شانگوان بدون اینکه به او اجازه ادامه دادن را بدهد، حرفش را قطع کرد. چنهه لبخند تلخی زد، سرش را تکان و به کارش ادامه داد.
مشخصاً شانگوان میدانست که او چه میخواهد بگوید. با این حال، نه تنها هیچ علاقهای به چیزهای عاشقانه نداشت، بلکه با وجود اعتمادی که به چنهه داشت تا او را دوستش خطاب کند، او فقط در همین حد بود، یک دوست.
در پایان، دوستی ساده چیزی بود که شانگوان بیش از هر چیزی به آن نیاز داشت. اما اگر چنهه به دنبال چیزی بیش از این بود، در این لحظه پاسخ شانگوان تنها به او آسیب میرساند.
در مورد آینده؟ هیچکس از آن خبر نداشت. اما با توجه به سالیان درازی که شانگوان و چنهه باهم بوده و تنها یک رابطهی دوستی میان آنها شکل گرفته بود، تصور این مورد سخت است که حالا شکل این رابطه تغییر کرده و فراتر از این حد برود.
* * *
-در خوابگاه زنانه.
لینا در حالی که از هر دو دستش برای خفه کردن صدایش که سرشار از هیجان و شادی بود استفاده میکرد گفت: «عالیه، نجات پیدا کردیم!»
«قراره که نجات پیدا کنیم!» گائومین و فنوو همدیگر را در حالی که گریه میکردند، بهآغوش کشیده بودند.
حتی گائومین که همیشه مثبتاندیش بود، بعد از این همه مدت بیغذایی کشیدن و بودن در محلی که شبیه زندان است، شروع به از دست دادن امیدش کرده بود.
«دخترا، نگاه کنید!» ووییجون به سرعت متوجه مرد جوانی شد که در حال حرکت به سمت خوابگاه زنانه بود. اما وقتی میخواست به او اشاره کند تا دوستانش ببینند، مرد در یک آن ناپدید شد.
«چه سریع!» ووییجون متعجب و خوشحال شد.
هرچه این شخص قدرتمندتر میبود، خبر بهتری برای دختران بهحساب میآمد زیرا امیدشان برای نجات نیز به طور تصاعدی افزایش مییافت!
گرفتار شدن در خوابگاه بدون هیچ شانسی برای زنده ماندن، جایی که اگر از گرسنگی یا تشنگی نمیمردند، با خورده شدن توسط یک زامبی جانشان را از دست میدادند. با چنین واقعیت ظالمانه و ویرانگری، اگر دختران همدیگر را تشویق نمیکردند، تا به این لحظه همگی آنها عقلشان را از دست میدادند.
چند روز پیش، وقتی دیدند چیائو لانگ قدرت ظاهراً شکستناپذیری را از خود به نمایش درآورده، باور کردند که بالاخره نجات پیدا کردهاند. با این حال، حتی او که به اندازه یک انسان فوقالعاده قوی بهنظر میرسید، توسط یک موجود ناشناخته مجبور به عقب نشینی حقیرانهای شد.
دخترها دیگر طاقت و تحملی نداشتند!
همزمان با جشن گرفتن دختران برای بالا بردن روحیهشان، زامبیهای آن طرف درب، جذب صدا شدند و با خشونت شروع به حمله به درب کردند.
چهار دختر بدون اینکه جرأت کنند صدای دیگری در بیاورند دهان خود را بستند، حتی جرأت حرکت هم نداشتند، در سکوت کنار هم ایستاده و با ترس به در خیره شدند؛ در چشمشان، آنجا زندانی بود که در آن به دام افتاده بودند، اما در عین حال نشان دهنده تمایل آنها به بقا بود.
اگر در میشکست، همه میدانستند که دیگر هیچ شانسی برای زنده ماندن وجود نخواهد داشت.
ناگهان صدای بلندی از درون ساختمان به گوش رسید و زامبیهایی که به درب میکوبیدند متوقف شدند.
دخترها در حالی که احساس میکردند جانوران با قدمهای لرزانشان از آنجا دور میشوند، آه راحتی کشیدند. چهار دختر با ترس و مقداری امید به همدیگر نگاه کردند و همه با هم رو به درب، روی تختهایشان نشستند.
حالا تنها کاری که میتوانستند انجام دهند منتظر ماندن بود.
* * *
بای زهمین در یک لحظه جلوی درب ورودی خوابگاه ظاهر شد و با لگد درب را باز کرد. صدای باز شدن درب فلزی در همهجا طنین انداز شد و پژواک صدا به ساختمانهای مجاور نیز رسید.
از آنجایی که زامبیهای اطراف قبلاً توسط فو شوفنگ و بقیه از بین رفته بودند، هیچ موجود دیگری در آنجا ظاهر نشد. اما این اتفاق بای زهمین را راضی نکرد و اخمهایش در هم فرو رفت.
چرا اون زامبیا بیرون نمیان؟ بای زهمین در سکوت با خودش فکر کرد.
تا به حال، اگر حتی مقدار کمی سر و صدا وجود داشت، زامبیها قطعا به آن سمت سرازیر میشدند. با این حال، حتی پس از ایجاد چنین صدا بلندی، زامبی عجیبی که مینگ شویی شویی قبل از ترک اینجا دیده بود، خود را نشان نداد.
میزان احتیاط بای زهمین در حالی که با قدمهای آهسته و محتاطانهاش به سمت داخل ساختمان میرفت یک درجه از همیشه بیشتر شد.
اگرچه مینگ شویی شویی گفته بود که چیائو لانگ قبل از اینکه مجبور شود به طبقه سوم عقبنشینی کند، دو طبقه اول را پاکسازی کرده، اما باز هم بای زهمین فقط به چیزهایی که با چشمان خود میدید اعتماد داشت.
بوی خون و گوشت گندیده، به محض اینکه به داخل ساختمان قدمی برداشت، مشام بای زهمین را پر کرد. اجساد زامبیها و مردم در همهجا پخش شده بود و صحنهی فاجعه آمیزی را خلق کرده بود که حتی قلب ترسناکترین مرد جهان را هم به لرزه در میآورد.
با این حال، بای زهمین پس از تجربه و دیدن تعداد زیادی از جسد، احساس میکرد که حداقل میتواند این مقدار را تحمل کند. بنابراین، پس از یک لحظه توقف، به آرامی به حرکت خود ادامه داد.
طبقه پایین خوابگاه فاقد هر گونه نشانهای از حیات بود. در آن منطقه فقط اجساد پوسیده دیده میشد.
با رسیدن به طبقه دوم، چیزی که به بای زهمین سلام کرد دقیقاً همان منظرهای بود که در طبقه اول با آن مواجه شده بود و اگر لباسهای متفاوت افراد یا وضعیتی قرار گرفتن اجساد روی زمین نبود، شاید فکر میکرد که هنوز در طبقه اول است.
اما با رسیدن به طبقه سوم، بای زهمین بالاخره با یکسری تحرکات مواجه شد.
بیش از پنجاه زامبی به آرامی در راهرو در جهت پلهها پیشروی میکردند. همه این زامبیها زنانی بودند که پس از خراشیده و گاز گرفته شدن آلوده شده، یا پس از رسیدن «ثبت روح» به زمین، تبدیل به چنین موجوداتی شده بودند.
پنجاه زامبی برای شخصی مانند بای زهمین اصلاً چالش خاصی نبود، اما وقتی آن پنجاه زامبی را در یک فضای بسته قرار میدادید که تقریباً جایی برای حرکت درست وجود نداشت، همه چیز متفاوت و دشواری مبارزه چندین برابر میشد.
خوشبختانه برای او، به لطف کت کامل و گنجینههای کمیابش، همه چیز آنقدر که به نظر میرسید پیچیده نبود. علاوه بر این، برخلاف زامبیها و حیوانات بیعقل، انسانها میتوانستند اقدامات متقابلی را برای سازگاری با هر موقعیتی که با آن روبرو میشدند پیدا کنند.
شانگوان بدون اینکه به او اجازه ادامه دادن را بدهد، حرفش را قطع کرد. چنهه لبخند تلخی زد، سرش را تکان و به کارش ادامه داد.
مشخصاً شانگوان میدانست که او چه میخواهد بگوید. با این حال، نه تنها هیچ علاقهای به چیزهای عاشقانه نداشت، بلکه با وجود اعتمادی که به چنهه داشت تا او را دوستش خطاب کند، او فقط در همین حد بود، یک دوست.
در پایان، دوستی ساده چیزی بود که شانگوان بیش از هر چیزی به آن نیاز داشت. اما اگر چنهه به دنبال چیزی بیش از این بود، در این لحظه پاسخ شانگوان تنها به او آسیب میرساند.
در مورد آینده؟ هیچکس از آن خبر نداشت. اما با توجه به سالیان درازی که شانگوان و چنهه باهم بوده و تنها یک رابطهی دوستی میان آنها شکل گرفته بود، تصور این مورد سخت است که حالا شکل این رابطه تغییر کرده و فراتر از این حد برود.
* * *
-در خوابگاه زنانه.
لینا در حالی که از هر دو دستش برای خفه کردن صدایش که سرشار از هیجان و شادی بود استفاده میکرد گفت: «عالیه، نجات پیدا کردیم!»
«قراره که نجات پیدا کنیم!» گائومین و فنوو همدیگر را در حالی که گریه میکردند، بهآغوش کشیده بودند.
حتی گائومین که همیشه مثبتاندیش بود، بعد از این همه مدت بیغذایی کشیدن و بودن در محلی که شبیه زندان است، شروع به از دست دادن امیدش کرده بود.
«دخترا، نگاه کنید!» ووییجون به سرعت متوجه مرد جوانی شد که در حال حرکت به سمت خوابگاه زنانه بود. اما وقتی میخواست به او اشاره کند تا دوستانش ببینند، مرد در یک آن ناپدید شد.
«چه سریع!» ووییجون متعجب و خوشحال شد.
هرچه این شخص قدرتمندتر میبود، خبر بهتری برای دختران بهحساب میآمد زیرا امیدشان برای نجات نیز به طور تصاعدی افزایش مییافت!
گرفتار شدن در خوابگاه بدون هیچ شانسی برای زنده ماندن، جایی که اگر از گرسنگی یا تشنگی نمیمردند، با خورده شدن توسط یک زامبی جانشان را از دست میدادند. با چنین واقعیت ظالمانه و ویرانگری، اگر دختران همدیگر را تشویق نمیکردند، تا به این لحظه همگی آنها عقلشان را از دست میدادند.
چند روز پیش، وقتی دیدند چیائو لانگ قدرت ظاهراً شکستناپذیری را از خود به نمایش درآورده، باور کردند که بالاخره نجات پیدا کردهاند. با این حال، حتی او که به اندازه یک انسان فوقالعاده قوی بهنظر میرسید، توسط یک موجود ناشناخته مجبور به عقب نشینی حقیرانهای شد.
دخترها دیگر طاقت و تحملی نداشتند!
همزمان با جشن گرفتن دختران برای بالا بردن روحیهشان، زامبیهای آن طرف درب، جذب صدا شدند و با خشونت شروع به حمله به درب کردند.
چهار دختر بدون اینکه جرأت کنند صدای دیگری در بیاورند دهان خود را بستند، حتی جرأت حرکت هم نداشتند، در سکوت کنار هم ایستاده و با ترس به در خیره شدند؛ در چشمشان، آنجا زندانی بود که در آن به دام افتاده بودند، اما در عین حال نشان دهنده تمایل آنها به بقا بود.
اگر در میشکست، همه میدانستند که دیگر هیچ شانسی برای زنده ماندن وجود نخواهد داشت.
ناگهان صدای بلندی از درون ساختمان به گوش رسید و زامبیهایی که به درب میکوبیدند متوقف شدند.
دخترها در حالی که احساس میکردند جانوران با قدمهای لرزانشان از آنجا دور میشوند، آه راحتی کشیدند. چهار دختر با ترس و مقداری امید به همدیگر نگاه کردند و همه با هم رو به درب، روی تختهایشان نشستند.
حالا تنها کاری که میتوانستند انجام دهند منتظر ماندن بود.
* * *
بای زهمین در یک لحظه جلوی درب ورودی خوابگاه ظاهر شد و با لگد درب را باز کرد. صدای باز شدن درب فلزی در همهجا طنین انداز شد و پژواک صدا به ساختمانهای مجاور نیز رسید.
از آنجایی که زامبیهای اطراف قبلاً توسط فو شوفنگ و بقیه از بین رفته بودند، هیچ موجود دیگری در آنجا ظاهر نشد. اما این اتفاق بای زهمین را راضی نکرد و اخمهایش در هم فرو رفت.
چرا اون زامبیا بیرون نمیان؟ بای زهمین در سکوت با خودش فکر کرد.
تا به حال، اگر حتی مقدار کمی سر و صدا وجود داشت، زامبیها قطعا به آن سمت سرازیر میشدند. با این حال، حتی پس از ایجاد چنین صدا بلندی، زامبی عجیبی که مینگ شویی شویی قبل از ترک اینجا دیده بود، خود را نشان نداد.
میزان احتیاط بای زهمین در حالی که با قدمهای آهسته و محتاطانهاش به سمت داخل ساختمان میرفت یک درجه از همیشه بیشتر شد.
اگرچه مینگ شویی شویی گفته بود که چیائو لانگ قبل از اینکه مجبور شود به طبقه سوم عقبنشینی کند، دو طبقه اول را پاکسازی کرده، اما باز هم بای زهمین فقط به چیزهایی که با چشمان خود میدید اعتماد داشت.
بوی خون و گوشت گندیده، به محض اینکه به داخل ساختمان قدمی برداشت، مشام بای زهمین را پر کرد. اجساد زامبیها و مردم در همهجا پخش شده بود و صحنهی فاجعه آمیزی را خلق کرده بود که حتی قلب ترسناکترین مرد جهان را هم به لرزه در میآورد.
با این حال، بای زهمین پس از تجربه و دیدن تعداد زیادی از جسد، احساس میکرد که حداقل میتواند این مقدار را تحمل کند. بنابراین، پس از یک لحظه توقف، به آرامی به حرکت خود ادامه داد.
طبقه پایین خوابگاه فاقد هر گونه نشانهای از حیات بود. در آن منطقه فقط اجساد پوسیده دیده میشد.
با رسیدن به طبقه دوم، چیزی که به بای زهمین سلام کرد دقیقاً همان منظرهای بود که در طبقه اول با آن مواجه شده بود و اگر لباسهای متفاوت افراد یا وضعیتی قرار گرفتن اجساد روی زمین نبود، شاید فکر میکرد که هنوز در طبقه اول است.
اما با رسیدن به طبقه سوم، بای زهمین بالاخره با یکسری تحرکات مواجه شد.
بیش از پنجاه زامبی به آرامی در راهرو در جهت پلهها پیشروی میکردند. همه این زامبیها زنانی بودند که پس از خراشیده و گاز گرفته شدن آلوده شده، یا پس از رسیدن «ثبت روح» به زمین، تبدیل به چنین موجوداتی شده بودند.
پنجاه زامبی برای شخصی مانند بای زهمین اصلاً چالش خاصی نبود، اما وقتی آن پنجاه زامبی را در یک فضای بسته قرار میدادید که تقریباً جایی برای حرکت درست وجود نداشت، همه چیز متفاوت و دشواری مبارزه چندین برابر میشد.
خوشبختانه برای او، به لطف کت کامل و گنجینههای کمیابش، همه چیز آنقدر که به نظر میرسید پیچیده نبود. علاوه بر این، برخلاف زامبیها و حیوانات بیعقل، انسانها میتوانستند اقدامات متقابلی را برای سازگاری با هر موقعیتی که با آن روبرو میشدند پیدا کنند.