ورود عضویت
place you called-3
قسمت دوم جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل 8: دور آخر رو با من برقص

چهاردهم آگوست، ساعت 2 بعدازظهر، تلفن زنگ زد. اون‌موقع داشتم توی اتاقم یه کتاب در مورد حرکات مختلف ستاره‌های دوقلو می‌خوندم. بارون شدیدی داشت می‌بارید. قطره‌های بارون به پنجره می‌خوردن و باد هم همین‌جوری به درختا می‌خورد و از بین شاخ و برگشون رد می‌شد. مامان و بابام سرکار بودن، و منم خونه تنها بودم.

وقتی صدای تلفن اومد، کتاب رو پرت کردم کنار و از پله‌ها دویدم پایین تا گوشی رو بردارم.

«الو؟»

کسی جوابی نداد. فقط یه سکوت طولانی بود. گفتم شاید هاجیکانو زنگ زده. چون کسی به غیر از اون به ذهنم نمی‌رسید که بخواد بهم زنگ بزنه.

از کسی که تماس گرفته بود پرسیدم: «هاجیکانو هستی؟» ولی بازم کسی جواب نداد.

به نظر نمی‌اومد که مثل قبل دوتا تلفن با هم یه دفعه‌ای، زنگ خورده باشن و خطوطی که از هم جدا بودن به هم وصل شده باشن. این سکوت یه‌جوری بهم این حس رو می‌داد که تماس‌گیرنده کاملاً می‌دونست که من پشت خط هستم. با وجود این، یه چیزی بهم می‌گفت که این سکوت بیشتر نشون میده که تماس‌گیرنده برای صحبت مردده و صرفاً پشت این سکوت معنی خاصی نیست.

یه‎دفعه تماس قطع شد. وقتی گوشی رو گذاشتم، با خودم فکر کردم که این چی بود اصلاً؟

صدای بارون خیلی واضح توی خونه می‌اومد و من فهمیدم که یکی از پنجره‌ها باز مونده و توی خونه آب جمع شده. پنجره رو بستم، با یه پارچه زمین رو خشک کردم و رفتم بقیه‌ی پنجره‌ها رو تک‌تک چک کردم که ببینم بسته‌ان یا نه.

بعد از اینکه رفتم توی اتاقم، دوباره به اون تماس فکر کردم که یه‎دفعه یه چیزی به ذهنم رسید.

شاید من باید سر حرف رو باز می‌کردم.

شاید هاجیکانو ساکت نبود، ولی فقط منتظر من بود که صحبت کنم.

بی‌قرار شدم. یه بارونی روی پیراهنم پوشیدم و بدون چتر رفتم بیرون. با دوچرخه رفتم خونه‌ی هاجیکانو. بعد از چند دقیقه رسیدم خونشون و تندتند زنگ در رو زدم. بعد از یه مدت، آیا در رو باز کرد.

با ناامیدی بهم نگاه کرد و گفت: «…ها، تویی یوچان؟» واکنشش بهم فهموند که حس بدم درسته.

ازش پرسیدم: «اتفاقی برای یویی افتاده، نه؟»

سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و گفت: «آره، انگار که چیزی می‌دونی، بیا داخل. یه حوله بهت میدم که خودتو خشک کنی.»

«نه، می‌خوام اینجا صحبت کنم، لطفاً.»

آیا که هنوز کامل پشتشو بهم نکرده بود، دوباره برگشت و یه آه کشید.

«یویی گم شده. دیشب هم مثل همیشه از خونه بیرون رفت ولی دیگه برنگشت. البته، این موضوع نگران‌کننده‌ای نیست، چون پیش می‌اومد که برای یه روز یا یه مدتی نیاد خونه، شایدم به‌خاطر بارون دیر می‌رسه… ولی این‌دفعه یه حس بدی دارم.»

بعد از یه مکث کوتاهی گفتم: «چند دقیقه پیش یه نفر به خونه‌مون زنگ زد، ولی هیچی نگفت. مدرکی ندارم برای این حرفم، ولی فکر می‌کنم که یویی بوده. بعد از دو دقیقه، بدون اینکه چیزی بگه تماس قطع شد.»

آیا چشماش رو بست، یه نفس راحت کشید و گفت: «خداروشکر، پس اگه یویی بوده یعنی حالش خوبه…»

«حس بد شما برای چیه؟»

آیا همین‌طور که به بارون خیره شده بود، گفت: «الان که بهش فکر می‌کنم، دیشب یه‌جورایی رفتارش عجیب شده بود. قبل از اینکه بره، خیلی اتفاقی توی آشپزخونه دیدمش. خیلی گرسنه‌م بود و داشتم توی یخچال دنبال یه چیزایی می‌گشتم که دیدم داره میره طرف در پشتی. معمولاً وقتی یویی من رو این‌جوری می‌دید، پشتشو بهم می‌کرد و بدون اینکه محل بذاره می‌رفت. ولی این‌دفعه این‌جور نبود. این‌دفعه، توی در آشپزخونه وایساد و یه نگاهی بهم انداخت. انگار که یه چیز عجیب‌وغریبی دیده، همین‌جوری پلک می‌زد. منم جوری رفتار کردم که انگار متوجه کارش نشدم. بعد از ده ثانیه اونم دیگه بهم نگاه نکرد و رفت سمت در پشتی خونه ولی بهم تعظیم کرد. انگار که می‌خواست ازم تشکر کنه… تو می‌دونی این رفتارش چقدر عجیب بود، نه، یوچان؟»

«بعدش، یویی چیزی بهتون نگفت؟»

صورت آیا یه‌خرده حالت ناراحتی گرفت و گفت: «نه، حتی یک کلمه هم حرف نزد. هی، شاید فقط دارم زیادی بهش فکر می‌کنم، ولی وقتی یکی از همکلاسیام فوت کرد، قبلش درست مثل یویی داشت رفتار می‌کرد.»

منم تکرار کردم: «همکلاسیتون؟»

«بهتره بگم کسی که مجبور بودم باهاش کنار بیام. زیاد رابطه‌م با همکلاسیم خوب نبود. فکر کنم ازم بدش می‌اومد. منم دوست نداشتم کسی ازم منتفر باشه، پس منم از اون بدم می‌اومد. حدوداً توی پاییز سال دوم راهنماییم، دیگه نیومد مدرسه. و بعد از تقریباً یه ماه بهم زنگ زد و فقط خودش صحبت کرد. می‌خواستم ازش بپرسم که چرا نیومده مدرسه، ولی چون جوری به نظر می‌رسید که نمی‌خواد کسی ازش سؤال بپرسه، منم چیزی نگفتم. بعدش، درست قبل از اینکه تلفن رو قطع کنه، یه چیز عجیب گفت: “برای امروز ازت ممنونم.” و قطع کرد.»

«همین؟»

آیا با لحن یکنواختی گفت: «چند ساعت بعد از تماسش، اون خودشو کشت. پلیسا اونو توی جنگل کنار دریا پیدا کردن که خودشو دار زده بود. نه یادداشتی ازش پیدا کردن و نه چیزی از خودش به جا گذاشته بود. چند روز بعد فهمیدم که “ها، پس این تماسی که گرفت یه نشونه بوده.” و “ممنونم” هم آخرین حرفاش بوده.»

از حرفاش این‌طور برداشت کردم و گفتم: «خانم آیا، فکر می‌کنین یویی می‌خواد خودشو بکشه؟»

اگه منطقی بهش فکر کنیم، می‌بینیم که همچین اتفاقی نباید بیفته. این اواخر، به‌نظرم هاجیکانو خیلی شادتر بود. یعنی از بارش شهاب‌سنگ پرسید خوشش نیومده بود؟ چرا الان باید خودکشی کنه؟

نه، شاید… این فقط من بودم که این‌جوری فکر می‌کرده. شاید هاجیکانو خوشحال‌تر بود، چون دیگه تصمیمش رو برای خودکشی گرفته بوده؟ یعنی چون می‌دونسته که چند روز دیگه از این دنیا میره، خواسته که نهایت لذت رو از لحظه‌هایی که زنده‌ست ببره؟

آیا سرشو تکون داد و گفت: «نمی‌دونم دیگه. امکان اینم هست. یه درخواست جست‌وجو براش پر کردم ولی به‌نظر نمیاد که پلیسا جدی بگیرنش. پدر و مادرمم بیرون دارن دنبالش می‌گردن.»

به آیا گفتم: «پس ما هم بریم دنبالش بگردیم. هر چی تعدادمون بیشتر باشه بهتره. به چندتا از دوستامم می‌تونم زنگ بزنم. می‌تونم از خونه‌تون بهشون زنگ بزنم؟»

آیا گفت: «آره راحت باش.» بعدش برگشت و به تلفنی که توی سالن پذیرایی بود اشاره کرد. «ولی متأسفانه من نمی‌تونم باهاتون بیام.»

با تندی بهش گفتم: «الان زمان خوبی برای لجبازیه؟ مطمئن باشین اگه یویی خودکشی کنه و شما برای پیداکردنش کاری نکنین، حتماً پشیمون می‌شین. ممکنه روزها یا سال‌ها از کاری که امروز کردین احساس پشیمونی کنین و غصه بخورین. من می‌دونم اون‌قدرا که فکر می‌کنین از خواهرتون متنفر نیستین.»

اونم با تندی جوابم رو داد: «منم اینو می‌دونم. اما من منتظرم که یه زنگی بزنه، به‌خاطر همینه که نمی‌تونم بیام.»

«مطمئنین یویی اینجا زنگ می‌زنه؟»

«نه، ولی اگه الانم برم بگردم دنبالش هیچی پیدا نمی‌کنیم. اگه واقعاً می‌خواد که بمیره، ما که نمی‌تونیم جلوش رو بگیریم. اون دختر باهوشیه، پس نمی‌ذاره کسی راحت پیداش کنه. حتی ممکنه تا الان دیگه خودشو کشته باشه… اما اگه هنوزم شکی داشته باشه، فکر نمی‌کنی همین‌طور که به تو زنگ زد، به اینجا هم زنگ می‌زنه، یوچان؟ اگه این‌جوری فکر بکنی، می‌بینی که بهتره من توی خونه منتظر تماسش بمونم.»

من و آیا یه مدتی به هم خیره شدیم. متنفرم از اینکه اینو بگم، ولی داشت درست می‌گفت. اگه هاجیکانو نمی‌خواست که پیداش کنیم، گشتن ما دنبالش بی‌فایده نبود؟ یعنی باید منتظر می‌موندیم تا به شک بیفته و بخواد با ما تماس بگیره؟

اما من قبلاً اجازه داده بودم که توی همچین وضعیتی هاجیکانو ازم دور بشه. پس الان احتمالش کمتره که بخواد خودش با پای خودش برگرده. پس یعنی ما باید یه کاری می‌کردیم.

از کنار آیا رد شدم و رفتم طرف تلفن. اول خونه‌ی هینوهارا رو گرفتم. بعد از ده‌تا زنگ، برادر هینوهارا برداشت. ازش پرسیدم که هینوهارا اونجاست؟ ولی گفتش که بیرونه. وقتی ازش پرسیدم که می‌دونه کجاست یا نه، با بی‌ادبی جواب داد که “از کجا باید بدونم” و گوشی رو قطع کرد. توی این هوا که نمی‌تونه رفته باشه که تلسکوپ رو نصب کنه، منم که نمی‌تونستم اصلاً به چیز دیگه‌ای فکر کنم.

وقتی به خونه‌ی چیگوسا زنگ زدم، خودش گوشی رو برداشت. اولین چیزی که بهش گفتم این بود: «وقت ندارم توضیح بدم، ولی هاجیکانو گم شده. به کمکت نیاز دارم تا پیداش کنیم.»

«اِم… فوکاماچی هستی؟»

«آره، متأسفم که باید توی این بارون بیای بیرون، ولی سریع آماده شو که بریم.»

«اتفاقی برای هاجیکانو افتاده؟»

«نمی‌دونم. اما خواهر بزرگ‌ترش می‌گه حس بدی برای دیراومدنش داره، منم حس خوبی ندارم. راستشو بگم، یه ماه پیش، دیدم که می‌خواست خودکشی کنه. ممکنه الانم بخواد دوباره خودشو بکشه.»

فکر کردم که اگه اینا رو بهش بگم چیگوسا بدون هیچ حرفی قبول می‌کنه بیاد بریم دنبالش.

ولی این‌طور نشد.

چیگوسا ساکت شد، انگاری که پشت خط، زمان براش ایستاده بود.

«چیه، چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟»

چیگوسا با آرامش گفت: «اِم، فوکاماچی، لطفاً ازم متنفر نشو. یه چیزی می‌خوام بهت بگم که ممکنه ناراحتت کنه.»

«وقت نداریم الکی حرف بزنیم…»

«بذار هاجیکانو به حال خودش باشه.»

اولش فکر کردم اشتباه شنیدم. نه، مغزم نمی‌خواست درست بفهمه که چیگوسا چی گفته.

چون چیگوسایی که من می‌شناختم، همچین چیزی نمی‌گفت.

با اینکه می‌دونستم قرار نیست چیز بهتری بشنوم، ولی ازش پرسیدم: «چی گفتی؟»

چیگوسا بدون جواب به سؤالم، با لحنی یکنواخت گفت: «ببین فوکاماچی، می‌دونستی توی پری‌دریایی کوچولو، وقتی که شاهزاده با یه زن دیگه ازدواج کرد، اون جادوگره یه راه خلاصی برای پری‌دریایی بهش پیشنهاد داد؟»

«…منظورت از این حرفا چیه؟»

چیگوسا جواب سؤال خودشو داد: «پری‌دریایی باید شاهزاده رو با یه خنجر می‌کشت. اگه اون قلب شاهزاده رو با خنجر سوراخ می‌کرد و می‌ذاشت خون ازش بریزه، پاهاش تبدیل به دُم می‌شد و می‌تونست دوباره مثل یه پری‌دریایی زندگی کنه.» و ادامه داد: «اون شرطی که بستی، اگه هاجیکانو که شخصیت اصلیه بمیره، چی می‌شه؟ اگه عشقتون به یه رمز و راز ابدی تبدیل بشه، شاید شرط‌بندی هیچ‌وقت کامل نشه. پس این موضوع می‌تونه زندگیتو نجات بده، نه؟»

داد زدم و نذاشتم صحبت کنه: «صبر کن ببینم، اوگیو، تو چه‌جوری در مورد شرط‌بندی می‌دونی؟ من به هیچ‌کسی در موردش نگفتم…»

و صدالبته هیچ جوابی نداشت که بهم بده.

«خوشبختانه، هاجیکانو آرزوی مرگ خودشو داره. پس تو هم باید به انتخابش احترام بذاری. تو که قرار نیست از خنجر استفاده کنی.» چیگوسا گلوش رو صاف کرد و گفت: «به‌علاوه، فوکاماچی، واقعاً فکر کردی که تنها علت ناراحتی و ناامیدی هاجیکانو ماه‌گرفتگی بوده؟»

منم گفتم: «…حتماً به اون “چهار روز مرموز” ربطی داره؟»

چیگوسا تأیید کرد و گفت: «دقیقاً. با مرگش، می‌خواد جزای گناهی که کرده رو بده.»

ملتمسانه به چیگوسا گفتم: «اوگیو ببین، بهم گوش بده، من خیلی دلم می‌خواد در مورد این موضوع بدونم و سؤالات زیادی هم در موردش دارم، مثل اینکه تو چه‌جوری در مورد همه‌ی اینا می‌دونی. اما ممکنه همین الان که داریم صحبت می‌کنیم، هاجیکانو مستقیم بره طرف مرگ و من هم باید الان برم پیداش کنم.»

چیگوسا با ناامیدی گفت: «که این‌طور. خوب برو پس، منم می‌شینم اینجا دعا می‌کنم که پیداش نکنی.»

تلفن قطع شد. سؤالات زیادی توی ذهنم ایجاد شده بود. ولی جلوشونو گرفتم و از خونه‌ی هاجیکانو اومدم بیرون. قبل از هر چیزی، به خرابه‌های هتل ماسوکاوا رفتم و تمام گوشه و کنارش رو گشتم. اما هیچ نشونی از هاجیکانو پیدا نکردم. به پارک توی معبد، جنگلا، دبیرستان میناگیسای اول، مدرسه‌ی ابتدایی قدیمیمون، ایستگاه چاکاگاوا و تمام جاهایی که ممکن بود ازشون خاطرات خوبی داشته باشه رفتم. ولی اونجاها هم نبودش. هرچی زمان بیشتر می‌گذشت، طوفان هم قوی‌تر می‌شد و منم درست مثل اون روزی که تو استخر افتادم خیس شده بودم. کتونیام این‌قدر گلی شده بودن که نمی‌تونستم رنگ اصلیشونو تشخیص بدم. به‌هرحال، هر جا رو که گشتم، نتونستم هاجیکانو رو پیدا کنم. همون‌طور که آیا گفته بود، اگه هاجیکانو واقعاً می‌خواست خودشو بکشه، نمی‌ذاشت کسی پیداش کنه و جلوش رو بگیره.

نه… شاید اگه هاجیکانو رو بهتر می‌شناختم، می‌تونستم بفهمم که کجاست. ولی خوب نمی‌شناختمش. درنهایت، من حتی متوجه افکاری هم که داشت نشده بودم.

دوباره برای آخرین‌بار هتل ماسوکاوا رو گشتم، ولی پیداش نکردم. حدودای ساعت 2 صبح برگشتم به خونه‌ی هاجیکانو. حوصله‌ی زنگ‌زدن نداشتم، به‌خاطر همین، فقط به‌آرومی در زدم. آیا سریع اومد در رو باز کرد. با دیدن صورتم، سرش رو تکون داد.

«تماسی نگرفته؟»

آیا با بی‌حالی سرشو تکون داد و گفت: «نه، تو چیزی پیدا کردی؟»

«نه هنوز. می‌خوام برم دوباره اونجاهایی که امکان داره بره رو بگردم.»

با ناراحتی بهم گفت: «بسه دیگه. خسته نیستی؟ یه کمی استراحت کن. می‌تونی از حموم ما استفاده کنی. این لباسای خیستو در بیار و از پدرم لباس قرض بگیر.»

«خیلی از پیشنهادت ممنونم. ولی نه. دوباره خیس می‌شن به‌هرحال.»

آیا شونه‌هام رو گرفت و گفت: «گوش کن، حداقل سی دقیقه استراحت کن. می‌دونی رنگ صورتت چه‌جوریه، یوچان؟ مثل مرده‌ی متحرک می‌مونی.»

«این‌جوری به دنیا اومدم و همه همین رو بهم میگن.»

خودم رو از دستای آیا آزاد کردم و دوباره رفتم زیر بارون.

تا صبح دنبال هاجیکانو گشتم ولی پیداش نکردم.

داشتم می‌رفتم سمت خونه که بچه‌های دبستانی رو دیدم که داشتن با ورزشای سوئدی سبک خودشون رو گرم می‌کردن. وقتی رسیدم خونه، قبل از اینکه لباسای خیسم رو عوض کنم، با اینکه می‌دونستم وقت مناسبی نیست، به خونه‌ی چیگوسا زنگ زدم. دلم می‌خواست در مورد صحبت کوتاهی که داشتیم بیشتر حرف بزنیم. خیلی سؤالا داشتم که ازش بپرسم. ولی تلفن 10 بار زنگ خورد و کسی هم جواب نداد. هنوز خواب بودن یعنی؟ یا رفتن بیرون؟

خسته شدم و گوشی رو گذاشتم. لباسام رو درآوردم، یه دوش گرفتم و توی وان آب گرم یه مدت طولانی دراز کشیدم. مغزم کار نمی‌کرد. به هیچی نمی‌تونستم فکر کنم. بعد از اینکه از حموم اومدم، پیژامه‌هام رو پوشیدم و برنج سردی که توی پلوپز بود رو خوردم. خیلی با دقت دندونام رو مسواک زدم که همین مسواک‌زدن خودش خیلی طول کشید. بعدشم رفتم توی رخت‌خوابم. با خودم گفتم حتماً توی همچین وضعیت قاراشمیشی نمی‌تونم بخوابم، ولی توی یه چشم‌به‌هم‌زدن دیگه چیزی نفهمیدم و مثل یه کپه‌ی آجر روی هم بدون اینکه تکونی بخورم برای پنج ساعت خوابیدم.

از بین پرده‌ها، یه باریکه‌ی نور درخشانی بهم خورد و بیدارم کرد. برخلاف دیروز، امروز هوا صاف و دلنشین بود. سرم این‌قدر درد می‌کرد که هنوز می‌تونستم سه ساعت دیگه هم بخوابم، ولی از خوابیدن منصرف شدم و بلند شدم نشستم روی رخت‌خوابم. با خودم گفتم حتماً اتفاقات دیروز فقط یه کابوس بوده، ولی همزمان می‌دونستم که همشون اتفاق افتاده بودن. از پله‌ها رفتم پایین و به خونه‌ی هاجیکانو زنگ زدم و توی بوق دوم، آیا گوشی رو برداشت.

آیا با تعجب بهم گفت: «یعنی من الان خودم می‌خواستم بهت زنگ بزنم.»

«منظورت اینه که از یویی خبری شده؟»

آیا با خستگی گفت: «آره… فعلاً که اتفاقای بد رو پشت سر گذاشتیم و تونستیم یویی رو زنده پیدا کنیم.»

یه نفس راحتی کشیدم و رو زمین افتادم.

ولی این‌جوری که آیا صحبت می‌کرد زیاد اطمینان‌بخش و خوشحال‌کننده نبود. مثل این بود که هم خبرای خوب داشت و هم خبرای بد و الان فقط خبر خوب رو بهم گفته بود.

«اتفاق بد رو پشت سر گذاشتیم… اما انگار اتفاق بدی هم افتاده، نه؟»

آیا تأیید کرد و گفت: «درسته. همون حس بدی که داشتیم درست بود. صبح زود، وقتی دریا متلاطم بوده، یویی خودشو پرت می‌کنه توش.»

یه‎دفعه حس کردم ریه‌هام خالی شدن. دریا. پاک یادم رفته بود که دریا رو هم بگردم. چرا اونجا رو نگشتم؟ شاید چون بار اول می‌خواست خودشو دار بزنه، این بار هم ناخوداگاه فکر کردم می‌خواد بازم همین کار رو بکنه. یا شایدم ساحل یه جای آشنا برام بود، به‌خاطر همین فکر نمی‌کردم بره اونجا.

«یعنی فقط می‌تونیم بگیم که یه معجزه بوده. به نظر میاد موج خوش‌شانسی دوباره اونو به طرف ساحل هل داده و امروز صبح یه زوج پیر که داشتن توی ساحل قدم می‌زدن، پیداش می‌کنن. بلافاصله به 119 زنگ می‌زنن و چون اون خانم آموزشای غریق نجاتی دیده بود، تا قبل از اومدن آمبولانس تونسته بود یه کارایی براش انجام بده. یویی تازه به هوش اومده، به‌خاطر همین هنوز توی شوکه. ولی می‌تونه حرف بزنه که یعنی آسیب مغزی شدیدی بهش وارد نشده… دکترا حتی به ما که خانواده‌شیم اجازه نمیدن بریم ملاقاتش. یعنی دیگه شرایط برای تو که دوستشی سخت‌تره، یوچان.»

وقتی داشتم به آیا گوش می‌دادم، تندتند نفس می‌کشیدم. حتی نمی‌دونستم که چه حسی دارم. باید خوشحال بشم که هاجیکانو حالش خوبه یا باید برای خودکشیش ناراحت باشم یا برای شانسی که آورده سپاس‌گزار باشم.

«خانم آیا حالا می‌خواین با یویی چیکار کنین؟»

«همین الان در این مورد با والدینم صحبت کردم. و قرار شد وقتی که یویی از بیمارستان مرخص می‌شه، برای بهترشدن حالش بفرستیمش خونه‌ی مادربزرگم. این‌جوری می‌تونه برای یه مدت از محیط اطرافش دور باشه.»

«که این‌طور… خوب، ممکنه این‌جوری براش بهتر باشه.»

آیا بهم گفت: «ببین، یوچان، به نظرم کارت عالی بود. این‌جوری که یویی، دوست قدیمیت، تو رو رد می‌کرد و بهت محل نمی‌ذاشت، هر کس دیگه‌ای بود راهشو می‌کشید و می‌رفت. ولی این باعث نشد تو کوتاه بیای. در واقع، تو یویی رو مجبور به کاری نکردی، فقط با صبر و حوصله و رعایت فاصله‌ی خودت از اون، تونستی نظرشو عوض کنی. این‌جور شد که هر شب با تو می‌رفت بیرون. نه‌تنها این، تو تونستی برای یویی دوست هم پیدا کنی. وقتی خودم این رو از نزدیک دیدم، متوجه شدم این کار فقط از تو برمی‌اومد، یوچان. یعنی، فرقی نداشت دیگران چقدر تلاش کنن، هیچ‌کس نمی‌تونست این افکار خودتخریبی که یویی داشت رو از بین ببره به‌جز تو. شاید تنها چیزی که باید براش اتفاق می‌افتاد، تو بودی.»

منم با دونستن اینکه باید معذرت‌خواهی کنم، گفتم: «خیلی ممنون، و ببخشید.»

آیا خندید و جواب داد: «بهت که گفتم لازم نیست عذرخواهی کنی.»

وقتی صحبتم با آیا تموم شد، به چیگوسا زنگ زدم. باید ازش می‌پرسیدم که چه‌جوری در مورد شرط‌بندیم خبر داره.

وقتی داشتم می‌خوابیدم، این به ذهنم رسید که یعنی ممکنه چیگوسا اوگیو هم توی این شرط‌بندی باشه؟

شاید اون خانمه به غیر از من به آدمای دیگه‌ای هم این شرط‌بندی رو پیشنهاد داده. ممکنه به تعداد کمی گفته باشه یا ممکنه صدها نفر رو توی این شرط‌بندی آورده باشه. معلومه که به غیر از من، به چند نفر دیگه هم پیشنهاد داده و چیگوسا یکی از اوناست. ممکنه چیگوسا شرط‌بندی‌های قبلی رو برده یا باخته باشه، ولی هنوزم یه‌جورایی تونسته زنده بمونه و موفق شده. درنهایت، چیگوسا متوجه شده که همکلاسیش، یوسوکه فوکاماچی هم شرط‌بندی‌ای که خودش قبلاً وارد شده بوده رو انجام داده. علاوه بر این، ممکنه بتونه یه راه فراری توی این شرط‌بندی پیدا کرده باشه.

از بین تمام نظریه‌هایی که از حقایق روبه‌روم به ذهنم می‌رسید، هیچ‌کدومشون منطقی نبودن. البته شاید من چیزای مهم رو داشتم نادیده می‌گرفتم. با این‌حال، این فرضیه که چیگوسا قبلاً توی یه همچین شرط‌بندی‌ای بوده، بیشتر توی ذهنم چرخ می‌خورد.

چیگوسا گوشی رو برداشت و جواب داد: «الو؟ فکر کنم فوکاماچی هستی، نه؟»

«آره، خودمم. هاجیکانو پیداش شد. اون صبح زود توی دریا پریده بود. خوشبختانه هنوز زنده‌ست، ولی اجازه نمیدن که یه مدت کسی بره ملاقاتش.»

چیگوسا گفت: «آها.» بعدش چیز دیگه‌ای نگفت. انگار که این موضوع زیاد فکرشو درگیر نکرده بود. یه‌جوری آروم بود که انگار می‌دونست هاجیکانو پیداش می‌شه.

«ببین، می‌خوام در مورد حرفی که دیروز زدی صحبت کنیم.»

«پس لطفاً بیا خونه‌ی من. چون ممکنه صحبتمون طولانی بشه. و یه چیزی هم هست که می‌خوام نشونت بدم.»

«یه چیزی می‌خوای نشونم بدی؟»

«این‌جوری شاید بتونی زودتر خودتو برسونی. چون دیگه وقت زیادی نمونده.»

چیگوسا این رو گفت و تلفن رو قطع کرد.

وقت زیادی نمونده؟

گردنمو کج کردم و فکر کردم که می‌خواد چی بگه؟ چی رو می‌خواد نشونم بده که با گذر زمان از بین میره؟

هر چی که بود، به حرفش گوش دادم و رفتم خونه‌شون.

زمان خیلی چیزا دیگه داشت تموم می‌شد. جیرجیرکای زیادی اینور و اونور مسیر افتاده بودن و مرده بودن. مورچه‌ها هم از بدنشون بالا می‌رفتن و باعث می‌شدن وقتی که از بالا بهشون نگاه می‌کنی، فکر کنی که زمین داره حرکت می‌کنه.

جیرجیرکای سوکوتسوکوبوشی دیگه بیشتر از بقیه‌ی گونه‌هاشون جیرجیر می‌کردن. تابستون دیگه داشت تموم می‌شد. مطمئناً روزای گرم برای یه مدت ادامه خواهند داشت، ولی دیگه قرار نبود هوا بیشتر از این گرم بشه. دیگه از الان به بعد به سمت سرما می‌رفتیم.

بعد از یه مقدار پیاده‌روی، وارد مجتمع مسکونی‌ای که روی تپه‌ها بود شدم و رسیدم به خونه‌ی چیگوسا. باد صدای شست‌وشو توی بالکن طبقه‌ی دوم رو با خودش به گوشم رسوند.

درست وقتی که روبه‌روی در وایسادم تا زنگ بزنم، چیگوسا از توی باغچه منو صدا زد.

«من اینجام.»

به سمت صدا برگشتم و رفتم توی زمین چمنی که خوب تمیز شده بود.

چیگوسا اونجا منتظرم بود.

وقتی دیدم که روی صندلی چرخ‌دار نشسته، خیلی از شک و تردیدایی که داشتم از بین رفتن.

سرشو کمی کج کرد و گفت: «فوکاماچی، می‌خوام برم ساحل.»

یه گل سفید کوچولو روی پاهاش بود.

***

اول تابستونی که کلاس سوم دبستان بودم، برای اولین بار بستری‌شدن توی بیمارستان رو تجربه کردم.

اون‌موقع هم مثل اون‌دفعه که پاهام نزدیک خوابگاه شکستن، آسیب دیده بودم. چون یه روز که با دوچرخه از تپه به ساحل می‌رفتم، می‌خواستم ببینم که بدون ترمز چه اتفاقی برام می‌افته. وقتی که دیگه به ته تپه رسیدم، فکر کردم که “خوب دیگه، موفق شدم!” ولی چرخ جلویی به یه چیزی خورد و پرت شدم تو هوا. چون که دسته‌های دوچرخه رو قبلش چرخونده بودم، با صورت زمین نخوردم و به‌جاش با زانو روی آسفالت افتادم.

اولش توی یه بیمارستانی گفتن که فقط کبودی دارم، اما درد زانوم این‌قدر زیاد بود که نمی‌تونستم راه بروم یا حتی زانوم رو خم کنم. ولی توی یه بیمارستان دیگه، متوجه شدن که کاسه‌ی زانوم شکسته و دو ماه طول می‌کشه تا خوب شه. چون که اولین‌بار بود این‌جوری آسیب دیده بودم، مادرم خیلی بیشتر از من مضطرب و نگران بود.

این روزا، من حتی از بودن توی بیمارستان لذت می‌بردم، ولی وقتی که کلاس سوم دبستان بودم، چون که قبلاً توی بیمارستان بستری نشده بودم، یه روز بودن روی تخت بیمارستان مثل یه عمر برام می‌گذشت. اولش اصلاً نمی‌دونستم چه‌جوری باید از وقتم استفاده کنم و از بی‌حوصلگی داشتم دیوونه می‌شدم. مثل این بود که زمان ایستاده باشه. تنها لذت و خوشیم توی بیمارستان، سه وعده غذایی بود که می‌دادن. غذاهای ساده، ترشی، غذاهای آب‌پز آبدار، سوپ بی‌مزه و ماهی‌ای که اصلاً گوشتی به استخوناش نبود. ولی گاهی اوقات هم غذا رو با سوسیس و سس گوجه‌فرنگی می‌آوردن. این چیزا باعث می‌شدن که برای چند ساعت احساس گرسنگی نکنم.

بابام برای اینکه حوصله‌م سر نره و خسته نشم، برام کتابای مختلفی توی زمینه‌های مختلف می‌آورد تا بخونم. اون موقع‌ها اصلاً عادت به کتاب خوندن نداشتم. یه‌جورایی یه بچه‌ای بودم که به هیچ کتابی، حتی به دایره‌المعارف تصویری یه نگاه هم نمی‌نداخت. ولی چون دیگه هیچ کاری نداشتم انجام بدم، مجبور بودم بخونمشون. اصلاً به این فکر نمی‌کردم که جالبن یا نه، یا اصلاً ارزش وقت‌گذاشتن روشون رو دارن یا نه. فقط به کلمه‌های جلوی چشمام نگاه می‌کردم و به تصاویر و عکسایی هم که داشتن خیره می‌موندم. بعد از این کارا، دیگه هیچ‌کدوم از کتابا برام جذابیتی نداشتن.

ولی یه کتابی بود که چندین‌بار خوندمش. ترفندای شعبده‌بازی رو توضیح می‌داد. یعنی مثل اون چیزایی که توی تلویزیون نشون می‌داد: مثلاً حدس‌زدن درست عددی که روی کارتی بود که بیرون کشیده بودن، غیب‌کردن یه سکه که توی یه لیوان بود، شناورکردن یه چوب جادویی توی هوا. توی این کتابه، انجام‌دادن و درست‌کردن این‌جور چیزا رو با جزئیات توضیح داده بودن.

توضیح این چیزا سخت و پیچیده بود، ولی نویسنده‌ی کتاب که خودشم شعبده‌باز بود، سبک روان و راحتی برای نوشتن اینا داشت. منم جوری این کتاب رو می‌خوندم که انگار داشتم در مورد یه دنیای دیگه اطلاعات جمع می‌کردم. الان که بهش فکر می‌کنم، چیزی که بیشتر ازش لذت می‌بردم، رمز و رازای این ترفندا نبود و بیشتر، نقطه‌نظر نویسنده در مورد روانشناسی نقطه‌ی کور آدمایی که شعبده‌بازیا رو می‌دیدن برام جالب بود. آدما اول برای خوندن کتاب دنبال رمان یا مقاله میرن، ولی من لذت خوندن رو با کتاب ترفندای شعبده‌بازی پیدا کردم.

اگه بابام کتابای ستاره‌شناسی بهم می‌داد، شاید منم مثل هینوهارا عاشق ستاره‌شناسی می‌شدم… نه فکر نکنم، چون بعد از یکی دو ماه، دیگه از ترفندای شعبده‌بازی خسته شدم. پس اگه ستاره‌شناسی هم می‌خوندم، بازم به‌ جایی نمی‌رسید. به‌هرحال این چیزایی که دارم می‌گم، چرت‌وپرتن. چون زندگی‌ای که توی اون یوسوکه فوکاماچی از ستاره‌ها خوشش بیاد، با زندگی‌ای که یوسوکه فوکاماچی الان داره خیلی فرق دارن. ممکنه اگه از ستاره‌شناسی خوشم می‌اومد، دیگه عاشق هاجیکانو نمی‌شدم.

توی اون اتاقی که بودم، چهار بچه‌ی دیگه هم بودن. سه پسر و یه دختر. هر کدوم از نواحی مختلفی آسیب دیده بودن، ولی جراحاتشون جدی بود.

دختری که روی تخت روبه‌روی من بود، مثل من یکی از پاهاش شکسته بود، چون پاشو توی گچ پیچیده بودن. باریکی اون پاییش که سالم بود در مقایسه با اون پاش که توی چند لایه باند گچی پیچیده شده بود، درست مثل تفاوت چنگ خرچنگ با بدنش، نامتوازن بود. نمی‌دونستم از اینکه توی بیمارستان بستریه ناراحته یا کلاً شخصیت افسرده‌ای داره، ولی همیشه صورتش عبوس بود. خوب البته هیچ بیماری رو نمی‌شه پیدا کرد که زیاد توی بیمارستان بستری باشه و لبخند بزنه.

هر سه یا چهار روز یک بار، مادر دختره می‌اومد ملاقاتش. در کل زیاد نمی‌اومد دیدنش. با این‌حال هر بار بدون استثناء، بعد از ده دقیقه به دخترش می‌گفت: «خوب عزیزم، مادرت کار داره باید بره.» و خیلی زود بلند می‌شد و می‌رفت. این کارش فقط باعث می‌شد دختره بیشتر احساس تنهایی کنه. هر وقت که مادرش می‌اومد، دختره از این ده دقیقه نهایت استفاده رو می‌کرد و شروع می‌کرد به شکایت از وضع بدش و سختی بستری‌شدنش. مادرشم که خسته از کار اومده بود، با خستگی، حرفاشو از این گوش می‌شنید و از اون گوش در می‌کرد و آخرش به بهانه‌ی “کارداشتن” بلند می‌شد و می‌رفت. احتمالاً واقعاً خیلی توی محل کارش کار می‌کرده، ولی به نظرم بهتر بود با این وضعیت کلاً نمی‌اومد دیدنش.

بعد از اینکه مادرش می‌رفت، دختره می‌افتاد روی متکاش و شروع می‌کرد به گریه‌کردن. از این چیزایی که ازشون می‌دیدم حالم بد می‌شد. چرا اوضاعش بهتر نمی‌شه؟ چرا با هم صادقانه رفتار نمی‌کنن؟ تو هم نمی‌خوای با مادرت دعوا کنی، نه؟ از این دیوونه‌بازیاش بدم می‌اومد. ولی الان می‌فهمم که این بداومدن به‌خاطر این بوده که منم مثل اون دیوونه‌بازی درمی‌آوردم.

از این دختر بچه‌ننه و لوس بدم می‌اومد. اونم از من بدش می‌اومد. از اینکه مامانم مرتباً می‌اومد ملاقاتم و یه مدتی کنارم می‌موند، بدش می‌اومد. هر دفعه که مامانم می‌اومد گلا رو عوض می‌کرد یا با گچ پای من ور می‌رفت، یه نگاه ناراحت‌کننده‌ای بهش می‌کرد. بعد از اینکه مامانم می‌رفت و من تنها می‌شدم، یه مدت طولانی بهم زل می‌زد، انگار که می‌خواست بهم بگه که «این نگاهم رو هیچ‌وقت یادت نره.»

آدمایی که توی بیمارستان برای پای شکسته بستری می‌شن، انواع ناراحتیا و بدبختیا رو چشیدن. این رو فقط کسایی که همچین بلایی سرشون اومده می‌دونن. خیلی بخوایم افراطی بهش نگاه کنیم، این بیمارا عزت‌ نفس خودشون رو به‌خاطر ناتوانی‌ای که دارن، از دست میدن. من و اون دختره بعد از یه ماه با هم آشتی کردیم. این‌جوری شد که یه روز من داشتم توی تختم کتابم رو می‌خوندم که صدای جشنواره‌ی بیرون پنجره‌ی بیمارستان رو شنیدم.

پای شکسته‌م رو بلند کردم و یواش روی پای سالمم ایستادم تا از پنجره بیرون رو نگاه کنم. ده‌ها نفر داشتن به یه جهت توی خیابون راه می‌رفتن. خیلیاشون با خونواده‌هاشون اومده بودن. ولی دانش‌آموزای زیادی هم با لباس فرم اومده بودن که انگار تازه از مدرسه دارن میرن خونه. بچه‌هایی که هم‌سن من باشن خیلی کم بودن و همشون هم داشتن با هم می‌خندیدن.

وقتی آدما داشتن می‌رفتن و نگاهشون می‌کردم، یه چندتا از همکلاسام رو دیدم. ناخودآگاه می‌خواستم صداشون کنم، اما یه ‎دفعه قبل از اینکه این کار رو بکنم پشیمون شدم. شاید یه صحبت کوتاه باهاشون بتونه موقتاً تنهایی‌ام رو از بین ببره، ولی حس کردم به‌محض اینکه وقتی دارن میرن به جشنواره، من رو از پنجره‌ی بیمارستان ببینن، یه مرزی بین خودم و خودشون می‌کشن.

با خودم گفتم نه، این مرز خیلی وقته که کشیده شده. تا الان وجودش رو نادیده می‌گرفتم. همین الانشم یه فاصله‌ی کوتاه‌نشدنی بین من و بچه‌های کلاس بود. وقتی که من داشتم روی تخت، لکه‌های سقف رو می‌شمردم، اونا داشتن یه زمان به‌یادموندنی رو با دوستاشون می‌گذروندن و خاطرات باارزش زیادی درست می‌کردن.

فقط من بودم که حس می‌کردم کسی توی این دنیا به فکر من نیست و قبل از اینکه متوجه بشم، چشمام پر از اشک شد. زود چشمام رو مالیدم تا اشکام نریزه. روی تختم نشستم و یه نفس عمیق کشیدم. چشمام رو بستم و منتظر شدم تا دیگه اشکی توی چشمام نمونه.

یه‎دفعه، صدای هق‌هق گریه‌ای رو نزدیکم شنیدم. من که ناخودآگاه زیر گریه نزده بودم. چشمام رو باز کردم که ببینم کیه. دیدم که اون دختره از تختش خم شده و داره بیرون رو نگاه می‌کنه.

صورتش خیس اشک بود.

فهمیدم که اونم مثل من احساس تنهایی می‌کنه.

توی اون لحظه، برای این می‌خواستم بهش دلداری بدم چون گمونم یه‌جورایی حس می‌کردم با این کارم انگار دارم به خودم دلداری میدم. در حقیقت… تسکین‌دادن غم و اندوه خودمون سخته، ولی برای دیگران که ناراحتی‌ای مثل ما دارن، راحت می‌تونیم غم و اندوهشون رو کم کنیم و وقتی دیدی که ناراحتیشون رو از بین بردی، به‌راحتی می‌تونی خودت رو هم دلداری بدی.

یه دستمال از میز کنار تختم برداشتم و یه گل کوچولوی سفید هم از گلدون روی میز گذاشتم توش. دستمال رو به اندازه‌ی مناسبی تا کردم. وقتی درست شد، یواش با یه پا بلند شدم و دختره رو صدا زدم.

دختره با عجله اشکاش رو پاک کرد و بهم نگاه کرد. کف دستمو بردم طرفش که نشون بدم چیزی توش نیست. همین‌جوری به دستم و صورتم نگاه می‌کرد و با گریه گفت: «این چیه؟»

گفتم بهش: «تو چی فکر می‌کنی؟» بعدش یه لبخند زدم تا اونم راحت شه. مطمئنم که لبخند وحشتناکی بهش زدم. بعد گفتم: «خیلی زود می‌بینی چیه.»

دستمال رو توی دست چپم گرفتم و با دست راست روش ضربه زدم. بعدش دستمال رو کشیدم و اون گلی که ظاهر شده بود رو بهش دادم. چشماش گرد شد و چند بار پشت سر هم پلک زد. با ترس گل رو ازم گرفت و از زوایای مختلف بررسیش کرد. بعد از اینکه مطمئن شد که گل واقعیه و مصنوعی نیست، با مهربونی و مراقبت زیاد گذاشتش توی گلدونی که روی میز کنار تختش بود. بعدش به طرفم نگاه کرد و با صورتی که از گریه پف کرده بود بهم لبخند زد.

از اون روز به بعد، روزی یه بار براش ترفندایی که تمرین کرده بودم رو انجام می‌دادم. بعد از شام، خیلی مؤدبانه ازم می‌خواست که ترفندارو براش انجام بدم. بعد دستاش رو می‌ذاشت رو زانوهاش و درحالی‌که نشسته بود، منتظر شعبده‌بازیم می‌موند. با یه پا می‌رفتم سمت تختش و روی اون صندلی که کنارش بود می‌نشستم و اون ترفندی که تمام روز یواشکی و با سختی تمرین کرده بودم رو براش اجرا می‌کردم. مثلاً می‌خواستم نشون بدم که بلدمش و خیلی آسونه برام. حالا می‌خواست خوب دربیاد یا نه، ولی آخر هر اجرا منو یه تشویق کوچولو می‌کرد.

دیگه اون آخرا هم بدون نشون‌دادن هیچ ترفندی بهش، شروع کردیم با هم صحبت‌کردن. بیشتر در مورد چیزای کوچیکی مثل خوب‌بودن غذاها یا اینکه چقدر پرستارا بد بانداژ می‌کنن، صحبت می‌کردیم.

فقط یه بار، دختره به ماه‌گرفتگیم اشاره کرد و گفت: «این کبودی روی صورتت، نمی‌خواد خوب بشه، نه؟»

به‌آرومی ماه‌گرفتگیم رو لمس کردم و گفتم: «منظورت اینه؟ این کبودی به‌خاطر آسیب‌دیدگی نیست، مادرزادیه.»

با کنجکاوی گفت: «مادرزادیه…» بعد همین‌جوری بهش خیره شد. «درد یا خارشی، چیزی نداره؟»

«نه، اصلاً.»

خیالش راحت شد و یه لبخند زد و گفت: «خوبه پس.»

و همچنین… فقط یه بار، از زندگی شکایت کرد.

«اگه مجبور باشی تمام زندگی رو روی ویلچر بشینی، چیکار می‌کنی؟»

این سؤال رو وقتی که وسیله‌های شعبده‌بازیم رو داشتم جمع می‌کردم و می‌رفتم توی تخت ازم پرسید.

طاقچه‌ی پنجره رو گرفتم و وایسادم و به چیزی که گفته بود فکر کردم.

«نمی‌دونم. تا حالا هیچ‌وقت بهش فکر نکردم. چرا اینو می‌پرسی؟»

دختره سرشو انداخت پایین و یه لبخند الکی زد و گفت: «چون این‌جور که معلومه، من دیگه باید تمام عمرمو روی ویلچر بشینم.»

«دکتر اینو بهت گفته؟»

«آره. چند وقت پیش بهم گفتن که احتمالش وجود داره و اگه کاملاً خوب بشم، کم‌کمش فلجی عصبی ممکنه بمونه برام.»

یه مدتی فکر کردم که ببینم باید بهش چی بگم.

«اگه همچین چیزی به من می‌گفتن، احتمالاً یه عالمه گریه می‌کردم. همین‌جور روزا پشت سر هم گریه می‌کردم و سر مامانم، پرستارا، و تو دق‌دلیام رو خالی می‌کردم و خیلی خودخواهانه رفتار می‌کردم. فکر کنم اگه قرار بود دیگه بقیه‌ی عمرمو روی ویلچر بمونم، برای همچین رفتارایی توجیه خوبی داشتم.»

دختره سرشو تکون می‌داد و گفت: «آره حرفت درسته.» یه‌جوری سرشو تکون می‌داد که انگار با هر بار تکون‌دادن سرش، ناراحتیش عمیق‌تر می‌شد. یه‎دفعه سرش رو بالا آورد. آستینم رو گرفت و من رو کشید و نشوند روی تختش. یواش‌یواش اون پاییش رو که گچ گرفته بود رو با دو دستش بالا آورد تا بتونه درست بشینه. بعدش، از پشت من رو بغل کرد و سرشو گذاشت روی کمرم و گریه کرد.

حتی اون‌موقع هم می‌تونستم بفهمم که این “خودخواهی” که داشت چی بود. به‌خاطر همین منم هیچی نگفتم و گذاشتم گریه‌هاشو بکنه. یه مدت خیلی طولانی گریه کرد. یه‌جوری گریه می‌کرد که انگار آب تمام بدنش داشت از تو چشماش بیرون می‌زد. من حتی ده سالمم نشده بود، به‌خاطر همین نمی‌دونستم چی باید بهش می‌گفتم، پس همین‌جوری ساکت نشستم تا گریه کنه. با اینکه الان شونزده سالمه، هنوزم نمی‌دونم که اون‌موقع باید بهش چی می‌گفتم.

وقتی داشتم مرخص می‌شدم، دختره بهم گفت: «وقتی پام خوب شد میام دیدنت.» و آدرس و شماره‌ی تلفنم رو ازم گرفت. منم می‌خواستم آدرس و شمارش رو ازش بگیرم ولی با خودم گفتم که وقتی بهم زنگ زد، ازش می‌پرسم. و منم فکر کردم که تا اون‌موقع باید شعبده‌بازیای زیادی رو یاد بگیرم و نشونش بدم.

منِ کلاس سومی خیلی بیشتر از این چیزی که باورتون بشه خوش‌بین بودم. حتی نسبت به الانم، اون‌موقع بیشتر دید مثبتی به همه‌چیز داشتم.

یک ماه گذشت، دو ماه گذشت و اون دختره هیچ تماسی با من نگرفت. شیش ماه گذشت و بازم خبری ازش نبود. بعد از یه سال، فکر کردم که شاید دیگه نبینمش. اون قول خودش رو نشکسته بود که یعنی جراحت پاش هنوز خوب نشده.

کم‌کم دیگه فراموشش کردم. حضورش توی ذهنم روزبه‌روز کمرنگ می‌شد. به‌جایی رسیدم که وقتی از کنار بیمارستان رد می‌شدم، فقط یادم می‌اومد که “هااا، آره یه دختری رو قبلاً می‌شناختم” و خیلی زود، همین خاطره هم از یادم رفت. اسمش و قیافش یادم رفت و خاطرات کوتاه تابستونی که باهاش گذروندم هم توی اعماق ذهنم دفع شد.

***

اون تپه‌ی کنار ساحل که اون روز با دوچرخه‌م داشتم ازش پایین می‌اومدم، الان داشتم ازش یه ویلچر رو هل می‌دادم. دور محافظای زنگ‌زده‌ی کناره‌ی خیابون، شاخه‌های انگور پیچ خورده بود. هزاران جیرجیرک کنار فضای سبز خیابون جیرجیر می‌کردن، انگاری که داخل یه اسباب‌بازی ساعتی بودن.

ازش پرسیدم: «اوگیو، درست بعد از من از بیمارستان مرخص شدی؟»

چیگوسا درحالی‌که داشت به دریا نگاه می‌کرد، گفت: «دقیقاً بلافاصله که مرخص نشدم. تقریباً شیش ماه بعد از اینکه تو از بیمارستان مرخص شدی، منم برگشتم به مدرسه. اون‌موقع، تمام همکلاسیام دیگه من رو از یاد برده بودن. برای بچه‌ها توی اون سن، شیش ماه این‌قدر طولانیه که می‌تونن کلاً وجود یه دختر رو فراموش کنن. البته منم اونقدرا آدم خاصی نبودم براشون.»

«یعنی حتی در مورد “دانش‌آموز انتقالی” هم کنجکاو نبودن؟»

چیگوسا یه لبخند کوچیکی زد و گفت: «نه، اصلاً. وقتی که ویلچری شدم، ارتباطات دوستی من خیلی محدود شدن. این‌جوری نبود که برای معلول‌بودنم بین من و بقیه تبعیض بذارن. خوشبختانه، دبستان میتسوبا مربیایی داشت که در مورد این چیزا آموزش دیده بودن… با این‌حال، حتی با کمی تبعیض هم این واقعیت که نمی‌تونم راه برم، عوض نمی‌شد. کارایی که می‌تونستم با بچه‌ها بکنم محدود بود. نمی‌تونستم توی هیچ‌کدوم از فعالیتای ورزشی شرکت کنم و هر جا که یه پله‌ی کوچیکی بود، باید صندلی چرخدارم رو بلند و جابه‌جا می‌کردن. دخترای توی مدرسه ازم متنفر نبودن، ولی مطمئناً از زحمتی که دوستی با من براشون داشت، بدشون می‌اومد. اولش از رو کنجکاوی، همه‌جا دنبالم می‌اومدن و از اینکه از یه آدم معلول دارن مراقبت می‌کنن، خوششون می‌اومد. اما بعد از یه هفته، از مشکلایی که با من بود خسته شدن و خیلی واضح ازم دوری می‌کردن. و آدما خیلی راحت ازم شروع کردن فاصله‌گرفتن.»

از این چیزا خیلی دیده بودم و تصورش برام راحت بود. توی مدرسه‌ی راهنمایی، یه دختری بود که روی ویلچر می‌نشست. دوری‌کردن بچه‌ها ازش براش مهم نبود و حتی این‌طوری احساس راحتی می‌کرد. ولی خیلیا بی‌دلیل ازش دوری می‌کردن. یادم میاد که همیشه گوشه‌ی کلاس می‌نشست و خیلی سعی می‌کرد با بچه‌های ساکت باشگاه فعالیتای فرهنگی وقت بگذرونه.

«قبلاً بهت گفتم که توی راهنمایی، آدمی بودم که “همه ازش خوششون می‌اومد، ولی کسی علاقه‌ی خاصی بهش نداشت.” اما این حرفم فقط یه دروغ بزرگ بود. این دروغا رو گفتم تا مثل یه آدم معمولی به نظر بیام. منِ واقعی رو نه‌تنها هیچ‌کسی دوست نداشت، بلکه هر جایی هم که بودم باهام مثل غریبه‌ها رفتار می‌کردن و بهم محل نمی‌ذاشتن. هر روز هزار بار به این فکر می‌کردم که “جای من اینجا نیست.” ولی وقتی هم که این افکار می‌اومدن سراغم، یه‎دفعه به این فکر می‌کردم که یه پسری وجود داشت که با ماه‌گرفتگی بزرگ روی صورتش، ناراحتیام رو از بین برد. این نشونه‌ای از خوشبختی برام بود. این خاطرات بهم نشون دادن که هر چقدر محدود باشم، بازم می‌تونم اوقات خوبی داشته باشم. و… برای همین هیچ‌وقت بهت زنگ نزدم، فوکاماچی. اگه تو هم ازم دوری می‌کردی، تنها چیزی که من رو زنده نگه داشته بود هم از بین می‌رفت… اما بعد از اینکه وارد دبیرستان میناگیسای اول شدم، اسمت رو توی لیست بچه‌های کلاس دیدم.»

چیگوسا برگشت و به صورتم نگاه کرد.

«آره، اسم “یوسوکه فوکاماچی” توی لیست بود. اگه بگم خوشحال نشدم، دروغ گفتم. این مثل یه رویا می‌مونه که آخرش توی دبیرستانی باشی که عشق اولت هم اونجا میاد. اما بیشتر از اینکه خوشحال باشم، از دیدن دوباره‌ات می‌ترسیدم. ممکن بود اونجوری که قبلاً من رو پذیرفته بودی، الان دیگه قبول نکنی. حتی اگه با هم مثل توی بیمارستان صمیمی بودیم، نمی‌تونستم انتظار چیزی بیشتر از این داشته باشم. چون برای یه پسر شونزده‌ساله، یه دوست‌دختر ویلچری زیاد چیز جالبی نیست.»

چیگوسا دوباره به جلوش نگاه کرد و به پاهاش دست زد و گفت: «با خودم فکر کردم که اگه فقط می‌تونستم این پاها رو حرکت بدم، حتی لازم نبود که بتونم باهاشون اینور و اونور بدوم، فقط اگه می‌تونستم باهاشون راه برم، کاری می‌کردم که به عشقم برسم… سه ماه بعد، توی مدرسه، بعد از اینکه کلاسام تموم شد، صدای زنگ تلفن عمومی رو شنیدم. یعنی دقیقاً پنجاه روز قبل.»

آخرای سراشیبی، نرده‌های کنار خیابون تموم شدن و دریایی که زیر نور خورشید می‌درخشید، پدیدار شد. مرغای دریایی که طرفای موج‌شکنا نشسته بودن، با اومدن ما از زمین پریدن.

«تنها کسایی که از دوباره راه‌رفتنم تعجب کردن، دکترم و خونواده‌م بودن. بقیه واکنششون این‌جوری بود که “اِ، پاهات دیگه خوب شدن.” درواقع این چیزی بود که بقیه فکر می‌کردن. ولی برای من این موضوع، نگرانی کل زندگیم بود… و وقتی تو رو بعد از ده سال دیدم، متوجه شدم که تو من رو فراموش کردی. البته می‌تونستم بهت بگم “من همون دختری‌ام که توی بیمارستان باهات بود” و تو خیلی زود من رو یادت می‌اومد. ولی این کار رو نکردم. با خودم فکر کردم که شاید بتونیم از اول با هم شروع کنیم، گذشته‌ی بیخود خودم رو فراموش کنم و مثل یه دختر معمولی زندگی کنم.»

وقتی به لبه‌ی موج‌شکنا رسیدیم، وایسادیم و به صدای موجا گوش کردیم. بالای دریا، ابرهای زیادی بودن که انگار داشتن آسمون رو لمس می‌کردن.

چیگوسا بهم گفت: «فوکاماچی، اگه دختری که توی روز اول دبیرستانت کنارت می‌نشست، ویلچری بود. بازم باهاش این‌قدر دوستانه رفتار می‌کردی؟»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «چرا که نه. تنها فرقش این می‌شد که امروز به‌جای اینکه در کنارت قدم بزنم، ویلچرت رو هل می‌دادم.»

چیگوسا با خوشحالی لبخند زد و گفت: «…شاید نباید این شرط‌بندی رو قبول می‌کردم. شاید فقط کافی بود بهت بگم که “من اون دختر توی بیمارستانم.”»

سرمو تکون دادم و گفتم: «آره، شاید باید همین کار رو می‌کردی.»

«اما اگه شرط رو قبول نمی‌کردم، دیگه نمی‌تونستم باهات از اینور شهر به اونور شهر بدوم و یواشکی برم استخر و بپرم توش. پس، شاید انتخاب درستی کردم.» چیگوسا دستاش رو کنار هم گذاشت. ماهیچه‌های دستشو کشید و ادامه داد: «…اما ای کاش می‌تونستم بیام جشنواره‌ی تابستونی. براش خیلی تمرین کردم، حتی با تو مرورش کردم.»

انگار یه چیزی یاد چیگوسا اومد، به‌خاطر همین دست کرد توی جیبش و یه نامه‌ای درآورد.

«چیزی رو که می‌خوای بدونی توش نوشتم، بعداً بخونش.»

ازش تشکر کردم و نامه رو گذاشتم توی جیبم.

بعد از اون، در مورد تمام چیزایی که توی این تابستون برامون اتفاق افتاده بود مفصل صحبت کردیم. از اینکه روز اول مدرسه که خوابیده بودم، چیگوسا من رو از خواب بیدار کرد، توی مدرسه من رو گردوند، یا وقتی که گفت هیچ‌وقت توی عمرش نودل آماده نخورده بوده و من یکی براش خریدم و دادم بهش، کارای بدی که کردیم تا چیگوسا تبدیل به یه آدم بد بشه، لخت‌شناکردن توی استخر مدرسه، یواشکی شبا از خونه بیرون رفتن، و چهار نفری به تماشای شهاب سنگ نشستن. در مورد همه‌ی اینا صحبت کردیم.

وقتی که دیگه چیزی برای گفتن نبود، یه‎دفعه چیگوسا به آسمون اشاره کرد و گفت: «فوکاماچی، نگاه کن.»

یه‎دفعه، یه جت یه خط سفید رو توی آسمون ایجاد کرد.

برای مدت زیادی خیلی با ذوق و اشتیاق بهش نگاه کردیم.

و وقتی که دوباره به پایین نگاه کردم، دیدم که دیگه چیگوسا کنارم نبود و فقط یه ویلچر خالی، بدون اینکه کسی روش باشه به جا مونده بود.

به پایین پاهام نگاه کردم. دیدم که یه کف سفیدرنگ روی امواج شناور شده.

روی لبه‌ی موج‌شکن نشستم و با دقت و بدون هیچ حرفی، به حل‌شدن این کف توی دریا نگاه کردم.

با خودم گفتم که منم به‌زودی مثل چیگوسا میرم از اینجا.