ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 14: الزامات تکامل

با نگاهی به شرح مهارت، دروغ است اگر بگوییم بای زه‌مین تعجب نکرد. هر چند، تعجبش به‌خاطر شنیدن توضیحات چند لحظه پیش لیلیث نبود.

ثبت روح به وضوح بسته به ویژگی‌های هر فرد، مهارت‌هایی را ایجاد و آن شخص را بیشتر با تکامل سازگار و مسیرش را هموار می‌کرد.

هر قدرت یا هر ویژگی شخصیتی یک فرد تا زمانی که این ویژگی به هر نحوی با صاحب آن تداخل داشته باشد، صرف نظر از اینکه یک ویژگی مثبت یا منفی باشد، به عنوان یک مهارت طبقه‌بندی می‌شود.

شخصیت بای زه‌مین به دلیل اتفاقات گذشته، بسیار نسبت به مردم بی‌تفاوت شده بود و تا حدودی فقط به نزدیکان خود اهمیت می‌داد. با این‌حال به آن نقطه نرسیده بود که قلب سنگی‌ای داشته باشد که حتی ورود یک قطره آب هم به آن دشوار باشد.

بدیهی است که این موجود عجیب به نام ثبت روح می‌تواند ویژگی‌های یک فرد را تقویت کند و آنها را به سطحی بالاتر از حد معمول برساند.

بای زه‌مین تخمین زد که این ممکن است یکی از عوارض جانبی مانا باشد. با این حال، از دیدگاه فعلی‌اش، به‌نظر می‌رسد که این مهارت چندان مفیدی نیست. این به‌هیچ‌وجه به قدرتش اضافه نمی‌کرد و یک مهارت فعال نبود که به او اجازه بدهد از قدرت‌های ماوراء‌طبیعی مانند دستکاری خون استفاده کند.

پس از چند دقیقه تردید، بای زمین پرسید: «لیلیث، بین یه مهارت طبقه‌بندی نشده و یه مهارت مرتبه اول کدومش بهتره؟»

«اوه؟» لیلیث که سکوت کرده بود از شنیدن دوباره صدای او حیرت‌زده شد و حتی از شنیدن سوالش بیشتر تعجب کرد. هرچند، به‌نظر می‌رسید او در حال درک کردن چیزی است و خیلی زود از روی تعجب به آرامی فریاد زد: «آه! تو این رو به دلیل مهارتت توی دستکاری خون و مهارت غیرفعالت، سرباز نیروهای ویژه می‌پرسی، درسته؟»

بای زه‌مین دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید، اما لحظه بعد پشیمان شد و به سادگی گفت: «درسته.»

اگرچه لیلیث تاکنون کمک زیادی به او کرده بود، اما بای زه‌مین نمی‌توانست کاملا به او اعتماد کند. حتی اگر نمی‌دانست لیلیث چقدر قوی است، می‌خواست حداقل یکی دو چیز را از او پنهان کند، مخصوصا مهارت‌هایی که بدون هشدار ظاهر می‌شدند، ممکن است موقتا از نظرش بهتر باشد.

وقتی اعتماد بینشان بیشتر شد، اگر لیلیث به بای زه‌مین خیانت نمی‌کرد، ممکن بود مسائل خصوصی‌اش را به او بگوید. فعلا بهتر بود در امان باشد تا بعدا تاسف بخورد.

«مهارت‌ها به پنج سطح از سطح یک تا سطح پنج تقسیم می‌شن.» لیلیث برای لحظه‌ای فکر کرد و سپس به آرامی توضیحش را ادامه داد: «وقتی یه مهارت طبقه‌بندی نشده به بالاترین سطح، به عبارت دیگه، سطح پنج می‌رسه، اون مهارت، حق و امکان تبدیل شدن به چیزی قدرتمندتر رو به‌دست می‌آره. بای زه‌مین، یه لحظه روی مهارت دستکاری خونت تمرکز کن.»

بای زه‌مین به سرعت همان‌طور که به او گفته بود عمل کرد و نتایج بلافاصله آشکار شد. پنجره‌ای با حروف سبز زیاد، در شبکیه چشمش سوسو زد که پیامی را نشان می‌داد.

[دستکاری خون (مهارت مرتبه اول) سطح 5: در صورت برآورده شدن شرایط زیر، این مهارت می‌تواند به سطح بعدی تکامل یابد]

[صد لیتر خون از پنجاه دشمن سطح 5 یا بالاتر جمع‌آوری کنید: 0/100]

[از پنج دشمن مرتبه اول ده لیتر خون جمع‌آوری کنید: 0/10]

[از یک دشمن مرتبه دوم یک لیتر خون جمع‌آوری کنید: 0/1]

بای زه‌مین قبل از اینکه شروع به توصیف جزئیات همه چیزهایی که در پنجره وضعیت بود کند، شگفت‌زده شد. «این… این چیزی که اینجا می‌گه…»

لیلیث پس از شنیدن الزامات مورد نیاز برای تکامل مهارت دستکاری خون، با لبخند تلخی زمزمه کرد: «…با وجود اینکه انتظارش رو داشتم، واقعا چقدر وحشتناکه.»

با شنیدن سخنان او که پر از تلخی شده بود، قلب بای زه‌مین نتوانست جلوی خود را بگیرد و پرسید: «چیزی شده؟»

لیلیث نفس عمیقی کشید و سپس با صدای جدی شروع به صحبت کرد: «بای زه‌مین، مهارت دستکاری خونت خیلی خیلی قوی‌تر از اون چیزیه که تصور می‌کنی.»

«زمانی که ثبت روح رسیده، بعد از شکست دادن دشمن برای اولین‌بار، بسته به سطح ویژگی‌های دشمن شکست‌خورده به‌علاوه شانس، قطعا یه طومار مهارت به‌دست می‌آد.»

از گوشه‌ای که نشسته بود، بای زه‌مین به او خیره شد. چشمانش در تاریکی فوق‌العاده درخشان به‌نظر می‌رسیدند، که نشان از تمرکز زیادش داشت.

لیلیث تاکید کرد: «حداکثر ویژگی‌های یه انسان معمولی قبل از ظهور ثبت روح، قطعا از ده امتیاز بیشتر نمی‌شد… هرچند، به دلیل قدرت جادویی بالای تو، بدن و شرایط فیزیکیت کمی بالاتر از حد معمول بود.» و پس از لحظه‌ای فکر کردن، ادامه داد: «یه هیولای معمولی سطح 2 معمولا دوبرابر یه فرد عادی قدرتمندتره، برای همین مگر اینکه اون شخص خیلی خوش‌شانس باشه یا راهی برای دفاع از خودش بدونه یا ابزاری داشته باشه، قطعا می‌میره.»

با یک سوال جدی حرفش را تمام کرد: «حالا متوجه شدی چقدر خوش‌شانس بودی که تونستی اون زنبور سطح 5 رو بکشی؟»

بای زه‌مین نتوانست ناخودآگاه سری تکان ندهد. اگر به این دلیل نبود که همه شرایط به نفع او بود، و همچنین شانسی در آن زمان، او قطعا نمی‌توانست آن زنبور سطح 5 را بکشد.

لیلیث گفت: «با توجه به ویژگی‌های زنبور معمولی، زنبور در اون زمان برای تکامل به خون نیاز داشت و تو با شکست دادن همچین هیولایی با سطح خیلی پایین‌تر، طبیعتا مهارت قوی‌ای به‌دست آوردی.»

بای زه‌مین نتوانست اشاره نکند: «اگرچه من می‌دونم دستکاری خونم قویه، ولی فکر نمی‌کنم اون‌قدر که تو توصیفش می‌کنی وحشتناک باشه، مگه نه؟» اگر مهارتش به همان اندازه قوی بود که لیلیث توصیف کرد، پس آیا نباید شکست‌ناپذیر باشد؟ از این گذشته، لحن لیلیث حتی در حال حاضر، چند ساعت پس از دیدن طومار مهارت دستکاری خون، واقعا شگفت‌زده بود.

«تو این رو می‌گی چون در حال حاضر فقط می‌تونی از این مهارت برای انجام کارهای کوچیک و بدون تاثیر زیاد استفاده کنی. وقتی مهارتت شروع به تکامل کنه…» چشمان لیلیث قبل از ادامه با شادی غیرقابل تشخیصی برای بای زه‌مین روشن شد. «توی تمام زندگیم، تو اولین کسی هستی که می‌دونم تونسته مهارت مرتبه اول رو توی اوجش به‌دست بیاره. حتی رهبران جناح‌های مختلف موجود قادر به انجام همچین کاری قبل از رسیدن به جایی که الان هستن نبودن.»

بای زه‌مین با شنیدن این حرف هیجان‌زده شد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با نارضایتی پرسید: «لیلیث، این وجودهای پائین‌تر و وجودهای بالاتر چیه که این همه مدت درباره اون صحبت می‌کردی، راستش با شنیدن اینکه همیشه ازم به عنوان موجودی پائین‌تر یاد می‌کنی، کمی آزاردهنده‌ست.»

لیلیث با تعجب دو چشم زیبایش را پلک زد، سرش را تکان داد و گفت: « به‌خاطر این معذرت می‌خوام. توهین نیست، فقط عادتمه. من نه قصد بدی دارم و نه قصدم مسخره کردنت بود. در مورد اینکه وجودهای بالاتر چیه، لازم نیست فعلا بدونی. برای الان فقط نگران این باش که هرچه سریعتر به سطح 25 برسی.»

بای زه‌مین با شنیدن عذرخواهی صمیمانه او احساس خیلی بهتری کرد. در عین حال، او نمی‌توانست جلوی افکارش را بگیرد که این مهارت قلب سنگی واقعا چندان مفید به‌نظر نمی رسد.

از آنجایی که لیلیث چیز دیگری نگفت، بای زه‌مین نیز قصد نداشت سوال دیگری بپرسد. در عوض چشمانش را برای خوابیدن بست.

هرچند، ذهنش پر از افکاری بود که او را از خواب راحت باز می‌داشت.

صادقانه گفته شود، بای زه‌مین آرزو داشت که برای یافتن خانواده‌اش عجله کند. با این حال، با توجه به اینکه خانواده‌اش در حال حاضر در آن‌سوی شهر بودند، چنین چیزی خیلی غیرواقعی بود.

پکن یک شهر بسیار بزرگ بود، حتی بزرگ‌تر از برخی از کشورهای جهان به حساب می‌آمد. حتی در زمان‌های عادی، ساعت‌های زیادی با ماشین طول می‌کشید تا از دانشگاه به خانه‌اش برسد، ناگفته نماند که اکنون دنیای بیرون پر از هرج‌و‌مرج شده بود.

فقط خدا می‌دانست که چند جاده با انواع وسایل حمل‌و‌نقل، زامبی‌ها و دیگر موجودات سرگردان مسدود شده است. در میان چنین شرایطی، با توجه به اینکه او مجبور بود برای رسیدن به خانه‌اش در نبردهای بی‌شماری شرکت کند، حتی ممکن بود بیش از یک ماه طول بکشد.

بنابراین بای زه‌مین چاره‌ای جز این نداشت که از اضطرار فزاینده برای جست‌و‌جوی خانواده‌اش جلوگیری کند. به‌هرحال، اگر او بمیرد، هیچ چیز معنی ندارد.

با فکر خانواده‌اش، دوباره چشمانش پر از اشک شد و به سختی توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. بای زه‌مین به مهارت قلب سنگی خود نگاه کرد و نتوانست از درون ناله نکند: لعنتت کنن، تو مقابل این زن اغواگر به درد نمی‌خوری ولی الان روی قلب من تاثیر می‌ذاری؟

درحالی‌که باران مانند سیل می‌بارید و صدای رعدوبرق، دیوارهای ساختمان را به آرامی می‌لرزاند، خستگی آرام‌آرام بر او غلبه کرد و قبل از اینکه بفهمد به خواب رفت.

لیلیث در حال تماشای بای زه‌مین که روی زمین خوابیده بود، با لبخندی پیچیده زمزمه کرد: «صبر می‌کنم تا بهم اعتماد کنی، پسر.»

اگرچه لیلیث نمی‌دانست که او چه مهارتی کسب کرده است، اما برای بای زه‌مین بی‌تجربه و تنها بیست ساله، غیرممکن بود که لیلیث را که سختی‌های بی‌شماری را تجربه کرده بود و در طول زندگی‌اش با انواع و اقسام مردم ملاقات کرده بود، به راحتی گمراه کند.