ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
کلیشه‌ای‌ترین داستان دنیا
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 

 

عصر داشتم خسته و کوفته از مدرسه برمی گشتم که… زِرت، یه کامیون ( توی کشورمون معروفه به قاتل سریالی ساما) زد بِهِم و  مُردم.

 

 

اولش نفهمیدم که مردم، چون ناغافل پرت شدم توی آب.

ولی اصلا وایسا ببینم، چطور شد؟! من دارم غرق می‌شم؟! ما توی شهرمون رودخونه داریم ولی اصلا نزدیک اون جایی که تصادف کردم نیست. تازه این قدرم تمیز و شفاف نیست!

یه نفس عمیق می‌کشم و کلی آب قورت می‌دم. این چه وضعشه؟ اول کامیون و حالا خفه شدن؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟

همون طور که آب بیشتری قورت می‌دم و  پائین و پائین تر می‌رم، یه نفر رو می‌بینم که توی آب می‌پره و طرفم شنا می‌کنه. یه دختر با لباس پیشخدمتی؟ تازه گوش های گربه ای و یه دُم دراز هم داره؟!

چقدر آشنا به نظر می‌رسه!

 

 

دختر گربه ای من رو می‌گیره و به سمت بالا می‌ره. آها. فهمیدم. چقدر شبیه شخصیت اصلی اون رمانیه که هفته‌ی قبل خوندم. شرور علیه دختر گربه ای؛ پرنس خوش تیپ، به دادم برس!

از آب بیرون می‌ریم و همون طور که دارم هوا رو مثل قحطی زده ها به درون می‌کشم، دختر گربه ای زانو می‌زنه و می‌گه:

-دوشس راشتا باشتا نونا! حالتون خوبه… میو؟!

اِ… اسم شخصیت شرور رمان. همونی که پرنس خوش تیپ وقتی با دختر گربه ای ازدواج می‌کنه دستور می‌ده سرش رو با گیوتین جدا کنن. یعنی من مردم و داخل رمان تناسخ پیدا کردم؟! چه عجیب. فکر کنم اولین باریه که همچین اتفاقی برای یه نفر می‌افته!!  حالا باید چیکار کنم؟ آها. فکری که به عقل هیچکس نمی‌رسه. داستان رو عوض می‌کنم تا اعدام نشم!

-خوبم کیت کت خوشگل من! ممنون که نجاتم دادی. حالا بیا بغلم تا نازت کنم!

 

این طوریه که من و دختر گربه ای با هم دوست می‌شیم. اون قدر بهش محبت می‌کنم و براش چیزای قشنگ قشنگ می‌خرم که هیچکس باورش نمی‌شه اون یه پیشخدمت  ساده باشه یا اصلا من با این زیبایی و دل مهربون، شرور ناولم.

بقیه‌ی نیمه حیوونای این دنیا هم که می‌بینن این قدر مهربون و ماه هستم، من رو به عنوان قهرمان سپر… اِ، ببخشید قهرمان و ارباب نیمه حیوونا انتخاب می‌کنن و گوش به فرمانم می‌شن. از اون ور پرنس خوش تیپ که طبق داستان قرار بوده بیاد بررسی کنه من طبق شایعه ها با نیمه حیوونا بد رفتار می‌کنم و اینکه درسته اونا رو گاهی به عنوان غذا می‌خورم یا نه، سر و کله اش با ظاهر مبدل جلوی دروازه‌ی خونه ام پیدا می‌شه. درست همون وقتی که دارم با دختر گربه ای و بقیه می‌رم گردش.

 

 

همه‌ی نیمه حیوونا خنجر و شمشیر و پنجولاشون رو درمی‌یارن و رو به پرنس مبدل پوش خرناس می‌کشن:

-تو کی هستی؟ اجازه نمی‌دیم به بانوی مهربون ما صدمه بزنی… میو!

-بانوی مهربون؟

لبخند سرد، چشمای قرمز و کلمات نامهربونی که قلب مهربون پرنس خوش تیپ رو پشت سرمای گزنده شون قایم می‌کنن. دختر گربه ای جلوی من می‌پره:

-آره. باید از روی جنازه‌ی ما رد بشی تا به بانو راشتا باشتا نونای خوشکلم صدمه بزنی… میو!

-که این طور. تو خیلی با شایعه هایی که شنیدم فرق داری دوشس!

نفس راحتی می‌کشم. حالا که سوتفاهم ها رفع شدن، دیگه اعدام نمی‌شم. آخ جون! دختر گربه ای و پرنس خوش تیپ هم ازدواج می‌کنن و می‌رن سر خونه و زندگیشون.

-من پرنس این کشورم. باهام ازدواج میکنی دوشس مهربون؟

ها؟! این دیگه چجورشه؟!

-نه، امکان نداره بانو رو بهت ببازم باگا… میو!

دختر گربه ای این رو می‌گه و به پرنس خوش تیپ حمله می‌کنه. منم با تعجب اونا رو که دارن سر من می‌جنگن، نگاه می‌کنم.

-اینجا چه خبرههههههههههههههههههههههههه!!!!

 

پایان