ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 27: اولین تغییر بای‌زه‌مین

بای‌زه‌مین قبل از اینکه به شانگوان نگاه کند و جوابش را بدهد، لحظه‌ای به چهره افراد مقابلش نگاه کرد. «زخمام الان خوبن، مرسی که پرسیدی.»

شنیدن این‌که بای‌زه‌مین واقعاً خوب است و آن را از طریق صدای طبیعی خود تأیید می‌کند و با دیدن این‌که کاملا به بهبودی دست یافته باعث شد تا چشمان شانگوان به‌طور عجیبی برق بزند.

«متوجهم.» قبل از این‌که بی‌صدا به چن‌هه نگاه کند فقط سرش را تکان داد.

کماندار با استعداد، قصد پشت نگاهش را فهمید و به آرامی شروع به توضیح وضعیت برای بای‌زه‌مین کرد.

«طی سه روز گذشته که دوران نقاهتت رو می‌گذروندی، وضعیت بیمارایی که به‌خاطر دمای پایین بدنشون وخیم بود رو با استفاده از گرم کردنشون بهبود دادیم.» او صادقانه از طرف بقیه بازماندگان تشکر کرد اما خیلی زود اخم کرد و ادامه داد: «اما الان مشکل دیگه‌ای داریم.»

بای‌زه‌مین تعجب نکرد. کمی سرش را تکان داد و بجای کماندار حرفش را تمام کرد: «غذا داره تموم میشه مگه نه؟»

«درسته.» چن‌هه آهی کشید و سرش را با ناراحتی خاراند. «برای الان، چون نمی‌خواستیم اوضاع رو بدتر کنیم گذاشتیم همه سیر بشن اما مشکل اینه که غذای ذخیره شدمون بالاخره تموم شد و فقط تا فردا میتونیم دووم بیاریم.»

لیانگ‌پنگ که با چکش‌بزرگش سکوت کرده بود، حرفش را قطع کرد: «پس چرا نمیریم غذای بیشتری بیاریم؟ زامبی‌ها که خیلی کندن و سگ‌ها و گربه‌ها هم ممکنه سریع باشن اما بجاش خیلی احمقن. فکر نمی‌کنم اگه همه با هم حرکت کنیم مشکلی داشته باشیم.»

«در واقع… میترسم چاره‌ی دیگه‌ای جز بیرون رفتن و گشتن دنبال غذا تو رستوران‌های دانشگاه نداشته باشیم.» چن‌هه چاره‌ای جز موافقت نداشت. غذا منبعی ضروری بود که نمی‌شد از دست داد. حتی قوی‌ترین تکامل‌یافته‌ها هم چاره‌ای جز خوردن نداشتند تا مواد مغذی مورد نیاز بدن را فراهم کنند زیرا بدن به‌طور طبیعی آن‌ها را تولید نمی‌کرد. بدون غذا، همه به حدی ضعیف می‌شدند که بلند کردن یک انگشت هم به یک چالش تبدیل می‌شد. علاوه بر این، هرج و مرج ناشی از گرسنگی چیزی بود که هیچ‌کس حاضر نبود که بگذارد تا به وقوع بپیوندد.

«علاوه بر…» کای جینگ‌یی، همان دختری که در ابتدای آخرالزمان بای‌زه‌مین را ملاقات کرده بود، ناگهان به نظر می‌رسید که جرات صحبت کردن را به دست آورده است. با وجود این‌که زیر نگاه همه کمی اذیت بود اما ادامه داد: «اگه ممکنه، خوبه که دنبال لباسم بگردیم… از اونجایی که رختکن زن و مرد برای دوش گرفتن وجود داره، رعایت بهداشت اهمیت چندانی نداره. با اینحال، تقریباً بعد از یک هفته پوشیدن یک لباس، وضعیتش به‌قدری بد میشه که استفاده دوباره از همون لباس غیر قابل تحمل باشه.»

«ما قطعاً لباسای بیشتری با خودمون میاریم.» شانگوان اولین کسی بود که با این حرف موافقت کرد. اگرچه لباس‌هایش عاری از لکه‌های کثیفی بود و لباس سفیدش به همراه موهای نقره‌ای‌اش او را شبیه فرشته‌ها می‌کرد، اما بخاطر این‌که نتوانسته بود حتی یک بار در شش روز گذشته لباسش را عوض کند، حالش زیاد خوب نبود.

گوشه دهان بای‌زه‌مین یکی دو بار تکان خورد اما چیزی نگفت. حتی او هم با شرایط موجود احساس راحتی نمی‌کرد، چه رسد به زنانی که ذاتا و دائماً نگران تمیزی بودند.

کای جینگ‌یی که دید هیچ‌کس با حرف‌های او مخالف نیست، نتوانست آه آرامی نکشد.

«به هرحال…» بای‌زه‌مین با استفاده از سکوت لحظه‌ای، به چن‌هه نگاه کرد و به‌طور معمولی پرسید: «ارتش، دولت، نیروهای پلیس… خبری در این مورد نیست؟»

لیانگ‌پنگ، کای جینگ‌یی و چند معلم حاضر با شنیدن سوال او، منتظر به چن‌هه نگاه کردند.

«هیچی…» چن‌هه سرش را تکان داد اما کسی تعجب نکرد.

«ولی…» معلم عینکی با حالتی مضطرب حرفش را قطع کرد. «استاد جوان چن، خانواده چن خانواده بزرگی هستن که در ارتشم قدرت دارن و پدر شما یک فرمانده هنگه؟ حداقل نباید کسی رو براتون بفرستن؟»

بای‌زه‌مین نتوانست ابرویش را بالا نبرد. خانواده‌ای با پشتوانه نظامی؟ فرمانده هنگ؟ او انتظار نداشت چن‌هه چنین پیشینه‌ای داشته باشد.

فکر کنید که پدر این پسر خوش‌تیپ در واقع یک سرباز کهنه‌کار با درجه نظامی سرهنگ بود. چشمان بای‌زه‌مین برق عجیبی زد و نگاهش نتوانست کمی به سمت شانگوان منحرف نشود… پس، پس‌زمینه او باید مشابه یا برتر از چن‌هه باشد.

چهره چن‌هه کمی تغییر کرد اما خیلی زود به حالت عادی بازگشت. بعد آهی کشید و لحظه‌ای به شانگوان نگاه کرد: «در واقع… من امیدوار بودم که خانوادم زودی به اینجا برسن، اما ظاهراً وضعیت خیلی بدتر از چیزیه که همه ما فکر می‌کردیم.»

«چطور ممکنه…؟» معلمی که قبلاً صحبت کرده بود ناامید به نظر می‌رسید و چهره‌اش تمام رنگش را از دست داده بود.

اگر حتی شخص مهمی مانند چن‌هه، عملاً توسط خانواده‌اش به سرنوشت خودش رها شده بود، آن‌ها، افرادی که هیچ پشتوانه واقعی ندارند، چگونه می‌توانستند از دولت یا ارتش انتظار حمایت داشته باشند؟ همه‌ی این‌ها چیزی جز خیال‌بافی نبود!

همه‌ی آن‌ها برای لحظه‌ای ناامید به نظر می‌رسیدند. تنها دو نفری که چهره‌شان بدون تغییر باقی ماند شانگوان و لیانگ پنگِ بی‌تفاوت بودند که مانند همیشه به اطراف نگاه می‌کردند.

حتی قیافه بای‌زه‌مین هم کمی درهم شد. نه به دلیل عدم پاسخ نظامی یا دولتی بلکه به‌خاطر خانواده‌اش… هر چه وضعیت بیرون بدتر بود، احتمال اینکه خانواده‌اش در میان چنین هرج و مرجی زنده بمانند کمتر بود!

اون‌ها باید خوب باشند هر چی باشه قطعا هیچ اتفاقی براشون نمی‌افته… بای‌زه‌مین بدون توجه به درد دست چپش مشت هایش را گره کرد، هر بار که به خانواده‌اش فکر می‌کرد، قلبش به شدت فشرده می‌شد انگار که سنگی غول‌پیکر بر آن فشار می‌آورد.

با این‌حال، هر چقدر هم که می‌خواست آن‌ها را ببیند و برای یافتن آن‌ها تلاش کرد، نتوانست این کار را انجام دهد. بای‌زه‌مین به همان اندازه که قوی بود نمی‌دانست چه خطراتی در بیرون از این مکان وجود دارد و آنقدر مغرور نبود که باور کند قدرت او برای غلبه بر همه آن‌ها کافی است.

«بیاید بریم غذایی رو که می‌تونیم پیدا کنیم.» بای‌زه‌مین با خونسردی و صدای عاری از احساسات گفت «اما ازین به بعد باید تغییراتی ایجاد بشه.»

همه با تعجب به او نگاه کردند و متوجه تغییر چشمان او شدند، به‌نظر می‌رسید که صدای بی‌تفاوتش وزن بیشتری نسبت به گذشته دارد. درحالی که بای‌زه‌مین قبلاً بی‌تفاوت بود اما بی‌تفاوتی فعلی او چندین درجه سردی را در خود داشت که قبلاً نداشت.

«منظورت چیه؟» شانگوان ابروهایش را کمی درهم کشید، همین‌طور مخفیانه از تغییر ناگهانی بای‌زه‌مین شگفت‌زده شد.

بای‌زه‌مین به او نگاه کرد و به آرامی توضیح داد: «ازین به بعد، کسایی که حاضر نیستن هیچ کمکی بکنن، فقط میتونن انقدر غذا بخورن که گرسنه نمونن. راستش رو بخواید، من زمانی برای تلف کردن با زالوها ندارم. اگرم کسی حاضر به پیشروی و خروج از این مکان لعنتی نشد، بعد من خودم با افرادی که واقعاً میخوان از این جهنم بیرون بیان شروع به حرکت می‌کنم. اما قطعاً توسط کسی به پایین کشیده نمیشم!»

لیلیث که فقط برای بای‌زه‌مین قابل مشاهده بود و ساکت کنارش ایستاده بود، با شنیدن سخنانش، چشمانش برقی زد و لبخندی بی‌صدا روی لبانش نشست.

از یک منظر می‌توان گفت که این اولین تغییر عمده در بای‌زه‌مین پس از تغییر جهان بود. او قبلاً بسیاری از مردم را از روی مهربانی نجات داده بود، اما اگر می‌خواستند از این مهربانی سوء استفاده کنند، بدون حتی یک لحظه تفکر، آن‌ها را رها می‌کرد. برای او خانواده‌اش همه چیز بودند.

تا زمانی که او چنین انگیزه‌ای داشت، هیچ چیز جلوی او را نمی‌گرفت… تنها نگرانی لیلیث این بود که اگر خانواده‌ی بای‌زه‌مین تا آن زمان زنده نمی‌ماندند، احتمالاً او دیگر انگیزه‌ای برای مبارزه نداشت بنابراین، او باید به اقدامات متقابل فکر می‌کرد.

مهم نیست که چه شود، او نمی‌توانست اجازه دهد او در این مکان شکست بخورد.

«صبر کن، یک لحظه صبر کن!» لیانگ پنگ صدایش را بلند کرد و با چشمانی درشت به بای‌زه‌مین نگاه کرد: «دیوونه شدی؟!»

بای‌زه‌مین قبل از اینکه در چشمانش نگاه کند و با سردی از او بپرسد: اگه من دیوونم، تو چی هستی؟ گفت: حرف‌های قبلی من سوال نبود. هر چی گفتم این بود که چه اتفاقی میوفته، تو هم چه بخوای چه نخوای، اینجا چاره‌ای نداری!