ورود عضویت
Gimai Seikatsu-01
قسمت 2: 8 ژوئن (دوشنبه)
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 2: 8 ژوئن (دوشنبه)

شک نکنین، موقع مدرسه رفتن هم هیچ اتفاق باحالی نیفتاد. کاملا راکد و خشک‌و‌خالی. وقتی آیاسه سان فهمید جفتمون به مدرسه سیسی می‌ریم، پیشنهاد داد برای اینکه شایعات تو مدرسه پخش نشه، با هم نریم. طبیعتاً، تصمیم درستی بود. به نظر می‌اومد بابام و آکیکو سان از این قضیه با خبر باشن، چون تصمیم گرفتن تغییرات ناگهانی تو زندگی‌مون، مثل عوض کردن فامیلی‌مونو انجام ندن. من واقعا از این تصمیم خوشحال بودم؛ چون تغییرش هم سوءتفاهم زیادی به‌وجود می‌آورد، هم کاغذ بازی زیادی داشت. به‌همین‌منوال، منو آیاسه سان خونه رو تو زمان متفاوت ترک می‌کردیم و جدا از هم می‌رفتیم مدرسه.

دنیا بر پایه‌ی جامعه‌ای رقابتی بنا شده، برای زنده دراومدن از این رقابت، آدم نباید شکایت کنه، قپی بیاد و به جاش 100 تا نتیجه نشون بده.

این شعار مدرسه‌ی ماست. مشخص می‌کنه که نتایج مهم‌تر از تلاشه، یعنی اگه بتونی نمره‌تو بالا نگه داری یا تو فعالیت های باشگاهت دستاوردای عالی نشون بدی، اجازه داری شغل پاره‌وقت داشته باشی[1]. من این حجم از بها به دانش‌آموزا رو تحسین می‌کنم و به‌همین دلیل هم این مدرسه رو برای تحصیل انتخاب کردم. این مدرسه یه مدرسه‌ی سطح بالاست، ولی من هیچ دانشگاه خاصی تو نظرم یا هدف خاصی برای رسیدن ندارم. من فقط می‌خوام به یه دانشگاه خوب برم.

البته، به‌خاطر این نبود که می‌خواستم یه دستاور بزرگ داشته باشم یا برای یه هدف والاتر تلاش کنم. من فقط از مطالعاتم برای این استفاده می‌کردم تا از مشکلات زندگی شخصی‌م فرار کنم. وقتی دانش‌‌آموز دبستانی بودم، بهم گفته بودن برم کلاس تقویتی. این قضیه قبل از طلاق بابام اتفاق افتاد. زنی که مثلا مادرم بود، سعی کرد منو جوری بزرگ کنه که نفوذ اجتماعی بیشتری از بابام داشته باشم، برای همین به من گفتن به یه مدرسه علمی-تقویتی مشهور برم.

-این بیشتر باعث شد سرخورده شم.

من با بچه هایی قاطی شدم که همچین درس می‌خوندن انگار جونشون بهش وابسته ست، برای همین تو سروکله زدن با اونا و مطالعاتم خیلی مشکل داشتم. تا جایی که داشتم زیر فشار سروکله زدن باهاشون خرد می‌شدم. این اولین باری بود که متوجه شدم تو کل زندگی‌م از اختلال ارتباطی رنج می‌برم. برای مقابله با این قضیه، ناامیدانه مطالعه کردم و نمراتمو بالا بردم. الان که دارم به این دبیرستان سطح‌بالا می‌رم، نمراتم متوسط روبه‌بالا ست، ولی تو راهنمایی من تو کلاسم اول بودم.

این‌جوری نبود که هدف والاتری داشته باشم، من فقط نمی‌خواستم برم کلاس تقویتی. و خداروشکر به‌خاطر تلاشم، لازم به همچین کاری نبود. تنها دلیلی که در کنار نمرهای خوبم یه شغل پاره‌وقت هم دارم اینکه به بابام نشون بدم لازم نبود نگران من باشه، چون به نظر می‌اومد دردسرساز باشه. برای همینه در کل فکر نمی‌کنم کار خیلی شاخی انجام داده باشم که شایسته‌ی احترام باشه. من حتی برای یه هدف هم سخت کار نمی‌کردم. درسته، دوست قابل اعتمادم “توموکازو مارو” بیشتر این‌جوری بود.

«هی آسامورا. صبح بخیر.»

«مارو. سر تمرین صبحی؟»

این مکالمه، صبح زود، داخل کلاسمون اتفاق افتاد. کلاس ده دقیقه دیگه شروع می‌شه، ولی مارو رو به روی من پشت میزش بود. اون یه نگاه قابل توجه با عینک رو چشم، موی کوتاه‌شده و شکم صافی داره. تو نگاه اول، می‌تونستی بگی یکم چاقه، ولی حدس همچین درستی نبود. وقتی که فهمیدم چیزی که بدنشو جای چربی پوشونده درواقع عضله ست، تقریباً از رو صندلی‌م افتادم. واقعاً نمی‌شه آدما رو از رو ظاهرشون قضاوت کرد.

 

 

اون با یه نگاه تلخ بهم گفت: «البته. روز بدون تمرین روز نمی‌شه که.»

مارو در واقع جزو باشگاه بیسباله و خیلی واسه‌ش شور و شوق داره، ولی بیشتر آدمای پر شوروشوق، بعضی موقع‌ها درباره‌ی زمینه‌ی کاری‌شون غر می‌زنن.

«خدایی کار باشگاه  خیلی سخته.»

« آره بابا، همیشه باشگاه از کله‌سحر شروع می‌شه و تا شب بازه. رقابت، حسودی و این حرفا پره. سن مهم نیست، فقط مهارت. به‌هرحال، با همین چیزا ست که بازی بازی می‌شه.»

«و تو باختی؟»

«مثل همیشه تیزی. بدون عشق پاشی بیای باشگاه بیسبال اصلا نمی‌کشی ادامه بدی. من از قبل عادت داشتم به خستگی مطلقش، ولی…خب، توقع ندارم که بقیه بفهمن من دارم چی می‌کشم.»

«وای، برای من که غیرممکن به نظر می‌رسه.»

مارو عینکشو درآورد، و یه جاعینکی از تو کیفش بیرون آورد. داخلش، یه عینک متفاوت داشت، که زد به چشماش. یکیش برای ورزشه یکیشم برای مطالعه. به نظر می‌اومد داره تو یه بازی وسایلاشو عوض می‌کنه. از قرار معلوم، قبلاً عینکش حین تمرین شکسته، برای همین داره از دو تا استفاده می‌کنه.

مارو یه لحظه هم تو عوض کردن بحث تردید نکرد و گفت: «همینه که هست. زندگی جدیدت چه‌جور پیش می‌ره؟”

البته که من به دوست قابل‌اعتمادم درباره‌ی ازدواج دوباره‌ی بابام گفتم. راستش، من دوستای زیادی ندارم. بعد از رفتن به اون کلاسای تقویتی، مهارت ارتباطم تو اولین دیدار خورد به ته‌دیگ.

ولی، توموکازو مارو همیشه تو کلاس نزدیک من می‌نشست و علاقمون به مانگا و انیمه با هم جور دراومد، برای همین طبیعی بود ما د تا با هم دوست شیم. شاید فکر کنین عجیبه اون هم‌زمان هم تو یه باشگاه ورزشی باشه و هم یه اوتاکو. ظاهراً، اون از یه مانگای بیسبال محبوب خیلی خوشش اومده، و تصمیم گرفته که امتحانش کنه، برای همین به نظرم اوتاکو محسوب می‌شه. مگه اوتاکوها از اون دسته آدمایی نیستن که تحت‌تأثیر انیمه قرار می‌گیرن بعد میرن باشگاه؟

البته بحث الانمون خانواده‌ی جدید من بود.

«خب خب، آبجی کوچولو گیرت اومد، مگه نه؟ داداش بزرگه‌ی بیشعور.»

«از آب گل‌آلود ماهی نگیر بینم… و اگرم بخوای خواهر کوچیک‌تر صداش کنی…»

«یعنی داری می‌گی حتی با اینکه رابطه‌خونی ندارین بازم می‌بینیش فشار خونت نمی‌ره بالا؟»

«من اصلا یه خواهر کوچولو یا خواهرخونده نمی‌بینمش. اصلا بیشتر به جا اینکه حس خواهر بده حس “زن” می‌ده.»

«الحق که خیلی بیشعوری.»

«به خدا تنها راه توصیفش همینه. من هیچ ایده‌ای ندارم چطوری بهش نزدیک شم. یه سروگردن از همه همسناش بالاتره والا.»

«هممم، پس بزرگسالیه برا خودش. فکر کنم دختر بچه‌های دبستانی سطحشون بالا رفته.»

«دختر بچه‌های دبستانی؟ چی داری می‌گی؟»

مارو از رو گیجی پلک زد و گفت: «مگه راجع به آبجی کوچولوت صحبت نمی‌کنیم؟»

من الان باید گیج باشم، هی..اوه، یه لحظه وایستا ببینم. من از رو عکسی که بابام بهم نشون داد فکر کرده بودم که آیاسه سان دبستان یا راهنماییه. از اون‌موقع مارو رو روشنش نکرده بودم.

«نه، ببین… آبجی کوچولو در واقع-»

من حرفمو قطع کردم. اون دبستانی نیست، بلکه دبیرستانیه، تازه همین‌جا هم مدرسه می‌ره و مثل من کلاس یازدهمه. نمی‌دونم تو کدوم کلاسه، ولی دختره خوشگلیه.-گفتن این بیشتر باعث می‌شه کنجکاو شه و باعث یه فاجعه از قبل برنامه‌ریزی‌شده بشه. این‌جوری نیست که باور نداشته باشم قابل اعتماده، من فقط نمی‌تونستم قولم با آیاسه سانو بشکنم. من آدمی نیستم که الکی وراجی کنه.

«اون آبجی کوچولو در واقع…چی؟»

«اون آبجی کوچولو در واقع… با چیزی که فکر می‌کردم فرق داره. اصلاً مثل اون دو بعدیاش نیست.»

«خب، معلومه. این‌قدر وضعت خراب شده که نمی‌تونی واقعیتو از دنیای دو بعدی تشخیص بدی؟»

«منظورت از”این‌قدر وضعت خراب شده” چیه؟ یه جوری می‌گی انگار من وضعم قبلاً خراب بوده، پس می‌شه این‌جوری نگی؟»

«مگه حقیقت نیست؟»

«اگرم باشه، به این معنا نیست که تو هرچی دلت بخواد بگی.»

«خب، شخصیت من اینجوریه.»

می‌دونم. من مارو کمتر از یک ساله که می‌شناسم، پس از زبون تیزش خبر دارم. لامصب مثل چاقو می‌مونه. همین‌جوری بی‌رحمانه و بیشتر موقع‌ها، بی‌هدف می‌چرخه.

«به‌هرحال، من اون‌جوری که فکر می‌کنی هیجان زده نیستم. تازه خسته‌کننده هم هست. و فهمیدن اینکه چقدر باید فاصلمو رعایت کنم سخته.»

«حدس می‌زدم.»

«حالا هرچی، بحثو عوض کنیم-یه دانش‌آموز به اسم ساکی آیاسه می‌شناسی؟»

از اون‌جایی که یهو اینو گفتم، از تعجب چشماش تنگ شد و گفت: «هان؟ اسمشو شنیدم. برای چی؟»

شبکه‌ی اطلاعات تو باشگاهای ورزشی از چیزی که تصور می‌کنین خیلی وسیع‌تره. داریم درباره‌ی دخترا صحبت می کنیم-مخصوصاً اگه کسی به خوشگلی آیاسه سان باشه، خبر داغ محسوب می‌شه. از اون‌جایی که من به شایعات علاقه ندارم، زیاد فکرمو درگیرش نکردم، ولی قبلاً، مارو داستانا و شایعاتی از دخترا بهم گفت که فکر نمی‌کردم وجود داشته باشن. برای همین گفتم به امتحانش می‌ارزه.

«آیاسه سان، ها؟ هــــم… حالا چرا اون از بین این همه دختر؟»

«خب، خودت که می‌دونی، من فقط… مگه خوشگل نیست؟»

«بهتره سمتش نری.»

«جان؟»

«دوستتم، دارم بهت می‌گم که داری وقت و انرژی‌تو هدر می‌دی.»

«یه ثانیه وایسا ببینم. چی داری می‌گی؟»

«علاقه ندارم تو مسیر عشق دیگران دخالت کنم، ولی…»

«یادم نمی‌آد ازت مشاوره عاشقانه خواسته باشم.»

نمی‌دونم چجوری به این نتیجه رسیده بود، برای همین سریع حرفشو قطع کردم.

«اشتباه کردم؟ فکر کردم تو کف آیاسه سان یا یه همچین چیزی هستی.»

«دیوونه‌ای؟ امکان نداره یه همچین دختر خوشگلی مثل آیاسه-سان به یه پسری مثل من حتی یه نگاه بندازه.»

اون یه دختر جذابه. با موهای بلوند فریبنده‌ش، مثل این عروسکای دست‌ساز می‌مونه. حالا من یه پسری‌ام که وقتی تو آینه به خودش نگاه می‌کنه، تازه می‌فهمه چقدر خسته‌کننده به نظر می‌رسه. خداوکیلی کی یه همچین فکری می‌کنه؟ من از رو ناباوری آه کشیدم. مارو وقتی این کارو دید، با شکایت بهم نگاه کرد.

«نه، برعکس گرفتی قضیه رو. اگه شروع کنی باهاش قرار بزاری، ارزش خودت می‌آد پایین.»

«…هاها، جوک خوبی بود.»

«من با تو شوخی دارم؟»
«چی می‌گی برای خودت؟ باید یه محدودیتی باشه برای این ارزش زیادی که فکر می‌کنی من دارم.»

 با نگاه تلخی گفت: «قبول دارم که خوش سلیقه ست… ولی یه شایعه‌هایی دور و برشه. من ذوق صحبت کردن پشت سر مردم ندارم، ولی وقتی پای دوست قابل اعتمادم وسط باشه، قضیه فرق می‌کنه. می‌گن خوش خبری تو بی خبریه ولی نمی‌تونم همچین وضعیتی رو نادیده بگیرم.»

«می‌تونی یکم بیشتردرباره‌ی این شایعه‌ها بهم بگی؟»

البتکه من تو کف آیاسه سان نبودم، ولی توضیح دادن این موضوع باعث می‌شه لو بره اون خواهرخونده‌مه. از اون‌جایی که لو رفتنش بیشتر دردسر داشت، تصمیم گرفتم به حرفاش گوش بدم و بذارم همین‌جوری به اشتباه کردن ادامه بده. مارو سریع اطرافو چک کرد، بعد صورتشو آورد جلو و زمزمه کرد.

«می‌دونی، آیاسه…ظاهراً اون…تو کار “تن فروشیه”.»

«……ها؟»

«موی بلوند و گوشواره داره، همیشه عصبانیه، و نمی‌ذاره بقیه بهش نزدیک شن. اون احتمالاً همون دختریه که تو دبیرستان از همه توچشم‌تره، مخصوصاً با اون حالت بی‌پرواش. تازه بعضیا با چشم خودشون اونو دیدن که تو ساختمونای مشکوک شیبویا یا هتلای نزدیک رفت‌وآمد داره.»

من نه تکذیب کردم و نه تایید و فقط سرمو بالاپایین کردمو گفتم: «ها، نمی‌دونستم.»

می‌دونستم که این برچسبو به خاطر ظاهر بیرونی‌ش بهش زده بودن. بعد از چندبار صحبت کردن باهاش، حس آدمی که همچین کارایی رو کنه نمی‌داد، ولی من این‌قدر خوب نمی‌شناختمش که بخوام با قاطعیت این شایعه رو رد کنم.

«یکی از رفقا تو باشگاه بییسبال ازش درخواست کرده که باهاش بره بیرون.»

«اِه. حتی با اینکه همه دارن ازش دوری می‌کنن؟»

«شایعات فقط شایعه‌ان، ولی ظاهر ظاهره. اون واقعاً محبوبه. البته که از سر من زیاده.»

«متوجهم.»

« و، خودش شایعاتو تایید کرده.»

«…جان؟»

مارو وقتی داشت به من توضیح می‌داد، سعی کرد نحوه‌ی صحبت کردن آیاسه سانو تقلید کنه و بگه که به طرف گفته “من دقیقاً همونجوریم که شایعات می‌گن. من تصمیم ندارم با کسی قرار بزارم.”.

واضح بود که مارو احساس خوبی به آیاسه سان نداره.

«چه‌قدر شانسش هست که طرف اینا رو از خودش درآورده باشه؟»

«نمی‌تونم با قاطعیت بگم، ولی احتمالاً صفر. تازه، این اولین بار نیست که همچین اتفاقی افتاده. بقیه‌ی باشگاها هم یه همچین چیزایی می‌گن.»

«پس نظرات بروز داده نمی‌شه، ولی تعدادشون زیاده.»

«آره.»

هیچ ضمانتی نیست که همه ی اینا حقیقت محض باشه، ولی حداقلش می‌شد گفت که همچین جوابی فقط از آیاسه سان بر می‌اومد.

«همم…پاندورا…»

حس می‌کردم دارم جعبه ی پاندورا [2]رو باز می‌کنم. اول، باید به طرف مقابل نگاه کنی-این چیزی بود که تو کتاب “علم بین مرد و زن” گفته بود، و من متوجه شدم این بهترین راه بود که بفهمم چقدر باید فاصلمو با آیاسه سان حفظ کنم، ولی الان مشکلات بیشتری داشتم که باید نگرانشون می‌بودم.

این شایعات درسته؟ اگه هست، پس آکیکو-سان و بابام ازش خبر دارن؟ اگه خبر ندارن، من باید اینو گزارش بدم؟

نه، نباید این کارو کنم. من از اون دسته آدمایی نیستم که شایعه‌های بی‌دروپیکر رو باور کنم. تازه‌ش هم، اگر هم اون شایعه‌ها درست باشه، من تو موقعیتی نیستم که بخوام چغلی‌شو کنم. اگه واقعاً پای پول وسطه، پس آدمایی باید نگران باشن که میان پول می‌دن. نگران آدمایی بودن که باهاشون آشنا نیستم، مشکل من نیست.

البته، بخش رو مخش اینه که الان آیاسه سان جزوی از خانواده‌ی من محسوب می‌شه، ولی اگر هم شایعه‌ها درست باشه، یه لحظه هم به فکر چغلی کردن نمی‌افتم. همه‌ی اینا به کنار، من فقط ناراحت می‌شدم اگه کسی یا چیزی داشت مجبورش می‌کرد.

«خب، آسامورا، کارت تو چی؟»

«…باز چی داری می‌گی برای خودت؟»

«من همه‌ی کارتامو رو کردم. حالا تو رو کن بینم. چرا یهو حرف آیاسه رو پیش کشیدی؟»

«آه، خب، می‌سپارمش به قوه ی تخیلت.»

«ها؟ هی، منو اینجور گیج ول نکن.»

«برای این نیست که نمی‌خوام بهت بگم. نمی‌تونم. پس فقط باهاش کنار بیا.»

«جرأت داری فکر کن می‌تونی با چند تا حرف از تو مانگا منو بیخیال کنی… ای خدا، نباید بهت اطلاعات میدادم.»

مارو یکم غر زد، ولی گذاشتم یکم کلشو خنک کنه.

این موضوع راجع به توموکازو مارو خیلی خوبه. اون می‌دونه کِی بس کنه. سرم از پشت کلش به سمت پنجره ی کنارم رفت. انعکاس صورتم رو، که به دستم تکیه داده بودم، تو پنجره دیدم. بعدش افکارم به سمت آیاسه سان رفت.

واقعاً خوشحال بودم که تو یه کلاس نبودیم. اگه این اتفاق می‌افتاد، به احتمال زیاد این‌قدر نگرانیم بالا می‌رفت که نمی‌تونستم وسط کلاس تمرکز کنم. البته این اتفاق وقتی برسم خونه، بخوام نخوام اتفاق می‌افته، ولی ترجیح می‌دم حداقل به تأخیر بیفته. حدس می‌زنم انسان بودن همین‌جوریه.

-چیزی که می‌خواستم به تأخیر بندازم، خیلی زود اتفاق افتاد. دقیق بخوام بگم، دو ساعت بعد. سرنوشت همیشه ظالم و بی‌تفاوته. هر دوشنبه تو زنگ سوم، ما کلاس ورزش داریم. البت که این فقط زد همه چیز رو بدتر کرد. تو همچین زمانی، جشنواره توپ دبیرستان سیسی نزدیک بود، برای همین برای تمرین بیشتر، وسطای سال تحصیلی، دوتا کلاس باهم زنگ ورزش داشتن. البته که این تمرین همین امروز رخ داد.

«اینو بگیر! ضربه ی مخفی – سرویس موجی خفن! بگیر که اومد!»

دیدم تو زمین تنیس مدرسه‌ام. زیر آسمون خاکستری، یکی داشت اسم یه تکنیک مخفی رو داد می‌زد که هرلحظه امکان داشت از یه مانگا دربیاد. صاحب صدا یه دختر تو لباس ورزشی بود که می‌خواست راکتشو تاب بده.

موی قرمز روشن و جثه ‌کوچیکی که داشت، باعث می‌شد مثل یه همستر کوچیک به نظر برسه. با اینکه تو یه کلاس دیگه بود، حتی منم اسمشو می‌دونستم -مایا ناراساکا. اگه بخوام ازش تعریف کنم، می‌تونم بگم پر انرژیه، ولی از اون‌ور، تو شایعه‌ها مبصر کلاس مزاحم شناخته می‌شد. به اضافه‌ی قابلیت مراقبت از بقیه مثل مامان‌بزرگا، و صورت بامزه و انرژی زیادش که به اندازه ی یه میلیون نوشیدنی انرژی‌زا بود. اون تو کل مدرسه دوست و رفیق داره و بین کوتوله‌ها حرف اولو می‌زنه.

 

 

البته، ناراساکا-سان حتی تو کلاس ما هم شناخته شده ست، و از اون‌جایی که چندبار اومده و بهمون سر زده، و با اینکه من سخت تلاش می‌کنم که از آدمای پرحاشیه دوری کنم، بازم نمی‌تونستم وجودشو نادیده بگیرم.

همه، یعنی حضار، تماشاچیا، و حتی حریفش به آسمون ابری نگاه کردن تا توپی که پرت کرده بودو پیدا کنن و منتظر بودن که بیاد پایین. یک ثانیه،دو ثانیه، سه ثانیه گذشت.

حریف ناراساکا-سان، که اونم دختر بود، از اون ضربه مبهوت بود و داشت با عصبانیت جیغ می‌زد: «هی، داری چه غلطی می‌کنی؟! فهمیدی اون یکی رو یه بعد دیگه فرستادی دیگه!؟»

«آهاها، ببخشید ببخشید!»

«خدایا…این دیگه چه سرویس مسخره‌ای بود؟»

«فکر می کردم باحال باشه، هه!»

«هه نکن بینم! دیوونه‌ی لعنتی….بگیرش بگیرش بگیرش بگیرش!»

«نهههه~ موهامو اونجوری نمال~»

حریف ناراساکا-سان گردنش رو قفل کرده بود و داشت آرنجشو به موهاش می‌مالید. این‌جوری شوخی کردن دوتا دختر بامزه، منظره‌ی جالبی بود. درواقع، همه‌ی پسرای کلاس من، رو این صحنه تمرکز کرده بودن. البته، من فرق داشتم. من حتی یه نگاه ریز هم به این دوتا دختر خوشگل نکردم، و نگاهم به یه نقطه ثابت مونده بود.

یه نفر اون‌جا، گوشه‌ی زمین تنیس ایستاده بود. اونجا اصلا تو چشم نبود و به حصار فلزی تکیه داده بود، و می‌شد هندزفری رو تو گوشش دید. به نظر می‌اومد داره به یه چیزی گوش می‌ده و به پوچی بالای سرش نگاه می‌کنه-کسی جز آیاسه سان نبود.

تا حالا کسی رو ندیده بودم که این‌قدر واضح از زیر کار دربره. از اون‌جایی که رفتارش جوری بود که انگار کار بدی انجام نمی‌ده، یه لحظه فکر کردم واقعاً به همون‌جا تعلق داره. به نظر نمی‌اومد دانش‌آموزا معلم متوجهش شده باشن، چه برسه به اینکه بخوان بهش هشدار بدن.

یه دختر دبیرستانی که با کلاسش سازگاری نداره، و مشکوک به انجام کارهای نامناسبه. اگه ازش عکس می‌گرفتی و این جمله رو زیرش می‌نوشتی، قشنگ شایعه‌ها رو بیشتر می‌کرد.

یه طرف، دانش‌آموزانی رو داریم که با نشاط دارن تنیس بازی می‌کنن و یه طرف دیگه منو داریم که دارم به آرومی می‌رم سمت آیاسه سان. من سمت دیگه‌ی حصار نشستم و تظاهر کردم که دارم استراحت می‌کنم.

صداش زدم و گفتم: «داری از زیر کلاس درمی‌ری؟»

آیاسه-سان با یه نگاه مشکوک هندزفری‌شو از گوشش درآورد، و یکم چشماشو باز کرد.

«غافلگیرم کردی. چرا این‌جوری داری باهام صحبت می‌کنی؟»

«چون یه صورت آشنا رو دیدم که داره از زیر کلاس در می‌ره. برای همین اومدم یه سری بزنم.»

«ها، پس الان به عنوان برادر بزرگه‌ی نصیحت کن اینجایی.»

«نه واقعاً. من این‌قدر آدم خوبی نیستم که حتی حق انجام همچین کاری رو داشته باشم. من فقط غافلگیر شدم که تو هم تنیسو انتخاب کردی، آیاسه سان.»

«مایا منو مجبور کرد. اون می‌خواست تنیسو امتحان کنه. البته این تنها دلیلش نیست.»

من به زمین تنیس نگاه کردم، و دختر مو قرمزی رو پیدا کردم که داشت به دنبال توپ می‌رفت و گفتم: «منظورت از مایا، ناراساکا سانه، درسته؟ بهم نزدیکین؟»

«آره. البته، فکر نکنم دختری اینجا باشه که نتونه باهاش کنار بیاد.»

«می‌گن صد تا دوست داره.»

تو هر کلاس تقریباً بیست تا دختر هست. اگه ضربدر هشت تا کلاسی که داریم کنیم، می‌شه صدوشصت. عدد ترسناکیه.

«فکر نمی‌کنم مایا با این همه نفر دوست باشه، حداقل نه اونایی که می‌تونه کنارشون راحت باشه. اون با همه کنار می‌آد، حتی اگه باهاشون دوست نباشه.»

از توضیحش قانع شدم و گفتم: «متوجهم.»

«آسامورا کون، تو برای چی تنیسو انتخاب کردی؟»

«آم، واقعاً باید بگم؟ چیزی نیست که بخوای به خاطرش تحسینم کنی.»

«مشکلی نیست، من خودم به خاطر دلیل رقت‌انگیزی این‌جام.»

چی چی مشکل نیست؟ تنیس که یه بازی کارتی نیست تا هرکی دلیلش خجالت‌آور‌تر باشه، برنده بشه. ولی، از اون‌جایی که نگاهش تیزش، مثل یه تیر به سمتم نشونه رفته بود، دیدم چاره‌ای جز توضیح دلیلم ندارم.

«چون این یه مسابقه گروهی نیست.»

مارو تو فوتبال، بسکتبال، و بقیه ی بازیای تیمی شرکت کرده. تو تنیس، تو فقط خودتی و خودت.

«من واقعاً نمی‌خواستم همراه کسی بازی کنم، برای همین تنیسو انتخاب کردم.»

 برای آدمایی که می‌گن “این یارو چی داره پیش خودش فکر می‌کنه؟”، من از ته قلبم بهتون تبریک می‌گم. لطفاً با خوشحالی زندگی کنین. البته بنده، تو تجربه‌ی چیزا توسط بقیه و زندگی بر اساس انتظارات مردم خوب نیستم. فقط با فکر اینکه می‌تونم گند بزنم به کار گروه، باعث می‌شه بخوام بالا بیارم. بعضی موقع ‌ها، با خودم فکر می‌کنم اگه می‌تونستم بدون این افکار زجر‌دهنده زندگی‌مو کنم، چقدر همه چی ساده‌تر می‌شد.

«ها…ما واقعاً شبیه همیم.»

وقتی این جوابو که داد، درواقع اعتراف کرد که اونم همین‌جوریه. تازه شاید بدتر.

«تو هم همین‌طور؟»

«خب، آره. درواقع مایا باعث شد، ولی من به هر حال نمی‌خواستم توی گروه بازی کنم. به احتمال زیاد خودت فهمیدی، ولی من دارم سعی می کنم فاصلمو با بقیه دخترا حفظ کنم.»

با اینکه این موضوع یه چیز ناراحت‌کننده بود، ولی آیاسه سان با لحن خشک معمولش گفت. از اون‌جایی که بقیه حتی وقتی داره از زیر کلاس درمی‌ره و آهنگ گوش می‌ده، بهش محل نمی‌ذارن، یه حدسایی زده بودم. یعنی نیمه پیدایی چیزیه؟ یه ثانیه، به عقلم شک کردم، ولی من کاملاً می‌تونستم بدنشو ببینم و بوی عطرشو حس کنم. وقتی دیدم دارم زیادی خیره می‌شم، احساس خجالت کردم و به یه جای دیگه نگاه انداختم.

«احتمالش هست که با کلاست سازگار نباشی؟»

«غافلگیر شدی؟»

«خب، من فکر کردم که یه دختر خوش سلیقه‌ای مثل تو، باید تو کلاس مرکز توجه باشه.»

آیاسه-سان سرشو بالاوپایین کرد و گفت: «کلی بخوایم بگیم، درسته. ولی من فرق دارم.»

مطمئنم که دلیل اصلی این کارش شایعه‌ها ست. بیشتر دانش‌آموزا به خاطر شایعه‌ها بهش مشکوک بودن.

«با این حال، این وضعیت زیادم بد نیست… من زیاد به جشنواره توپ اهمیت نمی‌دم. به نظر اتلاف وقته. اگه بهم توجه نکنن، من می‌تونم از وقتم برای خودم استفاده کنم.»

«و آهنگ گوش بدی؟»

آیاسه-سان یه واکنش مضطرب نشون داد و یه طرف دیگه رو نگاه کرد: «اِه؟ …خب، آره.»

داره یه چیزی رو پنهان می‌کنه. صدردرصد این واکنش یه معنی دیگه داشت، ولی نمی‌خواستم بی‌ادب باشم و زیاد فضولی کنم، برای همین ساکت موندم. طرف مقابل هروقت حس کنه آماده ست، بهتون می‌گه قضیه چیه. فشار آوردن بیشتر باعث می‌شه که ازتون بدش بیاد.

«این دفعه دیگه تصمیمم رو گرفتم! تکنیک صددرصد کشنده! سرویس موجی فوق خفن!»

«حتی اسمشم عوض نکردی خنگ.»

من دوباره صدای ناراساکا سان و حریفشو شنیدم. اوی، چقدر صداشون بلنده. ولی از اون‌جایی به فکر ناراساکا سان افتادم، برگشتم سمت آیاسه سان.

«نمی‌ری با ناراساکا سان تمرین کنی؟ حس می‌کنم دعوتت کرده که با هم…یا ترجیحاً مقابل هم بازی کنین.»

«نه.»

«چه سریع.»

«نیازی نیست. مایا منو با توجه به اینکه می‌دونست می‌خوام از زیر کلاس دربرم دعوت کرد. حدس می‌زنم همین مهربونی‌شه که محبوبش کرده.»

ظاهرش، از زیر کلاس دررفتنش، و کلمات خودش. همه ی اینا با شایعات جور درمی‌اومد، ولی بازم جوی که می‌داد و جوری که واکنش نشون می‌داد، همه‌ی این اطلاعاتو از بیخ خط می‌زد. این آیاسه سان واقعی چی یا کجا ست؟ برای رسیدن به جواب، هنوز به اندازه کافی درباره‌ش نمی‌دونستم.

وقتی از مدرسه رفتم خونه، آکیکو سان داشت می‌رفت بیرون.

«اوه، یوتا-کون.»

«آه…من برگشتم.»

«خوش اومدی~ یکم واست غذا درست کردم~»

«خیلی ممنونم…ولی لازم نبود. می‌خواین برین سر کار، مگه نه؟»

مادرخونده‌م یه دستشو گذاشت رو صورتش و با یه لبخند آشفته گفت: «درسته~ من تازه جابه‌جا شدم، ولی یه ذره هم نمی‌تونم راحت باشم.»

اون لباسای به نظر گرون پوشیده بود که شونه‌هاشو معلوم می‌کرد و بوی عطرش باعث شد سرگیجه بگیرم. انگار یه پروانه بود که داشت سحرشو به دنیا نشون می‌داد. اگه می‌گفتن همین الان می‌خواد بره عروسی، درجا حرفشو باور می‌کردم.

«از اون‌جایی که بابام همیشه مشغول کاره، من هرچی گیرم بیاد برای ناهار می‌خورم، پس لازم نیست قبل از رفتن غذا درست کنین.»

«وقتی فقط منو ساکی بودیم، معمولاً همین‌جوری بود، ولی الان که داریم باهم زندگی می‌کنیم، گفتم باید این کار رو انجام بدم~»

«من نمی‌خوام زیادی از خودتون کار بکشین، پس لطفاً حس نکنین مجبورین این کار رو انجام بدین.»

«خب، من شاید مجبور شم از فردا رو مهربونی‌ت حساب کنم… البته ساکی هم می‌تونه آشپزی کنه، برای همین می‌سپارمش به خودتون~»

اینو که شنیدم، می‌تونستم حس کنم که گوشام یکم تکون خوردن. من آیاسه سان رو در حال آشپزی کردن تصور کردم و از روی غریزه‌م فهمیدم که این اصلاً بهش نمی‌آد. و، حالا که بهش فکر کردم، شایعات دوباره اومد تو سرم. شاید به خاطر همین بود که کلمات بعدی رو بی اختیار گفتم.

«راستی، شما کجا کار می‌کنین؟»

«تو یه منطقه خرید تو شیبویا~»

«…اونجا چجور جاییه؟»

اون با یه حالت بچگانه قهر کرد و گفت: «آه، الان یه فکر عجیب کردی، مگه نه؟»

راستش، زد تو خال. نمی‌خواستم اینو بگم، ولی یه شک کوچیکی تو سرم پدیدار شد.

«فقط یه مشروب‌خونه معمولیه، هیچ خبری از خدمات ناشایست نیست. تازه من با مشتریا از پشت پیشخوان ارتباط دارم.»

«شما مستقیم با مشتریا سروکله نمی‌زنین؟»

اون ادای ریختن نوشیدنی تو لیوانو درآورد و گفت: «یه جورایی، چرا. ولی خب من متصدی مشروب‌خونه‌م.»

حتی منم می‌تونستم بگم به این کار عادت داره، برای همین حرفشو قبول کردم.

«ببخشید که اشتباه متوجه شدم. من فقط…»

«نمی‌شه کاریش کرد، واقعاً یکم مشکوک به نظر می‌رسه.~ تازه وقتی به مردم می‌گم شبا کار می‌کنم چه فکرا که نمی‌کنن. تو هم یه دانش‌آموزی، برای همین یکم مشکل‌ساز می‌شد اگه می‌دونستی شهر، شبا چه مؤسساتی داره.»

«بله، این درسته.”

حالا که فکرشو می‌کنم، امکان نداشت که بابام بخواد نظر زنی رو جلب کنه که تو مشروب‌خونه‌های دخترانه یا باشگاه کار می‌کنه. اون بی‌رنگ‌ورو، ساده، صادق و زود‌باوره. اون زنی رو انتخاب نمی‌کنه که با همچین چیزای مشکوکی سروکار داره. الان ده سالی شده که عقل و شعور پیدا کردم و به نگاه کردنش ادامه دادم، برای همین می‌تونم اینو با اعتماد به نفس بگم.

«به هر حال، من دیگه باید برم، یوتا کون. لطفاً مراقب ساکی باش.»

«آه، بله. مراقب باشید.»

آکیکو سان وقتی داشت می‌رفت ،به نرمی دستشو برام تکون داد. اون مثل پروانه‌ای بود که داشت می‌رفت تو دشت گل. نه، بیشتر شبیه این سگای چیواوا (از این سگ کوچولو موچولو ها .م) بود که داشت رو چمن پارک راه می‌رفت. البته، من همین الان نشون دادم که کلیشه‌ها چقدر می‌تونن با واقعیت فرق کنن و باور کنین، اونا خیلی با واقعیت فرق می‌کنن. من آکیکو سانو دیدم که در خونه رو باز کرد، و بعد تو آسانسور ناپدید شد.

داخل خونه-اگه بخوام دقیق تر باشم، داخل اتاقم، می‌تونستم راحت باشم، ولی بازم نمی‌تونستم دفاعمو پایین بیارم. بیشتر به خاطر اینکه دیوارای این خونه قلمروی آدمای دیگه‌ای شده بود.

راهرو، پذیرایی، دستشویی. اینا دیگه فقط برای منو بابام نبود. با آگاهی از این واقعیت، حس بی‌ادب بودن بهم دست داد، برای همین سعی کردم رو کتاب روی میزم تمرکز کنم. مطالعه مهم‌تراز این چیزا بود.

وقتی دوباره ساعتو نگاه کردم، یه ساعت گذشته بود. چیزی که منو به واقعیت برگردوند، صدای باز شدن در خونه بود. بعدش صدای پای کسی رو شنیدم که راهرو رو رد کرد و رفت تو اتاق کناری من.

«خوش برگشتی.»

من یه خوش‌آمدگویی آروم گفتم، ولی جوابی نیومد.

با عقل جور درمی‌اومد، معلوم بود که از تو دیوار نمی‌تونه صدای منو بشنوه. از اون‌جایی که کار خاصی هم باهاش نداشتم، فراموشش کردم و برگشتم سر میزم.

از تو دیوار صدای پایی رو شنیدم که رو زمین راه می‌رفت. بعدش صدای افتادن کیف مدرسه رو زمین. بعدش هم صدای باز شدن کمد و صدای آروم خش‌خش لباس.

آه، اصلاً خوب نیست. من نباید این‌قدر روی این صداها تمرکز کنم. واقعاً چندشه. اینو تو ذهنم تکرار کردم و صبر کردم آیاسه سان از تو سرم بره بیرون.

البته، واقعیتش آیاسه سان منو غافلگیر کرد. در زد و گفت: «آسامورا کون، می‌تونم بیام تو؟»

«آه، البته..»

من اتاقو تو یه ثانیه کردم تا چیز عجیبی توش نباشه و بهش اجازه دادم بیاد تو.

«با اجازه.»

«آ-آه، قضیه چیه؟»

.»آه، داری درس می‌خونی. با اینکه هنوز امتحانا شروع نشده، این‌قدر داری سخت تلاش می‌کنی.»

.»حدس می‌زنم هر دانش‌آموز دیگه‌ای این کارو بکنه.»

من همیشه تو خونه در حال خرخونی نیستم. روال من اینکه وسط درس خوندن، مانگا بخونم یا بازی کنم. ولی، وقتی این کار رو می‌کنم، یا وسط اتاق نشستم یا روی تخت. از اون‌جایی که این منظره ای نیست که بخوام بقیه ببینم، و از اون‌جایی که نسبت به حضور آیاسه سان تو اتاق بغلی آگاه بودم، همین‌جور اتفاقی داشتم درس می‌خوندم.

«می‌خوای دانشگاه خوبی بری؟»

«فکر نمی‌کنم مردم بخوان برن دانشگاه های بد.»

«آره، تو هم داری درس می‌خونی هم یه کار پاره‌وقت داری.»

«کار عجیبیه؟»

«به نظرم عجیب نیست که ببینی دانش‌آموزا همچین کاری کنن.»

«منظورم اینه که تو برای به دست آوردن نتایج بهتر، وقتت رو هم صرف پول در آوردن می‌کنی هم صرف درس خوندن، برای همین فکر کردم انجام دادن جفتش باهم باید سخت باشه.»

من شونه بالا انداختم و گفتم: «به چیزای گیج کننده ای فکر می‌کنی ها. من خودم هیچوقت متوجهش نشدم.»

«هممم…به هر حال.»

به نظر می‌اومد سختش بود چیزی که می‌خواد رو بگه چون همه‌ش به یه گوشه نگاه می‌کرد و با موهاش بازی می‌کرد. شاید به‌خاطر نور یا یک دلیل دیگه بود، ولی گونه هاش قرمزتر از حالت عادی بود. به‌خاطر همین مکالمه ی الانمون، می تونستم بگم همه‌ی اون شایعه‌ها دری‌وری بوده. قشنگ می‌تونستم بگم، قضیه حل شده ست.

به نظور می‌اومد آیاسه سان یه چند ثانیه ای برای آمادگی روحی لازم داره، وقتی صحبت کرد، تو چشماش اراده دیده می‌شد.

«احیاناً یه شغل پاره‌وقت که ساعت کارش پایین باشه و خوب پول بده سراغ نداری؟»

«قضیه به هیچ‌وجه حل نیست!»

«ببخشید؟»

من درجا از جواب دادن پشیمون شدم و گفتم: «آخ، نه، چیزی نیست.»

خداروشکر یه چیز مبهم پروندم. اگه داد می‌زدم ‘تن فروش!’ تیکه بزرگم گوشم بود.

«من پول می‌خوام، ولی نمی‌خوام وقت زیادی هم هدر بدم. مثلاً یک یا دو ساعت کار کنم و ده هزار ین (هر ین ژاپنه تقریبا 0091’0 دلاره .م) براش بگیرم.»

من با آرامش جواب دادم: «با یه شغل معمولی، احتمالاً اونقدر گیرت نمی‌آد.»

«فعلاً تصمیم گرفتم که یه زره آهنین بپوشم، صورتم رو عادی نگه دارم، و تظاهر کنم از شایعه‌ها خبر ندارم.»

«متوجهم. حدس می‌زنم فروختن تنها انتخابمه.»

«می‌شه درجا نزنی زرمو ریز کنی؟ شاید باهم رابطه‌ی خونی نداریم، ولی بازم تو خواهر کوچیک‌ترمی، و من نمی‌خوام دو روز بعد از خانواده شدنمون بدونم دقیقاً چه چیزی رو داری می‌فروشی.»

-:«اگه می‌خوای پول دربیاری، پس خودتو بفروش-اینو تو کتاب هم نوشته بود.»

-:«اوی، این دیگه چجور کتابیه. اصن چرا همچین کتابی در دسترس یه دبیرستانیه؟ البته، من یه همچین کتابایی تو کتابفروشی‌ای که توش کار می‌کنم دیدم، برای همین دقیقاً نمی‌تونم شکایت خاصی کنم.»

-:«آم، آیاسه سان، این شاید بی ادبی باشه، ولی… .»

«مشکلی نیست. راحت باش. به هر حال این من بودم که سوال رو پرسیدم.»

«فکر می‌کنم که باید برای ی بدنت ارزش بیشتری قائل بشی.»

«چرا این‌قدر داری بزرگش می‌کنی؟ آدمای دیگری هم‌سن من این کارو انجام می‌دن.»

«من با کارایی که آدمای دیگه انجام می‌دن کاری ندارم. کاری که خودت انجام می‌دی مهم‌تره.»

اون به من، که داشتم از منطق یه پیرمرد استفاده می‌کردم، با جدیت گفت: «من دارم به درستی از خودم مراقبت می‌کنم. برای همینه که می‌خوام پول زیادی دربیارم.»

قرار گذاشتن پولی، قرار گذاشتن اجباری، اکانتای مخفی. من فکر می‌کردم همه‌ی دخترایی که این کارا رو می‌کنن یا از روی کنجکاوییه یا به‌خاطر توانایی انجام دادنش. ولی، به نظر می‌اومد آیاسه سان کاملاً قصد انجام این کارو داره. تو حرفاش یه قدرت و اعتماد به نفسی بود که قبلاً ندیده بودم.

با این حال، هر چقدرم ارادش زیاد باشه، من نمی‌تونم اینو نادیده بگیرم. تازه الان که خواهر کوچیک‌ترم شده، اصلاً نمی تونستم همچین کاری کنم. وقتی یاد درخواست آکیکو سان -که درباره‌ی مراقبت کردن از آیاسه سان بود- افتادم، احساس گناه کردم که چرا بیشتر زور نمی‌زدم.

«می‌تونی همینو جلوی آکیکو سان هم بگی؟»

«…آره؟ تازه، اون احتمالاً به‌خاطر اینکه تبدیل به یه بزرگسال شدم ازم تعریف کنه.»

«این روش بدی برای آموزش یه نفره.»

«مگه برای خانواده ی تو یه جور دیگه بود؟ من فکر کردم که وقتی خودت انجامش دادی بابات خوشحال شد، آسامورا کون.»

«اگر خوشحال می‌شد عجیب بود. درسته که بابام بیشتر مواقع یه آدم مستاصله، ولی اگه بچه‌اش یه همچین کاری انجام می‌داد، قطعاً ناراحت می‌شد. بعدشم…من کی یه همچین کاری انجام دادم؟»

«اِه، مگه همین دیروز نرفتی؟ شغل پاره‌وقتت.»

«…شغل پاره‌وقت؟»

«آره، شغل پاره‌وقت.»

یه سکوت عجیبی برقرار شد. ظاهراً جفتمون داشتیم فکر می‌کردیم از کی حرفامون از هم جدا شد. در حال ردیابی این خط قرمز تو مکالممون بودیم که باعث شد این سکوت به وجود بیاد.

آیاسه سان چشماشو تنگ کرد و پرسید: «فکر کردی دارم درباره‌ی چی صحبت می‌کنم؟»

«قرار گذاشتن در ازای پول زیاد یا یه چیزی مثل اون.»

«………ها؟»

سردی صدای آیاسه سان انقدرهرلحظه ممکن بود من رو منجمد کنه.

«آه، متوجهم. پس تو فکر کردی من تو کار “تن فروشیم”.»

«من خیلی متأسفم! واقعاً می‌گم!»

بعد از اینکه معلوم شد حرفامون باهم فاصله داشته، فهمی‌دیم جفتمون گشنه ایم و رفتیم سر میز شام. ما غذای آیاسه سان که سبزیجات تفت داده شده با سوپ بود رو گرم کردیم و تو بشقاب ریختیم. بعد از اینکه اولین قاشق از گلوم پایین رفت آیاسه سان این کلمه‌ها رو گفت. از اون‌جایی که هیچ بهونه ای نداشتم، فقط دستامو زدم بهم و سرمو خم کردم. آیاسه سان آه کشید که به نظر می‌اومد زیاد با این وضعیت راحت نیست.

«می‌شه سرتو بیاری بالا؟ من می‌دونستم که این شایعه داره این دور و بر می‌چرخه. اگه دقت کنی، مردم کلاً همه چیزو اشتباه متوجه می‌شن. البته من خودمم برای استفاده از شایعه‌ها برای سروکله نزدن با چشم‌چرونا مقصرم.»

«آیاسه سان.»

به نظر نمی‌اومد داره نقش بازی می‌کنه. احتمالاً این بی‌تفاوتی باعث این تصورات غلط بین همسالانشه و بعدشم به این شایعه‌ها ختم شده. ولی یه چیزی این وسط جور در نمی‌اومد. اون به طور واضح گفت که چطور این طرز لباس پوشیدنش باعث همچین سوءتفاهمیه. پس، چرا هنوز داره این‌جوری لباس می‌پوشه؟

احتمالاً حدس زده بود که دارم به چی فکر می‌کنم، چون دستش رو که در حال برداشتن چندتا سبزی تفت داده شده بود، متوقف کرد.

«می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی. چرا باید عمدی جوری لباس بپوشم که به چهره‌ام تو جامعه صدمه بزنه.»

«خب، آره…یکم درباره‌ش کنجکاو بودم.»

«این حالت جنگی‌مه.»

«جان؟»

اون انگشتش رو گذاشت رو لاله‌ی گوشش و گوشواره‌اش رو نشون داد و گفت: «هیچ‌کس بدون اسلحه و زره نمی‌ره وسط میدون جنگ، مگه نه؟ این حالت جنگی من برای جون سالم به‌در بردن از جامعه ست.»

حتی با اینکه دخترا دوست دارن خوش سلیقه به نظر برسن، سوراخ کردن گوش و گوشواره انداختن کاری نیست که هر کسی جرأت انجام دادنش رو داشته باشه. تو راهنمایی، هم کلاسیات به چشم یه قهرمان بهت نگاه می‌کنه و معلما و بزرگ‌ترها مثل یه خلافکار. رسم عجیبیه. یه فلز یه میلی متریه ولی قدرتی که باهاشه خیلی بیشتر از اندازه اشه. در مقابل جمله اش، زیر لب گفتم: «این دفاعتو قوی می‌کنه یا یه حمله‌ی دو جانبه ست؟»

اون خندید و گفت: «پـــــــوف… بعضی مواقع واقعاً چیزای سرگرم کننده‌ای می‌گی ها.»

مغزم خوب کار نکرد و فقط اصطلاحات بازیایی که پس کله‌ام بود رو بلغور می‌کردم.

«خب، یه همچین چیزی. هدف، باهم تقویت کردن دفاع و حمله ست.»

«به‌نظر خطرناک می‌رسه. الان داریم تو دنیایی زندگی می‌کنیم که توش صلح برقراره.»

آیاسه سان که مثل یه قهرمان جنگ که درگیر جنگ با بخش تاریک دنیا شده بود گفت: «مبارزه همیشه در حال انجامه. اونا فقط تو جاهایی که تو نمی بینی اتفاق می‌افتن.»

ار این‌جا به بعد، حس کردم رفتم تو یه جنگ‌جهانی که جواب خون رو باید با خون می‌دادی -البته  که، این اتفاق واقعاً نیفتاد. من می‌دونستم اون داره با اصطلاحات جواب منو می‌ده.

‘برای ساکی و یوتا کون. گرمش کنین، و باهم بخورینش.’

من قبلاً یادداشت رو از در ظرف جدا کرده بودم و نگاه آیاسه سان الان بهش افتاد.

«امروز به مامان برخوردی؟»

«آره، وقتی از مدرسه برگشتم.»

«خیلی دلبربا بود، مگه نه؟»

«خب، آره، فکر کنم.»

با اینکه الان مامانم شده بود، ولی نمی‌دونستم چطوری جلوی خواهرخونده‌ام که باهاش رابطه‌ی خونی ندارم و دخترش بود ازش تعریف کنم. برای همین آیاسه سان یه نگاه طولانی بهم انداخت و بهم پوزخند زد. بعد یه جوری صحبت کرد که انگار داره داستان ارواح تعریف می‌کنه.

«ولی اون از دبیرستان فارغ التحصیل شده.»

«اوه واقعاً؟»

چیزی که بهم گفت خیلی ساده بود که باعث شد یکم تعجب کنم و به‌خاطر عادی بودنش یه جواب خشک دادم. آیاسه سان یه نگاه مشکوک بهم انداخت.

«فکر خاصی درباره‌ش نداری؟»

«…نه؟»

«فارغ التحصیل دبیرستانه، خوشگله و شبا کار می‌کنه. اگه اینا را بذاری کنار هم چی به دست می‌آد؟

«آـــــــم…یه خانم خوشگل که فارغ التحصیل دبیرستانه و شبا کار می‌کنه؟»

واقعاً نمی‌فهمیدم منظورش چیه. البته که من فکرای خودمو نسبت به این کلمات داشتم، ولی چیز خاصی به ذهنم نمی‌رسه.

آیاسه سان یکم سبزی گذاشت تو دهنش و گفت : «هممم، آسامورا کون، طرز فکرت خیلی سطحیه.»

متعجب بودم که چرا تو لحن بی‌تفاوتش یکم خوشحالی حس می‌کردم. شاید داره مسخره‌م می‌کنه. من این‌قدر با قلب دخترا آشنا نیستم که بخوام اینو رد کنم.

«به نظرم این نوع فکر کردم واقعاً عالیه.»

«از مهربونیت برای این بازنده ممنونم.»

از اون‌جایی که صادقانه افکارشو میگه، لازم نیست منم مثل روانشناسا باشم تا بفهمم چطوری باهاش رفتار کنم. این‌جوری برقراری ارتباط ساده‌تر هم هست.

یه لحظه، صورت آیاسه سان رفت تو هم. شاید کلمه ی بازنده یکم زیادی بود. البته، کلماتی که بعدش گفت از چیزی که فکر می‌کردم جدی‌تر بود.

«من نظرایی شنیدم که اونقدر سطحی نیستن. به عنوان یه آدم فارغ التحصیل دبیرستان که خوشگله، و شب ها کار می‌کنه، اون در واقع ساده لوحه و از بدنش به عنوان اسلحه استفاده می‌کنه و از یه راه ناشایست پول در می‌آره-یا یه همچین چیزایی. من خیلی موقع‌ها دیدم که با مامانم این‌جوری برخورد شده.»

«همه‌ی اینا چرت و پرته.»

یه رسمی وجود داره که توش سطح آموزش انسان و ظاهرشو باهم مقایسه می‌کنن. البته، این تضمین‌کننده‌ی شخصیت یا ارزش اصلی فرد نیست. حتی اگر هم کلیت قضیه درسته باشه، شما با توجه کردن به جزئیات، متوجه تفاوت‌هایی می‌شین. فقط به‌خاطر اینکه همچین آدمایی بیشتر موقع‌ها همچین کارایی می‌کنن، دلیل با ارزشی برای برخورد با یک فرد نیست. کسایی که نمی‌تونن همچین چیزی رو درک کنن بهتره که نادیده گرفته بشن چون اونا آدمایی هستن که هیچ ارزشی تو رفتارشون دیده نمی‌شه.

-اینو تو کتابی که از ارشد یومیوری قرض گرفته بودم نوشته بود. تأثیر این کتاب خیلی ترسناکه. حتی یه جوجه دبیرستانی مثل من می‌تونه یه جوری صحبت کنه انگار تجربه‌ی یه آدم دیگه رو شونه‌هاشه.

با شنیدن این کلمه‌ها از من، آیاسه سان یکم قرمز شد، و یه نگاه تشکرآمیز بهم انداخت.

«درسته، همه‌ش چرت‌و‌پرته.»

«آ-آره.»

«تازه این نظرها خیلی ناعادلانست. این درواقع یه پیشرفت منطقیه که نمی‌شه ازش فرار کرد.»

«مثلاً چی؟»

«وقتی باهوشی، ولی جذاب نیستی، یه زن چندش ولی تحصیل کرده محسوب می‌شی. اگه باهوش نباشی، ولی جذاب باشی، یه زنی محسوب می‌شی که از بدنش برای موقعیت الانش استفاده کرده. همه فکر می‌کنن تو از بدنت استفاده کردی برسی که به جایی که هستی، و وقتی هم که خودت تک‌و‌تنها کار می‌کنی، برای نداشتن یک مرد مسخره‌ت می‌کنن که می‌شه بهش تکیه کرد.»

«آه، متوجهم… می‌دونم چی می‌گی.»

«مطمئنم برای پسرها هم پیش می‌آد.»

«آره. اگه بخوای به دختری که بهش حس داری نزدیک شی، حال به هم زن حسابت می‌کنن، و به‌خاطر تجاوز‌جنسی سرزنشت می‌کنن و به چشم یه تبهکار بهت نگاه می‌کنن، ولی اگه از عشقت صرف نظر کنی، به‌خاطر بازنده بودن مسخره می‌شی.»

«خیلی دقیق به نظر می‌رسه. تجربه‌ی شخصیته؟»

«تو شبکه‌های اجتماعی درباره‌ش خوندم. از اون‌جایی که قبل از همچین اتفاق افتادنش، خوندمش، ترجیح دادم خودم تجربه‌ش نکنم. دردسرساز به نظر می‌رسه. ترجیح می‌دم این‌جوری مسخره نشم.»

«متوجهم، یه جورایی می‌فهمم چی می‌گی.»

بعد از شنیدن افکارم، باهام ابراز همدردی کرد. اون احتمالاً فهمیده که جفتمون افکار مشابهی داریم، چون صدا و صورتش یکم نرم‌تر شد.

«برای همینه که من دارم از این حالت جنگی استفاده می‌کنم.»

برگشتیم سر موضوع اصلی.

«این‌قدر خوش سلیقه باشم که هیچ‌کس نتونه شکایت کنه. غریبه‌ها باهام مثل یه آدم خوشگل برخورد کنن و از نظرشون فریبنده به نظر برسم. همین کار رو برای دانش علمی، مدرسه و کار می‌کنم و یه آدم قوی می‌شم. این اولین قدمه. من همه‌ی آدمایی که فکر می‌کنن که زندگیشون بر اساس یه کلیشست (اتفاقات مشخص و تکراری .م) ثابت می‌کنم و دهنشونو میبندم.»

اون اینو با لحن بی تفاوت معمولش گفت ولی تو صداش یه احساس قوی حس می‌شد.

-این دقیقاً برعکس کاریه که من می‌کنم.

به نظر من این خیلی پر دردسر بود که بخوان یه مسئولیتی رو بندازن گردنت برای همین همیشه ازش فرار می‌کردم. باز از اون ور، آیاسه سان آماده بود که تف کنه تو صورت دنیا. البته که من از همچین موضع‌گیریی احساس خطر کردم.

«مشکلی باهاش نداری؟ به نظر خسته کننده می‌آد.»

«اگه بتونم خودمو در عوض طاقت بدنم برتر ثابت کنم، پس هیچ مشکلی نداره.»

به کی دقیقاً؟ این شک اومد تو سرم، ولی نمی‌خواستم فکر کنه یه عوضی فضولم برای همین چیزی نگفتم. البته، فکر کنم دلیل این همه حس ارزشمندی، اونم با توجه به سنش به‌خاطر تأثیر باباش، یعنی شوهر قبلی آکیکو سان باشه. اگه قضیه این بود پس نمی‌خواستم رو چیزی دست بذارم که نباید.

حتی منم از کسی که سعی می‌کنه درباره‌ی مادر واقعی‌م چیزی بفهمه، قدردانی نمی‌کنم، برای همین منطقیه که یه همچین کاری رو با یه نفر دیگه نکنم.

«مثل هم نیستیم، آسامورا کون؟»

«من به اندازه‌ی تو قوی نیستم، آیاسه سان. من حوصله‌ی جنگیدن با نظر مردمو ندارم.»

«ولی، تو نمی‌خوای کسی ازت انتظاری داشته باشه، برای همین تو هم ازشون انتظاری نداری، مگه نه؟»

درسته. برای همینه که وقتی برای اولین بار تو رستوران خانوادگی همدیگه رو دیدیم، درجا به‌خاطر موضع گیری فردیمون باهم کنار اومدیم.

«نگاه مردم، و انتظاراتشون از دیگران، برای این که ازشون آزاد بشی، باید این‌قدر قدرت داشته باشی که بتونی به تنهایی زندگی کنی.»

«متوجهم. فکر کنم می‌فهمم چرا یه شغل با پول خوب می‌خوای.»

«ها، مغزت واقعاً خوب کار می‌کنه ها.»

من شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم: «با این همه راهنما، حتی یه احمق هم می‌فهمید. می‌خوای مستقل زندگی کنه، مگه نه.»

آیاسه سان چشماشو بست و با یه لحن تلخ گفت: «درسته…و، ببخشید.»

ازش نمی پرسم چرا عذرخواهی کرد. برای آیاسه سان، که تا حالا کار پاره‌وقت نداشته و یهو بعد از زندگی با ما، دنبال یه شغل که پول خوبی بده باشه، برای روشن شدن قضیه لازم نبود سوأل کرد.

آیاسه سان به بقیه اتکا نمی‌کرد و از کسی انتظاری نداشت تا روی پای خودش بایسته و مستقل باشه. این‌قدر درموندگی، دقیقاً به این خاطر بود که بعد از تصمیم استقلال برای خودش، تقریباً رو “غریبه‌هایی ” اتکا کرد که تو زندگی‌ش اومدن.

«راستش هیچ شغل پاره‌وقتی نیست که بهت اجازه بده این‌قدر پول در بیاری. حتی شغل من تو کتابفروشی هم اونقدر حقوقش بالا نیست.»

آیاسه سان با یه نگاه پشیمون سر تکون داد و گفت: «متوجهم… حدس می‌زنم باید بیخیالش شم.»

«نمی‌خوای بیشتر بگردی؟»

«اگه وقتمو سر گشتن هدر بدم، وقت کمتری برای درس خوندن می‌مونه. البته من اصلاً تصمیم نداشتم شغل پاره‌وقت داشته باشم، برای همین هیچ ایده‌ای ندارم باید از کجا شروع کنم. البته، به وقتش شاید بتونم یه چیزی پیدا کنم، ولی رابطه‌ی بین عملکرد و پول، زیاد خوب به نظر نمی‌رسه. من اونقدرهام باهوش نیستم، برای همین یا باید نمره هامو فدا کنم یا شغل پاره‌وقتمو.»

«ها. پس برای همین اومدی پیش منی که تو کسب‌وکار تجربه داره تا کمبود اطلاعاتتو برطرف کنی.»

این‌جوری نیست که بخوام درباره‌ی تعداد دوستام پز بدم، ولی با توجه با چیزایی که شنیدم فکر کنم وضعم از آیاسه سان بهتره. ناراساکا-سان هست، ولی غیر از اون خبر دیگه‌ای نیست.

«شاید بتونم کمکت کنم.»

«واقعاً؟»

«آره، من یه دوست تو مدرسه دارم که همه جور اطلاعاتی به گوشش می‌رسه.»

البته که، اون تنها دوستمه.

« شاید سال بالایی سر کار هم یه چیزی بدونه. فردا باید برم سر کار، برای همین ازش می‌پرسم.»

«مرسی. ولی، خیلی ناعادلانه می‌شه اگه بخوای همین‌جوری این همه کار برام کنی.»

آیاسه سان در حالی که داشت فکر می‌کرد، یه قاشق از سوپش خورد.

«سوپ.»

«ها؟»

«ازت می‌خوام هر روز برام سوپ درست کنی.»

همین‌جوری که پشت میز ناهارخوری نشسته بودیم، به دختری نگاه کردم که روبه‌روم نشسته بود و تازه باهاش آشنا شده بودم. در حالی که داشتم به این منظره‌ی غیرعادی نگاه می‌کردم، این کلمات بدون اینکه بهشون فکر کنم، از دهنم بیرون پرید. آیاسه سان با تعجب پلک زد.

«الان عشقتو بهم اعتراف کردی؟»

«به هیچ‌وجه.»

نمی‌تونستم سرزنشش کنم، هر جور بهش نگاه کنی، کلماتم مثل یه اعتراف عاشقانه بود. آخه خود آکیکو سان گفته بود که هر روز ناهار درست کردن سخته. این یعنی من باید خودم غذا درست کنم، و از اون‌جایی تا الان من فقط با بابام زندگی کردم، باید خودمو با غذاهای آماده‌ی سوپری سیر می‌کردم. برای همین با خودم فکر کردم…که اصلاً در کنار کار پاره‌وقت، و درسام و اوقات فراغتم، وقتی برای آشپزی می‌مونه؟ تازشم، چند سالی بود که سوپ‌خونگی نخورده بودم. خداوکیلی از آماده‌ش خیلی خوشمزه‌تر بود.

همه‌ی این افکار باعث شد که اون جمله رو بگم.

«من مشکلی ندارم. من از آشپزی بدم نمی‌آد، و می‌تونم بگم توش خوبم. البته که این کار دربرابر جمع کردن اطلاعات هیچ ارزشی نداره.»

به نظر می‌آد باهاش مشکلی نداره.

«پس من می‌گردم ببینم چطوری می‌تونی سریع پول در بیاری.»

«و منم برات غذا درست می‌کنم.»

با اینکه بی ادبی بود، ولی ما جفتمون به صورت اون یکی اشاره کردیم و این قراردادو تایید کردیم.

[1] و مدارس ژاپنی شغل پاره‌وقت داشتن غیرقانونیه.

[2] تو افسانه‌های رومی، جعبه‌ای بوده که تمام بلا‌ها و چیزای بد توش بوده و شخصی به نام پاندورا باوجود هشدار درباره‌ی خطرش، اون جعبه رو باز می‌کنه.