در حقیقت، یکی از دلایل اصلی عصبانیت هر دوِ چن هه و لیانگ پنگ، غیر از آزار غیرانسانی چیائو لانگ، این بود که او چندین نفر را زنده به سوی زامبیها پرتاب کرده بود. برای انجام چنین عمل ظالمانهای تنها شش روز پس از تغییر جهان، باید شدیدا شرور بود و قلبی داشت که عاری از هرگونه احساس به اشخاص باشد.
پس درمورد کاری که بای زهمین به تازگی انجام داده بود چطور؟ آنها شخصا او را دیده بودند که چیائو لانگ ناتوان را پرتاب میکند تا توسط زامبیها زندهزنده خورده شود. هر بار که زامبی به او چنگ میزد یا گازش میگرفت، فریادهای وحشتزده و جانسوزش را میشنیدند.
هرچند، حتی هنگامی که همهی آنها از ترس میلرزیدند، بای زهمین همواره با بیتفاوتی همه چیز را تماشا میکرد… از نقطه نظر چن هه و لیانگ پنگ، تنها یک فرد بیرحم که احتمالا قبلا در گذشته کسی را کشته است میتواند موجود زندهی دیگری را بدون دلسوزی و بیآنکه خم به ابرو بیاورد بکشد. البته، میتواند دلایل دیگری نیز داشته باشد… اما فکر کردن به بدترینها همیشه برای افراد آسانتر است؛ هرچه باشد این یک ویژگی انسانی بود.
در حالی که برای بای زهمین غیرممکن بود از افکار دو مرد روبهرویش مطلع شود، با توجه به اینکه چشمانشان درست مانند نگاهی که 90 درصد از بازماندگان در آن لحظه به او میکردند تا حدودی سرگردان بود، بای زهمین میتوانست قضاوت کند و درمورد آنچه احساس میکردند نظری داشته باشد.
با این حال، چیزی که او را بهطرز قابل توجهی متعجب کرد این بود که در نگاه چشمان شانگوان تغییری ایجاد نشده بود. حتی ذرهای ترس در آن چشمان آبی روشن دیده نمیشد… در مقابل، نفرت کمتری در نگاهش وجود داشت.
بای زمین ایستاد و زانوهایش را پاک کرد، پس از مدتی به او خیره شد و با ابرویی بالا رفته پرسید: «تو ازم نمیترسی؟»
شانگوان بینگ با تردید به او نگاه کرد و بعد از خیره شدن به جسد بیجان چیائو لانگ با حرافی گفت: «ترسیدن؟ از چی؟ باید بهخاطر کشتن این آشغال ازت بترسم؟ اینطور نیست که آدم بیگناهی رو کشته باشی و فقط… یه آشغال بیرون انداختی. مشکلی درموردش وجود داره؟»
بای زهمین واقعا از حرفهایش شوکه شد. هرچند، خیلی زود سرش را به آرامی تکان داد و خندهی آرامی سر داد و رفت، متاسفانه، قبل از اینکه فکر «این زن جالبه» در ذهنش ظاهر شود، صدای شانگوان او را متوقف کرد.
«یه لحظه وایسا.»
با نگاهی مردد برگشت و به او نگاه کرد و منتظر شنیدن حرفش ماند. با این حال، تنها کاری که شانگوان انجام داد این بود که دستی را به جلو دراز کرد و به او خیره شد.
بای زهمین به دست سفید بینقص او نگاه کرد و پس از خیره شدن به چشان او، با اخم خفیفی پرسید: «چی شده؟»
هنگامی که بای زهمین این سوال را پرسید، برای اولین بار در زندگیاش لبخند شانگوان را دید. لبخند او به حدی زیبا بود که بهنظر میرسید توانایی یخزدن کل دنیا را دارد زیرا هیچکس حاضر نخواهد بود فرصت دیدن آن را از دست بدهد؛ در حقیقت، تمام زیبایی کلی شانگوان تنها با لبخند زدن به راحتی 100 درصد افزایش یافته بود.
متاسفانه، بای زهمین زمان زیادی برای لذت بردن از چنین منظرهی زیبایی نداشت زیرا کلماتی که توسط شانگوان گفته شد آن را بهطور کامل نابود کرد.
«فکر نمیکنی یه گنجینه بهم بدهکاری؟ خوشبختانه یا متاسفانه، دلیل اینکه تونستی به حساب این زباله برسی این بود که من بیشتر ماناش رو خالی کرده بودم. وگرنه کارت اینقدر راحت نبود و با مهارتش میتونست فرار کنه.»
حال بای زهمین با شنیدن سخنان او ناخوشایند شد و آن لبخند زیبا ناگهان به لبخند یک روباه کوچک حیلهگر تبدیل گردید.
در واقع، گفتههای شانگوان درست بود. اگر به این دلیل نبود که او بیشتر مانای چیائو لانگ را تخلیه کرد و حواسش را پرت کرد، ممکن بود بای زهمین هرگز ماهیت واقعی مهارت او را کشف نکند و اگر چیائو لانگ حملات غیرمنتظرهای انجام میداد یا قصد فرار داشت، به احتمال زیاد بای زهمین نمیتوانست او را متوقف کند؛ هرچه باشد، اگرچه چابکی بای زهمین زیاد بود، چیائو لانگ با مهارت دستکاری هوای خود میتوانست برای مدت کوتاهی به سرعتی شگفتانگیز برسد.
بهعلاوه، ممکن بود بای زهمین نیز مجبور شود بیش از آنچه میخواست نشان دهد… البته که اگر چیائو لانگ جرات نزدیک شدن به بای زهمین را داشت، خوب بودنش در هنرهای رزمی اهمیتی نداشت. در مقابل، بای زهمین که اساسا پس از یادگیری طومارهای مهارت، یک سرباز نیروهای ویژه بود، به راحتی میتوانست او را له کند.
در کمال تعجب شانگوان، بای زهمین نیز به او لبخند زد. او دستش را به جلو دراز کرد و با “مهربانی” گفت: «حتما. بفرما.»
شانگوان با اخم، خنجر را گرفت و با تلخی به بای زمین نگاه کرد. خنجر آیتم خوبی بود، اما او گردنبند را میخواست؛ حتی بدون اینکه بدانند چیست، همه میدانستند که لوازم جانبی ارزش بسیاری دارند.
بای زهمین بدون اینکه منتظر جواب باشد زیر نگاه هراسان همه به داخل ساختمان رفت. هر بار که از کنار بازماندهای رد میشد، آن بازمانده به خود میلرزید و از ترس چشمانش را به زمین میچرخاند.
شانگوان صدایی حاکی از ناراحتی داد: «تسک..» اما همچنان خنجر را برای خودش نگه داشت.
هنگامی که او آماده میشد وارد ساختمان شود و سازماندهی بازماندگان باقیمانده و همچنین تدارکاتی که مدتها قبل توسط چیائو کنترل میشد را انجام دهد، متوجه شد که چن هه با شوک به او نگاه میکند.
با اخم پرسید: «چن هه، حالت خوبه؟»
چن هه به زور لبخندی زد و سرش را کمی تکان داد. «… من خوبم.»
«اینطوریه…؟» شانگوان متوجه شد مشکلی وجود دارد، اما خلقوخویش خوب نبود، بنابراین به سادگی سر تکان داد و بدون اینکه زیاد به این موضوع فکر کند وارد ساختمان شد.
اگرچه چیائو لانگ مرده بود و او برای تلاشهایش گنجینهای بهدست آورده بود، اما واقعیت این بود که کمبود جسارت چن هه کمی باعث آزارش شده بود.
میدانست اگر او درنگ نکرده بود و واقعا تمام تلاشش را به کار برده بود، ممکن بود چن هه تا این حد با آنها درگیر نشود؛ با این حال، چن هه شجاعت شلیک برای کشتن را نداشت که به چیائو لانگ فرصت داد تا او را اسیر کند و اگر لیانگ پنگ نبود، ممکن بود به دردسر بیفتد.
همچنین به همین دلیل بود که چن هه به او نگفت به چه چیزی فکر میکند و به سادگی با چهرهای غمزده او را دنبال میکرد. هرچه باشد چطور ممکن است از اشتباهات خود آگاه نباشد؟
هرچند، چیزی که این کماندار با استعداد را بیش از شخصیت خودش آزار میداد این بود که زنی که از کودکی دوستش داشت، در حقیقت به مرد دیگری لبخند زد. ممکن است این برای افراد دیگر مشکل بزرگی نباشد، اما چن هه میدانست لبخندهای شانگوان از الماس با ارزشتر و کمیابتر هستند. این واقعیت که او لبخند میزد، حتی اگر لبخندی با قصد پنهان بود، برایش شگفتی بزرگی به شمار میآمد.
چن هه رفته رفته متوجهی تفاوتها و شباهتهای شانگوان با هر یک از اعضای اصلی گروه شد و در کمال تاسف پس از یادآوری وقایع گذشته، چن هه متوجه شد شانگوان و بای زمین، صرف نظر از اینکه چقدر نسبت به یکدیگر تنفر دارند یا شکاک هستند، از نقطه نظر خاصی شبیهترین محسوب میشوند.
قسمت 41: تفاوتها و شباهتها (بخش دوم)
در حقیقت، یکی از دلایل اصلی عصبانیت هر دوِ چن هه و لیانگ پنگ، غیر از آزار غیرانسانی چیائو لانگ، این بود که او چندین نفر را زنده به سوی زامبیها پرتاب کرده بود. برای انجام چنین عمل ظالمانهای تنها شش روز پس از تغییر جهان، باید شدیدا شرور بود و قلبی داشت که عاری از هرگونه احساس به اشخاص باشد.
پس درمورد کاری که بای زهمین به تازگی انجام داده بود چطور؟ آنها شخصا او را دیده بودند که چیائو لانگ ناتوان را پرتاب میکند تا توسط زامبیها زندهزنده خورده شود. هر بار که زامبی به او چنگ میزد یا گازش میگرفت، فریادهای وحشتزده و جانسوزش را میشنیدند.
هرچند، حتی هنگامی که همهی آنها از ترس میلرزیدند، بای زهمین همواره با بیتفاوتی همه چیز را تماشا میکرد… از نقطه نظر چن هه و لیانگ پنگ، تنها یک فرد بیرحم که احتمالا قبلا در گذشته کسی را کشته است میتواند موجود زندهی دیگری را بدون دلسوزی و بیآنکه خم به ابرو بیاورد بکشد. البته، میتواند دلایل دیگری نیز داشته باشد… اما فکر کردن به بدترینها همیشه برای افراد آسانتر است؛ هرچه باشد این یک ویژگی انسانی بود.
در حالی که برای بای زهمین غیرممکن بود از افکار دو مرد روبهرویش مطلع شود، با توجه به اینکه چشمانشان درست مانند نگاهی که 90 درصد از بازماندگان در آن لحظه به او میکردند تا حدودی سرگردان بود، بای زهمین میتوانست قضاوت کند و درمورد آنچه احساس میکردند نظری داشته باشد.
با این حال، چیزی که او را بهطرز قابل توجهی متعجب کرد این بود که در نگاه چشمان شانگوان تغییری ایجاد نشده بود. حتی ذرهای ترس در آن چشمان آبی روشن دیده نمیشد… در مقابل، نفرت کمتری در نگاهش وجود داشت.
بای زمین ایستاد و زانوهایش را پاک کرد، پس از مدتی به او خیره شد و با ابرویی بالا رفته پرسید: «تو ازم نمیترسی؟»
شانگوان بینگ با تردید به او نگاه کرد و بعد از خیره شدن به جسد بیجان چیائو لانگ با حرافی گفت: «ترسیدن؟ از چی؟ باید بهخاطر کشتن این آشغال ازت بترسم؟ اینطور نیست که آدم بیگناهی رو کشته باشی و فقط… یه آشغال بیرون انداختی. مشکلی درموردش وجود داره؟»
بای زهمین واقعا از حرفهایش شوکه شد. هرچند، خیلی زود سرش را به آرامی تکان داد و خندهی آرامی سر داد و رفت، متاسفانه، قبل از اینکه فکر «این زن جالبه» در ذهنش ظاهر شود، صدای شانگوان او را متوقف کرد.
«یه لحظه وایسا.»
با نگاهی مردد برگشت و به او نگاه کرد و منتظر شنیدن حرفش ماند. با این حال، تنها کاری که شانگوان انجام داد این بود که دستی را به جلو دراز کرد و به او خیره شد.
بای زهمین به دست سفید بینقص او نگاه کرد و پس از خیره شدن به چشان او، با اخم خفیفی پرسید: «چی شده؟»
هنگامی که بای زهمین این سوال را پرسید، برای اولین بار در زندگیاش لبخند شانگوان را دید. لبخند او به حدی زیبا بود که بهنظر میرسید توانایی یخزدن کل دنیا را دارد زیرا هیچکس حاضر نخواهد بود فرصت دیدن آن را از دست بدهد؛ در حقیقت، تمام زیبایی کلی شانگوان تنها با لبخند زدن به راحتی 100 درصد افزایش یافته بود.
متاسفانه، بای زهمین زمان زیادی برای لذت بردن از چنین منظرهی زیبایی نداشت زیرا کلماتی که توسط شانگوان گفته شد آن را بهطور کامل نابود کرد.
«فکر نمیکنی یه گنجینه بهم بدهکاری؟ خوشبختانه یا متاسفانه، دلیل اینکه تونستی به حساب این زباله برسی این بود که من بیشتر ماناش رو خالی کرده بودم. وگرنه کارت اینقدر راحت نبود و با مهارتش میتونست فرار کنه.»
حال بای زهمین با شنیدن سخنان او ناخوشایند شد و آن لبخند زیبا ناگهان به لبخند یک روباه کوچک حیلهگر تبدیل گردید.
در واقع، گفتههای شانگوان درست بود. اگر به این دلیل نبود که او بیشتر مانای چیائو لانگ را تخلیه کرد و حواسش را پرت کرد، ممکن بود بای زهمین هرگز ماهیت واقعی مهارت او را کشف نکند و اگر چیائو لانگ حملات غیرمنتظرهای انجام میداد یا قصد فرار داشت، به احتمال زیاد بای زهمین نمیتوانست او را متوقف کند؛ هرچه باشد، اگرچه چابکی بای زهمین زیاد بود، چیائو لانگ با مهارت دستکاری هوای خود میتوانست برای مدت کوتاهی به سرعتی شگفتانگیز برسد.
بهعلاوه، ممکن بود بای زهمین نیز مجبور شود بیش از آنچه میخواست نشان دهد… البته که اگر چیائو لانگ جرات نزدیک شدن به بای زهمین را داشت، خوب بودنش در هنرهای رزمی اهمیتی نداشت. در مقابل، بای زهمین که اساسا پس از یادگیری طومارهای مهارت، یک سرباز نیروهای ویژه بود، به راحتی میتوانست او را له کند.
در کمال تعجب شانگوان، بای زهمین نیز به او لبخند زد. او دستش را به جلو دراز کرد و با “مهربانی” گفت: «حتما. بفرما.»
شانگوان با اخم، خنجر را گرفت و با تلخی به بای زمین نگاه کرد. خنجر آیتم خوبی بود، اما او گردنبند را میخواست؛ حتی بدون اینکه بدانند چیست، همه میدانستند که لوازم جانبی ارزش بسیاری دارند.
بای زهمین بدون اینکه منتظر جواب باشد زیر نگاه هراسان همه به داخل ساختمان رفت. هر بار که از کنار بازماندهای رد میشد، آن بازمانده به خود میلرزید و از ترس چشمانش را به زمین میچرخاند.
شانگوان صدایی حاکی از ناراحتی داد: «تسک..» اما همچنان خنجر را برای خودش نگه داشت.
هنگامی که او آماده میشد وارد ساختمان شود و سازماندهی بازماندگان باقیمانده و همچنین تدارکاتی که مدتها قبل توسط چیائو کنترل میشد را انجام دهد، متوجه شد که چن هه با شوک به او نگاه میکند.
با اخم پرسید: «چن هه، حالت خوبه؟»
چن هه به زور لبخندی زد و سرش را کمی تکان داد. «… من خوبم.»
«اینطوریه…؟» شانگوان متوجه شد مشکلی وجود دارد، اما خلقوخویش خوب نبود، بنابراین به سادگی سر تکان داد و بدون اینکه زیاد به این موضوع فکر کند وارد ساختمان شد.
اگرچه چیائو لانگ مرده بود و او برای تلاشهایش گنجینهای بهدست آورده بود، اما واقعیت این بود که کمبود جسارت چن هه کمی باعث آزارش شده بود.
میدانست اگر او درنگ نکرده بود و واقعا تمام تلاشش را به کار برده بود، ممکن بود چن هه تا این حد با آنها درگیر نشود؛ با این حال، چن هه شجاعت شلیک برای کشتن را نداشت که به چیائو لانگ فرصت داد تا او را اسیر کند و اگر لیانگ پنگ نبود، ممکن بود به دردسر بیفتد.
همچنین به همین دلیل بود که چن هه به او نگفت به چه چیزی فکر میکند و به سادگی با چهرهای غمزده او را دنبال میکرد. هرچه باشد چطور ممکن است از اشتباهات خود آگاه نباشد؟
هرچند، چیزی که این کماندار با استعداد را بیش از شخصیت خودش آزار میداد این بود که زنی که از کودکی دوستش داشت، در حقیقت به مرد دیگری لبخند زد. ممکن است این برای افراد دیگر مشکل بزرگی نباشد، اما چن هه میدانست لبخندهای شانگوان از الماس با ارزشتر و کمیابتر هستند. این واقعیت که او لبخند میزد، حتی اگر لبخندی با قصد پنهان بود، برایش شگفتی بزرگی به شمار میآمد.
چن هه رفته رفته متوجهی تفاوتها و شباهتهای شانگوان با هر یک از اعضای اصلی گروه شد و در کمال تاسف پس از یادآوری وقایع گذشته، چن هه متوجه شد شانگوان و بای زمین، صرف نظر از اینکه چقدر نسبت به یکدیگر تنفر دارند یا شکاک هستند، از نقطه نظر خاصی شبیهترین محسوب میشوند.