ورود عضویت
Gimai Seikatsu-01
قسمت ۴
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 4: 10 ژوئن (چهارشنبه)

دلیل اینکه هیچ‌وقت کامل مسیر رفتنم به مدرسه رو تو دفترچه خاطراتم نمی نویسم، اینه که هیچ‌وقت چیز غیرمعمولی اتفاق نمی‌افته که بخواد توجه خواننده، یعنی منو، جلب کنه. اگه مسیر رفتنم رو به مدرسه مثل الان بنویسم، یعنی یه اتفاقی خاطراتمو جوری تحریک کرده که به نظرم این‌قدر مهم بوده که بخوام بنویسمش.

-همونجور که شاید حدس زده باشین، امروز یه همچین اتفاقی تو مسیر رفتنم به مدرسه رخ داد.

کلی بخوام بگم، راه‌های رفتن من به مدرسه به دو روش ساده ختم می‌شه: راه رفتن یا رکاب زدن. فاصله‌ی خونه تا مدرسه سیسی اون‌قدر هم زیاد نیست، برای همین می‌تونم خیلی آروم و بدون عجله حرکت کنم، ولی اگه بعد از مدرسه کار داشته باشم، مجبورم از دوچرخه‌م استفاده کنم. البته یه استثنائاتی هم هست. مثلاً وقتی هوا خرابه، من تصمیم می‌گیرم راه برم.

وقتی هشدار طوفان یا برف باشه یا اگه هواشناسی بگه قراره بارون بیاد، من خودمو زور نمی‌کنم و پیاده می‌رم. یه زمانی، با اینکه چند ساعت داشت بارون می‌اومد، من تصمیم می‌گرفتم با دوچرخه برم، که این باعث شد روز بعدش مریض شم. من یه اشتباهو دو بار تکرار نمی‌کنم. با داشتن این اراده تو سرم، تو روزای بارونی به جای دوچرخه همیشه با خودم چتر می‌برم.

هواشناسی اعلام کرده بود که به احتمال 60 درصد، امروز قراره بارون بباره. من زیر آسمون ابری داشتم سریع راه می‌رفتم که نگاهم رو یه نقطه ایستاد. بین آدمایی که پشت چراغ‌قرمز عابرین ایستاده بودن، یه موی بلوند درخشان چشمامو گرفت-آیاسه سان بود. حتی از پشتشم می‌تونستم بشناسمش.

تو گوشاش هندزفری بود، و سیمش تا پایین لباساش می‌رفت. احتمالاً داشت از گوشی‌ش که تو جیبش بود، آهنگ گوش می‌داد. ظاهرش مثل کلاس ورزش اون روز بود، پس شاید فقط از موسیقی خوشش می‌آد؟ حدس می‌زنم همه‌ی دخترا از گوش دادن به آهنگ خوششون می‌آد . انگار کلا گونه‌ی جدان که من هیچی درباره‌شون نمی‌دونم. تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که به آهنگ انیمه‌ای یا غربی گوش نمی‌داد.

برای یه لحظه، با خودم فکر کردم صداش کنم، ولی درجا این فکرو از سرم بیرون کردم. دلیل اینکه ما خونه رو تو زمانای مختلف ترک می‌کردیم این بود که مطمئن شیم شایعه‌های عجیب‌وغریب تو مدرسه درباره‌ی رابطه‌مون پخش نشه و اینکه قبل از ازدواج رسمی والدینمون زندگی خودمونو کنیم. برای همین تصمیم گرفتم قوانینمون رو رعایت کنم، و تو مسیر مدرسه‌مون صداش نکنم که دانش‌آموزا متوجهمون بشن.

چراغ راهنمایی برای ماشینا سبز شد. مردم حرکت نکردن و منم سر جام وایستادم. فقط آیاسه سان رفت جلو.

«آیاسه سان!»

«اِه؟»

صدای موتور ماشینا کاملاً از سرم محو شد، انگار قراری که داشتیمو کاملاً فراموش کرده بودم. نمی‌تونستم به خودم اجازه بدم که کند باشم. یه ثانیه دیر می جنبیدم، ممکن بود یه اتفاقی بیفته.-البته این فکر تازه بعد از اینکه شروع به حرکت کردم به سرم رسید.

«…!»

من محکم دستشو کشیدم که باعث شد جفتمون پرت شیم عقب. از اون‌جایی که خیلی نسبت به قدرت بدنی دخترا آشنایی نداشتم، نتونستم بدنمو نسبت بهش تو تعادل نگه دارم. در نتیجه، منو آیاسه سان افتادیم رو زمین و ماشینای بزرگی رو جلو رومون دیدیم که به وسیله ی چراغ راهنمایی بهشون اجازه داده شده بود حرکت کنن. من مرگشو جلو چشمام دیدم. بی شوخی، اگه یه ثانیه دیر‌تر عمل می‌کردم، الان مرده بود.

«……»

«………»

منو آیاسه سان بدون اینکه چیزی بگیم، به همدیگه نگاه کردیم. همنیجوری که کل بدنم عرق کرده بود، به نظر می‌اومد زمان از حالت عادی کندتر حرکت می‌کنه. موقعی که مردم داشتن با نگرانی به ما نگاه می‌کردن، من ایستادم، و بازوی آیاسه سانو کشیدم و مجبورش کردم وایسته.

«می‌شه یه ثانیه با من بیای؟»

«اِه…آه…آره.»

ما از وسط مردم اطرافمون رد شدیم، و رفتیم به کوچه‌پشتی که هیچ‌کس توش نبود. کاری که می‌خواستم کنم برای آیاسه سان کار خجالت‌آوری بود. برای همین تصمیم گرفتم جلوی دیگران کاری نکنم، و ترجیحاً تو یه جای خلوت انجامش بدم. من چپ‌و‌راستمو نگاه کردم تا چک کنم کسی این دور و برا نباشه. و بعدش به آیاسه سان نگاه کردم.

با لحن آروم ولی رسایی گفتم: «همین الان…»

من نه برادر واقعیشم، و نه در جایگاهی هستم که بخوام براش سخنرانی کنم. برای همین، وقتی درباره‌ی شایعه‌های قرار گذاشتن پولی شنیدم، یا وقتی دیدم داره از زیر کلاس در می‌ره، بهش هشدار ندادم. شک دارم اونم اهمیت بده. فکر می‌کردم یه همچین رابطه‌ای نمی‌خواد. ولی، این حادثه فرق داشت.

«نمی‌تونم اینو نادیده بگیرم که تو نزدیک بود بمیری. لطفاً، بیشتر مراقب باش.»

«…ببخشید.»

در مقابله با حرف آروم و منطقی من، آیاسه سان یه نگاه آشفته نشون داد و صداش از حد معمول آروم‌تر بود. وقتی این واکنشو دیدم، عقب کشیدم.

«آه…منم همینطور، ببخشید. نمی‌خواستم این‌قدر تند باشم.»

«ن-نه، واضحاً تقصیر من بود، برای همین اشکالی نداره.»

«چرا همین‌جوری رفتی وسطی خیابون؟ ماشینا داشتن با صدای بلند می‌اومدن سمتت، و هیچ‌کس هم حرکتی نکرد.»

«خیلی رو گوش دادن تمرکز کرده بودم…ببخشید.»

«گوش دادن؟ آه، منظورت آهنگه؟ قبلاً هم داشتی همین کارو می‌کردی. نمی‌خوام بهت بگم که بس کنی، ولی حس می‌کنم حداقل وقتی داری می‌ری مدرسه، نباید این کار رو کنی.» بعد از اون همه چیزی که گفتم، بازم لحنم سخنرانی شد.

خب، اون نزدیک بود اونجا بمیره، برای همین در این حدش نباید مشکلی داشته باشه.

«آهنگ…خب…آه.»

یهو آیاسه سان انگار متوجه چیزی شد، چون دستاشو گذاشت رو گوشاش. اون فهمید یه چیزی گم شده، و با وحشت به پایین بدنش نگاه کرد. از اونجا، من تونستم بفهمم قضیه چیه. یه طرف هندزفری هنوز تو گوشاش بود، ولی اون یکی از جیبش آویزون مونده بود. از هندزفری، من صدای آهنگ شنیدم.-البته نه خیلی دقیق. درواقع، یه زن خارجی، داشت کلمات انگلیسی می‌گفت.

«مکالمه‌های اینگیلیسی؟»

اون هندزفری رو از تو جیبش در آورد و با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: «خ-خب که چی؟»

بنا به دلایلی، صورتش قرمز شد.

 

 

«فکر نمی‌کنم چیز خیلی خاصی باشه، ولی… تو چرا این‌قدر خجالت‌زده‌ای؟»

«……..»

همه ی احساسات صورتش از بین رفت، ولی شونه‌هاش داشت می‌لرزید. آیاسه سان از اون کوچه پشتی رفت بیرون، و با احتیاط اطرافشو نگاه کرد. بعدش به پیاده‌رو رفت و راه افتاد. به نظر می‌اومد آروم شده، ولی گوشاش هنوز یکم قرمز بود.

«پس می‌خوای انگلیسی تمرین کنی؟»

«…چرا داری تعقیبم می‌کنی؟»

«چون منم دارم می‌رم مدرسه؟»

بدون هیچ هدف پنهانی داشته باشم، باید باهاش راه می‌رفتم تا بتونم برسم به مدرسه. البته، دروغ نگم، واقعا یه هدف پنهانی هم داشتم. شاید به خاطر این بود که اون به زور از چنگ مرگ فرار کرده بود، و قلبم داشت سر این قضیه مثل چی می‌زد، و قابلیتم تو آروم قضاوت کردن کاملاً از بین رفت، با اینکه کلی سعی کردم خودمو متوقف کنم، ولی نتونستم آتیش کنجکاوی درونمو خاموش کنم و می‌خواستم صورت آیاسه سانو ببینم.

به نظر نمی‌اومد آیاسه سان داره منو پس می‌زنه چون خیلی مختصر گفتت: «باشه هر کاری می‌خوای بکن» و با یه سرعت مشخص به راه رفتن ادامه داد.

«این فقط بخشی از مطالعاتمه.»

«اِه، درباره‌ی چی داری صحبت می‌کنی؟»

دوباره با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت: «مگه ازم درباره‌ی چیزی که داشتم گوش می‌دادم سوأل نمی‌پرسیدی؟ مکالمه‌های آموزشی انگلیسی.»

فک کردم منو نادیده گرفته، ولی ظاهراً می‌خواست درباره‌ش صحبت کنه.

«برای امتحانات مطالعه می‌کنی؟»

«اونم هست، ولی حدس می‌زنم دارم درباره‌ی آینده هم فکر می‌کنم.»

«در نظر گرفتن مکان کار آینده، ها.»

«این‌جوری نیست که همیشه تو کشور خودت می‌مونی.»

اگه من اینو می‌گفتم، ارشد یومیوری صددرصد دوباره منو سرش اذیت می‌کرد، ولی وقتی آیاسه سان اینو گفت، به طرز عجیبی قابل باور بود.

«ولی، چرا این باید چیزی باشه که این‌قدر ازش خجالت بکشی؟»

«مثل این می‌مونه که من یه قو باشم که سعی می‌کنه با وقار به نظر برسه، ولی در واقع زیر آب داره جفتک می‌ندازه. معلومه که خجالت‌زده می‌شم.»

«آه…پس اینم یه حالت جنگیه؟»

«آره.»

برای اینکه بتونه یه دختر قوی شه که مستقل زندگی می‌کنه، خودشو با ظاهر بیرونی یه دختر خلافکار بلوند مسلح کرده. این چیزی بود که قبلاً به من گفت. حدس می‌زنم سر زنگ ورزش هم داشت به این آموزشا گوش می‌داد. منظورم اینه که، من از ایده از زیر کلاس در رفتن خوشم نمی‌آد، ولی از لحاظ نمره و آمادگی برای امتحانات، کلاس ورزش کاملاً بی‌مصرفه، و از اون‌جایی که اون برای جشنواره توپ هیجان‌زده نبود، احتمالاً با شرکت فقط داره وقتشو هدر می‌ده.

بعد از اینکه این قضیه رو بالاوپایین کرد، تصمیم گرفت که از اون وقت استفاده‌ی دیگه‌ای کنه و با صوتای آموزشی بیشتر مطالعه کنه تا بتونه به یه انسان بی‌نقص و قوی تبدیل بشه که هم از لحاظ شغلی و هم از لحاظ دانش تحصیلی، کارش حرف نداره. هر چی بیشتر درباره‌ش می‌فهمم، بیشتر حس می‌کنم یه پازله که داره جور می‌شه، و باعث می‌شه نگاه کلی‌م از قضایا واضح‌تر بشه.

ما از خیابون اصلی رد شدیم، و بعد از کمی راه رفتن، مدرسه تو دیدمون بود. تعداد آدمای پیر‌تر یا آدمایی که کت تجاری پوشیده بودن کمتر می‌شد، و درصد کسایی که مثل ما لباس فرم داشتن بیشتر. با اینکه مطمئن بودم کسی نمی‌شناسدش، ولی لباسای تو‌چشم آیاسه سان باعث شده بود که توجه دانش‌آموزای این دبیرستان سطح‌بالا به ما جلب شه.

آیاسه سان سرعتشو بیشترکرد و گفت: «به کسی نگو، باشه؟… می‌بینمت.»

شاید نگاه بقیه بیشتر از چیزی بود که می‌خواست، یا اینکه اگه در نظر بگیریم همیشه چه‌قدر مهربونه، اون احتمالاً نمی‌خواست هیچ جوری به من زحمت بده.  هرچی که بود، ما طبق چیزی که بهم قول داده بودیم پیش میریم. تو مدرسه، ما شبیه غریبه‌هاییم.

«باشه، فهمیدم.»

من انتظار هیچ جوابی نداشتم. طبیعتاً، از نظر خوبش.

با این همه اتفاقی که تو اول صبح افتاد، یه جوری خسته شده بودم انگار یه روز دیگه هم جون سالم به در برده بودم. متأسفانه، این یه داستان بی‌دردسر نبود، بلکه یه واقعیت ظالمانه بود. یه نویسنده الان با خودش فکر می‌کرد که این همه اتفاق برای یه روز کافیه، و به راحتی می‌رفت سراغ روز بعدی، ولی از بد روزگار، من هنوز آزاد نبودم. بعد از این اتفاق اولی، احساسات منو آیاسه سان کاملاً نادیده گرفته شد، و ما مجبور شدیم که دوباره باهم برخورد داشته باشیم.

کلاس ورزش بود. امروز، سر زنگ اول، تو همون زمین تنیس داشتیم برای جشنواره توپ تمرین می‌کردیم. البته، این دفعه یه فرقی با دفعه قبل داشت.

«راااااااااااااااااااه!»

«مایا، خیلی داری بالا می‌فرستیش.»

از زمین بغلی، جیغ ریز ناراساکا سان و پاسخ سردی که از یه دانش‌آموز دختر می‌اومد رو شنیدم. فقط این دانش‌آموز دختر، خواهرخونده من که ازش یه شناختی داشتم از آب دراومد. در مقایسه با دفعه قبل، که به حصار فلزی تکیه داده بود، و داشت موسیقی- یا ترجیحاً، اون چیزای آموزشیو گوش می‌داد، آیاسه سان الان داره با ناراساکا سان تنیس بازی می‌کنه.

نمی‌دونم چی باعث شده که واقعاً بیاد با دوستش بازش کنه، ولی الان قشنگ لباس ورزشی پوشیده بود، و داشت با راکت مهارتشو نشون می‌داد.

«– — -وییی………مورا.»

اون موهای بلوندشو با کش مو بسته بود و موی دم‌اسبیش با حرکاتش چپوراست می‌شد. دستا و رونای لختش تو دید بود. با هر حرکت عضله هاش منقبض می‌شد، و نشون می‌داد هیچ حرکت اضافه‌ای نداره، و با یه ضربه تیز، توپو برگردوند.

«—هییییییی…چیکار…ما…سامورا.»

یه آدم ناشی مثل من، نمی‌تونست بگه که یه تازکاره یا یه حرفه‌ای قهرمان، ولی می‌تونستم اینو بگم که توجه خیلی از تماشاچی های کنارشو جمع کرده بود. البته، از اون‌جایی که خودمم داشتم بهش نگاه می‌کردم، نمی‌تونستم چیزی بگم، ولی واقعاً باید یه کاری درباره‌ی این کلاس ورزش مختلط بکنن، خیلی حواس پرت‌کنه.

«هی، آسامورا!»

«ها؟…هوی!»

وقتی صدای عصبانی دوستمو شنیدم، سایه‌ی یه شیء گرد رو دیدم که داره می‌آد سمت چشمم، و وقتی که راکتمو جلو صورتم گرفتم، خورد به لبه راکت، کمونه کرد، و خورد پس پیشونیم.

«به چی داری نگاه می‌کنی؟ این توپ بیسبال نیست، ولی بازم برخوردش می‌تونه خطرناک باشه.»

دانش‌آموزی که دوید سمتم-دوستم توموکازو مارو، توپو از جلوی پام برداشت داشت آروم راکتشو می‌زد به شونش. دهن سرویس، مثلاً می‌خواد باحال رفتار کنه.

اگه براتون سوال شده که چرا مارو با اینکه تو یه ورزش دیگس اینجا پیشه منه، به خاطر اینکه شرکت‌کننده‌های فوتبال اجازه دارن برای تمرین از زمین استفاده کنن. برای همین، مارو یکی از دو زنگو بجاش می‌آد اینجا بازی می‌کنه. البته، اون یه محدودیتی تو انتخاب ورزشی که می‌خواد اینجا بازی کنه داره، ولی به نظرش از اصلاً تمرین نکردن بهتره، و برای همین هم هست که از اینجا بودن خوشحاله.

«ببخشید، تو فکر بودم.»

«می‌دونم، شیفته‌ش شده بودی.»

«اگه همین‌جوری حقیقتو بگی بقیه ازت بدشون میاد ها.»

«شاید، ولی زندگی همینه. من به کسایی که باهاش اذیت می‌شن اهمیت نمی‌دم.»

مارو به دخترایی که داشتن تنیس بازی می‌کردن نگاه کرد. در واقع فقط به یکیشون.

«آیاسه؟ بهت نگفته بودم بیخیالش…»

«قضیه این‌جوری نیست.»

درسته که داشتم به آیاسه سان نگاه می‌کردم، ولی اون هنوز خواهر کوچیکترمه. اینارو دارم یه جوری می‌گم که اون کسی نیست که من بهش علاقه، یا حتی احساس دارم، ولی ظاهراً مارو قضیه رو اشتباه گرفته.

«پس ناراساکا، ها. بد نیست.»

«دوباره می‌گم، قضیه این‌جوری نیست.»

«نگرانش نباش، آسامورای جوان. من ناراساکا رو پشنهاد می‌دم. اون پر انرژیه، به چشم اجتماع قبول شده حساب می‌شه، نمره‌هاش خوبه، و راحت می‌تونه بره واسِدا(یه دانشگاه سطح بالا تو توکیو .م). به عنوان یه آدمیزاد، اون ارزش زیادی داره.»

«یکم اطلاعاتت زیاد نیست؟»

«من کلی اطلاعات درباره‌ش می‌گیرم، البته از یه راه متفاوت از آیاسه. اگه فقط یه مشکل باشه اونم اینه که این‌قدر خاطرخواه داره که تو احتمالاً هیچ شانسی نداری.»

نمی‌دونم تخیل من بود یا نه، ولی مارو وقتی داشت درباره‌ی ناراساکا سان صحبت می‌کرد، خیلی سریع‌تر ورور می‌کرد. واقعاً نمی‌تونستم احساساتش که زیر عینکش پنهان کرده رو بخونم. برای یه ثانیه، فکر کردم شاید بهش نظر داره، ولی واقعاً از بین این همه آدم نمی‌تونستم این یه بشرو ببینم که تو کف یکی باشه، برای همین از سرم بیرونش کردم.

«من واقعاً اون‌جوری بهش نگاه نمی‌کردم، و حتی اگر هم می‌کردم، واقعاً فکر نمی‌کنم بتونم این جنگو ببرم.»

«هاها، شاید.»

«حتی بدون پیگیری یکی از دوستاش هم نمی‌شه کاری کرد؟»

«ناراساکا کارش تو مراقبت کردن از دیگران خوبه. حتی الانم داره با اون آیاسه تنیس بازی می‌کنه.»

«مثل اینکه از آدمای باهوش و قابل اطمینان خوشش می‌داد.»

«نه، برعکسش. اون به مردای بی‌دست و پایی که نمی‌تونن هیچ کاری کنن جذب می‌شه.»

«پس داری می‌گی یه شانسی دارم؟»

مارو یه نگاه واقعاً مشکوک بهم انداخت و گفت: «…الان جدی داری می‌گی دیگه؟»

من فکر کردم داشتم با خودم صادق می‌بودم، برای همین نمی‌دونستم چرا داره این‌جوری واکنش نشون می‌ده.

«آسامورا. تو اون مرد بی‌دست‌وپایی نیستی که فکر می‌کنی.»

«پس من از چیزی که فکر می‌کنم بدترم؟»

«ای عوضی بدبین لعنتی…»

مارو در برابر لبخند کج من یه آه بلند کشید. چیزی که قراره بشنوین چیزیه که از یه زن خانه دار با ملاحظه می‌شنوین.

«با توجه به سنت، تو صددرصد از لحاظ تیزی به چشم می‌آی. باهوشم که هستی.»

«هـ ها، این‌جوری تعریف رودررو ازت واقعاً چندشه.»

«اشکال نداره. من داشتم دلیل اینکه چرا ناراساکا حتی به خودش زحمت نمی‌ده به سمتت نگاه کنه رو می‌گفتم. می‌شه گفت داشتم بهت توهین می‌کردم.»

«می‌شه یه برخوردی رو انتخاب کنی که نه تعریف کردنه نه توهین کردن؟»

من همیشه دیدگاه رک مارو به قضایا رو تحسین می‌کردم، ولی یه زمانایی داشتن مرز آدمو نمی‌کشه. تازه، از اون‌جایی که من اصلاً هیچ علاقه‌ای نداشتم به اینکه شانس من با ناراساکا سان چقدره ، این قضیه اصلاً واسم مهم نبود.

«……………هم»

چشمام به سمت دخترایی رفت که داشتیم دربارشون صحبت می‌کردیم. ظاهراً آیاسه سان متوجه نگاه من شده، و از دور دست بهم خیره شده بود. البته این فقط برای چند لحظه اتفاق افتاد، و اون دوباره صورتشو برگردوند. چه‌قدر زیرک، هر ارتباط چشمی طولانی باعث ایجاد شک برای بقیه دانش‌آموزا می‌شد، برای همین اون داره میزانشو تا جایی که می‌تونه پایین نگه داره. البته، یه فرد این وسط متوجه همین لحظه کوتاه شد. البته که اون شخص مایا ناراساکا بود.

من متوجه شدم اون چطوری تو مراقبت کردن از دیگران خوبه. در واقع این قضیه از قابلیت فهمیدن احساسات بقیه ریشه می‌گیره. حتی از گوشه‌ی چشمش، اون حرکات آیاسه سانو فهمید، ردیابیش کرد، و منو دید که دارم بهشون نگاه می‌کنم. بعد ، اون آروم سرشو کج کرد، انگار که براش یه سوالی پیش اومده بود. بله، می‌تونستم ببینم چه‌قدر بامزه ست. با عقل جور درمی‌آد چرا مارو ازش بت ساخته بود.

«الان این جوری نگاه نکردنت بهش چه معنایی داشت؟»

«خداوکیلی، بس کن دیگه.»

«هممم، خب، تو هم یه مردی هستی برای خودت، مگه نه آسامورا.»

«احساس می‌کنم این‌جوری گفتنش باعث خیلی از سوءتفاهما می‌شه.»

«میل جسمی پیچیده یه پسر دبیرستانی.»

«این انتخاب کلماتت می‌زنه همه چی رو بدتر می‌کنه!»

«هیچ‌وقت انتظار نداشتم ذهنت این‌قدر با این جور چیزا پر باشه، ولی نگران نباش. تا وقتی که تو سرت نگهش داری، قضاوتی از من نمی‌بینی.»

اون کاملاً می‌دونه قضیه چی و فقط داره منو اذیت می‌کنه.

«باشه، باشه. مرسی برای حل کردن سوءتفاهما، واقعاً می‌گم.»

به هر حال، جفت دخترا متوجه نگاهم شده بودن، برای همین حتی بحثم نمی‌تونم کنم.

« الان کارِت تموم شده دیگه؟»

«آه، آره، بيا تمرين كنيم.»

يه جورايی تونستم برگردم سر تمرین، و بقيه وقتمو برای تمرکز روی تمرین استفاده کردم. از اون‌جایی که زمان عوض کردن لباس دخترا رو در نظر گرفته بودن، کلاسشون زودتر تموم شد، و دفعه‌ی بعدی که به زمین تنیس نگاه کردم، فقط یه توپ تنیس زرد مونده بود.

همون وقتی که زنگو زدن، انگار آسمون نمی‌تونست بیشتر از این جلوی خودشو بگیره، و قطره‌های کوچیک آب روی زمین ریختن، و سریعاً رنگشو قهوه‌ای مانند کردن.

مارو منو صدا زد و گفت: «خداوکیلی الان؟ هی، بدو بریم، آسامورا.»

«منظورت از “خداوکیلی الان” چیه؟ هواشناسی گفته بود صبح به احتمال شصت درصد قراره بارون بیاد، برای همین شوک بزرگی نیست.»

با این حال، نمی‌خواستم موش آب کشیده شم، برای همین اینو بعد از این گفتم که داشتم به سمت ساختمون مدرسه می‌دوییدم.

«برای شرط بستن چهل درصد از حد کافی هم بیشتره! به نظرت چندتا توپ زن چهل درصدی داریم!؟»

«حس می‌کنم همچین استدلالی مناسب این‌جا نیست.»

یا، شایدم داره درباره‌ی این صحبت می‌کنه که باشگاه بیسبال موقع بازی شرط بندی می‌کنن؟ امکان داره ریاضیاتش یکی باشه، ولی مقدار ارزشش می‌تونه نسبت به دیدگاه طرف فرق کنه.

«آسامورا، بجنب! داره شدیدتر می‌شه!»

دقیقاً قبل از اینکه بارون خیلی شدید بشه، ما تونستیم خودمو برسونیم داخل ساختمون مدرسه. مارو برگشت، و به آسمون نگاه کرد.

«محض رضای خدا نگاه کن آخه. فکر نکنم امروز بیشتر از این بشه تمرین کرد…»

زمین کنار مدرسه قهوه‌ای تیره شده بود، و بارون بی‌رحمانه می‌بارید. صدای بارون که می‌خورد به پنجره‌ها، همین‌جور بلند و بلندتر می‌شد.

«ژوئنه دیگه.»

«حتی اگرم فصل بارون باشه، 40 درصد هم 40 درصده. من می‌خوام برم چندتا ضربه بزنم.»

«خب حالا، امروزو بی‌خیال شو.»

من مارو رودیدم که داره غرغر می‌کنه حتی با اینکه این کار شدنی نیست. راستش، خوشحال بودم که با خودم یه چتر داشتم، به احتمال زیاد می‌تونم خودمو برسونم خونه، بدون اینکه موش آب‌کشیده بشم.

-البته این چیزی بود که اون موقع فکر می‌کردم.

کلاسا تموم شد، ولی بارون تموم نشد. همون چیزی بود که انتظارشو داشتم. البته، من یه ذره هم خوشحال نبودم، ولی هر وقت آرزو می‌کنی یه پیش‌بینی غلط باشه، تقریباً همیشه اتفاق می‌افته. دنیا با قانون مورفی سرگردان شده.

خوشبختانه، امروز نوبت‌کاری نداشتم، برای همین لازم نبود بخوام برم شیبویا. احتمالاً بهترین حالت این بود که بدون یه توقف اضافی، یه راست برم خونه. تو راه کمد کفشا بودم و داشتم درباره‌ش تصمیم گیری می‌کردم، که یه پیکر آشنا رو دیدم. اونجا یه دختر وایستاده بود که داشت به آسمون بارونی نگاه می‌کرد. چون زیر آسمون تیره وایستاده بود، موهای روشنش بیشتر به چشم می‌اومد.

آیاسه سان بود….یعنی چترشو فراموش کرده؟ امکان نداره، هواشناسی گفته بود امروز 60 درصد احتمال بارون هست. یعنی اونم جزو اونایین که رو اون 40 درصد باقی مونده شرط می‌بندن؟ وایستا ببینم، اون خونه رو قبل من ترک کرد، پس موقعی که من داشتم پیش بینی آب‌وهوای امروزو می‌دیدم، اون خونه نبود. من از دور نگاهش کردم، و فکر کردم چی کار کنم. چپو راستمو نگاه کردم، و مطمئن شدم هیچ کس این دوروبر نیست. به نظر می‌اومد بقیه تا جایی که می‌تونستن سریع‌تر از اینجا زدن بیرون. چه‌قدر تیز.

من کیفمو باز کردم، و چتر جمع‌شده‌مو بیرون آوردم. از اون‌جایی که این از اون دسته‌هایی که قشنگ جمع می‌شه، راحت تو کیفم جا می‌شد، و از اون‌جایی که به زور جایی رو می‌گرفت من راحت می‌تونم تصمیم بگیرم که می‌خوام بیارمش یا نه. یکی گفته زندگی زنجیره‌ای از انتخاباته.

برای اینکه نترسونمش، با قدمای بلند‌تر به سمتش رفتم. سه قدمی‌ش که رسیدم، وایستادم. این‌قدر باید به اندازه کافی خوب باشه دیگه؟ جرات ندارم به شونه‌ش بزنم. ما جفتمون دختر نیستیم، برای همین من اصلا اجازه دارم به بدنش دست بزنم؟ اگه یهو جیغ بزنه، زندگی دبیرستانی من به فنا می‌ره. گلومو صاف، و دهنمو باز کردم.

«اگه چترتو فراموش کردی، جفتمون می‌تونیم از یکی استفاده کنیم.»

شونه‌هاش یکم لرزید. وقتی روشو برگردوند، موهای طلاییش با باد حرکت کرد. گوشواره‌ش برای یه لحظه تو پرتو نادر آفتاب درخشید که از آسمون ابری بیرون اومده بود. چشماش آروم به سمت من حرکت کرد. صورتش مثل یه کامپیوتر بود که یواش‌یواش داشت بالا می‌اومد.

چشماش گشاد شد و گفت: «اِه؟»

چرا این‌قدر شکه شدی حالا؟

«منو فراموش کردی یا چیزی؟»

«درباره‌ی چی داری حرف می‌زنی…»

«این خط منه.»

«خب، چیه؟ انتظار نداشتم دوباره منو تو مدرسه صدا بزنی.»

«آه، خب، می‌دونی.»

می‌تونستم بگم عصبانی نیست. بیشتر شکاک به نظر می‌رسید. با تشکر از این چند روزی که با آیاسه سان گذروندم، تو فهمیدن احساسش یا حداقل احساس نزدیک بهش ماهرتر شدم. البته که، من تصمیم داشتم قولمو نگه دارم و تو مدرسه مثل غریبه‌ها باهاش برخورد کنم، ولی به این معنا نیست که وقتی این‌جوری زیر بارون نشسته نادیده‌ش بگیرم. در آخر ما هنوزم برادر خواهریم.

ولی، خب، اونم تیز بود، برای همین حتماً از این خبر داره.

«خب، چیه؟»

دلیل اینکه هنوزم این‌جوری داشت ازم می‌پرسید احتمالاً به خاطر اتفاقیه که صبح افتاده، و باعث شده که یکم احساس ناخوشایندی کنه. حداقل این چیزیه که من فکر می‌کنم.

من دوباره ازش پرسیدم: «چترتو فراموش کردی؟»

«آه، آره…به ضررم تموم شد.»

«تو هم جزو همون 40 درصدیایی، ها.»

آیاسه سان کلشو کج کرد و گفت: «اِه؟ چی؟» ولی بعدش فراموشش کرد و نگاهش به چتری که تو دستام بود افتاد.

«جفتمون باید به یه مکان برگردیم، برای همین فهمیدم.»

آیاسه سان بهم گوش داد و یه واکنش پیچیده نشون داد.

«آه…نه، مشکلی نیست. من به هر حال منتظر دوستمم هستم. یکمی تو کلابش کار داره، و الان برمیگرده. من هیچــ »

من حرفشو قطع کردم و گفتم: «پس از این استفاده کن. اگه بدوم سمت خونه، بدون اینکه خیس شم می‌رسم.»

-من چتری نمی‌خوام، احتمالا اینو می‌خواست بگه، ولی من به زور برای خودمو بهش دادم، کفشامو پوشیدم، و پریدم تو بارون.

فکر کنم زیادی داشتم فضولی می‌کردم. شاید الان فکر کنه رو مخم. منظورم اینه که، اون گفت منتظر یه دوسته. شاید می‌خوان یه چترو باهم شریک شن. ولی، شاید وسط راه خیس شن. هرچی نباشه چتر یه دختر یه جورایی کوچیکه.

صورت آیاسه سان وقتی به زور چترمو بهش دادم، اومد تو سرم. اون شوکه شده بود، انگار انتظارشو نداشت. اونجا بود که فکر کردم این‌قدر فضولی ارزش اون صورتو داشت. یکی دیگه از صورتای آیاسه سان بود که تا حالا ندیده بودم.

شاید این جوری باشه که آروم آروم باهم خواهر برادر شیم. دیدگاه شخصیمونو مشترک کنیم و باهم دیگه کنار می‌آیم. این چیزی بود که وقتی داشتم تو بارون می‌دویدم بهش فکر کردم.

باروش شدید ماه ژوئن سریع فرممو خیس کرد. یه مایع سردی که با عرق فرق داشت از پشتم چکه کرد، رفت تو کفشام، و باعث شد پاهام احساس سنگینی کنن، و با هر قدمی که بر می‌داشتم، یه احساس خیسی شدید بهم دست می‌داد. یکم دورتر از این پرده‌ی طوسی-نقره‌ای بالاخره تونستم خونه‌مو ببینم، و از روی خیال‌جمعی آه بکشم.

قفل درو باز کردم، از دکه‌ی سرایدار گذشتم، و سوار آسانسور شدم تا برم به طبقه سوم. در حالی که آب از سر و روم می‌چکید راهرو رو رد کردم، و بالاخره در آشنای آپارتمانمونو دیدم. بازش کردم و رفتم تو، و چراغا رو روشن کردم. اطرافمو یه نور نارنجی پر کرد و من آروم زمزمه کردم.

«من خونه ام، اوه، راستی.»

البته که هیچ جوابی نیومد. به جاش، یه سکوت دردناکی گوشامو خراش داد. منظورم اینه که، می‌دونستم نه بابام و نه آکیکو سان معمولاً این‌قدر زود خونه نمی‌آن. فکر کردم بهش عادت کرده‌ام، ولی همون‌جا ایستاده بودم و احساس می‌کردم درونم یه درگیریی پیش اومده. متوجه شدم از این که هیچ جوابی نیومده احساس تنهایی کردم.

کیفمو گذاشتم رو میز ناهارخوری، و درجا رفتم دوش بگیرم. شیر آبو که باز کردم، آب داغ درجا اومد بیرون. یه پونزده دقیقه‌ای گذاشتم این‌جوری باشه تا وانو پر کنه. تا وان پر شه، لباس فرممو گذاشتم رو آویز، و لباسای خیسمو گذاشتم تو ماشین لباس‌شویی. من مایع‌شوینده و نرم‌کننده لباسو اضافه کردم، و گذاشتم ماشین کارشو انجام بده. صدای آبو شنیدم که داشت اون داخل می‌چرخید، و بعدش ماشین شروع کرد به سر و صدا کردن.

«اوه، تقریباً یادم رفته بود ها.»

باید یه چندتا لباس زیر برای خودم آماده کنم، وگرنه باید با حوله‌ی دور کمرم برم تو اتاق. معمولاً این نکته‌ی کوچیک، زیاد مهم نیست، ولی الان باید حواسم به این باشه که یه خواهر یا برادر دیگه چه حسی نسبت به این قضیه داره. اونا اصلاً اهمیت می‌دن؟ نه، احتمالاً می‌دن. حتماً می‌دن…دیگه؟

صبر کردم که وان تا نصفه با آب داغ پر شه، و رفتم داخلش. من چند دقیقه همین‌جوری موندم و تو باغ نبودم. وقتی آب به شونه‌هام رسید، شیر آبو بستم. پوستم یکم از اینکه درجه‌ی آب هنوز از داغ بیشتر بود، یکم درد می‌کرد، احتمالاً به خاطر این بود که داشتم تو بارون سرد ژوئن می‌دویدم.

  همین‌جوری که گیج بودم، به فکر درخواست آیاسه سان افتادم. یه شغل پاره‌وقت پرپول، ها. از اون‌جایی که اون حاضره هم صبحانه درست کنه و هم ناهار، اگه بخوام از روند قرارمون پیروی کنم، منم باید یه چندتا کار براش پیدا کنم.

– تو یه قرارداد مثل این، سیاست من اینه که در ازای چیزی که دریافت می‌کنم، بیشتر بدم.

کلمات آیاسه سان تو سرم سوسو زد. الان که اینو شنیدم، نمی‌تونستم از خودم ناامید نشم. اینجا می‌تونم با آیاسه سان همدردی کنم. برای همینه که من باید سریع یه چیزی پیدا کنم.

من دستمو گذاشتم رو پیشونی‌م، و یکم بیشتر درباره‌ش فکر کردم.

«هــــم…»

تو این دوره و زمونه، شروع تجارتی جدید، می‌تونه نقطه‌ی آغاز خوبی باشه. به جای اینکه ازت استفاده شه، استفاده کردن از بقیه سود آور تره- این نکته چیزی بود که تو یه کتاب خوندم. ساده‌تر بخوام بگم، یه چیزی مثل یه یوتیوب یا اسنپ فود…! نه، به نظر چرت‌و‌پرت می‌آد. آروم باش. تازه، چون یه دانش‌آموزه، وقتی به «شروع کردن یه تجارت جدید» فکر می‌کنم، هیچی به ذهنم نمی‌رسه. من هیچی درباره‌ی جامعه نمی‌دونم.

«درباره‌ی جامعه بدون، درباره‌ی بازار بدون، ها…»

این دقیقاً همون چیزیه که مارو گفت. خیلی چیزا هست که من نمی‌دونم. حس می‌کنم با این وضعیت، پیدا کردن یه شغل برای آیاسه سان به احتمال زیاد غیرممکنه. با این حال، نمی‌تونم از آیاسه سان بخوام که همین‌جوری برام غذا درست کنه، چون باعث می‌شه قضیه عادلانه نباشه.

البته که نمی‌تونستم مثل اون آشپزی کنم. وقتی پشیبندشو پوشیده بود، یادم اومد. احساسی که وقتی می‌دیدمش داشتم-اون بامزه ست. نه، این نه. هیجان‌انگیزم نیست. می‌شه گفت….بی‌نقص بود. همینه.

موهای بلندشو بسته و پشت گردنش ریخته بود، نگاهش روی کاری که رو به روش بود متمرکز بود و چاقوش با یه ریتم خاصی بالاپایین می‌رفت. هر چند وقت یه بار، موهاشو درست می‌کرد، و پشت گوشاش می‌نداختش. در واقعیت، اون الان باید تو خونه در حال آشپزی می‌بود، و من در حال خریدن غذای حاضری از سوپری. و من فهمیدم این تغییر فقط برای اون نبود.

نه من و نه بابام نمی‌تونستیم غذا درست کنیم. برای همین هیچ‌وقت فکر نکردم باید آشپزی یاد بگیرم. ولی، یه همچین چیزی رو نمی‌شد درباره‌ی آکیکو سان گفت. وقتی به غذایی نگاه می‌کنم که همون روز اول زندگی‌ش با ما درست کرد، می‌تونم بفهمم که اون همیشه برای خانواده‌ش غذا درست می‌کرده. من اینو تو طرف خوب یا بد نذاشتم، و فقط جزو شخصیتش دیدمش. حتی اگر هم آکیکو سان این شخصیتو نداشت که غذا درست کنه، به هر حال من اهمیت نمی‌دادم.

البته، اگه بخاطر این شخصیت، آیاسه سان باید می‌رفت غذای آماده می‌خورد، حس می‌کنم آکیکو سان ترجیح می‌داد هر جور شده براش غذا درست کنه. از اون‌جایی که اون نمی‌خواد به مادرِ مشغولش زحمت بده، آیاسه سان خودش یاد گرفت که چطوری غذا درست کنه. احتمالاً همین‌جوری بود.

مشاهده و فرایند فکر کردن. به اشتراک گذاشتن اینا باعث می‌شه که هر فردی رو خیلی خوب بفهمی. البته، اگه فکر کنی همچین کاری ضروریه.

«حالت جنگی، ها…»

وقتی که من داشتم فرار می‌کردم، اون داشت به مبارزه کردن ادامه می‌داد.

«من واقعاً می‌خوام براش یه شغل پاره‌وقت پرپول پیدا کنم…»

افکارم دوباه برگشتن به موضوع اصلی، ولی من هنوزم هیچ برنامه‌ای برای حرکت بعدی‌م نداشتم. تازه، به خاطر این همه فکر کردن، سرم بیشتر شروع کرد به داغ کردن. سرم داشت گیج می‌رفت.

برای همین از وان اومدم بیرون. من موهای خیسمو با شامپو، و بعدش کل بدنمو شستم و از حموم زدم بیرون. ماشین لباس‌شویی تو مرحله خشکشویی بود، برای همین گذاشتم برای خودش سروصدا کنه.

من لباسامو پوشیدم و تصمیم گرفتم فعلاً به نگرانی‌هام فکر نکنم. وقتی از راهرو اومدم بیرون، یه نسیم تازه‌ای از کولر به بدنم خورد. حس و حالم یکم بهتر شد، و حتی وقتی داشتم می‌رفتم به پذیرایی، برای خودم آهنگ زمزمه کردم. بعدش متوجه شدم من اصلا کولرو وقتی اومده بودم خونه روشن نکردم.

دو تا دختری که تو پذیرایی بودن، به سمت من برگشتن. یکیشون آیاسه سان بود، و اون یکی…ناراساکا سان؟ اون چرا اینجا بود؟

برای یه ثانیه، مغزم هنگ کرد. وایسا ببینم، من الان…ای وای، من الان داشتم آهنگ برای خودم زمزمه می‌کردم، اونم درست جلوی اونا! یه احساس شرمی بهم حمله کرد، ولی سیستم دفاعی من نتونست به موقع عمل کنه، و کل سرم داغ شد. احتمالاً به طرز شدیدی سرخ شده بودم. تازه فقط آیاسه سان نبود. یه آدم کاملاً غریبه، یعنی ناراساکا سان، منو اون‌جوری دید. پاهام به زمین میخ شده بود، و نمی‌تونستم تکون بخورم. آه، خدایا، می‌خوام بمیرم. لطفاً منو بکش.

همون موقع، دهن آیاسه سان باز شد، و یه «آه» گیج‌شده بیرون داد.

«ببخشید. مایا یهو گفت «من می‌خوام بیام خونه ی ساکی تا بازی کنم». می‌خواستم از قبل باهات مشورت کنم، ولی شماره لاینتو (یه برنامه برای چت کردنه. مثل تلگرام .م) نداشتم، آسامورا کون.»

برای همین نمی‌تونست بهم هشدار بده، ها. آیاسه سان اومد سمت من، و وقتی عذرخواهی کرد، دستاشو زد بهم. چه منظره‌ی کمیابی. شاید به خاطر این بود که جلوی یکی از دوستای خوبش بود. ناراساکا سان هم به نظر می‌اومد واقعاً تعجب کرده، ولی درجا حالت صورتشو به یه لبخند تغییر داد.

«اوه، اونی سان شایعه‌ها ست که! تو واقعا همون آسامورا کون کلاس بغلی هستی! هی، هی، منو می‌شناسی؟ از من درباره‌ی ساکی چیزی شنیدی؟»

چه صدای پرانرژی‌ای.

من که موندم بودم چی جواب بدم، گفتم: «اِه…خب…شنیدم باهم کنار می‌آین.»

فعلاً، یه جواب نسبتاً صادق می‌دم. یه ثانیه بعد از شنیدن حرفام، رنگ چشای ناراساکا سان عوض شد. احساس کردم یه چیزی مثل «آه، کنار اومدن، ها» گفت البته این‌قدر یواش بود من فقط دیدم دهنش تکون خورد. به نظر می‌اومد صورتش یکم جدیه، یجوری که انگار اذیت شده؟ فکر نمی‌کنم آیاسه سان اینو دیده باشه. البته، این حالت درجا محو شد، و لبخند همیشگیش برگشت.

«درسته~! ما خیلی بهم نزدیکیم! برای همین، باید باهم کنار بیایم، آسامورا کون!»

«باشه. خب، تونستین خشک برسین خونه؟»

بیرونو که نگاه می‌کردی، هنوز سطل سطل داشت بارون می‌اومد. تو مرحله طوفان نبود، ولی قطره‌های بارون داشتن روی شیشه‌ی پنجره مسابقه می‌دادن.

«ما کاملا خوبیم! جفتمون یه چتر داشتیم!»

«که اینطور.»

«البته که ساکی گفته برای خودشو یادش رفته.»

«درواقع تو کیفم بود، فقط ندیدمش.»

به نظر می‌آد تصمیم گرفته این‌جوری قضیه رو بگه. خوشحالم که یه چتر جمع‌شونده معمولی بود، و کسی نمی‌تونست بگه دخترانه ست یا پسرانه.

«دختره‌ی سر به هوا!»

«شنیدن این از تو باعث می‌شه به خاطر یه واکنش روانگردانی، سرگیجه بگیرم.»

«چرا داری از این کلمه‌های قلمبه‌سلمبه استفاده می‌کنی! کی دیگه تو این دوره و زمونه از همچین کلمه‌هایی استفاده می‌کنه؟»

«عجیبه؟»

ناراساکا سان پرید رو مبل و گفت: «آره، هست! ولی، حالا هرچی.»

به خاطر این حرکت ناگهانی، دامنش رفت بالا، که باعث شد آیاسه سان آه بکشه.

«مایا. لباس زیر.»

«آه!»

ناراساکا سان دیوانه‌وار لباس زیرشو درست کرد.

بعدش، به من خیره شد. من چیزی ندیدم، باشه؟

«ساکی. این خونه خطرناکه.»

«چرا الان داری مثل یه روبات صحبت می‌کنی؟»

«اینجا یه مرد هست!»

«آره، آسامورا سان مطمئناً مثل یه زن به نظر نمی‌رسه.»

«یه مرد! دارم می‌گم یه مَرده!»

«خب؟»

«خطرناکه خب! تو حتی با یه لباس‌زیر خالی هم نمی‌تونی اینجا راه بری!»

«من این‌جوری راه نمی‌رم. تو، تو خونه این کارو می‌کنی؟»

اون با یه اعتمادبه‌نفس واقعی گفت: «البته که نه! من یه خانمم. ولی تو هم داری اینو می‌گی ها.»

«چ-چیو دقیقاً؟»

ناراساکا سان با یه لبخند گفت: «منو با «تو» خطاب کردن.»

«!» آیاسه سان دهنشو پوشوند، ولی دیگه خیلی دیر شده بود.

اون کاملاً دفاعشو آورده بود پایین و داشت سرخ می‌شد.

«ها، همم، منظورم اینه که، پدرت خیلی خوشحاله.»

آیاسه سان با تمام توان جواب داد: «تو بابام نیستی، باشه!»

متوجهم، پس اون معمولاً اونو با «شما» خطاب می‌کنه.

«یکم طول کشید که منو این‌جوری صدا کنی~»

«واقعاً؟»

«آره~»

 «یادم نمی‌آد.»

 «ولی من کاملاً یادمه!»

 «می‌تونی فراموشش کنی!»

اون با خوشحالی گفت: «نمی‌خوام!»

فکر نکنم خوشحالی‌ش به خاطر این‌جوری خطاب شدنش بوده باشه. بیشتر به نظر می‌رسه از این خوشحاله که تونسته یه چشمه از چیزی که داخل آیاسه سان هست رو بچشه، مطمئنم. تو این دنیا، آدمایی هستن که این اتفاق رو با نزدیک و خودمونی‌تر شدن با یه نفر اشتباه می‌گیرن، و بعدش همدیگه رو با اسم های بی‌ادبانه صدا می‌زنن تا نشون بدن چقدر باهم دوستانه‌ن.، ولی، هر کاری هم کنی بازم بی ادبانه صدا زدن کسی، بی ادبانه ست.

از اون‌جایی که ما همیدگرو آیاسه سان و آسامورا کون صدا می‌زنیم، جفتمون ناخودآگاه باهاش موافقت کردیم. این‌جوری، به همدیگه توهین نمی‌کنیم و با این کار، صحبت کردن‌های غیر رسمی‌مون آسون‌تر باشه.، ولی ناراساکا سان از اون دسته آدمایی که این اشتباهو می‌کنن به نظر نمی‌رسید. یا شایدم می‌رسید؟ من به اندازه کافی باهاش صحبت نکردم که بخوام اینو تایید یا رد کنم.

فقط، اگه ناراساکا سان واقعاً همیچن آدمی بود، من شک دارم آیاسه سان اونو به خونه‌ش دعوت می‌کرد. همین‌جوری می‌تونم قضاوت کنم که آدم قابل اعتمادیه. مشاهده و فرایند فکر کردن.این دو عنصر باهم بهترینن.

 «از اون مهم‌تر! بگو ببینم، اونی چانِ ساکی!»

 «ا-اونی چان؟»

الان منو «اونی سان» یا «آسامورا کون» صدا نزد؟ احساس می‌کنم دارم به افکار قبلی‌م بر می‌گردم.

 «برای چی خجالت‌زده شدی، اونی چان!»

 «اول از همه، من برادر بزرگ‌تر شما نیستم، ناراساکا سان…»

 «بیخیال، ما دوستای خوبی هستیم، برای همین فقط مایا صدام بزن.»

 «این کارو نمی‌کنم! تازه، من و تو هنوز غریبه‌ایم، درسته؟»

 «خودتو با جزئیات ریز اذیت نکن، اونی چان! باید خوشحال باشی که دارم این‌جوری صدات می‌زنم، اونی چان!»

 «حتی یه‌ذره هم از این قضیه خوشحال نیستم.»

من می‌دونم یه آدمایی وجود دارن که واقعاً از این لذت می‌برن،، ولی من چیز خاصی حس نکردم. البته، ناراساکا سان شبیه یه نوع موجود بامزه ست که داره برای جلب توجه التماس می‌کنه. تازه، من توقع نداشتم ناراساکا سان این‌قدر سمج باشه. به نظر نمی‌اومد از اون دسته آدمایی باشه که نسبت به برادر بزرگ‌تر یه دوست این‌قدر رو مخن.

 «…بس کن…»

من یه صدای ضعیف شنیدم. آیاسه سان سرشو پایین گرفته بود و داشت یه چیزی زمزمه می‌کرد.

 «هم؟ چی شده، ساکی؟»

 «…آوره.»

 «نمی‌تونم صداتو بشنوم~»

 «این خجالت‌آوره، برای همین تمومش کن! هر وقت می‌شنوم میگی «اونی چان»، چهار ستون بدنم به لرزه می‌افته. التماست می‌کنم، فقط تمومش کن!»

 «اوه، پس تو اول از اون روحیه‌ت شکست.»

آه، پس اینجوریه.

 «پس، ساده بخوام بگم، تو هم داشتی منو اذیت می‌کردی، و هم داشتی سعی می‌کردی آیاسه سانو خجالت‌‌زده کنی، مگه نه؟»

 «آ-آهاهاها…درسته!»

 «این‌قدر راحت نگو درسته.»

این‌جوری به من اشاره نکن. یا ترجیحاً، کلاً به مردم اشاره نکن.

 «خب، حدس می‌زنم بتونم فعلاً باهات بازی نکنم، اونی چان.»

 «لطفاً این کارو تا ابد بکن.»

 «خیلی حیفه که. هی، ساکی، بیا باهم «اونی چان» صداش کنیم، باشه. بیا، یک، دو-!»

 «هیچ‌وقت!»

 «حتی با اینکه می‌تونه بهترین شانسی باشه که واقعاً باهاش کنار بیای؟ تو از این اتفاقات خوب استفاده نمی‌کنی!»

 «می‌شه زندگی دیگران رو به شانس و اتفاق دسته‌بندی نکنی؟…تو اصلا این‌جا چیکار می‌کنی؟»

ناراساکا سان کیف ورزشی‌شو باز کرد، و یه چیزی از توش بیرون آورد.

 «بیاین با این بازی کنیم!»

 «یه کنسول بازی؟»

 «ناراساکا سان، آوردن بازی به مدرسه…»

 «قدغن نیست. تو فقط اجازه نداری بازی کنی.»

اینا مگه یکی نیستن؟، ولی، وقتی ازش پرسیدم، اون اعلام کرد که تا موقعی که سر کلاس باهاش بازی نکنی، می‌تونی با خودت حملش کنی. حتی بازی کردن بین زنگا چیز معمولی بود، البته تا موقعی که یکی جلو در نگهبانی می‌داد. خود کنسوله هم یکی از اون مشهوراش بود که تازه بیرون اومده بود.

 «ساکی، این یکی رو نداشتی، مگه نه؟»

«آره، ندارمش.»

اون به تلویزیون 50 اینچی که رو به روی مبل بود، اشاره کرد و گفت: «می‌خواستم باهم بازی کنیم. پس، می‌تونم به تلویزیون وصلش کنم ؟»

 «…حتماً.»

ناراساکا سان به من نگاه کرد و گفت: «من چندتا بازی دارم که می‌تونیم باهم بازی کنیم. این‌جا اینترنت دارین؟»

فهمیدم رمز وای‌فایو می‌خواد. از اون‌جایی که دادن رمز وای فای به کسی که می‌اومد دیدنت چیز معمولی بود، من زیاد بهش فکر نکردم، و موافقتمو اعلام کردم. آیاسه سان کاغذی که روش رمز وای فای بودو بهش داد و بعد از اینکه ناراساکا سان همه چیزو وصل کرد، در حالی که داشت به من نگاه می‌کرد برگشت روی مبل.

اون یه دسته بیرون آورد و گفت: «میخوای باهامون بازی کنی، آسامورا کون؟»

اون نه دوتا، بلکه سه تا دسته آماده کرده بود. یکی‌ش برای منه؟ حدس می‌زنم شخصیتش این‌جوری می‌درخشه. همون‌جور که مارو گفته بود، اون واقعاً با ملاحظه و مراقبت‌کننده بود. اون احتمالاً از قبل نقشه‌ی اینکه منم به بازی‌شون اضافه بشم رو کشیده بود. من دوباره به آیاسه سان نگاه کردم و از طریق ارتباط چشمی ازش پرسیدم چیکار کنم.

 «ها…خب، بارون قرار نیست بند بیاد، پس بیا بهمون ملحق شو، آسامورا کون.» آیاسه سان رفت گوشه ی مبل تا یکم جا باز کنه.

 «اوهه، پس می‌خوای اونی چانت کنارت بشینه.»

اون برگشت سر جای قبلیش و گفت: «بیخیالش. می‌شه یکم اون‌جا جا باز کنی؟»

 «بیا وسطمون بشین! بجنب آسامورا کون، از قدیم گفت دو تا گل تو هر دست[1]

 «من همون گوشه رو ترجیح میدم…»

 «نمی‌شه. نمیذارم این‌قدر راحت فرار کنی!»

آیاسه سان آه کشید و به ناراساکا سان که به مبل چسبیده بود گفت: «چرا داری یجوری رفتار می‌کنی انگار مبل ما یهو برای تو شده، مایا؟»

 «باشه حالا، من اون‌جا میشینم.»

وقتی دیدم چاره‌ی دیگه‌ای نیست، وسط مبل نشستم. باید حواستون به این باشه که فقط منو بابام این‌جا زندگی می‌کردیم. این مبل اون‌قدرها هم بزرگ نیست. دو تا دختری که چپ و راستم نشسته بودن، فقط چند سانت با بدنم فاصله داشتن. من الان چجوری قراره آرامش خودمو حفظ کنم، هر چیزی یه حدی داره!

 «تو واقعاً بوی خوبی می‌دی، آسامورا کون. پس این بوی شامپوی امارت آساموراست. پس یعنی، ساکی هم…»

 «انگار جفتمون می‌گیریم از یه شامپو استفاده می‌کنیم. تا حالا اسم عقل سلیم به گوشت رسیده؟»

پس این عقل سلیم محسوب می‌شه، ها. من هیچ‌وقت به این فکر نکردم که از یه شامپوی جدا از شامپوی بابام استفاده کنم. دفعه‌ی بعدی که رفتم خرید باید اینو یادم بمونه.

 

 

آیاسه سان یه‌جوری که انگار داره ذهنمو مثل یه کتاب می‌خونه، گفت: «من وسایلای خودمو می‌خرم. هرچی باشه من یه دختر دبیرستانیم.»

ناراساکا سان کنسولو روشن و گفت: «خب، بیاین شروع کنیم~»

یه آهنگ شاد پخش شد، و من روی صفحه تمرکز کردم. با اینکه این مبل برای من یه چیز آشناست،، ولی این باید معذب‌کننده‌ترین تجربه‌ای باشه که تا حالا داشتم. وقتی داشتم به این فکر می‌کردم، یهو حرفای آیاسه سان یادم اومد. اون گفت «مبل ما». این کلمه‌ها باعث شد که یکم خوشحال شم.

یکم بعد، کنسول بالا اومد. داشت به‌روزرسانی رو بررسی می‌کرد، ولی چیزی پیدا نکرد و بازی شروع شد.

آیاسه سان که تو صداش یکم تنش قاطی شده بود گفت: «از اون…ترسناکا ست؟»

 «اصلاً ترسناک نیست~ از اون بامزه‌ها ست! مثل یه پازله! درحالی که دست این آدمای شل‌وولو گرفتی، باید برسی به هدف.»

ناراساکا سان به صفحه، یا در واقع به شخصیتی که به نظر می‌اومد هیچ استخونی نداره اشاره کرد. با استفاده از دسته، شخصیت ناراساکا سان پرت شد تو هوا، ملق زد، و بعدش روی سیخایی که از زمین زده بودن بیرون، فرود اومد. خون از بدنش بیرون پاشید، و در حالی که داشت به ته نقشه میرفت جیغ می‌زد.

 «می‌بینی، این‌جوری می‌میرن.»

 «پس یه بازی ترسناکه.»

 «برای بار دوم، بازی ترسناک نیست! تو واقعاً می‌تونی این مرحله رو رد کنی. فقط وقتی شکست می‌خوری ترسناکه. بیا آسامورا کون، اینو نگه دار.»

 «بــ باشه.»

 «گوش کنین. ما باید این‌جا باهم کار کنیم. این اولین عملیات مشترکمونه.»

 «من اصلاً متوجه نمی‌شم.»

 «بیخیالش! بزنین بریم!»

ما یه چند هزار باری مردیم. این اولین باری بود که این بازیو بازی می‌کردم، برای همین امکان نداشت توش خوب باشم. با این حال، هروقت شخصیت من می‌مرد، ناراساکا سان جشن می‌گرفت. اون حتی شونه‌هامو تکون داد که الکی سعی کنه منو خوشحال کنه، که این باعث شد من بیشتر بمیرم. میزان نزدیک بودنش به واقعیت واقعاً ترسناکه. اون بیشتر از خواهرخونده‌م شبیه یه خواهر کوچیک‌تر به نظر می‌رسه.

 «هاااا، چقدر خوش گذشت!»

وقتی که بازی کردنو تموم کردیم، بارون بند اومده بود، و ناراساکا سان که به نظر راضی می‌اومد، رفت خونه.

آیاسه سان بعد از اینکه تا دم در باهاش رفت تا باهاش خدافظی کنه برگشت و گفت: «ببخشید که این‌قدر رو مخه.»

 «نه، مشکلی نداره.»

به نظر می‌اومد آیاسه سان می‌خواست یه چیزی بگه، ولی یکم مردد به نظر می‌رسید، که باعث شد من یکم دلواپس شم.

 «ام…می‌شه…همدیگه رو تو لاین اضافه کنیم؟ تا مطمئن شیم که اتفاقای ناخوشایندی مثل الان دوباره پیش نیاد؟»

 «آ-آه، آره، حتماً.»

من هیچ شکایتی نداشتم. البته که این فقط برای این بود که از هر مصیبتی احتمالی دوری کنیم. به هر حال ما خانواده بودیم، و این به هیچ وجه عجیب نیست. وقتی فهرست دوستامو باز کردم، عکس پروفایل آیاسه سانو دیدم که یه فنجان چایی خوش استایل بود. این‌جوری، نمی‌تونستی تشخیص بدی که دختره یا پسره که خیلی شبیه کارای آیاسه سانه.

 «فکر کنم اینم یه حالت جنگیه…»

بعد از اینکه همدیگه رو تو لاین اضافه کردیم، آیاسه سان که رفته بود تو آشپزخونه، از اون‌جا گفت: «چیزی گفتی~؟»

صدای برخورد چاقو به تخته خرد کردن قطع شد.

 «نه، هیچی.»

 «باشه~ ناهار به زودی آماده می‌شه.»

 «گرفتم.»

صدای بریدن ادامه پیدا کرد، و بوی ملایم سوپ دماغمو قلقلک داد. من هر چیزی که امروز اتفاق افتادو مرور کردم. از اون لحظه‌ای که روزمو با دویدن به سمت آیاسه سان تو راه مدرسه شروع کردم خیلی چیزا اتفاق افتاد.

من آیاسه سانو سر تمرین دیدم، که داره سر به سر ناراساکا سان می‌ذاره. با اینکه من یه چتر داشتم، آخر سر بارون خیس آبم کرد. لحظه‌ای که این دوتا دختر صدای زمزمه‌ی منو شنیدن صددرصد بدترین لحظه‌ی امروز بود، و حتی بعد از اون، وقتی که هم بازی کردیم، یکم تو پیدا کردن ارزشمند بودن قضیه مشکل داشتم.

با این حال، وقتی صفحه ی گوشی‌مو خاموش کردم، به طرز عجیبی راضی بودم، یه‌جوری که انگار امروز خیلی چیزا کسب کرده بوده باشم.

[1].اصطلاحی ژاپنیه که وقتی یه مرد وسط دو تا زن بشینه استفاده می‌شه.