ورود عضویت
Swallowed star-3
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

جلد 3 قسمت 16: بازگشت به شهر، پیشینه شو شین

«با اینحال، لو فنگ مسئول دنبال کردن، کشتن، کالبدشکافی، و برگردوندن مواد گرگ نقره ای بود. اون همه کارو خودش انجام داد.» گای فنگ خندید. «پس لو فنگ بیشترین مقدار رو کسب میکنه، 80 درصد. و 20 درصد برای بقیه، به‌طور مساوی بین 5 نفرمون تقسیمش میکنیم». این هم یکی از قوانین تیم‌ها بود که اگر کسی همه کار‌ها را هم به تنهایی انجام داده باشد، باید مقداری هم به بقیه بدهد.

معمولا، موقع کشتن هیولاهای سطح فرمانده، کسی که بیشترین کار را انجام میداد حداکثر 60 درصد دریافت می‌کرد. اما در این مورد که لوفنگ همه‌ی کارها را انجام داده بود، میتوانست حداکثر 80 درصد دریافت کند.

«لوفنگ، میزان دریافتیت اینبار احتمالا از چیزی که من توی این 19 سال کسب کردم بیشتر میشه.» چن گو نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: «بهتره هممون رو امشب مهمون کنی!»

وی تای و وی کینگ در ادامه گفتند: «اره، بهتره اینکارو بکنی. رس این مرد ثروتمند رو باید بکشیم!»

حتی ژنگ زی هو در تیم نیش ببر در عرض 2 سال سخت فقط 100 میلیون درامد داشت. ژنگ زی هو در این دو سال بالاترین حالت درامد خودش رو تجربه کرده بود. قبلا…. حتی کمتر از اینها در می‌اورد. به کلام دیگر، ژنگ زی هو احتمالا فقط 300 تا 400 میلیون طی این همه سال سخت کار کردن به‌دست آورده بود.

اما لوفنگ… فقط با همین یک بار ثروتمند شده بود!

هرچند، کشتن شکارچی کار هرکسی نبود. طبیعتا لو فنگ با قدرتی که داشت، می‌توانست مقدار زیادی پول به‌دست آورد. در دایره لغات جنگنده‌ها، قدرت همه چیز بود و آنهایی که پولدار بودند معمولا عالی هم بودند.

«البته، چرا که نه؟ همه افراد توی اتحادیه‌ی اچ‌آر مهمون من.» لو فنگ خندید.

گایو فنگ در حالی که می‌خندید گفت: «پس پول رو تقسیم میکنم و به حساب هاتون واریز میکنم.»

جلوی همه، پولی که از قبل دریافت کرده بود را به حساب اعضای گروه پتک اتشین واریز کرد. اعضای گروه معمولا نام کاربری و رمز حساب عمومی یکدیگر را می‌دانستند تا معمولا پول را همون موقع که به‌دست می‌آوردند تقسیم کنند.

بعد از ظهر همان روز، با قطار به سمت خانه برگشتند.

«قطار داره وارد ایستگاه میشه. مسافرانی که در حال پیاده شدن هستید، لطفا لوازم و متعلقات خود را اماده کنید.» صدای ضبط شده ای در واگن قطار پیچید و با صدایی در واگن قطار باز شد.

«برید!»

گایو فنگ، لو فنگ، ژنگ کی، چن گو، و برادران وی جیا همگی پیاده شدند.

«چقدر ادم اینجاست.» لو فنگ در حالی که از قطار پیاده می‌شد با تعداد زیادی توریست در ایستگاه قطار رو برو شد. توده مردم در انتظار قطار از شیشه ایستگاه قطار دیده می‌شدند. یک شهر مرکزی در شهری مسکونی جمعیتی حدود 100 میلیونی داشت، بنابراین می‌توان تصور کرد چه ازدحام و هیاهویی در ایستگاه بود!

«این محبوبیته، محبوبیتی در حال افزایش!»

گایو فنگ گفت:«برادرا، به لطف سلاح‌های تو دستمون تونستیم یک بار دیگه زنده به شهر برگردیم!»

«ما برگشتیم!»

لو فنگ هم از درون شوکه شده بود. با وجود اینکه فقط 7 یا 8 روز در بیابان بود، اما آنجا متروک، مخروب و خالی بود. شهرهایی که در بیابان هستند اصلا به عنوان شهر شناخته نمی‌شدند. تعداد بی شماری هیولا انجا بود، به همین خاطر لو فنگ و بقیه از ترس محاصره شدن توسط انها باید با احتیاط قدم بر می‌داشتند.

به‌جز شهر‌های مسکونی! انها تنها جاهای امن برای سکونت انسانها بود! اینجا‌ها محلی‌ست که شهریت وجود داشت!

«شهر‌های مسکونی، اخرین جایگاه‌های انسانی هستن.» فکری به سر لو فنگ زد، «جنگجو‌های قدرتمند برای شهر‌های انسانی می‌جنگن! مثل من، من می‌تونم به راحتی هیولاهای سطح سرباز معمولی و حتی هیولاهای سطح فرمانده پایین رو بکشم. هرچند یه فرد معمولی حتی با سلاح هم در برابر یک هیولای سطح فرمانده توی شرایط خیلی بدی قرار می‌گیره.»

چرا کشور‌ها به جنگنده‌ها حقوق خاصی می‌داند؟

چرا همه‌ی دنیا جنگجو‌ها را برای شکار هیولاها تشویق می‌کردند؟

چرا که هر چه هیولای بیشتری شکار می‌شد، مناطق مسکونی به جای امن‌تری تبدیل می‌شدند.

«سلام، من احتمالا امشب دیر میام خونه.» ژنگ کی تلفنش را با لبخند روبروی صورتش گرفته بود. «اره، اینبار برای مدت زیادی خونه می‌مونم و همسر عزیزمو خوشحال می‌کنم!» چه کسی باورش می‌شد کسی که دستش را از دست داده در چنین  شرایطی هم اینقدر صادقانه لبخندی طبیعی بر لب داشته باشد.

جنگنده‌هایی که روی لبه مرگ و زندگی در بیابان می‌جنگیدند، همیشه در اعماق دل‌هایشان نگران خانواد خود بودند.

لو فنگ هم به خانه تلفن کرد.

«فنگ!»

چشمان لوفنگ با شنیدن آن صدای اشنا اذیت شد و جواب داد: «مامان، من احتمالا امشب دیر میام خونه، برای شام منتظرم نباشید.»

«امشب؟!» مادرش حسابی خوشحال شده بود. «خیلی خب خیلی خب، پدرت با برادرت رفته بیرون، بهشون میگم تلفن رو جواب بدن.»

«نیازی نیست، امشب میام خونه.» قلب لو احساس دلگرمی کرد.

اینجا خانه بود، جایی که لو فنگ برای محافظت از آن می‌جنگید.

«لوفنگ برو، ماشین مخصوص جنگنده‌های نماینده اتحادیه‌ی اچ‌آر رو برون.» گایو فنگ به او دستور داد. 5 نفر دیگر هم شروع به حرکت کرده بودند.

«دارم میام.»

لوفنگ تلفن را قطع کرد و بلافاصله به بقیه پیوست. انها در مسیری که مخصوص جنگنده‌ها بود حرکت می‌کردند. در انتهای مسیر یک منطقه کوچک بود که در ماشین‌های مخصوص دوجوی محدودیت‌ها، دوجوی صاعقه، اتحادیه اچ‌آر، و حتی یک سری اتحادیه‌های زمینی که منتظر جنگنده‌های خود بودند وجود داشت.

وقتی لو فنگ و بقیه را دیدند که بیرون می‌‌ایند، همه راننده‌ها خوشحال شدند.

«برید به سمت فروشگاه اتحادیه.» گایو فنگ و دیگران مستقیما به سمت ماشین فروشگاه اتحادیه رفتند.

«خیلی خوب.»

ماشین بزرگ، راحت روشن شد و در‌هایش قفل شد. سپس با فشار کمی رو پدال گاز به جلو حرکت کرد.

-درون ماشین.

«لو فنگ به زودی به فروشگاه اتحادیه می‌رسیم.» چن گو درحالی که به لوفنگ نگاه می‌کرد خندید. «شاید اون  دختره شو شین هنوز اونجا باشه. لوفنگ، حالا که از بیابون برگشتیم، بهتره روی احساساتت تمرکز کنی و یه رابطه رو شروع کنی.»

«ای منحرف!» گایو فنگ درحالی که می‌خندید غرولند کرد، و به لو فنگ نگاه کرد و گفت: «یه نصیحت کوچیک از من بشنو. اون دختره شو شین  تونست توی همچین سن کمی مدیر اون لابی  بشه، پس او هر کسی نیست. حتما یه‌چیزی راجع به گذشتش هست که ما نمی‌دونیم پس مراقب باش.»

لو فنگ سر تکان داد.

او هم همین فکر را می‌کرد. شو شین در مدرسه بچه‌ای کاملا عادی بود. با این حال در لابی فروشگاه اتحادیه، فضای اطراف شوشین کاملا متفاوت بود. با این حساب که در گذشته به شدت خجالتی بود، حالا مثل یک شب پرستاره می‌درخشید.

راننده با لحنی غافلگیر پرسید: «شما دارید راجع به خانم شو شین صحبت می‌کنید؟»

لو فنگ به او نگاه کرد :«شما شو شین رو می‌شناسید؟»

«البته که می‌شناسم.» راننده خندید. «ما همیشه به فروشگاه اتحادیه می‌ریم و همه برادرایی که برای صحبت به اونجا میرن قطعا خانم شو شین رو می‌شناسن. اون خیلی خوشگله… هه هه، هر کس باهاش ازدواج کنه یه زندگی خیلی ارومی گیرش میاد.»

چهره گایو فنگ کمی تغییر کرد: «یه لحظه وایسا، بهم نگو که اون عضو یکی از 12 برزگترین خانواده‌‌ی اتحادیه کشور، خانواده شوئه…»

راننده درحالی که سر تکان می‌داد گفت: «درسته، خانواده شو عزیز. شنیدم جایگاه خانواده شو تو کشور خیلی بالاست.»

لو فنگ هم با شنیدن این موضوع جا خورد.

اتحادیه از خانواده‌های به‌شدت پولدار و شرکت‌های امریکایی، اروپایی و غیره تشکیل شده بود. می‌شد گفت که تمام خانواده‌های بزرگ، قدرتمند و شناخته شده جهان باهم یک اتحادیه تشکیل داده بودند. آنها اقتصاد دنیا را کنترل می‌کردند و دشمنان دولت هم راهی جز همزیستی مسالمت امیز با آنها را نداشتند.

و—

در اتحادیه، در کنار 9 خانواده بزرگ که در صدر هستند، هنوز ده‌ها خانواده دیگر وجود داشتند که به جز شرکت‌ها، در رتبه 1 اتحاد قرار دارند.

هرکدام از این خانواده‌ها ثروت و قدرت چشمگیری رو در دست خود داشتند.

«لعنتی، عجب پیشینه سنگینی…» چن گو خیره مانده بود. «می‌دونست فامیل این دختره “شو” هست، اما فکر نمی‌کردم از خانواده شو باشه. برادر لوفنگ، حتی برادر بزرگ هم نمی‌تونه کمکت کنه اون دختره شوشین رو به‌دست بیاری، خیلی سخته.»

گایو فنگ گفت:«سخته، اما لو فنگ ما از پسش بر میاد»

چن گو، وی تای، وی کینگ، و ژنگ کی همگی شروع به خندیدن کردند.

از دید آنها، لو فنگ یک روح خوان با قدرتی وحشتناک بود.

«فنگ پیر؟»

گایو فنگ با تلفنش صحبت می‌کرد. «بله خودمم. البته که ما یک چیز خوب براتون داریم، وگرنه چرا باید زنگ می‌زدم؟ قیمتش بیشتر از 100 میلیون می‌ارزه. خیلی خب مشکلی نیست.» بعد از تماس، گایو فنگ به چشمان بقیه نگاه کرد و گفت: «به فنگ پیر گفتم، به محض اینکه به فروشگاه اتحادیه رسیدیم به طبقه بالا می‌ریم.»

«باشه» لو فنگ و بقیه سرشان را تکان دادند.

لحظاتی بعد –

ماشین مخصوصی از لاین سربازان امنیتی گذشت و مستقیم به سمت دروازه‌های لابی فروشگاه اتحادیه حرکت کرد. وقتی در‌ها باز شدند اعضای گروه پتک اتشین همگی پیاده شدند.

«اقای گایو فنگ، مدیر فنگ طبقه بالا منتظر شماست.» زنی به ظاهر توانا و زیبا با موهای کوتاه و گوش‌های کوچک لبخند زد.

«باشه.»

گایو فنگ و بقیه بیشتر از این چیزی نگفتند و مستقیم وارد لابی شدند.

در لابی مجلل، تعدادی جنگجو جلوی بار در حال گفتگو بودند. نگاه لو فنگ لابی را برانداز کرد. «اینجا نیست؟» و یادش آمد که زمان شروع کلاس‌های دانشگاه در همین روز‌ها بوده و حتی افراد معمولی دانشگاه هم در ترم‌های اولیه تحت تمرینات نظامی قرار می‌گرفتند.

و  امروز هم اخر هفته نیست پس تعجی نداشت که شو شین در اینجا حضور نداشت.

«دینگ!»

در اسانسور باز شد و اعضای گروه پتک اتشین وارد شدند.

«بییپ!» زنی که روبه‌روی اسانسور ایستاده بود دکمه 21 را فشار داد. سپس چشمانش را جلوی یک دستگاه اسکن عنبیه گذاشت: «بییپ، خوش امدید خانم لیو.»

«مدیر فنگ در طبقه 21 منتظر شماست.» زن لبخندی زد.

لو فنگ و بقیه سر تکان دادند.

اسانسور به‌سرعت بالا رفت و تا زمان رسیدن به مقصد هیچ توقفی نکرد . کمی بعد: «دینگ»، در اسانسور باز شد. و به طبقه 21 رسیدند.