ناگفته نماند که بازماندگان ناتوان از جمله چنهه و لیانگ پنگ با دیدن آواری که با اندازههای مختلف در همه جا پراکنده شده بودند، حالت چهرشان تغییر کرد. همه جا تخریب شده به نظر میرسید گویی که چندین بمب پایههای ساختمانهای اطراف را منفجر کرده باشد!
چنهه مات و مبهوت زمزمه کرد: «چی… اینجا چه اتفاقی افتاده؟» اگرچه او بهطور ناخودآگاه صحبت میکرد اما به دلیل سکوت وحشتناکی که وجود داشت، صدای او را همه به وضوح شنیدند.
«نگران نباش.» بایزهمین سکوت را شکست و به حرکت خود ادامه داد.
«نیازی به نگرانی نیست…» چنهه به پشت بایزهمین نگاه و فکر کرد که آیا این شخص دیوانه شده؟ اگر در این مورد نیازی به نگرانی نبود، پس برای چه چیزی باید نگران میشدند؟
با اینحال شخص دیگری در همان لحظه گفت: «بیایید به راهمون ادامه بدیم. حتما مشکلی نداره.» شانگوان به آرامی سرش را تکان داد و سپس به آرامی به جلو حرکت کرد.
«این…» چنهه نمیدانست چه بگوید. یعنی دوست دوران کودکیاش هم دیوانه شده بود؟ از زمانی که دنیا تغییر کرد، نگرش شانگوان هم در مقایسه با خاطراتش کمی تغییر کرده بود و همچین چیزی برای تیرانداز با استعداد گیجکننده بود.
در واقع، اینطور نبود که او تغییر کرده باشد در واقع شانگوان داشت به سادگی با دنیای جدید سازگار میشد و قوانین جدید برای بقا را یاد میگرفت. به همین سادگی!
چنهه و لیانگ پنگ، بخاطر مبارزانی که از دو طرف آرایش لوزی شکلشان محافظت میکردند چارهای جز حرکت به جلو نداشتند. در نتیجه، همه بازماندگان مجبور شدند خواه و ناخواه راه بروند، بالاخره آنها نمیتوانستند به تنهایی زنده بمانند، زیرا قدرت انجام این کار را نداشتند.
* * *
«خدای من…»
«چی… اون چیز وحشتناک چیه…؟»
«سوسک؟ چطور ممکنه یه سوسک به این بزرگی وجود داشته باشه؟!»
هنگامی که گروه به جایی رسیدند که جسد سوسک فروزان مرتبه اول بیحرکت بود، فرقی نمیکرد که چنهه و لیانگ پنگ باشند یا یک بازمانده ناتوان؛ همگی نفسنفس زدند و یک قدم به عقب رفتند.
با دیدن بدن موجودی که بیش از سه متر قد داشت و شبیه به یک ساختمان گوشتی کوچک بود، همه آنها شگفت زده شدند. علاوه بر این، وقتی به آن شاخ قدرتمند و پاهای بلندش نگاه کردند فقط با تصور اینکه باید با چنین چیزی روبرو شوند باعث شد که موهای تنشان سیخ شود.
«چه هیولای دیگهای میتونه این جونور وحشتناک رو بکشه؟» لیانگ پنگ نتوانست به آرامی دستش را دراز و پوسته سوسکفیل را لمس نکند و بعد با تعجب متوجه شد که انگار فلز سردی را لمس میکند.
«ظاهراً هیولایی که با این سوسک فیل جنگیده، قسمت بزرگی از سرش رو بریده.» چنهه متوجه شد که مقدار زیادی خون خشک شده روی گردن بریده این موجود وجود داشته و به سرعت متوجه همه چیز شد.
شانگوان در حالی که به سوسک غولپیکر خیره شده بود، در سکوت ایستاد. فقط او میدانست که علت همه اینها احتمالاً مردی بود که حتی از او قد کوچکتری داشت و کمترین تعامل را با بقیه گروه ایجاد میکرد.
لیلیث در حالی که به مکالمه انسانها گوش می داد به شوخی گفت: «موندم هیولایی که از سوسک وحشی رو شکست داده داخل تخت خوابم به اندازه خشنه یا نه؟» او هرگز فرصتی را از دست نمی داد تا زهمین را دست بیاندازد، چرا که عاشق دیدن واکنش هایش بود.
به عنوان «هیولا»یی که به زندگی سوسک فروزان مرتبه اول پایان داده بود، بایزهمین، با شنیدن سخنان ساکیباس زیبای کنار خود به قدری سرخ شده بود که نزدیک بود خون بالا بیاورد.
این زن واقعاً نمیدانست که چه زمانی باید تسلیم شود! بایزهمین مخفیانه دندانهایش را به هم فشار داد و سعی کرد صحنههای زشت و خاکبرسری را تصور نکند.
او بدون توجه به نگاه همه و با بیتوجهی به نظراتشان، به سمت سر سوسکفیل غولپیکر رفت و تقریباً سه متر را با یک گام بلند پرید.
با دیدن این صحنه همه متحیر و شگفتزده شدند. پرشی به ارتفاع سه متر چیزی بود که در گذشته اتفاقی مافوق بشری تلقی میشد، اما اکنون جلوی چشمان آنها رخ داده بود.
فو ژئوفنگ در حالیکه مخفیانه قول داده بود برای انجام چنین شاهکارهایی به اندازه کافی قدرتمند شود، مشتهایش را محکم گره کرد. کای جینگیی و دو دانشجوی دیگر هم نگاههای قاطعی در چشمان خود داشتند و این باعث تقویت ایده قویتر شدن در آنها شد.
«مطمئنی اینجاست؟» بایزهمین با نزدیک شدن به پیشانی سوسک غولپیکر به آرامی زمزمه کرد.
«زهمین کوچولو نکنه به خواهر بزرگترش شک داره؟»
بایزهمین در حالیکه زیر لب به او بد و بیراه میگفت، سریع نگاهش را برگرداند.
او بدون صحبت بیشتر و زیر نگاه مبهوت همه، شمشیرش را به دست گرفت و با استفاده از نوک آن به راحتی گوشت سوسک را سوراخ کرد. او چندین سانتیمتر عمق گوشت را برید تا اینکه در نقطهای و بالاخره متوقف شد.
بایزهمین در حالیکه شمشیرش را برای لحظهای پایین میآورد، بازوی راستش را در گوشت سوسک فروزان فرو کرد و قبل از اینکه بازوی پر از خونش را بیرون بکشد، داخل بدن سوسکفیل را حسابی زیر و رو کرد و متوجه سنگ زرد تیرهای به اندازه مشت یک نوزاد در دستانش شد.
سنگ کامل نبود و عیوب زیادی داشت. با این حال، درخشش آن به شدت مسحورکننده بود.
«این عنصر آتش سنگ روح درجه اوله.» لیلیث سری تکان داد و به آرامی توضیح داد: «من قبلاً اونو نادیده میگرفتم چون برای من ارزشی نداره، اما برای تو در حالت فعلی ارزش بالایی داره. سنگای روح برای تکامل و ارتقا مهارتها و تقویت قدرت جادوهایی که از همون عنصر ساخته شدن استفاده میشه و وقتی کسی رو با کلاس آهنگر و توانایی کافی پیدا کردی میتونی گنج ها رو تقویت کنی. بطور خلاصه، سنگای روح کاربردای خیلی زیادی دارن که به مرور زمان در موردشون یاد میگیری.»
چشمان بایزهمین با شنیدن سخنان لیلیث برق زد. او تقریبا چنین گنجی را نادیده گرفته بود، خوشبختانه لیلیث بعدا آن را به یادش آورد وگرنه دیگر پشیمانی فایدهای نداشت.
هر چه زمان بیشتری میگذشت بایزهمین بیشتر متوجه میشد که کمک لیلیث به او چقدر ارزشمند است. درست بود که با گذشت زمان میتوانست همه اینها را به تنهایی یاد بگیرد اما حقیقت این بود که از همان اول این یک مزیت بسیار بزرگ بود.
بایزهمین بدون اینکه حرفی بزند، یک کیسه پلاستیکی را از کوله پشتی خود بیرون آورد و قبل از اینکه دوباره آن را در کوله پشتی خود بگذارد، سنگ روح را با احتیاط کنار گذاشت. سپس یک بطری خالی را بیرون آورد و شروع به گرفتن خون از سوسک کرد.
او شرایط لازم برای تکامل مهارت دستکاری خون به مرتبه دوم را فراموش نکرده بود. شکست دادن سوسک فروزان مرتبه اول آنقدر سخت بود که نزدیک بود زندگیاش در بسیاری از حملات به پایان برسد طوری که بایزهمین حتی نمیتوانست تصور کند که موجودی مشابه یا قدرتمندتر از سوسکفیل را شکست دهد… بدتر از آن، او نیاز به شکست دادن یک هیولای مرتبه دوم داشت!
به آرامی و با احتیاط… بایزهمین هنگام ادامه کارش آهی کشید.
در حالی که همه مات شده بودند، چشمان زیبای شانگوان برق زد و بدون اینکه به کسی حرفی بزند، از گروه دور شد.
«بینگشو؟ کجا میری؟» چنهه او را صدا زد اما کاملاً نادیده گرفته شد.
چند ثانیه بعد و درست زمانی که بایزهمین پر کردن چندین بطری خون را تمام کرده بود، شانگوان برگشت و مانند یک الهه یخ مقابل بای زهمین قدم برداشت.
«اون زن باهوشه.» لیلیث در حالی که به زن مو نقرهای نگاه میکرد از او تعریف کرد. او نیز مثل زهمین دنبال جسد سگ جهشیافتهای که سه روز پیش تا حد مرگ منجمدش کرده بود رفت تا سنگ روح خود را بهدست بیاورد.
«چی؟ اون موجودات هم سنگ دارن؟» بایزهمین مات و مبهوت شد. «نه همشون.» لیلیث سرش را تکان داد و به آرامی توضیح داد:« حتی موجودات تکاملیافته لزوما سنگ روح رو تشکیل نمیدن و علاوه بر این، ارزش سنگ روح یه موجود بدون رتبه بسیار کمتر از سنگ روح یه موجود بطور رسمی تکامل یافته، هست… اما با این وجود برای تو ارزشمنده.»
«لعنت بهت… به نظر میرسه وقتی فرصت پیدا کردم باید برم و جسد مانتیس رو پیدا کنم.» بایزهمین آهی کشید و پس از شستن دستهایش با مقداری آب از بدن سوسک غولپیکر پایین آمد.
ناگهان صدای انفجار، بایزهمین را مجبور کرد تا به آن سمت نگاه کند و با دیدن صحنه چهرهاش کمی عجیب شد. نه تنها او واکنش عجیبی نشان داد بلکه چنهه و بقیه بازماندگان و حتی شانگوانی سرد و بیتفاوت، قیافههای عجیب و غریبی روی صورتشان نقش بسته بود.
لیلیث هم با کمی سرگرمی به صحنه نگاه میکرد و منتظر بود تا ببیند که در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد.
قسمت ۳۱: سنگ روح
ناگفته نماند که بازماندگان ناتوان از جمله چنهه و لیانگ پنگ با دیدن آواری که با اندازههای مختلف در همه جا پراکنده شده بودند، حالت چهرشان تغییر کرد. همه جا تخریب شده به نظر میرسید گویی که چندین بمب پایههای ساختمانهای اطراف را منفجر کرده باشد!
چنهه مات و مبهوت زمزمه کرد: «چی… اینجا چه اتفاقی افتاده؟» اگرچه او بهطور ناخودآگاه صحبت میکرد اما به دلیل سکوت وحشتناکی که وجود داشت، صدای او را همه به وضوح شنیدند.
«نگران نباش.» بایزهمین سکوت را شکست و به حرکت خود ادامه داد.
«نیازی به نگرانی نیست…» چنهه به پشت بایزهمین نگاه و فکر کرد که آیا این شخص دیوانه شده؟ اگر در این مورد نیازی به نگرانی نبود، پس برای چه چیزی باید نگران میشدند؟
با اینحال شخص دیگری در همان لحظه گفت: «بیایید به راهمون ادامه بدیم. حتما مشکلی نداره.» شانگوان به آرامی سرش را تکان داد و سپس به آرامی به جلو حرکت کرد.
«این…» چنهه نمیدانست چه بگوید. یعنی دوست دوران کودکیاش هم دیوانه شده بود؟ از زمانی که دنیا تغییر کرد، نگرش شانگوان هم در مقایسه با خاطراتش کمی تغییر کرده بود و همچین چیزی برای تیرانداز با استعداد گیجکننده بود.
در واقع، اینطور نبود که او تغییر کرده باشد در واقع شانگوان داشت به سادگی با دنیای جدید سازگار میشد و قوانین جدید برای بقا را یاد میگرفت. به همین سادگی!
چنهه و لیانگ پنگ، بخاطر مبارزانی که از دو طرف آرایش لوزی شکلشان محافظت میکردند چارهای جز حرکت به جلو نداشتند. در نتیجه، همه بازماندگان مجبور شدند خواه و ناخواه راه بروند، بالاخره آنها نمیتوانستند به تنهایی زنده بمانند، زیرا قدرت انجام این کار را نداشتند.
* * *
«خدای من…»
«چی… اون چیز وحشتناک چیه…؟»
«سوسک؟ چطور ممکنه یه سوسک به این بزرگی وجود داشته باشه؟!»
هنگامی که گروه به جایی رسیدند که جسد سوسک فروزان مرتبه اول بیحرکت بود، فرقی نمیکرد که چنهه و لیانگ پنگ باشند یا یک بازمانده ناتوان؛ همگی نفسنفس زدند و یک قدم به عقب رفتند.
با دیدن بدن موجودی که بیش از سه متر قد داشت و شبیه به یک ساختمان گوشتی کوچک بود، همه آنها شگفت زده شدند. علاوه بر این، وقتی به آن شاخ قدرتمند و پاهای بلندش نگاه کردند فقط با تصور اینکه باید با چنین چیزی روبرو شوند باعث شد که موهای تنشان سیخ شود.
«چه هیولای دیگهای میتونه این جونور وحشتناک رو بکشه؟» لیانگ پنگ نتوانست به آرامی دستش را دراز و پوسته سوسکفیل را لمس نکند و بعد با تعجب متوجه شد که انگار فلز سردی را لمس میکند.
«ظاهراً هیولایی که با این سوسک فیل جنگیده، قسمت بزرگی از سرش رو بریده.» چنهه متوجه شد که مقدار زیادی خون خشک شده روی گردن بریده این موجود وجود داشته و به سرعت متوجه همه چیز شد.
شانگوان در حالی که به سوسک غولپیکر خیره شده بود، در سکوت ایستاد. فقط او میدانست که علت همه اینها احتمالاً مردی بود که حتی از او قد کوچکتری داشت و کمترین تعامل را با بقیه گروه ایجاد میکرد.
لیلیث در حالی که به مکالمه انسانها گوش می داد به شوخی گفت: «موندم هیولایی که از سوسک وحشی رو شکست داده داخل تخت خوابم به اندازه خشنه یا نه؟» او هرگز فرصتی را از دست نمی داد تا زهمین را دست بیاندازد، چرا که عاشق دیدن واکنش هایش بود.
به عنوان «هیولا»یی که به زندگی سوسک فروزان مرتبه اول پایان داده بود، بایزهمین، با شنیدن سخنان ساکیباس زیبای کنار خود به قدری سرخ شده بود که نزدیک بود خون بالا بیاورد.
این زن واقعاً نمیدانست که چه زمانی باید تسلیم شود! بایزهمین مخفیانه دندانهایش را به هم فشار داد و سعی کرد صحنههای زشت و خاکبرسری را تصور نکند.
او بدون توجه به نگاه همه و با بیتوجهی به نظراتشان، به سمت سر سوسکفیل غولپیکر رفت و تقریباً سه متر را با یک گام بلند پرید.
با دیدن این صحنه همه متحیر و شگفتزده شدند. پرشی به ارتفاع سه متر چیزی بود که در گذشته اتفاقی مافوق بشری تلقی میشد، اما اکنون جلوی چشمان آنها رخ داده بود.
فو ژئوفنگ در حالیکه مخفیانه قول داده بود برای انجام چنین شاهکارهایی به اندازه کافی قدرتمند شود، مشتهایش را محکم گره کرد. کای جینگیی و دو دانشجوی دیگر هم نگاههای قاطعی در چشمان خود داشتند و این باعث تقویت ایده قویتر شدن در آنها شد.
«مطمئنی اینجاست؟» بایزهمین با نزدیک شدن به پیشانی سوسک غولپیکر به آرامی زمزمه کرد.
«زهمین کوچولو نکنه به خواهر بزرگترش شک داره؟»
بایزهمین در حالیکه زیر لب به او بد و بیراه میگفت، سریع نگاهش را برگرداند.
او بدون صحبت بیشتر و زیر نگاه مبهوت همه، شمشیرش را به دست گرفت و با استفاده از نوک آن به راحتی گوشت سوسک را سوراخ کرد. او چندین سانتیمتر عمق گوشت را برید تا اینکه در نقطهای و بالاخره متوقف شد.
بایزهمین در حالیکه شمشیرش را برای لحظهای پایین میآورد، بازوی راستش را در گوشت سوسک فروزان فرو کرد و قبل از اینکه بازوی پر از خونش را بیرون بکشد، داخل بدن سوسکفیل را حسابی زیر و رو کرد و متوجه سنگ زرد تیرهای به اندازه مشت یک نوزاد در دستانش شد.
سنگ کامل نبود و عیوب زیادی داشت. با این حال، درخشش آن به شدت مسحورکننده بود.
«این عنصر آتش سنگ روح درجه اوله.» لیلیث سری تکان داد و به آرامی توضیح داد: «من قبلاً اونو نادیده میگرفتم چون برای من ارزشی نداره، اما برای تو در حالت فعلی ارزش بالایی داره. سنگای روح برای تکامل و ارتقا مهارتها و تقویت قدرت جادوهایی که از همون عنصر ساخته شدن استفاده میشه و وقتی کسی رو با کلاس آهنگر و توانایی کافی پیدا کردی میتونی گنج ها رو تقویت کنی. بطور خلاصه، سنگای روح کاربردای خیلی زیادی دارن که به مرور زمان در موردشون یاد میگیری.»
چشمان بایزهمین با شنیدن سخنان لیلیث برق زد. او تقریبا چنین گنجی را نادیده گرفته بود، خوشبختانه لیلیث بعدا آن را به یادش آورد وگرنه دیگر پشیمانی فایدهای نداشت.
هر چه زمان بیشتری میگذشت بایزهمین بیشتر متوجه میشد که کمک لیلیث به او چقدر ارزشمند است. درست بود که با گذشت زمان میتوانست همه اینها را به تنهایی یاد بگیرد اما حقیقت این بود که از همان اول این یک مزیت بسیار بزرگ بود.
بایزهمین بدون اینکه حرفی بزند، یک کیسه پلاستیکی را از کوله پشتی خود بیرون آورد و قبل از اینکه دوباره آن را در کوله پشتی خود بگذارد، سنگ روح را با احتیاط کنار گذاشت. سپس یک بطری خالی را بیرون آورد و شروع به گرفتن خون از سوسک کرد.
او شرایط لازم برای تکامل مهارت دستکاری خون به مرتبه دوم را فراموش نکرده بود. شکست دادن سوسک فروزان مرتبه اول آنقدر سخت بود که نزدیک بود زندگیاش در بسیاری از حملات به پایان برسد طوری که بایزهمین حتی نمیتوانست تصور کند که موجودی مشابه یا قدرتمندتر از سوسکفیل را شکست دهد… بدتر از آن، او نیاز به شکست دادن یک هیولای مرتبه دوم داشت!
به آرامی و با احتیاط… بایزهمین هنگام ادامه کارش آهی کشید.
در حالی که همه مات شده بودند، چشمان زیبای شانگوان برق زد و بدون اینکه به کسی حرفی بزند، از گروه دور شد.
«بینگشو؟ کجا میری؟» چنهه او را صدا زد اما کاملاً نادیده گرفته شد.
چند ثانیه بعد و درست زمانی که بایزهمین پر کردن چندین بطری خون را تمام کرده بود، شانگوان برگشت و مانند یک الهه یخ مقابل بای زهمین قدم برداشت.
«اون زن باهوشه.» لیلیث در حالی که به زن مو نقرهای نگاه میکرد از او تعریف کرد. او نیز مثل زهمین دنبال جسد سگ جهشیافتهای که سه روز پیش تا حد مرگ منجمدش کرده بود رفت تا سنگ روح خود را بهدست بیاورد.
«چی؟ اون موجودات هم سنگ دارن؟» بایزهمین مات و مبهوت شد. «نه همشون.» لیلیث سرش را تکان داد و به آرامی توضیح داد:« حتی موجودات تکاملیافته لزوما سنگ روح رو تشکیل نمیدن و علاوه بر این، ارزش سنگ روح یه موجود بدون رتبه بسیار کمتر از سنگ روح یه موجود بطور رسمی تکامل یافته، هست… اما با این وجود برای تو ارزشمنده.»
«لعنت بهت… به نظر میرسه وقتی فرصت پیدا کردم باید برم و جسد مانتیس رو پیدا کنم.» بایزهمین آهی کشید و پس از شستن دستهایش با مقداری آب از بدن سوسک غولپیکر پایین آمد.
ناگهان صدای انفجار، بایزهمین را مجبور کرد تا به آن سمت نگاه کند و با دیدن صحنه چهرهاش کمی عجیب شد. نه تنها او واکنش عجیبی نشان داد بلکه چنهه و بقیه بازماندگان و حتی شانگوانی سرد و بیتفاوت، قیافههای عجیب و غریبی روی صورتشان نقش بسته بود.
لیلیث هم با کمی سرگرمی به صحنه نگاه میکرد و منتظر بود تا ببیند که در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد.