صدای هقهقهای خفه شده همراه با زمزمههای حاوی کلمات ترس و نگرانی تقریباً در همهجا شنیده میشد.
برخی از مردان به زنان زیبا دلداری میدادند و عهد میبستند که با جانشان از آنها محافظت کنند و بهلطف آن زنان درماندهای را به دست میآوردند که هیچکس دیگری را برای اعتماد کردن نداشتند. بااینحال، آن مردانی که شهامت برداشتن اسلحه برای جنگیدن را نداشتند، چگونه میتوانستند از آنها دفاع کنند؟ اما با شرایطی که دنیا در آن بود، گاهی اوقات حتی امیدهای واهی هم با آغوش باز پذیرفته میشد.
از جمله این افراد لیانگ پنگ بود.
به عنوان یکی از معدود مردان این گروه که نهتنها شجاعت مبارزه را داشت، بلکه توانایی محافظت از دیگران را نیز داشت، لیانگ پنگ که ذاتاً شه*تران بود توسط گروهی متشکل از پنج دختر دانشگاهی محاصره شده بود.
ظاهر لیانگ پنگ چندان عالی نبود و در واقع کمی زشت بود تا خوشتیپ. بااینحال، آنچه زنان به طور طبیعی ضعیفتر به آن نیاز داشتند، زنده ماندن در این دنیای جدید بود. این چیزی بود که آنها پس از یک روز مشاهده کردن مردن دوستانشان مانند یک مگس در مقابل چشمانشان متوجه شده بودند.
چن هه اگر میخواست میتوانست خود را با دخترای زیبا احاطه کند. حتی بیشتر از لیانگ پنگ. بااینحال، او به سادگی در گوشهای ایستاده بود و با یک نگاه معمولی لیانگ پنگ را نگاه کرد.
بنگ!
ناگهان در با صدای بلندی باز شد و نگاه همه را به خود جلب کرد. هر یک از آنها به خدا یا هرچیز مقدسی دعا میکردند که دیگر دشمنی ظاهر نشده باشد.
در ابتدا، وقتی شانگوان بینگ شو و بای زهمین را دیدند، ناخودآگاه نفس راحتی کشیدند. بااینحال، پس از دیدن شانگوان بینگ شو که بای زهمین را درحال تلوتلو خوردن کمک میکند ، حالت صورتشان پر از ناباوری شد. به خصوص کسانی که توسط او نجات یافته بودند.
«اون… اون زخمی شده؟»
«چه موجودی میتونسته اون رو انقدر زخمی کنه که دیگه نمیتونه تنهایی حرکت کنه؟»
«این چطوری ممکنه…»
گروه دانشآموزان و معلمان بازمانده شروع به زمزمه كردن كردند و نگاههايشان پر از وحشت و دلهره شد.
اگر موجودی وجود داشت که بتواند باعث شود بای زهمین، یکی از قوی ترین افراد این گروه و یکی از معدود افرادی که واقعاً شجاعت و توانایی مبارزه را داشت، درچنین وضعیت اسفباری رها شود که حتی نمیتوانست خودش حرکت کند، پس آنها چگونه میتوانستند زنده بمانند؟ ترس و نگرانی از آینده بار دیگر بر ذهن ضعیف آنها غلبه کرد.
لیانگ پنگ نیز تغییر جزئی در حالت خندان قبلی خود داشت و برای لحظهای فراموش کرد که ظاهراً بهترین لحظه زندگی خود را سپری می کند.
در مورد چن هه، او به دلایل مختلف مات و مبهوت شد. با دیدن شانگوان بینگشو که به بای زهمین کمک میکند، او نمیتوانست چیزی که میبیند را باور کند و حتی برای لحظهای شک کرد که آیا چشمانش به درستی کار می کنند یا خیر.
با چشمان باز و پر از ناباوری پرسید: «بینگشو، حالت… حالت خوبه؟»
در مورد بای زهمین، او طوری به چن هه نگاه میکرد که انگار یک احمق است. کسی که اینجا مجروح شده بود و حتی نمیتوانست درست حرکت کند او بود نه بینگشو. اونوقت او از کی دارد میپرسد؟ بااینحال، او خیلی اهمیتی نداد و ثانیهیاییای بعد آن را فراموش کرد.
بای زهمین به زن زیبای کنارش که بار دیگر به خاطر او کاملا خیس شده بود نگاه کرد و با صدایی عمیق گفت: «از اونجایی که این کلمه حتی از قبل هم کمارزشتر شده، ازت تشکر نمیکنم. امروز، تو منو از دردسری بیرون کشیدی که میتونست به ازای جونم تموم بشه. در آینده، من قطعاً این لطف رو بهت برمیگردونم تا باهات بیحساب بشم.»
بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، دندانهایش را به یکدیگر فشار داد و بازویی را که به عنوان تکیهگاه روی او استفاده میکرد، برداشت. با احساس دردی که زیر پاهایش بود و حتی آب یخزده هم نمیتوانست آن را کاهش دهد، شروع به راه رفتن به سمت مکان خود که از همه آنها دور بود کرد.
هر قدمی که برمیداشت سنگین بود و با وجود سرد بودن بدنش، دانههای عرق روی پیشانیاش تشکیل میشد.
با دیدن این موضوع، فرقی نمی کرد که شانگوان بینگ شو، چن هه، لیانگ پنگ یا بقیه بازماندگان باشد. همه آنها متوجه شدند که دردی که او در آن لحظه احساس میکرد بیش از آن بود که بشود با کلمات آن را توصیف کرد.
«اون…»
به نظر میرسید چن هه میخواست چیزی بگوید اما همانطور که به شانگوان بینگ شو نگاه کرد ترجیح داد سکوت کند.
در مورد شانگوان بینگ شو، او به پشت بای زهمین که به آرامی در انتهای راهرو ناپدید میشد نگاه کرد و اگرچه واقعاً از بای زهمین خوشش نمیآمد، اما پذیرفت که حداقل او بر خلاف دیگران، مردی با شهامت و شجاع بود.
او به لیانگ پنگ نگاه کرد و چشمانش با انزجار، نفرت و تحقیر برق زد. او با سردی زمزمه کرد: «آشغال.»
در واقع، دلیل تنها بودن شانگوان بینگ شو در هنگام یافتن بای زهمین این بود که چن هه باید میماند تا مواظب باشد لیانگ پنگ کار احمقانهای انجام ندهد. زیرا لیانگ پنگ اولین کسی بود که بعد از دعوت بینگشو برای پیدا کردن بای زهمین بلافاصله اعلام کرد که بای زهمین میخواست به تنهایی بیرون برود.
درحالیکه سخنان لیانگ پنگ درست بود، شانگوان بینگ شو بالاترین تحصیلات را در جامعه دریافت کرده بود. جدا از استعداد شخصی، او برای تبدیل شدن به آنچه که امروز بود بسیار سخت کار کرده بود. او که باهوش بود، میتوانست تصویر بزرگتری را ببیند و میدانست که در درازمدت به کمک بای زهمین نیاز خواهد بود زیرا بدون توجه به نکات منفیش، او مبارز خوبی بود.
بنابراین، بعد از دیدن امتناع کردن لیانگ و کشف شه*ت تقریباً برهنه در چشمانش، شانگوان بینگ شو چارهای نداشت جز اینکه چن هه را برای مراقبت از او و جلوگیری از انجام هر کار احمقانهای در آنجا رها کند. در مورد اینکه چرا او رفت و اجازه نداد چن هه برای یافتن بای زهمین برود این بود که حتی با وجود خودکنترلی، او تحمل حماقتهای آن مرد قوی را نداشت و ممکن بود او را به یک مجسمه یخی تبدیل کند.
حالا که بالاخره کمی دورتر از بقیه مردم بودند، چن هه با نگرانی به او نگاه کرد و پرسید: «بینگ شو، واقعاً حالت خوبه؟»
«…»
شانگوان بینگ شو جوابی نداد و در حالی که در گوشه ای نشسته بود انگارکه خسته باشد، چشمانش را بست. لباس سفید او کاملاً خیس بود و منحنیهای بدنش را در آغوش گرفته بود و او را جذابتر از آنچه که قبلاً بهطور طبیعی بود کرده بود.
حتی چن هه نجیبزاده و مهربان نمیتوانست جلوی چشمانش را بگیرد و قبل از اینکه چشمانش را ببندد تا دیگر نگاه نکند، مخفیانه یک یا دو نگاه سریع کرد.
نگاههای بی شماری به او افتادند و انگار میخواستند با چشمانشان او را بخورد. اما او نه قصد و نه انرژی آن را داشت که به آنها توجه کند… بههرحال خیلی وقت پیش به آنها عادت کرده بود، به نگاههای تشنه، ه*س…
* * *
«لعنت به هفت جد و آبادش!»
بای زخمین درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد فحشی داد و بدون توجه به چیزی جز کم کردن فشار روی پاهایش، مثل یک پارچه پاره روی زمین افتاد.
هیچکس نمیتوانست تصور کند که احساس کنده شدن پوستش و پاره شدن گوشت بدنش پس از سوختن در آتش چقدر وحشتناک است. بای زهمین هرگز در زندگی خود چنین درد وحشتناکی را تجربه نکرده بود و آرزو کرد که در صورت امکان دوباره آن را تجربه نکند.
لیلیت بی رحمانه او را مسخره کرد: «هههه…وقتی مغرور بازی در میاری همینه!»
بااینحال، او با حرکاتی دقیق به او کمک کرد تا راحتتر به دیوار تکیه دهد.
بای زهمین درحالیکه نفسهای عمیق می کشید سینهاش بالا و پایین میرفت و با دردی که حس میکرد مبارزه میکرد، چشمانش را چرخاند و غرغر کرد: «تنهام بزار. من همین الانشم به اون زن بدهکارم و واقعاً از کمکش سپاسگذارم. هر دلیلی که داشته، اون در ضعیفترین لحظهام بهم کمک کرده… ولی نمیخوام بیشتر از این بهش بدهکار بشم.»
لیلیث کنار او نشست و پرسید: «تو و اون زن قبلاً همدیگرو میشناختین؟»
بای زهمین درحالیکه احساس خستگی میکرد چشمانش را بست و به آرامی پاسخ داد: «نه. قبل از اینکه دنیا به این جهنم تبدیل بشه، من و اون هیچوقت همو ندیده بودیم و احتملاً هیچوقت هم در زندگیمون این کارو نمیکردیم.»
لیلیث متوجه شده بود که بای زهمین درحالیکه از همه فاصله میگیرد، به نظر میرسد در مقابل شانگوان بینگ شو خیلی گاردش را بالا میگیرد. پس پرسید: « پس چرا بهنظر میرسید در مقابلش انقدر محتاط باشی؟»
درحالیکه همه مردان به نحوی مسحور او بودند، بای زهمین تمام تلاش خود را میکرد تا از او دور بماند. هرچی بیشتر، بهتر. این چیزی بود که تا الان او را گیج کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت از او بپرسد تا بیشتر او را بشناسد زیرا به نظر میرسید که در پشتصحنه داستانی وجود داشته باشد. به همین دلیل بود که لیلیث فکر میکرد آنها قبلاً یکدیگر را میشناختند.
لیلیث از سخنان او تعجب کرده بود. او میخواست از بای زهمین بپرسد منظورش چیست امّا وقتی به او نگاه کرد متوجه شد که او به خواب رفته است.
درد آنقدر زیاد بود که بای زهمین به محض اینکه در جای نسبتا امنی قرار گرفته بود بلافاصله خوابش برده بود. بالاخره او نه تنها درد جسمی داشت بلکه ذهنش فراتر از کلمات خسته شده بود زیرا هنوز پس از نبردی که در آن زندگیاش چند بار میتوانست به پایان برسد، استراحت کافی نکرده بود.
درواقع، او آنقدر خسته بود که قبل از اینکه بیهوش شود، حتی متوجه صحبتهایش نشد.
قسمت 23: نگاههای متفاوت، رفتارهای متفاوت
فضای داخل ساختمان به شدت گرفته بود.
صدای هقهقهای خفه شده همراه با زمزمههای حاوی کلمات ترس و نگرانی تقریباً در همهجا شنیده میشد.
برخی از مردان به زنان زیبا دلداری میدادند و عهد میبستند که با جانشان از آنها محافظت کنند و بهلطف آن زنان درماندهای را به دست میآوردند که هیچکس دیگری را برای اعتماد کردن نداشتند. بااینحال، آن مردانی که شهامت برداشتن اسلحه برای جنگیدن را نداشتند، چگونه میتوانستند از آنها دفاع کنند؟ اما با شرایطی که دنیا در آن بود، گاهی اوقات حتی امیدهای واهی هم با آغوش باز پذیرفته میشد.
از جمله این افراد لیانگ پنگ بود.
به عنوان یکی از معدود مردان این گروه که نهتنها شجاعت مبارزه را داشت، بلکه توانایی محافظت از دیگران را نیز داشت، لیانگ پنگ که ذاتاً شه*تران بود توسط گروهی متشکل از پنج دختر دانشگاهی محاصره شده بود.
ظاهر لیانگ پنگ چندان عالی نبود و در واقع کمی زشت بود تا خوشتیپ. بااینحال، آنچه زنان به طور طبیعی ضعیفتر به آن نیاز داشتند، زنده ماندن در این دنیای جدید بود. این چیزی بود که آنها پس از یک روز مشاهده کردن مردن دوستانشان مانند یک مگس در مقابل چشمانشان متوجه شده بودند.
چن هه اگر میخواست میتوانست خود را با دخترای زیبا احاطه کند. حتی بیشتر از لیانگ پنگ. بااینحال، او به سادگی در گوشهای ایستاده بود و با یک نگاه معمولی لیانگ پنگ را نگاه کرد.
بنگ!
ناگهان در با صدای بلندی باز شد و نگاه همه را به خود جلب کرد. هر یک از آنها به خدا یا هرچیز مقدسی دعا میکردند که دیگر دشمنی ظاهر نشده باشد.
در ابتدا، وقتی شانگوان بینگ شو و بای زهمین را دیدند، ناخودآگاه نفس راحتی کشیدند. بااینحال، پس از دیدن شانگوان بینگ شو که بای زهمین را درحال تلوتلو خوردن کمک میکند ، حالت صورتشان پر از ناباوری شد. به خصوص کسانی که توسط او نجات یافته بودند.
«اون… اون زخمی شده؟»
«چه موجودی میتونسته اون رو انقدر زخمی کنه که دیگه نمیتونه تنهایی حرکت کنه؟»
«این چطوری ممکنه…»
گروه دانشآموزان و معلمان بازمانده شروع به زمزمه كردن كردند و نگاههايشان پر از وحشت و دلهره شد.
اگر موجودی وجود داشت که بتواند باعث شود بای زهمین، یکی از قوی ترین افراد این گروه و یکی از معدود افرادی که واقعاً شجاعت و توانایی مبارزه را داشت، درچنین وضعیت اسفباری رها شود که حتی نمیتوانست خودش حرکت کند، پس آنها چگونه میتوانستند زنده بمانند؟ ترس و نگرانی از آینده بار دیگر بر ذهن ضعیف آنها غلبه کرد.
لیانگ پنگ نیز تغییر جزئی در حالت خندان قبلی خود داشت و برای لحظهای فراموش کرد که ظاهراً بهترین لحظه زندگی خود را سپری می کند.
در مورد چن هه، او به دلایل مختلف مات و مبهوت شد. با دیدن شانگوان بینگشو که به بای زهمین کمک میکند، او نمیتوانست چیزی که میبیند را باور کند و حتی برای لحظهای شک کرد که آیا چشمانش به درستی کار می کنند یا خیر.
با چشمان باز و پر از ناباوری پرسید: «بینگشو، حالت… حالت خوبه؟»
شانگوان بینگ شو طبق معمول سرد و کوتاه جواب داد: «من خوبم.»
در مورد بای زهمین، او طوری به چن هه نگاه میکرد که انگار یک احمق است. کسی که اینجا مجروح شده بود و حتی نمیتوانست درست حرکت کند او بود نه بینگشو. اونوقت او از کی دارد میپرسد؟ بااینحال، او خیلی اهمیتی نداد و ثانیهیاییای بعد آن را فراموش کرد.
بای زهمین به زن زیبای کنارش که بار دیگر به خاطر او کاملا خیس شده بود نگاه کرد و با صدایی عمیق گفت: «از اونجایی که این کلمه حتی از قبل هم کمارزشتر شده، ازت تشکر نمیکنم. امروز، تو منو از دردسری بیرون کشیدی که میتونست به ازای جونم تموم بشه. در آینده، من قطعاً این لطف رو بهت برمیگردونم تا باهات بیحساب بشم.»
بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، دندانهایش را به یکدیگر فشار داد و بازویی را که به عنوان تکیهگاه روی او استفاده میکرد، برداشت. با احساس دردی که زیر پاهایش بود و حتی آب یخزده هم نمیتوانست آن را کاهش دهد، شروع به راه رفتن به سمت مکان خود که از همه آنها دور بود کرد.
هر قدمی که برمیداشت سنگین بود و با وجود سرد بودن بدنش، دانههای عرق روی پیشانیاش تشکیل میشد.
با دیدن این موضوع، فرقی نمی کرد که شانگوان بینگ شو، چن هه، لیانگ پنگ یا بقیه بازماندگان باشد. همه آنها متوجه شدند که دردی که او در آن لحظه احساس میکرد بیش از آن بود که بشود با کلمات آن را توصیف کرد.
«اون…»
به نظر میرسید چن هه میخواست چیزی بگوید اما همانطور که به شانگوان بینگ شو نگاه کرد ترجیح داد سکوت کند.
در مورد شانگوان بینگ شو، او به پشت بای زهمین که به آرامی در انتهای راهرو ناپدید میشد نگاه کرد و اگرچه واقعاً از بای زهمین خوشش نمیآمد، اما پذیرفت که حداقل او بر خلاف دیگران، مردی با شهامت و شجاع بود.
او به لیانگ پنگ نگاه کرد و چشمانش با انزجار، نفرت و تحقیر برق زد. او با سردی زمزمه کرد: «آشغال.»
در واقع، دلیل تنها بودن شانگوان بینگ شو در هنگام یافتن بای زهمین این بود که چن هه باید میماند تا مواظب باشد لیانگ پنگ کار احمقانهای انجام ندهد. زیرا لیانگ پنگ اولین کسی بود که بعد از دعوت بینگشو برای پیدا کردن بای زهمین بلافاصله اعلام کرد که بای زهمین میخواست به تنهایی بیرون برود.
درحالیکه سخنان لیانگ پنگ درست بود، شانگوان بینگ شو بالاترین تحصیلات را در جامعه دریافت کرده بود. جدا از استعداد شخصی، او برای تبدیل شدن به آنچه که امروز بود بسیار سخت کار کرده بود. او که باهوش بود، میتوانست تصویر بزرگتری را ببیند و میدانست که در درازمدت به کمک بای زهمین نیاز خواهد بود زیرا بدون توجه به نکات منفیش، او مبارز خوبی بود.
بنابراین، بعد از دیدن امتناع کردن لیانگ و کشف شه*ت تقریباً برهنه در چشمانش، شانگوان بینگ شو چارهای نداشت جز اینکه چن هه را برای مراقبت از او و جلوگیری از انجام هر کار احمقانهای در آنجا رها کند. در مورد اینکه چرا او رفت و اجازه نداد چن هه برای یافتن بای زهمین برود این بود که حتی با وجود خودکنترلی، او تحمل حماقتهای آن مرد قوی را نداشت و ممکن بود او را به یک مجسمه یخی تبدیل کند.
حالا که بالاخره کمی دورتر از بقیه مردم بودند، چن هه با نگرانی به او نگاه کرد و پرسید: «بینگ شو، واقعاً حالت خوبه؟»
«…»
شانگوان بینگ شو جوابی نداد و در حالی که در گوشه ای نشسته بود انگارکه خسته باشد، چشمانش را بست. لباس سفید او کاملاً خیس بود و منحنیهای بدنش را در آغوش گرفته بود و او را جذابتر از آنچه که قبلاً بهطور طبیعی بود کرده بود.
حتی چن هه نجیبزاده و مهربان نمیتوانست جلوی چشمانش را بگیرد و قبل از اینکه چشمانش را ببندد تا دیگر نگاه نکند، مخفیانه یک یا دو نگاه سریع کرد.
نگاههای بی شماری به او افتادند و انگار میخواستند با چشمانشان او را بخورد. اما او نه قصد و نه انرژی آن را داشت که به آنها توجه کند… بههرحال خیلی وقت پیش به آنها عادت کرده بود، به نگاههای تشنه، ه*س…
* * *
«لعنت به هفت جد و آبادش!»
بای زخمین درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد فحشی داد و بدون توجه به چیزی جز کم کردن فشار روی پاهایش، مثل یک پارچه پاره روی زمین افتاد.
هیچکس نمیتوانست تصور کند که احساس کنده شدن پوستش و پاره شدن گوشت بدنش پس از سوختن در آتش چقدر وحشتناک است. بای زهمین هرگز در زندگی خود چنین درد وحشتناکی را تجربه نکرده بود و آرزو کرد که در صورت امکان دوباره آن را تجربه نکند.
لیلیت بی رحمانه او را مسخره کرد: «هههه…وقتی مغرور بازی در میاری همینه!»
بااینحال، او با حرکاتی دقیق به او کمک کرد تا راحتتر به دیوار تکیه دهد.
بای زهمین درحالیکه نفسهای عمیق می کشید سینهاش بالا و پایین میرفت و با دردی که حس میکرد مبارزه میکرد، چشمانش را چرخاند و غرغر کرد: «تنهام بزار. من همین الانشم به اون زن بدهکارم و واقعاً از کمکش سپاسگذارم. هر دلیلی که داشته، اون در ضعیفترین لحظهام بهم کمک کرده… ولی نمیخوام بیشتر از این بهش بدهکار بشم.»
لیلیث کنار او نشست و پرسید: «تو و اون زن قبلاً همدیگرو میشناختین؟»
بای زهمین درحالیکه احساس خستگی میکرد چشمانش را بست و به آرامی پاسخ داد: «نه. قبل از اینکه دنیا به این جهنم تبدیل بشه، من و اون هیچوقت همو ندیده بودیم و احتملاً هیچوقت هم در زندگیمون این کارو نمیکردیم.»
لیلیث متوجه شده بود که بای زهمین درحالیکه از همه فاصله میگیرد، به نظر میرسد در مقابل شانگوان بینگ شو خیلی گاردش را بالا میگیرد. پس پرسید: « پس چرا بهنظر میرسید در مقابلش انقدر محتاط باشی؟»
درحالیکه همه مردان به نحوی مسحور او بودند، بای زهمین تمام تلاش خود را میکرد تا از او دور بماند. هرچی بیشتر، بهتر. این چیزی بود که تا الان او را گیج کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت از او بپرسد تا بیشتر او را بشناسد زیرا به نظر میرسید که در پشتصحنه داستانی وجود داشته باشد. به همین دلیل بود که لیلیث فکر میکرد آنها قبلاً یکدیگر را میشناختند.
بای زهمین خسته ناخودآگاه جواب داد: «همه شما… زنا… پرنده خوبی نیستین.»
«ها؟»
لیلیث از سخنان او تعجب کرده بود. او میخواست از بای زهمین بپرسد منظورش چیست امّا وقتی به او نگاه کرد متوجه شد که او به خواب رفته است.
درد آنقدر زیاد بود که بای زهمین به محض اینکه در جای نسبتا امنی قرار گرفته بود بلافاصله خوابش برده بود. بالاخره او نه تنها درد جسمی داشت بلکه ذهنش فراتر از کلمات خسته شده بود زیرا هنوز پس از نبردی که در آن زندگیاش چند بار میتوانست به پایان برسد، استراحت کافی نکرده بود.
درواقع، او آنقدر خسته بود که قبل از اینکه بیهوش شود، حتی متوجه صحبتهایش نشد.