ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

مهارت جدید: قلب سنگی

تا اینجا، سخنرانی و توضیحات شانگ‌گوان بینگ شو بسیار منطقی بود. دقیقا به همین دلیل هیچکس تابه‌حال صحبتش را قطع نکرده بود و حتی معلمان در سکوت از کناری تماشا می‌کردند.

او واقعا شایسته ریاست انجمن دانشجوییِ یکی از معتبرترین دانشگاه‌های کل کشور بود. اما چیزی که هیچکس انتظارش را نداشت این بود که صدایی ناگهان صحبتش را قطع کند.

«یه لحظه صبر کن، من می‌خوام تنها حرکت کنم.»

چشمان همه به‌طور خودکار به سمت فردی چرخید که این عبارات متفاوت را بیان کرده بود.

چن هه حالتی داشت که انگار مطمئن نبود می‌خواهد بخندد یا گریه کند، لیانگ پنگ آن‌قدر مبهوت به‌نظر می‌رسید که نمی‌توانست واکنش نشان دهد و حالت‌های چهره معلمان نشان از افکار مختلفی می‌داد.

از طرفی، شانگ‌گوان بینگ شو نگاه کسالت‌باری به او انداخت و به سردی گفت: «می‌خوای تنها بری؟ دیوونه‌ای؟»

بای زه‌مین بی‌حالت ماند و به قیافه زن زیبای روبه‌رویش اهمیتی نداد. آرام گفت: «خانم شانگ‌گوان، چه من دیوونه باشم چه نباشم، شما لازم نیست نگران سلامت روانم باشید.»

جیا جیائو، معلم بای زه‌مین، نمی‌توانست سعی نکند تا او را متقاعد کند: «دانشجو بای، چرا کمی بیشتر بهش فکر نمی‌کنی؟ با قدرت هر چهار نفر باهم، باید در برابر هرچیزی خواب باشی و مطمئنا شانس زنده موندن بیشتر می‌شه.»

بای زه‌مین سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. واضح است که او قبلا تصمیمش را گرفته بود. حیف که هیچ یک از این افراد او را نمی‌شناختند، وگرنه می‌دانستند که وقتی بای زه‌مین تصمیمی بگیرد عملا غیرممکن است که آن را تغییر داد.

«تو… تو فقط خودخواهانه رفتار می‌کنی و زندگیت رو بیهوده به‌خطر می‌ندازی. هرکاری می‌خوای انجام بده.» شانگ‌گوان بینگ شو به سردی به او نگاه کرد. در واقع نگاهش آن‌قدر سرد بود که به‌نظر می‌رسید این قابلیت را دارد که در روح مردم نفوذ کند و آنها را کاملا منجمد کند.

«پس این کاریه که من انجام می‌دم.» بای زه‌مین با خونسردی سرش را تکان داد و برگشت تا برود و درهمان‌حال ادامه داد: «با توجه به وضعیت کنونی، حدس می‌زنم این وظایف به فرصت دیگه‌ای موکول بشه. فردا می‌تونید بهم بگید وظیفه من چیه. شب همگی بخیر.»

بای زه‌مین بدون اینکه نگاهی به عقب بیندازد برگشت و در انتهای راهرو ناپدید شد.

چن هه سرش را خاراند و با لبخندی زورکی گفت: «به‌نظر می‌رسه اون مرد نسبتا سردیه، این‌طور نیست؟» بااین‌حال، اگرچه از بیرون معمولی به‌نظر می‌رسید، اما از درون به طرز باورنکردنی‌ای شگفت‌زده شده بود.

بای زه‌مین اولین مردی بود که چن هه دیده بود کاملا می‌توانست نسبت به شانگ‌گوان بینگ شو بی‌تفاوت بماند. حتی خود چن هه که افراد بی‌شماری صرف نظر از اینکه مرد باشند یا زن، آن را مردی برجسته می‌دانستند، شیفته جذابیت‌های او شده بود، حتی اگر از ابتدا چنین قصدی نداشت.

زیبایی بهشتیِ شانگ‌گوان بینگ شو، شخصیت یخی و هاله ماورایی او همراه با پیشینه خانوادگی مرموزش بدون شک او را به بزرگ‌ترین زیبایی نه تنها در تمام دانشگاه تبدیل می‌کرد؛ بلکه حتی در تمام پکن، یافتن زن دیگری که بتواند با او مقایسه شود، دشوار بود.

شانگ‌گوان بینگ شو به پشت بای زه‌مین که به آرامی ناپدید می‌شد نگاه کرد و قبل از اینکه نگاهش را برگرداند به سردی گفت: «فراموشش کنید. بیاید ادامه بدیم.»

او واقعا نیت خوبی داشت و نمی‌خواست کسی بیهوده بمیرد. بااین‌حال، اگر آن مرد بخواهد به تنهایی عمل کند، او نمی‌توانست کاری در این مورد انجام دهد و فقط می‌توانست اجازه دهد که در تنهایی بمیرد.

* * *

وقتی بای زه‌مین برگشت، لیلیث پرسید: «چرا این‌قدر از اون آدما فاصله گرفته بودی؟» حتی بدون حضور، مکالمه گروه به وضوح توسط او شنیده شده بود.

بای زه‌مین صندلی را برداشت و روبه‌رویش نشست. در حالی که به او نگاه کرد، لبخند کوچکی زد و گفت: «کی بود که بهم گفت بیشتر مراقب اطرافیانم باشم؟»

لیلیث در چشمانش برق عجیبی داشت. نگاهش را به او متمرکز کرد و آهسته گفت: «نه نه. اگرچه واقعا بهت گفتم از این به بعد مراقب انسان‌های دیگه باش… طرز برخوردت نسبت به اون گروه و بقیه مردم از اولش عجیب بوده.»

ایده‌ای در ذهن لیلث جرقه زد و نتوانست به آن اشاره نکند: «به خصوص نسبت به اون زن به اسم شانگ‌گوان بینگ شو. برخوردت با اون سرد و نچسبه… حاکی از بدگمانی.»

بای زه‌مین آهی آرام کشید و چشمانش را بست و گروهی از خاطرات با سرعت برق در حافظه‌اش جرقه زدند. اگرچه آن خاطرات دیگر درد نمی‌کردند، اما درد گذشته هرگز نمی‌توانست به‌طور کامل ناپدید شود.

گذشته یک شخص، پایه‌ای بود که زمان حال بر آن استوار شده بود و آینده در آن بنا می‌شد.

آرام چشمانش را باز کرد. در آن لحظه چندین حرف سبز روی شبکیه چشمش چشمک زد.

[دردی از گذشته، احتیاط در زمان حال، بدگمانی نسبت به آینده. شما مهارت غیرفعال را به‌دست آورده‌اید: قلب سنگی.]

بای زه‌مین وقتی پیامی را که از ناکجاآباد ظاهر شده بود خواند، متحیر شد. چگونه ناگهان به یک مهارت دست یافته است؟

لیلیث با دیدن قیافه متحیر او کمی اخم کرد و با گیجی پرسید: «چیزی شده؟»

بای زمین بلافاصله از گیجی خارج شد و به سرعت سرش را تکان داد و گفت: «فراموشش کن لیلیث. چرا درمورد مهارت‌ها و ثبت روح بیشتر بهم نمی‌گی؟»

لیلیث نگاهی سخت به او انداخت و در نهایت آهی آرام کشید. «خیلی خوب، از اونجایی که تو نمی‌خوای درموردش صحبت کنی… بذار کمی درمورد ثبت روح توضیح بدم.»

بای زه‌مین بلافاصله صاف نشست و کاملا روی او متمرکز شد، و اتفاقی را که برایش افتاده بود را برای مدتی کنار گذاشت.

لیلیث به آرامی توضیح داد و کلماتش را با دقت انتخاب کرد: «ثبت روح یه موجود ناشناخته‌ست که هیچ‌کس تا به‌حال به‌طور کامل اون رو درک نکرده. این موجود به‌ظاهر بی‌شکل به دنیاهای مختلف می‌رسه و مانای موجود در این دنیاها رو به جریان می‌اندازه و نژادها و گونه‌های مختلف رو به سمت مسیر تکامل سوق می‌ده. همون‌طور که قبلا دیدی، موقع شکست دادن دشمنان، یک گوی نور از بدنشون خارج می‌شه و مال تو اون رو جذب می‌کنه.»

بای زه‌مین سری تکان داد. در واقع، حتی زمانی که زامبی‌ها را می‌کشت، این گوی‌ها همچنان به او می‌رسیدند، حتی اگر مزایایی برای او به همراه نداشته باشند.

«اون گوی‌ها درون خودشون حاوی قدرت روح هستن. ثبت روح بخش کوچیکی از روح دشمن شکست خورده رو فشرده می‌کنه و اون رو به برنده می‌ده؛ شکست‌خورده منبعی از قدرت تکاملی برای پیروزه که برنده رو فراتر می‌بره. به علاوه، تا زمانی که قدرت روح دشمن به اندازه کافی قوی باشه، برنده نه تنها بخشی از قدرتش رو به صورت آمار دریافت می‌کنه بلکه امکان دریافت گوی‌های گنج یا طومارهای مهارت هم وجود داره…. این اساسا خلاصه‌ای نسبتا کلی و ساده از عملکرد ثبت روحه. درمورد اینکه انگیزه یا هدف واقعیش چیه، هیچکس نمی‌دونه.» لیلیث مکث کرد و در سکوت به بای زمین نگاه کرد.

اگر او همچنان در موردش صحبت می‌کرد، حتی یک یا دو سال برای توضیح همه چیز کافی نبود.

بای زه‌مین چند لحظه وقت گذاشت تا اطلاعات را هضم کند و به آرامی پرسید: «ممکنه روش دیگه‌ای برای کسب مهارت به جز طومارهای مهارتی که از دشمنان مختلف به‌دست می‌آد وجود داشته باشه؟»

لیلیث سری تکان داد و توضیح داد: «وجود داره. به جز شکست دادن دشمنان، می‌تونی مهارت‌های فعال یا غیرفعال مختلفی رو هم بسته به تجربیات یا ویژگی‌های زندگیت به‌دست بیاری.»

لیلیث با دیدنش که با سردرگمی آشکاری به او نگاه می‌کند، توضیح بیشتری داد: «برای مثال، فردی که از سنین جوونی هنرهای رزمی رو تمرین می‌کنه، یه مهارت تن‌به‌تن غیرفعال رو بیدار می‌کنه سطحش به تکنیک اون شخص بستگی داره… هه‌هه ~… از طرف دیگه، اگه مردی توی تمایلات جنسیش مشکل داشته باشه، مهارت غیرفعالی رو بیدار می‌کنه که اون رو در برابر جذابیت‌های زنانه مصون می‌کنه.» لبخند بازیگوشی به بای زه‌مین زد و اشاره کرد: «من همچین کسی رو می‌شناسم، پس اگه این اتفاق برات افتاد نگران نباش. من علیه تو تبعیض قائل نمی‌شم.»

بای زه‌مین بالاخره خیلی چیزها را فهمیده بود که قبلا برایش مبهم بود. اگرچه هنوز سوالات زیادی در ذهنش وجود داشت، اما به هیچ‌وجه نمی‌توانست همه آنها را باهم بپرسد و همه آن اطلاعات را یک‌جا پردازش کند. بنابراین بهتر بود قدم‌به‌قدم پیش برود تا بعدا دچار اشتباه و سردرگمی نشود.

با این‌حال، هنگامی که او آخرین کلمات لیلیث را شنید تقریبا روی زمین افتاد.

با چهره‌ای عبوس گفت: «میل جن*ی من مشکلی نداره. تو لازم نیست نگران باشی!»

«واقعا درموردش مطمئنی~؟» لیلیث بلند شد و به او نزدیک شد. او کمی خم شد، قسمت کوچکی از یقه‌اش را نشان داد که دیدن آن هم سخت بود.

رایحه گل رزش وارد مشام بای زه‌مین شد و چشمانش نمی‌توانست به آن تکه کوچک پوست سفید کشیده نشود. او آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و نفسش کمی متلاطم شد و داشت کنترلش را از دست می‌داد.

«هم! به‌نظر می‌رسه که واقعا هیچ مشکلی توی تمایلات جنسیت وجود نداره.»  لیلیث بازی با او را متوقف کرد و قبل از اینکه با لبخندی که درک آن سخت بود به او نگاه کند به صندلی خود بازگشت.

بای زه‌مین از خجالت برافروخت و بلند شد. از او فاصله گرفت و گوشه‌ای کنار دیوار دراز کشید.

لیلیث با دیدن او که این‌طور رفتار می‌کرد انگار بچه‌ای است که پدر و مادرش به او ظلم کرده‌اند، نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و گفت: «اوه~ عصبانی نباش! فقط داشتم مطمئن می‌شدم که دروغ نمی‌گی.»

اما بای زه‌مین به او پاسخی نداد. حواسش را به حروف سبزی که در شبکیه چشمش چشمک می‌زدند، متمرکز کرد.

[قلب سنگی (مهارت منفعل مرتبه سوم) سطح 5: برای افرادی که به شما نزدیک نیستند حرکت دادن قلب و تکان دادن احساسات شما بسیار دشوار می‌شود. این اثر به ویژه در برابر جنس مخالف قوی است. به عنوان یک عارضه جانبی، عشق و علاقه شما به نزدیکانتان به‌طور تصاعدی افزایش می‌یابد.]