ورود عضویت
Gimai Seikatsu-01
قسمت ۳
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 3: 9 ژوئن (سه شنبه)

صبح بود. البته، هیچ اتفاق تأثیرگذاری نیفتاد جز اینکه آیاسه سان از خواب بیدارم کرد. حتی دیشب هم، آیاسه سان بعد از من دوش گرفت، و بعد از اینکه من خوابیدم، خوابید. شرط می‌بندم قبل من بیدار شده.

«یه دردسر بزرگ، یوتا!!»

وقتی که رفتم تو راهرو، به یه دلقک برخوردم که به عنوان آرایش به صورتش خمیرریش زده بود. ببخشید، تصحیح می‌کنم، دلقک درواقع بابامه که داره برای کار آماده می‌شه. وقتی داشت به پذیرایی اشاره میکرد، چشماش یه جوری بود انگار میخواست بیفته کف دستش.

«چرا وحشت کردی؟»

«داشتم ریشامو می‌زدم!»

«آره، دارم میبینم.»

.»بعدش، یه صدای مشکوک از آشپزخونه شنیدم. برای همین رفتم چک کنم…»

«خب؟»

شاهد قتلی چیزی هستی تو؟ خیلی داشتم جلوی خودمو میگرفتم که یه جواب دندون شکن به صدای لرزونش ندم.

«س-ساکی-چان…داره صبحانه درست می‌کنه!»

«یه جوری می‌گی انگار یه تغییر شگفت‌انگیزه.»

اون درحالی که اشک داشت تو چشماش جمع می‌شد گفت: «چون هست! هیچوقت تصور نمی‌کردم صبحانه‌ای رو بخورم که توسط دختر خودم درست شده.»

می‌تونستم بگم خوشحاله. ولی می‌شه این‌قدر اون خمیر ریشتو این ور اونور نپاشی؟

«خیله خب…حالا برو اون صورتتو بشور.»

«چه‌قدر سرد. کاش فقط یه ذره مثل ساکی چان مهربون و دوست‌داشتنی بودی!»

صورت خشک و آروم آیاسه سانو تصور کردم و سرمو با تعجب خم کردم و گفتم: «آیاسه سان…دوست‌داشتنیه؟»

البته قبول دارم صورتش بامزه ست. اون صددرصد تو یه سطح دیگه ست. ولی، اگه از من بپرسی، می‌گم این معقوله و دوست‌داشتنی بودن دوتا چیز کاملاً متفاوتن.

…وقتی داشتم به یه همچین چیزی فکر می‌کردم، بابامو هل دادم تو دستشویی، و رفتم تو پذیرایی. اون موقع بود که یه بوی خوشمزه دماغمو قلقلک داد.

پرسیدم: «نیمرو؟»

آیاسه سان بی‌تفاوت جواب داد: «می‌دونم، خیلی عادیه. با خودم فکر کردم با یه همچین چیز ساده‌ای شکایتی نداری.»

«واقعاً ندارم، ولی می‌شه یه چیزی بگم؟»

«این‌جوری که من دارم می‌بینم، قراره شکایت بشنوم، ولی حتماً، راحت باش.»

«چرا داری صبحانه درست می‌کنی؟»

اون دیروز صبحانه درست نکرد. همیشه فکر می‌کردم که می‌شه صبحو با یه نون و چایی گذروند، و هیچوقت فکر نمی‌کردم که لازم باشه کسی چیزی آماده کنه.

«برای قراردادمونه دیگه.»

«منظورت دیروزه؟ فکر کردم تصمیم گرفتیم فقط ناهار درست کنی.»

«می‌دونم، ولی تو قرارمداری مثل این، سیاست من اینه که در ازای چیزی که دریافت می‌کنم بیشتر بدم.»

«متوجهم…»

چه‌قدر رک- البته می‌شه بهش خشک هم گفت. آیاسه سان روی فرم مدرسه‌ش روپوش پوشیده بود، و یه ماهیتابه دستش بود. اینکه خواهر کوچیک‌ترت برات صبحانه درست کنه، منظره‌ایه که هر پسری حاضره براش آدم بکشه. البته، مثل همیشه، واقعیت خیلی فرق داره که با چیزی درباره‌ش می‌بینی یا می‌شنوی.

من از اینکه فقط آیاسه سان داره این‌جوری کار می‌کنه، یکم احساس گناه کردم، برای همین فکر کردم که چیکار کنم که یه کمکی کرده باشم. آخر سرم فقط گرفتم میز ناهارخوری رو دستمال کشیدم. آیاسه سان از آشپزخونه یه نگاه بهم انداخت، و دهنشو باز کرد.

اون از حالت معمول یکم سپاس‌گزاری‌شو عجیب‌تر نشون داد و گفت: «…مرسی.» و سه تا بشقاب نیمرو گذاشت رو میز.

حس می‌کردم الان که خانواده‌ایم، این کار کمترین چیزی باشه که باید انجام داد، ولی حدس می‌زنم این سیاستِ آیاسه سانه که به هر حال ازم تشکر کنه. همراه نیمرو، اون برنج و سوپو آورد سر میز. این کارش باعث شد که اتاق یه بوی دلپذیر و آرامش‌دهنده ای بگیره.

«کی اینا رو آماده کردی؟»

«دیشب قبل از اینکه بخوابم… البته، کار خاصی هم نکردم.»

اون می‌گفت که کار خاصی نکرده، ولی برای من، همین یه عذابیه فراتر از تصور، برای همین نمی‌دونستم چی بگم. آیاسه سان و من رو به روی هم نشستیم، و دستامونو زدیم بهم و ایتاداکیماسمونو گفتیم[1]. بعد بابام لباس به‌تن اومد تو اتاق و سر میز نشست و به غذاها نگاه کرد.

«الانه که گریه‌م بگیره…»

آیاسه سان یه لبخند خجالت‌زده زد و گفت: «آهاها، دارین خیلی بزرگش می‌کنین.»

می‌تونستم یه تفاوت تو رفتار آروم و خشکش ببینم که به من نشون می‌ده. احتمالاً به‌خاطر این بود که طرف مقابلش بزرگ‌تری بود که قراره در آینده بهش تکیه کنه. کسی ندونه انگار به‌جای خواهر کوچیک‌تر، بیشتر شبیه یه همسره که تازه شروع کرده باهامون زندگی کنه.

آخرش، بابام سه ساعت درباره‌ی اینکه غذا چه‌قدر خوشمزه بود حرف زد، و سریع بعد از تموم شدن صبحانه‌ش از خونه رفت بیرون. ای خدا، این مرد چه‌قدر سریع غذاشو می‌خوره. البته من خودمم دست کمی نداشتم، ولی این‌دفعه یکم بیشتر طول کشید.

«بد شده؟»

البته که من تصمیم نداشتم دلیلشو بگم، ولی وقتی دیدم آیاسه سان یه نگاه مضطرب بهم انداخته و داره برای خودش نتیجه‌گیری می‌کنه، چاره‌ی دیگه‌ای برام نمونده بود.

«نه، قضیه این نیست.»

«لازم نیست با ملاحظه باشی. اگه مزه‌ش بده، درستش می‌کنم.»

«نه، واقعاً مزه‌ش بد نیست.»

حدس می‌زنم آیاسه سان احتمالاً از روی یک دستورالعمل این غذا رو درست کرده، و هیچ چیز عجیبی بهش اضافه نکرده، و مطمئن شده همه چیز سر جاشه. البته، اگر مزه‌ش خیلی خوب نبود، با کلیشه‌ی خواهرای کوچیک‌تر انیمه و مانگا جور درمی‌اومد، ولی این‌جا مسئله این نیست.

پس، برای چی این‌قدر چوب غذام از حد معمول آروم‌تر حرکت می‌کردن؟ دلیلش ساده بود، و من در حالی که داشتم یکم برنج تو دهنم می‌چپوندم بهش گفتمش.

 

 

«دلیلش اینکه من عادت کردم با نیمروم سس‌سویا بخورم…همین.»

واقعاً فقط همین بود. آیاسه سان به نیمرویی که درست کرده بود نمک فلفل و زده بود، و هیچ چیز دیگه‌ای استفاده نکرده بود. البته، نمک و فلفل چیز غیرعادیی نبود، برای همین می‌تونم بدون مشکل این نیمروها رو بخورم، ولی وقتی یکم بهشون سس‌سویا بزنی، راحت‌تر می‌رن پایین، و این چیزی بود که من بهش عادت داشتم.

آیاسه سان زیر لبی زمزمه کرد: «سس‌سویا با نیمرو…هیچوقت بهش فکر نکرده بودم…»

من بیشتر از این تعجب کرده بودم که آیاسه سان، چطوری نیمروشو فقط با نمک و فلفل می‌خوره. صورت آیاسه سان زیاد تغییر نکرده بود، ولی صداش یه جوری بود انگار یکم دلسرد شده بود.

«ببخشید، من حتی به سلیقه ی تو فکر هم نکردم، و فقط همون‌جوری درستش کردم که خودم می‌خورم.»

«نه نه نه، این حرفا چیه، عذرخواهی لازم نیست. تازه، تقصیر کنه که از قبل بهت نگفتم حس بدی دارم، و الانم دارم مثل پیرمردا غرغر می‌کنم.»

«دفعه ی بعد ازت می‌پرسم.»

«باشه، منم بهت اطلاعات درست درمون می‌دم.»

برای همین، هیچ‌کدوممون چیز دیگه‌ای نگفتیم. ما فقط دوتا آدمیم که داریم قضایا رو برای سود و راحتی همدیگه ساده‌تر می‌کنیم. راستش، زیاد هم بد نیست. از نگاه یه غریبه، مکالمه‌مون به‌نظر غیرشخصی و روبات مانند می‌مونه، ولی من یه حس خیال جمعی و آرامش ازش داشتم.

بعد از گذروندن صبح با همدیگه، منو آیاسه سان خونه رو تو زمان های مختلف ترک کردیم. این یه راه مطمئن بود که باعث نشه شایعه‌های عجیب تو مدرسه درست شه و اینکه باعث نشه خیلی بهم نزدیک بشیم. با اینکه اون خانوده محسوب می‌شه، ولی بازم یه جنس مخالف و همسن منه. اینکه تو خونه باهم با ملاحظه باشیم یه چیزه، ولی دیگه‌این‌کار رو بخوایم بیرون هم انجام بدیم، خیلی خسته‌کننده ست.

وقت طلاست. از اون‌جایی که جفتمون با این حرف موافق بودیم، به نظر می‌اومد که در آینده هم باهم قشنگ کنار بیایم.

«به نظر تو، بین سرمایه‌گذاری اینترنتی و یوتیوبر شدن کدومش بهتره؟»

«فکر کنم بهتر باشه این یکی رو جواب ندم.»

هنوز یکم تا شروع کلاس مونده بود. در برابر این سوال، دوست قابل اعتمادم مارو یه برخورد سرد و خشن نشون داد.

«قضاوت سریعی بود.»

«هر کسی بود این‌جوری واکنش نشون می‌داد. اصلا این از کجا اومد، آسامورا.»

«دارم دنبال راه‌های پول در آوردن با کمترین زمان کار ممکن می‌گردم.»

من با دقت کلماتمو انتخاب کردم، تا بتونم حداقل اطلاعاتو بهش بدم. نمی‌تونم قولمو با آیاسه سان بشکنم، و نمی‌تونستم درباره‌ی مکالمه‌م باهاش به مارو بگم، برای همین باید خیلی مراقب می‌بودم. البته، این اصلاً برای قانع کردن مارو کافی نبود، و اون یه نگاه مشکوک بهم انداخت.

«آسامورا…طلبکاری چیزی دنبالته؟»

آخه چرا بدترین حالت ممکن به ذهنت می‌رسه بشر؟

«نه من طلب دارم، و نه طلبکاری دنبالمه. منظورم اینه که، هرچقدر کسب‌و‌کارت خوب باشه، این روزا اصلاً امن نیست، و یه کارمند رسمی دولتی هم سخت به نظر می‌رسه. دارم به این فکر می‌کنم که در حال حاضر تا جایی که می‌تونم پول جمع کنم.»

«نقشه‌ی زندگی دوراندیشی به نظر می‌رسه.»

«اگه امکانش هست، نمی‌خوام برم تو کار قرار پولی.»

مارو از پشت عینکش، یه نگاه مشکوک بهم انداخت و گفت: «…هم؟ این تو گزینه‌هات بود؟ دیروز تو درباره‌ی آیاسه ازم پرسیدی، امروز داری دنبال یه شغل پاره‌وقت مشکوک می‌گردی…نگو که…»

من درجا افکارشو رد کردم و گفتم: «نه، این چیزی نیست که داری بهش فکر می‌کنی.»

از اون‌جایی این کار رو قبل از اتمام حرفش تموم کردم، احتمالاً باعث شد بیشتر مشکوک شه، ولی نمی‌تونستم همین‌جوری بشینم به فرضیه‌های عجیب‌غریبش گوش بدم. مارو بهم خیره شد، و بعد از اینکه من آب دهنمو قورت دادم، آروم دهنشو باز کرد.

«بیخیالش شو. هیچ‌کس دنبال یه تن‌فروش مذکر نیست. یه نگاه به خودت بنداز آخه.»

من از روی خیال‌جمعی، آه کشیدم.

حس کردم یهو کل فشار رو بدنم محو شد، تا حدی که اصلاً حس نکردم دیگه تو موقعیت بدی قرار دارم. مارو، واقعا ازت ممنونم که بعضی وقتا این‌قدر احمق می‌شی.

«داشتی تو سرت مسخره‌م می‌کردی، مگه نه؟»

«به هیچ‌وجه.»

نه، من دروغ نمی‌گفتم. من مسخرش نمی‌کردم، داشتم ازش تشکر می‌کردم. با جرأت می‌تونم بگم، کلیشه‌ها چیزای ترسناکی هستن. با اون عینک، و جایگاهش تو باشگاه بیسبال، به نظر می‌آد دوست عزیزم توی رصد قضایا و حدس، مهارت زیادی داره. با این حال امکان نداره بتونه بفهمه آیاسه سان همون “خواهر کوچیکه” ست. یه چیزی که یاد گرفتم اینکه به چشم دیگران، امکان نداره یه دخترکی که مشکوک به قرار گذاشتن پولیه یه “خواهر کوچیک‌تر” باشه.

مارو یه انگشتشو بلند کرد و سخنرانی‌شو شروع کرد و گفت: «به هر حال. اول از همه اینکه، اصلاً به فکر در آوردن پول زیاد تو زمان کوتاه با یوتیوبر شدن و سرمایه‌گذاری اینترنتی نباش. خیلی ساده لوحانه ست.»

«و-واقعاً؟»

«البته. برای این که بخوای ازشون پول زیادی دربیاری، باید یه مدت دیوانه‌وار روشون وقت بذاری. تازه مثل هر ورزشی، ریسک اینکه کجا توپو پرت کنی هم داره.»

«آه، فکر کنم با عقل جور در می‌آد.»

از اون‌جایی که مارو، که خیلی وقته بیسبال تمرین کرده اینو گفت، به طرز عجیبی قانع‌کننده به نظر رسید. البته، همون وقتی که استدلال حرفشو پیدا کردم، یه تناقضی هم توجهمو جلب کرد.

«خب، اگه یه آدمایی تونستن تو چند سال کلی پول در آورده باشن، حتماً باید یه آدمایی باشن که همون پولو تو زمان کمتر در آوردن، مگه نه؟ فرق بین این دوتا چیه؟ فکر نمی‌کنم وقتی باشه که سرش می‌ذارن.»

«از اون‌جایی که من از اون آدمایی نیستم که پول پارو می‌کنه، نمی‌تونم چیزی بگم، ولی احتمالاً یه ترفندی چیزی داره.»

«ترفند، ها…»

«شاید نگرش ذهنیت باشه. جفت بابا و مامانم رو تاریخ خیلی تعصب دارن، برای همین من خیلی چیزا درباره‌ی ایالت‌های در حال جنگ در زمان سه پادشاهی شنیدم، و خیلی درباره‌ش اطلاعات دارم، این‌قدر که-.»

«بعضی موقع‌ها مثل ژوگه لیانگ (یه استراتژیست چینی که بزرگ ترین و کامل ترین استراتژیست زمان خودش بوده .م) به نظر می‌رسی، می‌دونم.»

تو این یک سالی که با مارو صحبت می‌کردم، می‌تونستم ببینم که یه استراتژیست درست و حسابیه. سر جشنواره توپ پارسال، اون درباره‌ی بقیه  کلاسا اطلاعات جمع کرد، و بچه‌های کلاسمونو هدایت کرد. همین باعث شد پارسال، راحت مقام اولو کسب کنیم.

«انقدرهام چیز خاصی نیست، ولی…خب، من پایه و اساس جنگ تو ذهنم حک شده.»

«مثل چی؟»

«اینکه اطلاعات و دانش بهترین اسلحه ی تو هستن.»

«دشمنتو بشناس، خودتو بشناس، و تو هيچ ترسی از مبارزات نخواهی داشت.»

«یه همچین چیزی. سربازان دشمن، موقعیت جغرافیایی، اسلحه‌هایی که دوست دارن استفاده کنن، و اینکه چه‌قدرن، یا اینکه چه‌قدر در مبارزه‌های تمرینی تجربه دارن-اینا شاید جزئیات کوچیکی به نظر برسن، ولی باهم، به یه اسلحه قدرتمند تبدیل می‌شن. با این حال، سربازای باهوشی که تبر دارن نمی‌تونن در برابر تتفنگ ببرن.»

«متوجهم، پس تو داری اینو با پول در آوردن مقایسه می‌کنی-منظورت اینکه من دانش کافی درباره‌ی پول ندارم؟»

«احتمالاً. احساس می‌کنم تو بیشتر درباره‌ی اینکه جامعه چطور کار می‌کنه، و اینکه بازار چه‌جوریه، یا اینکه شانس موفقیتت چقدره می‌دونی؟..ایده‌ای ندارم.»

اون یه‌جوری صحبت می‌کرد که انگار علامه دهره، ولی الان هیچی نداره بگه.

اون بیشتر موقع‌ها با مثالای خودش بهت مشورت می‌ده، ولی آخرش مشورتاش بهترین راه ممکن از آب درنمی‌آد. من با دقت به حرفاش گوش دادم، و برای خودم یه یادداشت ذهنی برداشتم.

بعد از اینکه مدرسه تموم شد، من پریدم رو دوچرخم و روندم به سمت کتابفروشی محل کارم. اون درست روبه‌روی ایستگاه قطار شیبویا بود، و کلی جوون و مردای شاغل و تاجرا بهش سر می‌زدن، برای همین، اوج طوفان از ساعت 6 تا 7 شب بود. البته، وقتی ردش کنی، رفت‌وآمد و شلوغی، یکم آروم‌تر می‌شن و کسایی که نوبت کاری‌شونه به چهار نفر می‌رسه.

ساعت 8 شب، دوتاشون می‌رن برای یه استراحت 1 ساعته، و باعث می‌شه منو ارشد یومیوری باهم تنها شیم. ارشد یومیوری پشت باجه صندوق ایستاده بود و داشت خمیازه می‌کشید، و من-من داشتم تظاهرمیکردم دارم رو قفسه ها کار می‌کنم، ولی در واقع دنبال یه کتاب بودم.

اول، من لازم داشتم دانشمو درباره‌ی پول بالا ببرم. درباره‌ی اقتصاد، شروع یه کسب و کار، و نحوه‌ی سرمایه‌گذاری. راستش، همه‌ی اینا شبیه به همن، برای همین نمتیونم فرق بینشونو متوجه شم. به‌همین خاطر، من یه چیزی انتخاب کردم که به نظر می‌اومد قابل اعتماد باشه. شاید یه چندتا مجله هم که بتونه بهم درباره‌ی مکانایی که بشه پول زیاد و آسون ازشون در آورد، برداشتم. نگاه کردنش یه چیز دیگه ست، ولی این‌جا امکان داشت به یه کارکن مشکوک بر بخورم. البته، بخش مجله‌ها هم امن‌ترین جای ممکن نبود، ولی محافظه‌کار بودن بهتر از محافظه‌کار نبودنه.

من کتابارو با خودم بردم به باجه. اون‌جا-

«هی، تو سر نوبتی، نمی‌تونی برای خودت خرید کنی.»

یکی با صدای هشداردهنده اینو بهم گفت، و انگشتشو زد به شونم.

البته که ارشد یومیوری بود.

«آه، ببخشید.»

ارشد یومیوری خندید و گفت: «دارم شوخی می‌کنم~ هیچ‌کس اهمیتی به این قانون نمی‌ده، برای همین نگران من نباش. حتی خود مدیر فروشگاه هم همین کارو می‌کنه. تا موقعی که یه رمان خیلی محبوب، یا تازه منتشرشده نخریده باشی مشکلی نداره~ فقط حواست بهش باشه.»

شاید مثل یه زن خانه دار خوب به نظر برسه، ولی هنوز بیشتر موقع‌ها خیلی خودمونیه. هنوز یادمه چطور همه‌ش برای اینکه اعترافای عاشقانه‌ش به‌خاطر تغییر یهویی رفتارش خیلی کم شده، غر می‌زد.

اگه این‌قدر زن ساده‌ای هستی، خب برو موهاتو رنگ کن و به بقیه بفهمون چطوریی-این یه شکایت مکرر بود که همه می‌کردن، و من درکش بودم. از یه لحاظ، اون دقیقاً برعکس آیاسه سان بود، که یه‌جورایی مسخره ست. کلیشه‌ها واقعاً دارن به مرز نابودی می‌رن.

«خب، سال-پایینی کون، چی می‌خواستی بخری؟»

«می‌شه این‌قدر به حریم خصوصی من تجاوز نکنی؟»

«این واکنش…یک کتاب نامناسب؟»

«من وقتی دارم با خواهر کوچیک‌ترم کنار می‌آم، جرأت خرید همچین چیزایی رو ندارم…تازه‌شم، من هنوز حتی هجده سالمم نیست، برای همین به هر حال نمی‌تونم بخرمشون.»

«پس، فقط نشون بده…که چی برداشتی!»

«آه.»

وقتی دفاعمو پایین آوردم، کتابو از دستم قاپ زد.

اون به جلد کتابای مختلف نگاه کرد، و یه صورت کنجکاو نشون داد: «هممم…هممم همم…ممم؟؟»

«من هیچوقت نمی‌دونستم این‌قدر دنبال پولدار شدنی. همیشه این‌جوری بودی؟»

من درجا این فرضیه رو رد کردم و گفتم: «نه، نه واقعاً.»

با این حال، رو کردن خواسته‌ی شخصی آیاسه سان به نظر بی‌ادبی می‌اومد، برای همین تصمیم گرفتم فقط بخشای مهمشو بگم.

«بعد از اینکه از دبیرستان فارغ التحصیل شدم، می‌خوام مستقل شم و تنها زندگی کنم، برای همین باید تا جایی که می‌تونم پول دربیارم.»

«پس، واقعاً باید همین‌جوری این‌جا کار پاره‌وقتتو انجام بدی؟»

 لعنت بهش، نمی‌تونم چیزی در برابر این یکی بگم…

«آم، خب. مقدار پولی که الان دارم کافی نیست، و چون از کتاب خوشم می‌آد، از کار توی این‌جا لذت می‌برم، حتی اگه حقوقش اونقدرهام زیاد نباشه.»

«آه، متوجهم.»

«با داشتن یه خواهر کوچیک‌تر تو این سن، احساس می‌کنم موندن تو خونه‌ی خانواده‌م درست نیست. نمی‌خوام فشار زیادی روشون بزارم.»

اون با یه لحن و صورت خالی از احساسات بهم گفت: «متوجهم؟»

«بهم شک داری؟»

اون با یه لحن نسباتاً جدی گفت: «من متوجهم که چرا می‌خوای رو پای خودت وایستی، ولی اینکه خواهر کوچیک‌ترت دلیلش باشه اشتباه ست، مگه نه؟»

من فقط داشتم از ارزشای آیاسه سان استفاده می‌کردم، و حتی خودمم متعجب بودم.

«درباره‌ی احساسات خودمه، درسته؟»

«منظورم اینکه با استدلالت ناسازگاری.»

«نمی‌تونم باشم؟»

«منظورم اینکه، این کارت فقط وقت تلف کردنه.»

«اِه؟»

این کلمه‌ای که از دهن ارشد یومیوری در اومد منو خیلی متعجب کرد و باعث شد چشمام گشاد شه.

«اینکه نخوای بقیه رو زحمت بدی، همچین دلیلی… من فکر نمی‌کنم تو با خوندن این همه کتاب تبدیل به آدمی بشی که بتونه کلی پول در بیاره.»

«ببخشید، ولی خیلی از مراحل استدلالو رد کردیم، اصلاً نمی‌تونم بفهمم. می‌شه یجوری بگی که من متوجه شم.»

اون با یه لحن خالی از احساس، ولی تیز گفت: «یه خواهر همسن بیشتر یه داراییه. و، یه زندگی بدون اتکا به اون دارایی، بیشتر شبیه اینه که داری دست‌وپاتو می‌بندی.»

درواقع ، آیاسه سان اون فردیه که می‌خواد بدون تکیه رو من و بابام  زندگی کنه، ولی از اون‌جایی که من با افکارش موافق بودم، این حرف مستقیم خورد به قلبم.

«چرا فکر می‌کنی پول ضروریه؟»

«چون نمی‌شه بدون پول زندگی کرد؟»

«واقعاً اینجوریه؟»

«این یه سوأل بدیهیه؟ منظورم اینه که، تو بهش نیاز داری. لباس- غذا- سقف، این سه تا نیازای پایه ما آدما ست، و برای هرکدومشون به پول نیاز هست.»

اینی که گفتم، سرمایه‌داریه.

«همم، متوجهم. پس، بیا خیلی سطح بحثتو بالا ببریم. یه بچه‌ایه که نمی‌تونه پول در بیاره، باید تنها گذاشته بشه و بمیره؟»

«این دیگه یکم زیادی بالاست.»

«در واقعیت، یه بچه می‌تونه حتی بدون پول درآورن به زندگی کردن ادامه بده، مگه نه؟»

«بله، چون خانوادش دارن پول مخارجشو می‌دن.»

«درسته، چون داره بهش کمک می‌شه… پس، چرا بزرگ‌ترا نمی‌تونن این‌جوری زندگی کنن؟ مگه چه مشکلی داره؟»

«من فکر نمی‌کنم مشکلی نداشته باشه.»

اگه همه شروع می‌کردن به کمک خواستن، من مطمئنم جامعه از هم می‌پاشید. بزرگترا برای اینکه از بچه‌ها محافظت کنن، و وقتی که تو بتونی پول خودتو در بیاری و روی پای خودت وایستی، تو توسط جامعه محافظت می‌شی.

«منظورم اینه که، بعضی از بزرگ‌ترا هستن که می‌خوان دوباره بچه شن، درسته؟»

«به نظرم نباید قضیه رو کلی کنی.»

تو شبکه‌های اجتماعی و این‌وراون‌ور، من مردمی رو می‌بینم که با شخصیت‌های دوبعدی، مثل مادر خودشون رفتار می‌کنن، یا محتوایی که نمایش بزرگ‌تراییه که همون‌جور که خواسته بودن دوباره بچه شدن. با این حال، تو نباید یه‌جوری قضیه رو کلی کنی که انگار همه‌ی بزرگ‌ترا این‌جورین…یا، حداقل من امیدوارم این‌جوری نباشن.

«من هیچوقت نگفتم همشون~ ولی، واقعیت اینه که این محتوا همین‌جور بیشتر و بیشتر می‌شه و اونم به‌خاطر اینه که هنوز آدمایی هستن که واقعاً آرزوشون اینه، درسته؟»

«این…درسته، بله.»

«اولش، همه‌ی ما، یه بچه بودیم، و الانم که بزرگسالیم، خوردیم به بن بست. به نظرت این بیشتر ظالمانه نیست؟»

«…چرا فکر کنم.»

«این یه سوأل سطح بالای دیگه ‌ست، ولی اگه یکی دیگه لباس، غذا، و یه سقف که بشه زیرش خوابیدو فراهم کنه… اگه یه نفر این‌جوری بهت کمک کنه، پس می‌تونی بدون پول زندگی کنی، درسته؟»

«یعنی یه منبع درآمد که با پول فرق داره؟»

«چه‌قدر ماهر~.»

«بس کن دیگه.»

من توقع نداشتم بعد از اینکه از کلمه‌هایی که تازه یاد گرفتم استفاده کنم، باهام مثل یه بچه باحال رفتار شه. تازه من اینو از تو یه کتاب خونده بودم که ارشد یومیوری بهم داده بود ، برای همین فکر نمی‌کنم اون بتونه برام سخنرانی کنه. ولی، اون فقط لبخند زد و خودشو با افکار من اذیت نکرد.

«اگه نتونی تنهایی زندگی کنی، پس فقط باید از یه نفر دیگه درخواست کمک کنی. یا، حداقل این چیزیه که من فکر می‌کنم.»

«حتی اگه فقط یه بار مزاحم باشن؟»

«می‌دونستی آدمایی هستن که از همچین دخترایی خوششون می‌آد؟»

«اگه نظر شخصی یه فرد باشه، آره، ولی اگه کلی بخوایم بگیم…»

«شاید، فقط با معیارای تو جور درنمی‌آد، سال پایینی-کون.»

«…من واقعاً متوجه نمی‌شم.»

حداقلش، من فکر نمی‌کنم آیاسه سان از مردایی خوشش بیاد که شبیه یه بار اضافین…یا این چیزیه که دوست دارم بگم، ولی من به اندازه‌ی کافی نمی‌شناسمش، برای همین در هر حالت این سوألی نیست که من جوابشو داشته باشم.

«به هر حال، پول این‌جوری کار می‌کنه. اگه داشتیش، چه‌قدرم عالی، و اگرم نداشتیش، پس باید دنبال یه نفر بگردی که کمکت کنه. پس هروقت موقعی که به کمک نیاز داشتی یکی به کمکت می‌آد، تو هم باید دنبال یکی باشی که شاید کمک بخواد. به نظرم به جای خوندن کتابای سطح بالا، بهتره اینو تو سرت نگه داری.»

«شاید باید این کارو بکنم.»

«حتماً این کارو بکن. تو همه‌ی شرکتای مختلف دنیا تعداد، کارکنای شایسته از رئیسای عالی شرکت بیشتره.»

«چه تأسیسات عجیب‌وغریبیه.»

«واقعیته. رئیس پولدار شرکتا فقط تو نجات پیدا کردن خوبن، فقط همین، مرد جوان.»

«می‌دونستی طرز رفتار همه‌چیزدانت خیلی ضایع ست؟»

«یه گل زیبا تو دانشگاه همیشه یکی دوتا شوگرددی داره.»

بدنم درجا منجمد شد و گفتم: «جانم؟»

البته که من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم، ولی از اون‌جایی که باهم تو یه نوبت کار می‌کنیم، من یه چندتا چیز درباره‌ش می‌دونم. البته، شُک هنوز شُکه. دقیقاً مثل موقعی که درباره‌ی شایعاتی که می‌گفت آیاسه سان داره بدنشو می‌فروشه شنیدم. شاید فقط به‌خاطر این باشه که من یه بازنده‌م، نمی‌دونم.

البته، بعد از چند دقیقه زجر کشیدن، ارشد یومیوری پوزخند زد.

«داشتم شوخی می‌کردم~.»

«ای دهنت سرویس.»

همون مقدار احترامی هم که تو صحبتم نگه می‌داشتم، از بین رفت.

«یکی از دوستام تو دانشگاه این کارو می‌کنه. به نظر می‌آد آدمایی که خیلی پولدارن، توی کمک خواستن از دیگران هم کارشون خوبه. تازه، هروقت که می‌بینمش، همیشه یه چیز برند جدید گرون قیمت همراهشه. از لباس و کیف‌دستی گرفته تا هرچی بگی، واقعاً خیره‌کننده ست.»

«واو.»

به نظر می‌آد یه نگاه به تاریکی یه دانش‌آموز دانشگاهی انداختم.

اون قبل از اینکه بره، به یه مشتری که تازه اومده بود تو کمک کنه، بهم چشمک زد و گفت: «به هر حال، قبل از اینکه رو همچین کتابایی تکیه کنی، چرا اول رو خانواده‌ت تکیه نکنی؟»

آخر سر، در حالی که کاملاً تحت تأثیر سال بالایی اذیت‌کننده‌م قرار گرفته بودم، بدون خریدن هیچ کتابی، رفتم خونه.

«من برگشتم، آیاسه سان.»

«خوش برگشتی، آسامورا کون.»

مثل همیشه، درست وقتی که خواهرخونده‌م موقع برگشتم به خونه بهم خوش‌آمد گفت، بوی اشتهاآور غذا، دماغمو قلقلک داد. وقتی اومدم پذیرایی، دیدم آیاسه سان تو آشپزخونه داره کار می‌کنه. نمی‌دونم تازه اومد بود خونه یا حوصله نداشته، چون بدون اینکه لباسشو عوض کنه، رو لباس مدرسه‌ش روپوش تن کرده بود و داشت سر قابلمه این‌پا و اون‌پا می‌کرد.

«خسته نباشی. می‌خوای همین الان بخوری؟»

«آره، مرسی. من بشقابارو می‌آرم.»

آیاسه سان خودش چندتا بشقاب برداشت و گفت «آه، لازم نیست. باید خسته باشی.»

بیشتر به جای خواهروبرادر، مثل این زوجای تازه ازدواج‌کرده بودیم… ای خدا، نمی‌تونستم از این عجیب‌تر  باشم. سعی کردم افکار نفرین‌شده‌مو نادیده بگیرم و تو آماده کردن غذا به آیاسه سان کمک کنم. ما روبه‌روی هم، سر میز نشستیم. غذای امروز خورشت کاری بود. کلی سبزیجات توش استفاده شده بود و به نظر سالم به نظر می‌اومد. تازه، آیاسه سان سالاد هم درست کرده بود. وقتی یکم از سبزیجات ادویه‌زده گذاشتم تو دهنم، چشمام گشاد شد.

«چه‌قدر خوشمزه ست…!»

«خوشحالم که اینو می‌شنوم.»

یه تعریف صادقانه از دهنم بیرون پرید. خداوکیلی خورشتش این‌قدر خوشمزه بود که نمی‌شد با کلمه‌ی دیگه‌ای توصیفش کرد. معلوم بود یه تازه‌کار با مواد بازاری این خورشت رو از روی دستپخت همیشگی‌ش نپخته.

اگه از انواع ادویه‌ها استفاده نکنی و تو زمان پخت سبزیجات دقیق نباشی، نمی‌تونی یه جوری درستشون کنی که راحت جویده شن. برنج هم همین بود. خیلی راحت رفت پایین.

آیاسه سان مثل همیشه یه واکنش آروم از خودش نشون داد، ولی متوجه شدم از تعریف من بدش نیومده، چون وقتی داشت یکم خورشت می‌ذاشت تو دهنش، گوشه‌ی لباش یکم رفت بالا. تا سبزیجات تند ادویه‌زده به زبونش خورد، ابروهاش یکم تکون خورد و من متوجه شدم که حتی اون هم واکنشای انسانی داره.

«فکر نمی‌کردم این‌قدر خوب خورشت درست کنی.»

«اوه. البته من بهش از ده، هفت می‌دم.»

«می‌تونی بیشترش کنی ها؟»

«من اون‌قدر وقت نداشتم که به گوشت ادویه بزنم، برای همین می‌تونستم بهتر درستش کنم. پس، ببخشید.»

من فقط پلک زدم و زمزمه کردم: «ادویه زدن به گوشت.»

«اِه، چی؟ می‌خوای بهت توضیحش بدم؟»

«من هیچی درباره‌ی آشپزی نمی‌دونم…بیشترین چیزی که می‌دونم اینه که باید هر دو طرفشو بپزی.»

از دیدگاه من، دانشش از آشپزی باعث می‌شد به نظر بیاد کلاً از یه دنیای دیگه اومده.

«خب، آره. بعد از اینکه گوشتو از بازار می‌خری، تازه می‌فهمی مزه‌ش زیاد جالب نیست یا بوش یکم بده. اگه از نمک، فلفل، یا سیر استفاده کنی، مزه‌ش خیلی بهتر می‌شه.»

«اوه…چه دانش با ارزشی.»

اون گفت که بیشترِ این کارا رو خودش یاد گرفته و اضافه کرد: «فقط یه سری چیزه که تو اینترنت دیدم. بیشتر چیزا رو تو سایتایی خوندم که دستپخت غذا می‌ذارن.»

واقعاً معلوم بود که خواسته‌ش برای مستقل زندگی کردن نمایشی نبود. در مقابل آشپزیش، منم یه چند تا چیزی رو گفتم که می‌دونستم.

«درباره‌ی روش پول درآوردن سریع و آسون.»

«آه، پس بررسی‌ش کردی.»

«آره. ولی، نتونستم چیزی پیدا کنم. ببخشید، حتی با اینکه تا الان دو بار برام غذا درست کردی.»

آیاسه سان شونه‌هاشو از روی شکست یکم خم کرد و گفت: «…متوجهم. خب، حدس می‌زدم این‌قدر ساده نباشه.»

ناامیدیش اون‌قدر زیاد نبود که فکر می‌کردم. من مطمئنم قبل از پرسیدن از من خودش رفته تا اطلاعات جمع کنه و متوجه شده که پیدا کردن همچین کاری خیلی بعیده.

«من فقط درباره‌ی یه سری افراد شنیدم که ویژگیای خاص دارن و آخرش پولدار شدن.»

«ها، خیلی جالب به نظر می‌رسه.»

«حتی خود من هم وقتی شنیدمش درباره‌ش کنجکاو شدم.»

من هر چیزی که ارشد یومیوری بهم گفتو بهش توضیح دادم، و اینکه به بقیه تکیه کردن کار مهمیه. چشمای آیاسه سان در حالی که داشت بهم گوش می‌داد، با کنجکاوی برق می‌زد.

«پس یه دختری هست که تو باهاش نزدیکی، آسامورا کون.»

«اِه، از بین این همه چیزی که گفتم فقط به این بخشش توجه کردی؟»

«آه، ببخشید. آخه می‌دونی، خیلی غیر منتظره بود.»

«تو هم دیگه داری منو دست میندازی.»

«گفتم ببخشید دیگه.»

وقتی از اینکه باهام مثل یه بازنده رفتار شده، احساس ناراحتی نشون دادم، آیاسه سان یه لبخند عجیبی زد. البته که رابطه‌ی فیزیکی من با دخترا یه صفر کله گنده بود، برای همین آیاسه سان هم اشتباه نمی‌کرد.

«من واقعاً فکر کردم تو از دخترا بدت می‌آد یا یه همچین چیزی.»

«نه، نه واقعاً. اصلا چی باعث شده این‌جوری فکر کنی؟»

«از اون‌جایی که موقعیتمون شبیهه، حدس زدم قضیه این‌جوری باشه.»

اوه، پس آیاسه سان از دخترا بدش می‌آد- البته، من قرار نیست یه همچین شوخی ضایعی کنم. با توجه به چیزی که گفت، احتمالاً دیده که والدینش باهم کنار نمی‌آن. اون هیچ‌وقت وابستگی زیادی به پدر واقعیش نداشته، و داره فکر می‌کنه منم با مادر واقعیم همین‌جوری بودم. از اون‌جایی که من واقعاً تو سروکله زدن با مادر واقعی‌م بد بودم، نصفش درست بود.

«ولی، این یه قضیه ست، و اون یه قضیه دیگه. فقط به خاطر اینکه با یه شخص آبت تو یه جوب نمی‌ره، دلیل بر این نمی‌شه که از همه ی زنا بدت بیاد.»

آیاسه سان حرفای منو ستایش کرد و گفت «متوجهم. راستیتش، این خیلی خوبه.» بعدش اضافه کرد «موفق باشی.»

«…تو چی دقیقا؟»

«اون سبک خیلی خوبی داره، کنارش می‌شه راحت بود و یه خانم بزرگ‌تره، درسته؟»

«خب؟»

«به نظرم بهم می‌آین.»

«جاـــــن؟»

از اون‌جایی که اینو با یه لبخند اذیت‌کننده گفت، نمی‌تونستم مضطرب نشم. درسته که ارشد یومیوری یه زیبایی فریبنده و بدن خوش‌هیکل داره و ازم بزرگ‌تره، ولی من هیچ‌وقت نمی‌دونم داره به چی فکر می‌کنه و هیچ‌وقت نمی‌تونم دفاعمو در مقابلش پایین بیارم. درسته که حس می‌کنم می‌تونم کنارش خودم باشم، ولی وقتی از خسته باشی، صحبت باهاش یکم سخته.

«چرا یهو چندشت شد؟ با چیزی که من شنیدم، اون باهوشه و آدمه خیلی خوبیه.»

«خب، این غلط نیست…»

نمی‌تونستم بگم فقط با قرار گذاشتن با ارشد یومیوری کل انرژیم می‌ره، این موضوع باعث می‌شه مثل یه عوضی به نظر برسم.

آیاسه سان قاشقشو پایین گذاشت و گفت: «آه، چیکار باید بکنم. چیزی که داره می‌گه درسته ولی من هنوزم می‌خوام مستقل زندگی کنم.»

«به نظر می‌آد خیلی داری عجله می‌کنی. تو حتی نمی‌خوای به من یا بابام هم تکیه کنی؟»

«نه، شما دو تا آدمای خوبی هستین و منم مطمئنم اگه ازتون بخوام، بهم کمک می‌کنین. ولی… اگه شما آدمای بدی بودین همه چی خیلی آسون‌تر می‌شد.»

«چی…منظورت…»

«ببخشید. نباید اینو بگم…»

چشماش گشاد شد و با اینکه هنوز تو بشقابش غذا مونده بود، ولی برداشتش و از سر میز بلند شد.

احساس کردم وقتی داره از آشپزخونه فرار می‌کنه صداش کنم، ولی جلوی خودمو گرفتم. از موقعی که خواهروبردار شدیم وقت زیادی نگذشته، ولی می‌دونستم با اینکه تجربه‌ی من درباره‌ی زنا صفره، دیگه نمی‌خواد درباره‌ی این موضوع صحبت کنه.

احساس می‌کنم امشبم باید با احساسات افسرده‌کننده بخوابم. وقتی با این قضیه کنار اومدم، بقیه خورشتمو دادم پایین. با اینکه یکم تندیش کم بود، ولی واقعاً خوشمزه بود.

«فک نکنم امشب بتونم بخوابم…»

-می‌خوام همین الان نتیجه رو بدونین. اون شب تونستم خیلی عادی بخوام. دلیلش آیاسه سان بود، که بعد از اینکه من رفتم تو تخت اومد، تو اتاقم.

«اینا چیه؟»

«اینا عود و ماسک خوابن. نگران بودم به خاطر چیزی که گفتم نتونی بخوابی.»

چه‌قدر با ملاحظه. با اینکه هنوزم لحنش خشک بود و هیچ حس خاصی توش نداشت، ولی می‌تونستم از زیر ماسکش مهربونی و دلسوزیشو ببینم. حس کردم یه لایه‌ی دیگه از شخصیت آیاسه سانو فهمیده بودم.

  1. به معنی تشکر از غذا ست. معادل تقریبی این عبارت “به نام خدا/بسم الله” در فارسی ست.