«نزدیکم نشید موجودات لعنتی!» چیائو لانگ در همان حال که مهارت دستکاری هوای خود را فعال میکرد با دستانش به عقب خزید و مشخص شد که استفاده از مشتهایش در گذشته فقط برای پنهان کردن ماهیت واقعی مهارتش بوده است، به همان شکل که بای زهمین به او توصیه کرده بود.
بنگ! …بنگ! …بنگ!
سه توپ هوایی در سر سه زامبی منفجر شد و خیلی زود زمین به یک آشفتگی خونین تبدیل شد. بلافاصله پس از آن، سه توپ هوایی بزرگ بعدی سر سه زامبی دیگر را منفجر کردند.
هرچند، زمانی که چیائو لانگ میخواست سه توپ هوایی دیگر بسازد، متوجه شد مانای دیگری برایش باقی نمانده است و وحشتزده شد!
در نبرد قبلیشان، شانگوان تنها کسی نبود که مقدار زیادی مانا مصرف کرده بود؛ چیائو لانگ هم همین وضعیت را داشت. به دلیل حملات قدرتمند و خطرناکی که به قصد کشتن او انجام میداد، چیائو لانگ مجبور شد مهارتش را به حداکثر ممکن برساند و با تاسف برایش، مهارت یخ ساز شانگوان کاملا ضد او بود زیرا میتوانست دیوارهای یخی برای دفاع در برابر توپها ایجاد کند و از گلولههای یخی یا سرنیزههای یخی استفاده کند تا او را از خود دور نگه دارد.
مهارت دستکاری هوای چیائو لانگ به او اجازه میداد هوای نزدیک خود را کنترل کند، اما برخلاف مهارت دستکاری خون بای زهمین، چیائو لانگ نمیتوانست هوای درون افراد را کنترل کند؛ هر مهارت جوانب مثبت و منفی خود را داشت. با این حال، هر دو بسیار قدرتمند بودند.
صدای بای زهمین که دورتر و دورتر میشد به گوش چیائو لانگ رسید: «همچنین مصرف مانا از مهارتهای قدرتمند خیلی بیشتر از حد معموله.»
زیر نگاه وحشتزده و سراسیمهی او، یک زامبی جلو آمد و سر او را گرفت و سپس گاز تندی به صورتش زد.
«آررغـــغغ!!! درد داره!!! خیلی درد داره!»
یک زامبی دیگر در کنار او زانو زد و بازویش را گاز گرفت و در این فرآیند، تکهی بزرگی از گوشت را جدا کرد.
«کمکم کن! برای کاری که قبلا کردم متاسفم!»
سومین زامبی به بازوی دیگرش چسبید و خوردن دستش را آغاز کرد و با یک گاز دو انگشتش را جدا کرد.
«حاضرم سگت باشم! مثل خر تا دم مرگ حمالیت رو میکنم!»
…
فریادهای ناامیدانهی چیائو لانگ در همه جا طنین انداخت و باعث شد صدایش بین ساختمانهای مجاور پخش شود و پژواک بلندی ایجاد کرد که پردهی گوش تمام کسانی که آن را شنیدند به لرزه درآورد.
چیائو لانگ توسط چهار زامبی تا حدی گاز گرفته شد که بدنش به خون و گوشت تبدیل شده بود. زمانی که یکی از زامبیها گلویش را گاز گرفت، فریادهای درد و عذابش متوقف شد.
بازماندگان که چنین صحنهی وحشتناکی را با چشمانشان دیدند از ترس به لرزه افتادند. چیزی که فقط باید در فیلمها، رمانها یا کتابهای فانتزی اتفاق بیفتد، در واقع جلوی آنها بدون هیچ سانسوری اتفاق میافتاد و چیزی به خیال نمیسپرد!
نگاه همه ناخودآگاه به سمت بای زهمین که حدود بیست متر با او فاصله داشت چرخید.
با این حال، هیچ یک از آنها جرات نکردند بیش از چند ثانیه به او نگاه کنند و با عجله نگاهشان را برگرداندند. گویی میترسیدند ناگهان آنها را به دام زامبیها بیندازد. حتی معلمان داخل ساختمان که گروه نجاتیافته توسط چیائو لانگ بودند، با تعجب و وحشت به بای زهمین نگاه میکردند.
چه کسی فکرش را میکرد این مرد جوان واقعا میتواند تا این اندازه بیرحم باشد! اما چیز شگفتانگیزتری در این ماجرا وجود داشت، چهرهاش آنقدر بیتفاوت بود که انگار عمل انجام شده توسط خودش، ربطی به او ندارد!
هرچند، عدهای وجود داشتند که با نفرتی بیپایان به مرگ چیائو لانگ نگاه کردند و زمانی که نگاههایشان به پشت بای زهمین افتاد، نفرت تبدیل به سپاسگزاری شد. این افراد از شمار زنانی بودند که توسط چیائو لانگ رنج دیده بودند.
این زنان حدود یک هفته مورد آزار و اذیت قرار گرفتند و برای گرفتن انتقام حاضر بودند هر کاری را انجام دهند. حیف که آنها در حدی ضعیف بودند که نمیتوانستند کاری در این مورد انجام دهند. اما ظاهر بای زهمین شبیه طلوع خورشید پس از تاریکیِ طولانی بود.
لیلیث در همان حال که آرام بلعیده شدن چیائو لانگ را تماشا میکرد، با لبخندی معمولی نظر داد: «چقدر مضحک، این مرد که میتونست در آینده یکی از قویترین قدرتهای بشر برای مبارزه با نژادهای مختلف باشه عملا در کمتر از یه هفته بعد از گرفتن قدرتهاش، بهدست انسان دیگهای مرد.» مشخصا او از قبل به چنین مناظری عادت کرده است.
در حقیقت چیائو لانگ قرار بود فردی بزرگ باشد و با مهارت دستکاری هوا به عنوان تکیهگاهش، تا زمانی که با هیولاهای مرتبه بالاتر روبهرو نشده باشد، زنده ماندن نباید برایش کار سختی باشد.
«اون سرنوشت روشن در اون شب طوفانیِ سه روز پیش که قصد کشتنم رو داشت خاموش شد.» بای زهمین قدمی به جلو برداشت و کار را تمام کرد.
سوووش!… سوووش!… سوووش!… سوووش!
با زدن چهار ضربهی سریع با سرعت آذرخش، چهار سر درست قبل از اینکه روی زمین بیفتند در هوا پرواز کردند و چند بار غلتیدند و سرانجام متوقف شدند.
بای زهمین زامبیهایی که در حال نزدیک شدن بودند را نادیده گرفت و در کنار جسد تکهتکهشدهی چیائو لانگ خم شد و نتوانست بهخاطر منظرهی بسیار زننده و چندشآور اندکی اخم نکند. با سرکوب میل به استفراغ، بدن او را جستوجو کرد و در نهایت به چیزهای جالبی دست یافت.
[گردنبند طوفان (گنجینهی درجه کمیاب): حاوی نیروی عنصر بادمانندِ زیادی در خود است. یک بار در روز میتواند طوفان شدیدی را در یک خط مستقیم رها کند و اهداف نزدیک را به پرواز درآورد. وقتی مجهز شود به جادو 10+ اضافه میکند.]
[خنجر نسیم ویرانگر (گنجینهی درجه معمولی): یک خنجر که به راحتی پنهان میشود و حمل آن به دلیل اینکه با فلزی به نام هاربنیت ساخته شده، آسان است. سختتر از فولاد و سبکتر از چوب پنبه است. وقتی مجهز شود به قدرت 5+ اضافه میکند.]
اگرچه تنها دو گنج در بدن چیائو لانگ وجود داشت، اما آنها دو آیتم جدید برای بای زهمین بودند.
با شکست دادن نیروهای قدرتمند انسانی، نه تنها میتوان درست مانند هیولاها قدرت روح و تجربه بهدست آورد، بلکه میشود تمام آیتمهایی که بازنده جمعآوری و انباشته کرده است صاحب شد.
طبیعتا، در حالی که درست است هرچه سطح دشمن بالاتر و تعداد گنجینههای در اختیارشان بیشتر باشد، شخص را به گنجینهای متحرک تبدیل میکند، واقعیت این است که شکست دادن چنین موجوداتی نیز به نسبت دشوار است.
بهعلاوه، اگرچه بای زهمین فعلی هیچ تردیدی از کشتن مردم نداشت، اما خود را ماشین دیوانهای که مردم را فقط برای جمعآوری چند گنجینه میکشد نمیدانست. تا زمانی که کسی مانع راه او نمیشد، بای زهمین آن شخص را دشمن خود نمیدانست و بنابراین به آنها حمله نیز نمیکرد.
با این حال، فقط به این دلیل که بای زهمین اینطور فکر میکند، به این معنی نیست که نگرش دیگران هم اینچنین است. قطعا افرادی که انسانها را برای گرفتن آیتمهایشان شکار میکنند وجود دارند.
چهرهی بای زهمین ناگهان تغییر کرد، اما خیلی زود آرام شد.
سووش!
یک گلولهی یخی از فاصلهی دور شلیک شد و دقیق به سر جسد چیائو لانگ اصابت کرد. در کمال تعجب، گلولهی یخ پس از نفوذ به مغز، مقدار وحشتناکی سرما آزاد کرد که عملا کل سر را منجمد کرد و در انتها به یک مکعب یخ تبدیل شد.
صدای ملایمی در چند متری به گوش رسید: «با اینکه زندگی اون آشغال بعد خورده شدن توسط اون زامبیها تموم شده هنوزم میتونست یکی از اونا بشه.»
بای زهمین کمی سرش را بلند کرد و شانگوان را در حال نزدیک شدن، دید. پشت سر او، چن هه و لیانگ پنگ با احساساتی متفاوت به او نگاه میکردند، اما در هر دو یک چیز مشترک بود؛ حسی حاکی از ترس و احتیاط.
واضح بود کاری که بای زهمین انجام داده است، آن دو مرد را بیش از حد شوکه کرده و تصویر او به عنوان فردی خطرناک در ذهن آنها نقش بسته است.
قسمت 40: تفاوتها و شباهتها (بخش اول)
«نزدیکم نشید موجودات لعنتی!» چیائو لانگ در همان حال که مهارت دستکاری هوای خود را فعال میکرد با دستانش به عقب خزید و مشخص شد که استفاده از مشتهایش در گذشته فقط برای پنهان کردن ماهیت واقعی مهارتش بوده است، به همان شکل که بای زهمین به او توصیه کرده بود.
بنگ! …بنگ! …بنگ!
سه توپ هوایی در سر سه زامبی منفجر شد و خیلی زود زمین به یک آشفتگی خونین تبدیل شد. بلافاصله پس از آن، سه توپ هوایی بزرگ بعدی سر سه زامبی دیگر را منفجر کردند.
هرچند، زمانی که چیائو لانگ میخواست سه توپ هوایی دیگر بسازد، متوجه شد مانای دیگری برایش باقی نمانده است و وحشتزده شد!
در نبرد قبلیشان، شانگوان تنها کسی نبود که مقدار زیادی مانا مصرف کرده بود؛ چیائو لانگ هم همین وضعیت را داشت. به دلیل حملات قدرتمند و خطرناکی که به قصد کشتن او انجام میداد، چیائو لانگ مجبور شد مهارتش را به حداکثر ممکن برساند و با تاسف برایش، مهارت یخ ساز شانگوان کاملا ضد او بود زیرا میتوانست دیوارهای یخی برای دفاع در برابر توپها ایجاد کند و از گلولههای یخی یا سرنیزههای یخی استفاده کند تا او را از خود دور نگه دارد.
مهارت دستکاری هوای چیائو لانگ به او اجازه میداد هوای نزدیک خود را کنترل کند، اما برخلاف مهارت دستکاری خون بای زهمین، چیائو لانگ نمیتوانست هوای درون افراد را کنترل کند؛ هر مهارت جوانب مثبت و منفی خود را داشت. با این حال، هر دو بسیار قدرتمند بودند.
صدای بای زهمین که دورتر و دورتر میشد به گوش چیائو لانگ رسید: «همچنین مصرف مانا از مهارتهای قدرتمند خیلی بیشتر از حد معموله.»
زیر نگاه وحشتزده و سراسیمهی او، یک زامبی جلو آمد و سر او را گرفت و سپس گاز تندی به صورتش زد.
«آررغـــغغ!!! درد داره!!! خیلی درد داره!»
یک زامبی دیگر در کنار او زانو زد و بازویش را گاز گرفت و در این فرآیند، تکهی بزرگی از گوشت را جدا کرد.
«کمکم کن! برای کاری که قبلا کردم متاسفم!»
سومین زامبی به بازوی دیگرش چسبید و خوردن دستش را آغاز کرد و با یک گاز دو انگشتش را جدا کرد.
«حاضرم سگت باشم! مثل خر تا دم مرگ حمالیت رو میکنم!»
…
فریادهای ناامیدانهی چیائو لانگ در همه جا طنین انداخت و باعث شد صدایش بین ساختمانهای مجاور پخش شود و پژواک بلندی ایجاد کرد که پردهی گوش تمام کسانی که آن را شنیدند به لرزه درآورد.
چیائو لانگ توسط چهار زامبی تا حدی گاز گرفته شد که بدنش به خون و گوشت تبدیل شده بود. زمانی که یکی از زامبیها گلویش را گاز گرفت، فریادهای درد و عذابش متوقف شد.
بازماندگان که چنین صحنهی وحشتناکی را با چشمانشان دیدند از ترس به لرزه افتادند. چیزی که فقط باید در فیلمها، رمانها یا کتابهای فانتزی اتفاق بیفتد، در واقع جلوی آنها بدون هیچ سانسوری اتفاق میافتاد و چیزی به خیال نمیسپرد!
نگاه همه ناخودآگاه به سمت بای زهمین که حدود بیست متر با او فاصله داشت چرخید.
با این حال، هیچ یک از آنها جرات نکردند بیش از چند ثانیه به او نگاه کنند و با عجله نگاهشان را برگرداندند. گویی میترسیدند ناگهان آنها را به دام زامبیها بیندازد. حتی معلمان داخل ساختمان که گروه نجاتیافته توسط چیائو لانگ بودند، با تعجب و وحشت به بای زهمین نگاه میکردند.
چه کسی فکرش را میکرد این مرد جوان واقعا میتواند تا این اندازه بیرحم باشد! اما چیز شگفتانگیزتری در این ماجرا وجود داشت، چهرهاش آنقدر بیتفاوت بود که انگار عمل انجام شده توسط خودش، ربطی به او ندارد!
هرچند، عدهای وجود داشتند که با نفرتی بیپایان به مرگ چیائو لانگ نگاه کردند و زمانی که نگاههایشان به پشت بای زهمین افتاد، نفرت تبدیل به سپاسگزاری شد. این افراد از شمار زنانی بودند که توسط چیائو لانگ رنج دیده بودند.
این زنان حدود یک هفته مورد آزار و اذیت قرار گرفتند و برای گرفتن انتقام حاضر بودند هر کاری را انجام دهند. حیف که آنها در حدی ضعیف بودند که نمیتوانستند کاری در این مورد انجام دهند. اما ظاهر بای زهمین شبیه طلوع خورشید پس از تاریکیِ طولانی بود.
لیلیث در همان حال که آرام بلعیده شدن چیائو لانگ را تماشا میکرد، با لبخندی معمولی نظر داد: «چقدر مضحک، این مرد که میتونست در آینده یکی از قویترین قدرتهای بشر برای مبارزه با نژادهای مختلف باشه عملا در کمتر از یه هفته بعد از گرفتن قدرتهاش، بهدست انسان دیگهای مرد.» مشخصا او از قبل به چنین مناظری عادت کرده است.
در حقیقت چیائو لانگ قرار بود فردی بزرگ باشد و با مهارت دستکاری هوا به عنوان تکیهگاهش، تا زمانی که با هیولاهای مرتبه بالاتر روبهرو نشده باشد، زنده ماندن نباید برایش کار سختی باشد.
«اون سرنوشت روشن در اون شب طوفانیِ سه روز پیش که قصد کشتنم رو داشت خاموش شد.» بای زهمین قدمی به جلو برداشت و کار را تمام کرد.
سوووش!… سوووش!… سوووش!… سوووش!
با زدن چهار ضربهی سریع با سرعت آذرخش، چهار سر درست قبل از اینکه روی زمین بیفتند در هوا پرواز کردند و چند بار غلتیدند و سرانجام متوقف شدند.
بای زهمین زامبیهایی که در حال نزدیک شدن بودند را نادیده گرفت و در کنار جسد تکهتکهشدهی چیائو لانگ خم شد و نتوانست بهخاطر منظرهی بسیار زننده و چندشآور اندکی اخم نکند. با سرکوب میل به استفراغ، بدن او را جستوجو کرد و در نهایت به چیزهای جالبی دست یافت.
[گردنبند طوفان (گنجینهی درجه کمیاب): حاوی نیروی عنصر بادمانندِ زیادی در خود است. یک بار در روز میتواند طوفان شدیدی را در یک خط مستقیم رها کند و اهداف نزدیک را به پرواز درآورد. وقتی مجهز شود به جادو 10+ اضافه میکند.]
[خنجر نسیم ویرانگر (گنجینهی درجه معمولی): یک خنجر که به راحتی پنهان میشود و حمل آن به دلیل اینکه با فلزی به نام هاربنیت ساخته شده، آسان است. سختتر از فولاد و سبکتر از چوب پنبه است. وقتی مجهز شود به قدرت 5+ اضافه میکند.]
اگرچه تنها دو گنج در بدن چیائو لانگ وجود داشت، اما آنها دو آیتم جدید برای بای زهمین بودند.
با شکست دادن نیروهای قدرتمند انسانی، نه تنها میتوان درست مانند هیولاها قدرت روح و تجربه بهدست آورد، بلکه میشود تمام آیتمهایی که بازنده جمعآوری و انباشته کرده است صاحب شد.
طبیعتا، در حالی که درست است هرچه سطح دشمن بالاتر و تعداد گنجینههای در اختیارشان بیشتر باشد، شخص را به گنجینهای متحرک تبدیل میکند، واقعیت این است که شکست دادن چنین موجوداتی نیز به نسبت دشوار است.
بهعلاوه، اگرچه بای زهمین فعلی هیچ تردیدی از کشتن مردم نداشت، اما خود را ماشین دیوانهای که مردم را فقط برای جمعآوری چند گنجینه میکشد نمیدانست. تا زمانی که کسی مانع راه او نمیشد، بای زهمین آن شخص را دشمن خود نمیدانست و بنابراین به آنها حمله نیز نمیکرد.
با این حال، فقط به این دلیل که بای زهمین اینطور فکر میکند، به این معنی نیست که نگرش دیگران هم اینچنین است. قطعا افرادی که انسانها را برای گرفتن آیتمهایشان شکار میکنند وجود دارند.
چهرهی بای زهمین ناگهان تغییر کرد، اما خیلی زود آرام شد.
سووش!
یک گلولهی یخی از فاصلهی دور شلیک شد و دقیق به سر جسد چیائو لانگ اصابت کرد. در کمال تعجب، گلولهی یخ پس از نفوذ به مغز، مقدار وحشتناکی سرما آزاد کرد که عملا کل سر را منجمد کرد و در انتها به یک مکعب یخ تبدیل شد.
صدای ملایمی در چند متری به گوش رسید: «با اینکه زندگی اون آشغال بعد خورده شدن توسط اون زامبیها تموم شده هنوزم میتونست یکی از اونا بشه.»
بای زهمین کمی سرش را بلند کرد و شانگوان را در حال نزدیک شدن، دید. پشت سر او، چن هه و لیانگ پنگ با احساساتی متفاوت به او نگاه میکردند، اما در هر دو یک چیز مشترک بود؛ حسی حاکی از ترس و احتیاط.
واضح بود کاری که بای زهمین انجام داده است، آن دو مرد را بیش از حد شوکه کرده و تصویر او به عنوان فردی خطرناک در ذهن آنها نقش بسته است.