ورود عضویت
Gimai Seikatsu-02
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 4: نوزدهم جولای (یکشنبه)

درست بعد از اینکه بیدار شدم، یه نگاه به ساعت کوچیک کنار بالشم کردم: 7:30 دقیقه بود. نفس راحتی کشیدم. یکشنبه این‌قدر زود از خواب بیدار نمی‌شه آدم، ولی واقعاً از خواب پر شده بودم. نسبت به شب‌های دیگه خیلی دیرتر خوابیده بودم، ولی حس شادابی و سرحالی داشتم، پس احتمالاً خیلی خوب و عمیق خوابیده بودم.

وقتی رفتم پذیرایی، دیدم آقاجون و آکیکو سان هنوز نیومدن پذیرایی. پس هنوز خواب بودن. هرچند، همون‌طور که فکرشو می‌کردم، آیاسه سان خیلی وقت بود بیدار شده بود. حسابی دست و صورتشو شسته بود و مشخص بود خیلی شاد و سرحاله. روی لباس بدون شونه‌ش، یه بلوز پارچه‌ای سبک پوشیده بود.

«صبح به‌خیر، آیاسه سان.»

«صبح به‌خیر، آسامورا کون.»

آیاسه سان بعد گفتن این جمله، سر جاش ایستاد. با ایستادنش، تونستم ببینم با روبانی هم‌جنس با پارچه لباسش، کمربندی به کمرش بسته که روش یه پاپیونه و شلوار قرمز جذابی به پاش کرده. خیلی حس بدی داشتم که آیاسه سان پیش‌پیش مراقب درست کردن صبحانه من بود و خودش زودتر با قهوه‌ای تو دستش پشت میز نشسته بود. پس ازش خواستم بیشتر بمونه.

 اما آیاسه سان در جواب گفت: «من خیلی وقته صبحانه‌م رو تموم کردم، اینا برای توئه، آسامورا کون.» و با دست به خوراکی‌های رو میز اشاره کرد.

«پس فقط باید دوباره گرمشون کنم از دهن نیفته، آره؟» رفتم سوپی که آیاسه سان نشونم داده بود، داخل ماکروویو بذارم. ولی وسط راه مکث کردم.

باید گرمش کنم؟ یا همین جوری سردسرد بخورمش؟ به شدت مشغول فکر به این سوال شدم، آخه یه سرمای کمی رو از ظرف نازک سوپ حس می‌کردم.

«نه بابا همین جوری بهتره. سردش بیشتر می‌چسبه. راستش اصلاً از فریزر درش آورده بودم.»

احتمالاً وقتی پذیرایی بوده، صدای بلند شدنم از تخت رو شنیده و فهمیده بیدارم، پس برام آماده‌ش کرده. مثل همیشه حسابی حواسش هست، حتی به کوچک‌ترین چیزها.

وقتی به داخل ظرف نگاه کردم ببینم چیا توش داره، متوجه یه چیز‌های کلفت زردمانندی شدم که داخل سوپه.

«این چه سوپیه؟»

«کدوحلواییه.»

«… این سوپه همونیه که بین تابستون و پاییز درستش می‌کنن؟پس از اینا گرفتی، ها؟»

«عه واقعاً؟»

«آره، یادمه قبلاً خونده بودم تو تابستون برداشتشون می‌کنن و تو پاییز می‌خورن. بلافاصله بعد از چیدنشون بخوری، خیلی شیرینن، پس باید یکم بذاری بمونن بعد. تو هالووین با همینا چراغ‌های کدوتنبلی درست می‎‌کنن و تا وقتی کدوحلوایی بزرگ از راه برسه، صبر می‌کنن.»

«کدوحلوایی بزرگ چه کوفتیه دیگه؟»

«نمی‌شناسیشون مگه؟ پینات؟ اسنوپی؟ چارلی براون؟»

«آها، لینوس با پتوی محافظش.»

«چرا اولین چیزی که اومد ذهنت اون بود؟»

لینوس یکی از دوستای چارلی براون ئه که همیشه با خودش یه پتو داره. بهش می‌گن نشانگان پتویی یا یه همچین چیزی، ولی فکر می‌کنم بلاخره همه تو زندگی‌شون یه چیزی دارن که عمراً بتونن ولش کنن بره. برای مثال، بعضیا هستن با خودشون آت‌آشغالایی دارن که انگار یه گنج دست‌نیافتنیه. من مطمئنم آیاسه سان هم یه چیزی داره که این جوری مراقبش باشه. تازه اگه یه بزرگ‌تر حس کنه آشغالی بیش نیست و بندازه بره، این حس قوی‌تر هم می‌شه. یهویی واکنشای خشمگین مادرم به یادم اومد، ولی سرمو تکونی دادم تا یادش از ذهنم بپره و بهش فکر نکنم.

«… حالا مهم نیست چه فصلیه، آدم هر وقت عشقش بکشه می‌تونه سبزیجاتی که دلش می‌خواد رو بخوره. فقط متعجب شدم دیدم همچین سوپ کدوحلوایی قشنگی درست کردی.»

به ساکه نگاه کردم. خیلی رقیق بود، و همچنین بی‌رنگ.

«یکم کدوحلوایی با پیاز تفت دادم، بعد شیر و خامه تازه اضافه کردم و تو غذاساز و ولش کردم بپزه.» آیاسه سان که دید مشتاق غذا شدم، طرز پختشو برام توضیح داد.

البته معلومه که نمی‌خوام خودم برم غذا درست کنم، حالا علاقه‌مند شدم به نحوه درست کردنش که اصلاً مهم نیست. حالا ممکنه هیچ وقت تو سبک غذاییم تغییری ایجاد نکنه، ولی یه جاهای دیگه بدرد می‌خوره. وقتی داشتم نون تست رو داخل تستر داغ می‌کردم، تو ذهنم نحوه درست کردنشو یادداشت کردم.

«از تو بعیده دوتا تیکه نون…آم، ببخشید فضولی کردم.»

«هم تو هم آکیکو سان، همیشه به کوچک‌ترین چیزها اهمیت می‌دین، فقط هم به غذا خلاصه نمی‎‌شه، برا همین نمی‌تونم بگم فضولیه یا همچین چیزی.» با این جوابی که دادم، آیاسه سان تا حدودی ناراحت شد و چهره‌ش درهم رفت.

شاید آیاسه سان اولویت و علاقه‌مندی بقیه رو فراموش نکنه، ولی بقیه این‌طوری نیستن. این یه حقیقت تو رابطه‌های دوستانه ست. آدم به‌خاطر اینکه بقیه دوستش داشته باشن اون‌طور رفتار نمی‌کنه، بلکه بخاطر اینکه بقیه براش مهم هستن همچین واکنشی می‌ده. اصلاً فکر نمی‌کنم این‌طور رفتار کردنش بد باشه، حتی اگه دلیلش این باشه که پسر کسی هستم که مادرش باهاش ازدواج کرده.

با صدای آرومی زمزمه کرد: «فقط حس کردم بپرسمش…»

خیال کردم یا جدی‌جدی یکم خجالت‌زده رفتار کرد؟ از دور بهش نگاه کنی، انگاری یه صحنه از یه رمان یا انیمه ست، ولی تو واقعیت این‌قدر شیرین و جالب نیست. اگه اشتباهی رفتار یکی از نزدیکانت رو خجالت‌زده یا مهربون حساب کنی، ممکنه از این تصور یک‌طرفه ناراحت بشی که ایجاد شده.

مثلا خود من، همیشه حواسم هست نیت رفتار‌های آیاسه سان رو اشتباهی برداشت نکنم.  معلومه که نمی‌کنم. با این حال، بازم می‌دونم اگه یکی تو همچین موقعیتی برداشت اشتباه کنه، واقعاً چاره‌ای نیست. واقعیت اصلاً شبیه مانگا یا انیمه نیست. ولی اگه قرار بود موقعیت مشابهی رو تجربه کنی که قبلاً تو انیمه دیدی یا تو مانگا خوندی، احتمال اینکه قصد و نیت رو اشتباه برداشت کنی، بالاتره. یه عادت بدیه که متأسفانه همه آدما دارنش.

مثلا من، اون لحظه که ارشد یومیوری راجع به زمان باقی‌مونده زندگی‌ش شوخی کرد، چون تو سینما دیده بودم، این اصل رو فراموش کردم. واقعاً که شوک‌های یهویی خیلی بدن.

با صدای همیشگی گفتم: «آها، راجع به تیکه نون تست. من کل دیروز رو حسابی کار کردم، برای همین خیلی زود گشنه‌م شد. فقط یه تیکه نون داشتم، برای همین تا کارم تموم شه، شکمم قاروقور راه انداخته بود.» و روی صندلی نشستم.

«موفق باشی تو کارت.»

«ممنون.»

به لطف مکالمه عجیب‌غریبمون، جو آروم‌آروم برگشت به حالت عادی‌ش، درست مثل حالتی که همیشه هست. فکر می‌کنم آدما دقیقاً برای اینکه از شر این جوای عجیب‌غریب پیش اومده خلاص بشن، دست به همچین مکالماتی می‌زنن. همراه نون تست و سوپ کدوحلوایی‌ای که داشتم، وسط میز یه کاسه بزرگ سالاد مرغ هم گذاشته شد. پرتوی خورشید صبح از پنجره به داخل می‌تابید و هاله‌ای سبزرنگ دور کاسه درست می‌کرد.

آیاسه سان گفت: «هر چه قدر می‌خوای برا خودت بکش.»

«ممنون.»

آیاسه سان دوباره سرشو پایین انداخت و به گوشی و قهوه‌ی تو دستش خیره شد. احتمالاً داشت به چیزی تو صفحه گوشی‌ش نگاه می‌کرد، چون صدای آهنگی از هندزفری‌ش شنیده نمی‌شد. حالا هر چی، فکر کنم اول یکم از سوپ کدوحلوایی بچشم.

یکمی از سوپ رو با قاشقم برداشتم و مزه‌مزه کردم. وقتی قاشق رو نزدیک کردم، می‌تونستم عطرشو حس کنم، ولی به محض اینکه مزه‌ش کردم، طعم واضحش کل دهنم رو پر کرد. کدوحلوایی پخته شده همیشه نرم و خوش‌طعمه، ولی بخاطر پختش تو سوپ اصلاً تبدیل به یه چیز شیرین بی‌نظیری شده. البته با اینکه شیرینه ولی راحت می‌شه خوردش. من همیشه ترجیحمه سوپ رو گرم بخورم، ولی با این حال طعم این سوپ سرد، بازم خوردنیه.

«هی.»

وقتی داشتم برای خودم سالاد مرغ می‌کشیدم، آیاسه سان ، بلند چیزی گفت. بهش نگاه کردم.

«روم یه ملحفه کشیدی دیشب، نه؟»

«آها، راستش…»

اگه راستش رو می‌گفتم ممکن بود بفهمه موقع خواب دیدمش. ولی خوب می‌دونستم طفره برم یا خودمو بزنم به کوچه علی چپ، گند می‌خوره تو همه چی. همین ماه پیش بود که اتفاقی لباس آیاسه سان رو در حال خشک شدن دیدم، اصلاً هم قصدی نداشتم، ولی از ترس همه چی رو خراب کردم و کلی داستان شد. پس با این اوصاف، کافیه فقط بگم «آره بابا» و تمومش کنم بره. غیر این، فکر می‌کنه چی شده حالا. پس گفتم: «آره. چطور؟»

آیاسه سان خیلی آروم گفت: «که این طور.»

«ببین من می‌دونم با تمام وجودت از کلاس جبرانی متنفری، ولی خودتو پاره کنی تا تو امتحان نمره خوب بگیری که راه حل نشد، متوجه منظورم هستی؟»

«درسته. آره… ممنون.»

«لازم به تشکر نیست.»

این‌جوری که ازم تشکر می‌کنه، منم متقابلاً حس می‌کنم باید بابت لحظه به لحظه غذا پختنش ازش تشکر کنم. البته معلومه دلم می‌خواد بهش کمک کنم تا خستگی از جونش در بیاد، ولی آخه آیاسه سان خیلی رک، دست رد به سینه آدم می‌زنه. مجبوره هر دوتاش رو با هم انجام بده، یا شایدم خودش می‌خواد دوتاشو با هم انجام بده. خیلی خوبه ها، ولی واقعاً همزمان از پس دوتا کار با هم برمی‌آیی؟ همیشه می‌گه ترجیح می‌ده کمک کنه تا کمک بگیره. من می‌دونم گفتنش راحته، برای همین واقعاً نیاز دارم یه راه درستی برای کمک به پیشرفت تو درس‌هاش پیدا کنم. چیزی بهتر از آهنگ گوش دادن.

«شنیدم دیروز رفتی سینما، آره؟»

آیاسه سان به قدری یهویی این سوال رو پرسید که باعث شد من از شدت دستپاچگی صدام مثل نی از حلقومم بپره بیرون.

«آم… خب، من یه فیلم آخر وقتی دیدم که آخرین نمایشش تو این هفته بود. اصلاً از کجا فهمیدی تو؟»

 

 

«راستش دیشب تاییچی سان خیلی خوشحال بود. موقع شام می‌گفت که «اولین باره یووتا شب می‌ره خوشگذرونی و عشق و حال! واقعاً دیگه داشتم نگرانش می‌شدم از بس سرش زیادی تو کار و باره، راستش یکم مونده بود تبدیل به یه آدم خسته‌کننده بشه، ولی خدا رو شکر به خیر گذشته!» یه همچین حرفایی….»

«ای بابا! بازم از این حرفا!»

اصلاً صبر کن ببینم، چطور مو‌به‌مو حرفاش یادته؟ آخه چطوری حافظه‌ت این قدر معرکه ست؟

«با ارشد شغلی‌ت بودی، آره؟»

«آره راستش، ولی اصلاً کار خاصی نکردیم یا اینکه بریم خوشگذرونی و اینا. فقط خواستیم با هم یه فیلمی ببینیم. یعنی اصلاً اگه ارشد راجع بهش چیزی بهم نمی‌گفت، عمراً به ذهنم خطور می‌کرد برم فیلم آخر وقتی ببینم.»

«هـــــم.»

«تا حالا چیزی از  داستان «شب‌های آزورا» شنیدی؟»

آیاسه سان سر تکون داد: «اوهوم. حتی فکر می‌کنم یه تبلیغی ازش تو یه فیلم هم دیدم.»

«عه جدی؟ متعجب شدم که شنیدی، آخه زیاد تلویزیون نمی‌بینی.»

«تو اینترنت دیدم.»

این بار من سرمو تکون دادم. اطلاعیه‌ها و تبلیغ‌ها باید جایی پخش بشن که آدمای زیادی ببیننشون. البته دیگه نسل ما خیلی از تلویزیون استفاده نمی‌کنه، پس تعجبی نداره تو اینترنت تبلیغ بذارن. با این حساب اینترنت باید روزبه‌روز بیشتر و بیشتر پر از تبلیغ بشه.

آیاسه سان پرسید: «حالا چطور بود؟»

فکر کنم نظرمو راجع به فیلم سینمایی پرسید، آره؟

«آم… خب، بدک نبود همچین.» هر چی رو یادم اومد جمع‌بندی کردم و کلی به آیاسه سان گفتم.

منبع اصلی به اصطلاح یه داستان کوتاه ادبی بود که قصه‌ی عشق دوتا نوجوون دبیرستانی رو بازگو می‌کرد که  اتفاقی با هم ملاقات کرده بودن.  اولش قسمتای خنده‌داری تو داستان هست، ولی جلوتر که می‌ره یکم جدی‌ می‌شه، و قسمتای آخرش طوری تغییر می‌کنه که هنوز تو یادم هست.

نیه دختری هست که شخصیت اصلی داستان می‌تونه فقط هفته‌ای یه بار، نیمه‌های شب تو یه پارک ببیندش. این دو نفر فقط می‌تونن نصفه‌شب همو ببینن، و دختره طوری رفتار می‌کنه انگار کلاً یه آدم دیگه ست. هر چی بیشتر همو می‌بینن، بیشتر و بیشتر جذب و شیفته هم می‌شن. تا اینکه یه شب، دختره به پسره می‌گه—«بیا این قصه عاشقونه رو تمومش کنیم، چون من فقط نصف سال زنده هستم.»

آیاسه سان نفسشو حبس کرد. آره، واقعاً حرف غافلگیرکننده‌ای بود. یعنی، دقیقاً مثل واکنش من وقتی ارشد یومیوری همین حرف رو زد.

«نقطه اوج داستان از این‌جا به بعدشه، برا همین نمی‌خوام بقیه‌شو رو برات لو بدم، می‌ذارم خودت ببینی.»

من مثل مارو نیستم تا هر چی می‌شه ور و ور، شروع کنم به حرف زدن، فقط وقتایی که حسش رو داشته باشم حرف می‌زنم. پس برا همین بود که گفتم فیلم سینمایی «همچین بدک نبود»، ولی راستش خیلی تأثیر گذاشت روم. یه جوری اثر گذاشت که به فکر خرید منبع اصلی فیلم و این چیزاش افتادم.

«ممنون، به نظر جالب می‌آد.»

«واقعاً؟ اگه امتحان نداشتی حتماً می‌ذاشتمش با هم ببینیم امروز.»

«خب بعد امتحان می‌بینیم.»

«راست می‌گی.»

«اگه اقتباس از یه داستانه، خب همون داستانو می‌خونم دیگه. آخه می‌خوام سطح ژاپنی‌م رو قوی کنم، پس خوندن کتاب و داستان خیلی بهم کمک می‌کنه.»

«آخه فکر نمی‌کنم محتوای داستان تو امتحان ژاپنی پیشرفته بیاد.»

راستش خودمم مطمئن نیستم داستان کوتاه ادبی یه داستان کوتاه محسوب می‌شه یا یه داستان ادبی.

«من هیچ‌وقت مانگا یا داستان کوتاه نخوندم. شاید یه چیزی ازشون یاد بگیرم که جدید باشه.»

«شاید.»

هرچند، بخوام جدی باشم، آیاسه سان واقعاً تو فهم موضوعات ادبی بد نیست.  فقط براش سخته با موضوعاتی کنار بیاد که احساسات متناقضو به نمایش می‌ذارن. مثلا کسی عاشق باشه ولی در عین حال بهش توهین کنه، یا افرادی خلاف میل باطنی‌شون دیوانه‌وار بخوان کسی رو بکشن، این چیزها ممکنه سرگردونش کنن و حس درستی بهش ندن. یه بار وقتی راجع به این موضوع باهاش صحبت می‌کردم، عملاً گفت که اذیت می‌شه.

«واقعاً باید راجع به این چیزا واقع‌بینانه‌تر برخورد کنن.»

«آخه هرکس یه جوره واقعاً. با همین چیزا ست که قصه‌ها شکل می‌گیرن.»

اگه آدما‌هایی که همو دوست داشتن به این راحتی می‌تونستن احساساتشون رو در قالب کلمات به هم برسونن، داستان شروع نشده تموم می‌شد. پس چی، یه مشت داستان این جوری همه جا هست. دقیقاً هم جایی شروع می‌شه که دو نفر نتونن سر یه چیزی به تفاهم برسن و در عین حال بخوانش. هم طنز و هم داستان‌های غم‌انگیز درون‌مایه این چنینی دارن. یه داستان نمایشی عاشقانه هم از سؤتفاهم‌ها و اختلافات برای روایت استفاده می‌کنه.

«واقعاً درک نمی‌کنم.»

«برا همینم هست که می‌گم بهتره این جور چیزا رو ول کنیم به امون خدا و تمرکزمونو بذاریم رو امتحان و چیزایی که بهش کمک می‌کنه. راستی ببینم، اصلاً حس می‌کنی پیشرفت کرده باشی؟»

«فعلا فقط رو سؤالای آزمایشی کار می‌کنم، ولی احساس می‌کنم نسبت به قبل نمره بیشتری می‌گیرم. مثل اینکه چیزی که می‌گفتی واقعاً تأثیر داره، آسامورا کون. اگه فقط گذشته و اتفاقای قبلی‌ش رو یادم بیارم، می‌تونم به سوالا جواب بدم.»

«آره دیگه امتحان همینه.» احساس کردم روش تاکید کنم بهتره.

«یعنی چی؟»

«خب وقتی داریم امتحان می‌دیم یعنی سؤالا چیزایی هستن که جواب دارن دیگه، اصلاً سؤالی وجود نداره که جواب نداشته باشه. آیاسه سان، چیزی راجع به «پایان باز» شنیدی؟»

«آها، از اینا که می‌ذارن خودت نتیجه بگیری؟»

«این‌جوری صداش نمی‌کنن ولی آره، همچین چیزیه.»

پس با این حساب باید حسابی جدی‌ش بگیره که. برا همینه این‌جوری می‌کنه؟ شک دارم خنگ‌بازی دربیاره.

«تو کلی از فیلما همچین کاری رو می‌کنن. فیلم طوری تموم می‌شه که تو اصلاً نمی‌تونی حدس بزنی بعدش چه بلایی سر شخصت اصلی می‌آد. پایان داستان بر پایه تصوریه که مخاطبا از آینده‌ی داستان تو ذهنشون متصور می‌شن.»

«از این موضوع متنفرم. قشنگ ذهنمو درگیر می‎کنه.»

«آره، از حرفای قبلی‌ت فهمیده بودم. حالا هر چی، نکته اینه که این اتفاق تو امتحان نمی‌افته.»

که این موضوع به صورت کلی مختص همه پایان‌های باز نیست. تو خیلی از داستان‌ها، ما شاهد عدم توضیح کافی نویسنده برای موضوع‌های مختلف هستیم، که تو این مواقع نویسنده کشف موضوع و تصورش رو می‌ذاره به عهده‌ی ما مخاطب‌ها. برای نمونه می‌تونم یه فهرست بلند‌بالا از این داستان‌ها بهتون بدم. با این حال، از این خبرا تو امتحان نیست. آدم نمی‌تونه بقیه رو برحسب نظراتش ارزش‌گذاری کنه.

«منطقیه حرفت.»

«دقیقاً، برای همینم هست طراح از چیزایی طرح سؤال می‌کنه که می‌دونه خیلی با سطح دانشت فاصله نداره … یا دست کم اون‌قدری متفاوت نیست که برداشت خیلی متفاوتی از روی سؤال بکنی. یه معلم معروفی از مؤسسه آموزشی می‌گفت که هیچ سوالی نیست که شما نتونین هیچ گزینه‌ای رو بین گزینه‌هاش انتخاب کنین.»

البته سؤالاتی که می‌خوان خلاقیت، دانش یا فهمتونو امتحان کنن از این قانون مستثنا هستن.

«یکم پیچیده بود ولی منطقی می‌زنه.»

«واقعاً؟»

البته باید اعتراف کنم تو ابری از رمز و راز نگه داشتن این چیزها، داستان رو چند برابر جذاب می‌کنه. تو این مواقع بخاطر نبود جواب، ذهن آدمو قلقلک می‌ده و خیال‌پردازی رشد می‌کنه. ممکنه من تو واقعیت یه رابطه خشک و خالی رو به رابطه‌ی پرهیجان و پر از حرف ترجیح بدم، ولی با خوندن کتاب داستان و تصور موقعیت‌هایی که شاید هیچ‌ وقت برام پیش نیان، می‌تونم دانش خودمو افزایش بدم و تو زندگی واقعی بهتر تصمیم بگیرم. وقتی کتاب می‌خونیم نه تنها تعصب رو کنار می‌ذاریم، بلکه قوه تخیلمون هم افزایش پیدا می‌کنه و افق دیدمون به زندگی بازتر می‌شه. البته به همین دلیله که اصلاً دوست ندارم آیاسه سان صرفاً بخاطر عشقش به دانش کتاب بخونه… البته اگه این کار رو بکنه سرزنشش نمی‌کنم.

«پس با اون ارشد یومیوری رفتی بیرون، درسته؟»

کم مونده بود قهوه از دهنم فواره بزنه بیرون. منظورش از این حرف چی بود، ها؟ یهو دیدم بهم زل زده، غیر ارادی صاف و محکم نشستم، انگاری که متهمی هستم که به جرمش معترفه و داره تو دادگاه جمعی بازخواست می‌شه.

«آره ولی یه گشت‌وگذار عادی بود.»

«واقعاً؟»

«به خدا، صرفاً سر کار ارشدمه.»

«هـــــــــوم.»

«عشق کتاب داشت، برا همین با هم خوب بودیم، همین.»

آیاسه سان به آرومی گفت: «تو هم یه عالمه کتاب خوندی، مگه نه؟ این تفاهم رو نمی‌شه دست کم گرفت، البته حس منه …. که این‌طور. منم باید کلی کتاب بخونم ولی…. شاید بهتر باشه برم بازار یه چندتایی بخرم.» یهویی مکث کرد، حرفشو خیلی ناشیانه قورت داد و گفت: «روی «شاید» تاکید می‌کنم.»

«واقعاً خوشحال می‌شم می‌بینم کسی به کتاب علاقه پیدا می‌کنه. اگرچه امتحانت الان مهم‌تره.»

«بله؟ آها، آره… درست می‌گی.» آیاسه سان با یه بی‌میلی خاصی سرشو تکون کوچیکی داد و دوباره خیلی مستقیم به صفحه گوشی‌اش زل زد. هندزفری بلوتوثی‌اش رو داخل گوشاش گذاشت و دفترچه‌اش رو باز کرد. با ایما و اشاره بهم فهموند که داره درس می‌خونه. منم بعد از تموم کردن غذام، میز رو تمیز کردم، ماشین ظرفشویی رو روشن کردم و بعد رفتم سمت اتاقم. امروز یه کار تمام وقت دیگه هم داشتم که ظهر شروع می‌شد. باید اول برم سر مشقام تا تمومشون کنم، چون دیشب وقتی به خونه برگشتم یه‌راست رفتم تو رخت خواب. یکم کپ بَرَم داشت، آخه فردا آخرین مهلت  تموم کردن مشق‌ها ست. به قدری رو کاری که داشتم می‌کردم متمرکز شده بودم که  آخر از صدای زنگ هشدار به خودم اومدم. بفرما، به لطف همین، باز نتونستم ناهار درست‎ودرمون بخورم.

به محض اینکه از هوای مطبوع ساخته کولرگازی خونه‌مون بیرون زدم، موج گرمای آتشین تابستون به صورتم خورد. بخاطر نور شدید آفتاب، به اجبار چند بار پشت هم پلک زدم. امروز چه پر جنب‌وجوش شده خورشید عزیزمون. این قدر شدید بود که حتی بوی آسفالت سوخته به مشامم می‌رسید. با اینکه تازه ظهر شده بود ولی دما از 30 درجه هم بیشتر شده بود. امروز سومین روز بعد چله تابستون بود.

خلاف روزهای همیشگی یکشنبه، امروز جمعیت زیادی جلوی ایستگاه قطار شیبویا جمع شده بودن. یه طوری راه بین جمعیت باز کردم و خودم رو به فروشگاه رسوندم، تو اتاق پشتی لباس فرم پوشیدم و رفتم بیرون. نوبت امروزم تا ساعت نه شب بود.

«به‌به، سلام.»

وقتی وارد شدم ارشد یومیوری صدام زد. مثل همیشه رفتار کرد، انگار نه انگار که دیشب اتفاقی افتاده. البته برا من که بهتره، خیلی هم بابتش ممنونم.  بدون شک خوب بقیه رو درک می‌کنه.

«سلام ارشد. داشتی قفسه‌ها رو پر می‌کردی؟»

«بله بله. می‌شه یه دستی برسونی؟»

«بله حتماً.»

ارشد یومیوری چرخ‌دستی‌ها رو با جعبه مقوایی جلو خودش به جلو هل داد. یه نگاه که انداختم کامل دیدم یه سری مجلات سنگین داخلش بود. خوشبختانه امروز شانس اینو داشتم که پشت پیشخوان نباشم و جاش وقتم رو با تمیز کردن و سروسامان دادن به وسایل و کتابای تو قفسه‌ها پر کنم. اگه وقتم خالی‌تر بود، هم روکشای قفسه‌ها رو درست می‌کردم و هم اجناسی رو که برگشت خورده بودن، تو جعبه می‌ذاشتم. آدم وقتی تو کتابفروشی کار می‌کنه، هیچ وقت دستش خالی نمی‌مونه. البته با جایگاهی که من دارم، هیچ وقت نمی‌تونم بگم برام چه کتابایی رو از انتشاراتی‌ها بیارن، ولی جاش می‌تونم از ارشد یومیوری بخوام تا اون به جای من درخواست بده.

«مجله زنان، هوف…  فکر کنم این ماه خیلی باشه.»

«آره بابا. دقیقاً تو سه تا کتاب اول منه که هیچ دوست ندارم بابتش زور بزنم.»

«آها، آره کالاهای اضافی واقعاً دیوونه‌کننده ست.»

مجلاتی که زنان به‌روز یا زنای خانه‌دار رو هدف قرار دادن، همیشه یه مقدار کالا به مجلات اضافه می‌شه، مثلا جلدای بیشتر. برا همینم همیشه سنگین‌تر و کلفت‌ترن. اغلب این موارد اضافی شامل کیسه‌های بازیافتی، نمونه‌های آرایشی یا حتی کیسه‌های شیک‌وپیک هستن.

هر وقت از این نوع محصولات داریم که کالای اضافی دارن، باید مطمئن بشیم سالم می‌مونن و یه جا چروک نمی‌شن.

اگه بخوای این چیزا رو به هم بچسبونی روش‌های زیادی هست، البته که هر کدوم ضررها و سود خودشونو دارن. یکی از راحت‌ترین کارها اینه که با چسب نواری یا نخ محصولات رو کنار مجلات نگه داری. خوبی‌اش اینه که مطمئنی از هم جدا نمی‌شن ولی بدی‌اش اینه که اگه دقت نکنی ممکنه به خود محصولات یا حتی مجله آسیب بزنن. یه راه راحتش هم اینه که کلاً از اول چسب محصوات اضافی رو از مجلات بکنی و هر کدومو بذاری کنارش، ولی بدی‌اش اینه اگه کسی بفهمه محصول اضافه داشته و نگرفته، با شکایت پوستتو می‌کنه.

البته معلومه که می‌شه از اول هر مجله رو با محصولش بذاری تو یه پلاستیک و چسبش بزنی. ولی بعید می‌دونم اصلاً کتابفروشی‎‌ای این کار رو بکنه، از بس که کلفت و گنده می‌شه. تازه فکر نمی‌کنم هزینه بسته‌بندی‌اش بصرفه اصلاً.

«که دست کم اندازه‌اش رو مثل مجله می‌کردن این‌قدر گنده نشه. اصلاً عین خیالشون نیست با این اندازه‌ی گنده چه‌جوری قراره بفروشیمشون. بیا اینو بگیر.»

 «واهای! پرتش نکن که!…. واو اینو ببین تو رو خدا، چه کج و معوجه.»

 «می‌شه دوباره بگی.»

این بار یه جعبه کاغذی اضافه کرده بودن که اندازه مجله بود.

 «حالا چی‌چی هست توش؟»

 «یه جور جعبه قیمتی.»

 «بله؟»

وقتی به جلدش نگاه کردم، دیدم توضیحاتی راجع به محتویات داخل بسته نوشته بود. البته که نمی‌آن جواهر واقعی بذارن توش، ولی عکس روش که خیلی قیمتی و پرزرق‌وبرق می‌زد.

 «این که… تبلیغ الکیه…. نه؟»

 «ممکنه درست باشه، روش که نوشته چیز قیمتی‌ایه.»

 «آخه…» شک دارم بشه اثباتش کرد.

 «بابا به تناسبش نگاه کن، چه‌جوری هماهنگش کردن جعبه به این بزرگی رو؟ بدون شک توش یه چیزیه که سنگ بترکه یه سوم جعبه باشه.»

 «خب پس چرا تو یه چیز کوچیک‌تر نذاشتنش؟»

 «فکر کنم اول طرح جعبه‌ها رو دادن، بعد محصولشو که اضافه کردن دیدن اضافه اومده.»

 «آهـــه….»

دقیق نفهمیدم چی به چی شد، ولی حرف ارشد منطقی به نظر می‌اومد. آخه برای تولید اینا خیلی هزینه نمی‌کنن.

 «همین الانشم یه خروار وزن داره، ولی وزن یه طرفش بیشتر از طرف دیگه‌شه…»

 «خب سخته متعادلش کنن خب.اوهوم.»

 «این مجلات خوب فروش می‌کنن، پس مجبوری یه جور ردیفش کنی دیگه.»

 «خب بیا یه امتحانی بکنیم.»

با این حال، به محض این که رفتیم جلوی قفسه‌های مجلات، اون‌قدری به بدی انتظارم بود که خودمو فحش دادم با این نظرم. وقتی شروع به چیدنشون تو قسمت چپ فروشگاه کردیم، فقط تونستیم طوری بچنیم که نصف اندازه ارتفاع محصول بغلی‌ش بشه. هر کاری می‌کردیم ممکن بود همه‌شون بریزن رو هم و خراب بشه.

 «فایده نداره، هر کاری کنیم خراب می‌شن.»

 «دقیقاً. البته اگه یکی در میون سروته و درست بچینیمشون ممکنه جواب بده.»

 «خب آخه این‌جوری یکی رو که بفروشیم اون یکی‌ها دیده نمی‌شه جلدشون، رو فروشش تأثیر می‌ذاره. نوچ، نمی‌شه.»

 «راست می‌گی~ «

عجب دردسری شد ها. آخرش تصمیم گرفتیم یه طوری بچینیم که عکس بالایی نشون بده مجله پایینی همونه و یکی درمیون چیدیم. یه طوری که قبل از اینکه نسخه‌های سر راست فروش برن، نسخه‌های سروته رو درست کنیم تا هیچ مجله ای بدون عکس نمونه.

وقتی که یه ردیف رو فروختیم می‌تونیم ردیف بعدی رو درست کنیم. این‌جوری بیشتر جوابه، حداقل این‌جوری تأثیر بیشتری داره رو فروش. وقتی یه ردیف رو تموم کردیم، رفتیم سرغ پشتش و بقیه رو هم اونجا چیدیم.

 «خله خب، بلاخره این یه چیزی شد.»

بعد یه کار طولانی‌مدت تو چیدمان مجلات تو قفسه‌ها، بدون اینکه واکنشی به ارشد بدم، سرم رو بالا گرفتم. اصلاً نگاهم هم نمی‌کرد. نگاهش دوخته شده بود به یه نقطه گوشه قفسه کتاب.

 «اون دختره انگار دنبال یه چیزی می‌گرده. بذار برم بپرسم کمکی چیزی می‌‍خواد یا نه.»

منم دنباله نگاه ارشد رو گرفتم و خیره شدم. به قفسه‌ها خیره نشده بود، در واقع نگاهش به یکم دورتر از جایی بود که قفسه‌ها قرار داشتن. یه دختری حول سن من اونجا ایستاده بود و یه جور گیج به نظر می‌رسید. موهای روشنی داشت و گوش‌هاش رو پریسینگ کرده بود که بخاطر درخشش گوشواره‌هاش، خوب مشخص بود.

دقیقاً وقتی داشتم فکر می‌کردم که عه این دختره چه آشنا ست، دیدم ارشد یومیوری رفته سراغش و با لحنی مشتری‌مدارانه داره باهاش صحبت می‌کنه.

 «احیاناً دنبال چیزی نمی‌گردین خانوم؟»

دختر یهویی خشکش زد و با ترس به ارشد زل زد:  «آم، دنبال یه کتابم…»

 «بله؟ آیاسه سان؟!»

وقتی صدامو بلند کردم، ارشد یومیوری برگشت سمت من و دختر از دور یه نگاه گذرا به من انداخت. انگار یه لحظه متوجه نشد من بودم که صدا زدم. فکر کنم منطقی می‌زنه. چون اولین بارشه داره منو تو همچین لباسی می‌بینه. دهنش باز و گرد، وا مونده بود و وقتی ارشد یومیوری این صحنه رو دید، مثل گربه‌ای که دنبال شکارشه، افتاد دنبالش.

یعنی بدون شک بعداً از این موضوع استفاده می‌کنه تا باج بگیره.

 «خب پس، دنبال یه کتاب هستین. بذارین کمکتون کنم!»

 «خیلی … ازتون ممنونم.»

 «بسپرش به خـــــودم!»

دختری که همیشه خودمونی بود داشت به طرز عجیب و معذب کننده‌ای رسمی صحبت می‌کرد، درست مثل آیاسه سان. ارشد یومیوری، مثل اینکه چهره واقعی‌تو داری نشون می‌دی. با چرخ‌دستی خالی که به جلو هل می‌دادم، به دو نفرشون نزدیک شدم.

ارشد یومیوری در حالی که با دست به من اشاره می‌کرد، از آیاسه سان پرسید: «شما خواهر این پسره هستین، درسته؟»

 «آه، بله. درسته. ام، خب… شما کی هستین…؟»

 «یومیوری شیوری. از دیدنتون خوشوقتم!»

آیاسه سان چهره‌ی خوشنودی به خودش گرفت: «آه پس شما…»

 «واو… درست اون‌جوری که برادرت گفته بود، خیلی خوشگلی واقعاً! گوگولی مگولی~!»

 «ارشد یومیوری، چرا شبیه پیرمردای مست رفتار می‌کنی؟»

 «چطور جرأت می‌کنی این‌طوری حرف بزنی، ای تازه‌کار؟! نکنه قبلاً رفتی این جور جاها ای طفل کوچک!» وقتی نزدیکشون شدم، لحنش خیلی ناجوانمردانه شد.

هر واکنشی می‌دادم تو این شرایط، به ضرر من تموم می‌شد. برای همین با کسالت به صحبت ادامه دادم.

 «اینا رو ولش کن، مهم اینه که چی شد اومدی این‌جا آیاسه سان؟»

چون تصورم این بود که حسابی مشغول درس خوندن تو خونه باشه، یه طوری این سؤال رو پرسیدم تا یکم به خودش بیاد، گرچه واقعاً جرم نکرده بود.

 «اومدم یه کتاب بخرم….»

 «بچه، بیا اینا رو بگیر بذار اون ور، می‌شه لطفا؟» سنپای با درخواست به نقطه‌ای از فروشگاه اشاره کرد.

الان که فکرشو می‌کنم هنوزم سر کارم، پس باید به شغلم برسم نه اینکه حرف بزنم. چرخ‌دستی رو به سمت اتاق پشتی هل دادم، هرچند اکراه داشتم، ولی بعد با سرعت برگشتم. وقتی اومدم هر دو دختر رو دیدم که مثل قبل مشغول صحبت هستن.

 «که این‌طور، پس که بزرگه، ها؟»

 «معمولی نیست؟»

 «فکر نمی‌کنم کاملاً چیزی باشه که بشه بهش گفت معمولی….»

دارن راجع به چه کوفتی حرف می‌زنن؟

 «اوه برگشتی بچه جون؟ دو دیقه هم نشد که.»

 «بــ بلـــه؟ زمان گرفتی جدی…؟»

چه‌جوری این‌قدر تو انجام چندتا کار مهارت داره؟

 «نه خیر، فقط حس غریزی‌م بود.»

 «منظورت حس ششمه؟ در ضمن، تو اونی بودی که اول از همه چرخ‌دستی رو آورد بیرون، نه؟»

 «اصلاً خوشم نمی‌آد پایین‌دستم این‌قدر خوب همه چی یادش باشه ها.»

 «بعداً به یه کیمیاگر بگو اینو… هیــــس. خب آخر فهمیدی آیاسه سان دنبال چه چیزیه؟»

 «هنوز نه.»

کارتو بکن دیگه، خب؟

 «آم، آسامورا کون، من دنبال یه کتاب مرجع هستم. سر یه چیزی گیر کردم…. و یه چیزی، اون سینمایی که دیروز دیدی. داشتم فکر می‌کردم تا این‌جا هستم  از همین این‌جا همه چیزاشو بخرم.»

که این‌طور. پس بگو چرا وسط درس پا شده اومده این‌جا. دست کم شخصیت‌های اصلی انیمه یا مانگا این جواب رو می‌دن، که ممکنه همین الان هم قابل قبول باشه. البته آدما این قدر صاف‌وساده نیستن که فقط بخاطر یه انگیزه، دست به عمل بزنن. تازه، فقط به یه شکل عمل کردن خیلی غیرواقعیه. فکر نمی‌کنم از قصد دروغ گفته باشه، ولی… اگه این‌طور باشه، تقریباً قابل قبوله به کاری علاقه‌مند بشه که یکی از اعضای خانواده‌اش سرکار انجام می‌ده. البته فراموش نکردم که چه قدر نسبت به ارشد یومیوری کنجکاو بود.

 «اوه خدا، به فیلم علاقه داری آبجی کوچولو؟  امروز آخرین روزیه که می‌ره رو پرده. می‌خوای امشب با هم بریم فیلم آخروقتشو ببینیم؟»

 «آم، یکم چیزه…»

 «آیاسه سان باید درس بخونه. می‌شه نندازیش تو صراط غیرمستقیم؟»

 «گل عنکبوتی[1] با مکیدن خون آدمای نیک‌سرشت رشد می‌کنه….»

 «چه تشبیه افتضاحی. هر گلی که بهتر باشه برای رشد به آب و نور خورشید متکیه.»

 «عجب بی‌رحمی تو، اصلاً نفهمیدی چی گفتم. شوخی درک نمی‌کنی که. بگذریم.»

 «خب من فکر کردم جدی بود قضیه.»

 «خیر سرمون کارمندای اینجاییما.»

 «خب من دارم کارامو می‌کنم. تو چی؟»

 «تازه‌کار، ما حق نداریم وسط نوبت کاری‌مون صحبتای بیخود کنیم. باید همه توانمونو بذاریم رو جلب رضایت مشتری‌مون!»

 «… خب من که اعتراضی ندارم.»

منظورم اینه که بقیه مشتری‌ها به صحبت‌هامون می‌خندن. می‌خوام تا جایی که می‌شه از این جا فرار کنم.

 «خب آبجی کوچولو، کتابی که دنبالشی ــ »

 «ساکی هستم.»

 «بله؟»

 «آیاسه ساکی.»

 «آیاسه؟»

 «می‌تونین منو آسامورا ساکی هم صدا کنین. گرچه ممکنه فرق گذاشتن بین ما دو تا رو مشکل کنه، پس هر طور راحتین صدام کنین.»

فکر کنم این اولین باریه که آیاسه سان خودشو  «آسامورا ساکی « معرفی می‌کنه. این اسم خیلی به گوش من غریبه. باعث می‌شه حس کنم آدم تازه‌ایه برام. ولی حدس می‌زنم کارش منطقی باشه. اصلاً بر اساس منطق بهش نگاه کنیم، ممکشم  «آیاسه یووتا. موندم اگه منم خودمو این‌طوری معرفی کنم، آیاسه سان هم همین حس منو داره یا نه؟

 «آها، که این‌طور. پس برا اینه آسامورا کون تو رو آیاسه سان صدا می‌زنه، آره؟ پس من ساکی چان صدات می‌زنم. خب، راجع به این کتاب مرجع، ممکنه تو قفسه‌های آموزشی باشه. اول باید از داستانا شروع کنیم.»

 «بله. و… آسامورا کون.» آیاسه سان بعد از گفتن این جمله، به من نگاه کرد:  «اگه کتاب دیگه‌ای مدنظرت هست، می‌تونی بهم پیشنهاد بدی لطفا؟ فکر کنم کتابایی که تو دوست داری برای شروع خوب باشن.»

 «مدنظر من؟»

آیاسه سان سری تکون داد.

 «من خیلی وقته فهمیدم هر چی تو بهم پیشنهاد کردی، گزینه خیلی خوبی بوده. همه‌ش فیلم ببینه آدم یکم گرون تموم می‌شه، ولی خرید یه چند جلد کتاب از پس من برمی‌آد و تازه، خوندنشون هم کلی بهم تو درسام کمک می‌‎کنه.»

 «می‌بینم که خوب می‌دونی داستانا پولتو با خودشون تا کجا می‌برن! واقعاً خوب فهمیدی ساکی چان!»

 «آره، حتی خرده‌فرهنگ[2] فیلم اخیرهم هست.»

فکر کنم منطقی باشه. قیمت مهم‌ترین عامل تصمیم‌گیری موقع خرید کتاب یا هر چیز دیگه ست. از اون‌جایی که کار پاره‌وقت به اندازه کافی برام پول درمی‌آره که نگران خرج کردن نباشم، هیچ وقت قیمت چیزهایی که می‌خریدم اهمیت نداشته. البته در نظر داشته باشیم، کلاً کتاب این‌قدر گرون نیست که آدم رو با خودش درگیر کنه. پس فکر کنم فقط من توجه می‌کنم بهش، چون کتاب برام چیز مهمیه.

حتی قبلاً هم مارو با یه لحن شاکی بهم گفته بود که  «تو به هیچی اهمیت نمی‌دی جز کتاب، نه؟». درسته که من زیاد دوست ندارم مثل آیاسه سان از خودم چهره خوبی بسازم تا مقبولیت داشته باشم. من از اون دسته آدم‌هایی هستم که فکر می‌کنن لباس‌های بنام و معروف خیلی برای خرید گرونن و نمی‌صرفن. ولی خب، هر کس ارزش‌های خودشو داره دیگه. مثلا همین مارو رو ببینین. تا جعبه دی‌وی‌دی انیمه منتشر می‌شه، می‌ره با کله می‌خردشون. اصلاً برا همینه وقتی اون جور حرف‌ها رو بهم می‌زنه یکم بهم برمی‌خوره.

 «ولی آخه حتی بخوای بهت پیشنهاد چیزی رو کنم، خیلی راحت نیست بگم. نمی‌دونم چه جور علایقی داری که.»

 «خب اگه به داستان شب‌های آزورا علاقه داره، چرا یه چیزی تو مایه‌های همون معرفی نکنیم؟ بعدش سلیقه‌ش دستت می‌آد و می‌تونی طبق اون پیشنهادتو بدی.»

 «آه، آره راست می‌گی.» واقعاً از ارشد یومیوری ممنونم یه دستی بهم رسوند برا انتخاب.

یه ارشد درست‌وحسابی یعنی همین.

 «خب پس من یه چیزی از بین سبک آثار سبک و ساده انتخاب می‌کنم. فکر می‌کنم چیزای واقعی‌تر برای تازه‌واردا بهتر باشن… آه، قبل از این، منابع اصلی داشت یادم می‌رفت. یه جلدی چیزی ازشون نمونده برامون؟»

 «با اینکه قبلاً حسابی رو هم منظمشون کرده بودی، ولی فکر نمی‌کنم الان دیگه اونجا باشن. احتمالاً تو قفسه باشن، گرچه فکر کنم مشتری سخت بتونه پیداشون کنه، پس…»

ناگهانی دستیار مدیر فروشگاه ارشد یومیوری رو صدا زد. ازش خواست تا مراقب دفترحساب باشه، و ارشد یومیوری به لطف سرورویی که داره، تو این کار‌ها محشره. با حالتی حرف‌گوش‌کن، درخواست دستیار مدیر رو قبول کرد. با من خداحافظی محکمی کرد و رفت. ارشد، هرگز فراموش نمی‌کنم چه چیز‌هایی بهم یاد دادی، لطفا مثل همیشه تو کارت قوی باش.

«می‌گم… احیانا دفترحساب خیلی دردسر نداره؟»

«آره فکر می‌کنم همینطوره. کارش این‌طوره که باید با کلی آدم یه عالمه مکالمه‌ی کوتاه داشته باشی، بدون اینکه حس کنن برات زحمتی درست کردن.»

وقتی این حرف رو زدم، بدن آیاسه سان محکم گرفت و بعد آیاسه سان بدنش رو تو دستاش به آغوش کشید. آروم باش آروم باش، اون‌قدرها هم ترسناک نیست. به‌هر‌حال، آیاسه سان رو به سمت قفسه ادبیات ساده بردم، و آیاسه سان بلافاصله شروع کرد به دنبال داستان کوتاه گشتن. نمی‌دونم به لطف جای قفسه‌ها بود که کسی ندیده بود، یا هنوز اون‌قدری از روز نگذشته بود که همه‌ش فروش بره، ولی یه کپی ازش باقی مونده بود.

«همین طرفا…»

«عه، مانگای اینو خوندم. پس اصلش از یه داستان اقتباس شده، آره؟»

«طبق تجربه‌م، هروقت داستانا، یه رسانه تصویری می‌گیرن، نتیجه خوب از آب درمی‌آد.»

البته در نهایت به تجربه و سلیقه شخصی ربط داره که از رسانه داستان خوشت بیاد یا نه.

«قفسه کتابای آموزشی اون‌جا ست. دقیقاً همون‌جایی که رو ستون یه پوستر آگهی «کار پاره‌وقت» زده شده. فکر کنم مطالعه تو نور کم یکم سخت باشه. اهم… درهرصورت، قفسه‌ش دست راسته.»

«آها، که این‌طور. گرفتم…. دستت درد نکنه.»

«اگه مشکلی داشتی، تعارف نکنیا، راحت باش از کارکنای اطرافت بپرس. اگه خجالت کشیدی هم برگرد پیش خودم تا کمکت کنم.»

«مشکلی نیست. احتمالاً خودم بتونم تنهایی پیداش کنم. به‌هرحال تو هم این‌جا کار می‌کنی دیگه.»

«باشه، پس من برم سراغ کارم.»

«برگردی؟ آه آها، راستی، تو این لباس هم خیلی خوب و قشنگ دیده می‌شی.»

«مــ ممنونم.»

راستشو بگم، این تعریف ناگهانی‌اش رو که شنیدم، بیشتر سردرگم شدم تا ذوق‌زده. اگه می‌شد، خودم با آیاسه سان تا قفسه‌ها می‌رفتم و بهش کمک می‌کردم تا چیزی رو پیدا کنه که می‌خواد، ولی خب، همین‌طوری تو خونه کلی با هم وقت می‌گذرونیم. بیشتر از این ممکنه به‌نظر برسه دارم کنترلش می‌کنم.

آیاسه سان با منابع مرجع فیلم و دوتا کتاب تو دستش، به سمت قفسه‌ها رفت. یکم که به پوستر روبروش خیره شد، به سمت راست رفت و پشت قفسه کتاب‌ها ناپدید شد. وقتی که دنبال کردنش تموم شد، سراغ کارهای خودم رفتم و قفسه‌ها رو مرتب و منظم کردم.

یکم که گذشت، آیاسه سان درحالی که پشت سرم بود، من رو صدا زد. وقتی برگشتم پشتم، دیدم یه کتاب بزرگ دیگه تو دستش گرفته که به نظر می‌رسه یه کتاب مرجع باشه.

«من می‌خوام اینو بخرم و بعدش برم خونه. ممنون تو وقت کاری‌ت بهم کمک کردی.»

«خوشحالم تونستم کمکی کرده باشم. پس اصلاً فکر نکن زحمتم دادی.»

نگاهم دنبال آیاسه سان رفت که از من دور می‌شد و سمت صندوق پرداخت می‌رفت تا اینکه شخصی از سمت دیگه‌ای من رو صدا زد.

«ببخشید، صندوق کجاست؟»

وقتی به سمت صدا برگشتم، زن مسنی رو دیدم که مجله‌ای نازک به دست داشت. دستی که مجله رو باهاش گرفته بود، می‌لرزید. همچنین یه زنبیل با خودش داشت، که احتمالاً با خودش فکر کرده بود اگه قبل پرداخت مجله رو بذاره تو زنبیل و بیاره، براش دردسر می‌شه. پس احتمالاً به همین دلیل مجله رو دستش گرفته بود.

«همین‌جا رو مستقیم برید بعدش دست چپتون صندوقه… ولی می‌خواین کمکتون کنم تا مجله رو بیارم براتون؟»

«البته نباید همچین درخواستی کنم، ولی…. ممکنه براتون؟»

«بله، معلومه که ممکنه.» درخواست رو قبول کردم و همین‌که مجله رو دستم گرفتم، فهمیدم بخاطر جعبه و وسایلی که بهش اضافه کردن خیلی سنگین شده.

خانم مسن رو تا صندوق همراهی کردم و از اون‌جایی که الان باز بود، می‌‎تونستم مراقب خرید هم باشم.

«واقعاً کمکم کردین. ازتون خیلی ممنونم.»

«نه نه، این چه حرفیه. ما از خریدتون ممنونیم!»

خانم مسن بعد از اینکه مجله رو داخل زنبیلش گذاشت، خیلی مهربانانه خداحافظی کرد.

«یه لحظه صبر کنین لطفا.»

از سمت صندوق پرداخت بغلی صدای آشنایی اومد. صدای ارشد یومیوری بود. خیلی اتفاقی، مشتری ارشد یومیوری، آیاسه سان بود. به نظر می‌اومد دیگه کار پرداخت و حساب کتاب رو تموم کرده باشن. ارشد یومیوری جلوی آیاسه سان، پول رو داخل ظرف نقره‌ای‌رنگ و کتاب‌ها رو داخل جلد مخصوص فروشگاهمون گذاشت.

آیاسه سان با لحنی ستایشگر گفت: «چه‌قدر سریع هستین.»

جفتشون بی‌خبر بودن که صداشون رو می‌شنیدم.

«هـــم، خب راستش مجبورم دیگه. یووتا کو هم همین‌قدر سریعه.»

«یووتا کون….؟ آها، منظورتون آسامورا کون ئه.»

«اوهوم. با خودم گفتم صداش بزنم تازه‌وارد ممکنه یکم گیج بشی، نه؟ بیا، اینم سه تا کتابت…. آم، مشتری عزیز، مایلین کتاب‌های منابعی که خریدین هم داخل جلد مخصوص بذارم یا نه؟»

ارشد، یکم دیر جنبیدی بری سروقت لحن رسمی صحبت با مشتری.

«نه نیازی نیست. ممنونم.»

«بله بله حتماً! خب باز تاکید کنم، اون تنها کسیه که این‌جا بعد از من شروع به کار کرد، پس از نظر فنی بخوای، نسبت به من یه تازه‌وارده. اوه، راستی اینم رسید کامل خریدتون.» ارشد چهار کتاب رو به همراه رسید، داخل یه کیسه پلاستیکی گذاشت و به آیاسه سان داد.

«خیلی خیلی ممنونم.»

«خب مثل بقیه، از خریدتون خیلی ممنونیم! هر وقت خواستی ببینی یووتا کون چه‌جوری کار می‌کنه می‌توی همین‌جا بایستی!»

«آخه من برا این نیوــ …»

«خب چون تویی، ازت پول لبخندمو نمی‌گیرم!»

ئه… پس از بقیه مشتری‌ها پول می‌گرفتی ارشد؟ البته آیاسه سان این حرف رو ندید گرفت و راهش رو کشید و از مغازه بیرون رفت. مشتری بعدی فورا یه قدم اومد جلوی صف و روبروی صندوق ایستاد و من هم رفتم سراغ قفسه‌ها.

تقریباً حول‌وحوش اتمام نوبت کاری‌مون، ارشد یومیوری اومد پیشم تا باهام صحبت کنه.

«آبجی کوچولوت چه قدر نانازهـــه~»

«هنوز تو فکر اونی آخه؟»

«هروقت برسی سن من، واجب می‌شه روح و جلای جوونا رو ببینی، وگرنه دنیا به هیچکس وفا نمی‌کنه~»

چی داری می‌گی ارشد؟ مگه خوناشامی؟

«فکر نمی‌کنم اون‌قدری پیر شده باشی که بخوای راجع به این چیزا حرف بزنی.»

«داریم راجع به دبیرستان و دانشگاه حرف می‌زنیم‌ها! کم چیزی نیست‌ها! مثل اینکه اصلاً تو باغ نیستی بچه جون!»

«راستش رو بخوای فکر هم نمی‌کنم هرگز هم بخوام.»

«ولی خیلی بانمک بود. هروقت تو می‌اومدی، این‌قدر واکنشش واضح تغییر می‌کرد که نگو. بچه جون، خوب چیزیه ها.»

«خوب چی‌چیه؟»

«چیز، چیـــــــــــز~!»

یه لحظه به کل قاطی کردم داره راجع به چی حرف می‌زنه. ولی بعد از اینکه چشم‌های پر شوروشعفش رو دیدم، فهمیدم قضیه از چه قراره. منظورش این بود که واکنشای آیاسه سان خبر از عشق‌وعاشقی داره.

«نه باباها… چی داری می‌گی…»

«واقعاً؟ مطمئنی این‌طور نیست؟»

«آیاسه سان فقط خواهرمه، خب؟»

واقعاً نمی‌تونستم جور دیگه‌ای تصورش کنم، و آیاسه سان هم دقیقاً همین حس رو نسبت به من داشت. باید می‌داشت.

نوبت کاری‌ام تموم شد و راهم رو راست کشیدم و رفتم سمت خونه. هم بابا و هم مامانم بیدار بودن، پس با هم شام رو خوردیم. با اینکه خیلی دیر شده بود، طرف‌های ده شب بود، ولی باز منتظرم مونده بودن تا منم بیام. آکیکو سان اولین باری بود که این‌قدر صبر می‌کرد. مقداری مرغ سوخاری بی‌نظیری درست کرده بود وقتی داشتیم می‌خوردیم، آقاجونم یک‌ریز درباره‌ی عالی بودن غذا وراجی کرد و صدای ملچ‌ملوچش دیوونه‌ام کرد. چه‌جوری با اینکه فقط یک ماهه داره باهاش زندگی می‌کنه، همچین شورواشتیاقی داره ؟

آیاسه سان کنارمون پشت میز ناهارخوری نبود. مشخصاً زودتر شامش رو تموم کرده بود و الان داشت حسابی درس می‌خوندی. دیگه امشب ندیدمش دوباره.

[1] . گل عکبوتی: گلی ست که در ژاپن نماد مرگ و تولد دوباره است. در اعتقاداتی دلیل مردن انسانهای پاک، در دام این گل‌ها افتادن است.

[2] خرده‌فرهنگ: اشاره به گروهی اقلیت در جامعه که بین جامعه اکثریت مقبولیت دارند. همانند اقلیت‌های مذهبی یا اقلیت‌هایی با گویش متفاوت.