در حالی که ههیوهان و شو فن به افرادی که ظاهراً رهبران گروه بودند نگاه می کردند، با مشاهده دقیقتر متوجه شدند که یکدستگی این گروه چندان خوب نیست. درواقع، ههیوهان به طرز ماهرانه ای متوجه شده بود که شانگوان و چنهه که هر دو در دانشگاه مشهور بودند، با مردی که شمشیرزن بود و نامش را نمیدانستند و رهبر تیم مسئول محافظت یعنی لیانگ پنگ، آنها درحالحاضر به فرد خاصی نزدیک بودند.
بای زهمین زیاد خود را با معرفیهای بیهوده زحمت نمیداد. درحالیکه این افراد ادعا می کردند که می توانند برخی از مشاغل بدون خطر را انجام دهند، اما چیزی که او اکنون بیش از همه در آن کمبود داشت، افراد جنگجو بود. در مورد موضوع چنهه، او قبل از اینکه آن را فراموش کند حتی یک لحظه هم به آن فکر نکرد.
شانگوان دید حالت چنهه مقداری عصبیست و در مورد چهرهی بای زهمین هم… او آنقدر بیتفاوت بود که انگار در حال رقابت با حالت چهرهی اوست. او که نمیخواست مشکلی بیشتر از آنچه که قبلاً داشتند برای گروه ایجاد شود، به دو فرد خارجی نگاه کرد و مشکوک پرسید: «شما دوتا، میشه بهم بگید چطوری تونستین یک هفته زنده بمونین؟ نهتنها آدمای تکاملیافتهای نیستید که از ثبتروح، قدرتروح جذب کرده باشن، بلکه دیگه مکان امن خاصی که بشه شش روز بدون غذا در اون زندگی کرد هم وجود داره.»
با شنیدن این حرف، گوشهای بای زهمین به آرامی تکان خورد و دوباره حواسش را به آن دو نفر معطوف کرد. اگر بهخاطر ذهن تیز شانگوان نبود، او واقعاً به چیزی به این کوچکی اهمیت نمی داد؛ اما حالا او واقعاً کنجکاو بود.
علاوهبراین، او همچنان امیدوار بود که اطلاعاتی در مورد فردی که سه روز پیش علیه او توطئه کرده بود نیز بهدست بیاورد.
در حالی که بای زهمین در حال بهبودی از شدیدترین جراحاتش بود، لیلیث به او گفته بود مردی که به گروه خودشان تعلق نداشت، پس از پایان نبرد مرگبارش با سوسک فروزان مرتبه یک، زامبی های زیادی را فریب داده بود تا او را محاصره کنند. آنموقع، اگر بهخاطر حضور بهموقع شانگوان نبود، احتمال داشت بای زهمین واقعاً در آن مکان بمیرد.
دقیقاً به همین دلیل بود که نگرش بای زهمین نسبت به او کمی مداراتر شده بود زیرا میدانست که بدهکار اوست. بای زهمین همیشه آدمی بود که محبتها را به یاد داشت… اما او دشمنیها را هم مطمئناً بهخاطر میسپرد.
در گذشته یکی از نزدیکانش به ظالمانهترین شکل به او خیانت کرد. پس بای زهمین هم به عنوان انتقام، وقتی از افسردگی خود خلاص شد، مخفیانه وارد اتاقخواب آن شخص شده و در طول شب با لوله فلزی پاها و دستهایش را شکست.
حالا چگونه ممکن بود کسی را که قصد داشته او را به غذای زامبی تبدیل کند از یاد ببرد؟
اگرچه بای زهمین از دهان این افراد انتظار یافتن آن شخص را نداشت، اما شگفتیهای خوشایند حتی در جهنم هم اتفاق میافتاد.
چشمان ههیوهان با شنیدن سوال شانگوان از خشم، سرزنش، اندوه و احساسات پیچیده بسیار برق زد. او با صدای آهسته شروع به نقل وقایعی کرد که او و شو فن در چند روز اولی که دنیا تغییر کرده بود، دیده بودند.
قبل از اینکه همهچیز آشفته شود، ههیوهان دوستدخترش را پس از اینکه بیشتر روز با یکدیگر بودند به سمت خوابگاه دختران همراهی میکرد که بدون هشدار طوفان شروع شد. مدتی نگذشت که ههیوهان احساس کرد که با مشت به شکمش کوبیده شده و در حالی که روی زمین زانو زده بود او را مجبور به توقف گامهایش کرد.
درد فقط برای چند ثانیه بود، بااینحال وقتی به پهلویش نگاه کرد و دریافت که دوست دختر زیبایش زیر باران ایستاده است، شوکه و مبهوت شد. ههیوهان سعی کرد او را صدا بزند، اما وقتی چشمان سفید در حال مرگ او را دید، چنان ترسید که نتوانست از روی برگرداندن خود جلوگیری کند… در آن زمان بود که هرج و مرج به وجود آمد.
ههیوهان به سمت خوابگاه دختران که نزدیکترین ساختمان بود، دوید و قبل از اینکه در ورودی را با هرچیز مفیدی که میبیند ببندد، خود را در اتاقی حبس کرد. یک روز بعد، در را یک مرد خوشتیپ و خوشاندام به نام چیائو لانگ شکست.
چیائو لانگ فردی بود که از کودکی در نوعی از هنرهای رزمی به سختی تمرین کرده بود، بنابراین به هر نوعی که بود، از پس کشتن چندین زامبی بر آمده و توانسته بود نیروی روحشان را جذب کند و تکامل یابد. بااینحال، شانس او زمانی سر به فلک کشید که او با دو سگ جهشیافته سطح بالا مواجه شد که پس از مبارزه با یکدیگر به شدت مجروح شدند. چیائو لانگ نیز از فرصت استفاده کرد و هر دو سگ جهشیافته را کشت و مستقیم به سطح 15 تکامل پیدا کرد.
بااینحال، چیائو لانگ درواقع یک مار بیرحم بود که نیشهایش را پشت صورت یک مرد خوشتیپ پنهان میکرد. پس از به دست آوردن قدرت، خیلی سریع فهمید و پذیرفت که دنیا و قوانین گذشته دیگر معتبر نیستند; تنها قانون معتبر در این دنیای جدید این بود که همه قوانین توسط کسی نوشته می شد که محکمترین مشت را داشته باشد.
چیائو لانگ با درک کل وضعیت، سازگاری فوقالعادهای از خود نشان داد. بااینحال، او تاریکترین خواستههای خود را بدون توجه به چیزی جز لذت بردن از زندگی جدید رها کرد.
چیائو لانگ در گروه خود همه را مجبور کرده بود که او را “پادشاه” صدا کنند. چیائو لانگ به عنوان پادشاه طبیعتاً حرمسرای خود را داشت که از مجموع هشت دانشجوی دختر و دو معلم زن زیبا تشکیل شده بود. در میان این ده زن، تنها چهارنفر از آنها خوشحال بودند که میتوانستند بهترین غذاها را بخورند و از حمایت کسی قوی برخوردار باشند. اما ششنفر دیگر تمایلی نداشتند.
متأسفانه این زنان ضعیف بودند و چیائو لانگ به سادگی خود را به آنها تحمیل کرد.
چیائو لانگ نهتنها زنان را مجبور کرد به او خدمت کنند، بلکه بهترین غذاها را میخورد و از بهترین رفتار ممکن در میان گروهی از بازماندگانی که خودش نجات داده بود نیز لذت میبرد. این امر طبیعتاً نارضایتی بسیاری از مردم را برانگیخته بود و گروهی متشکل از پنجدانشجو برای مقابله با او بلند شدند.
حیف که این دانشآموزان فقط افراد عادی بودند. چگونه میشد پنج انسان عادی را حتی با چیائو لانگ مقایسه کرد؟ کسیکه نهتنها در هنرهای رزمی مهارت داشت، بلکه حتی مقدار زیادی نیرویروح سطح بالاتر از خودش را نیز جذب کرده بود. چیائو لانگ پاهای پنجدانشجوی پسر را شکست و آنها را به داخل گروهی از زامبیها پرتاب کرد و درحالیکه بلند میخندید آنها را تماشا میکرد که با دستانشان میخزند و زامبیهای آهسته با سرعتی مشابه آنها را تعقیب میکردند.
درنهایت، به دلیل استقامت بیپایان زامبیها، پنج دانشجو وقتی تمام توان خود را مصرف کردند، زندهزنده خورده شدند. پس از این اتفاق، دیگر هیچکس جرأت مخالفت با چیائو لانگ را نداشت و درحالیکه بقیه مانند سگ و گربه زندگی میکردند، او زندگی خودسرانه و بیکنترلی را به سر میبرد.
پس از اتمام روایت، ههیوهان توضیح داد که دلیل فرار او و شو فن این بود که سهروز پیش چیائو لانگ به دلایلی، با حالتی ترسیده از محیط بیرون بازگشته بود و پس از آن تصمیم گرفت تا تمام ترسش را با داشتن رابطه با دختران تخلیه کند. آنها نیز با استفاده از این فرصت، در طول شب فرار کردند.
هنگامی که گروه بازماندگان در مورد اقدامات چیائو لانگ شنیدند، اکثر آنها نفسشان در سینه حبس شد. زنان از ترس داشتن یک زندگی بدتر از مرگ میلرزیدند و چشمانشان از رنجی که آن مردم تجربه میکردند پر از درد شد.
سخنان ههیوهان همچنین باعث شد همه متوجه شوند که چقدر خوششانس بودند. بههرحال، درحالیکه این گروه مشکلات خاص خود را داشت، حداقل همه نسبتاً رفتاری شایسته داشته و چهار رهبر قویتر، ظاهراً عقل خود را حفظ کرده بودند. حتی لیانگ پنگ بداخلاق هم کسی را مجبور به انجام کارهای ناپسند نکرده بود.
ناگهان به نظر میرسید که دمای آن مکان به یکباره چندین درجه کاهش یافته و همه در حالی که با تعجب و وحشت به شانگوان زیبا و معمولاً بیتفاوت نگاه میکردند، مقداری عقب رفتند.
حتی بای زهمین، چنهه و لیانگ پنگ درحالیکه به واکنش متفاوت او نگاه میکردند، مجبور شدند چند قدم دورتر شوند.
قسمتی از زمین زیر پایش کاملا یخ زده بود و درحالیکه به نظر میرسید در چشمانش شعلههای آتش زبانه میکشید به ههیوهان نگاه کرد. او بسیار آرام کلمه به کلمه زمزمه کرد: «تو… منو ببر جایی که چیائو لانگ هست.»
صدای او به سرمای یخهای قطبی بود و به نظر میرسید که حالا همهچیز را درباره احساسات فراموش کرده.
قسمت 35: چیائو لانگ مغرور و شرور (بخش 3 – آخر)
در حالی که ههیوهان و شو فن به افرادی که ظاهراً رهبران گروه بودند نگاه می کردند، با مشاهده دقیقتر متوجه شدند که یکدستگی این گروه چندان خوب نیست. درواقع، ههیوهان به طرز ماهرانه ای متوجه شده بود که شانگوان و چنهه که هر دو در دانشگاه مشهور بودند، با مردی که شمشیرزن بود و نامش را نمیدانستند و رهبر تیم مسئول محافظت یعنی لیانگ پنگ، آنها درحالحاضر به فرد خاصی نزدیک بودند.
بای زهمین زیاد خود را با معرفیهای بیهوده زحمت نمیداد. درحالیکه این افراد ادعا می کردند که می توانند برخی از مشاغل بدون خطر را انجام دهند، اما چیزی که او اکنون بیش از همه در آن کمبود داشت، افراد جنگجو بود. در مورد موضوع چنهه، او قبل از اینکه آن را فراموش کند حتی یک لحظه هم به آن فکر نکرد.
شانگوان دید حالت چنهه مقداری عصبیست و در مورد چهرهی بای زهمین هم… او آنقدر بیتفاوت بود که انگار در حال رقابت با حالت چهرهی اوست. او که نمیخواست مشکلی بیشتر از آنچه که قبلاً داشتند برای گروه ایجاد شود، به دو فرد خارجی نگاه کرد و مشکوک پرسید: «شما دوتا، میشه بهم بگید چطوری تونستین یک هفته زنده بمونین؟ نهتنها آدمای تکاملیافتهای نیستید که از ثبتروح، قدرتروح جذب کرده باشن، بلکه دیگه مکان امن خاصی که بشه شش روز بدون غذا در اون زندگی کرد هم وجود داره.»
با شنیدن این حرف، گوشهای بای زهمین به آرامی تکان خورد و دوباره حواسش را به آن دو نفر معطوف کرد. اگر بهخاطر ذهن تیز شانگوان نبود، او واقعاً به چیزی به این کوچکی اهمیت نمی داد؛ اما حالا او واقعاً کنجکاو بود.
علاوهبراین، او همچنان امیدوار بود که اطلاعاتی در مورد فردی که سه روز پیش علیه او توطئه کرده بود نیز بهدست بیاورد.
در حالی که بای زهمین در حال بهبودی از شدیدترین جراحاتش بود، لیلیث به او گفته بود مردی که به گروه خودشان تعلق نداشت، پس از پایان نبرد مرگبارش با سوسک فروزان مرتبه یک، زامبی های زیادی را فریب داده بود تا او را محاصره کنند. آنموقع، اگر بهخاطر حضور بهموقع شانگوان نبود، احتمال داشت بای زهمین واقعاً در آن مکان بمیرد.
دقیقاً به همین دلیل بود که نگرش بای زهمین نسبت به او کمی مداراتر شده بود زیرا میدانست که بدهکار اوست. بای زهمین همیشه آدمی بود که محبتها را به یاد داشت… اما او دشمنیها را هم مطمئناً بهخاطر میسپرد.
در گذشته یکی از نزدیکانش به ظالمانهترین شکل به او خیانت کرد. پس بای زهمین هم به عنوان انتقام، وقتی از افسردگی خود خلاص شد، مخفیانه وارد اتاقخواب آن شخص شده و در طول شب با لوله فلزی پاها و دستهایش را شکست.
حالا چگونه ممکن بود کسی را که قصد داشته او را به غذای زامبی تبدیل کند از یاد ببرد؟
اگرچه بای زهمین از دهان این افراد انتظار یافتن آن شخص را نداشت، اما شگفتیهای خوشایند حتی در جهنم هم اتفاق میافتاد.
چشمان ههیوهان با شنیدن سوال شانگوان از خشم، سرزنش، اندوه و احساسات پیچیده بسیار برق زد. او با صدای آهسته شروع به نقل وقایعی کرد که او و شو فن در چند روز اولی که دنیا تغییر کرده بود، دیده بودند.
قبل از اینکه همهچیز آشفته شود، ههیوهان دوستدخترش را پس از اینکه بیشتر روز با یکدیگر بودند به سمت خوابگاه دختران همراهی میکرد که بدون هشدار طوفان شروع شد. مدتی نگذشت که ههیوهان احساس کرد که با مشت به شکمش کوبیده شده و در حالی که روی زمین زانو زده بود او را مجبور به توقف گامهایش کرد.
درد فقط برای چند ثانیه بود، بااینحال وقتی به پهلویش نگاه کرد و دریافت که دوست دختر زیبایش زیر باران ایستاده است، شوکه و مبهوت شد. ههیوهان سعی کرد او را صدا بزند، اما وقتی چشمان سفید در حال مرگ او را دید، چنان ترسید که نتوانست از روی برگرداندن خود جلوگیری کند… در آن زمان بود که هرج و مرج به وجود آمد.
ههیوهان به سمت خوابگاه دختران که نزدیکترین ساختمان بود، دوید و قبل از اینکه در ورودی را با هرچیز مفیدی که میبیند ببندد، خود را در اتاقی حبس کرد. یک روز بعد، در را یک مرد خوشتیپ و خوشاندام به نام چیائو لانگ شکست.
چیائو لانگ فردی بود که از کودکی در نوعی از هنرهای رزمی به سختی تمرین کرده بود، بنابراین به هر نوعی که بود، از پس کشتن چندین زامبی بر آمده و توانسته بود نیروی روحشان را جذب کند و تکامل یابد. بااینحال، شانس او زمانی سر به فلک کشید که او با دو سگ جهشیافته سطح بالا مواجه شد که پس از مبارزه با یکدیگر به شدت مجروح شدند. چیائو لانگ نیز از فرصت استفاده کرد و هر دو سگ جهشیافته را کشت و مستقیم به سطح 15 تکامل پیدا کرد.
بااینحال، چیائو لانگ درواقع یک مار بیرحم بود که نیشهایش را پشت صورت یک مرد خوشتیپ پنهان میکرد. پس از به دست آوردن قدرت، خیلی سریع فهمید و پذیرفت که دنیا و قوانین گذشته دیگر معتبر نیستند; تنها قانون معتبر در این دنیای جدید این بود که همه قوانین توسط کسی نوشته می شد که محکمترین مشت را داشته باشد.
چیائو لانگ با درک کل وضعیت، سازگاری فوقالعادهای از خود نشان داد. بااینحال، او تاریکترین خواستههای خود را بدون توجه به چیزی جز لذت بردن از زندگی جدید رها کرد.
چیائو لانگ در گروه خود همه را مجبور کرده بود که او را “پادشاه” صدا کنند. چیائو لانگ به عنوان پادشاه طبیعتاً حرمسرای خود را داشت که از مجموع هشت دانشجوی دختر و دو معلم زن زیبا تشکیل شده بود. در میان این ده زن، تنها چهارنفر از آنها خوشحال بودند که میتوانستند بهترین غذاها را بخورند و از حمایت کسی قوی برخوردار باشند. اما ششنفر دیگر تمایلی نداشتند.
متأسفانه این زنان ضعیف بودند و چیائو لانگ به سادگی خود را به آنها تحمیل کرد.
چیائو لانگ نهتنها زنان را مجبور کرد به او خدمت کنند، بلکه بهترین غذاها را میخورد و از بهترین رفتار ممکن در میان گروهی از بازماندگانی که خودش نجات داده بود نیز لذت میبرد. این امر طبیعتاً نارضایتی بسیاری از مردم را برانگیخته بود و گروهی متشکل از پنجدانشجو برای مقابله با او بلند شدند.
حیف که این دانشآموزان فقط افراد عادی بودند. چگونه میشد پنج انسان عادی را حتی با چیائو لانگ مقایسه کرد؟ کسیکه نهتنها در هنرهای رزمی مهارت داشت، بلکه حتی مقدار زیادی نیرویروح سطح بالاتر از خودش را نیز جذب کرده بود. چیائو لانگ پاهای پنجدانشجوی پسر را شکست و آنها را به داخل گروهی از زامبیها پرتاب کرد و درحالیکه بلند میخندید آنها را تماشا میکرد که با دستانشان میخزند و زامبیهای آهسته با سرعتی مشابه آنها را تعقیب میکردند.
درنهایت، به دلیل استقامت بیپایان زامبیها، پنج دانشجو وقتی تمام توان خود را مصرف کردند، زندهزنده خورده شدند. پس از این اتفاق، دیگر هیچکس جرأت مخالفت با چیائو لانگ را نداشت و درحالیکه بقیه مانند سگ و گربه زندگی میکردند، او زندگی خودسرانه و بیکنترلی را به سر میبرد.
پس از اتمام روایت، ههیوهان توضیح داد که دلیل فرار او و شو فن این بود که سهروز پیش چیائو لانگ به دلایلی، با حالتی ترسیده از محیط بیرون بازگشته بود و پس از آن تصمیم گرفت تا تمام ترسش را با داشتن رابطه با دختران تخلیه کند. آنها نیز با استفاده از این فرصت، در طول شب فرار کردند.
هنگامی که گروه بازماندگان در مورد اقدامات چیائو لانگ شنیدند، اکثر آنها نفسشان در سینه حبس شد. زنان از ترس داشتن یک زندگی بدتر از مرگ میلرزیدند و چشمانشان از رنجی که آن مردم تجربه میکردند پر از درد شد.
سخنان ههیوهان همچنین باعث شد همه متوجه شوند که چقدر خوششانس بودند. بههرحال، درحالیکه این گروه مشکلات خاص خود را داشت، حداقل همه نسبتاً رفتاری شایسته داشته و چهار رهبر قویتر، ظاهراً عقل خود را حفظ کرده بودند. حتی لیانگ پنگ بداخلاق هم کسی را مجبور به انجام کارهای ناپسند نکرده بود.
ناگهان به نظر میرسید که دمای آن مکان به یکباره چندین درجه کاهش یافته و همه در حالی که با تعجب و وحشت به شانگوان زیبا و معمولاً بیتفاوت نگاه میکردند، مقداری عقب رفتند.
حتی بای زهمین، چنهه و لیانگ پنگ درحالیکه به واکنش متفاوت او نگاه میکردند، مجبور شدند چند قدم دورتر شوند.
قسمتی از زمین زیر پایش کاملا یخ زده بود و درحالیکه به نظر میرسید در چشمانش شعلههای آتش زبانه میکشید به ههیوهان نگاه کرد. او بسیار آرام کلمه به کلمه زمزمه کرد: «تو… منو ببر جایی که چیائو لانگ هست.»
صدای او به سرمای یخهای قطبی بود و به نظر میرسید که حالا همهچیز را درباره احساسات فراموش کرده.