ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 38: کشتن بدون ترحم (بخش اول)

در کمال تعجب، چیائو لانگ به جای عقب نشینی، دندان هایش را به هم فشار داد و مشتش را به جلو کوبید.

بــــــــــــام!

یک توپ بادی قدرتمند با چکش بزرگ برخورد و حمله را متوقف کرد. همین به چیائو فرصتی برای عقب نشینی و تغییر جهت داد. همان وقفه اما، منجر به خرید زمان لازم برای شانگوان نیز شد.

در میان جمعیت بازماندگان، بای زه‌مین با خونسردی به همه چیز نگاه کرد.

صدای لیلیث در کنارش به صدا درآمد: «چه سوپرایزی… باورم نمیشه که اون انسان در واقع مهارتی به قدرتمندی دستکاری‌خون تو داره.»

بای زه‌مین به آرامی سرش را تکان و با زمزمه پاسخ داد: «نه. مهارت اون ضعیف‌تره.»

«خوبه. حقیقتاً در سطح پیشرفته مهارت تو قوی‌تره… اما از کجا اینقدر مطمئنی؟» لیلیث با ابرویی بالا رفته به او نگاه کرد و منتظر پاسخ او بود.

بای زه‌مین کمی لبخند زد: «غریزه.»

«بیخیال!» لیلیث چشمانش را به یک طرف چرخاند.

چیائو لانگ واقعا قوی بود. اگرچه نه به اندازه شانگوان، اما در حد خودش واقعا قدرتمند بود. مهارت او قبلاً توسط بای زه‌مین کشف شده بود. با این حال، او در سطح مراحل اولیه قوی بود، بای زه‌مین می‌دانست که مهارت دستکاری خون او در آینده بسیار وحشتناک‌تر خواهد شد. از سوی دیگر، مهارت چیائو لانگ در مقایسه با آن کارایی مهارت او بدردنخورتر می‌شود.

«چرا نمیری و کارش رو تموم کنی؟» لیلیث کمی حوصله‌اش سر رفته بود و ظاهراً می‌خواست مقداری خون و خون‌ریزی ببیند.

«اگرچه می‌دونم که قوی هستم، اما در مبارزه با سوسک آتشین، دلیل زنده موندن و پیروز شدنم به خاطر هوش بود و نه قدرتم، چرا که من به وضوح ضعیف‌تر بودم.» بای زه‌مین چشمانش را تیز کرد و درخشش عجیبی در اعماق آن سوسو زد. «شاید حالا همه‌ی ما داخل یه گروه باشیم، اما در آینده لزوماً وضعیت به همین منوال نمی‌مونه.»

چشمان لیلیث کاملا باز شد و با تعجب به او نگاه کرد و با تعجب پرسید: «پس تو… داری نقاط ضعف و قدرت همه‌شون رو بررسی می‌کنی؟»

بای زه‌مین لبخند کوچکی زد اما پاسخی نداد، در عوض روی حرکات شانگوان، چن‌هه و لیانگ پنگ تمرکز کرد.

«ببین چه کارهایی از دستت ساخته‌ست، در مورد دشمن خودت تا جایی که می‌تونی یاد بگیر، برنامه ریزی کن و اون زمانه که در هر نبردی شکست ناپذیر ظاهر میشی.» این ضرب المثلی بود که بای زه‌مین از جوانی به آن علاقه داشت.

اگرچه آنها در حال حاضر متحدش بودند، بای زه‌مین قبلاً مورد سوءقصد شخصی قرار گرفته بود که او حتی نمی‌شناختش. بای زه‌مین هیچ تمایلی به از عقب خنجر خوردن نداشت، همان یک‌بار کافی بود.

با خودش زمزمه کرد: «کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه.»

لیلیث در حالی به بای زه‌مینی نگاه می‌کرد که سعی داشت مثل یک کامپیوتر عمل کند، نمی‌توانست در میان شادی‌اش حتی مقداری احساس ترحم نکند. او خوشحال بود که این پسر بدین شکل درباره‌ی افراد فکر می‌کند، زیرا در این صورت بقای او بسیار راحت‌تر می‌بود و احتمال مرگ او بسیار کمتر می‌شد. با این حال، او کمی هم احساس ترحم می‌کرد، چرا که او خیلی سریع در حال تغییر بود. در مقایسه با آن مرد جوانی که برای اولین بار دیده بود، آن مرد جوانی که با دیدن اولین زامبی خود ترسیده بود که هر لحظه ممکن بود گریه کند و حتی با دیدن زنبور بزرگ سطح 5 با تمام وجود فریاد می‌زد، حالت فعلی او بسیار خونسرد و آرام‌تر بود.

یعنی چه مهارتی به‌دست آورده که اینطوری شده؟ لیلیث داشت دیوانه می‌شد تا جواب این سوال را بفهمد اما نتوانست به جوابی که دنبالش بود برسد.

برای او غیرممکن بود که تنها در شش روز تا این حد تغییر کند. بنابراین، او می‌بایست یک مهارت قدرتمند اما با عوارض جانبی خاص به دست آورده باشد.

همانطور که لیلیث با احساسات پیچیده‌اش به او نگاه می‌کرد، بای زه‌مین هم حرکات هر یک از آنها را تجزیه و تحلیل می‌کرد، نبرد ادامه یافت.

شانگوان به وضوح قوی‌تر بود، اما چیائو لانگ بسیار حیله‌گر بود و از چن‌هه استفاده ‌می‌کرد تا او را مجبور کند که حملات یخی خود را متوقف کرده و دیوارهای دفاعی ایجاد کند، که باعث می‌شد مقدار زیادی مانا هدر دهد.

چیائو لانگ طبیعتاً می‌دانست که این دو نفر از دوران جوانی با هم دوست هستند، بالاخره قبل از آخرالزمان شاگوان و چن‌هه هر دو شخصیت‌های شناخته شده‌ای بودند. لذا از این دانش علیه آنها استفاده می‌کرد.

چن‌هه قوی بود، اما نقطه قوت او در حملات دوربردش بود. با این حال، هر بار که او می‌خواست دور شود، چیائو لانگ با سرعتی بیشتر از او در مقابلش ظاهر می‌شد، بنابراین او کاملا تحت فشار بود و سرکوب می‌شد.

در مورد لیانگ پنگ هم اگرچه او قدرت کافی برای تهدید کردن زندگی چیائو لانگ را داشت، سرعت او برای رسیدن به چیائو لانگ بسیار کم بود. بنابراین، لیانگ پنگ در کنار شانگوان ایستاد، بدون اینکه به چیائو لانگ فرصت نزدیک شدن را بدهد.

شانگوان سرانجام نتوانست وضعیت را تحمل کند و در حالی که به عقب نگاه می‌کرد با صدای بلند فریاد زد: «بای زه‌مین، داری چیکار میکنی؟ هنوزم قصد حرکت کردن نداری؟»

شانگوان واقعاً قصد کشتن چیائو لانگ را داشت، اما او مانند یک سوسک کثیف بود که به اطراف می‌دوید. علاوه بر این، او تقریبا تمام مانای خود را صرف محافظت از چن‌هه کرده بود و از شدت خستگی، ظاهر فعلی‌اش بسیار زشت شده بود.

چهره چیائو لانگ با شنیدن حرف‌های شانگوان تغییر کرد و در حالی که از دو توپ بادی زیر پای خود استفاده می‌کرد، با عجله عقب نشینی کرد. در حال حاضر او در دردسر بزرگی گرفتار شده بود و اگر فرد دیگری نیز ظاهر می‌شد، احتمالاً چاره‌ای جز عقب نشینی نداشت.

«البته. من فقط فکر کردم شماها می‌خواید خودتون این کار رو انجام بدین.» بای زه‌مین در حالی که با لبخندی عجیب و غیرعادی به چیائو لانگ نگاه می‌کرد، قدم‌زنان از میان جمعیت بیرون زد.

«بازم تو؟!»

وقتی چیائو لانگ او را دید، مردمک چشمانش به اندازه یک سوزن منقبض و کوچک شد و او نتوانست جلوی نفس‌نفس زدنش را بگیرد. در واقع، او به حدی شوکه شده بود که نتوانست فریاد نزند.

اگرچه آن شب تاریک و چیائو لانگ نتوانسته بود ظاهر بای زه‌مین را تشخیص دهد، لباس مشکی و شمشیری که در دستش داشت، چیزهایی بود که چیائو لانگ هرگز فراموش نمی‌کرد.

«خوشحالم که منو یادت هست.» بای زه‌مین با لبخند سرش را تکان داد، انگار که به یک دوست قدیمی سلام می‌کند. از آنجایی که چیائو لانگ گنگ هم خودش را به گیجی نزده بود، برای بای زه‌مین بهتر بود تا مستقیما وارد ماجرا شود.

«تو این آشغالو می‌شناسی؟» شانگوان با احتیاط به بای زه‌مین نگاه کرد و از او دور شد.

بای زه‌مین به او نگاه کرد و سوالش را با سوال پاسخ داد: «اون شب طوفانی سه روز پیش، دلیل محاصره شدنم وسط زامبی‌ها این یارو بود، حالا به‌نظرت من اون رو می‌شناسم یا نه؟»

اولش تعجب کرده بود، با این حال او کمی بعد نفس راحتی کشید. از آنجایی که چیائو لانگ قصد داشت او را بکشد، این بدان معنا بود که آنها با هم دوست نیستند. اگر بای زه‌مین و چیائو لانگ با هم دوست بودند و بهم می‌پیوستند، آن وقت همه چیز واقعا سخت‌تر می‌شد.

انفجار!

صورت چیائو لانگ سفید شد و بدون حتی لحظه‌ای تردید به سمت عقب چرخید تا فرار کند. زمین زیر پایش در اثر اصابت توپ‌های بادی کمی ترک خورد و سپس با سرعت از آنجا دور شد.

افراد گروه چیائو لانگ به حدی شوکه شده بودند که نمی‌توانستند آنچه را که می‌دیدند باور کنند. اویی که غرورش به اندازه‌ی خدا بود و خود را «پادشاه« می‌نامید، حالا مانند مرغ ترسو فرار می‌کرد؟

اما چگونه بای زه‌مین به او اجازه می‌داد که به میل خود بیاید و برود؟

«فکر کردی داری کجا میری؟»

ناگهان قدم‌های چیائو لانگ متوقف شد. لحظه‌ای بعد، از دهنش حجم زیادی خون تازه بیرون ریخت و در حالی که شکمش را چنگ می‌زد، آهسته روی زمین زانو زد.

بای زه‌مین قدم به قدم و بدون عجله به او نزدیک شد. در این لحظه، او بدش نمی‌آمد که ذره‌ای از مهارت واقعی خودش را به رخ بکشد… به هر حال، بعید بود که کسی بتواند مهارتش را با چنین آزمایش کوچکی تشخیص دهد.

بای زه‌مین با رسیدن به کنار چیائو لانگ، خم شد و با دست دیگرش موهایش را گرفت و سرش را به زور بالا آورد تا مستقیماً به چشمانش نگاه کند.

«آهه…» چیائو لانگ نتوانست جلوی دردش را بگیرد. با این حال، وقتی به چشمان بای زه‌مین نگاه کرد، چنان مبهوت شد که برای لحظه‌ای دردش را فراموش کرد.

چشمان شانگوان ذاتاً سرد بود و انگار که در تمام عمرش آن نگاه یخ زده بدون احساسش را داشت. اما سردی ناشی از نگاه بای زه‌مین مملو از ظلمی بود که به نظر می‌رسید از هر تار وجودش سرچشمه می‌گیرد.

«کلاغا برام خبر آوردن که دوست داری با زامبیا بازی کنی، درسته؟ هیجان‌انگیز به‌نظر میاد!»