ورود عضویت
Gimai Seikatsu-01
قسمت 1: 7 ژوئن (یکشنبه)
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 

 

 

مقدمه

من با اعتماد به نفس کامل، جمله‌‌ای رو که می‌خونین می‌گم! چون خودم تجربه‌اش کردم: یه خواهرخونده کوچیک‌ترهیچی جز یک غریبه نیست.

برای یه پسر بالغ کلاس یازدهمی، این اتفاق بدون شک بدترین بدشانسیه و برای یه پدر یا مادر مجرد، بهترین برکت. مثلاً به رابطه‌ی غیرخونی بین برادر خواهر ها تو مانگا، لایت ناول، و بازی ها نگاه کنین. مثلا، خواهره همیشه شخصیت اصلی زن داستانه و آخرشم عاشق هم می‌شن. اگه فکر می‌کنین این منطق طلاییه و حتما جواب می‌ده، صددرصد درد و رنج زیادی می‌کشین و آخرشم بهتون می‌گن “از آبجی کوچولوت مراقبت کن”. یه نقش قهرمان‌مانند بهتون می‌دن و خلاص.

واقعیت همیشه فرق می‌کنه. اگه می‌خواین بدونین فرق یه خواهرخونده خیالی با یه واقعیش چیه، پس بزارین یه مثال براتون بزنم؛ تصور کنین من از شغل پاره‌وقتم تو یه کتاب فروشی برگشتم خونه، بعد با خواهرناتنیم روبرو می‌شم که تو پذیرایی روی مبل نشسته و داره شکلات داغ نوش جون می‌کنه. گفت‌و‌گومون اینجوری پیش می‌ره…

«من خونه‌‌م، آیاسه-سان.»

«خوش برگشتی، آسامورا-کون.»

همین. الان می‌فهمین چی می‌خوام بگم؟ هیچ خبری از یه “اونی-چانِ~” دوست‌داشتنی و شیرین یا یه “ها؟ می‌شه با من صحبت نکنی برادر بزرگه‌ی مزخرفِ؟” سردوبی‌روح نیست. خوش‌آمدگویی ما به همین سادگیه. ما جفتمون تو واقعیت زندگی می‌کنیم، نه خیلی با هم صمیمی هستیم نه خیلی سرد و خشک.

هیچ تپش قلب سریع، حرفای شیرین و احترام خیلی زیاد یا کمی در کار نیست. همچین چیزایی بین منو خواهرناتنی‌م وجود نداره. بعد 17 سال تنهایی زندگی کردن، وقتی یهو بهت بگن یکی قراره از فردا باهات زندگی کنه، راستیتش هیچ احساس خاصی بروز نمی‌دی. در حدی که دو تا آدم که اتفاقی دو سال باهم همکلاسی بودن، بیشتر از ما با هم آشنایی دارن.

اسم من یوتا آساموراست[1]. من یه پسر 17 ساله ساده‌ام که کلاس یازدهمه. اگه کسی براش سؤاله که چرا تو همچین سنی یهو یه خواهرخونده گرفتم، دلیلش اینه که بابام یکم زیادی “سرزنده” ست. من تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که از ته قلبم بهش احترام بزارم که تو همچین سنی تونسته دوباره ازدواج کنه.

لحظه‌ای که تو بچگی هوش و قدرت تفکر رو بدست آوردم، تجربه‌ی ناخوشایند دعوای پدر و مادرم رو تو کل روز تجربه کردم. وقتی شنیدم پدرم گفت می‌خواد طلاق بگیره، تنها کاری که می‌تونستم بکنم اینه که سرمو بالاپایین کنم. اون احمق، حتی ازم عذرخواهی هم کرد. گفت اینا همه به دلیل ناتوان بودنشه، حتی با اینکه من می‌دونستم همه چیز تقصیر مادرمه و داره به بابام خیانت می‌کنه. از اون به بعد، تو زندگیم هیچ توقع خاصی نداشتم از دخترایی که باهاشون سروکله می‌زدم.

خبر رو وقتی شنیدم که کلید دوچرخه‌م رو برداشته بودم و داشتم کتونی‌‎هامو می‌پوشیدم.

«بابات تصمیم گرفته دوباره ازدواج کنه.»

«جانم؟»

«کسی که می خوام باهاش ازدواج کنم یه خانم خیلی خوشگله، تو مشکلی نداری دیگه؟»

«راستش با توضیحاتت دقیقا نمی‌دونم بگم چجور آدمیه.»

«از بالا 92، 61، 90.»

«بهت نگفتم بزنی تو کار ریاضی…فکر کن من چه احساسی پیدا می‌کنم وقتی سه تا سایز مادر آیندمو می‌شنوم، با اینکه هنوز ندیدمش.»

«حتما خوشحالی که قراره همچین مامان خوش‌هیکلی گیرت بیاد، مگه نه؟”

«نه راستش.»

«امکان نداره…! اینکه نشه نظرتو اینجوری جلب کرد…یعنی واقعا بالغی؟ راستش می‌دونستم یه جای کار می‌لنگه…»

«هوی، خیلی طرز فکر مزخرفی از پسرت داریا.»

مثل اینکه بعضیا از اینکه می‌گم از دخترا هیچ انتظاری ندارم برداشت بدی می‌کنن. با اینکه ازشون انتظاری ندارم، ولی بازم با دیدنشون هیجان زده می‌شم.  مثلا وقتی یه دخترو کنار استخر تو لباس شنا می‌بینم، خیلی خوشم می‌آد. ولی بازم اگه اینجوری که می‌گی هستم، دیگه نمی‌تونم هیجانی داشته باشم نسبت به کسی که قراره به زودی مادرم بشه.

«بازم، اصلا چطوری باهاش آشنا شدی؟ تو الان 40 سالته. سرکارت دیدیش یا چیزی؟»

«اون تو یه فروشگاه کار می‌کنه که همکارم منو کشوند توش. وقتی دید این‌قدر شکسته و داغونم، ازم مراقبت کرد.»

«مطمئنی گول نخوردی…»

من از اون‌جور آدما نیستم که بگم همه ی زنا مثل همن، ولی وقتی بابامو می‌بینم که قبلاً به خاطر یه زن با چیزای مزخرفی رو‌به‌رو شده، یه کاری می‌کنه خیلی امیدوار نباشم.

«آکیکو-سان اینجوری نیست. هاهاهاهاها!~ همه چی روبه‌راهه.»

فقط کسی که سرش شیره مالیدن همچین حرفی رو بااعتماد به نفس می‌زنه. تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که فقط آه بکشم.

البته، این نهایت کاری بود که می‌کردم.

«اگه خوشحالی پس منم هستم. منم همین‌جوری کار خودمو انجام می‌دم.»

این یعنی انتظار هیچی نداره. از اون‌جایی که من هیچ امید بالایی به این زندگی جدید با یه مادر جدید ندارم، اگر هم فریب بخورم و تهش همه‌چیز بد تموم شه، قرار نیست ناراحتی و دردی بهم برسه.

«البته این‌دفعه یکم فرق داره. قراره یه خواهر کوچیک‌تر هم گیرت بیاد.»

«جانم؟ خواهر کوچیک‌تر؟»

«آره. دختره آکیکو-سانه. آکیکو-سان یه عکس ازش بهم نشون داد. خیلی بامزه ست.»

این‌طور که به نظر می‌آد، هم بابام هم اون زن دوباره می‌خوان ازدواج کنن. حدس می‌زنم اینم یکی از دلایلیه که بهم جذب شدن.

«بیا نگاه کن. بامزه ست، مگه نه؟»

«خب…آره.»

با هیجان گوشی‌شو درآورد تا عکسو بهم نشون بده. تو عکس تونستم دختری رو ببینم که به نظر می‌اومد دبستانی باشه. مثل اینکه یه کتاب ترجمه‌شده خارجی رو پاهاش بود که احتمالا مخاطباش آدمای هم سن خودش باشن. مثل اینکه زیاد با عکس راحت نبوده، چون صورتش یکم قرمز و خجالت‌زده افتاده.

«تبریک. از این بعد تو یه بردار بزرگ‌تری.»

یه دختر هم‌سن‌وسال من داشتن اونم خواهر کوچیک‌تر باشه، یکم دردسرساز می‌شه، ولی اگه تو همچین سن کمیه، اوضاع باید خوب پیش بره. و نخیر. بنده تو کار آدمای جثه کوچیک (لولی) نیستم. من فقط از این خوشحالم که چون تفاوت سنی بالایی داریم، نباید زیاد باهاش باملاحظه باشم، همین. به نظرم بامزه ست، ولی بازم می‌گم، من تو کار همچین آدمایی نیستم.

«و ما قراره امروز ساعت 9 یه قرار ملاقات داشته باشیم. می‌تونی بعد از کار بیای؟»

«یکم یهوییه….»

«خب… می‌خواستم بهت بگم، ولی هیچ‌وقت موقعیتشو پیدا نمی‌کردم. الانم یه ماه شده و خب… همین‌طور که می‌بینی تو همچین وضعیتی هستیم.»

«برای عقب انداختنش باید یه محدودیتی باشه!»

«هیچ بهونه‌ای ندارم، هاها…»

بابام همچین آدمیه. اصلاً نمیشه بهش اطمینان کرد و از اون طرف کورکورانه به آدما اعتماد می‌کنه. من چطوری می‌تونم نگران نباشم؟

«فهمیدم. خودمو می‌رسونم. بهتره خداروشکر کنی از اون خلافکارایی نیستم که کل شبو بیرونه.»

«من هیچوقت نگران این موضوعات نشدم.کاملاً بهت اعتماد دارم.»

خداوکیلی چطوری می‌تونی این‌قدر آسون به بقیه اعتماد کنی.

یه مادر جدید، یه خواهر جدید، یه خانواده جدید. این کلمات، وقتی داشتم کار‌پاره وقتمو انجام می‌دادم و مجذوب سال بالایی خوشگلم بودم، کلم رو پر کردن. به قول دِوورا زک[2]، چندکاری، اوج حماقته. برای همین، فقط روی برخورد اولم با خواهرخونده جدیدم تمرکز کردم. همین باعث شد تو طول کار، چندبار گند بزنم و چندبار هم ارشدم سرزنشم کنه. حتی با اینکه اون کتاب دوورا زکو بهم پیشنهاد داده بود.

وقتی شیفتم تموم شد، ارشدم زد به شونم و گفت “موفق باشی، داداش بزرگه!”، که باعث شد بفهمم تو عمق وجودش آدم مهربونیه.

تو شیبویا شب شده بود. چند دقیقه طول کشید که با دوچرخه از محل کار پاره‌وقتم برسم به دوگن‌زاکا و آخر سرم تونستم برسم به اون رستوران خانوادگی، که بابام داشت راجع بهش صحبت می‌کرد. تو همچین زمانی، محوطه همیشه شلوغه و چند تا زن هنوز جلوی رستوران ایستاده بودن. با شنیدن حرفاشون فهمیدم احتمالاً درباره‌ی دوست پسرایی صحبت می‌کنن که دارن باهاشون بیرون می‌رن.

یکی‌شون گفت “هم لباساش ضایعه ست هم نمی‌دونه چطوری با یه خانم رفتار کنه”. بدنش برنزه بود و لباسای پر زرق‌وبرقی پوشیده بود. موهاشم به‌طرز عجیب غریبی پیچیده شده بود. راستش خانم، از نظر من شما هم ضایعی. چطوره این چیزایی که الان گفتی رو تو صورت دوست پسرت هم بگی؟

به هر حال، گفتنش هیچ فایده‌ای نداشت، به خاطر همین فقط از کنارش رد شدم و پیامای بابامو چک کردم که جاشونو پیدا کنم. ترجیح می‌دادم که به یه آدم تو چشم دیگه برنخورم که از بقیه توقع خیلی بالایی دارن. الان قراره خواهر کوچیک‌تر دبستانی‌مو ببینم. بازم می‌گم، من تو کار لولی نیستم. فقط می‌خوام مطمئن شم که اینجوری بزرگ نشه.

«هی، یوتا! ما اینجاییم.»

بابام به احتمال زیاد منو داخل رستوران دیده که دارم دور و برمو نگاه می‌کنم برای همین منو صدا زد. درحالی‌که احساس ناجوری داشتم، سریع به سمت میز رفتم چون نصف مشتریا داشتن منو نگاه می‌کردن.

-ریشه این ناراحتی که منو اذیت می کرد از قبل اونجا کاشته شده بود.

هرچی بیشتر جلو می‌رفتم این ریشه بزرگ تر می‌شد، تا جایی که وقتی روبروی صندلی بابام ایستاده بودم تا بتونم قشنگ صورت خانواده‌ی جدیدمو ببینم، این‌قدر بزرگ شده بود که یکم بعد ازش یه گل خوشگل شکفت. ببخشید، ولی چه کوفتی داره اتفاق می‌افته؟

«از ملاقات باهات خوشوقتم~. پس تو یوتا-کون هستی. ببخشید که مجبور شدی درست بعد از کار پاره‌وقتت بیای اینجا.»

«ن-نه، مشکلی نیست. من یوتا آسامورا هستم. پس شما…»

«بله، اسم من آکیکو آیاسه هستش. فوفو، چیزای زیادی درباره‌ت از تایچی-سان شنیدم ولی تو واقعاً قابل اطمینان به نظر می‌رسی.»

خانمی که خودشو آکیکو آیاسه صدا زد، اینو به من گیج گفت و وقتی که اسم بابامو گفت یه لبخند ملیح زد. از ظاهر و نگاهش، سِحر یک بزرگسال رو حس کردم. اولش فکر می‌کردم که از اون دسته آدما ست که تو شب دوروبر شهر می‌پلکه. ولی آکیکو-سان اینجوری به نظر نمی‌رسید.

البته، الان این موضوع مهم نیست. دلیل تپق زدنم و فردی که توجه و نگاهمو جلب کرده بود، کنار آکیکو-سان نشسته بود. می‌تونم یه شباهتایی رو تشخیص بدم که تو عکس دیده بودم. این احتمالاً دختریه که قراره خواهر کوچیک‌تر جدیدم بشه. این به کنار، با چیزی که تصورش کرده بودم خیلی فرق داشت.

«بجنب، خودتو معرفی کن~»

«باشه.»

دختر که قامت بلند، موی طلایی بلند و تقریباً درخشان، و گوشواره ی درخشنده نقره‌ای تو گوشش داشت و مامانش ترغیبش کرده بود، لبخند عجیبی بهم زد.

«از آشنایی باهاتون خوشوقتم. من ساکی آیاسه هستم.»

«اِه، آه، بله. منم یوتا آسامورا هستم.»

-به چه کوفتی دارم نگاه می‌کنم؟

من قطعاً می‌تونستم شباهتا رو ببینم. اگه کسی بهم می‌گفت که این همون دختره دبستانیه تو عکسه، قبول می‌کردم. البته اگه می‌گفت در واقع جوریه که 10 سال بعد اون عکس می‌شه. کاملا گیج‌و‌ویج، به ساکی آیاسه که رو به روم بود نگاه کردم. دختربچه دبستانی؟ چرا زر می‌زنین، این که یه زن بالغه.

اون موهاشو مد روز درست کرده بود، ولی خود رنگ موهاش تو چشم بود. دور مچ و گردنش جواهر بسته بود و تو گوشاشم گوشواره بود. لباسش کاملا بی‌پروا نبود، ولی این‌قدر باز بود که قشنگ یکی از شونه هاشو نشون بده. به خاطر نور رستوران سخت بود، ولی فهمیدم آرایشش هم خیلی خوب انجام شده.

 

 

تو یه کلمه، به نظر می‌اومد دختر خوش سلیقه‌ای باشه. یکی از آدمای برونگرا که فکر می‌کردم هیچوقت قرار نیست باهاشون سرو کله بزنم. از نوع صحبت و رفتارش به نظر می‌اومد یک آدم بالغه که به اندازه ی کافی عقل و شعور داره، که فقط باعث شد این حس ناراحتی بیشتر شه که داشت منو آزار می‌داد. فعلا تصمیم گرفتم کنار بابام بشینم تا در این باره ازش سوال کنم.

«هی، می‌دونی، این چیزی نیست که من شنیدم دیگه؟»

«خب، من باره اوله از نزدیک می‌بینمش… اصلا خبر نداشتم. من فقط یه عکس داشتم.»

«هرجور بهش نگاه کنی صددرصد همسن منه.»

«یه جورایی. اون 17 سالشه و مثل تو کلاس یازدهمه.»

«بعد تو گفتی اون خواهر کوچیکمه؟»

«تولد تو یه هفته زودتر از اونه.»

«یه هفته…»

فقط یه هفته؟ چه فرقی می‌کنه، ما هم سنیم. تو سرم، تصویر یه خواهر کوچیک بامزه که نباید زیاد باهاش با ملاحظه باشم، هزار تیکه شد.

«من متأسفم که قضیه این‌قدر گیج‌کننده شد. ساکی نمی‌ذاشت الان که بزرگ شده ازش عکس بگیرم. منم فقط عکسای قدیمی‌شو داشتم~» یا حدس زده بود یا به احتمال زیاد صحبتای منو بابامو شنیده بود، چون دستشو گذاشته بود کنار صورتش و به دخترش نگاه می‌کرد.

از اونجایی که من خودم اصلا طرفدار عکس گرفتن نیستم، می‌دونستم منظورش چیه. چیزی که نمی‌فهمیدم اینه که چرا آکیکو-سان باید یه عکس از موقعی که دخترش دبستانیه به بابام نشون بده؟

«بیشتر موقع‌ها بهم می‌گن نگاه تندی دارم، برای همین یه کم با عکس گرفتن مشکل دارم.»

«ا-اوه. که اینطور.»

آیاسه-سان یه لبخند آشفته به من زد، ولی برای من اون یه دختر خوشگل بود که تمام مردم دنیا ازش تعریف می‌کنن. اگه من بودم، قضیه با عقل جور در می‌اومد، چون من فقط یه آدم عادی دیگه‌ام. ولی دلیلی نمی‌بینم که چرا اون باید با عکس گرفتن مشکل داشته باشه. به هر حال این نظر شخصی من بود، برای همین چیزی نگفتم. نمی‌خواستم زورش کنم.

آیاسه-سان یه دستشو گذاشت رو سینش: «ولی من یکم خیالم راحت شد.»

پرسیدم: «درباره ی چی؟»

«یکم نگران بودم که شما آدم ترسناکی باشین.»

«هــــم، کی می‌دونه؟ من حس می‌کنم آدمای ترسناک همیشه یه صورت ملایمی دارن.»

«من الان خیلی چیزا از تایچی-سان شنیدم. داری تو یه شغل پاره‌وقت کار می‌کنی تا مخارج دانشگاتو در بیاری، مگه نه؟ حدس می‌زدم که آدم سخت‌کوشی باشی.»

«البته، کمتر از 10 دقیقه قبل به خاطر خرابکاری، سال بالایی‌م سرزنشم کرد.»

«نمره‌های عالی‌ت چی؟»

«اون بیرون خلافکارای زیادی هستن که باهوشن.»

«هاهاها.» آیاسه-سان انگتاشو گذاشت رو دهنش و یه خنده ریز کرد.

والدینمون هم با نگاه به این مکالمه کوتاه، لبخند زدن. به نظر می‌اومد که اولین برخوردم با خواهرخونده آینده‌ام خوب پیش رفته. تجربه‌ای که کردم خیلی با واقعیت فرق داشت، ولی فکر کنم نسبت به شرایط کارم خوب بود. فکر کنم همینجوری بتونیم خوب پیش بریم.

ما تا ساعت 10 شب درباره‌ی چیزای مختلف و برنامه‌های آیندمون حرف زدیم و بعدش بلند شدیم که بریم، چون باید صبحو زودتر شروع می‌کردیم. بابام و آکیکو-سان  می‌خواستن سریع برن دستشویی و برگردن برای همین من و آیاسه-سان زودتر رفتیم بیرون و منتظرشون شدیم.

حتی این وقت شبم، دوگن‌زاکا هیچوقت نمی‌خوابه. درحالی که به مردا و زنایی نگاه می کردیم که تو خوردن نوشیدنی زیاده‌روی کرده بودن و داشتن بلند بلند صحبت می‌کردن ، من یه نگاه سریع به “خواهر کوچیک‌ترم” انداختم که کنارم ایستاده بود. به خاطر ظاهر توچشمش، دقیقا مثل کسایی بود که همین الان داشتن تو شیبویا راه می‌رفتن. اون از اون دسته زن‌ها ست که من در حالت عادی باهاشون برخورد نمی‌کنم. ولی با توجه به مکالمه‌ای که تو رستوران خانوادگی با هم داشتیم، به نظر می‌اومد از ظاهرش باهوش‌تره.

هر کاری کنی ظاهر ظاهره و هیچ ربطی به شخصیت و ادب طرف نداره. خیلی عالی می‌شد اگه می‌تونستم تو همچین کلمات ساده‌ای خلاصش کنم. البته این تنها دلیلی نبود که باهاش احساس راحتی داشتم. توضیح دادنش سخته—

«هی، آسامورا-کون. یه چیزی هست که دوست دارم قبل از اومدن والدینمون بهت بگم.»

«چیزی که نمی‌تونی به اونا بگی؟»

«درسته. فقط می‌تونم به تو بگمش.»

«من واقعا موفق شدم بعد از اون صحبت کوتاه، این‌قدر اعتمادتو جلب کنم؟ یعنی من اینقدر معرکه‌ام؟”

«من از روی حس شوخ‌طبعی، طرز صحبت و ظاهرت هیچ احساس قویی حس نکردم. برای همین فکر می‌کنم چیزی که می‌خوام بگمو بتونی درک کنی.»

«اه…»

با عقل جور در می‌آد. ساده بگم، اونم مثله منه. برای همین حس می‌کردم یه جای کار درست نیست. دوباره که بهش فکر می‌کنم، کلمه‌هایی که اون موقع بهم زد، احتمالاً منجر به این تعریف قاطع از رابطه‌ی برادر خواهریمون شد.

آیاسه سان گفت: «من انتظار زیادی ازت ندارم، برای همین می‌خوام تو هم همین‌جوری باشی. می‌تونی درک کنی دیگه؟» چشماش رو من قفل شده بود و منتظر جوابم بود. البته که جواب من از قبل آماده بود. برای هر آدم دیگه‌ای، این یه پس زدن سرد و خشکه، ولی برای من نوع موضع‌گیری فرد رو نشون می‌داد که باعث می‌شه من بیشتر ازشون قدردانی کنم.

من با لبخند گفتم: «این احتمالا اولین بارمه که با کسی همچین برخوردی داشتم.»

«منم همینطور.»

«پس بیا همین موضع‌گیری رو حفظ کنیم، آیاسه-سان.»

«ممنونم، آسامورا-کون.»

به‌همین‌ترتیب، رابطه من با خواهرخونده جدیدم شروع شد.

 

قسمت 1: 7 ژوئن (یکشنبه)

«به خونه‌ی ما خوش اومدین!..نه، این خوب نیست. -از امروز به بعد، ما قراره زیر یه سقف زندگی کنیم!..هـــم، یکم زیادی چندش به نظر می‌آد…»

درحالی‌که جعبه‌ها و اثاث جدید، گوشه چشممو گرفته بود، تو آینه به خودم یه نگاه انداختم و همین متنو دوباره برای خودم تکرار کردم.

یه غروب ساده بود و ساعت تقریباً 5 بود. تو یکی از اتاق‌های خونه‌ای ایستاده بودم که طبقه سوم قرار داشت و توی یه منطقه مسکونی و با بیشترین ارزش تو کل ژاپن بود (با کمی اغراق). یه خونه که 3 تا اتاق خواب و یه سالن و آشپزخونه به هم چسبیده داره. برای منو بابام خیلی بزرگه ولی به زودی قراره خیلی کوچیک بشه.

پنج دقیقه‌ی گذشته رو صرف تمرین ظاهر و کلماتی کردم که باید باهاشون به خانواده‌ی جدیدم خوش‌آمد بگم. می‌دونی چیه، فرضیه این قضیه مسخره ست. من درک می‌کنم که چرا بابام می‌خواد تمیزکاری و آماده‌سازی اتاقی رو به عهده بگیره که قراره با آکیکو-سان توش با هم باشن، ولی چرا باید من، که یه پسر بالغم، رو بفرسته اتاق یه غریبه که قراره امروز خواهر کوچیک‌ترم بشه رو آماده کنم. این تصمیمیه که دلیلشو متوجه نمی‌شم.

«عجیبه…کجا می‌تونه باشه؟»

«چی کجا می‌تونه باشه؟»

وقتی دیدم بابام داره نگران تو راهرو بالا‌پایین می‌ره، صداش کردم.

«آه، چه به موقع اومدی. اسپره خوش‌بوکننده رو ندیدی؟»

«باید تو سالن باشه. دیروز رو پرده‌ها استفادش کردم.»

«آها، دیدمش. ممنون!»

صدای دمپایی‌هاش رو شنیدم که با عجله به سمت سالن می‌رفت.

«چرا حالا داری وحشت می‌کنی؟»

«داشتم دوباره یه نگاه به اتاق می‌نداختم، ولی وقتی داشتم تمیز می‌کردم، این بوی اتاق داشت اذیتم می‌کرد… نمی‌خوام فکر کنن که من بو می‌دم…»

«الان دختر دبیرستانی چیزی هستی تو؟»

«وقتی تو سن منی، این چیزا حیاتیه! بزار 20 سال بزرگ‌تر بشی بعد می‌فهمی من چی می‌گم یوتا!»

«خوشحال می‌شدم اگه یکم پسر خودتو قبول می‌داشتی بابای مزخرف.»

وقتی دیدمش که با پشت خم و خوش‌بوکننده به‌دست داره می‌ره سمت اتاقش، آه کشیدم. اگه این‌قدر اذیتت می‌کنه، چرا هر روز این کار رو نمی‌کنی؟ البته این حرف یکم ظالمانه بود که همچین چیزی رو از یه کارمند همیشه شلوغ مثل اون بخوای.

چون حرفش پیش اومد من یکم نگران خودم شدم و گفتم: «اتاق من خوبه دیگه؟»

منو و آیاسه-سان بهم قول دادیم که از هم دیگه انتظاری نداشته باشیم، ولی بازم نمی‌خوام که از بوی قوی اتاق یه پسر دبریستانی اذیت شه. البته من همیشه حواسم هست که ملافه ها و اتاقم تمیز باشه و بو نده، برای همین اگه حس بویاییم مشکل پیدا نکرده باشه، همه‌چی باید خوب باشه.

در‌حالی‌که از نتیجه کارای روزانه‌م راضی بودم، صدای زنگ منو به خودم آوردم.

-پس رسیدن.

«یوتا~ می‌تونی درو باز کنی؟»

«باشه باشه.»

از اونجایی که بابام هنوز مشغول از بین بردن بوی بد اتاق بود، من به جاش رفتم درو باز کنم.

«ببخشید مجبور شدین وایستی..ن؟»

«ما اومدیم~»

من سعی کردم که تا جایی که می‌شه دوستانه باشم. با یه لبخند ملایم. ولی وقتی درو باز کردم لبخندم خشک شد. آکیکو-سانو دیدم که هر دوتا دستش پلاستیک فروشگاه بود. تو پلاستیکا پر مواد غذایی و بقیه ی ضروریات روزانه بود که چندتاشون نزدیک بود بیفته رو زمین، که این یکم منو شکه کرد.

«اِم، آکیکو-سان، اینا چیه…»

«ما قراره امروز در خدمت شما باشیم، برای همین همه‌چیز خریدیم~»

«حالا چرا این‌قدر زیاد…؟ واقعاً لازم نبود…»

«لازم به تشکر نیست، چون اتفاقی نبود که افتاد.»

صدای اذیت شده آکیکو-سان رو شنیدم که پشت مادرش ایستاده بود (و دستاش پر پلاستیک بود).

«مامان تو نه گفتن خوب نیست، برای همین مجبور شد هرچی رو که کارمند فروشگاه بهش توصیه کرد، بخره.»

«ها، پس برای این بود…»

«هی، یه جوری می‌گی انگار من یه آدم بزرگم که به هیچ دردی نمی‌خوره~»

«خب مگه دروغ می‌گم؟»

«اهـــــه! اصلاً اینجوری نیست، مگه نه یوتا-کون~؟»

توپ رو انداخت تو زمین من. راستشو بخواین، من زیاد از پیش‌فعالیش خوشم نمی‌آد، ولی وقتی اون قهر بچگانشو نشون می‌ده همه شکایتای داخل سرم از بین می‌ره. بااین‌حال، دروغ گفتن منو تحت فشار می‌ذاره. مخصوصا از اونجایی که آیاسه-سان با نگاه سردش داره بهم می‌گه مامانشو لوس نکنم. تو جبهه هر دو طرف بودن واقعاً سخته.

«همین‌جوری اونجا نایستین. بیاین تو. بهتون کمک می‌کنم چند تا چیزو بیارین.»

بنابراین تصمیم گرفتم نادیده‌ش بگیرم. یه آدم عاقل یه بار گفت برای به‌دست آوردن خوشحالی، باید قابلیت اینو داشته باشی که بعضی وقتا یه چیزایی رو نادیده بگیری. آکیکو-سان حتی به نظر نمی‌اومد که اذیت شده باشه. اون فقط به من لبخند زد و پلاستیکا رو داد دستم.

«متشکرم. تو واقعلاً مرد قابل اطمینانی هستی.»

من یه لبخند عصبی به کلمات محبت‌آمیزش زدم و رومو برگردوندم: «آهاها.»

من به اون و آیاسه-سان دمپایی‌های خونه جدید رو تعارف کردم که تازه خریده بودم و دعوتشون کردم تو. وقتی رسیدیم به پذیرایی، آکیکو-سان یه صدای شگفت‌زده درآورد.

«ممم، مرکبات، چه بوی دلپذیری.»

آیاسه-سان به زمین و اثاث نگاه کرد و آهی از روی قدردانی کشید و گفت: «هاه، شما واقعاً اینجا رو تمیز نگه می‌دارین.»

«خب، ما فقط سرسری تمیزش کردیم. معمولاً…»

«واقعاً همونجوریه که تایچی-سان به من گفته بود. شما واقعاً تمیزکاری دوست دارین.»

«می‌گن تمیز بودن محل زندگی به سلامت ذهن کمک می‌کنه.» من درجا کلمه هامو قورت دادم که می‌خواستم بلغور کنم.

خطری بود. از اونجایی که بوش می‌آد، بابای احمقم مثل یه فرشته رفتار کرده تا نظر آکیکو-سان رو راحت‌تر جلب کنه. از اونجایی که می‌دونستم قبلا چی از دست زنا کشیده، و با آگاهی از اینکه این روند ممکنه سریع به یه فاجعه ختم شه، تصمیم گرفتم که برای خوشحالی بابام نقش بازی کنم و درباره‌ی اینکه داره بهش دروغ می‌گه، ساکت بمونم.

ولی آیاسه-سان همون موقع بهم یه نگاه واقعاً مشکوک‌وار انداخت.

«همیشه اینجا رو این‌قدر تمیز نگه می‌دارین؟»

«البته. هرذره از گرد و خاک باید ریشه کن شه. این شعار خانوادگی ما ست.»

«شعار دردسرسازی به نظر می‌رسه.”

من به هیچ وجه دروغ نمی‌گفتم. من فقط بعضی از کلمه‌های شعارگونه رو عوض کردم که مادربزرگم که تو حومه شهر زندگی می‌کرد و همیشه دربارش حرف می زد. هنوز یادمه که چطور با لبخند بهم گفتشون.

آکیکو-سان با خنده گفت: «تایچی-سان واقعاً آدم بی‌نظیریه‌ها. اون همیشه خوشتیپ و خوش‌سلیقه به نظر می‌آد، ولی فکرشو نمی‌کردم این‌قدر خونه‌شو تمیز نگه داره!»

«بابامو…خوش سلیقگی؟»

«درسته. اولین بار که با همکارش اومده بود، بی‌رنگ‌ورو و ساده‌رو به نظر می‌اومد، ولی دومین باری که اومد یکم ادکلن زده بود و مارک کرواتش اونو مثل یه تاجر بی‌نظیر نشون می داد.»

«آهههه.»

الان که دارم فکر می‌کنم، یادمه یه زمانی بود که بابام پول زیادی رو صرف لباس و ادکلن می‌کرد. من فکر کردم می‌خواد با دنیای آدم بزرگا بیشتر مچ شه، ولی فقط برای تحت‌تأثیر قرار دادن کسی بوده که بهش علاقه داشته.

«س-سلام آکیکو-سان، ساکی-چان!»

حلال‌زاده از اتاقش اومد بیرون. در کمال ناباوری من، هنوز خوشبو‌کننده دستش بود.

«هی، تو…»

“همین الان اونو بزار کنار! من اینجا دارم جون می‌کَنَم که یکم پشتیبانی داشته باشی ولی خودت داری گند می‌زنی بهش!” -سعی کردم با چشمام بهش بگم. البته کار نکرد، چون بابام با لبخندی که تو آینه تمرین کرده بود، بقیه جمله‌شو گفت.

«به خونه‌ی ما خوش اومدین!مــ مــ مــ ما قراره از این به بعد زیر یه سقف زندگی کنیم، پس بیاین باهم کنار بیایم!»

افتضاح بود. هیچی تو زندگی‌م این‌قدر قلابی به نظر نمی‌رسید. کلماتی که انتخاب کرده بود، خیلی بد بود. حتی زبونشم گاز گرفت و نگاه رو صورتش درد داشت.

«من خیلی از خوش‌آمدگویی گرمتون خوشحالم~ بفرمایید، یه چندتا هدیه آوردیم!»

«اینا همبرگر نیستن؟ عالیه، بیاین بعداً یه همبرگرپارتی داشته باشیم!»

…خب، حدس می‌زنم جفت خوبی باشن. آکیکو-سان حتی زحمت اینم نداد که به خوشبو‌کننده تو دستش اشاره‌ای کنه و بابامم کوه وسایلو یه جوری قبول کرد که هیچی نیستن.

«هی، آسامورا-کون.»

«هوم؟»

«دوست دارم اتاقمو ببینم. می‌تونی منو ببری اونجا؟»

«آ-آه. حتماً.»

منو آیاسه-سان وسایلو تو پذیرایی رها کردیم و سمت اتاق جدیدش رفتیم.

«اینجا ست.»

«ها، پس اینجا ست…»

«من تخت و پرده‌ها رو آماده کردم، ولی نمی‌دونستم چه رنگی رو برای ملافه‌ها ترجیح می‌دین، برای همین اگه خواستین می‌تونین عوضشون کنین. من میزتونو کنار پنجره گذاشتم، ولی اگه خواستین جابه‌جاش کنین، فقط بهم بگین.»

«ممنون. تو واقعاً همه چیزو آماده کردی..اوه.» اون به نرمی از کنارم گذشت و وسط اتاق ایستاد.

لحنش فرقی نکرده بود، ولی تو چشماش می‌شد کنجکاوی رو دید. عین گربه‌ای شده بود که شب داره این ور اونور پرسه می‌زنه. الان رو‌به‌روی من یه دختر کاملاً عادی ایستاده. به اضافه‌ی موها و لباسای مد روزش، که منو مجبور کرد دوباره زیبایی‌شو تحسین کنم. نمی‌دونم بوی شامپو، عطر یا حتی تخیل یه آدمی مثل من بود یا نه، ولی یه بوی شیرینی اتاقو پر کرده بود که قبلاً وجود نداشت.

دختر برگشت و گفت: «واقعاً بزرگه.»

«شاید. به نظر من که معمولیه.»

«ما قبلاً تو یه آپارتمان داغون زندگی می‌کردیم. کلش یه اتاق 60 متری بود و من حتی برای خودم یه اتاق جداگونه نداشتم.»

«پس شما تشک رو زمین پهن می‌کردین و با هم تو یه اتاق می‌خوابیدین؟»

الان با عقل جور در می‌آد که چرا اثاثشون خیلی نو به نظر می‌رسه.

«نه واقعاً. وقتی که من می‍‌خوابیدم اتاق برای خودم بود چون اون موقع مامانم تا شب مشغول کار بود. برای همین نحوه زندگی‌مون کاملاً با الان فرق داشت.»

«حدس می‌زنم از اینکه ناگهانی بیاین و با دوتا مرد زندگی کنیم آسون‌تر بوده… متأسفم.»

«…مشکلی نیست. فقط یه چیزی…»

«مشکلی وجود داره؟»

«همین.»

«ها؟»

«برای چی داری این‌قدر رسمی صحبت می‌کنی؟ البته، اگه یه جور باور شخصی یا دینیه، من مشکلی ندارم.»

من جزو هیچ فرقه‌ی مشکوکی نیستم، باشه؟ من فقط قوانین جامعه درباره‌ی استفاده از سخن رسمی رو با فردی قبول کردم که تازه باهاش آشنا شدم. اونم به‌خاطراینکه از موقعی که به دنیا اومدم این موضوع به صورت ناخودآگاه تو سرم حک شده.

«اگه می‌خوای دنبال دلیل بگردی…»

«ما هم سنیم، پس برای چی یکم راحت‌تر نباشیم؟ من نمی‌خوام که تو این‌قدر با من باملاحظه باشی.»

«من دقیقاً برای این که هم سنیم داشتم این کار رو انجام می‌دادم…»

«ها؟ به نظرت عجیب نیست که یه هم کلاسی یا یه دوست این‌قدر باهات رسمی باشه؟»

«این منطق برای آدمای قوی‌تره، برای من کاربردی نداره.»

اینو به خاطر داشته باشین، تو 17 سال زندگیم، به زور تا حالا با دخترا برخورد داشتم. مخصوصا با یه آدم تو‌چشم مثل آیاسه-سان. یه جوری می‌گه انگار خیلی ساده ست، ولی برای کسی با شرایط من این‌قدرها هم ساده نیست.

«واقعاً؟ خب، من نمی‌خوام مجبورت کنم آسامورا-کون. من فقط نمی‌خواستم که تو این‌قدر زیادی با من باملاحظه باشی.»

«من نمی‌خواستم این کار رو بکنم، راستش…اه.» وسط راه جمله‌م به فکر یه چیزی افتادم.

ما بهم قول دادیم که از هم انتظاری نداشته باشیم. این اتفاق همون بار اول افتاد که من آیاسه-سانو ملاقات کردم. من به معنای اون جمله فکر کردم و ازش پرسیدم…

«من می‌‎خوام الان از یه چیزی مطمئن شم. شما ترجیح می‌دین که من این‌قدر باهاتون رسمی صحبت نکنم؟»

«راستش این کار باعث می‌شه که یکم راحت‌تر باشم. من آدم مهمی نیستم که کسی بخواد بهش احترام بذاره.»

من شونه‌مو انداختم بالا و گفتم: «باشه. پس من دیگه اون‌جوری صحبت نمی‌کنم.»

دهن آیاسه-سان از تعجب باز مونده بود: «چقدر سریع.»

«خب، باهات مثل یه دوست چند ساله رفتار کردن غیرممکنه، ولی از اون‌جایی که خودت خواستی، می‌شه یه جوری باهاش کنار اومد. بعدشم، این کار برای من هم راحت تره.»

آیاسه-سان لبخند زد و گفت: «می‌فهمم. دقیقاً همون‌جوری که فکر می‌کردم.»

 

 

معمولاً، لحن و ظاهرش خشک و یکم سرد بود، ولی برای اولین بار تونستم یه بخش لطیفشو ببینم.

«این که می تونیم خیلی ساده سازگار شیم واقعاً کمک می‌کنه.»

«که سازگاری، ها. این‌جوری هم می‌شه گفت.»

این کاری بود که من و آیاسه-سان الان انجام دادیم. اول، آیاسه-سان تصور می‌کرد که به جزو فرقه‌ی دینی چیزی ام که فقط از کلمات رسمی استفاده می‌کنن و بهم پشینهاد داد که ازشون استفاده نکنم، چون اون این‌قدر رسمی بودنو لازم نمی‌دونست. بعد من فهمیدم که ازم می‌خواد باهاش خیلی رسمی صحبت نکنم و وقتی هم که قبول کردم به نظر می‌اومد که خیالش راحت شده و خوشحاله.

آیا این یه مکالمه و برقراری ارتباط معمولیه که همه جا می‌شه دید؟ نمی‌دونم. ولی برای من و از دیدگاه شخصیم، این اولین باره که همچین “سازگاریی‌هایی” اتفاق افتاده. تو بیشتر مواقع، افرادی که باهاشون صحبت می‌کنی، ازت درک و همدردی می‌خوان.

اگه توضیح ندی، من احساساتتو درک نمی‌کنم! چرا نمی‌فهمی وقتی اینو می‌گی منو عصبانی می کنی!- و از این قبیل جمله‌ها. با اینکه نمی‌تونی یه نگاه به مغز آدما بندازی، ولی اونا ازت انتظار دارن که همه چی رو بدونی. خب اگه این‌جوریه، چرا از همون اول نمی‌گی چته؟

اگه فِلان چیز و بهمان چیزو بگی، من عصبانی می‌شم. من فِلان چیز و بهمان چیز برام خیلی مهمن. بیا اینو این‌جوری انجام بدیم-از یه آدم دیگه انتظار نداشته باشین که ذهن شما رو بخونه و دنبال اطلاعاتی باشه که مشکل شما رو حل کنه.

«فقط اگه کل بشریت می‌تونستن با بقیه آدما این‌قدر رک‌وپوست‌کنده باشن. دقیقاً مثل منو تو آسامورا-کون.»

«والا به خدا.»

متوجه نمی‌شم چرا از صحبت رسمی بدش می‌آد. ولی تا موقعی که بدونم چه احساسی داره، منم خودمو سازگار می‌کنم و یه کاری می‌کنم که بیشتر احساس راحتی کنه. این کاملاً غیر شخصی و خودبه‌خودیه. اگه کل بشریت می‌تونستن این‌قدر صادقانه خودشونو با احساسات دیگران سازگار کنن، دنیا جای بهتری می‌شد ولی متأسفانه جامعه اینجوری کار نمی‌کنه.

«وقتی همینو به دوستام تو مدرسه می‌گم فقط بهم می‌خندن و می‌گن “قراردادی چیزیه؟” بعدشم نادیدش می گیرن.»

«کار سختی به نظر می‌رسه.»

«آره. برای همین، جز یه نفر با همشون قطع رابطه کردم.»

«اوه..چه شجاعانه.»

واقعاً نمی‌تونستم بگم که شجاعه یا بی تفاوت. ولی لبخندش اعتبار عجیبی به جمله‌ش داد.

«من فقط با کسایی قطع رابطه می‌کنم که یا حقشون باشه، یا مهم نباشن. سروکله زدن با آدمایی که مثل مین می‌مونن و هر لحظه می‌تونن از دستم عصبانی شن، چیزی جز وقت تلف کردن نیست.»

«واقعاً. حرف وقت تلف کردن شد، وایسادن که کاری رو پیش نمی‌بره. می‌خوای کمکت کنم وسایلتو مرتب کنی؟»
«چه مهربون.»

«اینکه از قبل از کسی طلب داشته باشم، بعداً بهم کمک می‌کنه. برای من یه موقعیت برد-برده.»

 «چقدر ماهرانه.»

«می‌شه اینجوری مسخره نکنی…»

«داشتم سعی می‌کردم ازت تعریف کنم. حالا، بزار ببینم چطوری می‌تونی بهم کمک کنی…» آیاسه-سان دور و بر اتاقو نگاه کرد و داشت دنبال چیزی می‌گشت: «اول، می‌خوام چند تا از وسایلمو از جعبه دربیارم. کاتر داری؟»

«آره.» من سریع برگشتم به اتاقم، کاتر رو برداشتم و سمت جعبه‌ای رفتم که بهش اشاره کرد.

«آه، بدش به خودم، خودم انجامش می‌دم.»

«نگران نباش، گفتم بهت کمک می‌کنم.»

«نه، مشکل این نیست. تو اون-»

صدای آِیاسه-سان رو از پشتم شنیدم، ولی دستام دیگه در جعبه رو باز کرده بودن. آروم‌آروم، در جعبه باز شد و پارچه‌ی سفیدی رو نشون داد. اون موقع بود که پشیمون شدم از اینکه به حرف آیاسه-سان گوش ندادم.

«-لباسامن.»

«خیلی خوب می‌شد اگه زودتر بهم می گفتی!» من پشتمو کردم به چیزی که دیدم و سریع ازش فاصله گرفتم.

البته که آیاسه-سان داشت به این واکنش مسخره‌ی من می‌خندید.

«آهاها، لازم نیست مثل یه چیز نفرین شده باهاش رفتار کنی. بهم بر‌می‌خوره.»

«شنیدی می‌گن برای چشم سمه دیگه؟ پسر بالغی مثل من تو این سن، از هزار جهت سمه.»

«در صورتی که من بپوشمش. بعد اینکه از ماشین لباس‌شویی درمی‌آد، فقط یه تیکه لباس دیگه ست.»

«تو رو خدا اینجوری نگه‌ش ندار، بهت التماس می‌کنم.»

حتی با اینکه می‌دونستم چیزی که داره تکون می‌ده فقط یه پارچه سفیده، ولی بازم باعث می‌شه احساس عجیبی پیدا کنم. من فکر می‌کردم که از لحاظ فامیلی، ارزش روابط انسانی‌مون تو یه مرحله باشه، ولی مثل اینکه یکم بینشون فاصله ست.

«من خودم حواسم به لباس زیرم هست، پس می‌تونی لباس فرممو آویزون کنی؟»

«حس می‌کنم لباس فرم هم خیلی تحریک کننده ست.»

«هیجان زده نشو. کاری دیگه‌ای نیست که بتونی توش بهم کمک کنی. نادیده‌ش بگیر و کار کن.»

من لباس فرمشو برداشتم و مدام به خودم گفتم: «بـ باشه. من آرومم. من آرومو حواسم جمعم.»

یه پیرهن، یه دامن و یه ژاکت پشمی. نرمیشون این‌قدر زیاد بود که باعث شد هوشیارتر شم.

دستم از کار ایستاد: «ها؟»

کروات سبز رنگ لباس فرمش خیلی آشنا بود.

«این…آیاسه-سان، تو به سُیسِی میری؟»

«آره، درسته. تعجب کردی دختر توچشمی مثل من، به یه دبیرستان سطح‌بالا بره؟»

«راجع به این تعجب نکردم… راستش منم به سیسی می‌رم.»

دبیرستان سیسی. یکی از چندین مدارس گروهی[3]  تو ناحیه شیبویا و پیشرفته‌ترین مدرسه‌ها ست که با دانش‌آموزای افتخار‌آفرینی پر شده. اونجا از نظر درسی سخت گیرن، ولی تا موقعی که نمره‌هات به اندازه کافی بالا باشه، بهت اجازه می‌دن که کار پاره‌وقت داشته باشی، برای همینه که این مدرسه رو انتخاب کردم.

خواهر کوچیک‌ترم که از ازدواج دوباره پدرم گیرم اومده، هم هم‌سنمه و هم به مدرسه‌ای می‌ره که من می‌رم. سرنوشت چقدر می‌تونه دست‌و‌دل بازتر باشه؟ جای شکرش باقیه که با هم تو یه کلاس نیستیم. اگه تو یه کلاس می‌بودیم قضیه خیلی عجیب‌غریب می‌شد.

کنجکاو بودم که آیاسه-سان چه واکنشی از خودش نشون می‌ده. به نظر می‌رسید که تو فکر غرق شده.

«پس آسامورا-کون هم به سیسی می‌ره…همم…»

«..یه جورایی احساس می‌کنم تقصیر منه. بابام درباره‌ی جزئیات قضیه چیزی نپرسیده.»

«مشکلی نیست. مامان من هم همینطوریه. لازم نیست معذرت خواهی کنی.»

«باید عجیب بوده باشه، مگه نه؟ من سعی می‌کنم یه جوری رفتار کنم که انگار ما همدیگه رو تو مدرسه نمی‌شناسیم.»

«ها؟ نه، من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم. البته اگه تو اینجوری راحت‌تری، همین کار رو می‌کنیم.»

«منظورت-»

زنگ گوشی‌م حرفمو قطع کرد. می‌خواستم ببینم کی تو همچین زمانی بهم زنگ زده، ولی رو صفحه کلمه‌ی “کار” رو نشون داده بود.

«جواب بده. من نمی‌خوام اینجا نگهت دارم یا چیزی. اگه جلوی منم می‌خوای جواب بدی راحت باش.»

گفتم: «واقعاً باهم کنار می‌آییم، ها.» از ته قلبم ازش تشکر کردم و بعد از اتاق رفتم بیرون و جواب دادم.

از اونجایی که الان بهم زنگ زدن، حدس زده بودم که به خاطر یه اشکال تو نوبت کاری‌مونه، برای همین ازم می‌خواستن برم کمک کنم. از قرار معلوم قضیه همین بود و من هم طبق معمول قبول کردم.

وقتی تماسم تموم شد و به اتاق برگشتم، دیدم آیاسه-سان حسابی تمرکز کرده رو بیرون آوردن وسایلش. بعد آروم برگشت سمت من.

خیلی بی تفاوت پرسید: «چیکارت داشتن؟»

«سر کار بهم نیاز دارن. ببخشید، نمی‌تونم بمونم تا کمک کنم.»

«مشکلی نیست. از همون اول هم خودم باید انجامش می‌دادم.»

از اونجایی که این یه موقعیت ضروری بود، آیاسه-سان اصلاً اذیت نشده بود. حتی با اینکه یه دختر خوشگل هم‌سن من با یه نگاه دخترانه ست و آدمیه که من صددرصد تو صحبت کردن باهاش مشکل پیدا می‌کردم، ولی الان تنها دلیلی که می‌تونم یه مکالمه معمولی داشته باشم به خاطر جو آروم و رفتار خیلی پیچیده‌شه.

احساس می‌کنم به جای اینکه یه دختر هم‌سن و سال من باشه، یه بزرگساله.

«پس، من دارم می‌رم.»

«باشه، مراقب باش.»

بعد از یه خداحافظی خشک، برگشت سر کارش. چیزی که هست خیلی با تصور مردم از “خواهر کوچیک‌تر” فرق می‌کنه. البته، برای من، این باعث می‌شه خیالم راحت باشه و اتاقو بدون هیچ احساسات گیج‌کننده‌ای ترک کنم.

کتابفروشی، کنار ایستگاه قطار شیبویاست. از ایستگاه هاچیکو که خارج بشی و بعدش با تقلا از توریتستا و یوتیوبرایی بگذری که دارن از خودشون و بقیه جاها عکس می‌گیرن، کتابفروشی دقیقاً روبروته. وقتی وارد طبقه‌ی هشتم ساختمون شین، جایی رو می‌بینین که من اون‌جا کارمندم.

همیشه از بچگی عاشق کتاب بودم. چه کتابای ژاپنی و چه کتابای خارجی. من همه‌ی ژانر ها رو امتحان کردم. نخوندمشونا، عملاً قورتشون دادم. تا موقعی که هضمشون کنم، در حال جویدن بودم. برای همین کار کردن تو همچین جایی، که همه‌ی کتابای جدید دوروبرم هستن، مثل بهشت می‌مونه.

کتابا معرکن. کتابا بهت زندگی بقیه مردمو نشون می‌دن. تجربه‌ای به یوتا آسامورا پشنهاد می‌دن که در حالت معمولی نمی‌تونه تجربه کنه. البته، فقط داستانا نیستن. زندگینامه‌ها و کتابای مربوط به کسب و کار هم هستن. با خوندن کتابای زیاد، تجربه و دانایی کلتو پر می‌کنن و روش تأثیر می‌ذارن.

کوته فکری، غرور و گستاخی بیش از حد و خود شیفتگی؛ با کتاب خوندن و دانش زیادی که به دست می‌آرین، می‌تونین پیش‌پیش جلوی عذاب کشیدن از این ویژگی‌های خجالت آور رو بگیرین. احتمالاً من هم با کمک کتابا تونستم این کار رو کنم.

وزن مغز یه آدم معمولی و بالغ، تقریباً 1400 گرمه. حتماً فکر می‌کنین همین مقدار کافیه تا عقل سلیمو تو خودش جا بده، ولی برای بیشتر آدما اینجوری نیست، که راستش حتی فکر کردن بهش هم می‌ترسونه.

اگه کتاب نخونده بودم، می‌تونستم مثل اونا بشم.

ساعت 8 شبه. من کارمو ساعت 6 بعد از ظهر شروع کردم و این دو ساعت به خاطر سروکله زدن با طوفان مشتری‌هایی که آخر هفته هجوم می‌آرن، به سرعت نور گذشت. وقتی تعداد مشتریا کمتر شد، فکر کردم که بالاخره یکم استراحت کنم و جلد کتابای دم باجه رو درست کنم که به خاطر “اون” نوع منظره، کارم نیمه تموم موند.

«واو، خانم شما واقعاً با سلیقه‌ی من جور در می‌آی. با همون نگاه اول عاشقت شدم.»

«دنبال کتاب می‌گردین؟»

«اِه، چطوری می‌تونی این‌قدر تودل‌برو باشی؟ دوست داری بعد از کارت بریم یه چیزی بخوریم؟ کی کارِت تموم می‌شه؟»

«کتابی با این اسم یادم نمی‌آد، می‌تونین یکم بیشتر توضیح بدین؟»

«راجع به چی داری صحبت می‌کنی؟ خیلی بامزه‌ای، هاها.»

یه پسر دردسرساز تو‌چشم، که داره سعی می‌کنه مخ یه کارمند خانمو بزنه. موندم چطوری تا الان کنایه دختره رو نفهمیده و تو زمین آب نشده. همچین منظره‌ای تو شیبویا عادیه، ولی اینکه تو یه فروشگاه، و انقدر هم شدید اتفاق بیفته، چیزه کم یابیه.

کسی که مخش داشت زده می‌شد، نمونه دقیق یه خانم خانه‌دار ژاپنی با موهای سیاه بلنده. یه دختر باادب، پاک و با ظاهر زیبا و بویی خوب، که دوروبرش حس می‌شد. صددرصد با دخترای عادی دیگه فرق داشت. حتی در حین این مخ‌زنی (صادقانه بد)، هنوز داشت به نرمی لبخند می‌زد و حتی یه ذره هم خودشو نباخته بود. خدمات مشتری بی‌نظری بود. البته، خنده‌ای تو چشماش دیده نمی‌شد.

من واقعاً دنبال دردسر نیستم، ولی…

با این فکر، کلاسور و فهرست به‌دست، به سمت منبع سروصدا رفتم.

«یومیوری-سان، یه مسئله‌ای پیش اومده که برای حلش به کمکتون نیاز دارم.»

«واقعاً؟ مشکل چیه؟»

«درباره‌ی فهرست بار جدیدیه که قراره برامون بیاد. نمی‌دونم چطوری اطلاعاتشو تو کامپیوتر بررسی کنم.»

«…متوجهم، الان می‌آم.»

«واو، هِی!»

دختر فهمید دارم چه نقشی بازی می‌کنم، و از اونجا و از مرد اذیت‌شده دور شد. طرف سعی کرد مچ لاغرشو بگیره، ولی فقط تونست دستشو بزنه به کلاسورم.

«با یومیوری-سانِ من کاره دیگه‌ای داری؟»

«جان؟»

البته، ما همچین رابطه‌ای نداشتیم. فقط نقشی بود که یارو رو بیخیال کنه. بعد از اینکه با دهن باز همون‌‎جا خشکش زده بود، دستاشو زد به‌هم و سرشو به نشانه‌ی معذرت‌خواهی خم کرد.

«شرمنده‌ام! من خیلی تو فهم جو خوب نیستم. البته با عقل جور در‌می‌اومد دختر خوشگلی مثل اون از قبل دوست‌پسر داشته باشه.»

«اِه. آه، خب، آره.»

راستش، گیج شده بودم. فکر می‌کردم اونم مثل همه دردسرسازایی عصبانی شه که دربارشون خونده بودم، بهمون توهین کنه، یا یه همچین چیزی، ولی اون واقعاً با قضیه منطقی برخورد کرد. البته، ممکنه فقط اون اینجوری باشه.

«رفیق، قدرشو بدون. خوش باشین!»

بعد از چند کلمه‌ دل گرم‌کننده، از مغازه رفت بیرون.

حالا که دیگه سر و صدا رفته بود، سکوت دوباره به مغازه برگشت. متوجه شدم توجه بقیه مشتریا رو جلب کردیم. سعی کردم گوشای قرمز شدمو قایم کنم، سرمو بندازم پایین و برگردم به باجه.

«مرسی، سال پایینی. واقعاً کمک کردی. بعدشم، اگه یارو می‌خواست این‌قدر ساده بیخیال شه و بره، چرا از همون اول شر به پا کرد…مگه نه، آقا دوست‌پسر؟»

«لطفاً بس کنین.»

«شب که هیچی، عشقمون فقط یک دقیقه دووم آورد؟ چه ناراحت کننده.»

وقتی که فقط خودمون دوتا بودیم، لبخند خدمات مشتریش غیب می‌شد، و جاشو به یه زبون بیرون آورده‌شده با یه پوزخند اذیت‌کننده می‌داد. پلاک اسمشو از جیبش در آورد و چسبوند به سمت راست لباس کارش. روش تونستم اسم “شیوری یومیوری” رو بخونم.

«مگه قرار نیست تو ساعت کاری برچسب اسمو به لباسمون بچسبونیم؟»

«یه حرکت موقت بود.»

ارشد یومیوری یه انگشتشو گذاشت رو لبش، و بهم چشمک زد. مثل اینکه ازم می‌خواست قضیه رو یه راز نگه دارم.

«قانون کمک می‌کنه قضیه ساده‌تر پیش بره، مگه نه؟ ولی اگه بره اسممو پیش اینو اون بگه، مغازه‌مون پر می‌شه از آدمایی مثل اون.»

«منطقیه.»

 

 

معلوم بود از اون دسته آدمایی نیست که بشه راحت باهاش بازی کرد. راستشو بخواین، من فکر می‌کنم این خلاقیت و باهوشی‌ش، زیبایی اصلیشو نشون می‌ده، ولی حدس می‌زنم اکثر آقایون با من هم‌نظر نیستن.

«با این می‌شه سومین بار تو هفته.»

«تازه هنوز هَفتُمه. ما فقط هر دو روز یه بار آرامش داریم.»

«و سومین بار سر کار. من چطوری باید تمرکز کنم آخه؟»

ارشد یومیوری از چشم مشتری‌های پشت باجه قایم شد و یه آه شکست‌خورده کشید.

«فقط اگه داخل مغازه این کار رو نمی‌کردن خیلی خوب می‌شد. هر دفعه که من سعی می‌کنم کمک کنم، شما بعدش منو اذیت می‌کنی… البته، من که دیگه عادت کردم.»

«و من همیشه ازت ممنونم. تو واقعاً قابل اطمینانی، سال پایینی-کون.»

«…متأسفم، نمی‌خواستم حس کنی چیزی به من بدهکاری.»

ارشد خندید و زد رو شونم: «مشکلی نیست. من واقعاً بهت بدهکارم، چون تو خیلی بهم کمک می‌کنی.»

شاید ارشد یومیوری مثل یه زن خونه‌دارِ عالی و رسمی به نظر برسه، ولی وقتی با هم تو نوبت کاری‌مون تنهاییم، اون بیشتر موقع‌ها یاداره شوخی می‌کنه یا از یه لحن عادی استفاده می‌کنه. اوایل یکم از این نوع برخوردش گیج شده بودم، ولی وقتی شخصیتشو درک کنی، راحت می‌شه باهاش کنار اومد.

«شما مثل همیشه محبوبی. احتمالاً به خاطر زیبایی‌ته.»

«سال پایینی-کون… اگه همین‌جوری الکی ازم تعریف کنی، شاید عاقبتت مثل اون یارو شه.»

«می‌شه منو این‌جوری نترسونی؟»

«والا من فکر نمی‌کنم برای ظاهرم باشه. به نظرت برای این نیست که خیلی ساده به نظر می‌رسم؟»

«ساده به نظر می‌رسی…»

این‌قدر این حرفو رک‌وپوست‌کنده گفت که زبونم بند اومد.

درسته که پاک و معصوم به نظر می‌رسه، ولی برای خودش یه پا بزرگساله. یه چیزی تو شهر شیبویاست که باعث می‌شه مردایی مثل اون یارو براشون سوءتفاهم پیش بیاد. می‌تونم تصور کنم که بیشتر مردای اینجا، دنبالی یه خانومی هستن که با مردا هیچ ارتباطی نداشته باشه و با یه حرف کوچیک بشه خامش کرد. تازه اون هیچ‌وقت دهنشو بسته نگه نمی‌داره…

«می‌گم، سال پایینی-کون. همه این مدت داشتی بوی یه خانوم رو می‌دادی. برای خودت دوست دختری چیزی گرفتی؟»

اون حتی یکم سادیسمی هم هست.

«لطفا این‌جوری شوخی نکن… ولی واقعاً این‌قدر بو می‌دم؟»

«خیلی. چند ساعت داشتی باهاش صحبت می‌کردی که داره همچین بوی شدیدی ازت می‌آد؟»

«پس من یکم زودتر می‌رم خونه تا دوش بگیرم.»

«داشتم شوخی می‌کردم بابا. منو تنها نذا ـــــــــــ ر~»

من سریع لباسمو یه بویی کردم و تظاهر کردم دارم می‌رم خونه. الان فقط منو اون سر کار بودیم. با اینکه با هم از شدید‌ترین بخش توفان گذشتیم، ولی بازم خیلی ظالمانه بود که بزارم بقیه ی کارا رو خودش تنهایی انجام بده. البته من فقط داشتم مسخره‌بازی در می‌آوردم و واقعاً تصمیم نداشتم برم خونه.

«آخه، قبلاً بهم گفته بودی. برای همین کنجکاو بودم.»

«آه…»

الان که حرفش پیش اومد، من قبلاً یکم ازش مشورت گرفتم. بعد از اینکه دیدم خواهر کوچیک‌ترم در واقع یه دختر همسن منه، مطمئن نبودم چطوری باید باهاش رفتار کنم و چطور برخوری داشته باشم. از اون‌جایی که ارشد یومیوری تنها دختریه که راحت می تونستم باهاش صحبت کنم، ازش یه چندتا نصیحت خواستم. البته که اون فقط اذیت و مسخرم کرد و منم آخر سر هیچ اطلاعاتی گیرم نیومد که کمکم کنه.

«از اون‌جایی که دختره، من نمی‌تونم چیز زیادی بگم. مردم شخصیت، سرگرمی‌ها و ارزش‌های متفاوتی دارن.»

این نظر اون بود و از اون‌جایی که کاملاً با عقل جور در می‌اومد، نتونستم شکایتی کنم.

«چجوریه؟ بامزه ست؟»

«راستش من زیاد راحت نیستم از این زاویه ببینمش.»

«من می‌دونم تو از اون دسته آدمای سوءاستفاده‌گری نیستی که از همچین وضعیتی خوشحال شن. من دارم درباره‌ی دیدگاه واقعیت صحبت می کنم.»

صادقانه جواب دادم: «…به نظرم خوشگله.»

برام سخت بود اینو بگم. از همه اینا گذشته، آیاسه سان از امروز خواهرم شده بود. برای همین وقتی از این نظر بهش نگاه می‌کنم، یه حس گناه سینه‌مو پر می‌کنه و باعث می‌شه معذب بشم. از نظر رابطه انسانی فکرش خیلی شبیه منه، ولی جزو مجموعه چیزاییه که هیچ‌وقت فکرش هم نمی‌کردم باهاش برخورد داشته باشم‌.

آیاسه سان سلیقه‌ی عالی، صورت بامزه ولی افسونگر، و موی بلوند زیبایی داره و لباسا و بدلیجاتی که می‌پوشه کاملاً ظاهرشو تعریف می‌کنه. به‌طرز واضحی با یه شخصیت تو حاشیه‌ای مثل من خیلی فرق داره. یه آدمیه که همیشه داره می‌درخشه. اگه هر تعریفی ازش می‌کردم، به‌جای اینکه خوشحال بشه بیشتر چندشش می‌شه.

«هوف، واقعاً خرشانسی می‌تونی با آدم خوشگلی مثل اون زندگی کنی.»

«قرار نیست اتفاقی بیفته.»

با دهن کجی ادامو درآورد و گفت: «قلال دیست هید اتفادی بیلوفته؟»

«می‌شه یهو این‌جوری مسخره نکنی؟ خیلی عادت بدیه ها.»

«شرمنده، من فقطر مدارس دخترانه رفتم. نمی‌شه کاریش کرد.»

« این‌جوری نظرم کاملا نسبت به مدارس دخترانه فرق می‌کنه….»

«والا فقط دارم حقیقتو می‌گم.»

«…واقعاً؟»

یه جوری که انگار داره درباره ی یک افسانه‌ی خیالی صحبت می‌کنه، بهم چشمک زد و گفت: «باور کردنش به خودت بستگی داره.»

ترجیح دادم تو ذهنم، تصور خودمو انتخاب کنم. نمی‌خواستم تصویرم زا شکوفا شدن عشق تو مدارس دخترانه خراب شه.

«خب، من خودم یه پسرم، برای همین یهو یه همچین فکرایی به سرم می‌زنه. ولی راستش من این‌قدر وقت ندارم که برای همچین فکرای بدی هدرش بدم.»

«هـــم؟»

«بهش فکر کن. من دارم با یه عضو خانواده که جنسیت متفاوتی داره زیر یه سقف زندگی می‌کنم. این برای من که قبلاً با هیچ دختری ارتباط نداشته خیلی گیج‌کننده ست.»

«پس از چشم تو من دختر نیستم؟»

«شما در واقع از داخل یه پا مَردی.»

«آهاهاه! هـــــــی، یکم بی‌رحمانه ست! می‌دونم منطورت چیه ولی…»

«شما مثل یه دوست یا یه ارشد قابل اطمینان هستی.»

که البته همیشه جوک کثیف می‌پرونه.

«آهاهاها…ها ــــــ ه. هوف …باشه، فهمیدم. از مکالمه‌ای که الان داشتیم فهمیدم مهارتت تو سروکله زدن با دخترا خیلی کمه.»

«…نظری نمی‌دم.»

نظریم نداشتم که بدم.

«راستش، خوردم به بن‌بست. چه نوع رفتاری برای ما برادر خواهر مناسبه؟ چقدر باید باهاش باملاحظه برخورد کنم؟ این نگرانیا این‌قدر سرمو پر کرده که اصلا وقت ندارم از این وضعیت لذت ببرم.»

«فقط جوری رفتار کن که همیشه می‌کنی، سال پایینی-کون.»

«این‌جوری ازم بدش نمی‌آد؟»

«تو از رفتار طبیعیِ من بدت می‌آد؟»

«…به هیچ وجه.»

«آه، ببین!»

«ولی خودمونیم، شما هم خوشگلین ها ارشد یومیوری… رفتار طبیعی من و شما رو نمی‌شه با هم مقایسه کرد.»

«خیلی مزخرف خودتو توصیف می‌کنی ها. صادق باشم، خیلی ازت خوشم می‌آد سال پایینی-کون.»

«ولی، شما عجیب غریبین، ارشد یومیوری…»

«هی، داری همه چی رو برعکس می‌گی. البته من خوشم می‌آد. خیلی هنرمندانه به نظر می‌رسه.»

«منظورم از عجیب‌غریب همینه دیگه.»

وسط مکالمه، در حالی که داشت سرشو برا خودش بالا‌پایین می‌کرد، صورتش یه حالت منتقدانه‌ای گرفت. به قول خودش، یه اینی که یه دختر ادبیات دوسته، همیشه داره بلند‌پروازیای زیبا تو مکالمات روزمره‌ش رو پیدا می‌‎کنه. نمی‌فهمم تو طول روز این چه ارتباطی با پروندن جوکای کثیف داره، ولی این شک رو از سرم بیرون کردم.

در حالی که داشتم یکم از فکر اینکه یه مرد میانسال تو همچین ادبیات‌دوست خوشگلی خوابیده بود احساس شکست می‌کردم، ارشد یومیوری با یه “باشه” رفت و با یه کتاب برگشت.

«بیا، من اینو پیشنهاد می‌دم.»

«علم زنان و مردان؟»

«تحقیقات روانشناسی‌ش بهت  کمک می‌کنه که چطوری با بقیه مردم کنار بیای. مخصوصاً وقتی طرفت جنس مخالف باشه. چیز خوبیه، مگه نه؟»

من به نرمی صفحه‌های کتابو ورق زدم و گفتم: «جالب به نظر می‌رسه.»

فقط با یه نگاه  به محتوای کتاب، متوجه شدم که این کتاب قراره صددرصد برام مفید باشه.

طبق چیزی که کتاب گفته، شما اول باید طرف مقابل و بعدش خودتونو درک کنین. برای اینکه بتونین همچین کاری کنین، باید یه نگاه واقع‌بینانه به خودتون داشته باشین. من قبلاً یه همچین چیزی رو تو کتابای دیگه هم خونده بودم، برای همین قبلاً این کار رو کردم و برام چیز جدیدی نبود. البته، یکی از بخشای کتاب واقعاً توجه‌مو جلب کرد.

 “اگه می‌خواین نگاهتون واقع بینانه‌تر باشه، پس شروع کنین به نوشتن خاطرات روزانه!”

این یه روشی بود که من درجا می‌تونستم ازش استفاده کنم. درست با یه نگاه خوندن، نظرم بهش جلب شد. ظاهراً ارشد یومیوری اینو فهمید و یه لبخند شیطانی زد.

«ببین چی دارم بهت می‌گم، من خودم حسابی نتیجه این کتابو امتحان کردم و پسر، انگار معجزه‌ی خداوندی بود.»

«شما قبلاً ازش استفاده کردی؟»

«خیلی درست‌وحسابیه، نه؟ الان ببین منو تو چه خوب داریم با هم کنار می‌آیم.»

«آره، خدایی خیلی قانع کننده ست.»

یه نکته‌ی خوب از هزار راه و روش بهتره. آدم به‌جای اینکه حرف چاقالویی رو باور کنه که داره راجع به رژیمش قپی می‌آد، حرف یه چاقالوی سابق رو قبول می‌کنه که تمرینای سخت انجام داده و برای تناسب ‌ندامش برنامه ریخته. برای همین تصمیم گرفتم که کتابو بخرم.

بعد از تموم شدن شیفتم، وقتی که لباس فرممو درآوردم، کتابو از یومیوری-سنپای، که شیفتش تا نصف شب طول میکشید، خریدم. بر خلاف من، یه پسر دبیرستانی که فقط اجازه داشت تا ساعت ۱۰ شب کار کنه، اون اینجا حبس شده بود. کتابو ازش قبول کردم، چپوندمش تو کیفم، و درست قبل از رفتنم یه دور دیگه برگشتم.

“اگه یکی مثل اون یارو خواست دوباره مختو بزنه، بهم زنگ بزن. دوچرخم همیشه آماده ی غرشه.”

برای یه لحظه، به نطر اومد ارشد یومیوری گیج شده. البته واکنشش سریع عوض شد و بهم یه لبخند خوشحال نشون داد.

«چه‌قدر قابل اطمینان~ پس هر چی شد اول به تو زنگ می‌زنم بعد به پلیس!»

«بی‌زحمت ترتیبشو عوض کن.»

اگه از همون اول می‌خوای به پلیس زنگ بزنی، به خودت زحمت زنگ به سال پایینی‌تو نده.

وقتی رسیدم یه خونه، ساعت ۱۰ شب بود. تو راه خونه، داشتم با یه دست تعادلمو رو دوچرخه نگه می‌داشتم و با یه دست تو گوشی‌م دنبال یه برنامه برای دفترچه خاطرات بودم. برای همین دانلود کردنش از حد معمول طول کشید. من دوچرخه‌ی عزیزمو گذاشتم سر جاش، با آسانسور رفتم طبقه سوم. همون موقع بود که دوباره یه حس گناه بهم دست داد.

معمولاً، تو وقتای خالی‌م رو می‌اومدم خونه، ولی یادم نمی‌آد به آکیکو-سان و آیاسه-سان گفته باشم که چقدر برای کارم قراره بیرون باشم. امیدوارم بابام یه توضیح درست درمون بهشون داده باشه، ولی نمی‌تونم یه همچین چیزی رو ازش انتظار داشته باشم.

با فکر اینکه که شاید خانوادم از قبل خواب باشن، من آروم درو باز کردم، تا جایی که تونستم به آرومی به پذیرایی رفتم. می‌تونستم ببینم چراغی روشنه. پس یکی هنوز بیدار بود. با حس اینکه بدنم سفت شده، رفتم داخل.

مشخص شد آیاسه-سان تنها روی مبل نشسته بود.

فهمیدم یه شکلات داغی چیزی هم دستش بود، چون از لیوانش داشت بخار بلند می‌شد. اون بی‌احساس به گوشی‌ش نگاه کرد، و به نظر می‌اومد داشت تو فضای مجازی گشت می‌زد. شایدم داشت به چند نفر پیام می‌داد. دوست؟ دوست پسر؟ از اون‌جایی که این‌قدر خوشگل بود و راحت می‌شد باهاش حرف زد، احتمال جفتش بالا بود.

آیاسه سان بالا رو نگاه کرد و با صورت یکم برافروخته گفت: «اِه؟ آه، آره.»

به جای اینکه براش مبهم باشه، بیشتر غافلگیر شده بود و نمی‌دونست چی بگه‌. مثل یه مسافر که تو یه منطقه‌ی ناآشنا، دنبال آدرس می گرده.

«…آیاسه سان؟»

«ببخشید، زیاد به شنیدنش عادت ندارم، برای همین مطمئن نبودم چطوری جواب بدم.»

«آه…درسته. چون سبک زندگی متفاوتی داشتی.»

قبلاً گفته بود، چون آکیکو-سان همیشه شبا کار می‌کرد، زمان خوابشون هیچوقت باهم جور نبوده. اولش که اینو شنیدم، فکرم فقط سمت این رفت که “پس همچین خانواده‌هایی هم هستن”، وقلی به محض اینکه فهمیدم منظور اصلی‌ش چی بوده، یه حس بدی قفسه‌سینه‌م رو فشرده کرد.

آیاسه سان خنده‌ی عجیبی کرد و گفت: «صورتت چرا این‌قدر جدیه؟»

انگاری فکرام رو حالت صورتم تأثیر گذاشته بودن.

«مشکلی نیست. اتفاق بدی نیفتاده. اون وقتی من می‌رفتم مدرسه می‌اومد خونه، یکم می‌خوابید و بعدش هر کاری که داشتو انجام می‌داد، و وقتی من می‌اومدم خونه، اون می‌رفت سر کار. این روال روزمره‌مون بود.»

«با این حال انگاری خیلی به هم نزدیکین.»

اون با صدا و صورت بی‌تفاوتی گفت: «به هر حال ما مادرودختریم. امروز، بعد مدّت‌ها، با هم رفتیم  خرید کردیم، یه جورایی خوش گذشت.»

من فقط داشتم به استدلالی گوش می‌کردم که داشت با یه لحن خشک می‌گفت. احتمالا به‌خاطر این که از قبل به این موضوع عادت داشته، حس نمی‌کردم احساس تنهایی بکنه. داریم راجع به مادر مجرد و یه دانش‌آموز دبیرستانی صحبت می‌کنیم. می‌دونم من آدم مناسبی برای گفتن این چیزا نیستم، ولی شخصاً اگه یه چند وقتی پدرومادرم رو نبینم، حس خاصی نمی‌کنم.

قضیه مهم‌تر این بود ‌که من وقتی با گوشی‌ش مشغول بود، اذیتش کرده بودم. در حالی که احساس بدبختی و عذر داشتم، فقط می‌خواستم برم خودمو تو اتاقم قایم کنم.

«داشتم فکر می‌کردم برم یه دوش بگیرم و بعد برم بخوابم…»

«راحت باش. مشکلی نیست که آخرین نفری باشم که جفتشو انجام می‌ده[4]. من همیشه تا دیروقت بیدارم.”

“باشه، فهمیدم.”

موقعی که رفتم تو اتاق و داشتم برای دوش آماده می‌شدم، درباره آخرین حرف آیاسه سان فکر کردم. اون مشکلی نداشت آخرین نفری باشه که دوش بگیره. حتی مشکلی نداشت که آخرین نفر بخوابه. به نظرم با عقل جور درمی‌آد. اون نمی‌خواد یه پسری که به زور میشناسدش و باهاش زندگی می‌کنه، از آبی استفاده کنه که اون استفاده کرده و اونم نمی‌خواد با زودتر خوابیدن گاردشو در برابر یه پسر بالغ پایین بیاره. برای همین به این نتیجه رسیدم  هر چی بیشتر طول بدم اون مجبوره بیشتر بیدار بمونه.

-حدس می‌زنم باید برم سریع کارامو انجام بدم.

به خاطر این انتخاب، دوش گرفتنم که معمولا سی دقیقه طول می‌کشه در عرض 10 دقیقه تمومش کردم و بیست دقیقه‌ی دیگه رو صرف خالی کردن آب وان و پر کردنش با آب تازه و گرم کردم. نمی‌دونستم چطوری باهاش رفتار کنم، ولی حداقل می‌خواستم تا جایی که می‌تونستم قضیه رو براش ساده‌تر کنم.

احتمالا به‌خاطر اینکه کلی داستان عاشقانه و طنز خوندین، الان انتظار داشته باشین اتفاق خیلی باحالی بیفته، ولی تو اولین شبی که ما زیر یک سقف خوابیدیم، اتفاق باحال که هیچی، حتی تو دلمون تاپ‌تاپم نیفتاد! همون‌طور که تو مقدمه داستان گفتم، زندگی روزانه با خواهرخونده خیلی با چیزی فرق داره که تو کتابا نشون می‌دن.

ولی این‌طورم نیست که عین خیالم نباشه تو دومتری‌م یه دختر خوشگل هست. همین باعث شد پدرم دربیاد تا بخوابم.

فردا صبح که بیدار شدم، آیاسه سان زودتر همه چیز رو آماده کرده و تو پذیرایی نشسته بود. بازم هیچ خبری نبود. که ناگهانی-

ازم پرسید: «صبح بخیر. خوب خوابیدی؟»

«به لطف شما.»

«منم. حموم عالی بود، خیلی ممنون.»

-من می‌تونستم جادوی معمولی آیاسه سان رو، حتی تو همچین مکالمه‌های خشکی حس کنم. شاید مثل اون تخیلیا نباشه، ولی با خودم فکر کردم این رابطه این‌قدرها‌ هم بد نیست.

1. برای اینکه گیج نشین، اول اسمشو نوشتم بعد فامیلیشو

[2] . وی در سال 2015 کتابی به نام “تک کاری: با انجام دادن یک کار در هر لحظه کارهای بیشتری انجام دهید” نوشت.

[3]. یعنی تو مدرسشون گروه‌های مختلفی هستن که تو هر کدومشون یه کاری انجام می‌دن.

4. در ژاپن معمولا اعضای خانواده در یک روز به حمام می‌رن و آخرین نفری که حمام می‌ره، باید حمام رو بشوره. برای همین اعضای خانواده به آخرین نفری که حمام رفته، احترام خاصی قائل می‌شن. ژاپنی‌ها آدمای بسیار صرفه‌جویی هستن و معمولا موقع استفاده از وان، آب رو عوض نمی‌کنن.