ورود عضویت
place you called-3
قسمت اول جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل7: مثلث تابستونی یا مربع تابستونی

بارونی که از دیروز داشت می‌بارید، بالاخره امروز ظهر تموم شد. همین‌جوری که داشتم از خیابونای پُرچاله‌‌وچوله با احتیاط رد می‌شدم، چندتا بچه که سوار دوچرخه بودن از پشت اومدن و از کنارم گذشتن. یکیشون داد زد و به رنگین‌کمون بزرگ و درخشانی که توی آسمون بود اشاره کرد. منم ایستادم و چند ثانیه به رنگین‌کمونه نگاه کردم. وقتی که سرم رو پایین آوردم و می‌خواستم دوباره راه برم، دیدم که بچه‌ها رفته بودن.

گفتم شاید رفتن جایی رو که رنگین‌کمون از اونجا شروع می‌شه پیدا کنن و دنبال چیزی بگردن.

یه باور خرافی هست که می‌گه یه ظرف طلای بزرگ جاییه که رنگین‌کمون از اونجا شروع می‌شه. از اولش اصلاً از این باور خوشم نمی‌اومد. از این ایده که زیر یه چیز زیبا، یه چیز زیبای دیگه هستش خوشم نمیاد. من از این‌جور آدمایی‌ام که دوست دارن زیر درخت شکوفه‌های گیلاس، یه جسد دفن شده باشه.

چیزایی که “زیبان”، فقط باعث اذیت و آزار من شدن. از این می‌ترسم که برای ایجاد یه تعادلی بین این زیبایی‌ها، یکی باید ضربه بخوره و بهاش رو بده. با خودم فکر کردم که اگه جایی که رنگین‌کمون از اونجا شروع می‌شد یه قبرستون بود، خیلی خوب می‌شد. خیلی دلم می‌خواست که این هفت رنگ زیبا و منحصربه‌فرد، از چند هزار تیکه استخون نشأت گرفته باشن؛ شاید این‌جوری بتونم از این زیبایی رنگین‌کمون بیشتر لذت ببرم.

وقتی داشتم از کتابخونه‌ی شهر دیدن می‌کردم، اون دختره که دنبال روح بود رو دوباره دیدم. داشتم 100 ین رو داخل دستگاه فروش می‌ذاشتم که یه آبمیوه بخرم که متوجه شدم یه دختری که یه چتر توی دستشه، پهلوی یه دستگاه فروش دیگه ایستاده و داره فکر می‌کنه که با 100 ین توی دستش، چه چیزی بخره. یه‌جوری به انتخابایی که داشت نگاه می‌کرد که انگار داره مهم‌ترین تصمیم زندگیشو می‌گیره. وقتی متوجه شد دارم نگاهش می‌کنم، چترش رو گرفت بالا و بهم نگاه کرد.

چشماش گرد شد و گفت: «اِ، آقا.» بعدش بهم تعظیم کرد. «روز خوش. چقدر عجیبه که اینجا دوباره همدیگه رو دیدیم.»

«این‌جوری که معلومه، فکر کنم تمام روز رو دنبال روحا نمی‌گردی.»

کیفشو گذاشت زیر بغلش و گفت: «این حرفتون زیاد درست نیست. امروز دوتا کتابی که گرفتم در مورد ارواح بودن.»

منم ازش تعریف و تمجید کردم و گفتم: «عالیه.»

دهنشو کج کرد و گفت: «فکر می‌کنین احمقانه‌ست، نه؟ اشکالی نداره اگه این‌جوری فکر می‌کنین، چون من واقعاً خنگم. تازه، نمراتمم افتضاحن.»

«نه اصلاً، حرفی که زدم طعنه نبود. واقعاً فکر می‌کنم این کارت عالیه. واقعاً می‌گم، لطفاً آدم معمولی نباش.»

دختره یه چند لحظه ساکت شد و بهم خیره موند، ولی بعدش یه‎دفعه حالت صورتش نرم‌تر شد و به نیمکتی که توی مسیر کتابخونه بود اشاره کرد و گفت: «اگه وقت داری، می‌شه یه‌خرده با هم صحبت کنیم؟»

آبمیوه‌هامونو خریدیم و روی نیمکت نشستیم و یواش‌یواش خوردیمشون. از فضای سبز پشت کتابخونه، صدای جیرجیر آزاردهنده‌ی جیرجیرکا می‌اومد.

از دختره پرسیدم: «حالا به‌ نظرت ارواح چی‌ان؟ منظورم اینه که هر کسی دیدگاه خاص خودشو در موردشون داره. بعضیا فکر می‌کنن ارواح موجوداتی‌ان که مراقب آدمان و بعضیام فکر می‌کنن که ارواح کینه دارن و می‌خوان آدما رو بکشن و نفرین کنن. بعضیام باور دارن که ارواح نمی‌تونن توی زندگی زنده‌ها دخالت کنن و فقط اطرافمونن و وجود دارن. می‌خوام نظر تو رو هم بدونم.»

خیلی با ادب بهم گفت: «یادتون رفته مگه؟ من که بهتون گفتم به ارواح اعتقادی ندارم. بشقاب‌پرنده، یه موجود فضایی، یه نهان‌جاندار، دنبال چیزایی مثل اینام. ولی… چون توی شهر میناگیسا خیلی در مورد ارواح داستان هست، بیشتر دنبال این موضوعم و فعلاً دنبالش می‌گردم.»

«خوب پس سؤالمو عوض می‌کنم: تو دوست داری روحا چه‌جوری باشن؟»

دختره یه قلپ از آبمیوه خورد و به آسمون خیره شد. لب‌های خیسش زیر نور آفتاب می‌درخشید.

«بذار ببینم… من فکر می‌کنم که ارواح از زندگی بدشون میاد و در رنج بیشتری هستن و از وضعیتی که توشن راضی نیستن. این چیزیه که می‌خوام باشن.»

«چرا؟»

همین‌طور که داشت به آسمون نگاه می‌کرد، جواب داد: «اگه این‌جوری باشن، آدما بیشتر قدر زندگی رو می‌دونن، نه؟ اگه روحا در آرامش و با راحتی فقط از بالا به زندگی آدما نگاه می‌کردن، بهشون حسودیم می‌شد و منم می‌خواستم برم پیششون.»

«آها، آره منطقیه حرفت.»

دختره چون دید با حرفش موافقم، خوشحال شد و پاهاش رو برد زیر نیمکت. بعدش گفت: «اگرچه ممکنه وقتی که پیر شدم، نظرم کاملاً عوض شه.»

«چون این‌جوری راحت‌تر با نزدیک‌شدن مرگت کنار میای؟»

از زیر چتر یه لبخندی زد و گفت: «دقیقاً. آقا، چه‌جوره که شما یه آدم عجیب‌وغریبی مثل من رو خوب درک می‌کنین؟»

«من فقط خیلی طبیعی رفتار و صحبت می‌کنم. اگه همدیگه رو درک می‌کنیم، این نشون میده که تو دیگه عجیب‌وغریب نیستی. ولی اگه نتونیم همدیگه رو درک کنیم، حتماً من عجیب‌وغریبم.»

یه پوزخند زد و گفت: «مطمئنم قسمت دوم حرفتون درسته.»

بهش گفتم: «حالا که فکرشو می‌کنم، یادم رفت بهت بگم که بهم نگی “آقا”، چون هم‌سنیم.»

دختره به صورتم خیره شد و گفت: «فکر می‌کردم که دو یا سه سال ازم بزرگ‌ترین.» بعد چشماش رو چرخوند و ادامه داد: «…خوب حالا می‌شه بذارین همون آقا صداتون کنم؟»

«باشه مشکلی نیست، اما چرا؟»

دختره نگاهشو ازم برگردوند و گفت: «فکر اینکه دارم با یه پسری که هم‌سنمه صحبت می‌کنم، این‌قدر بهم فشار وارد می‌کنه که ممکنه صبحونه‌ای که خوردم رو بالا بیارم.»

نتونستم جلوی خنده‌مو بگیرم، بعدش گفتم: «باشه، فهمیدم. پس فکر کن که ازت بزرگ‌ترم.»

چشماش رو بست و یه نفس راحتی کشید. بعدش چون می‌خواست دوباره روحیه‌شو به‌دست بیاره، با خوشحالی گفت: «در واقع، این کار خیلی هم خوبه. خوب آقا، در مورد خودتون بگین ببینم.»

«در مورد خودم؟»

«این غیرمنصفانه‌ست که من فقط حرف بزنم. شما هم باید یه چیزی بگین.»

یه‌خرده در موردش فکر کردم. من توی صحبت از خودم خیلی افتضاحم. همیشه این‌طور فکر می‌کردم که هیچ‌کسی علاقه‌ای به من نداره، به‌خاطر همین نسبت به بقیه، “چیزایی برای گفتن درباره‌ی خودم” خیلی کم داشتم.

درنهایت چون چیزی که ارزش مطرح‌کردن در مورد خودم داشته باشه رو نداشتم، در مورد موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده بود حرف می‌زدم.

«این اواخر، شبا میرم ستاره‌ها رو نگاه می‌کنم.»

«وای، این خیلی خوبه. باورم نمی‌شه همچین سرگرمی‌ای داشته باشین.»

«نه، سرگرمی من نیست. من فقط به‌خاطر یه نفر میرم ستاره‌ها رو می‌بینم.»

با ناراحتی گفت: «هوم، به‌نظر خیلی خوب میاد. حدس می‌زنم که با یه دختر می‌رین ستاره‌ها رو می‌بینین.»

«با دو دختر و یه پسر.»

شونه‌های دختره افتاد و گفت: «همون‌طور که حدس می‌زدم، دوستای زیادی دارین. حس می‌کنم بهم خیانت شده.»

با یه لبخند پر از ناراحتی گفتم: «بهتره بگم که با تو، من الان تقریباً پنج‌تا دوست دارم. یه گروه هردمبیل هستیم. من تنها کسی‌ام که با همشون آشنام، و همیشه هم سعی دارم مجبورشون کنم که با هم کنار بیان.»

دختره خیلی با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت: «به نظر نمیاد این مدلی باشین، آقا. خیلی کارتون خسته‌کننده‌ست، نه؟»

«آره، تا سر حد مرگ.»

لپ‌هاش شل شد و گفت: «این‌جوری حس می‌کنین، چون وارد یه محدوده‌ی ناشناخته شدین. حس خیلی خوبیه.»

«آره می‌دونم.»

بعد از اینکه رسیدم خونه، رادیو رو روی ایستگاه موسیقی گذاشتم و کتابایی رو که از کتابخونه گرفته بودم، خوندم. با اینکه پنجره‌ها باز بودن و پنکه هم داشت کار می‌کرد، ولی این‌قدر هوا گرم بود که روی پیراهنم لکه‌های عرق زیادی ایجاد شده بودن. بعد از شام، رفتم حموم و بعدش یک‌راست رفتم توی رخت‌خواب. 1 صبح، ساعت کنار تختم صدا داد و خاموش شد. یواش‌یواش بلند شدم. سریع آماده شدم و از خونه رفتم بیرون.

حتی نیمه‌شب هم جیرجیرکا داشتن توی اطراف خیابون و جاده جیرجیر می‌کردن. شاید به‌خاطر نور چراغای خیابون و گرمای هوا، هنوز فکر می‌کردن که روزه. یا شایدم اون جیرجیرکایی که توی روز نتونسته بودن صدا کنن، الان می‌خواستن جبران کنن. اخیراً متوجه شده بودم که جیرجیرکا توی گرم‌ترین زمان روز یه‎دفعه دیگه صدا نمیدن. فکر کنم حتی جیرجیرکا هم از گرمای زیاد متنفرن.

مطمئناً گرمای تابستون امسال بی‌سابقه بوده. چند روز پشت سر هم گرمای هوا به بالاترین حد رسید و این موضوع رو توی اخبار هم گفتن. حتی بزرگ‌ترا هم می‌گفتن که این گرم‌ترین تابستونی بوده که دیدن. توی فصل بارندگی هم بارون خیلی کمتری نسبت به میانگین بارش باریده بود. توی سراسر کشور کمبود آب وجود داشت و توی بعضی مناطق، شبا آب رو قطع می‌کردن. شاید تموم این آژیرای آمبولانسی که شنیدم هم به این دلیل بوده که مردم به‌خاطر گرما از حال می‌رفتن.

بعد از یه پیاده‌روی طولانی و برداشتن تار عنکبوتایی که از ناکجاآباد می‌افتادن روم، رسیدم خونه‌ی یویی هاجیکانو. همون‌طور که انتظارشو داشتم، چیگوسا اوگیو کنار در ورودی منتظرم بود و وقتی من رو دید، دستشو تکون داد. چیگوسا همیشه وقتی می‌خواست بیرون بره، به قوانین مدرسه احترام می‌ذاشت و لباس فرم مدرسه رو می‌پوشید، ولی توی این وقت شب، احتمالاً فکر کرده که لباس مدرسه خیلی ضایع و شک‌برانگیزه، به‌خاطر همین فقط یه پیراهن یه‌تیکه با راه‌راه‌های باریک پوشیده بود.

به لباساش اشاره کردم و گفتم: «امروز لباس معمولی پوشیدی، آره؟»

چیگوسا با نگرانی آستین لباسش رو صاف کرد و گفت: «خیلی ضایع نیست؟»

«نه، نیست، بهت میاد.»

یه لبخند زد و با خوشحالی به راست و چپ می‌چرخید. بعدش گفت: «که این‌طور.»

وقتی داشتم با چیگوسا در مورد موج هوای گرم صحبت می‌کردم، در پشتی خونه‌ی هاجیکانو یواش باز شد و هاجیکانو اومد بیرون. اول به من و بعدش به چیگوسا نگاه کرد.

چیگوسا لبخندی زد و گفت: «عصر بخیر، هاجیکانو.» هاجیکانو بدون اینکه چیزی بگه، تعظیم کرد. سه‌تاییمون با هم به هتل ماسوکاوا رفتیم. وقتی در پشت‌بوم رو باز کردیم، یویا هینوهارا رو دیدیم که داشت یه تلسکوپ رو نصب می‌کرد. با دیدن ما فقط گفت: «هی، سلام.» بعدش رو به هاجیکانو گفت: «هاجیکانو، بیا اینجا کمکم کن.»

هاجیکانو کنار تلسکوپ ایستاد و هینوهارا بهش گفت که چیکار باید بکنه. «خوب، دفعه قبل بهت گفتم چه‌جوری باید یابنده رو تنظیم کنی. خوب، الان می‌تونی خودت انجامش بدی؟»

هاجیکانو بدون اینکه چیزی بگه سرشو تکون داد. من و چیگوسا هم از دور نگاه می‌کردیم که هاجیکانو چه‌جوری در سکوت تلسکوپ رو تنظیم می‌کنه و هینوهارا هم به کاری که داره می‌کنه، نظارت داره. چیگوسا هر از چندگاهی از گوشه‌ی چشمش بهم نگاه می‌کرد و یه لبخند عجیبی روی لباش داشت.

«به نظرت چه‌جوری به اینجا رسیدیم؟»

آره، چه‌جوری به اینجا رسیدیم؟

به اون روزایی که باعث شدن به اینجا برسیم فکر کردم.

***

به اون روزی فکر کردم که من و هاجیکانو با هم تماس گرفتیم. روزی که یه تلفن توی یه ایستگاه قطار خالی که هاجیکانو توش بود، زنگ خورد و تلفن خونه‌ی من هم همزمان زنگ خورد و باعث شد که درنهایت، من و هاجیکانو بتونیم یه صحبتی با هم داشته باشیم و بهش بگم که توی این سال‌ها، چه حسی بهش داشتم. تماسمون قبل از اینکه هاجیکانو بهم جوابی بده قطع شد، ولی به‌نظر می‌اومد که اون حس ناراحتی دیگه بینمون نبود و همه‌چیز آروم شده بود. فهمیدم که هاجیکانو واقعاً ازم متنفر نبوده و هاجیکانو هم فهمید که من حس ترحم بهش نداشتم. این دو موضوع باعث شدن که قدم بزرگی توی رابطه‌مون برداشته بشه.

همون شب، درست سر ساعت 2 صبح، رفتم خونه‌ی هاجیکانو. هاجیکانو توی کمتر از پنج دقیقه از در پشتی اومد بیرون. وقتی من رو دید ایستاد.

دستم رو بلند کردم و بهش سلام کردم. اونم یه‌جوری بهم نگاه کرد که انگار می‌خواست چیزی بگه. توی صورتش دیگه حس ناراحتی و تنفر رو نمی‌دیدم. ممکنه بگین که فقط می‌خواسته حس خجالت خودش رو قایم کنه.

بهش گفتم: «خوب، حالا بیا با هم بریم ستاره‌ها رو ببینیم، مثل همون شبی که ستاره‌های دنباله‌دار رد شدن.»

هاجیکانو با تعجب، به‌آرومی شونه‌هاشو بالا انداخت. نه گفت “باشه” و نه گفت “نه” و فقط شروع کرد به راه‌رفتن. برای اولین‌بار، در کنار هاجیکانو و نه در حال تعقیبش، به سمت خرابه‌ها رفتیم.

روی صندلی پشت‌بوم نشست و به آسمون نگاه کرد. منم هر از گاهی یه سؤال ازش می‌پرسیدم.

بهش گفتم: «اگه این‌قدر دوست داری ستاره‌ها رو نگاه کنی، چرا یه تلسکوپ نیاریم؟»

صادقانه جواب داد: «دوست دارم تلسکوپ بیارم، ولی خیلی گرونن.»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «آها.» یه‎دفعه یه چیزی به ذهنم رسید. «واقعیتش، من یه دوست دارم که یه تلسکوپ خیلی گرون داره.»

همون‌طور که انتظار داشتم، هاجیکانو جا خورد و گفت: «…واقعاً؟»

«آره، می‌خوای برات قرضش بگیرم؟»

هاجیکانو هیچی نگفت. حس کردم همین که بلافاصله پیشنهادم رو رد نکرد، یعنی اینکه باهاش موافق بود. سکوت، روش هاجیکانو برای مقاومت‌کردن و دووم‌آوردن بود.

«خوب پس، بسپرش به من. تا فردا آماده‌ش می‌کنم.»

زیاد خودمو امیدوار نکردم که هاجیکانو بهم جوابی بده یا باهام حرف بزنه، ولی بعد از اینکه دوتا ستاره‌ی دنباله‌دار دیدیم، هاجیکانو خیلی آروم، جوری که واقعاً نمی‌شد درست شنید، گفت: «…ممنونم.»

سرم رو تا زانو خم کردم و بهش یه تعظیم جانانه کردم و گفتم: «قابلی نداره. انتظار نداشتم ازم تشکر کنی. وقتی رسیدم خونه، باید حتماً توی دفتر خاطراتم بنویسمش.»

هاجیکانو با اخم روشو ازم برگردوند و گفت: «هوم.»

صبح روز بعد، همین‌طور که چشمای خواب‌آلودم رو می‌مالیدم، بلند شدم و زیر نور شدید خورشید رفتم خونه‌ی هینوهارا.

گل‌هایی که توی گلدونای طاق‌نمای مغازه بودن، به‌طرز فجیعی پژمرده شده بودن. فقط نیلوفرایی که به حصارای پنجره پیچیده بودن، گل‌های شاداب آبی و بنفش داشتن. دیوارای داغون بار هم سال‌ها بود که رنگ نشده بودن و ترک و شکافای بزرگی تمام سطحشون رو گرفته بود. توی ورودی نوشته بودن “بار” و یه فانوس کاغذی ازش آویزون کرده بودن. روی تابلوی الکترونیکی سفیدی که توی ورودی بود، با رنگ آبی تیره نوشته بودن: غرش دریا. “غرش دریا” اسم بار بود. اون قسمت بیرونی دستگاه تهویه‌ی هوا که زیر پنجره‌ی طبقه‌ی دوم بود، یه صدای عجیب‌وغریبی می‌داد.

ساعت تازه 10 صبح بود، ولی جیرجیرکا دیگه صداشون در نمی‌اومد. در اصلی و پوسیده‌ی بار رو باز کردم و رفتم سمت در کناری که وصل می‌شد به خونه‌ی هینوهارا و زنگ زدم. منتظر موندم تا در رو باز کنن. تا سی شمردم و دوباره زنگ زدم، ولی بازم کسی نیومد.

از پشت خونه، صدای آشنای یه موتور رو شنیدم. رفتم ببینم کسی اونجاست که دیدم هینوهارا توی یه گاراژ کوچیک و به‌هم‌ریخته داره به یه موتور اسکوتر ور میره. احتمالاً داشته روغنشو عوض می‌کرده، چون كنارش یه قوطی روغن، یه جعبه‌ی آچار و یه بطری آب برش‌خورده بود.

ازش پرسیدم: «می‌خوای کمکت کنم؟»

هینوهارا برگشت و وقتی من رو دید شوکه شد و از تعجب چشماش گرد شد.

«فوکاماچی! چه عجب از اینورا…؟ اومدی که برای اتفاق سه روز پیش انتقام بگیری؟»

«آره، فکر بدی هم نیست.» آچارفرانسه‌ای که کنار گاراژ بود رو برداشتم و تکوندمش. «ولی امروز برای یه کار دیگه اومدم باهات صحبت کنم. هینوهارا، یادم میاد که قبلاً یه تلسکوپ داشتی، نه؟»

«آره، دارم. چرا؟»

«می‌خوام که برای یه مدتی ازت قرضش بگیرم.»

هینوهارا با بازوش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: «این درخواستت یه‌خرده یه‌هوییه. اَه، تو سرگرمیایی که دارم رو مسخره می‌کنی، حالا یه‎دفعه به ستاره‌شناسی علاقه‌مند شدی؟»

«یادم نمیاد که مسخره‌ت کرده باشم و تلسکوپ رو هم برای خودم نمی‌خوام. من کسی نیستم که به ستاره‌شناسی علاقه داره. یه نفری که می‌شناسمش دوست داره ستاره‌ها رو نگاه ‌کنه.»

هینوهارا دهنش باز موند و بهم زل زد. «متأسفم، ولی دلم نمی‌خواد بهت بدمش. وسیله‌ی باارزشیه، به‌خاطر همین نمی‌خوام یه آماتور نادونی مثل تو بهش دست بزنه.»

اینو گفت و دوباره مشغول کار شد. موتوری که داغ کرده بود رو خاموش کرد و دستكشای وينيلی رو پوشيد. بعدش، پيچ تخليه‌ی روغن رو باز کرد و روغنا ریختن توی بطری آب. بعد از اینکه روغن کثیف موتور ریخت بیرون، پیچ رو دوباره محکم کرد. بعدش، درپوش پمپ روغن رو باز کرد و روغن تازه ریخت توش. درپوش باک رو بست، موتور رو روشن كرد و دوباره گذاشت که یه مدت دیگه کار کنه. توی راهنمایی خیلی برای این کار کمکش کردم، به‌خاطر همین، روند کار رو دیگه یاد گرفته بودم.

«ولی واقعاً به تلسکوپت نیاز دارم. اگه بهم بدیش منم کلاً کاری که اون روز باهام کردی رو فراموش می‌کنم. حواسم بهش هست که نشکنه.»

«اصلاً می‌دونی چه‌جوری ازش استفاده کنی؟»

«از الان میرم دنبالش که یاد بگیرم.»

«پس بعد از اینکه یاد گرفتی بیا.»

«ببین، عجله دارم. ازت خواهش می‌کنم، دارم جدی می‌گم.»

هینوهارا با کنجکاوی پرسید: «تو هیچ‌وقت به کسی التماس نمی‌کردی. پای دختری در میونه؟»

خواستم بپیچونمش، به‌خاطر همین گفتم: «بستگی به دید خودت داره.»

«اینم یه دلیل دیگه که نباید بهت بدمش. نمی‌خوام از تلسکوپ عزیزم فقط برای جلب‌توجه یه دختر استفاده کنی.»

شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم: «دختری که بهش مدیونم واقعاً الان توی وضع بدیه. معمولاً همیشه خودشو توی اتاقش حبس می‌کنه، ولی شبا برای دیدن ستاره‌ها میاد بیرون. انگار فقط زمانی احساس آرامش می‌کنه که به آسمون شب نگاه کنه. می‌خوام این‌جوری بهش کمک کنم.»

هینوهارا موتور رو خاموش کرد و درپوش باک روغنو برداشت. بعدش با یه تیکه پارچه تمیزش کرد و دوباره داخل باک زدش تا ببینه روغن تا کجا اومده. وقتی که دید مقدارش اندازه‌ست، درپوش رو محکم بست و دستکشای وینیلی رو درآورد.

بعد از اینکه موتورشو برد پشت گاراژ، یه میز تاشو که به دیوار گاراژ تکیه خورده بود رو آورد گذاشت جلوی من. جلوی میز چوبی داغونش زانو زد و آستیناشو بالا زد. بازوشو گذاشت روی میز. بعدش گفت: «قوانین خیلی ساده‌ن. مچ می‌ندازیم. هر چند باری که بخوای مچ می‌ندازیم. اگه حتی یه بار هم برنده شدی، تلسکوپو بهت قرض میدم.»

بهش گفتم: «مچ بندازیم؟ آخه من با این وضعیتم می‌تونم ازت ببرم مگه؟»

«من باید بهت تلسکوپ رو قرض بدم، پس چه فایده‌ای داره که مسابقه‌ای بدیم که توی برنده‌شدنش شانس داشته باشی؟»

«ولی بازم خیلی غیرمنصفانه‌ست. من از زمان فارغ‌التحصیلیم تا همین اواسط ماه پیش توی بیمارستان بستری بودم. تموم بدنم ضعیف شده.»

«پس ول کن و مسابقه نده. من قرار نیست مسابقه رو تغییر بدم.»

با ناراحتی و اکراه جلوی میز زانو زدم. اول به شونه‌ش، بعدش بازوش و ساق دستش نگاه کردم. هینوهارا همیشه ورزش می‌کرد، به‌خاطر همین، ماهیچه‌هاش ورزیده بودن. هینوهارا توی باشگاه ورزشی مدرسه عضو نبود، ولی همیشه توی مسابقات ورزشی و فعالیتای فیزیکی رتبه‌ی اول رو می‌آورد. هیچ شانسی برای بردن در مقابلش نداشتم.

با این‌حال، بدون تلاش هم نمی‌تونستم پا پس بکشم. به‌خاطر همین، آرنجمو روی میز گذاشتم و دست هینوهارا رو گرفتم. با دست چپ هم لبه‌ی میز رو گرفتم.

هینوهارا ازم پرسید: «آماده‌ای؟» منم سرمو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.

با علامت هینوهارا، تموم انرژیمو بردم توی دست راستم. نذاشتم حتی یه‌خرده هم تکون بخوره. بی‌شوخی می‌گم، حتی نذاشتم یه میلی‌متر هم دستم جابه‌جا بشه. هینوهارا جوری دستشو گرفته بود که انگاری با پیچ فیکسش کرده بودی. اصلاً تکون نمی‌خورد. پوزخندی بهم زد. بعدش یه‎دفعه انرژی زیادی وارد کرد و مچ دستم خم شد به عقب. درنهایت هم با یه حرکت دستمو خوابوند. هینوهارا گفت: «یک برد برای من.»

تمام بازوم بی‌حس شده بود و شُرشُر از بدنم عرق می‌ریخت. هینوهارا بعدش گفت: «خوب حالا، بریم دور دوم؟»

بعد از ده دور، دیگه دست راستم همین‌جوری داشت می‌لرزید و نمی‌تونستم انگشتامو حرکت بدم. داخل آرنجم درد می‌کرد و ملتهب شده بود. از شونه به پایین حس گرمای شدیدی داشتم.

بعد از اینکه بازوم یه‌خرده جون گرفت، دوباره آرنجمو محکم گذاشتم روی میز. هینوهارا که مطمئن بود بازم می‌بره، وسطای مسابقه شروع کرد باهام حرف‌زدن.

«دختره رو از کجا می‌شناسی؟»

بهش نگاه کردم و گفتم: «دختره؟» عرق از پیشونیم ریخت روی لپ و گردنم.

«همون دختره که سه روز پیش نزدیک بود کشیده بشه تو دعوای تو و نوگیاما.»

وقتی داشت صحبت می‌کرد، می‌خواستم یه حمله‌ی غافلگیرانه بزنم روش. ولی دستم رو خوند و بلافاصله با نیروی بیشتری دستم رو هل داد عقب. زبونمو گاز گرفتم و گفتم: «اوگیو رو میگی؟ فقط همکلاسیمه. کنارم می‌شینه.»

«یعنی تو با “فقط همکلاسیت” میری نیمه‌شب ستاره‌ها رو ببینی؟»

گردنمو کج کردم و بهش گفتم: «ستاره‌ها رو ببینم؟ اوهو، هینوهارا، فکر کردی من با اوگیو میرم ستاره‌ها رو ببینم؟ بابا اون اصلاً ربطی به این موضوع نداره. کسی که میرم باهاش ستاره‌ها رو می‌بینم یه دختر دیگه‌ست…»

به اینجا که رسیدم، یه‎دفعه قدرت دست هینوهارا کم شد. نمی‌دونستم برای چی این‌جور شد، ولی به‌هرحال متوجه این ضعف قدرتش شدم. از تمام توان باقیمونده‌م استفاده کردم تا دستشو زمین بزنم.

هینوهارا یه مدت همین‌جوری با تعجب به دستش نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد بفهمه که چرا یه‎دفعه قدرتشو از دست داده. بعدش پشت گردنشو خاروند و گفت: «…خوب، قول، قوله. باشه. با اینکه نمی‌خوام، ولی تلسکوپ رو بهت قرض میدم.»

منم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. بازوم رو صاف کردم و ماساژش دادم، بعدش گفتم: «ممنونم.»

ولی بعدش هینوهارا بهم گفت: «اما یه شرط دارم. اگر قبول نکنی، برمی‌گردیم سر خونه‌ی اول.»

جواب دادم: «من بیشتر مواقع، بیشتر شرطا رو قبول می‌کنم. بگو ببینم چیه.»

«وقتی می‌خوای از تلسکوپ استفاده کنی، باید به منم بگی که باهات بیام.»

سرمو تکون دادم و گفتم: «…اوه، وایسا ببینم. اصلاً نمی‌شه. من خودم میرم نحوه‌ی استفاده از تلسکوپ رو یاد می‌گیرم، پس لازم نیست تو بیای.»

«به هیچ وجه این شرط رو برنمی‌دارم.»

«هینوهارا، یه پسری مثل تو اونو می‌ترسونه.»

«فوکاماچی، اگه بتونه با تو دوست بشه، پس حتماً با من هم می‌تونه دوست باشه.»

«من و اون خیلی وقته همدیگه رو می‌شناسیم، ولی اون که تو رو نمی‌شناسه.»

تا ظهر داشتیم سر این موضوع چونه می‌زدیم و هینوهارا واقعاً نمی‌خواست کوتاه بیاد. پس مجبور شدم تلفن هینوهارا رو قرض بگیرم و به خونه‌ی هاجیکانو زنگ بزنم.

آیا، خواهر بزرگ‌تر هاجیکانو، گوشی رو برداشت.

«می‌شه گوشی رو به یویی بدین؟ اگه بهش بگین در مورد تلسکوپه، از اتاقش میاد بیرون.»

آیا تکرار کرد: «تلسکوپ؟» معلوم بود چیزی در موردش نمی‌دونسته. بعدش گفت: «حالا هرچی. یوچان من نمی‌فهمم منظورت چیه، ولی چون تو داری میگی اینو بگم، یه امتحانی می‌کنم. یه چند لحظه صبر کن.»

کمتر از یه دقیقه، هاجیکانو گوشی رو گرفت و گفت: «…گوشی دستمه.»

بهش گفتم: «اول خبر خوبو میدم. بعد از یه‌خرده صحبت‌کردن، بهم اجازه دادن که تلسکوپ رو قرض بگیرم… حالا، خبر بد اینه که صاحب تلسکوپ می‌گه که اونم باید باهامون بیاد وگرنه اجازه نمیده ازش استفاده کنیم. هاجیکانو، من نمی‌گم که آدم بدیه، اما اگه دوست نداری بیاد، بهش می‌گم و از خیر تلسکوپ می‌گذریم. حالا نظرت چیه؟»

هاجیکانو راحت گفت: «اگه تلسکوپ رو قرض میده، مهم نیست. می‌تونه بیاد.»

ازش پرسیدم: «مطمئنی؟ اونجا جای مخصوصی برات نیست؟ اگه یه غریبه در موردش بدونه ناراحت نمی‌شی؟»

«زیاد برام مهم نیست. تازه، تو هم در موردش می‌دونی یوسوکه.»

«…خوب، آره، درسته.»

از اینکه هاجیکانو داشت نرم می‌شد و باهامون راه می‌اومد خیلی خوشحال بودم که یه‎دفعه یه چیزی رسید به ذهنم.

«اگه اشکالی نداره، می‌تونم یه دختر دیگه رو هم بیارم با خودم؟ ممکنه از اینکه با دوتا پسر هستی احساس راحتی نکنی، درسته؟»

هاجیکانو ساکت شد و نگفت مخالفه یا موافق.

به هاجیکانو گفتم: «توی مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا یه همکلاسی داشتی به نام چیگوسا اوگیو، نه؟»

جواب داد: «شاید.»

«می‌خواستم اونو با خودم بیارم. مشکلی نداره؟»

بعد از یه مکث طولانی دیگه، هاجیکانو گفت: «باشه، بیارش، مهم نیست.»

«پس من به اوگیو می‌گم ببینم نظرش چیه. امشب ساعت دو منتظرم باش، میام دنبالت. تا بعد.»

آخرش، هاجیکانو به‌آرومی زمزمه کرد: «…ممنونم.»

«قابلی نداره.» و تلفن رو قطع کردم.

هینوهارا وقتی که دید گوشی رو قطع کردم گفت: «پس تصمیم گرفته شد. خوب، حالا کجا باید بیام؟»

«هتل ماسوکاوا رو یادته؟ همش می‌ریم اونجا که از پشت‌بوم ستاره‌ها رو ببینیم.»

هینوهارا سرشو جوری تکون داد که انگار خاطرات گذشته‌ش یادش اومده و گفت: «آها، خرابه‌های اتاق قرمز. توی راهنمایی همش اونورا می‌پلکیدیم. ولی چرا یه همچین جای خطرناکی باید بریم؟»

«انگار هاجیکانو اونجا رو دوست داره.»

هینوهارا سرشو کج کرد و گفت: «شوخی می‌کنی؟ چه دختر عجیب‌وغریبیه. خوب، باشه. فقط باید ساعت 2 صبح بیام روی پشت‌بوم هتل ماسوکاوا، درسته؟»

«آره، یادت نره، حتماً بیای‌یا.»

«البته که میام. قولم قوله.»

بعد از اینکه از پیش هینوهارا رفتم، به نزدیک‌ترین تلفن عمومی رفتم تا به چیگوسا زنگ بزنم. به‌خاطر مسابقه مچ‌انداختن، نمی‌تونستم بازوی راستمو بالا بیارم، پس با دست چپم دونه‌به‌دونه و با دقت شماره‌ی چیگوسا رو گرفتم.

چیگوسا گوشی رو برداشت و گفت: «الو؟»

بهش گفتم: «الان وقت داری صحبت کنیم؟»

با یه خوشحالی کوچیکی توی صداش گفت: «فوکاماچی؟ فوکاماچی هستی؟ البته که وقت دارم. چی شده؟»

«دوباره یه درخواست دیگه ازت دارم، اوگیو.»

«درخواست… فکر کنم مربوط به هاجیکانو می‌شه، نه؟»

«آره، درست فهمیدی.» حس کردم که اگه بخوام واقعیتو بهش نگم، ممکنه تأثیر برعکسی روش بذاره، پس بهش گفتم: «می‌خوام امشب با هاجیکانو برم ستاره‌ها رو ببینم، اما یه چیزایی پیش اومد و آخرشم یه پسری به اسم هینوهارا قراره باهامون بیاد. واقعیتش، فکر نمی‌کنم که هاجیکانو کنار دو آدمی که قبلاً خلافکار بودن راحت باشه. فکر کردم که شاید وجود دختری مثل تو بتونه به این موضوع کمک کنه. به‌خاطر همین، بهت زنگ زدم.»

«به عبارت دیگه، می‌خوای ازم استفاده کنی که به هاجیکانو نزدیک بشی؟»

«نمی‌تونم مجبورت کنم که جور دیگه‌ای فکر کنی. ولی کس دیگه‌ای رو ندارم که بتونه برام این کار رو انجام بده. البته اگه نمی‌خوای، می‌تونی قبول نکنی.»

چیگوسا یه نفس عمیقی کشید و گفت: «…خوب، من بهت گفته بودم که “اگه کاری ازم برمیاد بهم بگو برات انجام بدم”، پس، باشه کمکت می‌کنم.»

«خیلی ممنونم. یکی بهت بدهکارم.»

چیگوسا به شوخی گفت: «بازی‌کردن با عشق مردم به خودت… واقعاً بدبودنت ذاتیه، فوکاماچی. اما خواهشاً اینو یادت نره که منم مثل تو آدم بدی‌ام. اگه حواست نباشه، ممکنه از هاجیکانو بدزدمت.»

«آره، از این خطر آگاهم. حواسم بهت هست.»

چیگوسا با یه حالت شیطنت‌آمیزی گفت: «نه، نه. لطفاً حواست پرت باشه. حالا، کی و کجا باید بیام؟»

«ساعت 2 صبح دم خونه‌ی هاجیکانو منتظرم باش، میام دنبالتون.»

«باشه، پس منتظرت می‌مونم.»

«می‌تونی بدون اینکه والدینت بفهمن دزدکی بیای بیرون؟»

«خیالت راحت باشه، چون مامان و بابام اصلاً توی خواب هم نمی‌تونن ببینن که من شب یواشکی برم بیرون.»

گوشی تلفن رو گذاشتم و رفتم سمت کتابخونه‌ی کوچیک محلی. یه کتاب در مورد نحوه‌ی کار با تلسکوپ برداشتم و یه نگاهی بهش انداختم. دو ساعت اول خیلی با دقت می‌خوندمش، ولی بعد از یه مدت، تموم اصطلاحات ستاره‌شناسی که قبلاً هرگز ندیده بودم و موقعیت لنزای تلسکوپ و این‌جور چیزا باعث شد خوابم بگیره و بدون اینکه متوجه بشم، خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم، هوا یه حس غم‌انگیزی داشت. رفتم خونه، با مادرم شام خوردم و رفتم توی رخت‌خواب دراز کشیدم و دوباره کتاب رو خوندم. یه چرت کوچیک زدم و درست سر وقت از خونه زدم بیرون.

ملاقات هاجیکانو با چیگوسا خیلی خوب بود و به‌آرومی گذشت. هاجیکانو همش سعی می‌کرد پشت سرم قایم بشه، ولی چیگوسا خیلی طبیعی باهاش صحبت می‌کرد.

چیگوسا گفت: «خیلی وقت بود ندیده بودمت، هاجیکانو.»

هاجیکانو هم با لب‌های محکم و صاف، سرشو تکون داد. درسته که هاجیکانو عصبی و مضطرب بود، ولی جوری که سرشو تکون می‌داد نشونه‌ی بی‌علاقگی نبود، درواقع این‌جوری داشت با چیگوسا سلام و احوال‌پرسی می‌کرد.

«اصلاً انتظارشو نداشتم که این‌جوری دوباره همدیگه رو ببینیم. آدم اصلاً نمی‌دونه سرنوشت چی جلوی پاش می‌ذاره.»

وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که توی سه‌ماهی که بستری بودم، چیگوسا و هاجیکانو احتمالاً همش همدیگه رو توی کلاس می‌دیدن، چون هاجیکانو جلوی چیگوسا می‌نشست. می‌تونم بگم که هاجیکانو با چیگوسا بد رفتار نمی‌کرد و نیت بدی بهش نداشت. در مورد چیگوسا هم، اصلاً حس نکردم که با هاجیکانو مشکلی داشته باشه. فقط زیاد با هم صمیمی نبودن که اینم ممکنه به‌خاطر دوست‌نبودنشون با هم بوده باشه.

هینوهارا برای سوارکردن تلسکوپ زودتر رفته بود به خرابه‌ها، به‌خاطر همین یه‌خرده دیرتر با هاجیکانو آشنا شد. این‌جوری که هینوهارا می‌گه، لنزها و بازتاب‌کننده‌ی نور تلسکوپ یه مدت طول می‌کشه تا با هوای شب سازگاری پیدا کنن. به‌خاطر همین، اگه یک یا دو ساعت قبل‌تر از استفاده از تلسکوپ با دمای بیرون سازگار نشن، ممکنه توی دید تأثیر بذاره. تنظیم‌کردن یابنده هم توی ساعات پُرنور راحت‌تره. هینوهارا می‌دونست هتل ماسوکاوا کجاست، به‌خاطر همین می‌تونست زودتر از ما بره اونجا.

مهم‌ترین مسئله این بود که ممکنه چیگوسا و هاجیکانو از هینوهارا خوششون نیاد. هینوهارا معمولاً ممکنه حتی با آدمایی که برای بار اوله که می‌بینتشون با بی‌ادبی رفتار کنه، یا با اسمای بدی صداشون کنه. در کل، استعداد زیادی توی تحقیر آدما داره. خیلی باید حواسم بهش باشه تا با این اخلاقش، چیگوسا و هاجیکانو رو اذیت نکنه و کار دستمون نده. وقتی رسیدیم به خرابه‌ها، خودمو برای اتفاقایی که بعد از دیدن این سه‌تا با هم می‌افتاد آماده کردم. البته اگه اتفاقی نیفته که خیلی بهتره.

همچنین باید به چیگوسا هم کمک می‌کردم، چون خرابه‌ها رو نمی‌شناخت. به‌خاطر همین، یه چراغ‌قوه با خودم آورده بودم که باهاش زمین رو روشن بکنم و با احتیاط بریم جلو. روی پشت‌بوم، چراغ‌قوه رو خاموش کردم و به هینوهارا که داشت تلسکوپ رو نصب می‌کرد گفتم: «ببخش که منتظر موندی.»

«اِ، رسیدین.» هینوهارا سیگارشو خاموش کرد و داخل یه قوطی خالی انداختش. وایساد و یه فانوس برقی که روی پاش بود، صورت سه‌تاییمونو روشن کرد. ولی چون چشمامون به تاریکی عادت کرده بود، این‌قدر نور فانوس برامون کم بود که انگار داشت خاموش می‌شد.

اولش هینوهارا با دقت به صورت چیگوسا نگاه کرد. در عرض چند ثانیه، اون لبخند کوچیکی که روی لبش بود از بین رفت. چشماش گرد شدن و یه‌جوری به صورت چیگوسا نگاه می‌کرد که انگار یه چیز خیلی مهمی روش نوشته بودن.

کار هینوهارا خیلی برام عجیب بود. خیلی با احترام دست راست خودشو دراز کرد طرف چیگوسا و گفت: «یویا هینوهارا هستم، دوست صمیمی فوکاماچی توی راهنمایی.»

چیگوسا هم گفت: «منم چیگوسا اوگیو هستم.» بعدش دستشو با ترس و لرز دراز کرد و با هینوهارا دست داد. با خودم گفتم تقصیر چیگوسا نیست که از هینوهارا بترسه. چیگوسا فقط می‌دونست که “هینوهارا یكی از اون آدمایی بود که اون روز وقتی می‌خواستن فوکاماچی رو بزنن، اون طرفا ایستاده بود.”

توی گوش چیگوسا گفتم: «چیزی نیست، نترس. آدم بدی نیست.»

هینوهارا هم تکرار کرد: «آره، خیلی بد نیستم. اگر هم بد باشم، به اندازه‌ی فوکاماچی بدم.»

چیگوسا یه لبخندی زد و گفت: «واقعاً؟ خیالم راحت شد.» ولی هنوز احساس راحتی نداشت.

بعدش هینوهارا فانوس رو به طرف هاجیکانو گرفت. فقط نفسمو حبس کردم و نگاه کردم ببینم چی می‌شه. هینوهارا با وقاحت تمام به ماه‌گرفتگی هاجیکانو زل زد و گفت: «کبودی افتضاحی داری روی صورتت. درست مثل داستان شبح یوتسویا می‌مونه.»

اگه هینوهارا همین‌جوری می‌خواست با بی‌عقلی حرف بزنه، ممکن بود ناخودآگاه یه مشت بخوابونم توی صورتش. اما قبل از اینکه حتی بتونم مشتم رو جمع کنم، هاجیکانو راحت جوابشو داد. شاید چون می‌خواسته که من کنترلمو از دست ندم، جوابشو داد.

«آره. خیلی زشته، نه؟»

هینوهارا حرفشو تأیید کرد و گفت: «همین‌طوره.» بعدش، به اون طرف دیگه‌ی صورت هاجیکانو که ماه‌گرفتگی نداشت نگاه کرد. «و همین‌طور صورت زیبایی هم داری.» هینوهارا چونه‌شو خاروند و ادامه داد: «واقعیتش، نمی‌تونم بگم که خوشگلی یا زشتی… اِم، از نظر من، دو طرف صورتت تفاوت زیادی با هم ندارن.»

چشمای هاجیکانو به‌خاطر نور فانوس جمع شدن. حداقل به‌نظرم از حرفای هینوهارا نه ناراحت شد و نه عصبانی. درواقع، شاید حتی از نحوه‌ی حرف‌زدنش هم خوشش اومده بود. شاید کسایی که عقده‌ی حقارت دارن، بتونن خیلی راحت با آدمای بی‌ملاحظه‌ای مثل هینوهارا کنار بیان. در حقیقت، اینم یکی از دلایلی بود که توی راهنمایی، هینوهارا رو به‌عنوان دوستم انتخاب کردم.

چیگوسا صورتشو آورد نزدیک صورتم و گفت: «به‌نظرم هینوهارا آدم جالبیه.»

«خوب یا بد، آره آدم جالبیه.»

«به‌علاوه، یه‌خرده به تو هم شبیهه.»

با تعجب ازش پرسیدم: «هینوهارا شبیه منه؟»

«آره. هر دوتون تقریباً هم‌قدین و چشماتونم شبیه همه. و باید بگم که شخصیتاتونم شبیه همه.»

«عجب… از شنیدنش زیاد خوشحال نشدم.»

چیگوسا برای اینکه بهم دلگرمی بده به پشتم زد و گفت: «ناراحت نشو. تو از اون باحال‌تری.»

«ممنون بابت تعریفت.»

خوب، بزرگ‌ترین مشکل هم حل شد. به‌نظر نمی‌اومد که این سه نفر نتونن با هم کنار بیان. این‌جور که به‌نظر می‌رسید، هاجیکانو هیچ احساس بدی به اون دوتای دیگه نداشت. برای چیگوسا هم همین‌طور بود.

توی اون لحظه، من تونستم خودمو خیلی بی‌طرفانه ببینم و شوک‌زده شدم. دیدم توی موقعیتی هستم که می‌تونم روابط بین دوستامو کنترل کنم. این اولین‌بار توی زندگیم بود که یه همچین کاری کرده بودم. کی فکرشو می‌کرد که من نقش یه آدم برجسته توی گروه رو داشته باشم. بعد از اینکه هینوهارا تلسکوپ رو راه انداخت، اولین چیزی که دیدیم سیاره‌ی زحل بود. به‌ترتیب هاجیکانو، چیگوسا و بعد من بهش نگاه کردیم.

هینوهارا گفت: «اگر قدرت تفکیکش بهتر بود، می‌تونستیم شکاف بین حلقه‌ها رو بهتر ببینیم.» فکر کنم داشت در مورد بخش کاسینی صحبت می‌کرد. اینو می‌گم چون توی اون کتابه خونده بودمش. وقتی حلقه‌های دور زحل رو به‌جای یه حلقه‌ی ضخیم، به صورت حلقه‌های باریک کنار هم ببینی، سه حلقه رو می‌شه تشخیص داد. حلقه‌های اِی، بی و سی. شکاف بزرگ بین حلقه‌های اِی و بی، بخش کاسینیه.

برای اینکه مزاحم نگاه‌کردن هاجیکانو به ستاره‌ها نشیم، یه چند متری رفتیم اونورتر نشستیم و با هم صحبت کردیم.

«حالا که فکرشو می‌کنم، می‌بینم که هیچ‌وقت ازت نپرسیدم که چه‌جوری به ستاره‌شناسی علاقه‌مند شدی، هینوهارا؟»

هینوهارا درحالی‌که دراز کشیده بود و به آسمون نگاه می‌کرد، یه پوزخندی زد و گفت: «چرا می‌خوای بدونی؟ چه‌جوری بهت بگم؟ برای من، تلسکوپ مهم‌تر از ستاره‌هاست.»

«منظورت چیه؟»

«زیاد از تصاویری که تلسکوپ نشون میده خوشم نمیاد. بیشتر ساختار دوربینشو دوست دارم. مثل این می‌مونه که زیاد از موسیقی خوشت نیاد، ولی از لوله‌ی تقویت‌کننده‌ی خلأ خوشت بیاد. یا، مزه‌ی قهوه برات مهم نباشه، ولی از خردکردن دونه‌های قهوه و چکه‌کردن عصاره‌ش خوشت بیاد. دقیقاً مثل اینه. همیشه دوست داشتم با خودم یه تلسکوپ رو اینور و اونور ببرم.»

«ولی این کاری نیست که بشه زیاد انجامش داد، نه؟ حقیقتش، سرگرمی خیلی آزاردهنده‌ایه.»

«این چیزیه که باحالش می‌کنه. چیزی که من و تو می‌خوایم با تلسکوپ ببینیم یه چیزه، ولی چیزایی که دنبالشیم و معنی چیزایی که می‌بینیم با هم فرق داره. درست مثل این می‌مونه که ماهی‌ای که خودت می‌گیری خوشمزه‌تره. مغزت جوری نشونت میده که به‌خاطر تلاشت همه‌چی زیباتر می‌شه. و به‌محض دیدن این سیاره‌ها و ستاره‌های زیبا که با تلاش خودت زیباتر شدن، ممکنه به ستاره‌شناسی و دیدنشون معتاد بشی.»

به شوخی بهش گفتم: «این دیدگاه زیباییه که باورم نمی‌شه دارم از زبون تو می‌شنوم.» البته دروغ نگم، خیلی تحت‌تأثیر قرار گرفتم. «راستی، می‌خواستم در مورد یه چیزی نظرتو بپرسم… به‌نظرت چرا هاجیکانو ستاره‌ها رو دوست داره؟»

«هاجیکانو؟ آها، همون که ماه‌گرفتگی داره.» هینوهارا بلند شد و نشست و از پشت به هاجیکانو که داشت با علاقه از داخل تلسکوپ ستاره‌ها رو می‌دید، نگاه کرد. «خوب، ممکنه جواب ساده‌ای داشته باشه. ولی در مورد هاجیکانو، فکر کنم از تاریکی بیشتر از ستاره‌ها خوشش بیاد.»

«…آها.»

حرفش منطقی بود. هاجیکانو بعد از اینکه ماه‌گرفتگی روی صورتش به‌وجود اومد، تاریکی رو بیشتر از قبل ترجیح می‌داد و وقتی که داشت از بودن در تاریکی لذت می‌برد، ستاره‌ها رو دید. فکر کنم واقعاً می‌تونه دلیلش این باشه. البته هاجیکانو قبل‌تر از ماه‌گرفتگی هم به ستاره‌ها علاقه داشت، ولی خوب، الان علاقه‌ش بیشتر شده بود.

هینوهارا ادامه داد: «البته وقتی به این مسئله دقت بکنی، می‌بینی که دلایل “خوش‌اومدن از چیزی” همیشه بعد از واقعیتا ایجاد می‌شن. آدمایی که ستاره‌ها رو دوست دارن، فقط این‌جوری به دنیا اومدن. دلیل دیگه‌ای نداره.»

باهاش موافقت کردم و گفتم: «آره، درست میگی.»

بعد از هاجیکانو، چیگوسا به تلسکوپ نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «وای. فوکاماچی، فوکاماچی، اینا واقعاً زیبان.»

به‌خاطر حرف چیگوسا، با عجله رفتم کنار تلسکوپ و به دوربینش نگاه کردم.

یه کره‌ی تنها رو که توی تاریکی شناور بود و حلقه‌های بزرگی هم دورش رو محاصره کرده بودن دیدم. یه شکل منحصربه‌فردی که حتی بچه‌های مهدکودکی هم دیده بودنش. ولی وقتی که با تلسکوپ می‌بینیش، مثل یه شوخی بیخود می‌مونه. واقعاً یه چیزی که این شکل عجیب رو داره، وجود داره؟ چون از قبل می‌دونستم که زحل این شکلیه، زیاد روی این موضوع تمرکز نمی‌کردم. اما اگه کسی چیزی در مورد زحل نمی‌دونست، بعد از دیدنش با تلسکوپ چه حالی بهش دست می‌داد؟

وقتی که غرق شکل زحل شده بودم، هینوهارا از پشت سرم گفت: «این‌جوری که داری به تلسکوپ نگاه می‌کنی، من رو یاد اون شبی که رفتیم اردو می‌ندازه.»

آروم گفتم: «…مثل همیشه خیلی بی‌چشم‌ورو و بیخودی.»

و مطمئناً این موضوع برای چیگوسا جالب بود، بنابراین گفت: «مگه توی اردو چی شده بوده؟»

هینوهارا خیلی خوشحال گفت: «چیز مهمی نبود. اونجایی که برای اردوی کلاس سوممون رفته بودیم و قرار بود بمونیم، یه حموم سرباز داشت. توی شب سوم اقامتمون توی اونجا، متوجه شدیم که اگه به جلو خم بشیم، می‌تونیم با دوربین شکاری از اتاق خودمون داخل راه‌پله‌هایی که می‌رسه به قسمت داخلی و حموم سرباز خانما رو ببینیم. فرداش از همون‌جا یه دوربین شکاری خریدیم و شبش نوبتی اونجا رو دید می‌زدیم. نه، فوکاماچی؟»

چیگوسا یه نگاه تحقیرآمیز و شیطنت‌باری بهم انداخت و گفت: «هوم… یعنی فوکاماچی از این کارا می‌کرده.»

منم دست پیش رو گرفتم و گفتم: «خوب که چی؟ اگه من تنها کسی بودم که نگاه نمی‌کرد، فکر نمی‌کنی که بیشتر وضعیتم عجیب می‌شد؟ هینوهارا خودت خوب می‌دونی که همیشه جلوی دخترایی که ازشون خوشت می‌اومد من رو دست می‌نداختی.»

هینوهارا بلافاصله جواب داد: «اوهو، اشتباه نکن، من فقط دوست داشتم که تو رو دست بندازم.»

چیگوسا دستشو گذاشت روی دهنش و ریز خندید و گفت: «چقدرر همدیگه رو دوست دارین.»

من و هینوهارا هم شونه‌هامونو بالا انداختیم که مثلاً بگیم “کی گفته؟” و بعدش سه‌تایی به هاجیکانو نگاه کردیم. دیدیم هنوز به تلسکوپ چسبیده و از دیدن زحل خسته نشده.

هینوهارا برای اینکه هاجیکانو نشنوه، آروم ازم پرسید: «یعنی این‌قدر از ستاره‌ها خوشش میاد؟»

«آره، هر شب میاد اینجا تا ستاره‌ها رو ببینه.»

«هر شب میاد؟ مطمئنی دلیل دیگه‌ای نداره؟»

«نه، هیچ دلیل دیگه‌ای نداره. مطمئنم.»

هینوهارا از پشت به هاجیکانو خیره موند، انگار که می‌خواست از چیزی مطمئن بشه. بعدش گفت: «هوم، عجب دختر عجیبیه.»

هینوهارا به هاجیکانو یه لقب داد و گفت: «هی، شبح اویوا، هنوز از زحل خسته نشدی؟»

هاجیکانو چشماشو از روی لنز برداشت و رو به هینوهارا گفت: «نه، خسته نشدم.»

«واقعاً؟ ولی من خسته شدم. پس الان می‌خوام تلسکوپ رو به سمت ماه بگیرم. می‌دونی چه‌جوری باید انجامش بدیم؟»

«…شاید.»

«باشه، پس برش دار و طرف ماه تنظیمش کن. وقتی دید خوبی از ماه پیدا کردی، بهم بگو.»

هاجیکانو سرشو کامل خم کرد و با احتیاط شروع کرد به وَررفتن با تلسکوپ.

هینوهارا با خوشحالی گفت: «خوب، پس بلدی از یابنده استفاده کنی. ولی هنوز خیلی کارا باید انجام بدی.»

من بهش گفتم: «تو گفتی که نمی‌ذاری یه تازه‌کار بهش دست بزنه، اون‌وقت می‌ذاری که یه دختری که بار اولته دیدیش باهاش کار کنه؟ واقعاً که چقدر برات مهمه!»

هینوهارا راحت بهم گفت: «برای هاجیکانو اشکالی نداره. نمی‌شکنتش.»

«می‌دونی، منم درمورد تلسکوپ یه چیزایی خوندم. حتی می‌تونم نقشه‌ی ستاره‌ها رو بخونم.»

«خیلی خوبه، ولی به تو نمی‌تونم اطمینان کنم چون نیتت خرابه.»

انگار هینوهارا از اینکه هاجیکانو داشت یواش‌یواش کار می‌کرد، خسته شده بود. به‌خاطر همین، با چراغ‌قوه‌ای که با تلق قرمز پوشیده شده بود، بالای سرش ایستاد و بهش می‌گفت چیکار کنه. «خنگول، اول باید از لنز بزرگ‌نمایی پایین‌تر استفاده کنی. وقتی که نقطه کانونی رو تنظیم کردی، بعدش می‌تونی بزرگ‌نمایی رو زیاد کنی.»

هاجیکانو با ناراحتی گفت: «من که نمی‌دونم چه‌جوری باید لنزای چشمی رو عوض کنم.»

«خُلی؟ خوب باید از من بپرسی اگه بلد نیستی.»

هاجیکانو با عصبانیت پرسید: «…خوب چه‌جوری؟»

من و چیگوسا هم از عقب به این دوتا که داشتن با تلسکوپ ور می‌رفتن نگاه می‌کردیم.

چیگوسا آروم بهم گفت: «داشتن آدمایی که می‌فهمن تو چی دوست داری، عالیه.»

«آره، من واقعاً نمی‌تونم این‌قدر به یه چیزی دقت کنم. شاید چون اعتمادبه‌نفس زیادی برای انجام سرگرمیام ندارم این‌جوریم.»

«آره، می‌دونم چه حسی داری. بعضی وقتا برای انجام یه کاری خیلی خسته و ناامید می‌شم و براش تلاش کمتری می‌کنم.»

وقتی به هینوهارا که همین‌جور داشت خیلی رو اعصاب می‌رفت و دستور می‌داد و هاجیکانو هم که با اکراه انجامشون می‌داد نگاه می‌کردم، یه ناراحتی خاصی بهم دست داد. یه احساس عجیبی بود که قبلاً هرگز تجربه‌ش نکرده بودم. اون‌موقع، نمی‌دونستم که این حس، “حسادت” هستش. شاید قبلاً تجربه‌ش کرده بودم، ولی به‌خاطر کمتردیدن خودم نسبت به دیگران، این‌قدر از خودم ناامید شده بودم که خودم رو با دیگران مقایسه نمی‌کردم. یه زندگی برای خودم درست کرده بودم که به یه سری از آدمای خاص حس حسادت پیدا نکنم. به همین دلیل، برای حسی که اولین‌بار بود داشتمش، نمی‌تونستم اسمی انتخاب کنم.

یه حس نحسی خاصی پیدا کردم. با خودم گفتم که شاید یه دری رو که نباید، باز کردم.

و این نحسی خودشو توی آینده‌ای نه چندان دور نشون داد.

چیگوسا با نگرانی ازم پرسید: «فوکاماچی، چی شده؟» و بعدش ساکت شد.

«هیچی. فقط یه حس عجیبی بهم دست داد.»

«آها… عجیبه.»

هاجیکانو برگشت و یه نگاهی به ما دوتا انداخت، بعدش دوباره برگشت و با تلسکوپ مشغول شد.

حدودای ساعت 4 صبح، وقتی که آسمون داشت بنفش می‌شد، از خرابه‌ها اومدیم بیرون. با یه خداحافظی همین‌جوری، هممون رفتیم سمت خونه‌هامون.

به‌هرحال، به‌خاطر همسویی عجیب ستاره‌ها، یا بهتره بگم، همسویی‌ای که ستاره‌ها ایجادش کردن، از اون روز به بعد، من، هاجیکانو، چیگوسا و هینوهارا هر شب می‌رفتیم به خرابه‌ها، انگار که هممونو اونجا صدا می‌زدن و ما رو می‌کشوندن طرف خودشون.

جالب این بود که هر دفعه، هینوهارا بدون اینکه کسی ازش بخواد، مدام تلسکوپش رو می‌آورد و روی پشت‌بوم هتل نصبش می‌کرد. البته فکر می‌کنم فقط به‌خاطر انجام یه کار خوب نبود و بیشتر برای اینکه یه بهانه‌ای داشته باشه که چیگوسا رو ببینه این کار رو می‌کرد. نمی‌دونستم که هینوهارا چقدر در مورد چیگوسا جدیه، ولی به‌نظر خیلی ازش خوشش می‌اومد و سعی می‌کرد درموردش ازم اطلاعات بگیره که البته من چیزی بهش نمی‌گفتم و طفره می‌رفتم.

چیگوسا دلیل اومدنش به خرابه‌ها رو این‌طور گفت که نمی‌خواست من و هاجیکانو رو اونجا با هم تنها بذاره. یه بار، درست زمانی که هاجیکانو و هینوهارا داشتن روی تلسکوپ کار می‌کردن، از چیگوسا پرسیدم که چرا همش باهامون میاد؟ چیگوسا هم با ناراحتی بهم زل زد و پیشونیشو کوبید به شونه‌م. بدون ترس جوابم رو داد: «یعنی نمی‌بینی که می‌خوام نذارم تو و هاجیکانو یواشکی همدیگه رو ببینین؟ یعنی نفهمیدی تا حالا؟»

ازش پرسیدم: «…می‌خواستم قبلاً ازت بپرسم، ولی واقعاً توی من چی می‌بینی؟ واقعاً برام سؤاله.»

چیگوسا روش رو برگردوند و گفت: «برو خودت بفهم، آدم بد.»

هاجیکانوی داستان هم بدون اینکه کسی بهش بگه، می‌اومد روی پشت‌بوم. حدس می‌زدم که فقط به‌خاطر تلسکوپ می‌ذاره ما سه‌تا خارجی باهاش اونجا باشیم. ولی این اواخر دیگه نظرم داشت عوض می‌شد.

شاید این‌طور باشه… احتمالاً این‌طوره… مطمئناً این‌طوره…

شاید هاجیکانو به تلسکوپ اهمیت نمی‌داد و تمرکزش روی هینوهارا بود.

بعد از اینکه سه‌تاییمون می‌رفتیم ستاره‌ها رو می‌دیدیم، یه سری اتفاقا افتاد. اون‌موقع بود که به این فکر افتادم. من و چیگوسا داشتیم هینوهارا و هاجیکانو رو از عقب نگاه می‌کردیم که چه‌جوری تلسکوپ رو نصب می‌کنن. هاجیکانو خیلی زود تبدیل به دستیار هینوهارا شده بود و دستورالعملایی که هینوهارا می‌داد رو دنبال می‌کرد. لنزا رو عوض می‌کرد، یابنده رو تنظیم می‌کرد و بدون ناراحتی، نقشه‌ی ستاره‌ها رو بررسی می‌کرد. به‌نظر می‌رسید که هاجیکانو داره از این کار لذت می‌بره و هینوهارا هم به هاجیکانو، به‌عنوان یک آدم عاشق ستاره‌شناسی، اعتماد داره. هینوهارا به هاجیکانو اجازه می‌داد که راحت به تلسکوپش دست بزنه، چیزی که دیگران اجازه‌ش رو نداشتن.

وقتی هینوهارا تلسکوپ رو آماده کرد و ما رو صدا زد، یه‎دفعه صدای موتور یه ماشینی رو از دوردست شنیدیم. هینوهارا انگشتش رو روی لبش گذاشت که بهمون بگه ساکت باشیم و چشماش رو بست تا با دقت گوش کنه.

یواش گفت: «از صدای موتور ماشین می‌فهمم که از این طرف صدا میاد. احتمالاً بچه‌هایی که این دوروبرا توی گردنه‌ی کوه می‌چرخن، از اینجا دارن رد می‌شن. شاید دارن جرأت یا حقیقت بازی می‌کنن.»

دقیقاً راست می‌گفت. بعد از یه مدت، صدای موتور به هتل نزدیک شد و از بین رفت. شنیدیم که چند نفری در ماشین رو باز و بسته کردن و از ماشین پیاده شدن. از صداها به‌نظر می‌رسید که انگار سه یا چهار نفرن و انگار که بیست‌سالشونه. انگار داشتن می‌اومدن طرف ما.

من گفتم: «بهتره قایم شیم. نباید بهشون بر بخوریم و باهاشون درگیر شیم.»

هینوهارا به چیگوسا و هاجیکانو نگاه کرد و سرشو خاروند و گفت: «دوتا خانم هم همراهمونن. باشه، باشه. فوکاماچی، این دوتا رو یه جایی قایم کن. حالا توی یه سطل زباله یا زباله‌سوز، به‌هرحال یه کاری بکن. منم میرم تلسکوپ رو برمی‌دارم و می‌ذارم کنار.»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «باشه، هاجیکانو و چیگوسا باهام بیاین.»

چیگوسا دنبالم اومد، ولی هاجیکانو از جاش تکون نخورد، انگار که داشت به یه چیزی فکر می‌کرد. بهش گفتم: «هاجیکانو، زود باش.» خواستم دستشو بگیرم، ولی دستشو کشید و دوید طرف هینوهارا تا بهش کمک کنه تلسکوپ رو باز کنن.

شاید هاجیکانو فکر کرده که بعد از بازکردن تلسکوپ، چهارتاییمون راحت‌تر می‌تونیم بریم قایم بشیم و فکر کرده که جلوی دست و پای هینوهارا نیست و خواسته که کمکش کنه. به‌خاطر همین به من اهمیت نداد. این منطقی‌ترین فکری بود که به ذهنم رسید.

با این‌حال، حتی با همچین فکری، وقتی که هاجیکانو دستشو کشید و ازم دور شد و رفت طرف هینوهارا، یه حس ناراحتی وصف‌ناپذیری پیدا کردم. حس کردم که این کار معنی دیگه‌ای هم می‌تونه داشته باشه.

در آخر هم، بچه‌هایی که داشتن جرأت و حقیقت بازی می‌کردن نیومدن روی پشت‌بوم و فقط توی طبقه‌ی اول چرخیدن. یه چندتا پنجره رو شکستن و بعد از سی دقیقه رفتن. وقتی منتظر بودیم تا برن، نفسامونو نگه داشته بودیم و پشت یه قسمت پشت‌بوم قایم شدیم. وقتی که ماشینشون رفت و دیگه صدایی ازش نیومد، یه نفس راحتی کشیدیم و اومدیم بیرون و بدنامونو کش و قوس دادیم. از اینکه اینا رفتن یه احساس راحتی عجیب‌وغریبی داشتیم. من، هینوهارا و چیگوسا یه‎دفعه خندیدیم. حالت چهره‌ی هاجیکانو هم نسبت به قبل نرم‌تر بود.

بعد از اون روز، دیگه وقتی هاجیکانو و هینوهارا با هم بودن بیشتر حواسمو جمع می‌کردم و دیدم که هاجیکانو با هینوهارا آروم‌تر برخورد می‌کنه تا با من. بعد از این موضوع، متوجه شدم که هاجیکانو یه ‌جور خاصی به هینوهارا نگاه می‌کنه.

به‌نظرم هاجیکانو از هینوهارا خوشش اومده بود. حتی یه آدم خشکی مثل من می‌تونست بفهمه که چقدر با علاقه داره بهش نگاه می‌کنه. وقتی هینوهارا دور و برش بود، هاجیکانو بیشتر لبخند می‌زد و وقتی هم که نبود افسرده می‌شد.

درک کاراش کم‌کم برام راحت‌تر شد. وقتی می‌اومد به پشت‌بوم که به ستاره‌ها نگاه کنه، می‌چسبید به هینوهارا. نمی‌دونستم چون هینوهارا رو دوست داره این کار رو می‌کنه یا چون هردوشون ستاره‌ها رو دوست دارن این علاقه بینشون ایجاد شده. اما حداقل، انگار هاجیکانو بیشتر از اینکه از هینوهارا در مورد ستاره‌ها بشنوه، بیشتر دوست داشت تا با اون تنها باشه. وقتی فهمیدم هاجیکانو از هینوهارا خوشش میاد، چشمام سیاهی رفت. هر وقت می‌دیدم به هم نزدیک می‌شن و گپ می‌زنن، قلبم تندتند می‌زد و یه حس ناامیدی شدیدی بهم دست می‌داد که انگار داشتم توی یه دریای تاریک غرق می‌شدم.

الان من دقیقاً پری‌دریایی کوچولوی اَندرسن نبودم؟ به‌خاطر علاقه‌م به هاجیکانو، زندگیمو به خطر انداختم تا ماه‌گرفتگیم از بین بره، ولی وقتی داشتم سعی می‌کردم تا هاجیکانو رو از ناراحتی نجات بدم، یه نفر دیگه اونو ازم دزدید. سرنوشتم خیلی شبیه سرنوشت پری‌دریایی کوچولو بود. پری‌دریایی کوچولو به‌خاطر عشقش به شاهزاده، خودشو تبدیل به یه انسان کرد، ولی یه زن دیگه گفت که شاهزاده رو نجات داده و شاهزاده رو به دست آورد.

اما من نمی‌تونستم هینوهارا رو مقصر بدونم. هینوهارا که نمی‌خواست هاجیکانو رو از راه به در کنه. اون فقط از دختری خوشش اومده بود که باهاش علاقه‌ی مشترکی به ستاره‌ها داشت و به خواسته‌های هاجیکانو پاسخگو بود.

همچنین، با این نگاه‌کردن به ستاره‌ها، من و هینوهارا دوباره مثل دوران راهنمایی با هم دوست شدیم. دوست ندارم قبول کنم، ولی حتی منم از هینوهارا خوشم اومده بود. هر چی نباشه، من هینوهارا رو خوب می‌شناختم، اونم من رو خوب می‌شناخت. نفرت‌داشتن از هینوهارا سخت بود. به‌هرحال این من بودم که این دوتا رو به هم معرفی کردم. بدون من، این دوتا هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌دیدن. بَذرایی رو که کاشته بودم، الان داشتم برداشت می‌کردم.

من واقعاً می‌خواستم دوباره هاجیکانو رو داشته باشم و از هینوهارا دورش کنم، ولی وقتی دیدم که چه‌جوری با اشتیاق داره به هینوهارا گوش میده، فهمیدم که من فقط براش یه مزاحمم.

توی این مرحله اگه می‌خواستم به زور از هم جداشون کنم، باعث می‌شدم که فقط هاجیکانو ناراحت بشه. تقریباً هر روز می‌رفتم کتابخونه تا دانشم در مورد ستاره‌شناسی رو به اندازه‌ی هینوهارا بالا ببرم، ولی این‌جوری چپوندن مطالب توی مغزم واقعاً کمکی بهم نکرد. چون هر چی بیشتر می‌خوندم، بیشتر متوجه می‌شدم که دانش هینوهارا چقدر زیاده.

تنها امیدی که داشتم این بود که هینوهارا از چیگوسا خوشش می‌اومد، نه هاجیکانو. ولی وقتی دیدم که دارم به این موضوع مثل یه روزنه‌ی امیدی نگاه می‌کنم، دلم به حال خودم سوخت که چقدر رقت‌انگیزم. ولی وقتی دیدم که در اعماق وجودم دلم می‌خواد که چیگوسا هم از هینوهارا خوشش بیاد، دلم می‌خواست از خجالت از روی زمین محو بشم.

از بین ما چهار نفر که روی پشت‌بوم بودیم، توی سر من بیشترین فکرای کثیف و منفی بود. درسته که یه ظاهر معمولی پیدا کرده بودم، ولی این‌دفعه ذهنم خیلی‌خیلی زشت شده بود. وقتی که ماه‌گرفتگیم رو داشتم این‌جوری نبودم. به‌محض اینکه احساس کردم که چیزی به دست آوردم، طمع کردم و این طمع باعث شد توی قلبم آشفتگی ایجاد بشه.

کنار چیگوسا نشسته بودم و یه قلپ از آیس‌تی که درست کرده بود خوردم. بعدش به هاجیکانو و هینوهارا و اون تلسکوپی که بینشون بود نگاه کردم و یه آه بلندی کشیدم.

چيگوسا انگار فهمید که دارم به چی فکر می‌کنم، به‌خاطر همین گفت: «اوضاع برات خوب پیش نمیره، نه؟»

منم مثل یه آدم غرغرو گفتم: «آره، اصلاً خوب نیست.»

«برای منم اوضاع اون‌طور که می‌خواستم پیش نرفته. کاش توی این نمایش یه خدای ماشینی برای حل مشکل وجود داشت.»

«آره، منم فقط می‌خوام جهت دوتا تیر رو تغییر بدم.»

«دوتا تیر؟» چیگوسا سرشو کج کرد، معلوم بود که از اون تیری که به قلب هینوهارا زده خبر نداره.

با خودم گفتم: «چرا این‌جوری شد؟»

چیگوسا جوابم رو داد و گفت: «…فوکاماچی، شاید به نظرت اوضاع خوبی نباشه، ولی من می‌خوام رابطه‌ها این‌جوری شه. و مهم‌ترین دلیلش اینه که من می‌خوام با تو باشم. ولی اینم تنها دلیل نیستا. چون یه‌جورایی که الان چهارتاییمون باهمیم همه‌چی خیلی طبیعی و خوبه.»

یه‌خرده درمورد حرفش فکر کردم و گفتم: «آره، منم نمی‌خوام اعتراف کنم، ولی منم این‌جور حسی دارم.»

چیگوسا لبخندی زد و گفت: «واقعاً؟ نمی‌دونم چقدر می‌تونیم با هم بمونیم، ولی برای این زمان خیلی ارزش قائلم و دوستش دارم. دعا می‌کنم تا اونجایی که می‌شه با هم باشیم… البته، اگه منو انتخاب کنی که داستان فرق می‌کنه.»

هر دفعه که چیگوسا این‌جوری یادآوری می‌کرد که بهم علاقه داره، قلبم درد می‌گرفت. چون اولاً نمی‌تونستم با ذهن باز با احساساتش روبه‌رو بشم و دوماً، یه احساس گناه بهم دست می‌داد، چون منی که چیگوسا دوست داشت، ظاهر واقعیم رو نداشت. پس یعنی یه‌جورایی داشتم گولش می‌زدم.

چون تحمل شنیدن جوابشو نداشتم، سؤالمو یه‌جور دیگه ازش پرسیدم یا شاید یه‌جورایی بهش اعتراف کردم: «هی، اوگیو. اگه این فوکاماچی که تو الان داری می‌بینی الکی باشه و ظاهر واقعیم نباشه، چیکار می‌کنی؟ مثلاً اگه صورتم خیلی زشت بود، فکر می‌کنی می‌تونستی این‌جور رابطه‌ای باهام داشته باشی؟»

چیگوسا سرشو کج کرد و بهم زل زد و خیلی راحت گفت: «آها، منظورت ماه‌گرفتگیته؟ اگه این‌قدر ازت بدم می‌اومد، اصلاً از اول نمی‌تونستم دوستت داشته باشم. حتی اگه دوباره برگردی به زمانی که ماه‌گرفتگی داشتی، برام خیلی بهتر می‌شد، چون لازم نبود با کسی رقابت کنم.»

چيگوسا وقتی دید به‌خاطر شوک زیادی که بهم وارد شده نمی‌تونم جوابی بهش بدم، یه‌جوری خندید که انگار جوک شنیده و گفت: «واقعاً فکر کردی من در مورد تو نمی‌دونم؟ باید بهت بگم همون‌قدر که تو دوست داری در مورد هاجیکانو اطلاعات به‌دست بیاری، منم می‌خوام در مورد تو اطلاعات زیادی به‌دست بیارم.»

«…حالم داره از بی‌توجهی خودم به‌هم می‌خوره.»

دستامو گذاشتم روی زمین و به آسمون نگاه کردم.

چيگوسا فهمیده بود. حتی منم یه‌جورایی بو برده بودم که این وضعیت خوبی که توش بودیم به‌زودی از بین میره و یه‌جور جدایی توی آینده‌ی نزدیک برامون پیش میاد.

هفتم آگوست ماه نو شد. دوربین شکاری رو به سمت آسمون و طرف راه شیری بین وگا و آلتایر گرفتم. این‌جوری می‌تونستیم خوشه‌های ستاره‌ای و سحابی‌ها رو نگاه کنیم.

شب دوازدهم ماه آگوست، بدون تلسکوپ یا دوربین شکاری، از بلندترین تپه‌ی شهر بالا رفتیم و دراز کشیدیم تا بارش شهاب‌سنگی “پرسید” رو ببینیم؛ همون بارش شهاب‌سنگی که اندو، مشاور مدرسه‌مون، بهمون گفته بود. از سال 1991 تا 1994، به‌خاطر تأثیر برگشتی ساختار والدی سوییفت تاتل، بارش شهاب‌سنگی پرسید، بیشتر از متوسط سالانه‌ی بارش شهاب‌سنگا رو داشت. در شب دوازدهم ماه آگوست، این تعداد بارش‌ها به اوج خودشون رسیدن. ما تقریباً تونستیم به‌طور متوسط هر ساعت 50 ستاره‌ی دنباله‌دار ببینیم. با خودم فکر کردم که بعضی از آدما توی طول زندگیشون نمی‌تونن این‌قدر شهاب سنگ رو ببینن. لبخند زیبای هاجیکانو وقتی داشت این شهاب‌سنگا رو نگاه می‌کرد که رد می‌شدن، من رو تحت‌تأثیر قرار داد. فکر کردم که این نشون میده که حالش داره بهتر می‌شه.

توی تاریخ 13 آگوست، بارون شروع کرد به باریدن و من و هاجیکانو برای اولین‌بار بعد از چند شب با هم تنها موندیم.

توی 14 آگوست، بیشتر از روز قبل بارون بارید.

توی 15 آگوست، بدون اینکه کسی متوجه بشه، چیگوسا توی دریا غرق شد و رابطه‌ی کوتاه ما هم تموم شد.