ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 10: تماس با خانه

زمین بسکتبال بسیار بزرگ بود و جایگاه‌ تماشاچی‌ها به اندازه‌ای صندلی داشتند که بدون هیچ مشکلی چند هزار نفر را در خود جای دهد. درحال‌حاضر دانش‌آموزان و معلمان در صندلی‌های مختلف نشسته بودند و با چشمانی ترسیده به سوی کافه تریا نگاه می کردند.

یک دانشجوی دختر با جثه‌ای کوچک، درحالی‌که زانوهایش را برای اینکه خودش را گرم کند، در آغوش گرفته بود، با صدای آهسته پرسید: «خواهر بزرگ شی[1]، فکر می‌کنی اتفاق بدی افتاده؟»

وو شی[2] با لحنی محکم گفت: «شیولان[3]، نگران نباش. تو که دیدی خواهر بزرگ، بینگ شو چقدر قویه. حتی اگه چندتا زامبی دیگه هم ظاهر بشن برای اون مشکل بزرگی نیستن.» در حین گفتن این کلمات سعی کرد تا حد امکان مطمئن به‌نظر برسد، نه تنها برای متقاعد کردن دوستش، بلکه خودش را هم متقاعد کند.

زی[4] شیولان در حالی که بدنش مدام می‌لرزید، لب‌هایش را محکم گاز گرفت. در آخر نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد و شروع به اشک ریختن کرد. «خواهر بزرگ شی… من… من خیلی می‌ترسم… سونگ چینگ[5] یک دفعه تبدیل تبدیل به زامبی شد و زنگ نا[6] رو تا حد مرگ گاز گرفت. خیلی‌ها مردن و من دیگه نمی‌تونم باهاشون حرف بزنم…»

وو شی که به سختی احساسات خود را کنترل می‌کرد، سرانجام نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. او چندی پیش سعی کرده بود با خانواده‌اش ارتباط برقرار کند، متاسفانه هیچ پاسخی دریافت نکرده بود؛ او پیش از این از بدترین حالت می‌ترسید.

وو شی در حالی که اشک می‌ریخت زمزمه کرد: «سردمه… می‌خوام لباس خشک بپوشم… دلم می‌خواد گرم بشم… می‌خوام دوباره نصیحت‌های مامانم رو بشنوم…»

از این نوع گفت‌وگوها در همه جای سالن ورزشی به گوش می‌رسید. دانش‌آموزان در انتظار آینده‌ای تاریک و نامعلوم، وحشت‌زده بودند.

چند ساعت پیش همه با خوشحالی می‌خندیدند و گپ می‌زدند و نگران این بودند که چه نوع لباسی باید بخرند تا به بهترین شکل ظاهر شوند. اما اکنون تنها چیزی که آرزو می‌کردند لباس‌های خشکی بود که سرمای استخوان‌سوز را از بین ببرد.

حتی معلمان که بزرگسالانِ مسئول بودند، در موقعیتی نبودند که دیگران را تسکین دهند، درحالی‌که خودشان نمی‌دانستند آیا ممکن است یک ثانیه بعد موجودی عجیب از درها عبور کند و جانشان را بگیرد یا خیر.

* * *

«اینجا چه اتفاقی افتاده؟» صدای سرد شانگ‌گوان بینگ شو، اولین صدایی بود که سکوت را شکست.

بای زه‌مین بلافاصله جوابی نداد، در عوض چندین رومیزی روی زمین جمع کرد و آن را از سر، به انتها گره زد و به این ترتیب مربع بزرگی از پارچه را به وجود آورد. سپس با دقت شروع به حرکت دادن بدن زامبی‌های بی‌حرکت در بالای مربع پارچه‌ای کرد و به آرامی توضیح داد: «توی این کافه تریا به اندازه‌ای غذا وجود داره که برای حدود یک هفته تقریبا صد نفر رو تامین کنه، منم توی شلوغی احساس راحتی نمی‌کنم، برای همین قصد دارم اینجا رو به استراحتگاه موقتم تبدیل کنم… پس من حواسم به این زامبی‌ها هست.»

شانگ‌گوان بینگ شو در حالی که بای زه‌‌مین را تماشا می‌کرد با صدای عجیبی زمزمه کرد: «تو به حساب این زامبی‌ها رسیدی، منظورت اینه که…؟»

به جز لحظه اول، او دیگر به آنها نگاه نکرده بود و به سادگی به کار خود ادامه داد. افکار زیادی مدام در ذهن شانگ‌گوان بینگ شو می‌چرخید و درک او را بسیار دشوار می‌کرد.

چن هه مثل او به چیزهای زیادی فکر نمی‌کرد، فقط به پشت بای زه‌مین نگاه کرد و پرسید: «می‌تونم بپرسم چطور… درسته، ما هنوز اسمت رو نمی‌دونیم. تو…؟»

او با بی‌تفاوتی جواب داد: «بای زه‌مین.» بای زه‌مین سعی نمی‌کرد باحال رفتار کند، این شخصیت واقعی او بود. حتی قبل از هرج و مرج شدن جهان، به دلیل برخی حوادث گذشته، در برخورد با افراد خوب نبود.

چن هه مودبانه با لبخند گفت: «که این‌طور، بای زه‌مین. از آشنایی باهات خوشحال شدم.»

چن هه فوق‌العاده خوش‌تیپ بود، مهارت تیراندازی با کمان به او اجازه می‌داد در باشگاهش بهترین شود و نمراتش در هر ترم در ده نفر برتر بود. همه این خصوصیات عالی همراه با خانواده ناشناخته اما قدرتمندش او را به شاهزاده‌ جذاب دختران زیبای بی‌شماری تبدیل کرده بود؛ حتی در بین پسرها هم به دلیل مهربانی‌اش محبوب بود.

بای زه‌مین بدون علاقه زیاد پاسخ داد: «همچنین.»

اولویت اصلی او اکنون این بود که به‌طور کامل ایمنی خود را تضمین کند، سپس با خانه تماس بگیرد تا امنیت خانواده‌اش را بررسی کند و در نهایت قوانین دنیای جدید را بهتر درک کند. ازاین‌رو، مانند گذشته علاقه‌ای به دوستی با کسی نداشت.

قیافه چن هه از سردی واضح بای زه‌مین کمی ناراحت شد و لبخند تلخی روی صورت زیبایش ظاهر شد.

شانگ‌گوان بینگ شو پرسید: «چطور حسابشون رو رسیدی؟»

او می‌توانست لکه‌های خون را روی زمین ببیند. با این حال، آن خون آشکارا از چهار پشه بزرگ بود که مرده و تکه تکه شده بودند. سپس، شانگ‌گوان بینگ شو کنجکاو شد بداند چگونه ممکن است که مرد جوان مقابل او زامبی‌ها را بدون آسیب رساندن بهشان بکشد.

بای زه‌مین پاسخ داد: «اونا نمردن. هنوز زنده‌ان.» و سرانجام کشیدن پانزده جسد به پایان رسید.

حالت سرد و بی تفاوت شانگ‌گوان بینگ شو با شنیدن سخنان او برای لحظه‌ای شکست و با بهت گفت: «چی؟»

 بای زه‌مین با کمی سختی اما با قدم‌هایی استوار شروع به کشیدن پارچه بزرگ به سمت در خروجی کرد. اگرچه قدرت او در مجموع 55 امتیاز بود، اما هنوز به سطحی نرسیده بود که بتواند پانزده فرد بزرگسال را به راحتی بکشد.

همان‌طور که راه می‌رفت، پاسخ داد: «این زامبی‌ها هنوز زنده‌ان. من فقط تمام استخون‌های اتصال بدن رو از بین بردم، برای همین حتی اگه مغزشون سالم باشه با زامبی‌های مرده تفاوتی ندارن چون نمی‌تونن کاری انجام بدن… نمی‌خواستم زمینی که روش می‌خوابم رو خونی کنم.»

چشمان شانگ‌گوان بینگ شو روشن شد و سرانجام دلیل این که بدن زامبی‌ها در چنین وضعیت وحشتناکی قرار داشت را فهمید… پیش از این، او تصور می‌کرد که بای زه‌مین به سادگی یک فرد وحشی و خشن است، اما پس از شنیدن توضیحات او متوجه شد که اشتباه کرده است.

اگرچه تا حدودی قدرت او را تحسین می‌کرد، اما این همه‌چیز بود. از نظر او هیچ فرد قابل اعتمادی در این مکان وجود نداشت. از نظر شانگ‌گوان بینگ شو، تنها کسی که می‌توانست کمی به او اعتماد کند، دوست دوران کودکی‌اش، چن هه بود؛ در مورد بقیه، همه آنها بی‌مصرف بودند.

مخصوصا مردها.

* * *

شانگ‌گوان بینگ شو توسط زنان و مردان احاطه شده بود. لیان شوان، نائب رئیس انجمن دانشجویی و چن هه، تیرانداز ماهر، دائما در تلاش بودند تا او را درگیر گفت‌وگو کنند.

لیانگ پنگ، مرد قوی با چکش وحشتناک، بدون توجه به دنیای بیرون، به بدن برخی از دانشجویان و معلمان زن نگاه کرد.

بای زه‌مین پس از بیرون آوردن پانزده زامبی و کشیدن آنها به ساختمان مجاور، به سالن بدنسازی بازگشت. او به سادگی نگاه‌های خیره‌ای که دریافت می‌کرد را نادیده گرفت و بی‌صدا و بدون اینکه قصد گپ‌زدن با کسی را داشته باشد، از آنجا رفت.

پس از رسیدن به کافه تریا، بای زه‌مین از مهارت دستکاری خون خود برای پاک کردن خونی که کف زمین را لکه‌دار کرده بود، استفاده کرد و آن را از پنجره شکسته به بیرون فرستاد.

از آنجا که شیشه شکسته بود، آب باران مدام به داخل سرازیر می‌شد و مناطق نزدیک پنجره‌ها خیس شده بود. علاوه‌براین، سرما واقعا غیرقابل تحمل بود.

پس از چند دقیقه تامل، بای زه‌مین پایه‌های چند میز را کند و از رویه‌ها برای پوشاندن پنجره‌ها استفاده کرد. برای جلوگیری از افتادن چوب، از چندین کابینت و یخچال در داخل اتاق استفاده کرد، بنابراین باران، باد و احتمال ورود حشره به داخل اتاق کاهش یافت.

سپس بای زه‌مین در را بست و خود را داخل کافه تریا حبس کرد.

چراغ کم‌نوری را روشن کرد و روی صندلی دور از در و پنجره نشست تا استراحت کند. پنج دقیقه بعد تلفن همراهش را از کوله پشتی درآورد و با دستانی لرزان به مادرش زنگ زد.

«شماره‌ای که با آن تماس گرفته‌اید، در دسترس نمی‌باشد. لطفا بعدا شماره‌گیری بفرمایید.»

بای زه‌مین نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند و نمی‌خواست به بدترین وضعیت ممکن فکر کند. با ترسی طولانی، شماره منگ چی را گرفت.

«شماره‌ای که با آن تماس گرفته‌اید، در دسترس نمی‌باشد. لطفا بعدا شماره‌گیری بفرمایید.»

بای زه‌مین با دریافت دوباره همان پیغام نتوانست تلفن همراهش را کنار و روی میز بگذارد. او به آرامی روی صندلی خم شد و در حالی که به صدای پیوسته رعد و برق گوش می‌داد، کمی اشک از چشمانش جاری شد.

اگرچه نمی‌خواست در موردش فکر کند، اما برای بای زه‌مین مشخص بود که احتمال مرگ خانواده‌اش واقعا بسیار زیاد است. از این گذشته، بسیاری از مردم بدون هشدار به زامبی تبدیل شدند، زامبی‌ها بی‌رحمانه حمله کردند و حشرات تکامل یافته و حتی حیوانات اهلی نیز وحشی شده بودند.

اراده چندانی برایش نماند، تنها چیزی که داشت خانواده‌اش بود.

بای زه‌مین که به سختی در برابر گریه کردن مقاومت می‌کرد، دوباره تلفن همراهش را برداشت و شماره پدرش را گرفت.

لیلیث که روی صندلی نزدیکی نشسته بود، کمی برایش ناراحت شد و او را دید که مانند یک کودک کوچک که می‌خواهد گریه کند، رفتار می‌کند.

بای زه‌مین حتی زمانی که مجبور شد برای جان خود بجنگد، یا زمانی که چاره‌ای جز شمشیر برافراشتن و غسل خونی نداشت و حتی زمانی که تمام زندگی‌اش در مقابل چشمانش در حال فروپاشی بود، بای زه‌مین همیشه تعیین‌کننده بود و هیچ درنگی نمی‌کرد. او در مواقع ضروری جنگیده بود و از مغزش تا حد کمال برای زنده ماندن استفاده کرد.

بااین‌حال، در مواجهه با مرگ احتمالی خانواده‌اش، آرامش او از پنجره بیرون زده بود.

[1] Shi

[2] Wu Shi

[3] Xiulan

[4] Zi

[5] Song Qing

[6] Zeng Na