ورود عضویت
Gimai Seikatsu-02
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 6: 21 ژوئن (سه‌شنبه)

 

حتماً امروز جاذبه‌ی زمین یه مشکلی پیدا کرده. من ازش مطمئنم، چون گذر زمان از همیشه کندتره. اگه همین الان یکی بپره جلوم و بگه علتش تغییرات واقعی پدیده‌ها ست که به‌خاطر روند معیاری علم انسان رخ داده، ممکنه بمن واقعا باورش کنم و بعدش عضوی از گروه‌های دوست‌دار محیط زیستی بشم.

دقیقا وقتی که فکرش هم نمی‌کردم بلاخره زمانش برسه، کلاس‌ها بلاخره تموم شدن. درواقع بهتره بگم، دیگه وقت امتحانات تکمیلی بود. چون فردا مراسم پایان این سال تحصیلیه، توی کلاس پر شده بود از پچ‌پچ بچه‌ها و منم یه گوشم رو در کرده بودم یه گوشم رو دروازه. حتی یادم نمی‌آد موقع زنگ تفریح داشتیم با مارو چی می‌گفتیم، چه برسه به مزه غذایی که داشتم می‌لونبوندم. ذوقم رو خفه کردم تا فوری بعد کلاس نپرم جلوی آیاسه سان و نتیجه امتحانش رو بپرسم، و یهو به خودم اومدم و دیدم یه منم و یه کلاس خالی.

…نه، اصلا ضایع ست کارم؛ دخالت بی‌جا ست. من فقط برادرشم. توی این چند روزی که گذشت، تمام تلاشم رو کردم تا آیاسه سان با موفقیت از پس امتحانش بربیاد. ولی با این اوصاف، خیلی کار زشتیه یه کله برم سراغش تا ببینم جواب امتحان چیه. به هر حال توی خونه که هم رو می‌بینیم. یه طوری توی دلم عجله دارم انگار تنها جایی که می‌بینمش مدرسه ست، واقعا نیازی به عجله نیست.

وقتی خیال‌وهوس از سرم پرید و کمی آروم شدم، تنها توی کلاس با خودم زمزمه کردم: «آره باید برم سر کار پاره‌وقتم، بعد از اونجا می‌رم خونه می‌بینمش.»

البته که خیلی کم پیش می‌آد من با خودم این‌طوری صحبت کنم، ولی دیگه واجب بود یه طوری خودمو از کلاس بِکَنم و بندازم بیرون. یکم خجالت‌زده شدم، ولی هرطور بود کیفم رو برداشتم و از مدرسه زدم بیرون.

در آخر، حتی موقع کارم هم نتونستم روی هیچ‌چیز تمرکز کنم که به بدترین شکل ممکن تموم شد. چند بار توی باجه سر حساب‌وکتاب  اشتباه کردم، یه طوری اشتباهات ناشیانه انجام دادم که از اول ورودم به این کار تا الان هیچ‌وقت مرتکبشون نشده بودم! خیلی وقت بود از یه مشتری عذرخواهی نکرده بودم.

«بچه جون، رو به راهی؟»

«… شاید. دیگه الانا باید برم.»

حتی وقتی که ارشد یومیوری من رو با نگرانی مملوسی در صداش خطاب کرد، فقط بهش یه جواب کوتاه دادم، همین و بس. البته، می‌دونستم موقع برگشت با دوچرخه به خونه باید بیشتر مراقب باشم، ولی یه طورایی به خیر گذشت و راحت به خونه رسیدم. حتی بعدش به خودم اومدم و دیدم دارم به سختی رکاب می‌زنم، انگار که می‌خواستم هر چه سریع‌تر خودم رو به خونه برسونم. موندم آخه چرا؟ این‌قدری که کنجکاو جواب امتحان آیاسه سان بودم، کنجکاو جواب امتحان خودم نبودم!

با همین افکار بود که به مجتمع آپارتمانی‌مون رسیدم، مستقیم سمت آسانسور رفتم و یک‌راست رفتم سمت واحدمون.

— کلیک!

دستگیره در رو که کشیدم، احساس کردم شونه‌هام دارن می‌افتن و صدای مبهمی توی گوشم شروع به پیچیدن کرده. دری که باید باز می‌شد، حتی یک سانت هم تکون نخورد، چون قفل جلوش رو گرفته بود.

با خودم فکر کردم: « چه عجیب.»

آیاسه سان همیشه در رو برای من باز می‌ذاشت تا از سرکار رسیدم بیام تو. همیشه هم بهم می‌گفت برای روز مبادا با خودم کلید داشته باشم، از طرفی در ورودی مجتمع همیشه قفل خودکار داشت که هیچ‌جوره راه نداشت کسی ازش رد شه و بتونه بیاد داخل، پس این‌جوری برای جفتمون جالب نمی‌شه، چون مجبورم زنگ رو بزنم و اعتراف کنم کلید‌هام رو فراموش کردم بردارم و الان کلید ندارم. جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم که بهترین کار اینه که کلید برداریم.

آخرش انگار بیشتر حواسش به خود من بود تا اینکه اجبارم کنه از قوانین پیروی کنم و با این همه خستگی بعد از کار، پاشم کلید بیارم و در رو باز کنم… ولی احتمالاً فقط تصوراتمه. حالا هر چی، در که قفله، پس باید یه کاری‌ش بکنم. حسابی بین وسایل‌هام رو گشتم. شانس آوردم چون کلید برداشته بودم. پس کلید رو برداشتم و در رو باز کردم. انگاری قفل خودش کار می‌کنه.

به محض ورود، آیاسه سان رو صدا زدم: «من برگشتم ….. آیاسه سان؟» داخل خونه توی تاریکی محض بود. چراغ رو روشن کردم و از راهرو رفتم توی پذیرایی. تا چراغ پذیرایی رو روشن نکرده بودم، اون‌جا هم تاریک تاریک بود. اصلاً حضور هیچ‌کس جز خودم رو حس نمی‌کردم. وقتی به آشپزخونه سرک کشیدم، اثر بشقاب شام هیچ کس رو ندیدم، چه برسه بخواد شام حاضر باشه. حدس زدم شاید خوابیده، پس رفتم اتاقش رو ببینم، ولی درش بسته بود، پس نتونستم ازش مطمئن بشم.

وقتی رفتم جاکفشی رو نگاه کردم، هیچ‌اثری از کفشاش توی هیچ جای راهرو یا جاکفشی نبود. البته برای آقاجون یا آکیکو سان هم نبود، پس یعنی الان فقط و فقط من توی خونه بودم. ساعت رو که نگاه انداختم، نیم ساعت از نه گذشته بود. هیچ‌وقت نشده بود آیاسه سان تا این وقت شب بیرون باشه.

یه لحظه حس کردم قلبم هوری ریخت. نکنه امتحانش رو به قدری بد داده که الان داره با اضطراب و ناراحتی دست‌و‌پنجه نرم می‌کنه؟ فکر کنم این حس شدیدم به‌خاطر فیلم عاشقانه‌ای باشه که اخیراً دیدمش، چون مغزم فوری رفت سراغ بدترین اتفاق ممکن. می‌خوام باور کنم که حالش خوبه و همه چیز روبه‌راهه. گرچه این شخصیت صبورش ممکنه کار دستش بده بلاخره. اصلاً شاید حس کنجکاوی کل امروزم که ببینم جواب امتحانش بلاخره چی شد، به‌خاطر همین رفتار و شخصیت خونسردش بوده.

درواقع یه روند فکری کامل و بیمارگونه. از اون‌جایی که آیاسه سان از روحیه و اخلاق خودش بدش می‌آد، به قدری می‌خواد این انعطاف‌پذیری‌اش رو حفظ کنه که کلاً یه شکل غیرعادی‌ای به خودش گرفته. به خدا که این از خودگذشتگی‌اش درست نیست. از نقطه‌نظر و روش انجام کاری‌اش، کاملا اشتباه بود که به من یا ناراساکا سان تکیه کنه تا درسش رو بخونه. پس یعنی الان چی می‌شه اگه با وجود این‌ همه تغییر انعطافی‌اش، جواب امتحان به اندازه‌ی کافی خوب نبوده باشه؟

«….!»

قبل اینکه بفهمم دارم چه غلطی می‌کنم، دیدم براش توی لاین پیام فرستاده‌ام.

«کجایی این وقت شب؟»

خودم می‌دونم پیامی که براش فرستادم سرتاپا مضحک بود. هیچ وقت دوست نداشتم از این کلمات استفاده کنم، چون می‌خواستم وجه لطیف ارتباطی خانوادگی‌مون رو با آیاسه سان حفظ کنم. ولی دیگه توی این موقعیت، این کلمات تنها کلماتی بودن که می‌تونستم بهشون تکیه کنم و دیگه اهمیت نداشت چه‌قدر ازشون بدم می‎‌آد. نمی‌خوام از چیزی پشیمون بشم، حتی اگه نتیجه‌اش خجالت‌زدگی من باشه، همین کافیه.

پنج ثانیه،…. ده ثانیه،…. پانزده ثانیه،…. و در آخر یک دقیقه. حتی پیام رو باز نکرد بخونه. هیچ تغییری توی صفحه‌ی لاینم نشون داده نشد.

این‌جوری که نمی‌شه. نمی‌تونم صبر کنم. اصلاً یه جا بند نمی‌شم. پریدم سمت ورودی، کفش‌هام رو پام کردم و با چنان نیرویی دستگیره رو کشیدم که خودمم باورم نشد، و سریع پریدم توی راهرو. سریع سمت آسانسور رفتم و دکمه طبقه همکف رو فشار دادم، منتظر موندم تا آسانسور صدا بده.

تپ‌تپ. متوجه شدم دارم انگشت‌های پام رو روی زمین می‌کوبم. واقعا خنده‌دار بود که چه‌قدر مضطرب شدم. هرچی بیشتر طول می‌کشید تا آسانسور به طبقه همکف برسه، سرعت کوبیدن انگشت‌هام به زمین سریع‌تر می‌شد. خودم متوجه بودم که چه‌قدر تحت‌تأثیر داستان‌های مختلف قرار گرفتم و چه‌قدر فیلم دیده‌ام. جوون‌های امروزی به‌خاطر علاقه‌ی شدیدشون به شجاعت‌های نامشخص مسخره می‌شن. توی واقعیت، همچین تحولات غم‌انگیزانه‌ای به‌ندرت اتفاق می‌افتن. هرچند اینکه هر سال نزدیک 200 دانش‌آموز دبیرستانی خودشون زندگی‌شون رو از خودشون می‌گیرن، یه حقیقته. ممکنه آدم‌های بی‌مسئولیت یا نامربوط دلایل دانش‌آموزا رو زیر سؤال ببرن، ولی برای خود اون شخص همین که هست کافیه تا دست از زندگی بکشه.

این رقم فقط 200 نفر از سه میلیون دانش‌آموزی هست که دارن توی دبیرستان درس می‌خونن.  در بهترین حالت چیزی نیست جز یه رقم کوچیک. ولی اگه بیفتی تو بحثش، ممکنه آیاسه سان هم یکی از این افراد باشه؟ چرا که نه. شایدم به‌خاطر تجربه‌ی کمم توی برخورد با غریبه‌ها این حس رو دارم، ولی آخه شخصیت و رفتارش با هم فرق می‌کنه. تا حدی ممکنه جزوی از این 200 نفر بودن چندان نامعقول نباشه.

دینگ! یه صدای ساده منو از افکارم بیرون کشید. آسانسور بلاخره به طبقه‌ی همکف رسید. در باز شد و همین‌ که به بیرون جهیدم، کم مونده بود محکم بخورم به یکی که دقیقا بیرون ایستاده بود.

«اوه.»

«آه…»

هر دومون خواستیم از هم فرار کنیم، برای همین به شکل مسخره‌ای از هم فاصله گرفتیم. اون شخص به سمت داخل آسانسور برگشت و من هم به یه گوشه رفتم و ایستادم. در آخر جفتمون توی آسانسور ایستادیم. جفتمون سرووضعمون رو درست کردیم و لحظه‌ای که صورت همدیگه رو به‌ خوبی برانداز کردیم، دهنمون از تعجب باز شد.

«آم…آیاسه… سان؟»

«آسامورا کون؟ این وقت شب داری کجا می‌ری؟»

دختری که توی آسانسور ایستاده بود یه دختر دبیرستانی با کوله‌پشتی مدرسه ش توی دستش بود و توی دست دیگه‌اش، کیسه‌های خرید، که هنوز لباس مدرسه به تن داشت. این دختر، که آیاسه سان باشه، منو با چشمای گشادش نگاه کرد.

«آم… خب، چیزه، ام می‌دونی، ام چجوری بگم آخه؟»

کلمات از دهنم بیرون نمی‌اومدن که نمی‌اومدن. راستش اصلاً روم نمی‌شد بهش بگم تحت‌تأثیر یه فیلم قرار گرفته بودم و مثل یه قهرمان عمل کردم، و نگران بیماری‌‌اش بودم*  . تنها چییز که شنیدم، صدای زنگ بسته شدن در آسانسور بود که داشت  منو به سخره می‌کشید.

درسته، دقیقا چه‌طور آیاسه سان سرد و بی‌روح مثل آبجی کوچولوی توی قصه‌ها نیست، اتفاقاتی که آدم توی ذهنش درنظر می‌گیره هم اون‌طور که فکر می‌کرده اتفاق نمی‌افتن که همین دلیلیه که توی دنیای واقعی هیچ‌وقت شخصیت اصلی مرد عاشق نمی‌تونه بیفته دنبال نجات شخصیت اصلی زن معشوقه‌اش. حالا هم این اتفاق برای ما، نه توی آخرین طبقه‌ی یه برج با منظره‌ی خیره کننده اتفاق افتاد، نه توی تپه‌ی زیبایی که دید به آسمون شب داره، دقیقاً همین‌جا اتفاق افتاد، توی همین آسانسور.

خیلی با دقت کلماتم رو انتخاب کردم: «تو خونه نبودی، منم دیگه نتونستم بهت زنگ بزنم. فکر کردم امتحانتو این‌قدر بد دادی که حالت خراب شده و داری برای خودت گریه می‌کنی و اینا…» اگه اعتراف می‌کردم که نگران جونش بودم که نکنه چیزی‌اش شده باشه، دیگه تا آخر عمرم نمی‌تونستم سرم رو بالا بگیرم.

آیاسه سان بی‌تأمل خندید و عذرخواهی کرد: «آهاهاها، پس حسابی نگرانت کردم. حسابی ببخشید.» و بعد کمی سرش رو به پایین انداخت.

«که امتحان چه‌طور بود؟ خب، صادق باشم… نتیجه همچین چنگی به دلم نزد، فکر کنم.»

«هاه؟»

پس برای همین این‌قدر طولانی بیرون مونده بود؟ همین که فکرم درگیرش شد، آیاسه سان کیسه‌های خریدش رو روی زمین گذاشت، کوله‌اش رو باز کرد و یه تک‌برگ رو از داخلش بیرون آورد. نمره 94 –. اگه درست یادم باشه، نمره 80 کافیه تا یه درس رو قبول بشی و رد کنی.

«ئه خب، پس قبول شدی. ترسوندی منوها.»

«تو 96 شده بود نمره‌ت نه؟ پس من نتونستم شکستت بدم، واقعاً از خودم ناامید شدم.»

«همین؟ بحثت این بود؟ خدایا…»

آیاسه سان از ناراحتی داشت غرغر می‌کرد، ولی من از راحتی آه کشیدم. هنوز هم داشت سعی می‌کرد من رو توی چیزی شکست بده که توش مهارتی نداره. الحق که این روحیه‌ی آیاسه سان یه چیز دیگه ست.

کیسه‌ی خرید رو بلند کرد که روی زمین گذاشته بود و نشونش داد: «ببخشید نگرانت کردم. داشتم توی یه فروشگاه متفاوت از همیشه…. خرید می‌کردم.»
روی کیسه نماد شعبه فروشگاه توی شیبویا بود.
«این همه راهو تا اون شعبه‌ی خرید رفتی؟»

«اوهوم. فروش اجناس باکیفیت و با قیمت فوق‌العاده داشتن که ارزون‌تر از فروشگاهای دیگه بود. نگران نباش. حتی با قیمت کم بخرم، کیفیتو فدای قیمتش نمی‌کنم.»

«کم‌تر از اینم ازت انتظار نداشتم.»

«دیگه چه می‌شه کرد، یه خونه‌دار نیمه‌وقتم، کم‌ترین کاریه که ازم برمی‌آد.»

«چه اسم عجیبی هم رو خودت گذاشتی.»

«حس کردم بهترین اسمیه که می‌تونه احساساتم نسبت به وضعیتمو توصیف کنه. اصلاً برنامه نداشتم بقیه وقتمو توی روز صرف کارای خونه کنم، ولی الان دیگه یه زن خونه‌دار شدم.»

«آره، منطقیه حرفت.»

راستش، هیچ‌وقت انتظار نداشتم آیاسه سان دقیقاً همچین واژه‌های رو انتخاب کنه. بیشتر انگار داشتم با ارشد یومیوری صحبت می‌کردم، پس ترجیح دادم سکوت کنم. تازه حتی اگه از نظر ذهنی هم آماده باشم، خیلی سخته فی‌البداهه با ارشد حرف بزنه آدم.

«ولی خب برای چی اول بسم‌الله رفتی شعبه فروشگاه؟ واقعا نمی‌خواستی چنین نمره‌ی خوبی رو جشن بگیری؟»

«50 امتیاز، فقط نصف قضیه رو درست گرفتی.»

«خب اون‌وقت جواب درستش چیه؟»

آیاسه سان چشم‌هاش رو بست تا جلوی غرغرشو بگیره: «این روش منه تا ازت تشکر کنم، آسامورا کون…. شاید این روش ابراز، یکم منو مغرور نشون بده، ولی خواستم برای یه‌بار هم شده راستش رو بگم.».

«راستش اصلاً کارم در حدی نبود که بخوای قدردانی کنی. فقط یه معامله کوچولو کردیم. من حتی نتونستم یه کاری برای خواسته‌ت انجام بدم.»

«فقط برای همین یه‌دونه امتحانم کلی کار برام کردی. برام این آهنگ معرکه رو پیدا کردی، یه راهی هم پیدا کردی بتونم مشکل ژاپنی مدرنمو حل کنم و درس بخونم. حتی دیروز شام درست کردی.»

«خب تو هم یه ماهه خیلی ماهرانه داری برای من غذا درست می‌کنی، پس فکر نکنم هنوز کارم در حد جبران رسیده باشه.»

«گفتم بهت که، من بیشتر دوست دارم کمک کنم تا کمک بگیرم. یه کارمند معروف بانگ می‌گه، هر چی بهت دادن دوبرابرشو برگردون، خب؟»

«ام، اینو توی بحثای انتقام و اینا نمی‌گن؟»

«تنها فرقش توی مثبت و منفی بودنشه. در آخر جفتش انتقامه. امروز می‌خوام یه چیز خیلی خوشمزه برات درست کنم انگشتاتم بخوری.»

«آیاسه سان…»

واقعا که خیلی رک و راسته. از نظر من، واقعاً باید حالا حالاها زمان بذارم تا کار‌هایی جبران کنم رو که برام کرده. ولی آیاسه سان باز هم تلاش می‌کنه کارهایی که براش کردم رو برگردونه. ولی آخه تا کی باید این کار رو انجام بدم تا این جبران‌های بی‌انتهای خواهرخونده‌ام تموم بشه و بلاخره یه چیزی رو از سمت برادر بزرگ‌ترش بپذیره؟ البته، ممکنه این اتفاق از دید برادر بزرگ‌تری که یه خواهر کوچیک‌تر واقعی داره که براش دردسر درست کرده، نسبت به بقیه‌ی مشکلاتش گزینه بهتری باشه، ولی رابطه‌ی ما همینه که هست.

موقعی که مشغول بحث با خودم بودم، آیاسه سان صحبت کرد، صداش نسبت به قبل گرفته‌تر بود: «یا نکنه… فقط به کسایی تکیه می‌کنی که ارشدت باشن؟»

به زور خودمو از فکرم بیرون کشیدم، نمی‌تونستم کلماتی که همین الان شنیدم رو بفهمم: «جانم؟»

البته که وقتی کلمه‌ی «ارشد» رو شنیدم، یه نفر بیشتر به ذهنم نیومد؛ یومیوری شیوری، ارشدم سر کار.

هاه؟….. متعجب شدم چرا. از اعماق وجودم یه حس مبهم، مثل یه غم خیلی سنگین، شروع کرد به تپیدن. نمی‌دونم چرا، ولی همین که چهره‌ی آیاسه سان رو دیدم، انگار با تمام نفرت داشت بهم حمله می‌کرد.

«ارشد یومیوری؟ چرا الان بحث ارشد رو کشیدی وسط؟»

«چون کسیه که تا الان بهش تکیه کردی آسامورا کون. تا جایی که خبر دارم، با کسی توی رابطه نیست.»

«آخه، ما سر کار خیلی با هم کار کردیم.»

هر چی بیشتر حرف می‌زدم، دهنم خشک‌تر می‌شد. با اینکه داشتم حقیقت رو می‌گفتم، ولی یه حسی قلقلکم می‌داد که داری دروغ می‌گی! سعی کردم به خودم بیام. دارم به چی فکر می‌کنم؟ نکنه این بخشی از وجودمه که مربوطه به نگرانی‌هام نسبت به آیاسه سان؟ قلبم طوری می‌تپید که حس می‌کردم الان می‌زنه بیرون. یه لحظه فکر احمقانه‌ی دیگه‌ای به سرم زد. نکنه من شخصیت یه داستانم که دم‌دم‌های آخر زندگی‌اش فرا رسیده و وقت خداحافظیه؟ فکر کنم وضعیت روانی‌ام تعطیل شده.

آیاسه سان یکم سرش رو کج کرد، انگار که واقعا یه خواهر کوچولوئه.

آیاسه سان یکم سرش رو کج کرد، انگار که واقعا یه خواهر کوچولوئه: «می‌تونی به من تکیه کنی، درست عین کسی که سر کارت بهش تکیه کردی. توی خونه به من تکیه کن. نظرت چیه فرض کنی این درخواست یه درخواست خودخواهانه از خواهر کوچولوته؟»

واقعاً از دیدن همچین رفتار و حالت شیطانی متعجب شدم، ولی تصور اینکه درخواستش بیشتر نوع‌دوستانه بود، باعث شد یه لبخند مضحک بزنم. ولی چون من برادر بزرگ‌ترش بودم، اینجا جایی بود که باید تسلیم می‌شدم.

«خب پس امروز صادقانه قبول می‌کنم تو آشپزی کنی، درست شد؟»

آیاسه سان با تکون سرش تأیید کرد و گفت: «اوهوم، خوشحالم قبول کردی.»

من به شخصه فکر می‌کنم یه طورایی عجیبه که من تمومش کنم و از جوابم هم خرسند باشم. ولی این یکی واقعیته، داستان که نیست، برای همین هم علت‌ومعلولش به این وضوح مشخص نیست. مانگا که نیست غرض و خواسته‌هامون به شکل واضح توی حباب‌های گفت‌وگو نوشته شده باشه. درست عین اشیا واقعی و طبیعت اطراف انسان که می‌تونن واقعیت دوگانه‌ای رو ایجاد کنن، این احساسات متناقض هم می‌‎تونن واقعیت رو چیزی کنن که می‌خوایم.

«…. تا کی قراره این‌‍جا بایستیم؟»

«راست می‌گی، درسته. باز خدا رو شکر هیچ‌کس منتظر آسانسور نبود.»

تمام مدت آسانسور همین‌طوری متوقف شده بود و باعث شد به نظر بیاد داریم جلوی سهم بقیه رو می‌گیریم. جفتمون به وضعیت مضحک و خنده‌دارمون خندیدیم و دکمه رو فشار دادیم و سریع بیرون رفتیم. اینکه ما با هم دعوامون نشد، نشون‌دهنده‌ی این بود که واقعا چطور داریم زندگی می‌کنیم.

 

 

وارد خونه که شدیم، آیاسه سان به آشپزخونه رفت و برای پخت غذا دست به کار شد، و در همین بین یه سؤال مشخصی در ذهن من شکل گرفت.

«الان که فکر می‌کنم، یه چیز دیگه‌ای هست که می‌خوام.»

«چی هست؟»

«من بهت توی لاین پیام دادم. چرا جوابش ندادی؟»

آیاسه سان جوری جواب داد انگار که چیز مهمی نبوده و گوشی‌اش رو درآورد: «آها اون.»

مثل اینکه شارژ باتری‌اش تموم شده بود. چون با این‌که دکمه‌ها رو فشار می‌داد، باز هم صفحه‌ی گوشی‌اش سیاه بود.

«بعد این که آهنگ هیپ‌هاپ لوفی رو گوش دادم، یه طوری معتادش شدم. کل باتری‌م رو خورد، برای همین دیگه شارژی نمونده بود تا جواب بدم.»

«آها برای همین این‌طور شد…»

خب طبق معمول، واقعیت کسل‌کننده و حوصله‌سربره. اگه اون زمان واقعاً خونسردی‌ام رو حفظ می‌کردم، هم دروغش رو می‌فهمیدم و هم دلیلی که منو آزار داد. فکر کنم دلیلی که فرایند فکری‌ام به کل ایستاد، این بود که همیشه با آرامش فکر می‌کردم.

نیمه‌های شب، دقیقاً قبل خواب، این شک به جونم افتاد، ولی چون شانسم رو هدر تا بتونم ازش بپرسم، پس جوابی که باید می‌گرفتم برای همیشه در گذشته باقی موند. تنها راه فهمیدنش اینه که دفترخاطرات آیاسه سان رو بخونم.

شعبه فروشگاه شیبویا حتی از فروشگاه نزدیک خونه‌مون هم دورتره، پس با این حساب…

واقعاً دیر نیست ساعت 9 و نیم برگرده خونه؟

* منظورش همون فیلمیه که با ارشد یومیوری دیده.