رو از روی صورتم برداره. نمی‌دونستم اینو از کی دارم می‌خوام، فقط می‌خواستم یکی برآورده‌اش کنه. فقط دارم از یکی این رو می‌خوام. حالا می‌خواد خدا باشه، یا یه جادوگر یا یه پری‌دریایی، هر کی می‌خواد باشه.

اینجا بود که یاد معبد قدیمی متروکه افتادم.

یه شایعه‌ی مسخره‌ای بود که من یه روز داشتم به همکلاسیام در موردش می‌گفتم. این شایعه در مورد یه معبد متروکه بالای یه کوه کوچیک توی حومه‌ی شهر بود. اگه شب بری اونجا و درست نیمه‌شب یه آرزو بکنی، خدای اون معبد جلوت ظاهر می‌شه و آرزوت رو برآورده می‌کنه؛ واقعاً شایعه‌ی مسخره‌ای بود. معلوم نبود کی این شایعه رو درست کرده بود، ولی حتی بچه‌های یه مدرسه‌ی دیگه هم در موردش می‌دونستن. حتی یه سری از معلمای جوونمون هم وقتی که بچه بودن در موردش شنیده بودن و این‌جوری بود که شایعه‌ی معبد متروکه توجه بچه‌های میناگیسا رو جلب می‌کرد و همه فکر می‌کردن که یه شایعه‌ی مسخره‌ست، ولی یه‌جورایی هم براشون یه راز انکارناپذیر بود.

باورش سخته که یه دانش‌آموز کلاس‌چهارمی که به موجودات تخیلی باور داره، شایعه‌ی خدای معبد متروکه که آرزوها رو برآورده می‌کنه رو قبول کنه… اما چون زیاد خونه مونده بودم و تمام مدت مریض بودم و اخیراً هم به ناامیدی زیادی رسیده بودم، توی وضعیتی بودم که برای نجاتم به هر طنابی چنگ می‌زدم و توی این موقعیت، این شایعه مثل یه نوار توی ذهنم تکرار می‌شد.

از زیر پتو یه مدت بهش فکر کردم. بعد از یه ساعت، از جام بلند شدم و کیف پولم رو گذاشتم توی جیب کتم و از خونه بیرون رفتم. وقتی از خونه رفتم بیرون، ساعت تقریباً 4 بعدازظهر بود. برای رفتن به معبد باید سوار اتوبوس می‌شدم. خوشبختانه می‌دونستم باید سوار چه خطی بشم چون یادم اومد وقتی که داشتم با مامانم می‌رفتم بیمارستان، از طرف یه کوهی که معبدی روش بود رد می‌شدیم.

بیست دقیقه بعد از اینکه رسیدم به ایستگاه، اتوبوس اومد. توی اتوبوس فقط یه زوج پیر نشسته بودن و وقتی هم که دوتا ایستگاه بعدتر پیاده شدن، من تنها مسافر توی اتوبوس بودم. توی اتوبوس روی لبه‌ی صندلی عقب نشسته بودم و منتظر بودم که به ایستگاه مدنظرم برسم و به مناظر و زمینای کشاورزی یکنواختی که از جلوی چشمام رد می‌شدن نگاه می‌کردم. جاده خیلی داغون بود و اتوبوس خیلی تکون می‌خورد، راننده هم یه چیزایی زیر لب می‌گفت ولی من نمی‌تونستم بشنوم که چی می‌گه. فقط سی دقیقه بود که سوار اتوبوس شده بودم، ولی انگار 2 یا حتی 3 ساعت بود که توی ماشینم. بعضی وقتا که خونه‌های ناآشنایی از جلوم رد می‌شدن، یه‎دفعه می‌ترسیدم که نکنه خط رو اشتباه سوار شدم. ولی وقتی که اون کوه و معبد روش رو دیدم خیالم راحت شد و دکمه‌ی توقف رو زدم که پیاده بشم.

وقتی که بلیط و کرایه‌ی اتوبوس رو گذاشتم توی صندوق، رانندهه با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: «بچه‌جون تنها هستی؟ کسی همرات نیست؟»

منم سعی کردم خیلی عادی جواب بدم و گفتم: «آره، تنهام. واقعیتش مامان‌بزرگم باید اومده باشه توی ایستگاه دنبالم…» بعدش به ایستگاه نگاه کردم و عمداً یه آهی کشیدم و ادامه دادم: «انگار نرسیده هنوز. شاید یادش رفته که بیاد.»

اون رانندهه که انگار حدودای پنجاه‌سالش بود با نگرانی ازم پرسید: «می‌تونی تنها بمونی؟ تنهایی طوریت نمی‌شه؟»

«آره مشکلی نیست. خونه‌ی مامان‌بزرگم این نزدیکیاست.»

رانندهه که خیالش راحت شد من قراره اینجا تنها نمونم، سرش رو تکون داد و گفت: «باشه، پس مراقب خودت باش.»

وقتی که اتوبوس رفت، کلاه لباسم رو تا روی چشمام کشیدم پایین و رفتم سمت معبد. خیلی زود تونستم تابلوی راهنمای مسیر ورودی به کوه رو پیدا کنم. روی تابلو نوشته بود که ارتفاع کوه 300 متره. وقتی که شروع کردم به بالارفتن از کوه، مسیر دیگه آسفالت نبود و فقط یه جاده‌ی خاکی باریکی بود که یک نفرم به‌زور می‌تونست توش راه بره. توی کل مسیر، شاخ و برگ درختا اومده بودن و همین راه‌رفتن رو سخت‌تر می‌کرد. بعضی جاها هم تنه‌ی درختا افتاده بودن و مسیر رو بسته بودن. روی تنه‌ی درختایی که توی مسیر افتاده بودن، پر از کپک و قارچای عجیب قرمز و سبزی بود که یک بارم توی عمرم ندیده بودم. به‌خاطر همین خیلی مراقب بودم که وقتی دارم از تنه‌ها بالا میرم، دستم بهشون نخوره.

تهش وقتی که تقریباً به وسطای راه رسیده بودم، یه‎دفعه بارون شروع به باریدن گرفت. برگای بزرگ درختا مثل چتر بودن و نمی‌ذاشتن قطرات بارون به زمین برسه و برخلاف صدای زیادی که از برخورد قطره‌ها ایجاد شده بود، تعداد کمیشون می‌ریختن زمین. ولی وقتی که بارون شدیدتر شد، تمام اون قطره‌هایی که روی برگا جمع شده بودن همشون ریختن روی من.

حالا که دیگه تا اینجا اومده بودم، نمی‌خواستم برگردم، به‌خاطر همین تمام راهی که مونده بود رو دویدم. ولی راهی که مونده بود خیلی‌خیلی بیشتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. تا قبل از اومدنم به اینجا، همیشه به اشتباه فکر می‌کردم که راه‌های کوهستانی مستقیم هستن و از جاده تا خود نوک کوه مثل یه خط به هم وصلن. وقتی که به طاق ورودی معبد رسیدم، پالتوی پشمی پرزدارم به‌خاطر بارش بارون وزنش دوبرابر شده بود.

با دو دستم در قدیمی و خراب معبد رو باز کردم و وارد سالن اصلی معبد شدم. وقتی که روی زمین نشستم و نفس راحتی کشیدم، یه‎دفعه حس لرزش شدیدی توم ایجاد شد. تمام لباسای خیسم رو درآوردم و به دیوار تکیه دادم و همون‌طور که می‌لرزیدم، پاهام رو بغل گرفتم. تا نیمه‌شب نمی‌تونستم توی این وضعیت بمونم. ولی این‌همه راه رو برگشتن و توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس شدن هم مثل خودکشی بود.

صدای قطرات بارونی که به پشت‌بوم معبد می‌خوردن به گوش می‌رسید. از اینور و اونور هم صدای چکیدن قطرات بارون به داخل ساختمون می‌اومد، انگار یه جاهایی از سقف سوراخ بود. این‌قدر بارون از سقف چکید که تمام زمین معبد رو پوشوند و منم بیشتر سردم شد. زمین سرد معبد و درموندگی من باعث بدترشدن لرزش بدنم شد. دندونام به‌هم می‌خوردن و بدنم تا مغز استخون بی‌حس شده بود. توی دلم گفتم که توی جولای کمترین اتفاقی که می‌افته اینه که تا سرحد مرگ یخ بزنم و بمیرم.

از اینکه اومده بودم چنین جایی خیلی پشیمون شده بودم، ولی دیگه دیر شده بود. بدبختی این بود که به هیچ‌کس هم نگفته بودم که کجا دارم میرم، به‌خاطر همین کسی نمی‌تونست بیاد کمکم کنه. اون رانندهه هم حتماً فکر می‌کنه من الان خونه‌ی مامان‌بزرگمم و دارم یه شام عالی و خونوادگی می‌خورم. وای چقدر خوب می‌شد که این واقعیت داشته باشه.

بعد از یه سه یا چهار ساعت، دیدم صدای بارون داره کمتر می‌شه. می‌شنیدم که قطرات بارون از روی یه برگ به روی دیگری می‌افتن و صداشون همین‌جوری پخش می‌شه، ولی انگار خود بارون بند اومده بود. این‌قدر داخل معبد تاریک بود که من حتی دستای خودمو هم نمی‌تونستم ببینم.

دیگه جونی برام نمونده بود و انرژیم ته کشیده بود. حس می‌کردم که نمی‌تونم از جام حتی یه قدم هم بردارم. حواسم اصلاً سرجاش نبود و فقط می‌دونستم که کی هستم و چرا اینجا اومدم. فقط می‌دونستم که یه لرزی توی بدنمه و بدنم داره می‌لرزه.

یه‎دفعه یه نفر در زد. قبلاً این درزدن رو شنیده بودم و برام آشنا بود، ولی یادم نمی‌اومد که کجا شنیدمش. بعد از یه چند لحظه، در کشویی باز شد و نور اطرافم رو دربرگرفت. ترسیدم، ولی دیدم که یه نفر با چراغ‌قوه اومد داخل. وقتی که این رو دیدم، بدنم به‌خاطر رهایی از این وضعیتی که توش گیر افتاده بودم شل شد.

«پس تو اینجایی؟»

این صدای یه دختر بود. این صدا هم مثل صدای درزدن برام آشنا بود. سرم رو بالا بردم تا ببینم کیه، ولی به‌خاطر نور چراغ‌قوه که توی صورتم بود نتونستم چشمام رو باز کنم. دختره چترش رو بست و تکوندش تا خشک شه. اومد طرفم و خم شد و چراغ رو به طرف زمین گرفت. اون‌موقع بود که فهمیدم کسی که اومده دنبالم کیه.

هاجیکانو بهم گفت: «یوسوکه، منم هاجیکانو.»

چشمام رو با دستام مالیدم و با خودم گفتم هاجیکانو چرا اینجاست؟ از کجا فهمیده اومدم اینجا؟ نه، صبر کن ببینم، اصلاً چرا دنبالم می‌گشته؟ مگه از مدرسه به‌خاطر مریضی غیبت نکرده بوده؟ تنهایی اونم نصف‌شب، از کوه بالا اومده؟

این‌قدر بی‌جون بودم که حتی نمی‌تونستم اینا رو ازش بپرسم. هاجیکانو وقتی که دید چقدر ضعیف شدم، دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و بهم گفت: «همین‌جا بمون، من میرم کمک بیارم.» بعدش برگشت که با چراغ‌قوه و چترش بره بیرون که من ناخودآگاه دنبالش کردم و دستشو گرفتم. نذاشتم حرکت کنه و به‌زور با دندونایی که از سرما به‌هم می‌خوردن بهش گفتم: «سردمه.»

هاجیکانو برگشت طرفم و به دستم نگاه کرد و یه مکث کوتاهی کرد. انگار داشت با خودش می‌گفت که الان بره کمک بیاره یا بمونه کنارم؟ آخرش تصمیم گرفت بمونه پهلوم. چتر و چراغ‌قوش رو گذاشت زمین و دستم رو گرفت و کنارم نشست. وقتی که دیدم می‌خواد پهلوم بمونه، خیالم راحت شد و بدنم شل شد.

بعدش برای اینکه مطمئن بشه ازم پرسید: «سردته؟»

 وقتی اینو گفتم، دستش رو دور کمرم برد و بدنش رو بهم نزدیک کرد و منو توی آغوش گرفت.

با مهربونی کمرم رو نوازش می‌کرد و بهم می‌گفت: «آروم باش. یواش‌یواش گرم می‌شی.»

اولش بدن خیس هاجیکانو خیلی برام سرد بود. می‌خواستم بهش بگم ولم کن، با این کارت دارم بیشتر یخ می‌زنم. ولی طولی نکشید که این سردی یواش‌یواش از بین رفت و تونستم گرمای بدنش رو از زیر پوستش حس کنم. عضلاتم که از سرما سفت شده بودن، آروم‌آروم به‌خاطر گرمای وجودش شروع به نرم‌شدن کردن و بدنم داشت دوباره به حالت عادیش برمی‌گشت. بدن من که تا مغز استخون یخ زده بود، الان داشت مثل بدن یه آدم معمولی به دمای طبیعی خودش می‌رسید و هاجیکانو هم وقتی که داشت گرمم می‌کرد، مرتباً می‌گفت: «چیزی نیست. همه‌چی درست می‌شه.»

هر دفعه اینو ازش می‌شنیدم، قدرت می‌گرفتم. واقعاً باور داشتم که اگه هاجیکانو می‌گه همه‌چی درست می‌شه، واقعاً همین‌جور می‌شه.

به خودم گفتم یعنی چقدر دیگه طول می‌کشه که حالم بهتر بشه؟

همین‌جور نگران این بودم که کی حالم بهتر می‌شه که یه‎دفعه دیدم می‌تونم بدنم رو حس کنم. می‌تونستم دمای واقعی شب ماه جولای رو حس کنم و فقط پوستم به‌خاطر لباسای خیسی که تنم بود سرد بود.

هاجیکانو متوجه شد که بدنم دیگه نمی‌لرزه، به‌خاطر همین ازم پرسید: «هنوزم سردته؟»

من اصلاً سردم نبود، تازه داشتم عرقم می‌کردم. ولی چون می‌خواستم گرمای وجودش رو مدت طولانی‌تری کنار خودم داشته باشم، جواب دادم: «آره هنوزم یه‌خرده سرمه.»

نمی‌دونم متوجه دروغم شد یا نه، ولی صورتم رو نوازش کرد و گفت: «آها… کاش زودتر گرم شی.»

بعد از اینکه بدنم خوب گرم شد، دستم رو از دور کمرش برداشتم و گفتم: «نماینده‌ی کلاس.»

«چیه؟»

«معذرت می‌خوام.»

وقتی اینو گفتم، هاجیکانو فهمید منظورم چیه و می‌خوام چی بگم، به‌خاطر همین با خوشحالی جواب داد: «بیخیال. یعنی واقعیتش، هنوزم حرفت توی ذهنمه و خیلی ناراحتم کردی یوسوکه. اما می‌بخشمت و به دل نمی‌گیرم.»

«…ممنون.»

هاجیکانو با دستاش موهام رو به هم ریخت و گفت: «ببین یوسوکه، من هر روز می‌اومدم دیدنت چون می‌خواستم که برگردی مدرسه.»

«خوب، چرا؟»

هاجیکانو سرش رو خم کرد و با لبخند گفت: «تو چی فکر می‌کنی؟ یوسوکه، انگار متوجه نشدی که من از صحبت‌کردن با تو خوشم میاد و دوست دارم وقتی هم من باهات صحبت می‌کنم تو به حرفام گوش بدی. پس وقتی کلاس نمیای من خیلی تنها می‌شم.»

هاجیکانو اینجا حرفش رو قطع کرد و یه نفسی گرفت، بعدش سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: «پس یه‎دفعه غیبت نزنه، باشه؟ خیلی نگرانت شدم.»

«ببخشید.»

فقط گفتن همین کلمه خیلی جرأت می‌خواست برام.

ما با هم رفتیم بیرون، ولی بیرون هم مثل داخل معبد خیلی تاریک بود. بارون بند اومده بود، ابری تو آسمون نبود و ماه هم بیرون اومده بود. ولی بازم به نظر نمی‌شد با این وضعیت از کوه پایین رفت. حتی اگرم می‌تونستیم بریم پایین، تا فردا صبح اتوبوسی نمی‌اومد که برگردیم خونه. به‌خاطر همین، شب رو مجبور شدیم بمونیم توی معبد متروکه.

با اینکه خیلی سال گذشته، ولی الان هم اون شب رو خیلی واضح و با جزئیات به‌ خاطر دارم. اون شب، من و هاجیکانو بیرون نشسته بودیم و اون به آسمون اشاره می‌کرد و اسم خیلی از ستاره‌ها رو یادم داد. نصف چیزایی که اون‌موقع بهم می‌گفت رو نمی‌فهمیدم، ولی هر دفعه که اسم یه ستاره‌ای رو می‌گفت، مثل یه طلسم جادویی، بدنمو پر از انرژی عجیبی می‌کرد.

از هاجیکانو پرسیدم: «یه چیزی، مگه تو امروز رو به‌خاطر مریضی از مدرسه غیبت نکردی؟»

«نه بابا، چیزیم نیست. دروغ گفتم مریضم. راست می‌گم. فقط به‌خاطر حرفی که بهم زده بودی خیلی ناراحت بودم و حوصله نداشتم برم مدرسه.»

«ببخشید. معذرت می‌خوام.»

یه لبخندی زد و چشماش باریک شدن و گفت: «می‌بخشمت… به‌هرحال، من همین‌جوری تو خونه داشتم ول می‌چرخیدم که پدر و مادرت زنگ زدن و ازم پرسیدن که تو شب قراره خونه‌مون بمونی یا نه؟ این‌جوری بود که فهمیدم از خونه رفتی بیرون.»

«ولی از کجا فهمیدی که اینجام؟»

«یادت میاد توی فصل بهار، وقتی با هم صحبت می‌کردیم، من در مورد این معبد حرف زدم؟»

خیلی یه‌دفعه‌ای دستام رو به هم زدم و گفتم: «آها، آره یادمه…»

«اولش فکر کردم که از این داستانای خیالی خوشت نمیاد، ولی وقتی دیدم خیلی جلب شایعه‌ی معبد متروکه شدی خیلی تعجب کردم. این باعث شد که این معبد توی خاطرم بمونه. وقتی که فهمیدم گم شدی، این موضوع یادم اومد و گفتم شاید…»

«حالا، اگه اینجا نبودم چیکار می‌کردی؟»

«تا نیمه‌شب منتظر می‌موندم و آرزو می‌کردم که یوسوکه حالش خوب باشه.»

وقتی دیگه حرفی برای گفتن نداشتیم، هاجیکانو وایساد و یه آهنگی رو زمزمه می‌کرد. این یه آهنگ غمگین و نوستالژیک بود. آهنگ پری‌دریایی. قبلاً ندیده بودم که هاجیکانو این آهنگ رو بخونه. به‌خاطر همین به‌خاطر صدای زیباش توی بهت و تعجب بودم. صداش من رو یاد آب زلال و سرد ته چاه می‌نداخت. وقتی که آوازخوندنش تموم شد، من براش دست زدم و اونم خندید.

بعد از اون آهنگ، هر دومون برای یه مدت طولانی به آسمون نگاه کردیم و هیچ حرفی نزدیم. آخرش هاجیکانو گفت: «بیا بریم داخل معبد.» پس رفتیم داخل و روی زمین دراز کشیدیم. یه‌سری حرفای الکی با هم زدیم و نور چراغ‌قوه‌ای که هاجیکانو روشنش گذاشته بود، آروم‌آروم کمتر شد. خیلی زود باطری چراغ‌قوه تموم شد و سالن معبد تاریک و تاریک‌تر شد. همزمان دستای همدیگه رو گرفتیم و منتظر صبح شدیم.

با این روز و این اتفاقاش، دنیای من از این رو به اون رو شد و زندگیم معنای کاملاً جدیدی به خودش گرفت. دنیا و زندگی من از “من و بقیه‌ی چیزا” به “من و هاجیکانو و بقیه‌ی چیزا” تبدیل شد. تنها هاجیکانو برام کافی بود تا بهم ثابت بشه این دنیا ارزش زندگی‌کردن رو داره.

ممکنه آدما به این طرز فکرم بخندن. مثلاً بگن رفتارم درست مثل جوجه‌ی پرنده‌هاییه که تازه به دنیا اومدن و هر چیزی رو که می‌بینن فکر می‌کنن مادرشونه. شاید برای کسایی که داستان من رو می‌خونن ممکنه من یه آدم احمق به نظر بیام که توی دوران کودکیش گیر کرده، ولی حرف دیگران واقعاً برام مهم نبود. احتمالاً تا روز مرگم، من زندانی شاد این خاطرات خواهم بود.