ورود عضویت
Gimai Seikatsu-02
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 7: 22 جولای (چهارشنبه)

 

یه ابر بزرگ کومولونیمبوس آسمون رو پوشونده بود، در حدی که می‌خواست بزرگ‌ترین ساختمون شیبویا هم بپوشونه. پشت این ابرای بزرگ و سفید، آسمون آبی رنگ بود، درست مثل رنگ آبی صفحه‌ی کامپیوتر. تابستون بلاخره شروع شد و اتمام دوره‌ی اول دبیرستان سوی‌سی رو اعلام کرد. امروز جشن پایان ترم بود، به‌قدری جو خوشحال‌کننده‌ای ساکن بود که حال‌وهوای کسل کلاس‌ها رو شسته بود و به آدم احساس خوشحالی دست می‌داد. حتی بعد از این که معلم دادوبیداد کرد، تموم نشده بود.

«آروم باشید، اینم جزو کلاستونه ها! این‌قدر دیوونه‌بازی درنیارید، گوشتون با منه؟»

این کلمات مثل ماشه عمل کرد، و تابستون رو به کلاس شلیک کرد. معلم داشت شاخ درمی‌آورد، ولی هیچ‌کس حتی بهش گوش نمی‌داد.

ایستادم و به مارو گفتم: «من زودتر می‌رم.»

«خبه بشین بینیم، چه عجله‌ای داری حالا؟»

«چون بعد مراسم بلافاصله کار پاره‌وقتم شروع می‌شه.»

مارو با چشمای گشاد زل زد بهم: «بلافاصله؟ بابا هنوز ظهرم نشده که.»

«یه نوبت زودتر باید برم. یه ارشد کهنه‌کار یهویی نوبتشو زودتر تموم کرد، برای همین زنگ زدن ببینن من می‌تونم زودتر بیام یا نه.»

«چه سخت‌گیر.»

«برای همینم می‌خواستم زودتر برم خونه و همه چیزو آماده کنم.»

«آخی آخی، چه پسر پرتلاشی، باشه هر طور خودت می‌دونی.»

مارو دیگه چیزی نپرسید، منم بکوب از کلاس زدم بیرون.

فقط یه ساعت زودتره، پس واقعاً دلیلی نداره این‌قدر عجله کنم، ولی همیشه وقتی یه کاری رو برای بار اول انجام می‌دی، کلی اتفاق ناخواسته می‌افته که فکرش هم نمی‌کردی. واقعا دوست ندارم وقتی خودم قبول کردم یه ساعت زودتر برم سرکار، دیر کرده باشم. با این حال، برخلاف نگرانی‌هام، به موقع رسیدم. لباس فرمم رو عوض کردم، داخل فروشگاه رفتم و یه چیزی دستم اومد.

هیچ مشتری‌ای داخل نبود. وقتی ساعت رو نگاه انداختم، دیدم درست یک ساعت زودتر اومدم. ولی واقعاً توی یه ساعت فروشگاه این‌قدر فرق می‌کنه؟ وقتی داخل فروشگاه رو بررسی کردم، حتی نتونستم یه نفر رو ببینم که از سرکار به خونه می‌ره. خب پس منطقیه چون این وقت روز ساعت تعطیلی نیست که کسی بره خونه. همه یه ساعت دیرتر اومدن.

«اوف، چه‌قدر امروز زود اومدی بچه جون!»

برگشتم و ارشد یومیوری رو دیدم که با دستی در هوا، به سمتم می‌آد.

«آه ارشد، امروز نوبت کاری‌م یه ساعت زودتر شروع می‌شد. تازه انتظار نداشتم ببینمت.»

«بخش من از دوشنبه تعطیلات تابستونی داره~»

«انگار کاریه که یه دانشگاه می‌کنه.»

«البته، یکی از دوستام کل تعطیلات تابستون رو باید توی آزمایشگاه باشه. بخش فیزیک خیلی سخت می‌گیره.»

«پس یعنی کلی وقت خالی داری.»

«خب دیگه، برای همینم این‌جام. راستی، می‌خوای توی تعطیلات تابستون تمام وقت کار کنی؟»

«خب، برای الان آره.»

سرم رو تکون دادم تا از دست این افکارم خلاص بشم و رفتم سراغ کار. برای شروع باید مراقب نظم قفسه‌ها باشم و کارهای جدید نشری رو بچینم.

بعد از گذشت یک دقیقه، داد کمرم دراومد. واقعا کار توی کتابفروشی برای آدم کمر و باسن نمی‌ذاره. وقتی هم کتاب‌های سنگین رو بلند کنین یا مجبور باشین ببریدشون جایی یا وقتی کمرتون خمه بچینیدشون توی قفسه‌ها، نورعلی‌نور می‌شه. آه عمیقی کشیدم و دوتا دستم رو بلند کردم تا کش بیام. وقتی کش اومدم صدای ترق‌توروق از پشتم شنیدم. درحالی که شونه‌هامو کمی کش می‌دادم، زیر چشمی، یه نفر آشنا با موهای روشن رو دیدم که داره می‌آد. فوری نگاهم رو انداختم روش و دیدم دختری با لباس آشنا رفت توی دفتر مدیریت. نکنه….

«آسامورا کون، اگه خیلی خسته‌ای می‌تونی استراحت کنیا.»

وقتی برگشتم، مدیر فروشگاه بهم سلام کرد. مدیر فروشگاه من رو برانداز کرد و سرش رو تکون داد.

«آره، ایشون برای یه کار پاره‌وقت مصاحبه دارن.»

آره خب، ما کمبود نیرو داشتیم، برای همین خبر خوبیه. یه دختر دبیرستانیه که برای تعطیلات تابستون دنبال کار پاره‌وقته.

«اوه آره، فکر کنم توی همون مدرسه‌ای تحصیل می‌کنه که تو توشی آسامورا کون.»

ناخوداگاه شنیدم که مدیر فروشگاه در حال صحبته: «اسمش چیه؟»

ولی فوری جواب سوالم که بهش فکر می‌کردم رو گرفتم.

«اسمش آیاسه ساکی ئه.»

 

بخش آخر: خاطرات آیاسه ساکی

16 جولای (پنج‌شنبه)

گند زدم بهش. هیچ‌وقت به ژاپنی یپشرفته اعتماد نداشتم، ولی فکر نمی‌کردم واقعاً در این حد بد انجامش بدم. کلا هر سؤالی که به داستان مربوط بشه، من توش گند می‌زنم. البته من که نمی‌خوام از مشکلم فرار کنم و بذارمش به امان خدا، برای همینم یه کوه کتاب مرجع خریدم و کلی نمونه سؤال حل کردم. ولی هر وقت بحث انجامش بشه، تا گردن می‌رم توی لجن. فکر کنم زیادی وقتمو می‌ذارم روی چیزای غیرضروری. کافیه روی مفهوم متن تمرکز کنم و هر وقت به سؤالی رسیدم که جوابش رو نمی‌دونستم، ول ندم و ادامه بدم، عین همونی که آسامورا کون بهم گفت. اصلاً هیچ‌جوره اختلافات و مشکلات شخصیت‌های داستان رو نمی‌فهمم. اصلاً متوجه نمی‌شم با این جملات نامفهوم، چی می‌خوان بنالن. چرا عین آدم رک‌وراست حرفاشونو نمی‌زنن و احساساتشونو بیان نمی‌کنن؟ اگه احساسات واقعیتونو قایم کنین و خواسته‌هاتونو توی خودتون بریزید، نمی‌تونین عشقتونو به جایی برسونین… البته نمی‌دونم، این فقط نظر منه. از اینا بگذریم، آسامورا واقعا کارش توی تدریس درسته. رک باشم، واقعاً دیگه امیدی نداشتم، ولی با کارش یه نور کوچیکی از امید رو پیدا کردم. خوشحالم.

17 جولای (جمعه)

این آهنگ هیپ‌هاپ لوفی که آسامورا کون بهم داده عجب چیزیه. صداهاش درست مثل بارونی هستن که به شیشه می‌خورن و حس آرامش می‌دن. آو آره ها، الان که بحثش شد، من واقعاً عاشق صدای بارونم. شاید از اونام که توی روزای بارونی بهتر تمرکز می‌کنن؟ هیچ روحمم خبر نداشت همچین سبکایی خارج از ژاپن تا این حد محبوبن. لازمه از آسامورا کون تشکر کنم چشممو به این دنیا باز کرد.

اه لعنت، زیادی غرق افکارم شدم. کم مونده صبح بشه دیگه. بهتره دیگه برم توی جام و یکم بخوابم. خودم خوب می‌دونم هر چی کم‌تر بخوابم، بیشتر به یادگیری‌م آسیب می‌زنم، تازه سلامتی هم هست. البته همین که تا این‌جا تونستم تا این حد تمرکز کنم. این آهنگه تأثیر خوبی داشتا. عجیبه. بعد اینکه توی جام رفتم، افکار بیهوده شروع شد توی سرم پیچیدن. باید به مغزم یه استراحتی بدم، ولی همچنان دارن به جاهای بدی می‌کشن.

هیپ‌هاپ لوفی. کسی که راجع به این آهنگ به آسامورا کون گفته همون ارشد دلرباشه نه؟

اصلا مهم نیست، ولش کن. اصلاً برای چیز ازش نوشتم؟ نمی‌فهمم.

18 جولای (شنبه)

می‌دونم ممکنه عجیب باشه، ولی نمی‌دونم برای چی این چیزایی که قراره پایین بگم رو دارم توی دفترخاطراتم می‌نویسم.

اصلا منطقی نیست. اصلا چیزی که می‌خوام بنویسم هیچ سودی نداره.

بذار بنویسم.

خیلی عالیه نه؟ خودمو راضی کنم و از این دفترخاطراتم استفاده کنم تا احساسامو بریزم توش.

آسامورا کون امروز دیر کرده. چون کارش ساعت 9 تموم می‌شه، همیشه ساعت 9 و نیم می‌رسه خونه، شایدم ده. همیشه همینه. ولی الان 10 و نیمه و هنوز نیومده خونه. وقتی داشتم از فریزر نوشیدنی در‌می‌آوردم، از مامان و بابا تایچی سان هم پرسیدم.

اتفاق نادریه ولی امروز با هم خونه بودن و موقع تماشای تلویزیون با هم حرف می‌زدن. نمی‌خواستم مزاحمشون بشم، اونم وقتی که بعد مدت‌ها بلاخره تونستن یکم از وقتشون لذت ببرن و مثل زن‌وشوهر واقعی با هم باشن، ولی واقعاً نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. برای همین ازشون راجع به آسامورا کون پرسیدم.

ازشون پرسیدم: «دیر نکرده؟ یعنی حالش خوبه؟» بعد بگین چی جواب گرفتم؟

یووتا داره با یه دختری که باهاش کار می‌کنه، فیلم می‌بینه.

دختری که باهاش کار می‌کنه. تا حالا ازش نشنیده بودم.

منظورم اینه که، گرفتم. اصلاً چه دلیلی هست براش که بیاد با من راجع بهش حرف بزنه. نصفه شبی بری خیابون پرسه بزنی اصلا جزو چیزایی نیست که من بتونم خوب درک کنم، ولی چون به بابا تایچی سان گفته بود، دیگه درخواست من خیلی خودخواهانه محسوب می‌شد. حتی اگه آسامورا کون رابطه‌ای داشته باشه که من ازش خبر نداشته باشم. حتماً براش عجیب نیست که با یکی دوتا دختر رابطه داشته باشه.

نکنه اون دختره ست؟

اون ارشد خوشگله سرکارش که آهنگ هیپ‌هاپ لوفی رو بهش داده. اگه اون باشه که، حالم ازش بهم می‌خوره.

آه، حرفمو پس می‌گیرم. اینکه این‌جا ازش بنویسم زمین تا آسمون فرق داره با اینکه بهش فکر کنم. کلمات وزن بیشتری نسبت بهش دارن. نزدیک کلمه‌ای که حسمو بیان می‌کنه کلمه‌ی «نفرت» ئه، ولی واقعاً این‌جوری نیست که از دختری متنفر باشم که حتی نمی‌شناسمش. خیلی بده. حتی یه چیز کوچیکم ازش نمی‌دونم، بعد دارم بدترین احساساتمو با کلمات روانه‌ش می‌کنم. واقعا از خودم بابت این کارام بدم می‌آد.

وای خیلی کم‌طاقت شدم. تصمیم گرفتم وقتی آسامورا کون برگشت خونه، یه خوشامدگویی حسابی بهش بگم، پس تصمیم گرفتم به‌جای اتاقم، توی پذیرایی درس بخونم. حتی وقتی مامان بابا رفتن اتاقشون، من دارم حسابی درس می‌خونم.

پ.ن: از صبح

خسته شدم. داره خوابم می‌گیره.

شاید به‌خاطر اینه که دیشبو تا صبح بیدار بودم و یه کوچولو خوابیدم و تازه، صبح زودم بیدار شدم.

عجب تأثیر تأسف‌باری گذاشت این کم‌خوابی.

آخرشم وقتی آسامورا کون برگشت خونه نتونستم بیدار شم. نشد بهش خوشامد بگم.

الان که دارم بهش فکر می‌کنم، با یه چیزی رو شونه‌هام بیدار شدم. نکنه اون انداخته روی شونه‌م؟ بهش که فکر می‌کنم، احساس مبهم و ناراحت‌کننده‌ای که دیروز داشتم برام روشن شد.

چراش رو خودمم نمی‌دونم. چه حسیه اصلاً؟

19 جولای (یکشنبه)

پس ارشد خوشگله‌ی قصه‌ها اینه. خدایی اعتراف می‌کنم که خوشگله.

راستش دنبال یه مرکز خرید بودم تا کتابای مرجع و کتاب داستان بخرم، ولی ناخودآگاه راهم کشیده شد به محل کار آسامورا کون. مثل اینکه جدی‌جدی حواسش به من بود، برای همین تصمیم گرفتم واکنش بدم.

ارشد یومیوری** . چه اسم قشنگی، البته. عاشق کتابه، کتابا عاشقشن و هر کی که عاشق کتابه هم عاشقشه.

شاید چون دانشجوئه؟ ولی خیلی سنش بیشتر می‌زنه ها، با این حال وجه بانمکی‌ش رو با این سن زیادش حفظ کرده.

آسامورا کونم خیلی کنارش بهش خوش می‌گذره گویا.

احساس می‌کنم جدی به هم می‌آن. اگه با هم برن توی رابطه، حتماً آسامورا کون خوشحال می‌شه. یادم می‎‌آد که این فروشگاه یه پوستری آویزون روی ستون‌‌ها داشت که درخواست کارمند کرده بود برای کار پاره‌وقت.

که کار پاره‌وقت توی کتابفروشی، هاه؟

مطمئناً شغلش در حدی نیست که سه‌سوته پول دربیارم، ولی به نظر می‌رسه دست‌کم کاریه که از پسش بربیام. ولی یه چیزی هست درباره‌ش که مطمئن نیستم. موندم آسامورا کون ممکنه بدش بیاد از اینکه خواهرخونده‌ش دقیقاً جایی کار کنه که خودش داره کار می‌کنه؟ فکر نکنم با این حساب بتونم این‌جا کار کنم.

صبر کن، نه نه.

الان جز امتحان نباید به هیچی فکر کنم. اول باید ببینم اصلاً این درس کوفتی رو قبول می‌شم یا نه. تمرکز کن آیاسه ساکی.

20 جولای (دوشنبه)

امروز روز آخریه که به امتحان مونده. من واقعا از آسامورا کون و ماایا ممنونم، هر دوشون بهم کمک کردن.

شب زود می‌رم توی تخت تا بتونم صبح خوب و سرحال بیدار شم، برای همین خلاصه می‌نویسم.

گوشت ترش و شیرین واقعاً خوشمزه بود.

از جفتتون ممنونم.

21 جولای (سه‌شنبه)

امتحانو قبول شدم.

معما چون حل گشت آسان شود، می‌دونم الان فایده نداره، ولی راستش از دیشب مطمئن بودم قبول می‌شم. حس می‌کردم دریچه‌ای درونم باز شده که بهم اجازه می‌ده راحت به سؤالا جواب بدم. البته که بخاطر آسامورا کون ئه. و صد البته ماایا چان.

حالا هر چی، الان دیگه تابستونو آزاد آزادم و هر طور دلم بخواد ازش استفاده می‌کنم. تازه می‌تونم هم مطالعه داشته باشم هم کار کنم و پول دربیارم. قبل از اینکه برم خونه یه مسیر دیگه رو به شیبویا پیش گرفتم. خواستم یه بار دیگه جایی رو ببینم که آسامورا کون توش کار می‌کنه. می‌خوام اون تبلیغی رو ببینم که دفعه پیش دیدم و درخواست کارمند کرده بودن. خب خوبه، آسامورا کون رو این اطراف نمی‌بینم. شاید توی این ساعت یه جای دیگه کار می‌کنه. ولی نمی‌خواستم هیچ برخوردی باهاش داشته باشم، برای همین تا جایی که می‌شد از باجه پرداخت دور شدم تا اصلا هیچ کارمندی منو نبینه.

اصلا خوش ندارم فکر کنه اومدم آمارشو دربیارم یا صبح تا شب تو فکرشم. با دقت توی فروشگاه قدم زدم تا پوستر رو دیدم. دقیقاً هیمن موقع بود که یه نفر سمتم اومد که به نظر می‌رسید مدیر فروشگاهه. اومد باهام حرف بزنه. ازم پرسید: «دوست دارین کار پاره‌وقت انجام بدین؟» واقعا به نظر می‌اومد آدمیم که دنبال کار پاره‌وقته؟ مطمئنم صورتم خیلی نشون نمی‌ده چی تو ذهنمه. بدون تأمل گفتم: «بله» خب دیگه نه راه پیش دارم نه پس. بهم گفتم روز بعد برای مصاحبه شغلی بیام و رزومه بیارم. چون هیچ‌وقت توی زندگی‌م مصاحبه شغلی نداشتم، دوزاری‌م افتاد باید تمرین کنم. برای همین رفتم کارائوکه.

فکر کنم توی خونه هم می‌تونستم انجامش بدم، ولی توی خونه مدام آسامورا کون می‌اومد جلوی چشمام و معذبم می‌کرد. اصلاً راه نداره کسی منو موقع تمرین ببینه، وگرنه می‌میرم از خجالت.

این‌قدرم راحت نیست توضیحش.

الان اگه ازم بپرسن چرا می‌خوای توی کتابفروشی کار کنی، هیچ جوابی ندارم. من هیچ خودمو نمی‌شناسم چه برسه خواسته‌هامو. چیزای غیرممکن درباره‌م نپرسین. یه نگاه به سؤال جوابای نمونه انداختم و تنهایی شروع کردم به تمرین. یه چندباری یه کارمندی اومد داخل، باعث شد یکم معذب بشم، چون راستش آواز که نمی‌خوندم. گرچه غریبه غریبه ست، پس زیاد مهم نیست. ببخشید نگرانت کردم آسامورا کون. چون می‌دونستم قراره دیرتر بیام خونه می‌خواستم خودم زودتر بهش زنگ بزنم، اما باید یه بهونه‌ای می‌آوردم که تا این‌وقت شب بیرون کجا بودم.

«من رفتم همون جایی که تو کار می‌کنی و برای فردا هم مصاحبه شغلی دارم، برای همین داشتم تمرین می‌کردم.»

قطعاً این بهونه‌ای نیست که بتونم بهش بگم. احساس می‌کنم دیر یا زود باید با این احساس مبهم و ناراحت‌کننده‌ی درونم روبه‌رو بشم، اما دست‌کم تصمیم گرفتم امروز با یه غذای حسابی از آسامورا کون پذیرایی کنم.

چون زودتر رسیده بودم شیبویا، توی شعبه خرید توقف کردم. موادغذایی باکیفیت خریدم و حسابی هم حواسم به پولی بود که خرج می کنم. فکر می‌کنم پختن چیزهای خوشمزه هنوزم ممکن باشه، و اگه اینطور هم نباشه، خب پس می‌خوام اشتباهمو بپذیرم. من فقط از این مسیر شعبه خرید استفاده کردم تا بهونه‌ای باشه که چرا این‌قدر دیر به خونه رسیدم. حالا درباره‌ی این که چرا باهاش تماس نگرفتم یه بهونه دیگه جور می کنم، آها، مثلاً اینکه باتری گوشی‌م تموم شده بود. دروغ مناسبیه.

آخرش آسامورا واقعا نگران شده بود. فکر کنم اولین باره که این‌قدر نگران می‌دیدمش. بعد از اینکه در آسانسور بسته شد، فقط ما دوتا بودیم و راجع به چیزهای زیادی صحبت کردیم. توی جای کوچکی مثل آسانسور، فقط ما دوتا. آسانسورمون مثل آسانسور هر آپارتمان دیگه‌ای بود، اما حتی الان که باهم توی خلوت بودیم و کس دیگه‌ای نبود، باز هم عصبانی بودم. وای فقط امیدوارم فکر نکنه بوی بدی می‌دم. آخه یکم عرق کردم. هر بهونه‌ای که به ذهنم رسید، سمتش پرتاپ کردم. هوف خدا رو شکر، خوشحالم که حرفمو باور کرد. ولی هرچی بیشتر دروغ می‌گفتم، قلبم بیشتر فشرده می‌شد. حس می‌کنم دقیقاً مثل شخصیتای داستانی رفتار کردم، نه؟

اَه، احساسات نامشخص! اصلاً حوصله ندارم اینا رو براش توضیح بدم. من این احساساتو درون خودم سرکوب می‌کنم، انگار که انداخته باشم توی یه بطری، محکم درشو می‌بندم، دورش یه عالمه دروغ می‌چینمو در آخر پرتابش می‌کنم توی دورترین نقطه ذهنم تا دیگه دستم بهش نرسه.

 می‌دونم حرفام معنی نداره، اگه فقط می‌تونستم احساساتمو صادقانه بهش بگم و باهاشون کنار بیام و از جروبحث دوری کنم، شاید بتونم راه درستش رو پیدا کنم.

خیلی می‌ترسم. از این حسی که الان دارم می‌ترسم. چون دارم یواش‌یواش می‌فهمم واقعا چه اتفاقی داره برام می‌افته و واقعا دارم درباره‌ آسامورا کون چه فکری می‌کنم. اگرچه حتی نمی‌تونم این کلمه ساده رو توی دفترخاطرات خودم بنویسم.

خیلی بده. واقعاً دارم شبیه شخصیت توی قصه‌ها می‌شم.

22 جولای (چهارشنبه)

بالاخره موفق شدم. وای خیلی به هم ریختم. حتی فکرش رو نمی‌کردم به این زودی منو به کارمندی توی شغل پاره‌وقت قبول کنن. حتی بهم گفتند برم برای مصاحبه کاری، اونم دقیقاً توی نوبت‌کاری‌ای که آسامورا کون و یومیوری هستن. تا جایی که ممکن بود زود از خونه خارج شدم به امید اینکه اونا منو نبینن، ولی موندم جواب بده یا نه.

 نه، فقط دارم زمان می‌خرم، اونم برای الان. تفاوتی نداره، نمی‌تونم که برای همیشه ازشون فرار کنم. بلاخره که مجبور می‌شم بهش توضیح بدم. که دقیقا توی همون فروشگاهی که تو کار می‌کنی استخدام شدم. یکم از می‌ترسم تا توضیحش بدم. ترسیده‌م، ولی در عین حال از شرش خلاص شدم.

 معلومه که این‌طوره، چون بالاخره تونستم این احساس ناخوشایند و مبهم رو رها کنم. آسامورایی که نمی‌شناختمش، رابطه‌ی آسامورا و یومیوری‌ای که ازش خبر نداشتم.

 اگه فقط می‌تونستم یکم بیشتر بفهمم، این حس ناخوشایند و خفه‌کننده دست از سرم برمی‌داشت. این چیزی بود که در آخر بهش رسیدم.

 باورنکردنیه….. چرا از همه کارام سر در می‌آره. اون که هیچ کاری نمی‌کنه. خودم این زنجیرو به خودم زدم، پس خودمم باید بازشون کنم. این چه احساس مضحکیه؟ فکر کنم می‌تونم همه چی رو برای خودم اینجا بنویسم تا بعداً یادم بیاد، چون هیچکس این دفترو نمی‌خونه. چون دفتر خاطراتمو توی کشوی میزم پنهان کردم، جاش امنه، مگه نه؟

 اینم یه سوال برای تو و من، برای تو، آیاسه ساکی!

 سوال: یه کلمه برای توصیف واضح این احساس نامشخصت ارائه بده.

 جواب: حسادت

 

———————–

**: اسم شیوری یومیوری از سه‌تا کانجی (خط پیچیده ژاپنی) ساخته شده. یومی: به معنای خواندن- یوری: به معنای فروختن و شیوری: به معنای چوق الف (چوق الف، همون نشانی که برای یادآوری بین کتابامون می‌ذاریم) خب فهمیدین چرا این‌قدر به کتاب وصله؟

 

پایان جلد دوم~ امیدوارم لذت برده باشید.