اگرچه تنها پنج یا شش ساعت از بیدار شدنش گذشته بود امّا نبرد تا سرحد مرگ با سوسک فروزان مرتبه اول، اولین دشمن او که در حقیقت گامی در مسیر تکامل واقعی برداشته بود، باعث شده بود بای زهمین به اندازه یک فردی که دو روز متوالی نخوابیده احساس خستگی کند. از این رو پس از اینکه ذهن خسته و بدن دَردمَندش پس از رسیدن به مکانی نسبتاً امن او را مجبور به خوابیدن کردند، تا روز بعد امکان بیدار شدن نداشت.
دنیا به شدت تغییر کرده بود. اینکه بگوییم جامعه قبلی کاملاً از هم پاشیده است، اصلاً اغراقآمیز نبود و همه بازماندگان داخل سالن ورزشی امیدوار بودند که از این مکان خارج شده و تحت حمایت دولت و ارتش قرار بگیرند. فقط در این صورت است که میتوانستند کمی بیشتر احساس آرامش کنند.
هیچ یک از آنها نمیدانستند که ارتش مجهز به سلاحهای مدرن در چه وضعیتی قرار دارد… واقعیت این بود که هیچ یک از آنها وضعیت دنیای بیرون را نمیدانستند. بااینحال، برای حفظ سلامت روان خود، هیچ یک از آنها جرأت نداشتند سخنان ناامیدانه به زبان بیاورند و حتی سعی داشتند به بدترین وضعیت ممکن فکر نکنند.
وقتی بای زهمین دوباره چشمانش را باز کرد، دومین روز از شروع تغییر به پایان رسیده و روز سوم رسماً شروع شده بود.
بای زهمین درحالیکه روی سروصدای بیرون تمرکز میکرد، با چشمانی هنوز کمی خوابآلود زمزمه کرد: «بارون بند اومد…»
صدای طوفان، نور رعدوبرق که بین شکافهای کوچک پنجره که چوبها قادر به پوشاندن آن نبودند و صدای تند آب که جهان را جوری میکوبید که انگار عذابی از آسمان است، همه و همه متوقف شده بود.
«طوفان چند ساعت پیش وایستاد. دلیل هوای عجیب این دنیا مانای خفتهش بود که نمیتونست نزدیک شدن ثبتروح رو حس کنه… الان که ثبتروح بالاخره به این دنیا رسیده، همهچیز کمکم به حالت عادیش بر میگرده.»
صدایی ملایم، جذاب، بازیگوش و درعینحال مهربان در چند متری او به گوش میرسید.
بای زهمین به سمت چپ خود نگاه کرد. او زنی فوقالعاده زیبا را دید که با ظرافت روی میزی که دیگر چوبی آن را نپوشانده، کنار پنجره نشسته بود. چند اشعه نور خورشید که از میان ابرها میلغزید، او را احاطه کرده و با موهای مشکی و لباس شب تیرهاش تضاد بزرگ و زیبایی ساخته بود… بدون شک، این یکی از زیباترین صحنههای تمام عمرش بود.
بای زهمین که هنوز نیمهخواب بود زمزمه کرد: «یه فرشته…؟»
«من که فرشته نیستم، یه شیطانم~»
لیلیث زیباترین لبخندی را که او در تمام عمرش دیده بود به او هدیه داد و گفت: «صبحبخیر.»
اگرچه لبخند او زیبا بود، اما برای بای زهمین چیز بسیار خطرناکی طلقی میشد. انگارکه شوک الکتریکی دریافت کرده باشد جا خورد و در حالی که جواب میداد، نگاهش را به سمتش دوخت: «ص-صبح تو هم بخیر…»
چشمان لیلیت نشانه عجیبی درونشان داشتند. قبل از اینکه سرش را تکان دهد چند ثانیه پلک زد، انگار درحال رد کردن یک ایده است.
درحالیکه با قدمهای نرم مثل نسیم بهاری به او نزدیک میشد پرسید: «بدنت چطوره؟»
«خب الان که گفتی…»
بای زمین به لیلیث که کنارش نشست توجهی نکرد. او وضعیت خود را بررسی و با تعجب متوجه شد که حداقل نصف درد طاقتفرسایی که دیروز احساس میکرده حالا از بین رفته است. اگرچه جای زخمها هنوز هم درد میکرد، اما دیگر برای او غیرقابل تحمل نبود.
اما آنچه بیش از همه شگفتزدهاش کرد، این بود که پس از افتادن گوشت سوخته، گوشت جدید شروع به رشد کرده و پوستش به آرامی روی قسمتهایی که کمتر آسیب دیده بودند درحال تشکیل بود.
بای زهمین که ماتومبهوت شده بود پرسید: «این چطور ممکنه… قضیهی این چیه؟»
لیلیث که با دیدن قیافهاش نمیدانست بخندد یا گریه کند و جواب داد: «مگه قبلاً بهت نگفتم؟ انرژی حیات فعلیت چندبار بیشتر از یک آدم عادیه. اگه برای یه کسی سه یا 4 ماه طول میکشه که همچین زخمهایی رو بهبود بده، تو میتونی ده برابر سریعتر این کار رو بکنی.»
درواقع، با 90 امتیاز سلامتی که درحال حاضر داشت، سرعت بهبودی او تقریباً 9 برابر سریعتر از یک فرد عادی بدون تکامل بود. تولید مثل سلولی، ترمیم سلولهای آسیب دیده و بازسازی بافت جدید. همه چیز خیلی سریعتر بود.
بای زهمین هیجانزده شد و آهی پیچیده کشید و گفت: «با این سرعت، فقط چند روز دیگه لازم دارم که کامل خوب بشم.»
او احساس خوشحالی میکرد زیرا با بهبودی سریع دیگر نیازی به ترسیدن نبود. بههرحال، اگر هیولای دیگری شبیه به سوسک فروزان مرتبه اول ظاهر میشد، با وضعیت جسمانی فعلیش فقط مرگ در انتظار او بود. بااینحال، در میان آن شادی، احساس پیچیدهای وجود داشت زیرا او بالاخره فهمیده بود که هیچچیز مثل قبل نمیشود.
بای زهمین به آرامی سرش را تکان داد و در حالی که دستانش را دراز کرده بود به لیلیث نگاه کرد.
او ابرویی بالا انداخت و متلک انداخت: «چیه، میخوای بغلت کنم~؟»
او چشمانش را چرخاند و جواب داد: «فقط گویهای لعنتیمو بده.»
او با چشمان باز به بای زهمین نگاه کرد و گفت: «از کجا میدونستی؟»
بای زهمین با بیتفاوتی گفت: «بااینکه اون موقع بیهوش افتاده بودم ولی میدونستم تو از هر چیزی که باعث رشد من بشه عبور نمیکنی. هرچی نباشه، رشد سریعتر من واسهی تو هم بهتره. مگه نه؟»
«تچچ… واقعاً حس شوخطبعی مزخرفی داری.»
لیلیث با زبانش صدایی دراورد و درحالیکه با بامزگی قهر میکرد او را سرزنش کرد. بااینحال، درخشش در چشمان او شادی بخش بود زیرا هر چه او فرد تیزتری میبود، شانس زنده ماندن و قدرتمندتر شدن بای زهمین هم افزایش پیدا میکرد.
«بیا، اینارو بهت پس میدم مرد خسته کننده.»
او دستش را تکان داد و سه شئ به سمت او شناور شدند و به آرامی در دستان او افتادند.
بای زهمین با حسادت به او نگاه کرد. او هم میخواست دستش را تکان دهد و همهچیز را به راحتی شناور کند، اما به نظر نمیرسید این چیزی باشد که به این زودی اتفاق بیفتد و قدرت انجامش را بهدست آورد.
او درحالیکه با گیجی به لیلیث نگاه میکرد گفت: «اینا رو از کجا ظاهر کردی؟»
او دست راستش را با ظرافت دراز کرد و بدون اینکه نیازی به گفتن داشته باشد، نگاه بای زهمین به حلقهای طلایی رنگ زیبا با سنگهای نقرهای شبیه به حلقه ازدواجی که مردم زمین میپوشیدند جلب شد.
بای زهمین متلکی انداخت و گفت: «اوه، ازدواج کردی؟»
او با جذابیت چشمانش را چرخاند و پاسخ داد: «احمق. این یک حلقه فضای ذخیرهسازیه. داخلش یه فضای بزرگی هست که میتونم توش وسایلم رو بذارم.»
بای زهمین با درک مسئله سرش را بالاوپایین کرد و گفت: «درست مثل ناولها. چطور میتونم یکی از اینا گیر بیارم؟»
لیلیث به نرمی سرش را تکان داد و راحت گفت: «اگه یکی با فضای زیاد مثل این میخوای پس فراموشش کن. این یک گنج درجه افسانهایه. دستیابی به یه همچین چیزی حتی برای تو هم غیرممکنه.»
«اوه.»
بای زهمین کمی دلسرد شد. درجه افسانهای را فراموش کنید، او هنوز حتی یک گنج درجه جادویی را هم ندیده بود، و دو تا از قویترین و با ارزشترین آیتمهای او فقط درجه کمیاب بودند.
لیلیث وقتی دید او افسرده شده است ادامه داد: «اگه خوششانس باشی، ممکنه یه کیفیت پایینترش گیرت بیاد. تو حتی میتونی یه گوی سبز بگیری، و اگه شانست خیلی زیاد باشه شاید، فقط شاید… ممکنه یه دونه از اینا بگیری.»
«فراموشش کن… فعلاً با چیزایی که دارم سر میکنم.»
موضوع حلقه دیگر بای زهمین را سرگرم نمیکرد. چنین چیزهایی هنوز از کسی مثل او خیلی دور به نظر میرسیدند.
بای زهمین که توجهش را به اشیاء در دامان خود معطوف کرده بود، چشمانش از خوشحالی روشن شد و تمام افکار بد قبلی کاملاً بدون هیچ اثری ناپدید شدند.
سوسک فروزان مرتبه اول، سه شئ را رها کرده بود.
دو گوی و یک طومار مهارت.
یکی از آن گویها نارنجی رنگ بود که نشاندهنده یک گنج نادر بود… در کمال تعجب، گوی دیگر به رنگ زرد تیره بود. به عبارت دیگر، بای زهمین در مقابل خود یک گوی داشت که حاوی یک گنج درجه جادویی بود!
این اولین گنج درجه جادویی او بود! اگرچه او به تازگی چیزی باورنکردنی مانند گنجهای درجه افسانهای را شنیده بود، اما پس از دیدن اینکه چقدر شمشیر شوانیوان و کت کاملش ارزشمند است، اصلاً دلسرد نشده بود. او قطعاً مشتاقانه منتظر بود تا ببیند گوی مقابلش دارای چه چیزیست!
قسمت 24: گنج درجه جادویی
اگرچه تنها پنج یا شش ساعت از بیدار شدنش گذشته بود امّا نبرد تا سرحد مرگ با سوسک فروزان مرتبه اول، اولین دشمن او که در حقیقت گامی در مسیر تکامل واقعی برداشته بود، باعث شده بود بای زهمین به اندازه یک فردی که دو روز متوالی نخوابیده احساس خستگی کند. از این رو پس از اینکه ذهن خسته و بدن دَردمَندش پس از رسیدن به مکانی نسبتاً امن او را مجبور به خوابیدن کردند، تا روز بعد امکان بیدار شدن نداشت.
دنیا به شدت تغییر کرده بود. اینکه بگوییم جامعه قبلی کاملاً از هم پاشیده است، اصلاً اغراقآمیز نبود و همه بازماندگان داخل سالن ورزشی امیدوار بودند که از این مکان خارج شده و تحت حمایت دولت و ارتش قرار بگیرند. فقط در این صورت است که میتوانستند کمی بیشتر احساس آرامش کنند.
هیچ یک از آنها نمیدانستند که ارتش مجهز به سلاحهای مدرن در چه وضعیتی قرار دارد… واقعیت این بود که هیچ یک از آنها وضعیت دنیای بیرون را نمیدانستند. بااینحال، برای حفظ سلامت روان خود، هیچ یک از آنها جرأت نداشتند سخنان ناامیدانه به زبان بیاورند و حتی سعی داشتند به بدترین وضعیت ممکن فکر نکنند.
وقتی بای زهمین دوباره چشمانش را باز کرد، دومین روز از شروع تغییر به پایان رسیده و روز سوم رسماً شروع شده بود.
بای زهمین درحالیکه روی سروصدای بیرون تمرکز میکرد، با چشمانی هنوز کمی خوابآلود زمزمه کرد: «بارون بند اومد…»
صدای طوفان، نور رعدوبرق که بین شکافهای کوچک پنجره که چوبها قادر به پوشاندن آن نبودند و صدای تند آب که جهان را جوری میکوبید که انگار عذابی از آسمان است، همه و همه متوقف شده بود.
«طوفان چند ساعت پیش وایستاد. دلیل هوای عجیب این دنیا مانای خفتهش بود که نمیتونست نزدیک شدن ثبتروح رو حس کنه… الان که ثبتروح بالاخره به این دنیا رسیده، همهچیز کمکم به حالت عادیش بر میگرده.»
صدایی ملایم، جذاب، بازیگوش و درعینحال مهربان در چند متری او به گوش میرسید.
بای زهمین به سمت چپ خود نگاه کرد. او زنی فوقالعاده زیبا را دید که با ظرافت روی میزی که دیگر چوبی آن را نپوشانده، کنار پنجره نشسته بود. چند اشعه نور خورشید که از میان ابرها میلغزید، او را احاطه کرده و با موهای مشکی و لباس شب تیرهاش تضاد بزرگ و زیبایی ساخته بود… بدون شک، این یکی از زیباترین صحنههای تمام عمرش بود.
بای زهمین که هنوز نیمهخواب بود زمزمه کرد: «یه فرشته…؟»
«من که فرشته نیستم، یه شیطانم~»
لیلیث زیباترین لبخندی را که او در تمام عمرش دیده بود به او هدیه داد و گفت: «صبحبخیر.»
اگرچه لبخند او زیبا بود، اما برای بای زهمین چیز بسیار خطرناکی طلقی میشد. انگارکه شوک الکتریکی دریافت کرده باشد جا خورد و در حالی که جواب میداد، نگاهش را به سمتش دوخت: «ص-صبح تو هم بخیر…»
چشمان لیلیت نشانه عجیبی درونشان داشتند. قبل از اینکه سرش را تکان دهد چند ثانیه پلک زد، انگار درحال رد کردن یک ایده است.
درحالیکه با قدمهای نرم مثل نسیم بهاری به او نزدیک میشد پرسید: «بدنت چطوره؟»
«خب الان که گفتی…»
بای زمین به لیلیث که کنارش نشست توجهی نکرد. او وضعیت خود را بررسی و با تعجب متوجه شد که حداقل نصف درد طاقتفرسایی که دیروز احساس میکرده حالا از بین رفته است. اگرچه جای زخمها هنوز هم درد میکرد، اما دیگر برای او غیرقابل تحمل نبود.
اما آنچه بیش از همه شگفتزدهاش کرد، این بود که پس از افتادن گوشت سوخته، گوشت جدید شروع به رشد کرده و پوستش به آرامی روی قسمتهایی که کمتر آسیب دیده بودند درحال تشکیل بود.
بای زهمین که ماتومبهوت شده بود پرسید: «این چطور ممکنه… قضیهی این چیه؟»
لیلیث که با دیدن قیافهاش نمیدانست بخندد یا گریه کند و جواب داد: «مگه قبلاً بهت نگفتم؟ انرژی حیات فعلیت چندبار بیشتر از یک آدم عادیه. اگه برای یه کسی سه یا 4 ماه طول میکشه که همچین زخمهایی رو بهبود بده، تو میتونی ده برابر سریعتر این کار رو بکنی.»
درواقع، با 90 امتیاز سلامتی که درحال حاضر داشت، سرعت بهبودی او تقریباً 9 برابر سریعتر از یک فرد عادی بدون تکامل بود. تولید مثل سلولی، ترمیم سلولهای آسیب دیده و بازسازی بافت جدید. همه چیز خیلی سریعتر بود.
بای زهمین هیجانزده شد و آهی پیچیده کشید و گفت: «با این سرعت، فقط چند روز دیگه لازم دارم که کامل خوب بشم.»
او احساس خوشحالی میکرد زیرا با بهبودی سریع دیگر نیازی به ترسیدن نبود. بههرحال، اگر هیولای دیگری شبیه به سوسک فروزان مرتبه اول ظاهر میشد، با وضعیت جسمانی فعلیش فقط مرگ در انتظار او بود. بااینحال، در میان آن شادی، احساس پیچیدهای وجود داشت زیرا او بالاخره فهمیده بود که هیچچیز مثل قبل نمیشود.
بای زهمین به آرامی سرش را تکان داد و در حالی که دستانش را دراز کرده بود به لیلیث نگاه کرد.
او ابرویی بالا انداخت و متلک انداخت: «چیه، میخوای بغلت کنم~؟»
او چشمانش را چرخاند و جواب داد: «فقط گویهای لعنتیمو بده.»
او با چشمان باز به بای زهمین نگاه کرد و گفت: «از کجا میدونستی؟»
بای زهمین با بیتفاوتی گفت: «بااینکه اون موقع بیهوش افتاده بودم ولی میدونستم تو از هر چیزی که باعث رشد من بشه عبور نمیکنی. هرچی نباشه، رشد سریعتر من واسهی تو هم بهتره. مگه نه؟»
«تچچ… واقعاً حس شوخطبعی مزخرفی داری.»
لیلیث با زبانش صدایی دراورد و درحالیکه با بامزگی قهر میکرد او را سرزنش کرد. بااینحال، درخشش در چشمان او شادی بخش بود زیرا هر چه او فرد تیزتری میبود، شانس زنده ماندن و قدرتمندتر شدن بای زهمین هم افزایش پیدا میکرد.
«بیا، اینارو بهت پس میدم مرد خسته کننده.»
او دستش را تکان داد و سه شئ به سمت او شناور شدند و به آرامی در دستان او افتادند.
بای زهمین با حسادت به او نگاه کرد. او هم میخواست دستش را تکان دهد و همهچیز را به راحتی شناور کند، اما به نظر نمیرسید این چیزی باشد که به این زودی اتفاق بیفتد و قدرت انجامش را بهدست آورد.
او درحالیکه با گیجی به لیلیث نگاه میکرد گفت: «اینا رو از کجا ظاهر کردی؟»
او دست راستش را با ظرافت دراز کرد و بدون اینکه نیازی به گفتن داشته باشد، نگاه بای زهمین به حلقهای طلایی رنگ زیبا با سنگهای نقرهای شبیه به حلقه ازدواجی که مردم زمین میپوشیدند جلب شد.
بای زهمین متلکی انداخت و گفت: «اوه، ازدواج کردی؟»
او با جذابیت چشمانش را چرخاند و پاسخ داد: «احمق. این یک حلقه فضای ذخیرهسازیه. داخلش یه فضای بزرگی هست که میتونم توش وسایلم رو بذارم.»
بای زهمین با درک مسئله سرش را بالاوپایین کرد و گفت: «درست مثل ناولها. چطور میتونم یکی از اینا گیر بیارم؟»
لیلیث به نرمی سرش را تکان داد و راحت گفت: «اگه یکی با فضای زیاد مثل این میخوای پس فراموشش کن. این یک گنج درجه افسانهایه. دستیابی به یه همچین چیزی حتی برای تو هم غیرممکنه.»
«اوه.»
بای زهمین کمی دلسرد شد. درجه افسانهای را فراموش کنید، او هنوز حتی یک گنج درجه جادویی را هم ندیده بود، و دو تا از قویترین و با ارزشترین آیتمهای او فقط درجه کمیاب بودند.
لیلیث وقتی دید او افسرده شده است ادامه داد: «اگه خوششانس باشی، ممکنه یه کیفیت پایینترش گیرت بیاد. تو حتی میتونی یه گوی سبز بگیری، و اگه شانست خیلی زیاد باشه شاید، فقط شاید… ممکنه یه دونه از اینا بگیری.»
«فراموشش کن… فعلاً با چیزایی که دارم سر میکنم.»
موضوع حلقه دیگر بای زهمین را سرگرم نمیکرد. چنین چیزهایی هنوز از کسی مثل او خیلی دور به نظر میرسیدند.
بای زهمین که توجهش را به اشیاء در دامان خود معطوف کرده بود، چشمانش از خوشحالی روشن شد و تمام افکار بد قبلی کاملاً بدون هیچ اثری ناپدید شدند.
سوسک فروزان مرتبه اول، سه شئ را رها کرده بود.
دو گوی و یک طومار مهارت.
یکی از آن گویها نارنجی رنگ بود که نشاندهنده یک گنج نادر بود… در کمال تعجب، گوی دیگر به رنگ زرد تیره بود. به عبارت دیگر، بای زهمین در مقابل خود یک گوی داشت که حاوی یک گنج درجه جادویی بود!
این اولین گنج درجه جادویی او بود! اگرچه او به تازگی چیزی باورنکردنی مانند گنجهای درجه افسانهای را شنیده بود، اما پس از دیدن اینکه چقدر شمشیر شوانیوان و کت کاملش ارزشمند است، اصلاً دلسرد نشده بود. او قطعاً مشتاقانه منتظر بود تا ببیند گوی مقابلش دارای چه چیزیست!