پس از لحظهای فکر و با توجه به اینکه موجودی وجود داشت که میتوانست زندگی او را تهدید کند، بای زهمین تصمیم گرفت به جای خودنمایی جلوی لیلیث، تا جای ممکن محتاط عمل کند.
او به سمت پلهها رفت تا به طبقه دوم رسید و در آنجا منتظر زامبیها ماند. پشتش تقریباً با یکی از دیوارها تماس داشت و سمت چپ بدنش به گوشهای بود که دیوار راه پله و دیوار طبقه پایین به هم میرسیدند. به این ترتیب او میتوانست از حملات پشت سرش جلوگیری و با دست آسیب دیدهاش از خود دفاع کند و در عین حال میتوانست تمام حواس خودش را بر تنها مسیر قابل دسترسی بگذارد تا با هر موجودی که ظاهر میشد با دست راستش مبارزه کند.
اولین زامبیها خیلی زود به پلهها رسیده و شروع به پایین آمدن کردند. با این حال، همانطور که انتظار میرفت، هنگامی که به سمت جایی که بای زهمین منتظر آنها بود رسیدند، با صورت به زمین افتادند. زامبیها نمیتوانستند بدن خود را به درستی کنترل کنند و از آنجایی که آنها فقط میدانستند چگونه در یک خط مستقیم پیشروی کنند، عبور از پلهها برایشان مثل جهنم بود.
بای زهمین شمشیر خود را بیامان حرکت میداد و دانهدانه سر زامبیها روی زمین میافتادند و خون پس از کشتار شدید آنها شروع به جمع شدن کرده بود و حوضچه قرمز کوچکی را زیر پایش تشکیل داد.
اما این فقط بای زهمین نبود که زامبیها را میکشت.
موج بزرگ زامبیها باعث میشد تا تعداد زیادی از آنها در گوشهای گیر افتاده و سرانجام زیر مشت و لگد باقی زامبیها له شوند یا بهخاطر ازدحام جمعیت و فشار زیاد از پلهها پایین افتاده و با برخورد به زمین نابود شوند.
دو دقیقه بعد، تمام پنجاه زامبی توسط بای زهمین به طور کامل محو شده بودند. حتی یکی از آنها هم نتوانستند در برابر هوش بای زهمین عملکرد متفاوتی از خودشان نشان دهند.
«کار با شمشیرت یهمقدار بهتر شده.» لیلیث در حالی که به او نگاه میکرد لبخندی زد و با صدایی بازیگوش گفت: «موندم کارت با اون یکی شمشیرم همینقدر خوبه یا نه…»
گوشه دهان بای زهمین یکی دو بار منقبض شد. با این حال به جای اینکه مثل همیشه سکوت کند، این بار تصمیم گرفت سوالی را بپرسد که چند وقتی بود که او را آزار میداد. «میگم لیلیث، از اونجایی که تو یه ساکیباس هستی احتمالا برای قوی شدن با مردای زیادی بودی، مگه نه؟»
«تو…» لیلیث با تعجب از سوال نسبتاً جسورانه او چشمانش را تا جای ممکن باز کرد. با این حال، او شرمی احساس نمیکرد و با صدایی صاف پاسخ داد: «باید بگم که شما انسانها قوهی تخیل خیلی مریضی دارین.»
بای زهمین در حالی که دوباره از پلهها بالا میرفت پرسید: «منظورت چیه؟» او تصمیم گرفت با لیلیث صحبت کند تا اعصابش را آرام کند و موجودی که پنهان شده بود را فریب دهد.
در واقع، شوخیهای لیلیث اغلب حال و هوای سنگین بای زهمین را آرام میکردند و او بدون شک یکی از دلایلی بود که هنوز میتوانست سر عقل بماند.
«درسته که من یه ساکیباسم، اما این به اون معنا نیست که برای قوی شدن مجبورم که با یه مرد باشم.» لیلیث چند قدم عقبتر از بای زهمین، او را دنبال میکرد. سپس چشمانش را گرد کرد و به آرامی گفت: «مشخص نیست؟ منم مثل تو برای تکامل و قدرتمندتر شدن نیاز دارم که دشمنهای قویتر از خودم رو شکست بدم و حجم عظیمی از نیروی روح رو جذب کنم.»
«ام؟» بای زهمین نتوانست با تعجب به پشت سر نگاه نکرده و احمقانه ترین سوال تمام عمرش را نپرسد: «اما مگه تو یه ساکیباس نیستی؟»
«محض رضای شیطان، مگه دیوونه شدی؟!» لیلیث دیگر جلوی خودش را نگرفت و با یک پسگردنی از خجالتش درامد و بعد با صدایی جدی گفت: «حالا چون من سر شوخی رو باهات باز میکنم که قرار نیست به همه اوهوم اوهوم کرده باشم. شاید بعضی از ساکیباسها اینطوری باشن ولی هنوز مادر زاییده نشده کسی که ل*ت منو ببینه، بعد تو میای میگی با مردای زیادی بودم؟»
قدمهای بای زهمین متوقف شد و با چشمانی پر از ناباوری به او خیره شد و گفت: «پس باکرهای؟»
«مشکلی داره؟» لیلیث سپس با لبخندی اغوا کننده به او نگاه کرد و زمزمهکنان گفت: «اوهو؟ نکنه خودت میخوای عفتم رو لکهدار کنی؟ کیااااا~ زهمین تو خیلی پسر شیطونی شدیا!»
نفس بای زهمین با شنیدن زمزمههای لیلیث تا حدودی تند شد و به سرعت سرش را تکان داد و از پرسیدن آن سوالات پشیمان شد.
لیلیث با دانستن اینکه زندگی بای زهمین اینجا در خطر است، دست از شوخی برداشت و شروع به توضیح برخی چیزها کرد: «قرار نیست که هر داستانی که از خودتون درآوردین درست باشه. آره درسته که من یه ساکیباسم ولی ظاهرم بهصورت ذاتی قشنگه، همین. قرار که نیست حول باشم! درضمن اینم گفته باشم، شاید نژاد من زیبا باشن ولی تاحالا کسی نبوده که به پای زیبایی من برسه، پس بهتره به خودت افتخار کنی زهمین کوچولو.»
«واو… بذلهگوییت حرف نداره..» بای زهمین در حالی که با گروهی کوچک از زامبیها مبارزه میکرد، به لیلیث تکه انداخت.
«هی! دارم جدی باهات حرف میزنم!» لیلیث شروع به رفتار مثل دختر بچهای کرد که مورد آزار و اذیت قرار گرفته. عمل معصومانه او بسیار زیبا و جذاب بود که تضاد زیبایی را با اندام فریبنده او ایجاد میکرد.
«بله بله، حق با شماست.» بای زهمین در حالی که به کشتار زامبیها ادامه میداد، با حالتی معمولی سر تکان داد. «حرف حرف شماست ملکه زیبای من.»
«ایــش!» لیلیث میدانست که بای زهمین او را جدی نمیگیرد، بنابراین به سادگی با دهانش صدایی دراورد و چشمانش با نوعی تردید برق زد. با این حال، در پایان، او به آرامی سرش را تکان داد و تصمیم گرفت آنچه که فکر میکند را انجام ندهد وگرنه ممکن بود اوضاع از کنترل خارج شود.
از سوی دیگر، بای زهمین تا به این لحظه بیش از هزار و سیصد زامبی را که در سراسر طبقه سوم پراکنده شده بودند را نابود کرده بود. خوابگاه زنانه به اندازهی خوابگاه مردانه بزرگ بود. به هر حال، دانشگاه بسیار بزرگ بود و تعداد دانشجویان واقعا قابل شمارش نبود.
با اینکه تعداد زیادی همیشه در خوابگاه نمیماندند، اما حداقل ۴۰ درصد دانشجویان در آنجا اقامت داشتند. خوابگاههای مردانه و زنانه با اینکه فقط چهار یا پنج طبقه بودند ولی همان طبقات هم مساحت بسیار عظیمی را شامل میشدند.
[شما روح زامبی معمولی سطح 5 را به دست آوردید]
[شما به سطح ۲۱ رسیدید. دو امتیاز وضعیت آزاد برای استفاده به شما تعلق گرفت.]
«فو… زمانبندی خوبی بود.» بای زهمین کمکم داشت احساس خستگی میکرد، با این حال، پس از کشتن پانصدمین زامبی، پیام شیرینی که به او میگفت سطحش بالا رفته است در شبکیه چشمش ظاهر شد و بلافاصله خستگی از تنش بیرون رفت.
بعد از حدود ده دقیقه، بالاخره بای زهمین راه پلههای منتهی به طبقه چهارم را پاکسازی کرد.
طبق داستانی که مینگ شوییشویی بیان کرده بود، چیائو لانگ با رسیدن به طبقه سوم توسط یک زامبی عجیب عقب رانده شده و تا کنون تقریباً همه چیز با داستانش مطابقت داشت. چرا که بای زهمین نمیتوانست اجساد نابود شده توسط توپهای هوایی چیائو لانگ را ببیند.
اما… پس آن زامبی کجا بود؟
جواب بای زهمین خیلی زود به دستش رسید، چون به محض وارد شدن به پلکانی که به طبقه چهارم ساختمان میرفت، فشار هولناکی بدنش را فرا گرفت که انگار میخواست او را در یک آن ببلعد.
این فشار به حدی زیاد بود که بای زهمین تا کنون فقط یک بار دیگر آن را در زندگی تجربه کرده بود.
قسمت 49: ساکیباس پاک
پس از لحظهای فکر و با توجه به اینکه موجودی وجود داشت که میتوانست زندگی او را تهدید کند، بای زهمین تصمیم گرفت به جای خودنمایی جلوی لیلیث، تا جای ممکن محتاط عمل کند.
او به سمت پلهها رفت تا به طبقه دوم رسید و در آنجا منتظر زامبیها ماند. پشتش تقریباً با یکی از دیوارها تماس داشت و سمت چپ بدنش به گوشهای بود که دیوار راه پله و دیوار طبقه پایین به هم میرسیدند. به این ترتیب او میتوانست از حملات پشت سرش جلوگیری و با دست آسیب دیدهاش از خود دفاع کند و در عین حال میتوانست تمام حواس خودش را بر تنها مسیر قابل دسترسی بگذارد تا با هر موجودی که ظاهر میشد با دست راستش مبارزه کند.
اولین زامبیها خیلی زود به پلهها رسیده و شروع به پایین آمدن کردند. با این حال، همانطور که انتظار میرفت، هنگامی که به سمت جایی که بای زهمین منتظر آنها بود رسیدند، با صورت به زمین افتادند. زامبیها نمیتوانستند بدن خود را به درستی کنترل کنند و از آنجایی که آنها فقط میدانستند چگونه در یک خط مستقیم پیشروی کنند، عبور از پلهها برایشان مثل جهنم بود.
بای زهمین شمشیر خود را بیامان حرکت میداد و دانهدانه سر زامبیها روی زمین میافتادند و خون پس از کشتار شدید آنها شروع به جمع شدن کرده بود و حوضچه قرمز کوچکی را زیر پایش تشکیل داد.
اما این فقط بای زهمین نبود که زامبیها را میکشت.
موج بزرگ زامبیها باعث میشد تا تعداد زیادی از آنها در گوشهای گیر افتاده و سرانجام زیر مشت و لگد باقی زامبیها له شوند یا بهخاطر ازدحام جمعیت و فشار زیاد از پلهها پایین افتاده و با برخورد به زمین نابود شوند.
دو دقیقه بعد، تمام پنجاه زامبی توسط بای زهمین به طور کامل محو شده بودند. حتی یکی از آنها هم نتوانستند در برابر هوش بای زهمین عملکرد متفاوتی از خودشان نشان دهند.
«کار با شمشیرت یهمقدار بهتر شده.» لیلیث در حالی که به او نگاه میکرد لبخندی زد و با صدایی بازیگوش گفت: «موندم کارت با اون یکی شمشیرم همینقدر خوبه یا نه…»
گوشه دهان بای زهمین یکی دو بار منقبض شد. با این حال به جای اینکه مثل همیشه سکوت کند، این بار تصمیم گرفت سوالی را بپرسد که چند وقتی بود که او را آزار میداد. «میگم لیلیث، از اونجایی که تو یه ساکیباس هستی احتمالا برای قوی شدن با مردای زیادی بودی، مگه نه؟»
«تو…» لیلیث با تعجب از سوال نسبتاً جسورانه او چشمانش را تا جای ممکن باز کرد. با این حال، او شرمی احساس نمیکرد و با صدایی صاف پاسخ داد: «باید بگم که شما انسانها قوهی تخیل خیلی مریضی دارین.»
بای زهمین در حالی که دوباره از پلهها بالا میرفت پرسید: «منظورت چیه؟» او تصمیم گرفت با لیلیث صحبت کند تا اعصابش را آرام کند و موجودی که پنهان شده بود را فریب دهد.
در واقع، شوخیهای لیلیث اغلب حال و هوای سنگین بای زهمین را آرام میکردند و او بدون شک یکی از دلایلی بود که هنوز میتوانست سر عقل بماند.
«درسته که من یه ساکیباسم، اما این به اون معنا نیست که برای قوی شدن مجبورم که با یه مرد باشم.» لیلیث چند قدم عقبتر از بای زهمین، او را دنبال میکرد. سپس چشمانش را گرد کرد و به آرامی گفت: «مشخص نیست؟ منم مثل تو برای تکامل و قدرتمندتر شدن نیاز دارم که دشمنهای قویتر از خودم رو شکست بدم و حجم عظیمی از نیروی روح رو جذب کنم.»
«ام؟» بای زهمین نتوانست با تعجب به پشت سر نگاه نکرده و احمقانه ترین سوال تمام عمرش را نپرسد: «اما مگه تو یه ساکیباس نیستی؟»
«محض رضای شیطان، مگه دیوونه شدی؟!» لیلیث دیگر جلوی خودش را نگرفت و با یک پسگردنی از خجالتش درامد و بعد با صدایی جدی گفت: «حالا چون من سر شوخی رو باهات باز میکنم که قرار نیست به همه اوهوم اوهوم کرده باشم. شاید بعضی از ساکیباسها اینطوری باشن ولی هنوز مادر زاییده نشده کسی که ل*ت منو ببینه، بعد تو میای میگی با مردای زیادی بودم؟»
قدمهای بای زهمین متوقف شد و با چشمانی پر از ناباوری به او خیره شد و گفت: «پس باکرهای؟»
«مشکلی داره؟» لیلیث سپس با لبخندی اغوا کننده به او نگاه کرد و زمزمهکنان گفت: «اوهو؟ نکنه خودت میخوای عفتم رو لکهدار کنی؟ کیااااا~ زهمین تو خیلی پسر شیطونی شدیا!»
نفس بای زهمین با شنیدن زمزمههای لیلیث تا حدودی تند شد و به سرعت سرش را تکان داد و از پرسیدن آن سوالات پشیمان شد.
لیلیث با دانستن اینکه زندگی بای زهمین اینجا در خطر است، دست از شوخی برداشت و شروع به توضیح برخی چیزها کرد: «قرار نیست که هر داستانی که از خودتون درآوردین درست باشه. آره درسته که من یه ساکیباسم ولی ظاهرم بهصورت ذاتی قشنگه، همین. قرار که نیست حول باشم! درضمن اینم گفته باشم، شاید نژاد من زیبا باشن ولی تاحالا کسی نبوده که به پای زیبایی من برسه، پس بهتره به خودت افتخار کنی زهمین کوچولو.»
«واو… بذلهگوییت حرف نداره..» بای زهمین در حالی که با گروهی کوچک از زامبیها مبارزه میکرد، به لیلیث تکه انداخت.
«هی! دارم جدی باهات حرف میزنم!» لیلیث شروع به رفتار مثل دختر بچهای کرد که مورد آزار و اذیت قرار گرفته. عمل معصومانه او بسیار زیبا و جذاب بود که تضاد زیبایی را با اندام فریبنده او ایجاد میکرد.
«بله بله، حق با شماست.» بای زهمین در حالی که به کشتار زامبیها ادامه میداد، با حالتی معمولی سر تکان داد. «حرف حرف شماست ملکه زیبای من.»
«ایــش!» لیلیث میدانست که بای زهمین او را جدی نمیگیرد، بنابراین به سادگی با دهانش صدایی دراورد و چشمانش با نوعی تردید برق زد. با این حال، در پایان، او به آرامی سرش را تکان داد و تصمیم گرفت آنچه که فکر میکند را انجام ندهد وگرنه ممکن بود اوضاع از کنترل خارج شود.
از سوی دیگر، بای زهمین تا به این لحظه بیش از هزار و سیصد زامبی را که در سراسر طبقه سوم پراکنده شده بودند را نابود کرده بود. خوابگاه زنانه به اندازهی خوابگاه مردانه بزرگ بود. به هر حال، دانشگاه بسیار بزرگ بود و تعداد دانشجویان واقعا قابل شمارش نبود.
با اینکه تعداد زیادی همیشه در خوابگاه نمیماندند، اما حداقل ۴۰ درصد دانشجویان در آنجا اقامت داشتند. خوابگاههای مردانه و زنانه با اینکه فقط چهار یا پنج طبقه بودند ولی همان طبقات هم مساحت بسیار عظیمی را شامل میشدند.
[شما روح زامبی معمولی سطح 5 را به دست آوردید]
[شما به سطح ۲۱ رسیدید. دو امتیاز وضعیت آزاد برای استفاده به شما تعلق گرفت.]
«فو… زمانبندی خوبی بود.» بای زهمین کمکم داشت احساس خستگی میکرد، با این حال، پس از کشتن پانصدمین زامبی، پیام شیرینی که به او میگفت سطحش بالا رفته است در شبکیه چشمش ظاهر شد و بلافاصله خستگی از تنش بیرون رفت.
بعد از حدود ده دقیقه، بالاخره بای زهمین راه پلههای منتهی به طبقه چهارم را پاکسازی کرد.
طبق داستانی که مینگ شوییشویی بیان کرده بود، چیائو لانگ با رسیدن به طبقه سوم توسط یک زامبی عجیب عقب رانده شده و تا کنون تقریباً همه چیز با داستانش مطابقت داشت. چرا که بای زهمین نمیتوانست اجساد نابود شده توسط توپهای هوایی چیائو لانگ را ببیند.
اما… پس آن زامبی کجا بود؟
جواب بای زهمین خیلی زود به دستش رسید، چون به محض وارد شدن به پلکانی که به طبقه چهارم ساختمان میرفت، فشار هولناکی بدنش را فرا گرفت که انگار میخواست او را در یک آن ببلعد.
این فشار به حدی زیاد بود که بای زهمین تا کنون فقط یک بار دیگر آن را در زندگی تجربه کرده بود.