ورود عضویت
Gimai Seikatsu-02
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 بیشترین تلاشتو بکن آیاسه سان

فصل سوم:۱۸ ام جولای(شنبه)

با حس درد پایین چشام از خواب پاشدم. اولش گیج بودم. ‌بنظر میاد دیشب فراموش کردم پرده‌هارو بکشم و آفتاب داشت چشام رو میسوزوند. به لطف کولر زیادم هوا گرم نبود. فقط فضا خیلی روشن بود.

وقتی به ساعتِ کنار بالشتم نگاه کردم عقربه تغییر کرد و ساعت دقیقا ۸ و نیم شد. واقعا در تعجبم وقتی خوابی چجوری زمان می‌گذره. کی ساعت ۸ ونیم شد؟ ها؟ با اینکه امروز مدرسه نداشتم اما بازم دیر بیدار شدم.

یعنی همه تا الان صبحانشون رو خوردن؟ خب فکرام به اندازه‌ای پیشرفت کرده که دارم از کلمه همه استفاده می‌کنم. این یعنی من به صورت طبیعی و خودکار آکیکو سان، نامادریم و آیاسه-سان خواهر ناتنیم رو حساب کردم.

با اینکه فقط یه ماهه باهم زندگی می‌کنیم اما به نظرم همه چی نرماله.

لباسام رو عوض کردم. به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم و ظاهرم رو مرتب کنم، بعد به اتاق نشیمن رفتم و دیدم بابام و اکیکو-سان پشت میز نشستند و دارن قهوه می‌خورن. بابام برگشت سمتم و قیافه متعجبی داشت.

_صبحت بخیر… یا بهتره بگم دیر کردی پسرجون.

_اوه… اره خواب موندم. مهم نیست.

 

 

البته بقیه جملم مربوط به آکیکو-سان میشد که صبحونش رو تموم کرده بود و داشت ظرفاش رو جمع می‌کرد و بلند میشد. و ظرفی که توش تخم مرغ بود و داخل ماکروویو گذاشت.

_لازم نیست خجالت بکشی بچه جون.

_آمم نه نمیکشم ممنون. پشت میز نشستم و تخم مرغ همزده گرم جلوم بود. و یه تست که روش کره و مربا مالیده شده بود هم جلوم بود.

_هاا؟ فهمیدم یه بشقاب خالی دیگم جلومه. و اینکه خواهر ناتنیمم از صبح ندیدم این یعنی هنوز صبحونه نخورده؟

_خواهرت هنوز خوابه.

_اِ خوابه؟ خیلی کم پیش میاد.

_انگار امروز یکم خوابش میاد.

با توجه به واکنش آکیکو-سان خواب موندن آیاسه-سان واقعا عجیبه و کم پیش میاد. خودمم همین نظر رو دارم. تا حالا ندیده بودم دیرتر از من بلند شه. حداقل تا جایی که اخیرا یادمه‌. آکیکو-سان چند دقیقه پیش بهش سر زده بود و گفته بود هنوزم خوابه.

اکیکو-سان آهی کشید و گفت. هم کولر و روشن می‌کنه هب خوب خودش رو نمیپوشونه نگرانم که یه وقت سرما بخوره‌. از دست این دختر.

مونده بودم در جواب این حرفش چی بگم. اگه اون فقط همکلاسیم بود به نظرم میتونستم یکم راجع بهش فانتزی بسازم توی ذهنم و وضع الانش رو تجسم کنم. حتی به نظرم جز خوشگل‌ترین دخترای مدرسه است. اما هر چی نباشه اون خواهرمه و گفتن این فانتزیا به آکیکو سات دیوونگیه و باعث میشه مادرش روم حساس بشه.

_ بنظر میاد تابستون امسال واقعا قراره‌ گرم باشه نه؟ بعد اینکه سه ساعت فکر کردم تصمیم گرفتم بحث و عوض کنم تا سوءتفاهمی‌ام ایجاد نشه.

_توام خیلی مواظب خودت باش پسرجان‌ اگه خیلی‌ام فضا سرد بشه مشکل ایجاد می‌کنه اما گرما هم واقعا غیرقابل تحمل و خطرناکه. حواست به روشن بودن کولر باشه. خب؟ خیلی از مردم حتی تو خونه هم گرمازده میشن.

سر تکون دادم و گفتم. باشه حتما. و مشغول خوردن صبحونم شدم.

با صبحونه ای که اکیکو-سان واسم آماده کرده بود مشغول شدم. تخم مرغ سرخ شده که رویش کمی سس سویا داشت نشون میداد که ایاسه-سان دقیقا به مادرش رفته چون جفتشون خیلی با توجه اند و حواسشون به سلیقه بقیه هست حتی اگه فقط یکبار باهاشون راجب سلیقت حرف بزنی حتما این مسئله تو خانواده‌شون ارثیه. دقیقا موقعی که داشتم فکر می‌کردم کل این تخم مرغ برای صبحونه است یا نه و با چاپاستیکس مشغول خوردنش بودم یه ظرف جلوم ظاهر شد.

_اگه بیشتر می‌خوای بهم بگو.

_نه خیلی ممنونم… این سوپه؟ می‌تونستم ببینم یه سری چیز توی سوپ شناورن.

_این سوپ صدفه ولی اگه دوست نداری مجبور نیستی بخوریش.

_نه خوبه ممنون.

سوپ صدف. همونی که با شیر درست میشه و صدف مانیلا؟ امم راجع بهش شنیدم. حتی فک کنم قبلا خوردمش‌.

بابام گفت. این با دستور خاص و خونگیه آکیکو سانه.

_اینطوری نگو. چیز خاصی نیست. و درست کردنشم راحته.

تو این یه ماه گذشته یه چیزی رو فهمیدم. هروقت آیاسه-سان یا آکیکو-سان می‌گن. درست کردن فلان چیز اسونه. منو بابام کامل درک نمی‌کنیم. چون هیچکدوم‌مون هیچ مهارتی تو اشپزی نداریم. خوب حس کردن مزه ها باعث میشه راحت تر اشپزی کنی… ایاسه-سان یه چیزایی راجع بهش بهم گفته بود وقتی تنها بودم یه چیزایی رو امتحان می‌کردم. اما فرصت نشد از اون بیشتر یاد بگیرم.

وقتی یه نگاهی به ظرف سوپ انداختم ، یه چیزای قرمز و سفید و یه سری مواد شفاف دیدم. در هر صورت به نظرم با چاپستیکس نمیشه این رو خورد اما خواستم مهارتم رو امتحان کنم سعی کردم محتویاتش رو یه جا جمع کنم بعد خیلی با دقت یه تیکش رو توی دهنم گذاشتم. یه بافت ضخیم و عجیب و بین دندونام حس کردم و طعم شیر و قشنگ می‌شد حس کرد و مزه‌ش روی زبونم پخش شده بود. و یه چاشنی بِیکن و هویج و گوشت و سبزیجات که کاملا باهم مخلوط شده بودن.

_خوشمزه‌س.

 به نظرم ادویه‌هاش نه کمه نه زیاد. در کل خوشمزه بود.

_خوشحالم که خوشت اومده. آکیکو-سات با یه لبخند ملایم این رو گفت

بابام جوری بهم خیره شده بود که انگار اون غذا رو درست کرده. چرا داره اینطوری رفتار می‌کنه؟ داره غیر مستقیم پُز زنشو میده ؟ واقعا خوشم نمیاد تو صبحی که مدرسه ندارم و راحتم و می‌خوام یه چیزی بخورم یه مرد ۴۰ ساله اینطوری بهم خیره شه واسه همینم رو غذام تمرکز کردم و وقتی که داشتم غذام رو تموم می‌کردم بابامو آکیکو-سان یه بحث دیگه رو شروع کردن، موضوع بحثشونم فعالیت‌های شبانه آیاسه-سان بود.

_بنظر می‌رسه دیشب تا دیروقت درس می‌خونده.

از کجا میتونه فهمیده باشه ؟ فقط چون امروز یه سر زده به اتاقش و دیده که هنوز خوابه؟ اها شایدم به‌خاطر اینکه یادداشت‌هاش و ایرپادش هنوز روی میزه جوری که انگار خوابش برده و از گوشش افتادن. آیاسه-سان هیچوقت دوست نداشت کسی یادداشت هاش رو ببینه یا صدای موزیکی که از ایرپادش پخش میشه رو بقیه بشنون واسه همینم واسم عجیبه چجوری اونا رو روی میز رها کرده. آکیکو-سان که اونا رو روی میز دید به این نتیجه رسید که حتما داشته درس می‌خونده بعد خوابش گرفته و این مسئله به درس خوندنش غلبه کرده و بخاطر همین هم نتونسته جلوی خودش و چرت زدنش رو بگیره پس همه‌ رو روی میز ول کرده و رفته خوابیده.

بله اینم از نتایج کاراگاه آکیکو سان، اما اگه از من بپرسی شک دارم که واقعیت این باشه. حتما اینقدر خسته و بی‌حال شده از درس خوندن که این مسئله پیش اومده. امیدوارم سبک لوفی هیپ هاپ کمکش کرده باشه.

بابام بهم گفت:. هی بچه جون.

_هوم؟ بهش مستقیما خیره شدم هنوزم داشتم از مزه تخم مرغی که خورده بودم لذت می‌بردم.

البته خیلی زشته که غذا تو دهنته حرف بزنی.

_تا الان یه ماهی گذشته. چه احساسی داری؟ احساس ناراحتی که نمیکنی؟

غذامو قورت دادمو گفتم. حس ناراحتی؟ نه نمیکنم.

آکیکو-سان گفت. اوضاع با خواهرت چطور پیش می‌ره؟

_اممم.

_بگو پسرجون، تو و خواهرت واسه واسه اینکه با هم اشنا بشین این مدت رو گذروندین اما ما یهو اومدیم تو زندگی‌تون و می‌دونم که خیلی مشکلات ایجاد کرده.

مشکل؟ اره؟ وقتی این حرفو زد یاد اون شبی افتادم که ایاسه-سان جز لباس زیر هیچی تنش نبود. اره اون واقعا مشکل ساز بود. من بی خبر از همه‌جا تو اتاق تاریکم روی تخت دراز کشیده بودم که یهو ایاسه-سان پیداس شد و پوست سفیدش کاملا معلوم بود و موهاش که از روی شونش پایین اومده بود و روی لباس زیر تیرش که سینش رو پوشونده بود ریخته بود. و با چشم‌هاش که می‌خواستن چیزی رو برسونن بهم نگاه می‌کرد…

تا یه قسمتش رو به یاد اوردم یهو همه‌چی پخش شد تو مغزم جوری که انگار مجبورم که همه اون صحنه‌ها رو دوباره بیارم جلوی چشمام.

_چی شده پسرجون؟

_آمم هیچی همه‌چی خوبه نگران نباشین. سعی کردم جوابشون رو به ارومی بدم و سرمو جلوی اکیکو-سان اروم تکون دادم تا حرفم رو دوباره تایید کنم اما یکم هم احساس گناه می‌کردم که اون فکرا توی سرم بودن.

_خوبه خوشحالم که اینطوره. انگار اکیکو-سان می‌خواست یه سوال دیگم بپرسه اما منصرف شد به جاش ازم پرسید که قهوهِ بعد صبحانم رو می‌خورم‌ یا نه. سری تکون دادم و اکیکو-سان دکمه قهوه ساز رو زد. انگار از قبل واسم نگه داشته بودن. همونطور که قهوه توی فنجان ریخته میشد بوی خوب دونه قهوه هاوایی کل اتاق رو پر کرده بود‌. چقدر خوبه که امروز صبحم رو با این بوی خوب قهوه گذروندم.

این شنبه دقیقا شنبه ایه که نتایج امتحان‌های اخر ترم‌مون رو  می‌گیریم و برای همه به معنی شروع تابستون و تعطیلاته که باعث میشه دانش اموزای دبیرستانی فکر و ذهنشون استراحت کنه. اما قضیه واسه من فرق می‌کنه. تکالیفم رو تموم کردم و تا ساعت ۱۱ ونیم سعی کردم برای رفتن به محل کارم آماده بشم. برای من تعطیلات روزایی هستن که می‌تونم بیشتر کار کنم.

بعد از اینکه حاضر شدم و قبل اینکه خونه رو ترک کنم یه باره دیگه به درِ اتاق آیاسه-سان خیره شدم، نزدیک ظهر شده اما هنوزم بیدار نشده بود. از اونجایی که نمیخواستم بیدارش کنم آروم به بابام و آکیکو-سان گفتم که دارم می‌رم.

بعد از اینکه از خونه اومدم بیرون افتاب تندی رو روی پوستم حس کردم. اینقدر گرمه که واقعا عذاب آوره. یه لحظه پیش خودم فکر کردم خداروشکر که تو منطقه گرمسیر زندگی نمیکنم. با دوچرخه‌م از شیبویا به سمت ایستگاه قطار حرکت کردم. یه نسیم ملایمی به صورتم می‌خورد که واقعا خوب بود اما به محض اینکه ایستادم دوباره عرق همه جای بدنم رو فرا گرفت. وقتی ترموستات و که توی خیابون تصب شده بود رو دیدم فهمیدم درجه هوا نزدیک ۳۰هست‌. سریع به سمت کتابفروشی که توش کار می‌کنم رفتم انگار که فقط می‌خواستم هرچه زودتر از گرما فرار کنم.

_هوف. آخیش حداقل اینجا خنک و راحته. حوله‌ام رو از توی ساک ورزشیم دراوردم و عرقم رو پاک کردم.

به اتاق پشتی کتابفروشی رفتم تا لباسم رو عوض کنم و برچسب اسمم رو بزنم. چند کلمه با کسایی که تازه اینجا مشغول به کار شده بودن حرف زدم و رفتم سر کارم.

_اوه آسامورا کون همه کارای جدید و تازه چاپ رو توی قفسه‌ها چیدی؟

_بله قربان.

مدیر فروشگاه به سبد چرخ دار اشاره کرد و کار جدیدی بهم سپرد‌. معمولا شنبه‌ها کتاب جدید نمیاد، اما از اونجایی که کتابفروشی ما از بقیه بزرگ‌تره گذاشتن این همه کتاب و مجله‌های جدید و تازه منتشر شده توی قفسه و جلوی دید واقعا غیر ممکنه. به سمت چرخ دستی رفتم و به جعبه مقوایی که بالاش بود نگاه انداختم.

_کتابای با جلد ضخیم؟ برچسبش رو زدم و چرخ دستی و به سمت قفسه‌های جلو هل دادم.

قفسه کتاب‌های جلد ضخیم جلوتر از مجله‌ها و کارهای جدید چاپ شده و نزدیک به قسمت کُمیک‌ها بود. از اونجایی که ظهر آخر هفته‌س اکثرا برای غذا و نوشیدنی وارد ساختمون می‌شن. ما هم تو این فاصله که مردم استراحت می‌کنن از فرصت استفاده می‌کنیم و قفسه‌ها رو پر می‌کنیم. همیشه همینطوره. اما امروز برای بار دومه که قفسه‌ها رو پر می‌کنیم.

_اوه توام که شیفتت رو الان شروع کردی جونیور کون؟ !

صدای زنی بود که مشغول بررسی چیدمان قفسه‌ها بود و موهای بلند و ابریشمی‌اش رو جوری حالت داده بود که از دو طرف روی شونه‌ش ریخته بودن.

_اره. الان شروع کردم.

یومی اوری سنپای گفت. خب پس شیفتامون باهمه.

مثل همیشه ظاهرش و استایلش عالی بود اون می‌تونست یه مدل بشه. داشتم فکر می‌کردم لباسای ژاپنی واقعا خیلی بهتر به تنش می‌شینه تا این یونیفرم کتابفروشی‌.

_سنپای. مشغول بررسی قفسه‌هایی ؟

_اره درسته. انتشارات جدید اینا هستن؟ این کتاب پیش توعه؟

_کدوم کتاب دقیقا؟

به قفسه جلوش اشاره کرد و گفت:. ازین نشریه به اسم Azure night interval.

داخل جعبه مقوایی و نگاه انداختم و گفتم

_همینو می‌گی؟

_اها اره همینه.

ژانر این کتاب ادبیات مدرنه و تصویر روی جلدش رو یه نقاش خیلی معروف کشیده. که در واقع عکس یه دختر و پسر دبیرستانیه. از نقاشی‌های مانگا جزئیات خیلی بیشتری داره. اون پشت‌شون به هم بود و نور ماه روی اونها نقاشی شده بود دست‌های هم رو گرفته بودن و از نظر بیننده عاشق هم به نظر می‌رسیدن. حتما یه رمان عاشقانه‌س دیگه. نه؟

_چند تا از این کتاب داری؟

_دو تا کپی اینجاست.

_فقط دو تا؟ ؟ . فک کنم نزدیک به ۱۲ تا نیاز داریم.

_این که دیگه دروووغه.

_تحقیق کردم دیدم اکثر چاپ‌هاش رو واسم‌ون فرستادن.

_اوه منطقیه.

_اما الان نمیتونم روی هم بذارم‌شون.

منظورش اینه که تعدادشون اونقدری نیست که همه‌رو روی هم بچینه اینقد که تا زانو‌هاش کتاب چیده بشه و تصویرش هم مشخص باشه اما برای اینکه دیده بشه یه کار دیگه هم میشه کرد اونم اینه که توی قفسه کتاب طوری چیده‌شون که قسمت اصلیش رو به جلو باشه.

_اون کتاب ماه پیش اومده درسته؟ تازه اینم بگم که هنوز جلد پشتش از این مقوایی‌هاست. چجوری هنوز داره فروش می‌ره؟

این یعنی کتابی که قبلا جلد سخت و پرطرفدار داشته و خیلی ازش فروختن الان هنوز داره چاپ میشه اما با یه جلد کاغذی نه چندان جالب. در واقع یه نسخه ارزون تره. اما از اونجایی که مردم معمولا نسخه قبلی‌ش رو خریدن خیلی کم پیش میاد که بخواد دوباره فروخته بشه و الان که بهش فکر می‌کنم میبینم اسمش رو قبلا هم زیاد شنیدم.

_ یعنی اینقدر خوبه؟

_احتمالا. بزرگ‌ترین دلیل محبوبیت‌ش اینه که تازگیا ازش فیلم هم ساختن.

_اوه الان یادم اومد. هی داشتم فک می‌کردم چقدر اسمش آشناس.

به نظرم‌ همین چند وقت پیش توی اخبار دیدم که این فیلم تازه اومده. وقتی که دقیق تر به جلدش نگاه کردم تونستم شخصیت‌های فیلم رو توش ببینم. واقعا دوست داشتم این کتاب رو بخونم اما به لطف ایاسه-سان و درساش فعلا تایمش رو ندارم‌.

_اره میبینی که هنوز داره فروخته میشه اما تو این قفسه فقط یکی ازش هست.

_و در کل تو کتابفروشی سه تا ازش داریم. اره واقعا نمیشه رو هم بچینیشون.

از اونجایی که باید حداقل یک قفسه کتاب خاص و معروف نویسنده رو توی این قفسه بچینیم فقط می‌تونیم چند تا ازش جور کنیم که یکیشم فروش بره دیگه تعداد زیادی نمیمونه. و با قفسه‌های دیگه تفاوت زیادی پیدا می‌کنه. واسه همینم بهتره همه رو همینجا جمع کنیم.

_خودمم قصد ندارم اینکارو کنم.

از اونجایی که یومی اوری سنپای خیلی با دقت با این کتابا برخورد می‌کنه احتمالا کتابیه که واسش مهمه. یکی از قسمتای مهم شغل ما اینه که بفهمی چه کتابی در کتابفروشی زیاد فروش می‌ره، و اونا رو جایی بذاری که کاملا توی دید باشن. حتی کسایی که کتاب خون هم نیستن اینجور کتابا رو می‌خرن پس اگه توی دید بذاری بقیه راحت تر باهاش ارتباط برقرار می‌کنن. مردم معمولا زیاد توی کتابفروشی قدم نمیزنند تا همه جا رو ببینن. اما کسایی که ژانر خاصی رو می‌خونن و دنبال می‌کنن با دقت بین قفسه ها می‌گردن تا چیزی که می‌خوان و پیدا کنن.

_دقیقا مثل تو.

_اینطوری نیس که فکر کنی من فقط همین یه نوع کتاب رو می‌خونم…

قضیه اینه که هر چی بیشتر کتاب می‌خونم، بیشتر به اون ژانر خاص علاقه پیدا می‌کنم و می‌رم سمت همون. احتمالا اون فک می‌کنه من دنبال چیزهای عجیب غریبم نه؟

ازم پرسید. این کتاب رو چیکارش کنم؟

_شاید باید به رو بذاریمش توی یه قفسه دیگه، نظرت چیه؟ به نظر هم نمیاد که چاپ جدید باشه.

_اوهوم خوبه.

دراصل کار ما تو این موقعیتا اینه که بریم قفسه هارو بگردیم و کتاب رو کنار آثار دیگه همین نویسنده بذاریم. و اینجا برای این سه تا کتاب جوری که جلدشون دیده بشه جا هست. از اونجایی که ممکنه کتابا بیوفتن یه محافظ چوبی کوچیک میذاریم که جلوی افتادنشون رو بگیره. از اونجایی که این کتاب خیلی معروفه ممکنه هر سه نسخه‌ش تا اخر امروز فروش بره اما این دیگه تقصیر ما نیست. کتابای جلد مقوایی رو توی قفسه و محفظه کوچیک گذاشتم و یومی اوری سنپای ام کتابایی که می‌خواست بیشتر تو چشم باشن و چید.

_اینم از این.

_اوهوم. این فیلمم قراره به زودی  پخشش تموم بشه.

تعطیلات تابستونی هفته بعد شروع میشه، و فیلمای تابستونی جدید روی پرده میان. در واقعا این هفته آخرین مهلت تماشای فیلمای قدیمی تره. واقعا شرم اوره که من کل شیفتمو امروز پر کردم. واقعا چجوری حواسم به این قضیه نبوده. واقعا می‌خواستم اون فیلمو ببینم‌. غرغر کنان همراه به یومی اوری سنپای به اتاق پشتی رفتیم. حتما صدام رو شنیده که دارم اینطوری با خودم حرف میزنم و پشیمونم‌. واسه همین گفت:

_میگم، اگه تا الان فیلم رو ندیدی می‌خوای بعد از کار به پخش اخر شب بریم و ببینیمش؟

_پخش اخر شب؟ همم ببینیم چی میشه.

پخش اخر شب رو پاک یادم رفته بود. البته فیلم ساعت ۹ شروع میشه این یعنی تا نصف شب باید بیرون باشم.

_شیفت من ساعت ۹ تموم میشه. شیفت تو هم همینه درسته؟

_اوهوم.

اینطور که به نظر می‌رسه یومی اوری سنپای شیفتش کاملا مثل منه و از اونجایی که فردا سرکار نمیره ایده سانس اخر شب و داده.

_شنبه ها روزاییه که واقعا میشه شبش از زندگی لذت برد.

_منظورت چیه؟

_اممم ما که قراره فیلم ببینیم کی به کیه بابا.

اون واقعا دوست داره دو پهلو حرف بزنه جوری که انگار هر حرفش دو تا معنی میده. و اینم بگم که توی حرف‌هاش یه منظور پنهانی داشت که زیاد بحثش رو باز نکرد.

_ما فقط قراره فیلم ببینیم درسته؟

لبخند مرموزی رد و گفت. معلومه.

هوف الان دوباره منو دست انداخت آره؟ مهم نیست. من واقعا دوست دارم اون فیلم رو ببینم‌.

_باشه پس. خودمم می‌خواستم اون فیلمو ببینم بعد از کار به پدر مادرم زنگ میزنم تا بهشون اطلاع بدم.

_اطلاع بدی؟ چه بچه دبیرستانیِ مثبتی!

_تو ام خیلی وقت پیش به بچه دبیرستانی بودی. نبودی؟

_الان که دانشجوام و بالغم.

_ولی ادم سالم و مثبتی نیستی.

_تیکه میندازی!یومی اوری سنپای قهقهه زنان گفت. اما جونیور کون.

_چیه؟

_اگه قراره به کسی اطلاع بدی. به نظرت یکی نیست که از پدر مادرتم مهم تره؟

_ها؟ کی؟

_خواهر کوچولوت. حتما نگرانت میشه درسته؟

_نگران من؟ نه فک نمیکنم. خب بخوام رو راست باشم واقعا تصور اینکه ایاسه-سان از دیر رفتنم نگران شه واسم سخته.

_اوه پس اینطوریه؟

با این لحن پیشنهادیش حس می‌کنم سعی داره به نکته خاصی اشاره کنه. اما اینطوری نیست که واقعا بخواد منو راهنمایی کنه. اگه جامون عوض میشد به نظرم این فضولی بود که تو هر کار ایاسه-سان دخالت کنم پس اونم حتما همین نظر رو نسبت به من داره.

… دوباره یاد اونشب نصف شب افتادم اما نه اون یه استثناست پس باید سریع از ذهنم بیرونش کنم.

تو زمان استراحتم به پدرم زنگ زدم و بهش خبر دادم که بعد از کارم با یومی اوری سنپای فیلم میبینم.

وقتی داشتم بهش می‌گفتم یهو از پشت خط گفت’تو داری با یه دختر می‌ری سر قرار؟ ‘

_فقط می‌خوایم فیلم ببینیم.

‘فکر کنم دیگه داری بزرگ میشی پسر’

_میشه الان به اون قسمت گیر ندی؟ بعدشم من همیشه همین بودم.

‘به هر حال تو هنوز دبیرستانی هستی پس حواست باشه زیاده روی نکنی’

هوف سعی کردم یه باره دیگه خیلی واضح بهش بگم:. هیچ مشکلی نیست باشه؟ بعدشم گوشی رو قطع کردم.

حس کردم بابام داره مسخره‌م می‌کنه البته این طرز فکر رو داره که تو کارام به من آزادیِ عمل بده اما اینا همه نشون میده که چقدر بهم اعتماد داره. و منم اصلا قصد ندارم که اعتمادش رو نسبت به خودم از بین ببرم‌. دوست ندارم بقیه ازم انتظار و اینا داشته باشن اما این که پدرم، کسی که منو بزرگ کرده بهم اعتماد داشته باشه چیز کمی نیست که بخوام نسبت بهش بی‌اهمیت باشم.

بعد از اینکه قطع کردم یه ثانیه این فکر به سرم زد که به آیاسه-سان پیام بدم. ولی نه بیخیالش دیگه زیاده روی میشه. همین الانشم پدر و مادرمون جفتشون خونه ان و به یکی از اونا خبر دادم و به نظرم کافیه. منم فقط قراره با همکارم فیلم ببینم همین. لازم نیست دیگه زیادی بزرگش کنیم.

آیاسه-سان هم که مششغول درساش هست پس اینطوری ممکنه مزاحمش بشم‌. اینکه کلا نگم بهتره چون ممکنه اونطوری بیشتر برم رو مخش.

شیفتم تموم شد و لباسام رو عوض کردم. یومی اوری سنپای بدون اینکه اصلا به نظرم اهمیت خاصی بده از کتاب فروشی منو به سمت سینما برد.

هنوزم باد گرم میزد و این باعث شده بود شروع به عرق کردن کنم.

فکر کنم قراره شب شرجی ای بشه. از بین ساختمون بلند Shibuya رنگ اسمونو دیدم که کم کم داشت رو به سیاهی می‌رفت. چراغای ساختمون هنوز روشن بود. به نظرم واقعا باید اسم اینجارو بزارن:شهری که هرگز نمیخوابه. برای یه ادم درونگرا مثل من حتی شب‌های اینجا هم زیادی روشنه و این باعث میشه احساس خوشایندی نداشته باشم. در حالت عادی با دوچرخه می‌رم خونه اما حالا داستانم به اینجا ختم شده که باید با یه دختر خوشگلِ از خودم بزرگتر، توی خیابونا قدم میزنم. الان که فکرشو می‌کنم میبینم این اولین باریه که یومی اوری سنپای و با لباسی جز لباسِ کار میبینم. اون یه تاپ راحت و رنگِ روشن با یه دامن کوتاه و جوراب شلواری مشکی پوشیده بود. در مقایسه با شخصیت و دخترای توی shibuya اون واقعا ادم اروم و پرقدرتی بود. روی خودش کنترل داشت دقیقا یه -Yamato Nadeshiko-(اصطلاحا به زنایی که کنترل زیادی روی رفتارشون دارن و تحصیل کرده ان و به مردا هم میتونن کمک کنن) و با این حال لباس‌هاش و استایلشم راحت و مخصوص به خودش بودن و با بقیه خیلی متفاوت بود طوری که واقعا یه بزرگسال به نظر می‌رسه در حالی که دانشجوعه.

یاد لباس‌هایی افتادم که آیاسه-سان توی خونه می‌پوشه و البته موهای ابریشمی‌اش. اما وقتی که مدرسه نمیرفت هیج زیورآلات و پیرسینگی نداشت حتی آرایشم نمی‌کرد. حتی انگار اون از قصد وقتی جفت‌مون توی خونه تنهاییم لباس راحت و باز نمیپوشه. واقعا این چیزی نیست که توی مانگا یا انیمه اتفاق بیفته.

همیشه همینطوره. لباس قرمز رنگی که دیروز توی خونه پوشبده بود با اون آستین‌های بلندش، اونو حتی می‌تونست بیرونم بپوشه. برای اون لباس مثل سلاح میمونه. پس انگار می‌خواد اینطوری می‌خواد تا بیشترین حد ممکن از خودش دفاع کنه در برابر نگاه یا حرفای بقیه. همینطور که تو این فکرا بودم، یومی اوری سنپای که داشت جلوتر از من راه می‌رفت یهو ایستاد و به سمتم برگشت.

_هِی تو. وقتی داری با یه خانم قدم میزنی نباید به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنی.

_عه. اینطوریاس؟

وقتی جواب دادم فهمیدم یومی اوری سنپای باز از اون اصطلاحات مزخرفش استفاده کرده که بهم پوزخند بزنه.

_از اون واکنشت خوشم اومد~درست مثل یه پسر دبیرستانی واقعی.

_قبلا واقعی نبودم؟

نمیفهمم واقعا منظورش چیه اخه از واقعی. چیش باید الکی یا واقعی باشه؟

_تو مثل یه شاهزاده‌ای که پرنسسش رو اصلا خوشحال نمیکنه. این چیزیه که من دارم می‌گم.

_داری غیر مستقیم بهم می‌گی که معذرت خواهی کنم؟

_نه کاملا. اینکه آروم و فروتن باشی بیشتر بهت میاد. برای منم همه چی آسون‌تر می‌شه.

نمیدونستم واقعا چه جوابی بهش بدم. حقیقتش این بود که زیاد با بقیه با ملاحضه رفتار می‌کردم نه اهمیتی می‌دادم که بقیه با من اینطور برخورد کنن. اگرچه که تا حالا نشده بود کسی اینطوری رو در رو این رو بهم بگه… البته به جز آیاسه سان.

سنپای دوباره از من جلو زد و گفت. زودباش. زیاد وقت نداریم.

بعد از چند دقیقه از بین جمعیت عبور کردیم و به سینما رسیدیم.

_جونیور-کون، من بلیط‌ها رو می‌گیرم تو می‌تونی ترتیب نوشیدنی‌ها رو بدی؟

_باشه بعدا باهم حساب می‌کنیم. چی می‌خوری؟

_نوشابه رژیمی… به چی داری می‌خندی؟

_تو توی سینما نوشابه رژیمی و پاپ کورن می‌خوری؟

_اصلش همیناست دیگه… همینارو باید بگیری.

_مشکلی نیست… پاپ کورنت چه طعمی باشه؟

_کارامل!

وقتی که پوزخند زده بودم یومی اوری سنپای انگار یکم بهش برخورده بود و یکم لباش رو جمع کرد و به سمت دستگاه چاپ بلیط رفت. که یهو و غیرمنتظره هوس شیرینی کرد. شایدم یه چیزی اینجا خیلی تحت تاثیر قرارش داده!بعد از اینکه رفت منم خوراکی‌ها و نوشیدنی‌هارو سفارش دادم. همشون رو توی جعبه مقوایی گذاشتن و بهم دادن که یهو سنپای اومد سمتم و دست تکون داد.

_سالن شماره ۴.

_باشه.

_میخوای تو آوردنشون کمک کنم؟

_نه راحتم. تو فقط حواست به بلیط ها باشه.

_باااااشه.

به سمت باجه بلیط رفتیم تا بفهمیم سالن ۴ کدومه. وقتی به آدمای اطرافمون نگاه کردم متوجه شدم کلی پسر و دختر و زوج اینجان‌. انگار سنپای هم متوجه این موضوع شده بود.

کلی زوج و دوست پسر، دوست دختر اینجان نه؟

اره دیگه فیلمه رمانتیکه بالاخره.

از یه در خیلی بزرگ عبور کردیم. و این حس رو داشتم که انگار یهو وارد یه جای دیگه شدیم و مکالمه منو سنپای قطع شد. عجیبه واقعا شاید واسه اینه که وارد سالن سینما شدیم اینطوری شد چون باید به شدت اروم حرف می‌زدیم پس صدامون رو اوردیم پایین.

باید صندلی‌هامون رو پیدا می‌کردیم که ردیف وسط سالن بودن یه پله از ردیفی که توش بودیم بالا رفتیم و به ردیف پشتش رفتیم و کلی حواسمون بود که پای کسایی که نشستن رو لگد نکنیم و بالاخره صندلی‌هامون رو پیدا کردیم و نشستیم.

من گفتم. حتی حواست به جایگاه صندلی جلوییم بوده؟ واقعا خوشم نمیاد دیگه اینقدر با ملاحضه باشم. شاید اصلا این جایی که نشستیم خوب نیست.

_خوبه.

_خوبه پس‌. این رو گفتم و نوشیدنی‌ها رو تو جای خودش گذاشتم و پف فیل رو به سنپای دادم.

_ها ها… کلش رو داری میدی به من؟ واقعا من رو خوب میشناسی.

_واست زیاده؟

_توام قراره یکم ازش بخوری درست نمیگم جونیور-کون؟

_من راحت ترم که موقع فیلم دیدن چیزی نخورم تو هر چه قدر می‌خوای بخور اگر موند اخرش من می‌خورم.

_بیخیال بابا تو هم باید بخوری. بعدم جعبه پف فیلو کج کرد و گذاشت لبه دامنش.

و باید بگم که از پف فیل که بگذریم یه لحظه چشمم به رونِ پاش خورد و بهش خیره شدم که از زیر دامنش معلوم بود.

_مرسی واسه خوراکی.

هوف خب باید به خودم مسلط باشم هیچی نیست فقط باید روی پف فیل تمرکز کنم.

واقعیت همیشه به اون چیزی که در اخر می‌خوام خلاصه میشه‌. وقتی اولین تیکه پف فیل رو توی دهنم گذاشتم یه طعم شیرین خاصی رو حس کردم اما اونقدری شیرین نبود که دیگه اصلا نخوام بخورم. من معمولا موقع فیلم دیدن چیزی نمی‌خورم، اما امشب این تو ذهنمه که همراهی کردن سنپای واسه خوردن پف فیل همچین بدم نیست.

سالن یهو تاریک شد و چراغا یکی یکی خاموش شدن. و من با تعجب نگاهم رو به پرده سینما دوختم. از اونجایی که واسه فیلم دیدن اومده بودیم اینجا حرف زدنمون رو باهم تموم کردیم و ساکت شدیم. و دقیقا بعدش شروع به پخش تبلیغ اول فیلم کردن یه تبلیغ کوتاه از یه فیلم لایو اکشن (تکنیک فیلم برداری)دوبله شده که توش یه نینجا و ربات داشتن به دلایلی باهم میجنگیدن.

آروم زیر لب زمزمه کردم:. هممم به نظر جالب میاد. و سنپای هم همینطوری جواب داد.

_اوهوم جالبه… بخش چهارم از یه تراژدی سه گانه اس.

_چی؟ ؟ بخش چهارم از نمایش سه قسمتی؟ ؟ یعنی چی.

_بیخیالش اصلا ارزش پرسیدن نداره. فیلم داره شروع میشه. سنپای انگشتش رو روی لبش گذاشت.

جفتمون ساکت شدیم و فیلم شروع شد. اونطور که از قبل توی پوسترا دیده بودم به نظر میومد این فیلم خیلی گریه آور باشه. اول فیلم با صحنه‌ای شروع شد که توش همش صدای قهقهه و خنده میومد که باعث شد فکر کنم نکنه کمدیه که بعد از پنج دقیقه لحن صدا یهو عوض شد.

چه می‌خواستم چه نمیخواستم فیلم واقعا توجه‌م رو به خودش جلب کرده بود.

بعد از اینکه موضوع و داستان فیلم به اوج خودش رسیده بود یه صحنه کمدی اومد و خواستم اونجا یه نفسی تازه کنم و به سنپای خیره شدم.

حتی پلکم نمیزد. چشماش رو دوخته بود به صفحه، و چهره‌ش هیچ تغییری نمی‌کرد و انگار خنثی و بی‌حس بود. از همون نوری که از روی پرده سینما روی صورتش افتاده بود می‌تونستم ببینم که چهره‌ش هیچ حالت خاصی نداره. نه می‌خنده نه گریه می‌کنه و نه دلهره داره. صرفا فقط به صفحه نمایش خیره شده بود و از اونجایی که همیشه دائما در حال تغییر دادن فاز و حالت چهرشه واقعا هیچوقت فکر نمیکردم که اینقدر خنثی و بی‌حالت ببینمش. فکر کنم منظورش از ‘فقط یه فیلم دیدنِ سادس’ همین بود.

فکر کنم حتی منم یادش رفته بود. انگار با تمام سلول های بدنش و با جدیت فقط داشت فیلم رو تماشا می‌کرد.

با خودم گفتم یه جورایی جالبه. بعد به این فکر کردم که دارم با سِنپایِ زیبا فیلم میبینم. این واقعا چیزیه که واسه یه آدم درونگرا و غیراجتماعی مثل من اتفاق افتاده؟ یعنی واقعا من اینجام؟ یهو همه چی تو ذهنم واسم عجیب شد و بعدش دوباره مشغول فیلم دیدن شدم. کاریه که شده تا وقتی اینجاییم باید هرجور شده تا آخرش ببینم.

 

 

چشماش رو دوخته بود به صفحه نمایش و اصلاً و ابدا تو صورتش تغییری حس نمی‌شد. نه خنده‌ای، نه گریه‌ای و نه ترسی، بدون حس زیر نور صفحه نمایش بود. همین جوری زل زده بود و حرکتی نمی‌‎کرد. همیشه سریع حالتش تغییر می‌کنه، برای همین اصلاً فکرشم نمی‌کردم یه روزی بشه که تو همچین حالت بی‌حسی ببینمش. فکر کنم منظورش از _تماشای سینمایی راحته این بود. به قدری به صفحه نمایش با تمام وجودش خیره شده بود که فکر کنم پاک منو از یاد برده بود.

به خودم گفتم: باید خوش‌برخورد باشی. و بعدش به خودم یادآوری کردم که دارم با یه ارشد زیبارو، فیلم سینمایی تماشا می‌کنم. یه جورایی از اون دسته اتفاقایی نیست که برا بدبختی مثل من عمرا اتفاق بیوفته؟ واقعاً من این‌جا کنارش نشستم؟ یه لحظه دوباره همه چیز رویایی شد. سرم رو برگردوندم و دوباره مشغول فیلم شدم. خیر سرم اومدیم فیلم ببینیم، پس باید حسابی حواسم به فیلم باشه.

به محض روشن شدن چراغا، صدای وزوزی شروع به نواختن کرد. یه چندباری چشمم سیاهی رفت، تکیه دادم و بدنمو آروم کردم، و آهی عمیقی کشیدم.

آره، فیلم عالی بود. پایان‌بندی واقعاً غیرمنتظره بود و سرش واقعاً کم مونده بود بزنم زیر گریه. الانم فکر کنم وقتشه که مواد اولیه رو بخرم.

_فکر کنم برای غذای فردا یکم باید قناعت به خرج بدم.

_بله؟

سرم رو که به اون سمتم برگردوندم، ارشد بهم یه بسته پف‌فیل نشون داد که کاملا خالی شده بود. کلش رو تنهایی خورده بود؟

_آدم دست خودش نیست، وقتی داره فیلم می‌بینه بی‌اختیار هر چی جلو دستش باشه رو می‌خوره. نه؟

_فهمیدم چی می‌گی ولی راستش این‌طور نیستم.

_واقعاً می‌خواستم یکمی بهت بدم، کوهای کون.

_واقعاً خوردن اون حجم از پف‌فیل از توان من خارج بود. آم، ولی می‌گیرمش.

ارشد در حال برداشتن کوله‌ش بود که منم سریع کوله ورزشی‌م رو برداشتم و انداختم رو شونه‌م ظرف بزرگش رو گرفتم. باید آشغالامون رو خودمون جمع کنیم.

_ممنون.

_لیوان رو هم بهم بده.

لیوانای خالی رو ازش گرفتم و انداختم تو سطل آشغالی که نزدیک در خروجی سینما بود. سالن رو بدون مکث و تامل ترک کردیم. تو مسیر برگشت به سمت ایستگاه قطار، نظراتمون رو راجع به فیلم با هم درمیون گذاشتیم. البته خیابون هنوزم خیلی شلوغ بود که همین باعث شد به این فکر کنم تو این شهر ملت کی می‌رن بخوابن؟

تو مسیر، دوچرخه‌م رو که تو جایگاه مخصوص پارک کرده بودم برداشتم تا ارشد رو تا مسیر ایستگاه همراهی کنم.

سعی کردم یه جوری خداحافظی کنم ازش. پس گفتم: _خب خیلی دیر شده. منم دیگه برم مسیر خودم ــ

ارشد گفت: _می‌شه یکم بیشتر بمونی؟

بدون اینکه منتظر جوابم باشه، شروع کرد به حرکت کردن. یه لحظه شک کردم، ولی یهویی افتادم دنبالش و دوچرخه‌م رو هم پشت خودم کشوندم. حوالی ایستگاه قطار قدم زدیم و همین‌طور که اشیاء غول‌پیکر رو سمت چپمون می‌دیدیم، آروم از کنارشون رد می‌شدیم.

_کجا داریم می‌ریم؟

_ماشینمو اون طرفا پارک کردم.

_آــ آها.

یهویی یادم افتاد که ارشد یومیوری با ماشین می‌آد سرکار، نه؟ فکر کنم گواهینامه رو می‌شه تو هجده سالگی هم گرفت. و از اونجایی که ارشد الان تو مقطع دانشگاهی تحصیل می‌کنه، پس حتما بالای هجده سالشه دیگه… ولی مطمئن نیستم هنوز جزو افراد بزرگسال حسابش می‌کنن یا نه. آره ها، تولد سال بعد هم برسه منم می‌تونم گواهینامه بگیرم برای خودم. تا حالا فکرشم به سرم خطور نکرده بود.

_می‌خوای گواهینامه بگیری؟

_همــــم… مطمئن نیستم.

_جوونای امروزی اصلاً با روندن ماشین و این چیزا حال نمی‌کننا، نه؟

_جوونای امروزی؟ . . ارشد.

_ولی این دور و زمونه دیگه از هر دو نفر یکی‌شون گواهینامه داره، می‌دونستی؟ نظرت راجع به این چیه؟

_پس اگه از هر دو نفر یکی داره، خب آدم به اون یکی پول می‌ده تا هر جا می‌خواد ببردش.

بعد حرفم، بلافاصله دهن ارشد باز موند. هاج‌وواج، مثل شخصیتای داستانی مانگا داشت بهم زل می‌زد، انگار که یه چیزی خارج از این دنیا دیده باشه. عجب حیرت جعبه پندورایی[1]

بعضی وقتا ارشد یه چیزایی می‌گه که هیچ شباهتی نداره به چیزی که یه دانشجوی معمولی می‌گه.

حتی منی که این همه عمرمو گذاشتم پای کتاب، نمی‌تونم بفهمم داره از چی حرف می‌زنه.

_ارشد، از کجا آوردین این حرفو؟

_عجیب‌غریب بود؟ مطمئنم روند فکریم بدون شک منطقیه.

راستش منظورم اینه که… خیلی منطقی بود.

_واقعاً؟ خب، در کل فکر می‌کنم برا تویی که نمی‌خوای آبروت بره مهمه که پول زحمت راننده رو با اون همه کار حساب کنی.

_زحمتشونو حساب کنم؟ نه، مشکل اون نیست. بهش فکر کن. یه ماشین واقعاً برای خونه آوردن دوست‌دختر خیلی راحت‌تره تا کرایه ماشین.

این نظر اصلاً به آدمی مثل من نمی‌خورد.

_آره منطقیه. ولی اولش یه دوست‌دختر نیاز دارم. که همین الانشم برای یکی مثل من که این‌قدر ضداجتماعیه خواسته زیادیه.
_ولی اگه ماشین داشته باشی جذبت می‌شن، نه؟
_فکر نکنم خوشم بیاد دخترا به‌خاطر همچین چیزی بهم جذب شن.

_آها، اهاهاهاهاها. خب آره! منم موافقم!
یومیوری سنپای از خنده ریسه رفت.

همین‌طور که با هم به صحبت ادامه می‌دادیم، می‌تونستم یه جنگل کوچیک رو، یا دست کم پارک روبرومون ببینم.

_یه پارکینگ کنار پارکه. ماشینمو اونجا پارک کردم.

_خیلی از فروشگاه دوره که.

_تو شیبویا هیچ جای پارک درست و حسابی نیست، می‌بینی که. ای بابا خورشید غروب کرده، اما بازم هوا گرمه.

ارشد با دست های کوچکش خودش را باد زد تا کمی خنک بشه.

درختانی که کنار پارک رشد کرده بودن پر از برگ‌های بزرگ بودن. هرچند به لطف چراغ‌های ساختمون‌های پشت سرمون، سبزی برگ‌ها دیده می‌شد و فقط کمی اطراف ما رو تاریک کرده بودن. هرچقدر که به پارکینگ نزدیک تر می‌شدیم، نور بیشتر و بیشتر می‌شد و آدم‌های اطراف‌مون کمتر و کمتر، تا اینکه همه این‌ها باعث شد من احساس کنم ارشد داره منو به جای خاصی می‌بره. ارشد یومیوری بلافاصله از ورودی پارکینگ رد شد و به داخل رفت.

چراغ های خیابون مسیر آسفالت‌شده رو تا این‌جا و جلوتر از ما نقطه چین می‌کردن. این نقطه‌ها تا جلوی پای ما کشیده شده بودن و مسیرمون رو روشن می‌کردن. نسیم از کنار ما گذشت و برگ‌های درختان خیابان رو تکون داد. نسیم باعث شده دمای هوای بعدازظهر، که ما رو آزار می‌داد، خنک‌تر بشه. هردوتامون از بین پارکینگ خالی عبور می‌کردیم که ناگهان ارشد ایستاد.

_یه لحظه صبر کن.

_اه، باشه. همون‌طور که گفته بود ایستادم.

ارشد یومیوری با نزدیک شدن به دستگاه فروش خودکار که کنار ما بود، گفت: _خوب دیگه، هیچ مانعی نیست.

صفحه نمایش دستگاه فروش خودکار ناگهانی روشن شد و صدایی ماشینی گفت: _خوش آمدید.

ارشد گوشی‌ش رو از کوله‌ای که روی شونه چپش انداخته بود، بیرون آورد و دکمه‌ای رو برای نوشیدنی نگه داشت و گوشی رو روبه روی دستگاه گرفت که در نتیجه صدای عروسک مانند از دستگاه بیرون اومد و آبمیوه‌ای به پایین افتاد.

ارشد یک بار دیگه این کار رو تکرار کرد و با دو قوطی آلومینیومی در دستش، به سمت من اومد و یکیش رو به من تعارف کرد: _بیا.

_شرمنده، خیلی ممنونم.

با دست چپم دوچرخه رو نگه داشتم و با اون یکی دستم که خالی بود، آبمیوه رو از ارشد گرفتم. با اینکه دستگاه فروش خودکار تمام رو زیر آفتاب بود اما قوطی خنک بود.

_فکر می‌کنم هر دوتا دستت پره، بهتر نیست تا جکش رو بیاری بیرون و دوچرخه‌ت رو بهش تکیه بدی و من برات نوشیدنی‌ت رو نگه دارم؟

_مشکلی نیست، خودم انجامش میدم.

یه‌دستی در قوطی رو با مهارت باز کردم. بعدش تا نیمه چرخوندمش تا سرش رو به دهنم باشه و جرعه‌ای ازش خوردم. خنکی مایع رو حس کردم. کل گرمای بدنم رو شست و برد. حسابی خنک شدم و سر همین آه عمیقی از راحتی کشیدم. خیلی خوشمزه بود.

_آوه چه ماهرانه…

_عادت کردم.

خیلی دردسرسازه هر سری بخوام برای یه نوشیدنی پایه دوچرخه‌ام رو باز کنم و نوشیدنی رو کنار بذارم. برای همین یه دستی نوشیدنی رو باز می‌کنم.

_عه یادم رفت عکس بگیرم.

_مگه می‌خوای چیکار کنی که می‌خواستی عکس بگیری ارشد؟

_تازه می‌خواستم یه فیلم هم ضبط کنم تا آپلودش کنم.

_پس حریم خصوصی من چی؟ تازه، اصلاً فکر نمی‌کنم کار خفنی بوده باشه.

_واقعاً؟ فکر می‌کردم بازدید زیادی بخوره. ارشد لبخند زد و برای لحظه‌ای ساکت شد: _ولی واقعاً مهربون و بانمکیا.

_چی شد این رو گفتی؟

_خب… با لحن شکاکی حرف زد. پس منم صبر کردم تا ادامه بده.

نور دستگاه فروش خودکار، سایه‌ای رو صورت ارشد درست کرده بود. چون جفتمون سکوت کرده بودیم و دیگه شب هم شده بود، کل پارک تو اغما غرق شد. پشت سر جایی که ارشد ایستاده بود، ساختمون‌های بلند سیاهی قرار داشت که مثل سنگ قبر بودن.

_هی جونیور کون، یه چیزی هست باید بهت بگم…
_… یه چیزی هست باید بهم بگی؟

_اوهوم. می‌خوام یه چیزی بهت بگم.

آخرشم این همه صبر کردم تا این رو بهم بگه. البته بخاطر اینکه لحن آروم و خوشحالش رفته بود، جو یکم سنگین و خفه شده بود و کاری کرده بود من سخت نفس بکشم.

_راستشو بخوای… من فقط نصف سال وقت دارم تا زندگی کنم…

یه لحظه واقعاً خشکم زد، موندم چی باید بگم. ذهنم، هر جوری فکرش رو بکنین، داشت اتفاق‌های بعد رو با توجه به جوابی که ممکن بود بدم، شبیه سازی می‌کرد. شوخی کرد نه؟ آخه چرا؟ چی شده مگه؟ ذهنم به قدری گنگ و سردرگم حرفایی که زده بود شده بود که نمی‌تونستم چیزی که گفته رو هضم کنم. همین‌طور که زبونم قاصر شده بود، ایستاده بودم و زل زده بودم به صورت ارشد.

یه جور نگاهم انداخت انگار داشته امتحانم می‌کرده، ولی بعد یکی دو ثانیه، یه حالت ناخوشایندی تو چهره‌اش موج زد و گفت:… ببخشید، شوخی کردم. همین‌جوری گفتم. لازم نیست این‌قدر گرفته بشی.

_واقعاً به نظر می‎آد گرفته شده باشم؟

_آره، قشنگ یه جور گرفته شدی حس کردم بخاطر حرفم، فقط نصف سال فرصت داری زندگی کنی. می‌خواستم یه صحنه از فیلم سینمایی رو بازسازی کنم، ولی مثل اینکه خیلی پیش رفتم.

الان فهمیدم. پس چیزی که ارشد الان گفت دقیقاً همون جمله‌ای بود که یه مدت قبل شنیده بودم.

_آه… اون صحنه…

_دقیقاً. فکر می‌کردم امشب دقیقاً مثل همون صحنه شده بود.

_که این‌طور… یه پارک تو شب بود، آره…

چرا نفهمیده بودم؟ قشنگ جلو چشمام بود که.

_خب، نمی‌تونم عین همون صحنه رو بازسازی کنم.

_متاسفانه منم قدرت سفر در زمان رو ندارم.

ارشد به جوک من از خنده ریسه رفت.

_فکر می‌کردم ممکنه ازم انتظار داشته باشی مثل اون قهرمان زن تو فیلم یه حرکتی بزنم، ولی با واکنشی که من ازت دیدم، انگار همچین چیزی نیست.

_داری راجع به چی حرف می‌زنی؟

_تو کل فیلم داشتی به من زل می‌زدی، نه؟

_بله؟

_به کجای من زل زده بودی؟ صورتم؟ سینه‌هام؟ یا نکنه داشتی… یالا بگو ببینم~

_نه، ام… زبونم بند اومد.

اینکه داشتم کل زمان فیلم رو به ارشد نگاه می‌کردم دروغ نبود.

_آه، پس واقعاً داشتی به من نگاه می‌کردی~

به کار زشتم اعتراف کردم و سرمو پایین انداختم: _آه… راستش… ببخشید.

_آهاهاهاها، داشتم شوخی می‌کردم. لازم نیست عذرخواهی کنی.

_ولی آخه…

حس کردم رفتار ناشایستی داشتم و باید توضیح می‌دادم، برای همین عذرخواهی کردم، ولی ارشد دستش رو تو هوا تکون داد و همه رو شست و برد. بعدش، اون یکی دستشو به سمتم گرفت.

_اه؛ خیلی ممنونم. قوطی رو که همین الان تموم کرده بودم، بهش دادم.

_همین کار رو تو سینما برام کردی، پس الان نوبت منه تا جبران کنم. این رو گفت و بعد قوطی‌ها رو داخل سطلی که کنار دستگاه فروش خودکار قرار داشت، انداخت.

ارشد دوباره که به دستگاه نزدیک شد، چراغ‌های دستگاه روشن شدن و صدای رباتی دوباره از دستگاه بیرون اومد… این بار از قبل هم مصنوعی‌تر بود. انگار چیزی رو که ارشد می‌خواست بهم بگه، قورت داد و در خودش بلعید. یه جورایی شک کردم بخوام دوباره بیانش کنم. ارشد دوباره شروع کرد به راه رفتن و من با عجله دوچرخه‌م رو دنبالش کشوندم. تا وقتی به جایی که ارشد ماشینش رو پارک کرده بود برسیم، نه من نه ارشد، هیچ کدوممون کلمه‌ای صحبت نکردیم. دنبال یه موضوعی می‌گشتم تا سر صحبت رو باز کنم، ولی هیچی به ذهنم نمی‌رسید تا اینکه ارشد رو به من گفت: _تا همین جا خوبه دیگه. تنها کاری که تونستم انجام بدم، یه خداحافظیه مبهم و سرد بود.

_آه راستی، بابت آهنگی که بهم گفتی واقعاً ممنونم، آیاسه-سان خیلی بابتش خوشحال شد.

_این همه فکر کردی که چی بگی الان، آخرش رسیدی به همچین حرفی، اوهو~ ارشد از خنده ریسه رفت.

_بله؟

_توجه نکن بهم. سلام منو حسابی به خواهر کوچولوت برسون.

با این جمله، توی فضای پارکینگ محو شد. تا وقتی کاملا از جلوی چشمام ناپدید بشه، نگاهش کردم. بعدش سوار بر دوچرخه‌م، به سمت خونه راهی شدم. وقتی روی دوچرخه رکاب می‌زدم، یاد آخرین صحبتایی که داشتیم افتادم. حتی الانم واقعاً هیچ نظری ندارم تو اون لحظه حرف و کار درست چی بود.

وقتی با دوچرخه به خونه رسیدم، دیدم چراغ‌های پذیرایی همچنان تو این ساعت روشن هستن. نگاهی به اطراف انداختم تا دیدم آیاسه-سان رو میز خوابش برده. به نظر می‌رسید این‌قدر درس خونده که همون‌جا خوابش برده. در حالی که صورتش به دفتر یادداشت زیر سرش چسبیده بود، به خواب عمیقی فرو رفته بود. صدای نفس‌های آرومش رو می‌شنیدم که از صدای کولرگازی ضعیف‌تر بود. موندم چرا جای اینکه توی اتاق خودش درس بخونه اومده این‌جا، ولی بعدش یهو به ذهنم اومد هر چی باشه، ممکنه الان زیر باد کولرگازی سرما بخوره.

اولش به این فکر کردم که بیدارش کنم، ولی یهو به نظرم اومد اگه بفهمه من فهمیدم وسط درس خوندن خوابش برده، ناراحت می‌شه. بلاخره، رفتم و یه ملحفه روش کشیدم. موقع کشیدن، متوجه شدم یکی از گوشی‌های هندزفری‌ش از گوشش بیرون افتاده و همچنان داره یه آهنگ هیپ‌هاپ پخش می‌کنه. که این‌طور، پس موقع درس خوندن به این آهنگ گوش می‌ده. گرچه مطمئن نیستم واقعاً به پیشرفتش تو درس‌هاش کمکی کرده یا نه. راستش اصلاً دوست ندارم سلیقه و علایقم رو به بقیه زور یا تحمیل کنم، ولی واقعاً خوشحال می‌شم از آهنگی که بهش داده بودم لذت ببره. حالا ممکنه همین الان بشه بفهمم این‌طوره یا نه، ولی واقعاً چیزی که از صمیم قلبم می‌خوام اینه که به آیاسه-سان کمک کنم. گرچه هنوز اون‌قدری کار نکردم که حتی نزدیک بدست آوردن اون نون‌های خوشمزه‌ی فرانسوی باشم.

 

 

یکمی درجه کولرگازی رو کمتر کردم، در حدی که آیاسه-سان رو اذیت نکنه. بعد آماده شدم تا خودمم برم بخوابم. دوشی گرفتم و دندون‌هام رو مسواک زدم، آب نوشیدم و سر وقت دستشویی هم رفتم. قبل اینکه برم تو تخت، یه سری به پذیرایی زدم. آیاسه-سان هنوز خواب به نظر می‌اومد. دوباره به ذهنم زد برم بیدارش کنم، چون ممکن بود این‌طوری خوابیدن زیر کولر گازی اونم تا صبح، بدنشو خشک و کرخت کنه. ولی بعدش نظرم برگشت. چون ممکن نبود یکی بدجا بخوابه و تا صبح همون‌جا بمونه، حتما که خودش جاش رو عوض می‌کنه. در هر حال احتمالاً اون‌قدری خوابیده که الان‌ها بیدار شه.

همون‌طور که حدس می‌زدم، به محض این که من رفتم اتاقم، زنگ هشدار گوشی به صدا در اومد. وقتی می‌رفتم تو جام، یه صدای ترق‌توروقی از پذیرایی به گوشم خورد. فهمیدم اصلاً خوش نداره من صورت خوابش رو ببینم. برای همین تصمیم گرفتم همین‌طوری خودم رو به خواب بزنم، اگرچه روز طولانی کاری‌م و فیلم دیدنم تا نیمه‌های شب و خستگی‌م تا رسیدن به خونه، خودشون من رو زودتر از این حرفا به خواب عمیق فرو بردن. تو خوابایی که می‌دیدم، صدای آهنگ با سروصداهایی که خیلی وقت پیش داشتم، قاطی شده بود و در گوشم می‌پیچید.

اصلاً مشخص نبود، ولی احتمالاً پیکره‌ای از هاچیکو بود.

[1] جعبه پندورا: در اساطیر یونان اولین زن تاریخ از خدایان هدایای دریافت می‌کند یکی از آنها جعبه پندورا بوده ولی امر شده که آن را باز نکند. طبق انتظار زن درب جعبه را باز می‌کند و تمام بلایا به زمین می‌آید. منظور از حیرت پندورایی آن لحظه ست که انتظار چیزی را نداشته باشید.