ورود عضویت
Swallowed star-3
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

جلد 3 قسمت 14: پایگاه تجدید قوا

زیر اسمان پر ستاره، سایه ای مانند صاعقه‌ای سیاه، به سمت شهر سطح کشوری ویران شده هجوم آورد. گاهی در امتداد خیابان می‌دوید و گاهی مجبور بود از مناطق مسکونی عبور کند… در همین لحظات، به ساختمان مسکونی 6 طبقه ای که گروه پتک آتشین در آن سکونت داشتند رسید.

«لو فنگ اینجاست.»

«اره، به‌نظر میاد هیچ آسیبی ندیده.»

اعضای تیم پتک اتشین با دوربین‌های دو چشم خود ورود لو فنگ به راه پله ساختمان مسکونی را تماشا کردند. لحظه ای بعد لو فنگ به پشت بام رسید.

لو فنگ درحالی که می‌خندید صدا زد:«کاپیتان، برادر چن!»

«زخمی نشدی؟ هم، بد نیست. خب چطور بود؟ تونستی گرگ نقره ای رو بکشی؟» هر چقدر هم که کاپیتان گایو فنگ خونسرد بود، باز هم نتوانست این سوال را از او نپرسد. چن گو، برادران وی جیا، و حتی ژنگ کی که هنوز روی زمین دراز کشیده بودند، با انتظار به لو فنگ نگاه کردند. چن گو با خوشحال گفت: «به‌نظر میاد کوله‌ی لو فنگ بزرگتر شده.»

«واقعا کشتیش؟» چشمان اعضای گروه پتک اتشین از غافگیری گشاد شده بود.

یک گرگ نقره ای!

پادشاه گرگ ها! حتی هیولاهای گرگ معمولی هم نایاب بودند.

«این بار هم شانس آوردم» لو فنگ چیزی نداشت که بگوید. «متاسفانه سرعت این گرگ نقره ای برابر با سرعت صوت بود!» قدرت حمله اش هم دیوانه‌وار بود و خزش به طرز وحشتناکی محکم بود. اگر از اول مجروح نبود و زخمی روی شکمش نداشت، کشتنش برای من خیلی سخت می‌شد!»

«سرعتش به سرعت صوت می‌رسید؟» چن گو از تعجب خیره مانده بود.

وی تای با حیرت زدگی گفت: «همچین چیزیم از پادشاه گرگ ها انتظار میره، اون با یک هیولای خوک سطح پایین رهبر گله برابری می‌کنه.»

چهره‌ی گایو فنگ عوض شد. «این خوب نیست.»

لو فنگ از واکنش کاپیتان شوکه شد.

لو فنگ ادامه داد: «کاپیتان، مگه چی شده؟ چه اتفاقی افتاد؟»

«گرگ نقره ای زخمی بوده پس مطمئناً قبلا با گروه جنگنده مبارزه کرده.» گایو فنگ بلافاصله گفت: «تیم جنگنده‌ای که قبلا باهاش مبارزه کرده حتما یه ردیاب توی خز اون جاساز کرده. اگر این گروه جنگنده دنبال اون بیاد و ما رو پیدا کنه توی دردسر میوفتیم!»

چن گو هم با شنیدن این موضوع شوکه شد. «آره، نمی‌تونیم با تیم جنگنده ای که همچین اسیب سنگینی به گرگ نقره ای زده در بیوفتیم. احتمالا یک تیم سطح خدای جنگ باشن!»

وقتی لو فنگ این ها را شنید، خیالش راحت شد.

لو فنگ گفت: «کاپیتان نگران نباشید. شاید تجربه زیادی نداشته باشم، اما طبیعتا راجب اطلاعاتی که باید قبل از اومدن به بیابان برای اولین بار بدونم تحقیق کردم. بعد از کشتن گرگ نقره ای، چکش کردم و یه ردیاب روی اون بود و اون قسمت از خز که ردیاب روی اون بود رو بریدم»

درست بعد از شنیدن این گایو فنگ و چن گو آسوده خاطر شدند.

آنها نگران کم تجربگی لو فنگ به عنوان یک تازه بودند. از آنجا که هیولای اسیب دیده‌ی گروه دیگری را دزدیده بودند، اگر می‌توانستند آنها را تعقیب کنند، در دردسر بدی می‌افتادند.

گایو فنگ گفت: «ژنگ کی حسابی مجروح شده پس تیم ما نمی‌تونه مدت زیادی توی بیابون بمونه. همگی اینجا استراحت کنید. فردا که هوا روشن شد به سمت پایگاه تجدید قوا حرکت می‌کنیم»

گروه با انرژی جواب دادند: «بله کاپیتان.»

در طلوع روز دوم گروه پتک اتشین در سکوت شهر سطح کشوری 0201 را ترک کردند و به سمت پایگاه تجدید قوا از مسیر بزرگراه قدیمی حرکت کردند.

-در منطقه نظامی پایگاه تجدید قوا.

«برادر هی.»

نگ زی هو، در گوشه‌ای از پایگاه تجدید قوا در حال سیگار کشیدن و صحبت با یک نره غول، با سیبیل‌های پرپشت بود. «اخیرا عضوی از گروه پتک اتشین برنگشته؟ لعنت به اون ماهی کوچولو، لو فنگ باعث شد 100 میلیون از دست بدم. اگه حسابش رو نرسم هیچوقت اروم نمیگیرم.»

«ولی هنوز نه، بر اساس ثبت امار هنوز خبری از بازگشت گروه پتک اتشین نشده.» مرد هیکلی سیبیلو خندید. «اگه اون لو فنگ باهاشون در افتاد باید یه درس اساسی توی بیابون بهش بدی. توی پایگاه تجدید قوا اجازه درگیری یا حرکت زدن نداریم.»

«البته که می‌دونم، هنوز نمیخوام بمیرم.» ژنگ زی هو خندید.

ارتش دولتی شهر های مرکزی و بخش های نظامی را در پشت پرده مدیریت می‌کرد. مهم نبود جنگجوها چقدر از همدیگر متنفر بودند، جرعت مبارزه در منطقه نظامی را نداشتند. اگر چنین کاری می‌کردند، عواقب سختی به دنبالش بود. در واقع، پایگاه های نظامی مناطق کوچکی بودند که توسط ارتش پایه گذاری شدند، بنابراین امنیت و هر چیز دیگری تحت مدیریت آنها بود.

«برادر هی، وقتی اون لوفنگ برگشت بهم خبر بده.» ژنگ زی هو خندید.

«حتما، مشکلی نیست.» مرد هیکلی سیبیلو خندید.

ژنگ زی هو ته سیگار خود را روی زمین انداخت، و زیرپا له کرد و خندید. «خیلی خب برادر، من دیگه میرم، بعدا باهات صحبت می‌کنم.» ژنگ زی هو در پایگاه تجدید قوا به حرکت ادامه داد. اسمش پایگاه بود اما جوی مثل محیط مناطق مسکونی داشت. ژنگ زی هو بلا فاصله 2 عضو دیگر از گروه را زیر درخت عظیم الجثه کنار دروازه های پایگاه تجدید قوا دید.

پیرمرد تک چشم با صدایی ارام پرسید: «چطور بود، ببر؟»

«هنوز برنگشته، هیچ خبری ازش نیست.» ژنگ زی هو لبخندی زد.

پیرمرد کچل به ارامی خندید: «اگر هنوز هیچکدوم از اونا برنگشتن، مطمئنم همشون زیر دسته و پای هیولاها مردن. خیلی خوبه اگه همشون مرده باشن، دیگه مشکلی پیش نمیاد». گروه نیش ببر به هیچ وجه از گروه پتک اتشین نمی‌ترسیدند، اما اگر هر کدام از اعضای تیم پتک اتشین زنده می‌ماندند، کمی مشکل ساز می‌شد.

«گروه پتک اتشین، همف. اگه می‌خواین کسی رو مقصر بدونین اون لوفنگه.» ژنگ زی هو با خونسردی خندید. «به خودش اجازه داد که باعث بشه سرش پول خرج کنم. اوه راستی، کسی از شما نفهمید کی شکار ما رو دزدیده؟»

«نه» پیرمرد کچل درحالی سرش را تکان می‌داد اخم کرد. «هیچ خبری نیست. کاپیتان از عصبانیت توی اتاق مشغول مشروب خوردنه.»

مرد کچل در حالی که سرش را تکون می‌داد گفت: «همم، از اونجا که نتونستیم توی راه برگشت با اونا برخوردی داشته باشیم، احتمالا شانس فهمیدن اینکه کی شکار رو دزدیده رو نداشته باشیم.».ناگهان، چهره اش هنگام نگاه کردن به دروازه پایگاه تجدید قوا به طرز محسوسی تغییر کرد. دو نفر دیگر متوجه تغیر چهره او شدند و به سرشان را سمتی که خیره بود چرخاندند و صورتشان کاملا تغییر کرد!

گایو فنگ، چن گو، وی کینگ، وی تای، لو فنگ و ژنگ کی جلوی دروازه پایگاه تجدید قوا بودند.

نگهبان که متوجه دست از دست رفته ژنگ کی که جایش باند پیچی شده بود شد گفت: «a9 گایوی پیر، بنظر میاد اینبار با مشکل روبه‌رو شدید.»

گایو فنگ با ناسزا گویی گفت: «لعنتی، یادم ننداز. هیولاها به ما صدمه نزدن اما اعضای اون گروه نیش ببر لعنتی چرا!»

چن گو با عصبانیت گفت: «کاپیتان تیم نیش ببر اینجاست!»

در این لحظه، اعضای گروه پتک اتشین سرشان را چرخاندند و 3 نفر را زیر سایه سرد درختی که زیاد فاصله‌ای از انها نداشت دیدند.

بعد از دیدن ان سه نفر، صورت اعضای گروه پتک اتشین در خشم فرو رفت. حتی ژنگ کی که کوله پشتی را حمل می‌کرد و هنوز رنگ پریده بود فریاد زد: «تکون نخورید!»

ژنگ زی هو و دو نفر دیگر از شش عضو گروه پتک اتشین را دیدند و حیرت زده شدند. سپس شروع به حرکت و دور شدن از آنجا شدند.

اینبار، انها مقصر بودند!

فکر نمیکردند که چن گو متوجه حضورشان شود.

گایو فنگ فریاد زد: «هنوز می‌خواید فرار کنید؟»

شش عضو گروه پتک اتشین با عجله به سمت آنها رفتند و داد زدند که همین باعث شد توجه بقیه‌ی جنگجوهای پایگاه تجدید قوا کمی به انها جلب شود. در این حین، ژنگ زی هو دو نفر دیگر از دویدن ایستادند. اگر فرار می‌کردند، با این کار به به مقصر بودن خودشان اعتراف می‌کردند. با اینکه واقعا هم مقصر بودند اما حاضر به اعتراف نبودند!

«گایو فنگ، این داد و فریاد برای چیه؟» پیرمرد تک چشم درحالی که می‌چرخید فریاد زد. «فکر می‌کنی کجا هستی؟ این یه منطقه نظامیه، یه پایگاه تجدید قوا برای جنگنده ها. مگه اینجا محلی برای وحشی‌گری شماست؟»

«اگه می‌خوای وحشیانه رفتار کنی قبلش یه نگاهی به جایی که هستی بنداز.» پیرمرد با خونسردی خندید.

«هر اتفاقی هم که بیوفته، نمی‌تونی قصر در بری!»

«هنوز حق به جانب رفتار میکنی؟» هر دو دست گایو فنگ به سمت پتک رفت. پتک هایش را درحالی که با چشمان قرمزش به انها حمله میکرد چرخاند. «مثل اینکه تنت میخاره!»

چهره‌ی پیرمرد تک چشم، ژنگ زی هو، و مرد کچل کاملا تغییر کرد.

از انجا که مقصر انها بودند، هیچ چیزی نگفتند.

«بییب! بییپ! بییپ!» آژیر گوش خراشی به صدا در آمد، و 12 مرد با لباس فرم نمایان شدند و از دور شروع به حمله کردند. کاپیتان تیم فریاد زد: «اسلحت رو بذار زمین، مبارزه توی پایگاه تجدید قوا ممنوعه. اگه اطاعت نکنی نگهبانان ما اجازه کشتنت رو دارن!»