وقتی بای زهمین پاهایش به طبقه چهارم ساختمان رسید فشاری که احساس کرد بسیار زیاد بود و حس این را داشت که جریان یک آبشار بر سرش میکوبد.
با این حال، حالت چهرهی بای زهمین بهجای ناراحت شدن، تبدیل به یک لبخند کوچک شد.
«هاها، من واقعا قویتر شدم!» بای زهمین با صدای بلند خندید و در حالی که دستش را روی دسته شمشیرش محکم میکرد، قدمی به جلو برداشت.
درست بود، بای زهمین فعلی دیگر همان فرد گذشته نبود. بای زهمین فعلی دیگر همان انسان سادهای نبود که فقط میتوانست بدود و بهصورت تئوری برنامهریزی کند تا بلکه بهسختی شانس پیروزی در برابر یک هیولا را داشته باشد! او در حال حاضر یک تکاملیافتهی قدرتمند سطح 21 بود که حجم زیادی نیروی روح، منجمله قدرت روح یک هیولا مرتبه اول را جذب کرده بود!
بایزهمین کمی با خودش فکر کرد و متوجه شد که شاید نتواند در یک مبارزهی تکبهتک پیروز شود ولی مطمئنا به این معنا هم نبود که شکست میخورد. پس دیگر تردیدی برای پیشروی نکرد.
برد و باخت در این مبارزه، همه و همه به این بستگی داشت که زامبی تکامل یافته چه نوع مهارتی دارد.
بای زهمین با نگاهی مصمم، مهارت دستکاری خون مرتبه اول خود را فعال و آن را روی خودش قرار داد. البته قصدش این نبود که به خودش صدمه بزند. هدف او با تمام دفعات قبلی متفاوت بود.
…
هدف وجود آدرنالین چه بود؟ آدرنالین در اصل یک هورمون بود و میتوان آن را یک «ماده» نیز در نظر گرفت. این ماده توانایی انقباض رگهای خونی، گشاد کردن راههای هوایی و افزایش ضربان قلب را داشت.
اما چه زمانی این ماده اثرات خود را نشان میداد؟ بدن، زمانی که احساس خطر میکند شروع به ترشح آدرنالین میکند و این ماده از طریق خون به تمام نقاط بدن حرکت میکند.
علاوه بر این، آدرنالین فواید بسیار خوبی داشت که برخی از آنها بهبود واکنشها، افزایش سرعت و بسیاری موارد دیگر بود… پس اگر بای زهمین جریان خون خود را افزایش میداد تا آدرنالین با سرعت بیشتری شروع به حرکت کند، چه اتفاقی میافتاد؟
آیا ممکن بود که این ویژگیها را حتی بیشتر از این هم افزایش داد؟
«تو دیوونه ای…» چشمان لیلیث در حالی که به بای زهمین خیره شده بود، در کمال ناباوری گشاد شد.
مطمئنا بای زهمین تنها موجودی نبود که مهارت دستکاری خونش را در اختیار داشت. لیلیث کسی را میشناخت که از مهارت طبیعی مشابهی برخوردار بود و قدرت خیلی بیشتری از او داشت… با این حال، آن موجود هم هرگز به خودش اجازهی فکر کردن به استفاده از چنین چیز ویرانگری را روی بدنش نمیداد.
دلیلش ساده بود. استفاده از مهارت بر روی بدن خود بسیار خطرناک بود، مگر اینکه درون چنین مهارتی نوعی نعمت یا سود وجود میداشت. با این حال، مهارت دستکاری خون بای زهمین، مهارتی بود که در دستهی تهاجمی در نظر گرفته شده و نباید روی خودش استفاده میشد. بهخصوص وقتی که او حتی تسلط اولیه لازم را هم بر مهارت خود نداشت!
با این همه اگرچه این کار خطرناک بود، اما وضعیت فعلی بای زهمین هم بسیار خطرناک و دشوار بود. در این دنیای ویران شده اگر کسی در همان ابتدای کار خودش را به چالش نمیکشید و ریسک نمیکرد، هرگز نمیتوانست تا آنجایی که لازم است قوی شده و برای زنده ماندن امیدی داشته باشد.
بای زهمین همه اینها را به خوبی درک کرده و دقیقاً به همین دلیل بود که تصمیم گرفت قمار کند… و قمار او در کنار قدرت جادویی بالایش ثابت کردند که طرز تفکرش درست است.
او پس از فعال کردن مهارت دستکاری خون، میتوانست ضربان قلبش را افزایش دهد تا خون در سرتاسر بدنش دو برابر سریعتر از حد معمول حرکت کند. او جرات نداشت بیشتر از این به بدنش فشار بیاورد.
پس از چند لحظه مردمک چشمانش گشاد شد و دید کلی او را نسبت به محیط اطرافش بهبود بخشید.
به دلیل گردش سریعتر آدرنالین، گلوکز خونش هم افزایش یافت و بای زهمین احساس کرد که بدنش نسبت به گذشته انرژی بیشتری دارد.
انجام این کار بسیار خطرناک بود و مانای فرد را دائما مصرف میکرد زیرا بای زهمین باید مهارت دستکاری خون خود را فعال نگه میداشت. با این حال، در این مرحله، تا زمانی که نبرد در سریع ترین زمان ممکن به پایان میرسید، مشکلی وجود نداشت.
بای زهمین پایی به زمین زیر پایش کوبید و خودش با سرعت تمام به جلو شلیک کرد و در جستجوی زامبی عجیب، از بین راهروهای ناآشنا با سرعت زیادی رد میشد. با توجه به سرعت زیاد و کوچک بودن راهروها، از نمای داخل اتاقها، حضور او درست در یک پلک زدن محو میشد.
طبقه چهارم بر خلاف دو طبقه اول که مملو از اجساد و خون بود عملاً بدون هرگونه مزاحمت اضافی بود. همچنین هیچ نشانی از زامبیها یا موجودات عجیب دیگری هم وجود نداشت، بنابراین بای زهمین به درستی فرض کرد که همه زامبیهای طبقه چهارم احتمالاً به طبقه سوم رفته و به زامبیهای آنجا ملحق شدهاند. همین توضیح میداد که چرا تعداد آنها تا این اندازه زیاد بود.
چیز عجیب دیگر این بود که هیچ دربی شکسته نشده و درب بسیاری از اتاقها باز بودند. آنهایی هم که بسته شده بودند مشخصا مقاومتشان افزایش داده شده بود تا هیچ هیولایی نتواند از آنها عبور کند. با دیدن این نشانه این احتمال زیاد بود که هنوز افرادی در داخل آن اتاقها زنده مانده باشند زیرا اگر آنها زامبی شده بودند، احتمالاً برای از بین بردن درب تمام تلاششان را میکردند.
بای زهمین چندین بطری خون از کولهپشتیاش بیرون آورد و به دلیل آدرنالینی که در رگهایش جاری شده بود، پس از باز کردن بطریها با دست نیمه شکستهاش تقریباً هیچ دردی را احساس نکرد. بعد از آن شروع به پاشش خون روی زمین کرد.
بای زهمین به ازای هر راهرویی که رد میکرد، یک بطری دو لیتری خون روی زمین میپاشید.
سرانجام، پس از پخش کردن بیش از بیست بطری خون و باقی گذاشتن تنها ده بطری برای موارد اضطراری، بای زهمین سر جای خود ایستاد و صبورانه منتظر ماند.
اگرچه او نمیتوانست احساس کند که این فشار وحشتناک دقیقاً از کجا میآید، اما میتوانست بفهمد که این موجود به سرعت در حال نزدیکتر شدن به اوست.
ناگهان بای زهمین وزش باد شدیدی را احساس کرد که به سمت او میآید و بدون تردید در حالی که با شمشیر خود بُرشی مورب ایجاد کرد، به کنار پرید.
باممم!
ناگهان صدای برخورد دو فلز در سراسر راهرو طنین انداز شد و تقریباً از کل طبقه چهارم عبور کرد تا نشان دهد که درگیری بین این دو چقدر قدرتمند بوده است.
قسمت 50: آدرنالین و دستکاری خون
وقتی بای زهمین پاهایش به طبقه چهارم ساختمان رسید فشاری که احساس کرد بسیار زیاد بود و حس این را داشت که جریان یک آبشار بر سرش میکوبد.
با این حال، حالت چهرهی بای زهمین بهجای ناراحت شدن، تبدیل به یک لبخند کوچک شد.
«هاها، من واقعا قویتر شدم!» بای زهمین با صدای بلند خندید و در حالی که دستش را روی دسته شمشیرش محکم میکرد، قدمی به جلو برداشت.
درست بود، بای زهمین فعلی دیگر همان فرد گذشته نبود. بای زهمین فعلی دیگر همان انسان سادهای نبود که فقط میتوانست بدود و بهصورت تئوری برنامهریزی کند تا بلکه بهسختی شانس پیروزی در برابر یک هیولا را داشته باشد! او در حال حاضر یک تکاملیافتهی قدرتمند سطح 21 بود که حجم زیادی نیروی روح، منجمله قدرت روح یک هیولا مرتبه اول را جذب کرده بود!
بایزهمین کمی با خودش فکر کرد و متوجه شد که شاید نتواند در یک مبارزهی تکبهتک پیروز شود ولی مطمئنا به این معنا هم نبود که شکست میخورد. پس دیگر تردیدی برای پیشروی نکرد.
برد و باخت در این مبارزه، همه و همه به این بستگی داشت که زامبی تکامل یافته چه نوع مهارتی دارد.
بای زهمین با نگاهی مصمم، مهارت دستکاری خون مرتبه اول خود را فعال و آن را روی خودش قرار داد. البته قصدش این نبود که به خودش صدمه بزند. هدف او با تمام دفعات قبلی متفاوت بود.
…
هدف وجود آدرنالین چه بود؟ آدرنالین در اصل یک هورمون بود و میتوان آن را یک «ماده» نیز در نظر گرفت. این ماده توانایی انقباض رگهای خونی، گشاد کردن راههای هوایی و افزایش ضربان قلب را داشت.
اما چه زمانی این ماده اثرات خود را نشان میداد؟ بدن، زمانی که احساس خطر میکند شروع به ترشح آدرنالین میکند و این ماده از طریق خون به تمام نقاط بدن حرکت میکند.
علاوه بر این، آدرنالین فواید بسیار خوبی داشت که برخی از آنها بهبود واکنشها، افزایش سرعت و بسیاری موارد دیگر بود… پس اگر بای زهمین جریان خون خود را افزایش میداد تا آدرنالین با سرعت بیشتری شروع به حرکت کند، چه اتفاقی میافتاد؟
آیا ممکن بود که این ویژگیها را حتی بیشتر از این هم افزایش داد؟
«تو دیوونه ای…» چشمان لیلیث در حالی که به بای زهمین خیره شده بود، در کمال ناباوری گشاد شد.
مطمئنا بای زهمین تنها موجودی نبود که مهارت دستکاری خونش را در اختیار داشت. لیلیث کسی را میشناخت که از مهارت طبیعی مشابهی برخوردار بود و قدرت خیلی بیشتری از او داشت… با این حال، آن موجود هم هرگز به خودش اجازهی فکر کردن به استفاده از چنین چیز ویرانگری را روی بدنش نمیداد.
دلیلش ساده بود. استفاده از مهارت بر روی بدن خود بسیار خطرناک بود، مگر اینکه درون چنین مهارتی نوعی نعمت یا سود وجود میداشت. با این حال، مهارت دستکاری خون بای زهمین، مهارتی بود که در دستهی تهاجمی در نظر گرفته شده و نباید روی خودش استفاده میشد. بهخصوص وقتی که او حتی تسلط اولیه لازم را هم بر مهارت خود نداشت!
با این همه اگرچه این کار خطرناک بود، اما وضعیت فعلی بای زهمین هم بسیار خطرناک و دشوار بود. در این دنیای ویران شده اگر کسی در همان ابتدای کار خودش را به چالش نمیکشید و ریسک نمیکرد، هرگز نمیتوانست تا آنجایی که لازم است قوی شده و برای زنده ماندن امیدی داشته باشد.
بای زهمین همه اینها را به خوبی درک کرده و دقیقاً به همین دلیل بود که تصمیم گرفت قمار کند… و قمار او در کنار قدرت جادویی بالایش ثابت کردند که طرز تفکرش درست است.
او پس از فعال کردن مهارت دستکاری خون، میتوانست ضربان قلبش را افزایش دهد تا خون در سرتاسر بدنش دو برابر سریعتر از حد معمول حرکت کند. او جرات نداشت بیشتر از این به بدنش فشار بیاورد.
پس از چند لحظه مردمک چشمانش گشاد شد و دید کلی او را نسبت به محیط اطرافش بهبود بخشید.
به دلیل گردش سریعتر آدرنالین، گلوکز خونش هم افزایش یافت و بای زهمین احساس کرد که بدنش نسبت به گذشته انرژی بیشتری دارد.
انجام این کار بسیار خطرناک بود و مانای فرد را دائما مصرف میکرد زیرا بای زهمین باید مهارت دستکاری خون خود را فعال نگه میداشت. با این حال، در این مرحله، تا زمانی که نبرد در سریع ترین زمان ممکن به پایان میرسید، مشکلی وجود نداشت.
بای زهمین پایی به زمین زیر پایش کوبید و خودش با سرعت تمام به جلو شلیک کرد و در جستجوی زامبی عجیب، از بین راهروهای ناآشنا با سرعت زیادی رد میشد. با توجه به سرعت زیاد و کوچک بودن راهروها، از نمای داخل اتاقها، حضور او درست در یک پلک زدن محو میشد.
طبقه چهارم بر خلاف دو طبقه اول که مملو از اجساد و خون بود عملاً بدون هرگونه مزاحمت اضافی بود. همچنین هیچ نشانی از زامبیها یا موجودات عجیب دیگری هم وجود نداشت، بنابراین بای زهمین به درستی فرض کرد که همه زامبیهای طبقه چهارم احتمالاً به طبقه سوم رفته و به زامبیهای آنجا ملحق شدهاند. همین توضیح میداد که چرا تعداد آنها تا این اندازه زیاد بود.
چیز عجیب دیگر این بود که هیچ دربی شکسته نشده و درب بسیاری از اتاقها باز بودند. آنهایی هم که بسته شده بودند مشخصا مقاومتشان افزایش داده شده بود تا هیچ هیولایی نتواند از آنها عبور کند. با دیدن این نشانه این احتمال زیاد بود که هنوز افرادی در داخل آن اتاقها زنده مانده باشند زیرا اگر آنها زامبی شده بودند، احتمالاً برای از بین بردن درب تمام تلاششان را میکردند.
بای زهمین چندین بطری خون از کولهپشتیاش بیرون آورد و به دلیل آدرنالینی که در رگهایش جاری شده بود، پس از باز کردن بطریها با دست نیمه شکستهاش تقریباً هیچ دردی را احساس نکرد. بعد از آن شروع به پاشش خون روی زمین کرد.
بای زهمین به ازای هر راهرویی که رد میکرد، یک بطری دو لیتری خون روی زمین میپاشید.
سرانجام، پس از پخش کردن بیش از بیست بطری خون و باقی گذاشتن تنها ده بطری برای موارد اضطراری، بای زهمین سر جای خود ایستاد و صبورانه منتظر ماند.
اگرچه او نمیتوانست احساس کند که این فشار وحشتناک دقیقاً از کجا میآید، اما میتوانست بفهمد که این موجود به سرعت در حال نزدیکتر شدن به اوست.
ناگهان بای زهمین وزش باد شدیدی را احساس کرد که به سمت او میآید و بدون تردید در حالی که با شمشیر خود بُرشی مورب ایجاد کرد، به کنار پرید.
باممم!
ناگهان صدای برخورد دو فلز در سراسر راهرو طنین انداز شد و تقریباً از کل طبقه چهارم عبور کرد تا نشان دهد که درگیری بین این دو چقدر قدرتمند بوده است.