ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

“چقدر ارزش زندگی رو درک میکنید؟ یک درصد یا ده درصد؟ یک قدم یا یک صد متر؟ شاید بیست و چند سال؟ اصلا چطوری باید اون رو سنجید؟ با ریاضی یا فلسفه؟”

توی زندگیم هزاران بار این سوال رو پرسیدم، و هزاران جواب مختلف گرفته‌ام؛ اما همه اون ها اشتباه میکردند، هر عدد یا تعریفی که شنیدم احمقانه بود.

دلیل این حرفم، نکته مشترک بین تمام اون جواب ها است؛ همه اون ها فکر میکنند یک درک حداقلی از زندگی دارند؛ اما اشتباه میکنند، آنها هیچ از ارزش زندگی نمیدانند.

در بین تمام اون جواب ها، هیچ وقت کسی به صفر اشاره نکرد، من حتی جوابی مانند یک صد هزارم درصد هم شنیده ام ولی صفر نه، کسانی بودند که به یک قدم و نیم قدم اشاره کنند ولی هیچ کس فکر نمیکرد هنوز قدمی برنداشته، و حتی اگه بخواهد قدم بردارد دیوار مقابلش که به بلندی آسمان است این اجازه را نمیدهد.

در تمام این سال ها، حتی اگر یک نفر به من گفته بود “هیچ نمیدانم” شاید کار به اینجا نمیکشید…شاید…

داستان من از دوران دبیرستان شروع شد؛ مهاجرت ناگهانی خانواده ام، مردم چندش آور آمریکا و جدایی از سرزمین مادری مرا تبدیل به نوجوانی سرخورده و کم حرف کرده بود؛ فقط بین انبوه جمعیت میخزیدم و روز ها را به پایان میرساندم، این روز های تکراری، هوای سنگین و بوی سیگار و الکل که هفت روز هفته به صورت بیست و چهار ساعتی استشمام میشد دیوانه ام میکرد.

جزئیات را به یاد ندارم و دقیقا نمیدانم چرا، ولی یک روز به سرم زد که تمام کلاسم را به قتل برسانم؛ و این یک تصمیم سرسری از روی عصبانیت نبود، تصمیمی نبود که در چند روز فراموش شود، من واقعاً انجامش دادم.

اینترنت جدا جای ترسناکی است، نمیگویم آسان بود، ولی توانستم راهی برای ساخت یک بمب پیدا کنم، بعد از آن فقط میبایست آن را میساختم؛ برایم دو سال طول کشید، آزمایش و خطا ها و خطر مرگ، تلاش شبانه روزی برای مشکوک به نظر نیامدن، دزدیدن یک موبایل و سرچ با آن، همه این ها آن زمان به چشمم بهای سبکی در جهت عملی کردن نقشه بزرگم میآمدند.

سر انجام در یک روز زمستانی، خود را به مریضی زدم و همه آن ها را کشتم؛ سه بمبی که مدت ها پیش در طبقه بالایی کلاس جاسازی شده بودند طبق برنامه منفجر شدند و آن بچه ها را زیر آوار و آتش دفن کردند؛ به جز یکی دو نفری که بعدا خلاص‌شان کردم، همه مردند.

مهم نیست چند نفر از من بازجویی کنند، هیچ مدرکی علیه من نبود، همچنین من بازیگر بی نظیری هستم؛ اگر میخواستم گیر بیفتم میتوانستم به روش معمول یک تفنگ بردارم و بنگ! نقشه ای که برای گیر نیفتادن طراحی شده به این سادگی ها لو نمیرود.

در نهایت به عنوان یک حادثه تروریستی روی انفجار سرپوش گذاشتند، اما آن بیشتر از حرکت تروریستی بود، کلمه مناسب برای توصیفش…یک “قتل دسته جمعی…”از آن روز من به یک قاتل تبدیل شدم.

تنها کسانی که ارزش زندگی را درک میکنند آنان هستند که تجربه گرفتن آن را داشته باشند؛ مانند یک بشقاب از یک غذای مجلل میماند، تا زمانی که از اون نچشی نمیتونی بگی چقدر ارزش داره.

و تنها چیزی که میشه ارزش زندگی رو باهاش سنجید احساسه، غم، شادی، عذاب وجدان، خشم، ترس…مهم نیست کدام رو داشته باشی، تا وقتی بعد از چشیدن اون غذا چیزی احساس کنی ارزشی هم داره، حال وابسته به شخصی که غذا رو میچشه و میزان احساسی که از اون میگیره قیمت این بشقاب متفاوته.

-دکتر؟ دکتر؟!

-ها؟ اه…ببخشید؛ توی فکر فرو رفتم. کجا بودیم؟

-این که چقدر ارزش زندگی رو درک میکنم…

-آه، بله. لطفاً ادامه بدید.

-خب…من راجع به این چیز ها اطلاع زیادی ندارم، اما فکر میکنم دیه قانونی که دادگاه تعیین میکنه…

-این هم درسته، ولی من میخواستم بدونم شما چقدرش رو درک میکنید. به بیان دیگه معنای زندگی خودتون چقدر برای شما آشکاره؟

-آه…خب…فکر کنم پنجاه درصد؟

سارا اسمیت، چهل و شش ساله، سفید پوست و متاهل، شوهرش یک بیزنس من موفقه و خودش هم توی آژانس فروش املاک کار میکنه؛ طبق گفته های خودش توانسته زندگی راحتی برای خودش و خانواده اش بسازه ولی اخیرا بی دلیل احساس افسردگی میکنه، انگار یک چیزی رو توی زندگیش کم داره؛ به بیان دیگه اون نوع آدمی که بیشتر از همه ازشون متنفرم.

اینقدر رقت انگیزه که احساس میکنم اگه بیشتر از این توی اتاق بمونه ممکنه از پنجره پرتش کنم پایین؛ باید یک کاری برای آورم کردن خودم بکنم…فهمیدم! میکشمش.

اول با یک لبخند الکی خامش میکنم…

-هاه…خانم اسمیت فکر کنم بدونم مشکل چیه.

-چی؟! ولی ما ده دقیقه هم نیست که شروع کردیم!

-من مریض های زیادی مثل شما رو دیدم، شما چیزی توی زندگی کم ندارید، شما زندگی کاملی دارید ولی نمیتوانید ازش لذت ببرید خانم اسمیت، به خاطر این که شما زیادی محافظ کار هستید؛ یک نواختی باعث شده رگه های غم توی ذهن شما پدیدار بشه و ظاهرا اینقدر جدی هست که شما به یک روانشناس مثل من مراجعه کنید.

-پ…پس شما میگید…

-شما باید کمتر نگران آینده باشید و بیشتر از زندگی تون لذت ببرید، زندگی زودتر از چیزی که شما انتظار دارید تموم میشه؛ بهتون اطمینان میدم اگه با همین وضع به زندگی ادامه بدید، وقتی در نهایت به پشت سر نگاه کنید متوجه میشوید که برای هیچ و پوچ هدرش دادید، ذهن شما ناخودآگاه خوشبختی رو در پولدار بودن میبینه درحالی که اینطور نیست.

-من…منظور شما رو میفهمم! بی دلیل نیست که شما اینقدر معروف و پر آوازه هستید، احساس میکنم مشکلم رو پیدا کردم!…اما…دکتر…دقیقا چطور باید از زندگی لذت ببرم؟

-خیلی ساده است…برای مثال…

دستم رو روی گونه اش گذاشتم و گفتم: “شما خیلی بانوی زیبایی هستید خانم اسمیت؛ به من بگید، از رابطه با همسرتون لذت میبرید؟”

و به همین سادگی، آن شب با اون روی تخت بودم.

بعد از آماده کردن اون از نظر ذهنی دو سرنگ توی جیبم رو در آوردم.

-…بیا این رو امتحان کنیم، لذتش رو چند برابر میکنه.

-اون…مواده؟ نمیدونم…تا حالا تو زندگیم چیزی مصرف نکردم.

لبخندی از پیش آماده شده تحویلش دادم و گفتم: “سارا…همین امروز راجع به محافظ کار بودن چی بهت گفتم؟”

اون کمی تردید داشت ولی بعد با صورتی مصمم پذیرفت؛ بعد از اون فقط باید چند دقیقه ای صبر میکردم…چند دقیقه ای تا خبر مرگش رو بهش بدم…آه…این روش کشتن روش مورد علاقه منه، تا وقتی میتونی از این بدن لذت ببر سگ پیر، مرگت ارزش آلوده کردن بدنم به بوی تو رو داره.

فقط یکم…یکم دیگه…و بالاخره! سریع بلند شدم و به کناری رفتم.

-چی…چی شد؟ چرا بلند شدی؟ کار اشتباهی انجام دادم؟

-ها…دوباره محافظ کار بودن رو شروع کردی…البته دیگه مهم نیست؛ خوب گوش کن، تو همین الان به خودت سم تزریق کردی و من پادزهر، من رو بکش و خونم رو بنوش تا زنده بمونی، از الان حدود یک دقیقه وقت داری.

-چ…چی؟ چی داری میگی؟!

-الان وقت سوال نیست سارا، بهتره عجله کنی…وگرنه میمیری!

-صبر…صبر کن!

بقیه اون یک دقیقه هم خسته کننده بود، تا آخر کار هم محافظ کار موند…گمونم بعضی عادت ها تغییر ناپذیر هستند؛ واقعاً که…چه بشقاب بدمزه ای…صفر از ده.

توی چند سال گذشته واقعاً برام تبدیل به یه چالش شده…پیدا کردن بشقابی که از خوردنش لذت ببرم.

پایان