ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 18: مسیر بی‌رحمانه تکامل
فقط یه روز از زمانی که زهمین با لیلیث آشنا شده بود، می‌گذشت. اگرچه زمان زیادی نبود، اما ذهنش تصور کوچکی از نوع فردی که بیشتر اوقات بود، شکل داده بود.
بازیگوش، جذاب و حتی کمی شیطون. اما در مورد مهربانی، ‌زهمین خودش رو از این فکر باز داشت، چون باور نداشت که لیلیث از روی مهربانی خالص به او کمک می‌کند.
با اینحال، اینکه لیلیث در خیلی از موارد با ارائه اطلاعات بهش کمک کرده بود غیرقابل انکار بود، اگرچه ممکن بود بعد از جست‌وجو و کنکاش، خودش به تنهایی اونا رو کشف کند، اما این هم درست بود که زمان در دوران هرج و مرج خیلی ارزشمند بود.
با اینحال، این اولین باری بود که زهمین چنین حالت جدی‌ای رو در چهره‌اش می‌دید و با وجود اینکه چندان مطمئن نبود، حتی به نظر می‌رسید که یه حس اضطراب توی صداش هست.
زهمین درحالی که سرش رو تکون می‌داد به لیلیث جواب داد: «من نمی‌میرم… حداقل هنوز قصد مردن ندارم.»
لیلیث وقتی آرامش زه‌مین رو  موقع گفتن این کلمات دید، تعجب کرد. چشمای لیلیث نتونست از رضایت نا‌آشنایی که موقع تماشا کردن زه‌مین در حین اینکه کوله پشتی‌ش رو برمی‌داشت و کیسه‌های پلاستیکی داروهارو یه گوشه پنهان می‌کرد، ندرخشد.
لیلیث در حالی که در کنارش به سمت خروجی می‌رفت گفت: «می‌دونی، تو واقعا آدم عجیبی هستی.»
«اینطوری فکر می‌کنی؟ خب به هرحال اولین بارمم نیست که اینو بهم میگن.»
زهمین شونه‌هاش رو بالا انداخت و در حالی که چشمانش با نشانه‌ای از اراده می‌درخشیدن، شمشیرش رو محکم‌ گرفت.
لیلیث ابرویی بالا انداخت و دوباره بهش یادآوری کرد: «واقعا از مردن نمی‌ترسی؟ این بار واقعا ممکنه بمیریا!»
«البته که می‌ترسم.»
زهمین با بی‌حوصلگی سری تکون داد و گفت: «اما چیزی که ازش می‌ترسم خود مرگ نیست، من از این می‌ترسم که دوباره نتونم منگچی و پدر و مادرم رو ببینم… من از این می‌ترسم که نتونم موقعی که بهم نیاز دارن بهشون کمک کنم… اما من از خود مرگ نمی‌ترسم. برای من مرگ با خواب ابدی فرقی نداره و می‌دونی چیه؟ من عاشق خوابیدنم!»
«تو…»
لیلیث نمی‌دونست با شنیدن اینکه حتی در چنین موقعیتی جرأت شوخی کردن رو داره، بخنده یا گریه کنه و نگاهی از عجز در چشمای زیباش پدیدار شد.
«خدای من…»
وقتی زهمین در حالی که باران شدید بر بدنش می‌بارید و رعد و برق، آسمان رو به‌طور پی‌درپی روشن می‌کرد، به صحنه روبرویش نگاه کرد، قلبش به درد آمد.
مه غلیظ اطراف ناپدید شده بود و حلقه‌های حداقل صد متری در اطراف پدیدار شده بود. با اینحال، چیزی که زهمین رو شگفت‌زده کرد این بود که در وسط ساختمان، هیولایی به بزرگی یک فیل قرار داشت.
قسمتهای مختلف بدن این هیولا با شعله‌های زرد رنگ احاطه شده بود که در دمای بالا، بالا و پایین می‌رفتند و مه اطراف رو از بین می‌بردند. بدن اون حدودا سه متر و نیم طول داشت و با نوعی زره ضخیم پوشیده شده بود و مثل فلزی می‌درخشید. هر شش پایش به ضخامت یک در بود و یک شاخ محکم نزدیک به دو متر از دهنش خارج شده بود.
«از کی سوسک‌های فیلی اینقدر بزرگ شدن و شعله‌های آتش اطرافشون دارن…؟»
موهای بدن زهمین با دیدن حشره غول‌پیکری که به آرومی و با قصد کشت و به سمتش حرکت می‌کرد، سیخ  شد.
«شوخی نکن!»
لیلیث به آرامی بهش ضربه‌ای زد و هشدار داد: «این هیولاییه که اولین تکاملش رو گذرونده و یه هیولای مرتبه اوله. بعلاوه، همونطور که متوجه شدی، اون حشره قبلا متوجهت شده، بنابراین هرچقدر هم که بدوی بازم دنبالت می‌کنه.»
زهمین در حالیکه با عجله به سمت ساختمان دیگری در اون نزدیکی می‌رفت، بی صدا سرش رو تکون می‌داد. زمین زیر پاش به آرومی می‌لرزید، او با استفاده از ۷۰ امتیاز قدرتش، تقریبا به آسونی از سه متر ارتفاع به پایین پرید. چنین شاهکاری قبل از ظهور ثبت روح و بدون کمک قدرت روح غیرممکن بود، اما با قدرت تکاملی که در دسترس همه بود، قوانین مثل گذشته بر‌روی سنگ نوشته نمی‌شدند. (منظورش اینه که قابل تغییره و یک چیز ثابت نیست.)
زهمین بعد از رسیدن به قله، حشره بزرگ پوشیده از شعله های آتش رو دید که به سمتش میومد. فشاری که فقط از تماشای چشمای سرخ هیولا احساس می‌کرد اونقدر زیاد بود که مجبور شد در برابر اصرار برای برگشتن و رفتن مقاومت کند. لیلیث سعی کرد به هر راهی که می‎تونه بهش کمک کنه تا بتونه زنده بمونه و توی این آزمون موفق شه، بنابراین به سرعت توضیح داد: «با رسیدن به سطح ۲۵، همه موجودات زنده، توانایی انتخاب شغل یا کلاس رو پیدا می‌کنن. همینطور که پیش میری، قدرت هر موجود زنده، فوق العاده زیاد میشه و تفاوت به سادگی اضافه کردن ۱+ ۱ نیست… تفاوت بین سطح ۲۴ و سطح ۲۵ اگه بیشتر نباشه، کمتر از تفاوت بین سطح ۱ و سطح ۲۴ نیست!»
تفاوتی حتی بیشتر؟ زهمین با شنیدن این حرف نمی‌تونست کاری بکنه جز اینکه دهنش از تعجب باز بمونه، تفاوت بین اون و یه سطح ۱ کاملاً واضح بود. مثل مقایسه یک مورچه کوچک با یک کوسه بود. تفاوت خیلی زیادی بود.
زهمین سریع پرسید: «پس درباره آخوندک دیروزی چطور؟»
زهمین در مبارزه‌ش با آخوندک بزرگ سریع، چندین بار در معرض خطر قرار گرفته بود و یه اشتباه به قیمت جونش تموم می‌شد. با این حال، هیچوقت در هیچ زمانی همچین فشار عظیمی که در مواجهه با سوسک فیلی غول‌پیکر احساس می‌کرد رو حس نکرده بود.
با توجه به اونچه لیلیث به تازگی گفته بود، آخوندک بزرگ سریع سطح ۲۵ هم باید موجود مرتبه اولی باشد. اما می‌خواست بدونه که چرا این‌قدر تفاوت زیاد بود.
«برای به دست آوردن کلاس مذکور و تکامل برای تبدیل شدن به یک موجود مرتبه اول، هر موجود زنده‌ای نیاز به غلبه به یه آزمون و انجام یه چالش داره. تا زمانی که به این چالش غلبه نکنه، تمام نیروی روحی دریافت شده، ذخیره می‌شه و ارتقاء سطحی صورت نمی‌گیره. آخوندکی که دیروز کشتی فقط یه موجود تکامل یافته بود که هنوز اولین قدم واقعی رو در مسیر تکامل برنداشته بود.»
لیلیث به سرعت شک و شبهه‌اش رو برطرف کرد: «با تموم اینا، اون سوسک غول‌پیکر قطعا موجودی مرتبه اوله. شعله‌های آتش اطراف اون باید مهارت ویژهای باشه که بعد از موفقیت توی گرفتن شغلش بدست آورده!»

زهمین بالاخره همه چیز رو فهمید، سرش رو تکون داد و قبل از اینکه با چشمای نیمه بسته منتظر دشمنی که به سمتش میومد باشه ازش تشکر کرد.
سوسک فیلی غول‌پیکر، در حال حاضر کمتر از بیست متر باهاش فاصله داشت و در حالی که بهش خیره شده بود، غرش‌های عجیبی از دهانش بیرون میومد. سوء قصدی که از بدنش منتشر می‌کرد به حدی بود که حتی شعله‌های آتشش هم قویتر به نظر می‌رسیدند.
بدیهیه که این موجود می‌تونست قدرت روح رو در بدن زهمین حس کنه و مشتاق بلعیدنش باشه. اگرچه زهمین به سختی در سطح ۱۵ قرار داشت اما بخاطر اینکه از همون ابتدا با دشمنانی با سطحی بالاتر از خودش می‌جنگید و و اونا رو شکست داده و در این فرآیند مقداری از قدرت روح اونارو دزدیده، قدرت روحش توی این مدت، خیلی غنی شده بود.
اگه سوسک فیلی غول‌پیکر بتونه اون رو جذب کنه، قطعاً می‌تونه بیشتر تکامل پیدا کنه. با اینحال، سوسک فیل غول‌پیکر تنها کسی نبود که همچین فکری می‌کرد. زهمین لب‌هاش رو لیسید و برقی از وحشیگری برای کسری از ثانیه در چشمانش پدید اومد و زیر آن نگاه سرد ناپدید شد.
زهمین از اولین لحظه‌ای که اون زنبور بزرگ رو شکست داد، از احساس خوشایندی که بدن و روحش رو قویتر می‌کرد احساس مستی کرد.
احساس سفت‌شدن ماهیچههاش، تقویت رباط‎هاش، سخت شدن گوشت و افزایش ظرفیت مغزش… زهمین همه رو حس می‌کرد!
انسانها موجوداتی بودند که از روی غریزه به دنبال قدرت می‌رفتن و تاریخ نوشته شده در کتاب‌ها گواهی بر این امر بود.
بای‌زهمین هم قدرت می‌خواست… برای زنده موندن، برای زندگی بهتر، برای محافظت از عزیزانش، برای اینکه مجبور نباشد سرش رو در برابر کسی خم کنه و از کسایی که جرات آسیب رساندن به عزیزانش رو داشتند انتقام بگیره.
لیلیث فکر می‌کرد بخاطر اینکه عصبی بود یا به قدم بعدیش فکر می‌کرد ساکته. بنابراین، همون‌جا ایستاد و سعی کرد حداقل تمام حمایت معنوی خودش رو انجام بده.
«نمیدونم…»
لیلیث با شنیدن صداش، صورتش رو به سمتش برگردوند و از صحنه‌ای که می‌دید اون‌قدر تعجب کرد که حتی موجودی والا مثل اون هم نتونست جلوی گشاد شدن چشماش رو بگیره.
لبخند بزرگی بر چهره زه‌مین نقش بسته بود که حتی با اینکه مثل لیلیث جذابیت نداشت ولی باز هم چشمگیر بود.
فریاد زد: «نمی‌دونم که بعد از کشتن این سوسک چقدر رشد می‌کنم!»
مانای اطراف، به میل او حرکت می‌کرد و قدرت جادویی که درون بدنش بود به طور کامل و بدون هیچ مانعی طغیان کرد چون روی دشمنش که ده متر دورتر ازش به سمتش حرکت میکرد، تمرکز کرده بود.