ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 30: دستکاری‌کننده‌ی ذهن

فو شوفنگ ترسیده بود؟ کاملا واضح بود که ترسیده است.

با این حال، او با وحشت مبارزه کرد و به زور غرایزش برای پا پس کشیدن را سرکوب کرد. به‌نظر می‌رسید تمام بدنش، تمام سلول‌ها به او التماس می‌کردند که این عمل را انجام ندهد و از آنجایی که می‌داند مورد محافظت قرار می‌گیرد، عقب نشینی کند.

فو شوفنگ می‌توانست نگاه خیره‌ی سایر بازماندگان که پشتش را سوراخ می‌کنند، احساس کند؛ ترحم، تمسخر، تحقیر، شگفتی، ناباوری، غافلگیری و بسیاری نگاه‌های دیگر با معانی متفاوت را حس می‌کرد. با این حال تحمل کرد.

دلیل اینکه او این‌قدر تحمل کرد چه بود؟ در واقع دلیل خیلی ساده‌ای داشت و شاید برای خیلی‌ها چیز خاصی به حساب نمی‌آمد… تنها چیزی که می‌خواست این بود که بتواند حداقل یک بار در زندگی‌اش سرش را بالا بگیرد.

او از جوانی به دلیل داشتن ساختار ضعیف و در پی آن ظاهر کمتر از حد متوسطش همیشه به طریق مختلف مورد تمسخر قرار می‌گرفت. فو شوفنگ که از خانواده‌ای زحمت‌کش بود، دوست داشت والدینش به او افتخار کنند.

حالا که دنیا تغییر کرده بود، دوست داشت بتواند زندگی‌اش را تغییر دهد و اگر آنها هنوز زنده بودند، بتواند منبعی از امنیت به پدر و مادرش بدهد که در مواقع ضروری بتوانند به آن تکیه کنند. حالا که شخص قدرتمندی مانند بای ز‌ه‌مین دست یاری را به سویش دراز کرده بود، فو شوفنگ حاضر بود برای نگه داشتن آن دست هر عملی را انجام دهد.

هنگامی که زامبی به آرامی نزدیک می‌شد، فو شوفنگ می‌توانست لرزش پاهایش را احساس کند. با این حال، او نیز به آرامی پیش رفت و در این بین، دور زامبی چرخید و حرکات این موجود را به دقت بررسی کرد.

در اثر اقدامات بای زه‌مین، کل گروه چاره‌ای جز توقف لحظه‌ای نداشتند و حواس همه به اتفاقی که در سمت چپ لوزیِ کوچک انسان رخ می‌داد متمرکز شده بود.

لیانگ‌پنگ در همان حال که صحنه را بررسی می‌کرد با درماندگی پرسید: «و حالا چی؟»

چن هه با دیدن اقدامات بی‌پروای بای زمین نمی‌دانست بخندد یا گریه کند. حرکت او عملا همه را مجبور کرد در مکانی که هر لحظه امکان حمله بهشان وجود داشت توقف کنند.

هرچند، تنها فردی که به غیر از خود بای زه‌مین دلیل آرامشش را می‌دانست، شانگوان بود. شانگوان که سه روز پیش عملا جانش را نجات داده بود، می‌دانست که بسیار نزدیک به این مکان، میدان جنگی وجود درد که سوسک عظیم‌الجثه در آنجا مرده است.

تمام موجودات خطرناک اطراف، مثل سوسک له شده، توسط بای زه‌مین سر بریده شده بودند، یا مغزشان توسط خود شانگوان منجمد شده بود. بنابراین، تنها خطر موقت چند زامبی سرگردان بود که قطعا تعدادشان به صد نفر هم نمی‌رسید.

پس از گذشت حدود چند دقیقه که به دور زامبی می‌چرخید، فو شوفنگ بالاخره کمی آرام شد و پی برد که صحبت‌های بای زه‌مین کاملا درست است… این موجودات آخرالزمانی فوق‌العاده کند بودند!

ناگهان فو شوفنگ به سمت راست حرکت کرد و باعث شد زامبی به آرامی چرخشی را آغاز کند. با این حال، حرکت قبلی‌اش فقط یک وانمود بود و او به سرعت به سمت چپ حرکت کرد و برای لحظه‌ای زامبی را گیج کرد.

فو شوفنگ شمشیرش را در هوا بلند کرد، در پی آن فریاد بلندی کشید تا ترس خود را از بین ببرد و با تمام توانش شمشیر را به زمین کوبید. متاسفانه او به دلیل ترس نمی‌توانست تمرکز کند، بنابراین شمشیر به جای اینکه روی سر زامبی بیفتد، یکی از بازوهایش را جدا کرد.

با این حال، او ناراحت یا ناامید نشد؛ برعکس، گل از گلش شکفت. چون بالاخره متوجه شده بود تا زمانی که کمی محتاط باشد، این زامبی‌های بی‌فکر آن‌قدرها هم که فکرش را می‌کرد خطرناک نیستند!

فو شوفنگ با استفاده از سمت ضعیف زامبی که دلیلش، از دست دادن یک عضو بود، بی‌صدا به پشت زامبی رفت و با ضربه‌ای قدرتمند و بدون مهارت زیاد، به راحتی سر موجود آلوده را تکه کرد.

[شما قدرت روح زامبی معمولی سطح 3 را به‌دست آوردید. 3+ استقامت.]

[شما به سطح 2 رسیدید. 2 امتیاز وضعیت برای تقسیم آزادانه دریافت کردید.]

هنگامی که بدن زامبی به زمین افتاد و خون روی زمین را پوشاند، فو شوفنگ با چشمک زدنِ چند حرف سبز در شبکیه‌ی چشمش شگفت‌زده شد.

این جوان 19 ساله چنان شوکه شده بود که با گیجی آنجا ایستاد.

«ورود رسمیت به مسیر تکامل رو تبریک می‌گم.» صدای بای زه‌مین او را از تعجب بیرون کشید.

نگاهی به او انداخت و پرسید: «من انجامش دادم؟»

بای زه‌مین با دیدن چهره‌ی هاج‌واج پسرک نمی‌دانست بخندد یا گریه کند. با صدای جدی گفت: «اگه تو نبودی پس کی بود؟»

فو شوفنگ بدون اینکه اهمیت بدهد هیولای دیگری را جذب می‌کند یا خیر فریاد زد: «من انجامش دادم… انجامش دادم! هاهاها! بالاخره اولین زامبیم رو کشتم!»

بای زمین خیلی ساده به او خیره شد اما جلویش را نگرفت. این مرد نه تنها شادی‌اش را ابراز می‌کرد، بلکه فریاد می‌زد تا ترسی را که هنوز در وجودش باقی مانده بود از بین ببرد. از این گذشته، وقتی می‌دانید که شخص دیگری حاضر است این کار را برای شما انجام دهد، قدم گذاشتن در مبارزه با مرگ آسان نیست.

به‌علاوه، هیچ یک از حاضران، رفتار احمقانه‌ی فو شوفنگ را به سخره نگرفتند. برعکس، در حالی که نگاه‌های تمسخرآمیز و کوچک‌پندار، مدت‌ها از بین رفته بود همه با حیرت و ناباوری به او می‌نگریستند.

فو شوفنگ ناگهان به جلو دوید و طومار سفیدی را که از زامبی افتاده بود برداشت. با اینکه بعد از پی بردن به ماهیت چیزی که در دستش قرار داشت لحظه‌ای تردید کرد، اما دندان‌هایش را به هم فشرد و به سمت بای زه‌مین رفت و گفت: «برادر بزرگ بای، این مهارت رو به تو می‌دم.»

«به من می‌دیش؟» بای زه‌مین با شگفتی طومار را برداشت. او قطعا انتظار این حرکت را نداشت.

[اختفا (مهارت فعال مرتبه اول) سطح 1: حضورتان را تا حدودی از بین می‌برد و در عین حال بوی بدن و صدای قلبتان را ضعیف می‌کند. 10 امتیاز مانا برای فعال کردن هزینه دارد و 4 امتیاز استقامت در هر دقیقه برای فعال نگه داشتن مورد نیاز است. پس از غیرفعال شدن، آماده‌سازی‌اش 20 دقیقه به طول می‌انجامد.]

بای زه‌مین طومار را در دست او گذاشت و سرش را تکان داد. «بگیر و خودت ازش استفاده کن.» با قدردانی به او نگاه کرد و ادامه داد: «هیچ‌وقت به این فکر نکردم چیزی که کاملا متعلق به شماست رو بگیرم. هرچند، من از افراد قدردانی مثل تو خوشم می‌آد. فقط امیدوارم به همین شکل ادامه بدی و تحت تاثیر احساسات لحظه‌ای قرار نگیری.»

فو شوفنگ طومار مهارت را محکم فشار داد و با چشمانی پر از قدردانی به بای زه‌مین نگاه کرد. «نگران نباش، برادر بزرگ بای. اگرچه ممکنه خانواده‌ام فقیر باشن، ولی والدینم بهم ارزش‌هایی رو یا دادن. لطف با لطف جبران می‌شه و این لطف آن‌قدر بزرگه که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم!»

بای زه‌مین نه تنها شجاعت لازم برای مبارزه را به فو شوفنگ داده بود، بلکه با احترام با او صحبت می‌کرد و حتی به او اجازه داده بود تا مهارت فوق‌العاده‌ای مانند آنچه در دستانش بود نگه دارد. در این دنیایی که قوی‌ها ضعیف‌ها را می‌بلعند و از آنها تغذیه می‌کنند، مهارتی که بی‌فایده به نظر می‌رسد، تفاوتی با داشتن منبع نجات‌بخش دیگری در مواقع نیاز ندارد.

بای زمین آرام دستی به شانه‌اش زد و صادقانه نصیحت کرد: «فعلا برو یه‌کم استراحت کن، از این گذشته، بهت توصیه می‌کنم امتیازات وضعیتت رو به چابکی و استقامت اضافه کنی. این‌جوری با مهارت اختفات می‌تونی به یه قاتل فوق‌العاده تبدیل بشی.»

فو شوفنگ  بدون هیچ‌گونه تردید آرزو کرد این مهارت را همان‌طور که بای زه‌مین به او گفته بود بیاموزد. سپس شمشیر را در سکوت به او پس داد و در پی آن با کمری صاف شده به میان جمعیت بازگشت. آنهایی که قبلا به او خیره شده بودند، حالا جرات نمی‌کردند بیش از یک ثانیه به او نگاهی بیندازند و سریع نگاهشان را برمی‌گرداندند.

حالا که ترس اولیه‌اش از بین رفته بود، تا زمانی که شجاعت فو شوفنگ پایدار بود و تا زمانی که با یکی از چهار رهبر اصلی این گروه رابطه خوبی داشت، قدرتش بیشتر و بیشتر می‌شد. هیچ کس آن‌قدر احمق نبود در جایی که هیچ چیزی علیه چنین شخصی وجود نداشت به دنبال دردسر بگردد.

لیلیث در کنار او به تمسخر گفت: «تو یه دستکاری‌کننده‌ی ذهنی.» با این حال، اگرچه به‌نظر می‌رسید در حال مسخره کردن است، اما چشمانش از آگاهی می‌درخشید و گفت: «اول ترس درست کن، بعد با حرف‌های قبلیت شرمنده‌ش کن تا تحسینش کنی، در آخر بهش قدرت و احترام بده… کیا ~ زه‌مین کوچولو، عشق خواهر بزرگت داره همینطور بهت بیشتر و بیشتر می‌شه!»

بای زه‌مین قبل از اینکه بچرخد و به عقب برگردد لبخندی زد.

در واقع لیلیث درست می‌گفت. کاری که او انجام می‌داد دستکاری ذهن بود.

در حال حاضر ممکن است بای زه‌مین بسیار قوی‌تر از بقیه باشد. با این حال، حتی او نیز قادر به مبارزه با هزاران زامبی نیست؛ استقامتش هرچقدر هم که بالا باشد خیلی زود از بین می‌رود. بنابراین او نیاز مبرمی به افرادی داشت که بتوانند با کمال میل از او پیروی کنند، افرادی که بتوانند شمشیر او شوند.

لیلیث هم خوشحال بود که بای زه‌مین این موضوع را به این زودی درک کرده است. از این گذشته، حتی خود او نیز شکست‌ناپذیر نبود، چه رسد به کسی که به سختی اولین قدم‌هایش را در این دنیای جدید تکامل و مرگ برداشته است… به‌علاوه، حرکت بای زه‌مین همچنین با چیزی که لیلیث نیاز داشت یکی بود و اولین گام برای چیزی بود که او امیدوار بود بای زه‌مین روزی به آن تبدیل شود.

گروه خیلی زود جسد زامبی را که فو شوفنگ کشته بود را ترک کردند؛ اولین نفر از تعداد بسیار زیادی بود که می‌آمدند.

زامبی های دیگری در طول راه ظاهر شدند، اما جنگجویان اصلی با همه‌ی آنها به درستی برخورد کردند و ترس برخی از بازماندگان را فرو نشاندند.

اما خیلی زود چندین ساختمان فرو ریخته در دیدشان نمایان شد. همه چیز چنان له شده بود که گویی در طول شب، زمین لرزه‌ای بر آنان چیره شده. همه گروه نگاه‌هایشان مملو از وحشت و شوک بود.

چه موجودی می‌تواند چنین کاری انجام دهد؟

بازماندگان از حرکت رو به جلو نگران بودند و بسیاری نمی‌توانستند از ترس آنچه در جلویشان بود متوقف نشوند.