ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

لولا مثلِ همیشه، با لباس های مورد علاقه اش، که یک لک لکِ خاکستری روی سینه پیراهنِ آن دوخته شده بود،  توی باغِ گیلاس، که پشتِ خانه قرار داشت، زیرِ  یکی از درخت ها  دراز کشیده بود. او یک گلبرگ از شکوفه های صورتی گیلاس در دست داشت  و هر لحضه محکم تر آن را می فشرد.

به نظر میرسید که دوباره به یاد گذشته افتاده است. گذشته ای که از آن وحشت داشت.

شب ها در خواب کابوس آن اتفاق ناگوار را میدید.

اتفاقی که زندگی الان او را دستخوش تغییر بزرگی کرده بود.

سال‌ها پیش، زمانی که هنوز یک کودکِ  پنج ساله بود، همراه خانواده اش به یک مسافرت کوتاهِ جاده ای رفته بودند. یک تصادف مخرب لازم بود تا زندگی لولا از آنچه که تاریک بود سیاه تر شود.

او هردو والدین ش را از دست داده بود  و دیگر قادر به راه رفتن نبود زیرا که ستون فقرات ش آسیب دیده بود. اگر نابینایی مادرزادی اش چاره ای برای درمان داشت، دیگر با وجود آن تصادف خفیف امکان پذیر نبود.

او زندگی یکنواخت و بدون رنگی داشت. دنیایی پر از هیچ و بی رنگ. او تا حالا نتوانسته بود  درک درستی از رنگ ها داشته باشد. هر زمان که می شنید چند نفر دارند در مورد لباس قرمز رنگی که به تازگی خریدند صحبت می کنند، ساعت ها می نشست و به حسُ حال و چگونگی رنگ قرمز فکر میکرد.

بعد از آن بلا هایی که تقدیر بر او نازل کرده بود، قلب لولا به سنگی تبدیل شد که هاله ای از سرما آن را احاطه کرده بود.

لولا سالها بود که با مادر بزرگ پیر ش زندگی میکرد. کس دیگری از اعضا خانواده اش سرپرستی او را قبول نکرده بودند. مادربزرگش هر روز کار میکرد تا بتواند خرج زندگی خود و لولا را تامین کند. تنها دارایی او آن باغ گیلاس پشت خانه بود.

_ لولا؟ تو بازم توی باغ خوابیدی؟ نمیخای بریم یکم قدم بزنیم؟

لولا با صدای نازک و گرفته اش جواب داد : اوه مادربزرگ! برگشتی؟ دلم میخاد برم بیرون.

_ آه. باشه. بلند شو خودتو حاضر کن. منم میرم به گل ها آب بدم.

_  میشه کیک هم بخریم؟

_ باشه باشه. (امان از دست این دختر)

[آنها راه افتادن و با پا پیاده به سمت بازار رفتند]

_ لولا نگاه کن! چه پیشی کوچولو نازی.

_ [ناراحت شدن] اره خیلی بامزه است.

_ اوه. معذرت میخام عزیزم. اصلا حواسم نبود.

در آن لحضه صدایی از دور دست به گوش لولا رسید. صدایی متفاوت با هر چیزی که لولا تا به آن لحضه شنیده بود. آوا ساز بالالاکا همراه صوت یک مرد جوان، موسیقی گوشنواز و منحصر بفردی را پدید آورده بود. قلب لولا با شنیدن آن رفته رفته گرم شد. شکوفه های طلایی قلب او را در بر گرفت و سنگ او را آب کرد. دنیایی که او میشناخت داشت رنگ تازه ای را به خود میگرفت.

لولا که از  هیجان روی صندلی اش [ویلچر] بالا پایین می رفت به مادر بزرگش گفت : مامان بزرگ این صدای گرما بخش از کجا میاد؟ خواهش میکنم بریم اونجا.

مادر بزرگش که تا حالا لولا را اینقدر پر هیجان ندیده بود، او را به سمت آن  صدا برد.

لولا هر لحضه به آن آوا نزدیک تر می‌شد. احساس میکرد دارد تبدیل به لک لک میشود و تا بینهایت در حال پرواز کردن است. او می‌رود و می‌رود تا در آن خلاء که به آن فضا میگویند تبدیل به یک ستاره درخشان میشود. یک ستاره دنباله دار که تا خاموش نشود دست از دویدن بر نمیدارد. او داشت روزنه نوری را احساس میکرد که تا آن لحضه تجربه اش نکرده بود

صدا متوقف شد. لولا به سرعت چرخ های صندلی [ویلچر] ش را چرخاند و به سمت صاحب آن صوت زیبا رفت : سلام. اسم من لولا ه.

پسری حدودا بیست ساله با موهای قهوه ای جواب داد : اوه سلام. ا…. اسم من استیونه.