ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 36: سرمای استخوان‎سوز

-در ساختمانی در محوطه دانشگاه، طبقه چهارم.

این مکان قبلاً به‎عنوان یک اتاق ملاقات مهم توسط معلمان و مدیران دانشگاه استفاده می‎شد، بنابراین دکوراسیون آن بسیار شیک بود و پنجره‎های شیشه‎ای تقریباً دومتر ارتفاع داشتند که نمای زیبایی از طبقه چهارم به بیرون ارائه می‎کردند. بااین‎حال، درحالی‎که منظره زیبا بود، خطر آن نیز زیاد بود زیرا در این دنیای جدید چنین مکانی که هیچ حفاظتی نداشت قطعاً مکان مناسبی برای اقامت طولانی مدت نبود.

یک مرد جوان حدوداً 21 یا 22 ساله که صورتش خیلی زیبا بود و بدن بسیار خوش‎اندامی داشت، روی صندلی چرمی نشسته و درحال نوشیدن از یک لیوان بود.

درحالی‎که دانشجویان بدون درنظرگرفتن سنشان به‎سختی از نوشیدن الکل در محوطه دانشگاه منع نمی‎شدند، اما معلمان نیز مخفیگاه خود را برای اینکارها داشتند و همین یافتن چند بطری را برای این مرد سخت می‌کرد.‎‎‎

‎‎روی پاهای مرد جوان یک دانشجوی دختر زیبا که تقریباً سن او را داشت، نشسته بود. این زن‎ جوان هر بار که مرد جوان چیزی می‎گفت لبخند می‎زد و به وضوح سعی می‎کرد به‎هر‎طریق ممکن به او مهربانی کند.

این مرد جوان چیائو لانگ بود.

چیائو لانگ روی زمین توف کرد و گفت: «اون سگ کوچولو، سو مین، خیلی مغروره. فکر می‎کنه چون یه معلمه می‎تونه دستور بده؟ بزار ببینیم الان که پاهاشو شکستم یاد گرفته دفعه بعد مراقب باشه یا نه!»

دختری که در آغوش او بود به طرز نامحسوسی از حرف‎های او می‎لرزید. با لبخندی چاپلوسانه او را ب*سید و تمجیدش کرد: «پادشاه من، چرا خودت رو با مگس‌های بی‎ارزش اذیت می‌کنی؟ الان دیگه کی خبر نداره که تنها دلیل زنده موندن ما به‌خاطر قدرت توئه؟»

چیائو لانگ قبل ازاینکه زیبایی را بب*سد، بارضایت خندید: «هاهاها…چیائو، چیائوی کوچیک من هنوزم بهترینه!»

او احساس تسلط بر زندگی و مرگ دیگران را دوست داشت. حتی زنانی که با او صمیمی هستند، مجبور بودند او را “پادشاه” خطاب کنند وگرنه باید خشم او را تحمل می‎کردند.

اسم این دختر چیائو چیائو بود و دانشجوی سال چهارم بود. او یکی از معدود زنانی بود که به‎میل خود حاضر بود خود را به چیائو لانگ بسپارد. او فقط می‎خواست زنده بماند و زندگی بهتری داشته باشد. علاوه‎براین، اگرچه او از چیائو لانگ و اعمال وحشیانه‌اش می‌ترسید، چیائو چیائو نیز پس از گذراندن شش‎روز از آخرالزمان به دستوردادن و نگاه کردن به دیگران باغرور عادت کرده بود.

بنگ!

درب دفتر باصدای بلندی باز شد و یکی از دوستان چیائو لانگ با چهره‎ایی رنگ‎پریده درحالی‎که فریاد می‎زد وارد شد: «پادشاه، اون دوتا ه*زه‎ی کوچولو، شو فن و لانگ پنگ برگشتن!»

چیائو لانگ قصد داشت به‎ او به‎خاطر قطع کردن لحظه شادی‌اش او فحشی دهد اما با شنیدن سخنان او، چشمانش به‎شدت برق زد.

چیائو لانگ به آرامی زنی که قرار بود با او خوش‎بگذراند را هل داد و در‎حالی‎که به سمت در خروجی می‎رفت از جایش بلند شد: «اون دوتا مورچه ضعیف نتونستن گرسنگی رو تحمل کنن، مگه ‎نه؟ فقط صبر کن دستم بهشون برسه و دوباره فرار کردنشون رو ببینم.»

دوستش تعجب کرد و همانطور که سریع دنبالش می‎کرد باعجله گفت: «پادشاه، اون دوتا مورچه ضعیف تنها نیستن! یک گروه از نجات‎یافته‌ها که تعدادشون به 20 یا 30 میرسه و خوشگل شماره 1 دانشگاه‎مونم باهاشونن!»

قدم های چیائو لانگ ناگهان متوقف شد و با چشمان‎قرمز به دانشجو نگاه کرد: «واقعاً؟»

او به طور طبیعی معنای پشت آن سوال را فهمید. پس از این همه روز دیدن نگرش متکبرانه و مطمئن چیائو لانگ، حالا به ‌خوبی می‎دانست که او از جمعیت نترسیده.

«واقعاً خودشه! با چشمای خودم دیدمش! شانگوان با اون چن‌هه صورت خوشگل و دو غریبه دیگه که نمیشناسم بود!»

لبخند بزرگی روی صورت چیائو لانگ ظاهر شد و او درحالی‎که در خیال لذت بردن از بدن زنی متکبر که مردان بی‌شماری رویای آن را داشتند و حتی معلمان مخفیانه به زیبایی‌اش نگاه می‎کردند، با گام‌های بلند بیرون رفت.

در مورد چن‌هه و دوغریبه دیگر، چیائو لانگ آنها را کاملاً نادیده گرفت.

چن‌هه از خانواده‌ای قدرتمند می‌آمد، این چیزی بود که همه به خوبی می‌دانستند و به‎همین دلیل بود که هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد به شانگوان دست بزند و فکر می‌کردند که او محافظ اوست. بااین‎حال، تعداد کمی می‎دانستند که او هرگز به حمایت کسی جز خودش اعتماد ندارد.

اما الان داشتن خانواده قدرتمند چه فایده‎ای داشت؟ آیا همه آنها در یک وضعیت قرار نداشتند؟ چیائو لانگ مطمئن بود تا زمانی‎که آن هیولایی که آن سوسک را کشته است ملاقات نکند، کسی قادر به شکست‎دادن او در این دانشگاه نیست!

چیائو لانگ درحالی‎که به سمت خروجی ساختمان می‎رفت با خود فکر کرد:  حتما اون یارو هم الان باید مرده باشه یا حداقل بدجوری صدمه دیده باشه.

سه روز پیش در آن شب، چیائو لانگ با دیدن سوسک فیل غول‎پیکر وحشت کرد و تمام وجودش فریاد می‎زد که فرار کند و در‎برابر آن موجود ظاهر نشود. با‎این‎حال، درکمال تعجب و وحشت چیائو لانگ، یک نفر درواقع جرأت کرد که با آن سوسک روبرو شود و درواقع پیروز هم شد… چیائو لانگ حتی جرأت نکرد به این فکر کند که اگر روزی آن شخص به عنوان دشمن دربرابر او ظاهر شود، چه اتفاقی می‎افتد.

بنابراین بااستفاده از فرصت مجروح شدن این فرد پس از شکست دادن سوسک فیل، چیائو لانگ تعداد زیادی زامبی را برای محاصره او جذب محل کرد. درواقع، چیائو لانگ درآن زمان چنان ترسیده بود که حتی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت و پس ‎از جذب بیش از صد زامبی، آنجا را ترک کرد.

اما چیائو لانگ باور نداشت که آن فرد ناشناس زنده بماند و حتی اگر جان سالم به در ببرد جراحاتش باید با توجه به آن نبرد شدید در میان طوفان وخیم باشند.

* * *

بای زه‎مین و سایر بازماندگان تحت هدایت هه یوهان پیشروی کردند.

اگرچه هه یوهان ترسیده بود و نمی‌خواست در صورت امکان دوباره چیائو لانگ را تا آخر عمر ببیند، اما در زیر نگاه خیره‌ای که شانگوان به او می‌داد جرأت نه گفتن را نداشت و فقط می‌توانست راه را پیش ببرد.

چن‌هه در کنار بهترین دوستش و درعین‎حال تنها زنی که تا به حال دوستش داشته راه می‎رفت، سعی می‎کرد با صدایی آرام او را راضی کند: «بینگ شو، چرا یه‎لحظه آروم نمیشی؟»

متأسفانه تمام تلاش‌های او با شکست مواجه می‌شد.

نگاه شانگوان به روبه‎رویش خیره شده بود و هر بار که یک زامبی جرأت می‎کرد در دید او ظاهر شود، حتی قبل از اینکه بتواند دو بار غرغر کند، به طرز بدبختانه‎ای سلاخی می‎شد.

بای زه‎مین کاملاً تعجب کرده بود. اگرچه در گذشته نسبت به همه بی تفاوت بود و به‎شخص خاصی توجه نمی‎کرد، اما واقعیت این بود که کسی نمی‎توانست شانگوان را نشناسد مگر اینکه کلا دانشجو یا معلم این دانشگاه نباشد.

با این حال، آن شانگوان سرد و بی‌تفاوت از شایعات و کسی‎که او برای یک هفته می‌شناخت، به نظر می‌رسید در این لحظه ناپدید شده باشد. درحالی‎که او هنوز سرد بود ولی آن سرمای ظریف ناپدید شده و سرمای کشنده ای جایگزین آن شده بود که هیچ‎کس حاضر نبود خیلی به‎ آن نزدیک شود.