ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

«هوا سرده! نمیتونم بدنم رو حس کنم. بچه ها شما چطور؟ صدام در نمیاد! لطفا بهم کمک کنین. بچه ها میشنوین چی میگم؟

آهای با شمام! چرا هیچ کس جوابم رو نمیده.

لال شدین؟؟

الوووو. دلبند . جاوید. با شمام، چرا جوابم رو نمیدین.»

دست و پایش شکسته بود، از سر تا سر بدنش خون می رفت، نمی توانست حتی ذره ای تکان بخورد. فقط لب هایش را بدون داشتن نتیجه باز و بسته می کرد. برف سفید اطرافش اکنون با سرخی درخشانی تزیین شده بود.

 «چرا، فقط چرا من و رها کردین؟ مگه من چه بدی ای در حقتون کردم! جاوید اگه دلبند رو میخواستی چرا حتی بهم معرفیش کردی؟»

هیچ صدایی شنیده نمی شد ، خون روی پلک هایش خشک شده بود و مانع باز شدن چشم هایش می شد، او ناامیدانه به سمت مرگ پیش می رفت.

این پایانش بود ؟ فقط چرا! به چه گناهی؟؟

 «لعنت به دوستی! لعنت به عشق دروغین! و لعنت به زندگی!»

لب هایش به سختی جمع شد و حالت لبخندی را شکل داد، خون همچنان روی آن جاری بود و گاهی راه خود را به گلوی او پیدا می کرد.

مرد در جواب حتی توانایی سرفه کردن نداشت، فقط و فقط در تاریکی پلک های بسته اش محو شده بود. هیچ چیز پیش رویش نبود، هیچ چیز به جز تاریکی.

قطرات اشک کنار پلک های بسته اش حلقه می زد و با خون روی صورتش ترکیب می شد، زندگی حقایق جالبی را برای او نشان داده بود. یک روز لبخند محبت برای دوست ، یک روز شادی تعلق برای عشق و روزی رسید که برای هر دوی آن ها خون گریه کرد.

زندگی جالب بود، آن قدر جالب که خبیث ترین نویسنده هم عرضه و جرات تقلید از او را نداشت. زندگی بزرگترین نویسنده درامی بود که تاریخ تا به حال به خود می دید.

فقط چرا درام؟ مگر شاد بودن چه عیبی داشت؟ مگر شاد نوشتن چیزی از این به اصطلاح نویسنده کم می کرد؟ هیجان میخواست؟ به چه قیمتی؟

آیا حتی ذره ای هیجان ارزش این درام ها را داشت؟ مقدار بیشتری مخاطب؟ فقط به چه جراتی؟ به چه حقی؟

او بار دیگر لب زد، اگر از نزدیک لب خوانی می کردی به مضمون آن دست می یافتی، فقط حیف که کسی برای لب خوانی آن جا نبود.

 «لعنت به تو زندگی!»

 «لعنت به تو حال به هم زن ترین نویسنده جهان!»

 «لعنت به تو مخاطبی که برای این نویسنده ارزش قاعلی!»

او تا توانست قلبش را آرام کرد، منتهی به نویسنده ای که حتی مقصر نبود، نویسنده ای که فقط حرکات و کار های او را طبق آن چه می دید ثبت می کرد. این کار همه ی احمق ها بود، احمق هایی که حتی توان قبول کردن عاقبت کار های خودشان را نداشتند.

پس چه؟ چی می شد اگر احمق می بود؟ قبول کردن مسئولیت مرهمی برای درد هایش می ساخت؟ عاقل بودن قلبش را آرام می کرد؟ که چه؟

فقط می گفت سرنوشت بود و تمام؟ لعنت به خود سرنوشت! او حاضر بود تمام مشکلاتش را به گردن دیگران بیندازد و به جای آن ذره ای آرامش بگیرد.

پس چه که آدم خوبی نبود؟ شاید کارما بود. شاید نتیجه ی گناهانش بود. شاید زمین آن قدر گرد بود که باعث برگشتن سنگی که پرتاب کرده بود شد و دوباره به سر خودش افتاد. شاید و همه شاید ها. دیگر حقایق چه فایده ای داشت؟

تنها چیزی که برایش مشخص بود وضعیتش بود و این وضعیت چیز قابل تغییری نبود.

همان طور که به مرگ فکر می کرد. چهره ی معصوم دختری زیبا در ذهنش می درخشید، اگر یک فرصت دیگر می داشت.

اگر گفتن ها فایده ای هم داشت؟ چه زمانی اگر ها عملی شدند که او می کرد؟ خدایا اگر شفا پیدا کنم این کار را نخواهم کرد؟ چرندیات. بعد از شفا اولین کاری که انجام می داد، همان بود.

کاش حد اقل فرصت یک عذر خواهی را داشت، لایق دخترک نبود، دلش را شکست و جایش را به آن هرزه داد. حقش همین بود و به آن هم رسید ولی اشک های دخترک بیچاره برایش قابل هضم نبود.

او چه گناهی داشت؟ و خودش چه رویی برای گفتن حرف های قبلی اش داشت؟

فقط به چه گناهی؟

توقع داشتی دیگر چه کاری انجام بدهی تا مجازات شوی؟

دل شکستن!

دروغ!

خیانت!

همه چیز به درک و من هم به درک، کاش می شد یک بار دیگر او را می دیدم، صورتش را در حالی که از خجالت سرخ شده بود. لبخندش را در حین خندیدن و ناز کردنش را برایم. کاش یک بار دیگر.

اگر زمان بر می گشت می توانست یک زندگی خوب با او بسازد، با کودکان قد و نیم قد که  چاشنی و شیرینی ادامه عمرش را می ساخت. چرا؟ چرا این مسیر را پیش گرفت؟

مگر دخترک چه کم و کسری داشت؟

دلیل قلب سیاه خودش بود، طمع چیزی که نداشت؟

همیشه قدر چیز هایی که داری نمیدانی و این یک اصل بود؟

 «فقط لعنت به این اصول!»

 « آرام، امروز برای تو آرزوی خوشبختی دارم، امیدوارم به هر چه لایقش هستی و هر چه بخواهی برسی. از دور عذرخواهی می کنم، شاید یک روز در خواب. شاید یک روز در رویا به گوش تو برسد!

وقتی که از خانه رفتی قصد عذرخواهی داشتم، بهانه نمی گیرم آرام! می خواستم برگردم. اما دیگر دیر شده بود. لحظه ای که رفتی به دلم ماند آرام. با لکنت و اشک می گفتم، می گفتم و تو رفتی، به گوشت نرسید و این دفعه هم نمی رسد اما باز هم می گویم بار ها اگر تکرار شود باز هم خواهم گفت.

دوستت دارم آرام!

به اندازه ی تمام ندانسته هایم دوستت دارم!

به اندازه ی تمام نداشته هایم دوستت دارم!

به اندازه ی لحظه لحظه ثانیه هایم دوستت دارم آرام!»

 « همیشه و همیشه داشتم. حتی ثانیه ای که به تو پشت کردم. از تو که دور شدم از درون مردم و امروز تحقق پیدا می کند. خنده دار است نه؟ درست می گویم آرام؟»

بخند که تنها چیزی که می خواهم دیدن خنده های زیبایی توست. بخند که تمام آرزو هایم را رهسپار خنده هایت می کنم.»

آخرین ثانیه ها وقف تماشای تو بود

نرسید آن که همه روز ها، یار تو بود

تشنه ی یار عزیز. در همان  کوزه ز دست

چو همه گشت جهان، باز گرفتار تو بود

لب هایش را به سختی تکان داد، این بار صدای گرفته ی مرد سکوت دره را شکست. صدایی که آخرین چیزی بود که در دره شنیده شد. هوشیاری مرد پس از آن از بین رفت و ناکام دار فانی را وداع گفت.

 « دوستت دارم آرام!»