این مکان قبلاً بهعنوان یک اتاق ملاقات مهم توسط معلمان و مدیران دانشگاه استفاده میشد، بنابراین دکوراسیون آن بسیار شیک بود و پنجرههای شیشهای تقریباً دومتر ارتفاع داشتند که نمای زیبایی از طبقه چهارم به بیرون ارائه میکردند. بااینحال، درحالیکه منظره زیبا بود، خطر آن نیز زیاد بود زیرا در این دنیای جدید چنین مکانی که هیچ حفاظتی نداشت قطعاً مکان مناسبی برای اقامت طولانی مدت نبود.
یک مرد جوان حدوداً 21 یا 22 ساله که صورتش خیلی زیبا بود و بدن بسیار خوشاندامی داشت، روی صندلی چرمی نشسته و درحال نوشیدن از یک لیوان بود.
درحالیکه دانشجویان بدون درنظرگرفتن سنشان بهسختی از نوشیدن الکل در محوطه دانشگاه منع نمیشدند، اما معلمان نیز مخفیگاه خود را برای اینکارها داشتند و همین یافتن چند بطری را برای این مرد سخت میکرد.
روی پاهای مرد جوان یک دانشجوی دختر زیبا که تقریباً سن او را داشت، نشسته بود. این زن جوان هر بار که مرد جوان چیزی میگفت لبخند میزد و به وضوح سعی میکرد بههرطریق ممکن به او مهربانی کند.
این مرد جوان چیائو لانگ بود.
چیائو لانگ روی زمین توف کرد و گفت: «اون سگ کوچولو، سو مین، خیلی مغروره. فکر میکنه چون یه معلمه میتونه دستور بده؟ بزار ببینیم الان که پاهاشو شکستم یاد گرفته دفعه بعد مراقب باشه یا نه!»
دختری که در آغوش او بود به طرز نامحسوسی از حرفهای او میلرزید. با لبخندی چاپلوسانه او را ب*سید و تمجیدش کرد: «پادشاه من، چرا خودت رو با مگسهای بیارزش اذیت میکنی؟ الان دیگه کی خبر نداره که تنها دلیل زنده موندن ما بهخاطر قدرت توئه؟»
چیائو لانگ قبل ازاینکه زیبایی را بب*سد، بارضایت خندید: «هاهاها…چیائو، چیائوی کوچیک من هنوزم بهترینه!»
او احساس تسلط بر زندگی و مرگ دیگران را دوست داشت. حتی زنانی که با او صمیمی هستند، مجبور بودند او را “پادشاه” خطاب کنند وگرنه باید خشم او را تحمل میکردند.
اسم این دختر چیائو چیائو بود و دانشجوی سال چهارم بود. او یکی از معدود زنانی بود که بهمیل خود حاضر بود خود را به چیائو لانگ بسپارد. او فقط میخواست زنده بماند و زندگی بهتری داشته باشد. علاوهبراین، اگرچه او از چیائو لانگ و اعمال وحشیانهاش میترسید، چیائو چیائو نیز پس از گذراندن ششروز از آخرالزمان به دستوردادن و نگاه کردن به دیگران باغرور عادت کرده بود.
بنگ!
درب دفتر باصدای بلندی باز شد و یکی از دوستان چیائو لانگ با چهرهایی رنگپریده درحالیکه فریاد میزد وارد شد: «پادشاه، اون دوتا ه*زهی کوچولو، شو فن و لانگ پنگ برگشتن!»
چیائو لانگ قصد داشت به او بهخاطر قطع کردن لحظه شادیاش او فحشی دهد اما با شنیدن سخنان او، چشمانش بهشدت برق زد.
چیائو لانگ به آرامی زنی که قرار بود با او خوشبگذراند را هل داد و درحالیکه به سمت در خروجی میرفت از جایش بلند شد: «اون دوتا مورچه ضعیف نتونستن گرسنگی رو تحمل کنن، مگه نه؟ فقط صبر کن دستم بهشون برسه و دوباره فرار کردنشون رو ببینم.»
دوستش تعجب کرد و همانطور که سریع دنبالش میکرد باعجله گفت: «پادشاه، اون دوتا مورچه ضعیف تنها نیستن! یک گروه از نجاتیافتهها که تعدادشون به 20 یا 30 میرسه و خوشگل شماره 1 دانشگاهمونم باهاشونن!»
قدم های چیائو لانگ ناگهان متوقف شد و با چشمانقرمز به دانشجو نگاه کرد: «واقعاً؟»
او به طور طبیعی معنای پشت آن سوال را فهمید. پس از این همه روز دیدن نگرش متکبرانه و مطمئن چیائو لانگ، حالا به خوبی میدانست که او از جمعیت نترسیده.
«واقعاً خودشه! با چشمای خودم دیدمش! شانگوان با اون چنهه صورت خوشگل و دو غریبه دیگه که نمیشناسم بود!»
لبخند بزرگی روی صورت چیائو لانگ ظاهر شد و او درحالیکه در خیال لذت بردن از بدن زنی متکبر که مردان بیشماری رویای آن را داشتند و حتی معلمان مخفیانه به زیباییاش نگاه میکردند، با گامهای بلند بیرون رفت.
در مورد چنهه و دوغریبه دیگر، چیائو لانگ آنها را کاملاً نادیده گرفت.
چنهه از خانوادهای قدرتمند میآمد، این چیزی بود که همه به خوبی میدانستند و بههمین دلیل بود که هیچکس جرأت نمیکرد به شانگوان دست بزند و فکر میکردند که او محافظ اوست. بااینحال، تعداد کمی میدانستند که او هرگز به حمایت کسی جز خودش اعتماد ندارد.
اما الان داشتن خانواده قدرتمند چه فایدهای داشت؟ آیا همه آنها در یک وضعیت قرار نداشتند؟ چیائو لانگ مطمئن بود تا زمانیکه آن هیولایی که آن سوسک را کشته است ملاقات نکند، کسی قادر به شکستدادن او در این دانشگاه نیست!
چیائو لانگ درحالیکه به سمت خروجی ساختمان میرفت با خود فکر کرد: حتما اون یارو هم الان باید مرده باشه یا حداقل بدجوری صدمه دیده باشه.
سه روز پیش در آن شب، چیائو لانگ با دیدن سوسک فیل غولپیکر وحشت کرد و تمام وجودش فریاد میزد که فرار کند و دربرابر آن موجود ظاهر نشود. بااینحال، درکمال تعجب و وحشت چیائو لانگ، یک نفر درواقع جرأت کرد که با آن سوسک روبرو شود و درواقع پیروز هم شد… چیائو لانگ حتی جرأت نکرد به این فکر کند که اگر روزی آن شخص به عنوان دشمن دربرابر او ظاهر شود، چه اتفاقی میافتد.
بنابراین بااستفاده از فرصت مجروح شدن این فرد پس از شکست دادن سوسک فیل، چیائو لانگ تعداد زیادی زامبی را برای محاصره او جذب محل کرد. درواقع، چیائو لانگ درآن زمان چنان ترسیده بود که حتی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت و پس از جذب بیش از صد زامبی، آنجا را ترک کرد.
اما چیائو لانگ باور نداشت که آن فرد ناشناس زنده بماند و حتی اگر جان سالم به در ببرد جراحاتش باید با توجه به آن نبرد شدید در میان طوفان وخیم باشند.
* * *
بای زهمین و سایر بازماندگان تحت هدایت هه یوهان پیشروی کردند.
اگرچه هه یوهان ترسیده بود و نمیخواست در صورت امکان دوباره چیائو لانگ را تا آخر عمر ببیند، اما در زیر نگاه خیرهای که شانگوان به او میداد جرأت نه گفتن را نداشت و فقط میتوانست راه را پیش ببرد.
چنهه در کنار بهترین دوستش و درعینحال تنها زنی که تا به حال دوستش داشته راه میرفت، سعی میکرد با صدایی آرام او را راضی کند: «بینگ شو، چرا یهلحظه آروم نمیشی؟»
متأسفانه تمام تلاشهای او با شکست مواجه میشد.
نگاه شانگوان به روبهرویش خیره شده بود و هر بار که یک زامبی جرأت میکرد در دید او ظاهر شود، حتی قبل از اینکه بتواند دو بار غرغر کند، به طرز بدبختانهای سلاخی میشد.
بای زهمین کاملاً تعجب کرده بود. اگرچه در گذشته نسبت به همه بی تفاوت بود و بهشخص خاصی توجه نمیکرد، اما واقعیت این بود که کسی نمیتوانست شانگوان را نشناسد مگر اینکه کلا دانشجو یا معلم این دانشگاه نباشد.
با این حال، آن شانگوان سرد و بیتفاوت از شایعات و کسیکه او برای یک هفته میشناخت، به نظر میرسید در این لحظه ناپدید شده باشد. درحالیکه او هنوز سرد بود ولی آن سرمای ظریف ناپدید شده و سرمای کشنده ای جایگزین آن شده بود که هیچکس حاضر نبود خیلی به آن نزدیک شود.
قسمت 36: سرمای استخوانسوز
-در ساختمانی در محوطه دانشگاه، طبقه چهارم.
این مکان قبلاً بهعنوان یک اتاق ملاقات مهم توسط معلمان و مدیران دانشگاه استفاده میشد، بنابراین دکوراسیون آن بسیار شیک بود و پنجرههای شیشهای تقریباً دومتر ارتفاع داشتند که نمای زیبایی از طبقه چهارم به بیرون ارائه میکردند. بااینحال، درحالیکه منظره زیبا بود، خطر آن نیز زیاد بود زیرا در این دنیای جدید چنین مکانی که هیچ حفاظتی نداشت قطعاً مکان مناسبی برای اقامت طولانی مدت نبود.
یک مرد جوان حدوداً 21 یا 22 ساله که صورتش خیلی زیبا بود و بدن بسیار خوشاندامی داشت، روی صندلی چرمی نشسته و درحال نوشیدن از یک لیوان بود.
درحالیکه دانشجویان بدون درنظرگرفتن سنشان بهسختی از نوشیدن الکل در محوطه دانشگاه منع نمیشدند، اما معلمان نیز مخفیگاه خود را برای اینکارها داشتند و همین یافتن چند بطری را برای این مرد سخت میکرد.
روی پاهای مرد جوان یک دانشجوی دختر زیبا که تقریباً سن او را داشت، نشسته بود. این زن جوان هر بار که مرد جوان چیزی میگفت لبخند میزد و به وضوح سعی میکرد بههرطریق ممکن به او مهربانی کند.
این مرد جوان چیائو لانگ بود.
چیائو لانگ روی زمین توف کرد و گفت: «اون سگ کوچولو، سو مین، خیلی مغروره. فکر میکنه چون یه معلمه میتونه دستور بده؟ بزار ببینیم الان که پاهاشو شکستم یاد گرفته دفعه بعد مراقب باشه یا نه!»
دختری که در آغوش او بود به طرز نامحسوسی از حرفهای او میلرزید. با لبخندی چاپلوسانه او را ب*سید و تمجیدش کرد: «پادشاه من، چرا خودت رو با مگسهای بیارزش اذیت میکنی؟ الان دیگه کی خبر نداره که تنها دلیل زنده موندن ما بهخاطر قدرت توئه؟»
چیائو لانگ قبل ازاینکه زیبایی را بب*سد، بارضایت خندید: «هاهاها…چیائو، چیائوی کوچیک من هنوزم بهترینه!»
او احساس تسلط بر زندگی و مرگ دیگران را دوست داشت. حتی زنانی که با او صمیمی هستند، مجبور بودند او را “پادشاه” خطاب کنند وگرنه باید خشم او را تحمل میکردند.
اسم این دختر چیائو چیائو بود و دانشجوی سال چهارم بود. او یکی از معدود زنانی بود که بهمیل خود حاضر بود خود را به چیائو لانگ بسپارد. او فقط میخواست زنده بماند و زندگی بهتری داشته باشد. علاوهبراین، اگرچه او از چیائو لانگ و اعمال وحشیانهاش میترسید، چیائو چیائو نیز پس از گذراندن ششروز از آخرالزمان به دستوردادن و نگاه کردن به دیگران باغرور عادت کرده بود.
بنگ!
درب دفتر باصدای بلندی باز شد و یکی از دوستان چیائو لانگ با چهرهایی رنگپریده درحالیکه فریاد میزد وارد شد: «پادشاه، اون دوتا ه*زهی کوچولو، شو فن و لانگ پنگ برگشتن!»
چیائو لانگ قصد داشت به او بهخاطر قطع کردن لحظه شادیاش او فحشی دهد اما با شنیدن سخنان او، چشمانش بهشدت برق زد.
چیائو لانگ به آرامی زنی که قرار بود با او خوشبگذراند را هل داد و درحالیکه به سمت در خروجی میرفت از جایش بلند شد: «اون دوتا مورچه ضعیف نتونستن گرسنگی رو تحمل کنن، مگه نه؟ فقط صبر کن دستم بهشون برسه و دوباره فرار کردنشون رو ببینم.»
دوستش تعجب کرد و همانطور که سریع دنبالش میکرد باعجله گفت: «پادشاه، اون دوتا مورچه ضعیف تنها نیستن! یک گروه از نجاتیافتهها که تعدادشون به 20 یا 30 میرسه و خوشگل شماره 1 دانشگاهمونم باهاشونن!»
قدم های چیائو لانگ ناگهان متوقف شد و با چشمانقرمز به دانشجو نگاه کرد: «واقعاً؟»
او به طور طبیعی معنای پشت آن سوال را فهمید. پس از این همه روز دیدن نگرش متکبرانه و مطمئن چیائو لانگ، حالا به خوبی میدانست که او از جمعیت نترسیده.
«واقعاً خودشه! با چشمای خودم دیدمش! شانگوان با اون چنهه صورت خوشگل و دو غریبه دیگه که نمیشناسم بود!»
لبخند بزرگی روی صورت چیائو لانگ ظاهر شد و او درحالیکه در خیال لذت بردن از بدن زنی متکبر که مردان بیشماری رویای آن را داشتند و حتی معلمان مخفیانه به زیباییاش نگاه میکردند، با گامهای بلند بیرون رفت.
در مورد چنهه و دوغریبه دیگر، چیائو لانگ آنها را کاملاً نادیده گرفت.
چنهه از خانوادهای قدرتمند میآمد، این چیزی بود که همه به خوبی میدانستند و بههمین دلیل بود که هیچکس جرأت نمیکرد به شانگوان دست بزند و فکر میکردند که او محافظ اوست. بااینحال، تعداد کمی میدانستند که او هرگز به حمایت کسی جز خودش اعتماد ندارد.
اما الان داشتن خانواده قدرتمند چه فایدهای داشت؟ آیا همه آنها در یک وضعیت قرار نداشتند؟ چیائو لانگ مطمئن بود تا زمانیکه آن هیولایی که آن سوسک را کشته است ملاقات نکند، کسی قادر به شکستدادن او در این دانشگاه نیست!
چیائو لانگ درحالیکه به سمت خروجی ساختمان میرفت با خود فکر کرد: حتما اون یارو هم الان باید مرده باشه یا حداقل بدجوری صدمه دیده باشه.
سه روز پیش در آن شب، چیائو لانگ با دیدن سوسک فیل غولپیکر وحشت کرد و تمام وجودش فریاد میزد که فرار کند و دربرابر آن موجود ظاهر نشود. بااینحال، درکمال تعجب و وحشت چیائو لانگ، یک نفر درواقع جرأت کرد که با آن سوسک روبرو شود و درواقع پیروز هم شد… چیائو لانگ حتی جرأت نکرد به این فکر کند که اگر روزی آن شخص به عنوان دشمن دربرابر او ظاهر شود، چه اتفاقی میافتد.
بنابراین بااستفاده از فرصت مجروح شدن این فرد پس از شکست دادن سوسک فیل، چیائو لانگ تعداد زیادی زامبی را برای محاصره او جذب محل کرد. درواقع، چیائو لانگ درآن زمان چنان ترسیده بود که حتی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت و پس از جذب بیش از صد زامبی، آنجا را ترک کرد.
اما چیائو لانگ باور نداشت که آن فرد ناشناس زنده بماند و حتی اگر جان سالم به در ببرد جراحاتش باید با توجه به آن نبرد شدید در میان طوفان وخیم باشند.
* * *
بای زهمین و سایر بازماندگان تحت هدایت هه یوهان پیشروی کردند.
اگرچه هه یوهان ترسیده بود و نمیخواست در صورت امکان دوباره چیائو لانگ را تا آخر عمر ببیند، اما در زیر نگاه خیرهای که شانگوان به او میداد جرأت نه گفتن را نداشت و فقط میتوانست راه را پیش ببرد.
چنهه در کنار بهترین دوستش و درعینحال تنها زنی که تا به حال دوستش داشته راه میرفت، سعی میکرد با صدایی آرام او را راضی کند: «بینگ شو، چرا یهلحظه آروم نمیشی؟»
متأسفانه تمام تلاشهای او با شکست مواجه میشد.
نگاه شانگوان به روبهرویش خیره شده بود و هر بار که یک زامبی جرأت میکرد در دید او ظاهر شود، حتی قبل از اینکه بتواند دو بار غرغر کند، به طرز بدبختانهای سلاخی میشد.
بای زهمین کاملاً تعجب کرده بود. اگرچه در گذشته نسبت به همه بی تفاوت بود و بهشخص خاصی توجه نمیکرد، اما واقعیت این بود که کسی نمیتوانست شانگوان را نشناسد مگر اینکه کلا دانشجو یا معلم این دانشگاه نباشد.
با این حال، آن شانگوان سرد و بیتفاوت از شایعات و کسیکه او برای یک هفته میشناخت، به نظر میرسید در این لحظه ناپدید شده باشد. درحالیکه او هنوز سرد بود ولی آن سرمای ظریف ناپدید شده و سرمای کشنده ای جایگزین آن شده بود که هیچکس حاضر نبود خیلی به آن نزدیک شود.