ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 12: جلسه و برنامه‌ریزی

با شنیدن صدایی که از بیرون می‌آمد، او و لیلیث لحظه‌ای در سکوت ایستادند و سپس بای زه‌مین به سمت در رفت و بدون هیچ حرفی آن را باز کرد.

در طرف دیگر یک دانشجو دختر ایستاده بود که اگرچه زیبایی خاصی نداشت، اما بسیار زیبا به حساب می‌آمد. با این حال، قیافه او در آن لحظه نسبتا مضطرب بود و ترس در چشمانش او را بسیار بدبخت نشان می‌داد.

دانشجو از ظاهر ناگهانی بای زه‌مین که با صدای بلند در را باز کرده بود متعجب به‌نظر می‌رسید. ناخودآگاه به داخل اتاق نگاه کرد و با دیدن اتاق به‌ هم ‌ریخته شوکه شد؛ همه جا پر از تکه‌های چوب بود، گویی دچار طوفان شده باشند.

بای زه‌مین در حالی که به دختر یکی دو سال کوچک‌تر از خود نگاه می‌کرد، پرسید: «به چیزی لازم داری؟»

دختر بابت چیزی که بای زه‌مین متوجه نشد عذرخواهی کرد: «آه، ببخشید!» و سریع ادامه داد: «برادر بزرگ بای، بعضی از معلم‌ها، خواهر بزرگ شانگ‌گوان، برادر بزرگ چن، و بقیه درحال شروع جلسه‌ای هستن تا تصمیم بگیرن که در آینده چه کاری انجام بدن، بنابراین اونا مایلن شما هم شرکت کنید.»

اسم این دانش آموز کای جینگ‌یی[1] بود و قبل از اینکه دنیا تغییر کند دانشجوی روابط بین‌الملل بود. او در مورد روابط انسانی و احساسات بسیار باهوش بود. حالا که همه چیز تغییر کرده بود، کای جینگ‌یی نیز واضح بود که با پیروی از یک فرد قدرتمند، احتمال زنده ماندنش بیشتر خواهد شد؛ درعین‌حال، ضروری بود مراقب باشد که به کسی توهین نکند، زیرا قوانین لزوما مانند گذشته باقی نمی‌مانند.

بای زه‌مین با شنیدن سخنانش یک لحظه سکوت کرد، بعد از مدتی سرش را تکان داد. «خیلی خوب. ممنون که بهم خبر دادی… چند لحظه دیگه اونجام.»

او تعجب نکرد که دختری که مقابلش بود نام او را می‌دانست. به هر حال او آن کارها را کرده بود، طبیعی بود که کسی نامش را در اطراف پخش کند. مخصوصا افرادی که جانشان را نجات داده بود.

کای جینگ‌یی سریعا عذرخواهی کرد و رفت. او می‌توانست احساس کند که حال‌وهوای مرد جوان رو‌به‌رویش چندان خوب نیست، بنابراین نگران گفتن کلمه اشتباهی بود.

قبل از اینکه بای زه‌مین بتواند چیزی بگوید، لیلیث توصیه کرد: «بای زه‌مین، یادت باشه دنیایی که توش زندگی می‌کنی تغییر کرده و دیگه اون چیزی که قبلا بود، نیست و نمی‌شه. اگرچه ممکنه الان اون‌قدر معلوم نباشه چون فقط آغاز یه دوره جدیده، ولی مردم به‌تدریج تغییر می‌کنن… مراقب اطرافیانت باش وگرنه ممکنه مرگت به خاطر یه هیولا یا گیاه جهش‌یافته نباشه.»

بای زه‌مین ساکت به او نگاه کرد و در سخنانش تامل کرد. بعد از چند ثانیه سرش را به آرامی تکان داد و تشکر کرد: «ممنون از راهنماییت، یادم می‌مونه.»

بای زه‌مین جرات نکرد برای مدت طولانی به او نگاه کند و به سرعت در را پشت سرش بست و به سمت زمین بسکتبال رفت.

در واکنش او، لیلیث به آرامی قهقهه‌ای زد… خوشبختانه یا متاسفانه، هیچ مردی نبود که شاهد چنین منظره شگفت‌انگیز و درعین‌‌حال خوفناکی باشد.

* * *

پس از آرام شدن اعصاب بای زه‌مین و تنشی که به دلیل خطرات مداوم و جنگ‌های به‌ظاهر بی‌پایان بر بدنش احساس می‌کرد، در نهایت توجه بیشتری به اطرافیان خود نشان داد و به راحتی متوجه بسیاری از موارد در مسیر خود به سمت زمین بسکتبال شد.

اغلب مردم، فارغ از اینکه مرد باشند یا زن، معلم یا دانشجو، چشمانشان پر از دلهره بود و با هوشیاری دائمی به اطراف خود نگاه می‌کردند. حتی برخی از آنها نشانه‌هایی از جنون داشتند؛ قبل از اینکه شروع به خندیدن با صدای بلند کنند انگار که اتفاق خنده‌داری افتاده باشد، موهایشان را محکم چنگ می‌زدند و چیزهای نامنسجمی را زیر لب می‌گفتند.

بای زه‌مین با دیدن همه اینها نمی‌توانست با نصیحتی که لیلیث قبلا به او کرده بود موافقت نکند. ناخودآگاه دفاعش را یک پله بالاتر برد و نمی‌خواست یکی از این افراد از پشت به او خنجر بزند.

بای زه‌مین قصد مردن نداشت چه برسد به اینکه مرگش به‌دست انسان دیگری رقم بخورد.

وقتی بای زه‌مین به نبشی دورتر از بقیه نزدیک شد، شانگ‌گوان بینگ شو، چن هه، لیانگ پنگ و همچنین چهار معلم را دید؛ سه مرد و یک زن بودند.

این زن جیا جیائو بود که بای زه‌مین قبلا او را نجات داده بود.

با مشاهده نزدیک شدن او، گروه هفت نفره صحبت خود را متوقف کردند و با احساسات مختلف به او نگاه کردند؛ قدردانی، کنجکاوی، بی‌تفاوتی، مهربانی، بی‌اعتمادی و بسیاری از احساسات دیگر که از افراد مختلف نشات می‌گرفت.

وقتی بالاخره به گروه ملحق شد، لیانگ پنگ با بی‌توجهی لبخند زد و با او احوالپرسی کرد: «سلام! برادر کوچک بای زه‌مین.»

بای زمین با تکان سر کوتاهی به او سلام کرد: «سلام.» اگرچه لیانگ پنگ قدرت وحشتناکی داشت، اما افکارش خیلی ساده به‌نظر می‌رسیدند.

شانگ‌گوان بینگ شو دستپاچه نشد و فورا به سراغ موضوع رفت: «الان که معلمان با توانایی تفکر بدون تاثیر ترس و همچنین افرادی که قادر به مبارزه هستن اینجان، بیاید این جلسه رو شروع کنیم.» او نه نگاهی به بای زه‌مین انداخت و نه چیزی گفت که چرا او برای خودش اتاق شخصی نگه داشته است.

در حال‌حاضر افراد زیادی در یک مکان می‌خوابیدند و اگرچه در کنار هم شلوغ نبودند، اما قطعا به اندازه داشتن یک مکان خصوصی برای خودشان راحت نبود. حتی شانگ‌گوان بینگ شو و بقیه چنین مزیتی نداشتند.

بسیاری از مردم طبیعتا از اینکه او چنین جایگاه بزرگی را برای خود گرفته بود، ناراضی بودند؛ فقط این بود که هیچ‌کس جرات بیان آن را پس از مشاهده قدرت او یا شنیدن در موردش نداشت.

درمورد شانگ‌گوان بینگ شو، او به سادگی اهمیتی نمی‌داد.

بای زه‌مین قبل از اینکه ادامه دهد او را متوقف کرد: «یه لحظه صبر کن.»

شانگ‌گوان بینگ شو کمی اخم کرد اما چیزی نگفت، ساکت به او نگاه کرد و منتظر کلمات بعدی‌اش ماند.

بای زمین اشاره کرد: «اگه می‌خواید افرادی رو با شجاعت مبارزه و مقداری توانایی جمع کنید، نائب رئیس لیان شوان هم باید اینجا باشه.»

«اوه؟» چشمان آبی زیبای شانگ‌گوان بینگ شو با شنیدن سخنانش درخشش عجیبی درشان ایجاد شد. او به سمت جایی که لیان شون ایستاده بود نگاه کرد و دیدنش که لبخند جذابی به او می‌زند قلبش را پر از انزجار کرد.

شانگ‌گوان بینگ شو به سردی گفت: «فکر نمی‌کنم این کار ضروری باشه.» با لحنی حاویِ نشانه‌ای از تمسخر و تحقیر گفت: «اون حتی ازم پنهان کرد که می‌تونه با اون موجودات بجنگه، یعنی ترسوئه. همچین کسی به جای کمک فقط توی مواقع نیاز سربار می‌شه.»

بای زه‌مین به سادگی شانه‌هایش را بالا انداخت و بیشتر از این اظهار نظر نکرد.

«پس بیاید ادامه بدیم.» شانگ‌گوان بینگ شو اخم کرد و نگرانی‌های خود را توضیح داد: «درحال‌حاضر طوفان خیلی شدیده. همون‌طور که هر یک از ما به این سمت می‌اومدیم و افراد دیگه رو توی این روند نجات می‌دادیم، خیس شدنمون اجتناب‌ناپذیر بود.»

واقعا. در حال‌حاضر همه از سرما می‌لرزیدند و بسیاری از مردم با علائم سرماخوردگی احتمالی عطسه می‌کردند. با لباس‌های کاملا خیس و سردی هوا، دمای بدن به یک‌باره پایین آمده بود و دیر یا زود بیمار می‌شدند.

شانگ‌گوان بینگ شو ادامه داد: «توی چنین شرایطی شیوع بیماریی‌هایی مثل آنفولانزا و تب فقط به زمان بستگی داره. درحال‌حاضر حتی از وضعیت دنیای بیرون از دانشگاه هم خبر نداریم، من سعی کردم با خانواده خودم ارتباط برقرار کنم ولی ظاهرا نوعی مشکل توی سیگنال وجود داره.»

چن هه سر تکان داد. «منم سعی کردم با خانواده خودم ارتباط برقرار کنم ولی نتیجه‌ای نگرفتم.»

با شنیدن سخنان آنها چشمان بای زه‌مین به‌طور نامحسوسی درخشید. از آنجایی که آنها همین مشکل را داشتند، احتمالا سخنان لیلیث واقعی بود و اگرچه او نمی‌دانست که خانواده‌اش زنده هستند یا نه، امید به شدت می‌سوخت.

شانگ‌گوان بینگ شو سرانجام به هدف واقعی خود اشاره کرد: «پس می‌خوام تیم‌های مختلفی رو برای انجام وظایف متفاوت تشکیل بدم.»

«یک تیم مسئول جست‌وجوی لباس از خوابگاه مردونه خوابگاه زنونه می‌شه و افرادی رو که هنوز زنده هستن توی این روند نجات می‌ده. تیم دیگه هم برای جست‌وجوی داروی سرماخوردگی، تب و هر چیز دیگه‌ای که ممکنه به درد بخوره به داروخانه دانشگاه بره.»

چن هه اضافه کرد: «بای زه‌مین توی کافه تریا غذای کافی برای سیر کردن بیش از نفر برای یک هفته پیدا کرده. حتی اگه افراد بیشتری رو اضافه کنیم، جیره باید حدود سه روز دووم داشته باشه… این زمان برای ارتش و پلیس کافیه تا حرکتشون رو انجام بدن.»

با شنیدن صحبت‌هایش، تقریبا همه نفس راحتی کشیدند. حتی اگر زامبی‌ها زیاد بودند، یا حتی اگر آن موجودات جهش‌یافته عجیب و غریب قدرتمند بودند، در مقابل قدرت سلاح‌های گرمِ مدرن، جای ترسی نداشتند.

فقط بای زه‌مین و شانگ‌گوان بینگ شو حالات بی‌تفاوتی داشتند و افکارشان را برای خود نگه می‌داشتند.

شانگ‌گوان بینگ شو که دید هیچ‌کس مخالفتی با حرف‌هایش ندارد، سری تکان داد و ادامه داد: «حالا باید تیم‌ها رو تشکیل بدیم و وظایف رو تقسیم کنیم. تیم‌ها باید به بهترین شکل ممکن تشکیل بشن تا از ضررهای غیرضروری جلوگیری بشه.»

«یه لحظه صبر کن، من می‌خوام تنها حرکت کنم.»

[1] Cai Jingyi