ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۹: سریع و ترسناک

«سرباز نیروی ویژه؟» چشم بای زه‌مین با دیدن اسم مهارت درخشید و پس از دیدن اطلاعات مبهم اما مختصر موجود در طومار مهارت، نگاه او حتی روشن‌تر از پیش شد.

در حال‌حاضر، بای زه‌مین به نسبت گذشته، چندین برابر قدرتمندتر از هر انسان دیگری شده بود. قدرت او به لطف شمشیر شوان‌یوان و کت کاملی که به تازگی به دست آورده بود به امتیاز 55، چابکی او به امتیاز 69  رسیده و بقیه آمار او نیز حداقل دو برابر یک فرد معمولی بود.

با این‌حال، اگرچه او در حال حاضر به دلیل آمار، گنجینه‌های به‌دست‌آمده و مهارت دستکاری خونش می‌توانست بر دشمنانش پیروز شود، اما بای زه‌مین به وضوح می‌دانست که اگر با دشمنی هم‌سطح خودش اما با تجربه واقعی مبارزه روبه‌رو شود، آن کسی که بدشانس خواهد بود و به سرنوشتی مرگبار دست می‌یابد، احتمالاً خود شخص او خواهد بود.

چیزی که بای زه‌مین در این لحظه بیش از همه کم داشت تجربه رزمی و کنترل هنرهای رزمی مختلف و… بود. اما با طومار مهارتی که در دست داشت، این مشکل بلافاصله حل می‌شد. او فقط باید آرزویش را می‌کرد و بلافاصله به یک سرباز نخبه با سالها آموزش و تجربه تبدیل می‌شد.

با این حال، بای زه‌مین تردید داشت.

زیر لب زمزمه کرد: «مهارت طبقه بندی نشده…؟»

بای زه‌مین مهارتی به عنوان “مهارت درجه اول” کسب کرده بود، اگرچه نمی‌دانست که چگونه سطح مهارت‌ها و رتبه بندی آنها کار می‌کند، ولی نمی‌توانست این احساس بد را از خودش دور کند که این مهارت سرباز نیروی ویژه در بلند مدت برایش خوب نخواهد بود.

قبل از اینکه بتواند بیشتر فکر کند، لیلیث زیبا و جذاب با لبخندی شیرین افکار او را قطع کرد: «نیازی به نگرانی نیست. اگرچه در دراز مدت ممکنه این مهارت چندان خوب نباشه، اما یک مهارت خودکاره.»

با گوش دادن به او، چشمان بای زه‌مین به شدت درخشید و متوجه شد که کلمه “خودکار” کلید این موضوع است.

حتی پس از مواجهه با خطرات بسیار، بای زه‌مین هشداری را که هنگام به‌دست آوردن مهارت دستکاری خون شنید را فراموش نکرده بود. این هشدار به او یادآوری می‌کرد که فقط می‌تواند چهار مهارت بیرونی دیگر را بیاموزد.

لیلیث با حوصله ادامه داد: «مهارت‌های فعال بیرونی، جز مهارت‌هایی هستن که برای عمل کردن به جریان مانا نیاز دارن و این چیزیه که در طول زندگیت تاحالا تجربش نکردی. قبل از این، تو فقط یه انسان معمولی بودی که هیچ آموزشی در این زمینه نداشته و با این وجود، فقط در چند ثانیه موفق شدی تا یک مهارت وحشتناک رو به‌صورت کامل یاد بگیری.»

بای زه‌مین جرأت نداشت هیچ کلمه ای را از دست بدهد و تمام حواسش را معطوف او کرد.

لیلیث ادامه داد: «اگرچه حالا ممکنه خوب باشه، اما اگه از مهارت‌های فعال بیرونی زیادی استفاده کنی، در دراز مدت مغزت توسط تمام اون اطلاعات انباشته شده پر میشه و بدنت نمی‌تونه چنین استرسی رو تحمل کنه… دقیقاً به همین دلیل هم هست که میگم فعلا فقط می‌تونی پنج مورد رو یاد بگیری. وقتی زمان داشتیم بیشتر در این مورد برات توضیح میدم، فعلا ترجیح میدم که توی انجام اینکارا عجله نکنم. با این‌حال، اصلاً لازم نی نگران بشی. مهارت‌های خودکاری که می‌تونی از طریق طومارهای مهارت یاد بگیری بی پایانن!»

این تمام چیزی بود که او نیاز داشت بشنود.

بای زه‌مین با لبخندی نادر به لیلیث نگاه کرد و به آرامی گفت: «لیلیث، تو واقعا شیطان شانس منی.»

بدون اینکه منتظر جواب باشد و عکس العمل او را ببیند، چشمانش را بست و آرزو کرد مطالب طومار درون دستانش را یاد بگیرد.

طومار در دستانش تبدیل به ذرات بی شماری از نور شد که در بدنش جاری می‌شدند. در اعماق روح او، رونی به رنگ برنز و با حکاکی‌های بی شماری بر روی آن ظاهر شد.

بای زه‌مین بلافاصله در ذهنش خارشی خفیف احساس کرد که به جای دردناک بودن، ناراحت کننده بود.

هنرهای رزمی دفاع شخصی، مهارت‌های مبارزه برای کشتن حریف در کمترین زمان ممکن و بسته به شرایط، کنترل سلاح‌های تیغه دار، دانش در مورد سلاح گرم و همچنین نحوه صحیح کار این سلاح‌ها و روش بهینه استفاده از آنها، همه و همه وارد ذهنش شد.

اطلاعات زیادی به مغز بای زه‌مین سرازیر شد، آنقدر اطلاعات زیاد بود که برای چند ثانیه ذهنش تهی شد و نمی‌دانست چگونه باید واکنش نشان دهد.

او با ناباوری به دستانش نگاه کرد و نتوانست جلوی غر زدنش را بگیرد: «یعنی این سربازای نخبه قبل از تغییر دنیا چقدر قوی بودن…؟»

در این لحظه فقط خودش می‌دانست که قدرتش چقدر وحشتناک شده بود. آمار او به هیچ وجه تغییر نکرد، اما بای زه‌مین مطمئن بود که اگر دوباره با آخوندک بزرگ سریع برخورد می‌کرد، می‌توانست آن مبارزه را در کمتر از سه ثانیه و حتی بدون استفاده از مهارت دستکاری خونش به پایان برساند.

در واقع بای زه‌مین نمی‌دانست که حتی نگاهش هم تغییر کرده است. چشمانش تیزتر و نافذتر شده بود، مثل تیغه غلافی که منتظر لحظه ای است تا کُشندگی خود را به جهانیان نشان دهد.

لیلیث لبخندی زد: «خب، تو تجربه رزمی بهترین سربازای نخبه تاریخ جهان رو به دست آوردی، بنابراین قابل درکه که قدرتت گام بزرگی به جلو برداشته باشه. با اینکه قبلاً از نظر معیارهای انسانی قوی بودی، اما تجربه رزمیت خیلی کم بود. حالا اما، به سختی میشه خودت رو در سطح یه تازه‌کار بدونی.» شنیدن صدای او بسیار دلپذیر بود.

بای زه‌مین با تردید به او نگاه کرد. یک تازه کار؟ او اینطور فکر نمی‌کرد.

لیلیث با لبخندی که چندان دوستانه به نظر نمی‌رسید به او نگاه کرد و به آرامی گفت: «توی این دنیا می‌تونی خودت رو یه نخبه در بین انسان‌ها بدونی… اما مسئله فقط به موجودات این به دنیای محدود میشه. تعداد بی شماری جهان، با تعداد بی شماری موجودات دیگه وجود دارن. از دید منی که مبارزان و فرهنگ‌های مختلفی رو دیدم، در حال حاضر تو الان شبیه بچه‌ای هستی که تازه راه رفتن رو یاد گرفته.»

در نهایت بای زه‌مین هر دو دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و احساساتش فروکش کرد. اگرچه غرور خوب بود، اما لیلیث حق داشت. در حال حاضر او تازه شروع به برداشتن اولین قدم هایش کرده بود. تکبر یا اعتماد به نفس بیش از حد می‌تواند منجر به مرگ او شود و او قطعاً علاقه‌ای به مرگ نداشت.

لیلیث همچنین متوجه شد که بای زه‌مین از عرش به فرش برگشته و نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. اگر او فقط به خاطر چنین چیز کوچکی بیش از حد مغرور می‌شد، برای لیلیث بسیار ناامید کننده بود. اما خوشبختانه اینطور نشد.

بای زه‌مین به در فلزی روبرویش نگاه کرد. او هنوز صدای کوبش دیوانه‌وار موجودات داخل را می‌شنید که سعی می‌کردند به زور در را بشکنند.

بای زه‌مین با بی حوصلگی گفت: «اگر کف زمین بیش ازحد کثیف بشه، تمیز کردنش بعدا دردسره.» و بدون تردید در را باز کرد.

بلافاصله، مانند جانوران وحشی که از قفس خود رها شده باشند، زامبی‌ها به داخل کافه تریا تلوتلو خوردند. دستان آنها در تلاش برای گرفتن هدف خود در سریع‌ترین زمان ممکن و چهره‌های خون‌آلود آنها ظاهری بسیار وحشتناک به آنها می‌بخشید.

بای زه‌مین حتی شمشیر خود را از قلاف بیرون نیاورد. او یک قدم بزرگ به جلو برداشت و پای راست خود را بالا برد و مستقیماً به گلوی اولین زامبی ضربه زد.

صدای شکستن استخوان‌ها به قطعات بیشمار، بسیار ترسناک بود و هرکسی که آن را می‌شنید بدون شک بیش از آن چیزی که هر کلمه‌ای که بتواند توصیفش کند، شوکه می‌شد.

زامبی ضربه خورده چندین متر دورتر پرواز و در این روند به زامبی‌های پشت سرش برخورد کرد. وقتی به زمین خورد، دیگر حرکت نمی‌کرد.

چون مغز زامبی ضربه‌ای نخورد هنوز زنده بود. اما ضربه بای زه‌مین باعث از بین رفتن فک و له شدن استخوان‌های بالایی ستون فقرات شده بود. بنابراین، اگرچه مغزش هنوز کار می‌کرد، اما دیگر نه می‌توانست از دهانش برای گاز گرفتن استفاده کند و نه می‌توانست دست یا پاهایش را حرکت دهد. این زامبی با زامبی‌هایی که قبلاً توسط بای زه‌مین کشته شده بودند تفاوتی نداشت.

در کل بیش از پانزده زامبی در داخل کافه تریا وجود داشت. با تقریبا 70 امتیاز چابکی، حرکات بدن بای زه‌مین در هر پلک زدن تغییر می‌کرد و در میان گروه زامبی‌ها ظاهر و ناپدید می‌شد.

صدای تکه تکه شدن استخوان‌ها به همراه صدای افتادن اجساد زامبی‌ها بر زمین پس از اصابت ضربه به شدت واضح بود.

گاهی از مشت و گاهی از کف دست یا کنار دست‌ها، پاها، زانوها و گاهی از آرنج‌ها استفاده می‌کرد. تمام بدن بای زه‌مین به سلاحی بسیار قوی، تیز و مهیب تبدیل شده بود که می‌توانست جان هر دشمنی را بگیرد.

کمتر از ده ثانیه بعد، هر پانزده زامبی روی زمین دراز کشیدند. زنده بودند، اما هیچ تفاوتی با کسانی که واقعاً مرده بودند نداشتند. برخی از آنها هر چهار دست و پایشان شکسته بود، برخی دیگر آرواره‌ها و ستون فقراتشان به تکه‌های بی شماری تقسیم شده و سر برخی دیگر با زاویه‌ای غیرمعمول چرخانده شده بود و ارتباط مغز را با بقیه بدن قطع کرده بود.

قیافه بای زه‌مین با دیدن این منظره هولناک بی‌تفاوت باقی ماند. با داشتن مهارت دستکاری خون و داشتن تجربه قوی ترین نخبگان بشریت، قلب او دیگر نمی‌توانست با چنین چیز‌هایی تکان بخورد.

با این‌حال، صدای شکستن استخوان‌ها، برخورد اجساد به دیوارها و میزها، طبیعتاً توجه افراد دیگری را به خود جلب کرده بود. شان‌گوان ‌بینگ‌ شو، چن ‌هه و لیانگ پنگ در مقابل کافه تریا ظاهر شدند. آنها مشخصاً پس از شنیدن این هیاهو آمده بودند تا وضعیت را بررسی کنند.

چن ‌هه که تیر و کمان آماده شلیکش را در دست گرفته بود با دیدن وضعیت اسفبار اجساد روی زمین نمی‌توانست درست نفس بکشد.

حتی حالت لیانگ پنگ همیشه وحشی و قوی نیز تغییر کرده بود. او به بای زه‌مین که در میان جنازه‌ها ایستاده بود نگاه کرد و ناخودآگاه زمزمه کرد: «اون هنوز یه انسانه یا نه؟»

از سوی دیگر، بر چهره زیبا اما سرد شانگ‌گوان بینگ شو کمی اخم دیده می‌شد. نگاه سرد او بین بای زه‌مین و زامبی‌های روی زمین در گردش بود. او متوجه شده بود که جدا از وضعیت بدی که بدن آنها در آن است، هیچ ردی از خون بر روی زمین وجود ندارد. حتی سر موجودات نیز عملا سالم بود.