دلیل واقعی اینکه بایزهمین احساس نمیکرد چنین دستاوردی بزرگ است، عمدتاً به این دلیل بود که او فقط مهارت طبقهبندینشده را به درجه اول ارتقا میداد. اینطور نبود که او مهارت خاصی را با قدرت تخیلش به وجود آورده باشد.
علاوه براین، دلیل اینکه استقامت بایزهمین بدون پشتیبانی خارجی بهطور طبیعی به ۱۲۵ امتیاز رسیده بود، این بود که تقریباً نیمی از این امتیازات از خود مهارت پوستفیل میآمد… البته، حتی با تمام موارد ذکر شده، این واقعیت که او میتوانست در کمتر از دو روز به همچین افزایش استقامتی دست یابد، یک دستاورد واقعی بود.
لیلیث هرگز کس دیگری را ندیده بود که بتواند به این سرعت رشد کند.
با یک فکر، مهارت پوست فیل شروع به ارتقا کرد.
رون خاکستری کسلکنندهای که در اعماق روح بایزهمین حک شده بود روشن شد. برقهای بیشماری از رعد و برق از اعماق وجودش سوسو زد و تمام بدنش شروع به گرمشدن کرد و به عنوان یک احساس عجیب و غریب مانند قلقلک، اما نه چندان غیرقابل تحمل به هر میلیمتر از پوستش منتقل شد.
پس از چند دقیقه، رعد و برقی که داخل بدنش میتابید، فروکش کرد و توسط رونی که قبلاً از آن بیرون آمده بود، جذب شد. با این حال، رون خاکستری که زمانی کسلکننده بود، اکنون به یک رون برنزی عمیق تبدیل شده بود.
[پوستفیل (مهارت فعال طبقهبندی نشده) سطح ۵ ← پوست برنزی (مهارت فعال مرتبه اول) سطح ۱]
[پوست برنزی (مهارت فعال مرتبه اول) سطح ۱: پوست شما از تمام موجودات روی زمین و پیش از ظهور مانا سختتر میشود. استقامت ۱۰۰ امتیاز افزایش مییابد.]
بایزهمین در حالی که به ۱۸۰ امتیاز استقامت خود نگاه میکرد و گوش تا گوش لبخند میزد، میتوانست انرژی نامحدودی را از بدنش احساس کند و احساس قویتر شدنِ دوباره او را به هیجان آورد تا جایی که جراحاتش را فراموش کرد.
لیلیث از ناکجاآباد گفت: «حالا که همچین استقامت هیولاواری داری باید حسابی مراقب باشی.» و بایزهمین را از رویایش بیرون کشید.
بایزهمین با کمی ترس به لیلیث نگاه کرد. «چی؟ چرا؟»
آیا ممکن است واقعاً چیز بدی وجود داشته باشد؟ شاید به این دلیل بود که آمار او کمی نامتعادل بود؟ به هرحال، آمار استقامت بایزهمین بالاترین آمار فیزیکی فعلی او و با اختلاف زیادی بود.
شاید هم بدنش نیاز داشته تا که به نوعی تعادل خودش را حفظ کند؟ اما لیلیث با حالتی جدی به او نگاه کرد و به آرامی گفت: «خب… استقامت فعلی تو تقریباً بیست برابر بیشتر از زن و مردهای معمولیه. تصور کن چه اتفاقی میوفته اگه یهروز تصمیم بگیری که به شکل وحشیانهای میل جن*یت رو روی یه زن آزاد کنی… دختر بیچاره احتمالاً خرد میشه~.»
«…»
صورت بایزهمین با شنیدن حرفهایش جمع شد.
لیلیث فکر میکرد که او یک منحرف جن*ی یا چیزی شبیه به آن است؟
بایزهمین با صورت سرخ شدهاش، دندانهایش را به هم فشرد و زمزمه کرد: «قسم میخورم که یه روز لگد میزنم در با*نت…»
«هاهاها!» لیلیت با دیدن او که دندانهایش را به هم فشار میدهد و طوری به او نگاه میکند که انگار میخواهد او را گاز بگیرد، آنقدر سرگرم شد که شروع به بلند بلند خندیدن کرد.
این اولینبار بود که فکر میکرد موجود دیگری انقدر جالب است!
* * *
سه روز بعد، ششمین روز از بیدار شدن مانا توسط ثبت روح بود.
بایزهمین در این سه روز کافهتریا را ترک نکرد و در کافه را محکم بست و خود را از بقیه مردم جدا کرد. بهجز خوردن و آشامیدن، تنها سرگرمی بایزهمین صحبت کردن با ساکیباس زیبا و جذاب لیلیث بود… خوشبختانه به دلیل تحولات مداوم، سیستم گوارش او دیگر به اندازه یک فرد عادی مشکلساز نبود.
در این مدت او بدون انجام کار دیگری بر روی بهبودی از مصدومیت خود تمرکز کرد. علاوه براین، بایزهمین برای جلوگیری از هر گونه مشکلی با چنهه صحبت کرده بود و از او خواسته بود که تمام مواد غذایی را از کافهتریا خارج کند و فقط آنچه را که برای خودش لازم است و کمی برای مواقع اضطراری باقی بگذارد.
به این ترتیب، او مجبور نبود درتماس با افرادی که نمیشناخت و به آنها اعتماد نداشت، در حالیکه هنوز مجروح بود، باشد.
بایزهمین بلند شد و پایش را چند بار به زمین کوبید، انگار که میخواست چیزی را چک کند.
بایزهمین سرش را به علامت رضایت و آسودگی تکان داد و گفت:« اِم… زخمای پا و ساقم کاملا خوب شدن.»
حالا، حتی اگر یک هیولای دیگر، شبیه به سوسک غولپیکر مرتبه اول ظاهر شود، او مطمئن بود که حداقل شانس پیروزی او عملاً از زمانی که زخمی شده بود و قادر به حرکت نبود، بیشتر است.
تنها مشکل این بود که مچ دست چپش هنوز شکسته بود. برای همین، برای استفاده از شمشیر شوانیوان او فقط باید از دست راست خود استفاده میکرد، بنابراین او موقتاً خوب بود.
بایزهمین تخمین زد که حداقل به هفت روز دیگر نیاز دارد تا استخوانهای مچ دستش بهطور کامل بهبود یابد. اگرچه هفت روز زمان بسیار طولانی بود و قدرت او به دلیل عدم استفاده همزمان از هر دو دستش تحت تأثیر قرار میگرفت، اما این نتیجه با توجه به اینکه در موارد عادی یک فرد به دو تا سه ماه زمان برای بهبودی از شکستگی استخوان نیاز دارد، به اندازه کافی خوب بود.
«بیا ببینیم اوضاع بیرون اینجا چطوری پیش میره… بهعلاوه، من هنوز یه بدهی دارم که باید پرداختش کنم». وقتی برای اولین بار بعد از سه روز در کافه تریا را باز کرد، چشمانش به سردی برق زد.
«وقتی دیوونه میشی، ها* بهنظر میرسی~.» لیلیث، مثل همیشه زیبا و جذاب، طوری پشت سر او راه میرفت که انگار سایهاش بود.
* * *
بر خلاف سه روز پیش، حال و هوای داخل ورزشگاه به هیچ وجه بهتر نشده بود که هیچ، امید بسیاری از دانشآموزان و معلمان هم شروع به سوسو زدن کرده بود.
داروهای سرماخوردگی و تبی که بایزهمین از داروخانه تهیه کرده بود، قبلاً توسط شانگوان و به کمک معلمان دیگر توزیع شده بود. بنابراین، کسانی که بیمار بودند بهبود یافتند و کسانی که در شرف بیماری بودند توانستند با موفقیت از بیماری اجتناب کنند.
با اینکه غذا دیگر مانند گذشته مجلل یا اسرافآمیز نبود اما هر یک از بازماندگان به خوبی تغذیه شده بودند و یا حداقل همه آنها میتوانستند سه وعده غذایی را در روز بدون اینکه کم باشد، بخورند.
با اینحال، حتی چنین شرایطی چندین برابر مجلل تر از کسی بود که در گوشهای تاریک و بدون غذا پنهان میشد. امید همه بازماندگان در ورزشگاه متزلزل شده بود.
دلیل؟ آنها منتظر ورود ارتش و یا حداقل حمایت نیروی انتظامی بودند اما هنوز صدای آژیر را نشنیده بودند.
در سالن بدنسازی هم اکران بزرگی بود اما خبری نبود و همه کانال ها از بین رفته بودند. در مورد رادیو؛ آن هم مانند سیگنال تلفن خراب شده بود.
بایزهمین چشمان سرگردان مردم را جلب کرد و وقتی مردم او را در حال راه رفتن دیدند، برخی آهی از سر آسودگی کشیدند که قدرت گروه در حال افزایش است در حالیکه دیگران هیچ عکسالعملی نشان ندادند.
با این حال، شگفتزده ترین آنها شانگوان بود. به او نگاه کرد و چشمان آبی زیبایش درخشش عجیبی داشت.
شانگوان با تعجب آشکار و با صدای معمولاً بیتفاوتش پرسید. «حالا زخمت خوبه؟»
این موضوع چنهه را تا مغز استخوان شوکه کرد و چشمانش از حیرت گرد شد. در واقع، شگفتی او کمتر از زمانی نبود که ثبت روح پنجره وضعیتش را برای اولین بار نمایش داد.
او نگران او بود؟ اما چگونه چنین چیزی ممکن است …؟ مگر آنها تازه همدیگر را ملاقات نکردند؟ آیا آنها از یکدیگر متنفر نبودند؟ سر چنهه پر از سوالات بیپاسخ بود.
در حالی که چنهه خوشتیپ با تعجب به شانگوان بینگشو و با احتیاط به بایزهمین نگاه میکرد، نمیدانست که دلیل این سوال شانگوان بینگشو، این بود که به او اهمیت میداد یا به این دلیل بود که دیده بود سوختگی پای او چقدر شدید است!
با چنین سوختگیهای وحشتناکی، شانگوان بینگشو متوجه شده بود که حداقل دو ماه طول میکشد تا بایزهمین بتواند دوباره کاملا طبیعی راه برود، بالاخره سطح بایزهمین مشخصاً پایین نبود و خودش هم چیزی دربارهی سطحش نگفته بود و او هم نپرسیده بود ولی شانگوان بینگشو تقریباً ۱۰۰٪ مطمئن بود که آن سوسک سه متری توسط او کشته شده است.
فردی که بتواند چنین هیولای وحشتناکی را بکشد نمیتواند سطح پایینی داشته باشد.
با این حال، چیزی که شانگوان انتظارش را نداشت این بود که تنها چهار روز بعد، بایزهمین دوباره ظاهر شود، گویی زخمهای قبلی او هرگز وجود نداشته است.
قسمت 26: منحرف
دلیل واقعی اینکه بایزهمین احساس نمیکرد چنین دستاوردی بزرگ است، عمدتاً به این دلیل بود که او فقط مهارت طبقهبندینشده را به درجه اول ارتقا میداد. اینطور نبود که او مهارت خاصی را با قدرت تخیلش به وجود آورده باشد.
علاوه براین، دلیل اینکه استقامت بایزهمین بدون پشتیبانی خارجی بهطور طبیعی به ۱۲۵ امتیاز رسیده بود، این بود که تقریباً نیمی از این امتیازات از خود مهارت پوستفیل میآمد… البته، حتی با تمام موارد ذکر شده، این واقعیت که او میتوانست در کمتر از دو روز به همچین افزایش استقامتی دست یابد، یک دستاورد واقعی بود.
لیلیث هرگز کس دیگری را ندیده بود که بتواند به این سرعت رشد کند.
با یک فکر، مهارت پوست فیل شروع به ارتقا کرد.
رون خاکستری کسلکنندهای که در اعماق روح بایزهمین حک شده بود روشن شد. برقهای بیشماری از رعد و برق از اعماق وجودش سوسو زد و تمام بدنش شروع به گرمشدن کرد و به عنوان یک احساس عجیب و غریب مانند قلقلک، اما نه چندان غیرقابل تحمل به هر میلیمتر از پوستش منتقل شد.
پس از چند دقیقه، رعد و برقی که داخل بدنش میتابید، فروکش کرد و توسط رونی که قبلاً از آن بیرون آمده بود، جذب شد. با این حال، رون خاکستری که زمانی کسلکننده بود، اکنون به یک رون برنزی عمیق تبدیل شده بود.
[پوستفیل (مهارت فعال طبقهبندی نشده) سطح ۵ ← پوست برنزی (مهارت فعال مرتبه اول) سطح ۱]
[پوست برنزی (مهارت فعال مرتبه اول) سطح ۱: پوست شما از تمام موجودات روی زمین و پیش از ظهور مانا سختتر میشود. استقامت ۱۰۰ امتیاز افزایش مییابد.]
بایزهمین در حالی که به ۱۸۰ امتیاز استقامت خود نگاه میکرد و گوش تا گوش لبخند میزد، میتوانست انرژی نامحدودی را از بدنش احساس کند و احساس قویتر شدنِ دوباره او را به هیجان آورد تا جایی که جراحاتش را فراموش کرد.
لیلیث از ناکجاآباد گفت: «حالا که همچین استقامت هیولاواری داری باید حسابی مراقب باشی.» و بایزهمین را از رویایش بیرون کشید.
بایزهمین با کمی ترس به لیلیث نگاه کرد. «چی؟ چرا؟»
آیا ممکن است واقعاً چیز بدی وجود داشته باشد؟ شاید به این دلیل بود که آمار او کمی نامتعادل بود؟ به هرحال، آمار استقامت بایزهمین بالاترین آمار فیزیکی فعلی او و با اختلاف زیادی بود.
شاید هم بدنش نیاز داشته تا که به نوعی تعادل خودش را حفظ کند؟ اما لیلیث با حالتی جدی به او نگاه کرد و به آرامی گفت: «خب… استقامت فعلی تو تقریباً بیست برابر بیشتر از زن و مردهای معمولیه. تصور کن چه اتفاقی میوفته اگه یهروز تصمیم بگیری که به شکل وحشیانهای میل جن*یت رو روی یه زن آزاد کنی… دختر بیچاره احتمالاً خرد میشه~.»
«…»
صورت بایزهمین با شنیدن حرفهایش جمع شد.
لیلیث فکر میکرد که او یک منحرف جن*ی یا چیزی شبیه به آن است؟
بایزهمین با صورت سرخ شدهاش، دندانهایش را به هم فشرد و زمزمه کرد: «قسم میخورم که یه روز لگد میزنم در با*نت…»
«هاهاها!» لیلیت با دیدن او که دندانهایش را به هم فشار میدهد و طوری به او نگاه میکند که انگار میخواهد او را گاز بگیرد، آنقدر سرگرم شد که شروع به بلند بلند خندیدن کرد.
این اولینبار بود که فکر میکرد موجود دیگری انقدر جالب است!
* * *
سه روز بعد، ششمین روز از بیدار شدن مانا توسط ثبت روح بود.
بایزهمین در این سه روز کافهتریا را ترک نکرد و در کافه را محکم بست و خود را از بقیه مردم جدا کرد. بهجز خوردن و آشامیدن، تنها سرگرمی بایزهمین صحبت کردن با ساکیباس زیبا و جذاب لیلیث بود… خوشبختانه به دلیل تحولات مداوم، سیستم گوارش او دیگر به اندازه یک فرد عادی مشکلساز نبود.
در این مدت او بدون انجام کار دیگری بر روی بهبودی از مصدومیت خود تمرکز کرد. علاوه براین، بایزهمین برای جلوگیری از هر گونه مشکلی با چنهه صحبت کرده بود و از او خواسته بود که تمام مواد غذایی را از کافهتریا خارج کند و فقط آنچه را که برای خودش لازم است و کمی برای مواقع اضطراری باقی بگذارد.
به این ترتیب، او مجبور نبود درتماس با افرادی که نمیشناخت و به آنها اعتماد نداشت، در حالیکه هنوز مجروح بود، باشد.
بایزهمین بلند شد و پایش را چند بار به زمین کوبید، انگار که میخواست چیزی را چک کند.
بایزهمین سرش را به علامت رضایت و آسودگی تکان داد و گفت:« اِم… زخمای پا و ساقم کاملا خوب شدن.»
حالا، حتی اگر یک هیولای دیگر، شبیه به سوسک غولپیکر مرتبه اول ظاهر شود، او مطمئن بود که حداقل شانس پیروزی او عملاً از زمانی که زخمی شده بود و قادر به حرکت نبود، بیشتر است.
تنها مشکل این بود که مچ دست چپش هنوز شکسته بود. برای همین، برای استفاده از شمشیر شوانیوان او فقط باید از دست راست خود استفاده میکرد، بنابراین او موقتاً خوب بود.
بایزهمین تخمین زد که حداقل به هفت روز دیگر نیاز دارد تا استخوانهای مچ دستش بهطور کامل بهبود یابد. اگرچه هفت روز زمان بسیار طولانی بود و قدرت او به دلیل عدم استفاده همزمان از هر دو دستش تحت تأثیر قرار میگرفت، اما این نتیجه با توجه به اینکه در موارد عادی یک فرد به دو تا سه ماه زمان برای بهبودی از شکستگی استخوان نیاز دارد، به اندازه کافی خوب بود.
«بیا ببینیم اوضاع بیرون اینجا چطوری پیش میره… بهعلاوه، من هنوز یه بدهی دارم که باید پرداختش کنم». وقتی برای اولین بار بعد از سه روز در کافه تریا را باز کرد، چشمانش به سردی برق زد.
«وقتی دیوونه میشی، ها* بهنظر میرسی~.» لیلیث، مثل همیشه زیبا و جذاب، طوری پشت سر او راه میرفت که انگار سایهاش بود.
* * *
بر خلاف سه روز پیش، حال و هوای داخل ورزشگاه به هیچ وجه بهتر نشده بود که هیچ، امید بسیاری از دانشآموزان و معلمان هم شروع به سوسو زدن کرده بود.
داروهای سرماخوردگی و تبی که بایزهمین از داروخانه تهیه کرده بود، قبلاً توسط شانگوان و به کمک معلمان دیگر توزیع شده بود. بنابراین، کسانی که بیمار بودند بهبود یافتند و کسانی که در شرف بیماری بودند توانستند با موفقیت از بیماری اجتناب کنند.
با اینکه غذا دیگر مانند گذشته مجلل یا اسرافآمیز نبود اما هر یک از بازماندگان به خوبی تغذیه شده بودند و یا حداقل همه آنها میتوانستند سه وعده غذایی را در روز بدون اینکه کم باشد، بخورند.
با اینحال، حتی چنین شرایطی چندین برابر مجلل تر از کسی بود که در گوشهای تاریک و بدون غذا پنهان میشد. امید همه بازماندگان در ورزشگاه متزلزل شده بود.
دلیل؟ آنها منتظر ورود ارتش و یا حداقل حمایت نیروی انتظامی بودند اما هنوز صدای آژیر را نشنیده بودند.
در سالن بدنسازی هم اکران بزرگی بود اما خبری نبود و همه کانال ها از بین رفته بودند. در مورد رادیو؛ آن هم مانند سیگنال تلفن خراب شده بود.
بایزهمین چشمان سرگردان مردم را جلب کرد و وقتی مردم او را در حال راه رفتن دیدند، برخی آهی از سر آسودگی کشیدند که قدرت گروه در حال افزایش است در حالیکه دیگران هیچ عکسالعملی نشان ندادند.
با این حال، شگفتزده ترین آنها شانگوان بود. به او نگاه کرد و چشمان آبی زیبایش درخشش عجیبی داشت.
شانگوان با تعجب آشکار و با صدای معمولاً بیتفاوتش پرسید. «حالا زخمت خوبه؟»
این موضوع چنهه را تا مغز استخوان شوکه کرد و چشمانش از حیرت گرد شد. در واقع، شگفتی او کمتر از زمانی نبود که ثبت روح پنجره وضعیتش را برای اولین بار نمایش داد.
او نگران او بود؟ اما چگونه چنین چیزی ممکن است …؟ مگر آنها تازه همدیگر را ملاقات نکردند؟ آیا آنها از یکدیگر متنفر نبودند؟ سر چنهه پر از سوالات بیپاسخ بود.
در حالی که چنهه خوشتیپ با تعجب به شانگوان بینگشو و با احتیاط به بایزهمین نگاه میکرد، نمیدانست که دلیل این سوال شانگوان بینگشو، این بود که به او اهمیت میداد یا به این دلیل بود که دیده بود سوختگی پای او چقدر شدید است!
با چنین سوختگیهای وحشتناکی، شانگوان بینگشو متوجه شده بود که حداقل دو ماه طول میکشد تا بایزهمین بتواند دوباره کاملا طبیعی راه برود، بالاخره سطح بایزهمین مشخصاً پایین نبود و خودش هم چیزی دربارهی سطحش نگفته بود و او هم نپرسیده بود ولی شانگوان بینگشو تقریباً ۱۰۰٪ مطمئن بود که آن سوسک سه متری توسط او کشته شده است.
فردی که بتواند چنین هیولای وحشتناکی را بکشد نمیتواند سطح پایینی داشته باشد.
با این حال، چیزی که شانگوان انتظارش را نداشت این بود که تنها چهار روز بعد، بایزهمین دوباره ظاهر شود، گویی زخمهای قبلی او هرگز وجود نداشته است.
این چه هیولای جاودانهای بود؟