ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۶ – نخبگان

مبارزه با موجودات سطح بالا واقعاً خطرناک بود. تنها یک اشتباه کافی‌ست تا هر کسی را به دنیای زیرین روانه کند تا به خدای افسانه‌ای مرگ درود فرستد.

در واقع، حتی مبارزه با یک زامبی سطح 3 نیز در چند دقیقه اول آخرالزمان بسیار دشوار است. یک لمس یا کوچکترین خراش و همه چیز در همان لحظه تمام می‌شد. برای پایان یافتن یک زندگی نیازی به نیش یا تماس زیاد نبود.

در حقیقت، اگر بای زه‌مین شانس نمی‌آورد، احتمالاً تابه‌حال مرده بود.

در آن زمان، چون پنجره اتاقش کوچک بود توانست یک زنبور سطح 5 را شکست دهد. آن موجود هیچ چاره‌ای جز پرواز مستقیم به سمت او نداشت و همین هم موجب شد حمله بای زه‌مین به راحتی به آن برخورد کند، چرا که می‌دانست حمله از کجا می‌آید. در غیر این‌صورت، شکست دادن چنین هیولای سریع و غیرقابل پیش‌بینی‌ای برای او غیرممکن بود.

همچنین به لطف همین اتفاق هم بود که او به مهارت دستکاری خون دست یافت. اگر این مهارت نبود، بای زه‌مین حتی نمی‌توانست با موفقیت اتاقش را ترک کند و تبدیل به غذای زامبی‌ها می‌شد.

با این‌حال، اگرچه مبارزه با هیولاهای سطح بالا مخاطره‌آمیز بود، اما پاداش پیروز شدن هم بسیار بالاتر از پاداشی بود که از شکست دادن هیولاهای هم‌سطح خودش دریافت می‌کرد. با توجه به این واقعیت که هر فرد در هر سطح فقط دو امتیاز آماری دریافت می‌کرد، فقط امتیازات اضافی آمار به تنهایی معادل دو یا چند سطح بود؛ جوایز و آیتم‌ها که خود موضوع دیگری بود.

بای زه‌مین قدمی به جلو برداشت و به سرعت دو گوی و طومار را داخل کوله‌پشتی خود گذاشت و دوباره بلند شد. بلافاصله و بدون حتی یک لحظه استراحت، محکم به زمین زیر پایش کوبید و به سمت زامبی‌هایی که به سوی او تلوتلو می‌خوردند، حرکت کرد.

یک دقیقه بعد، زامبی‌های باقی مانده توسط بای زه‌مین پاکسازی شده بودند.

بای زه‌مین درحالی‌که به معلم زن سی‌وچند ساله‌ای که قبلاً نجات داده بود نگاه می‌کرد با اخم پرسید: «استاد جیا[1]. چه اتفاقی برای بقیه افتاده؟»

معلم با لبخند تلخی پاسخ داد: «دانشجو بای[2]… بقیه… متاسفانه اونا وقتی که دیدن اوضاع خراب شده فرار کردن. به کدوم سمت رفتن… ببخشید اما واقعا نمی‌دونم…»

این معلم جیا جیائو[3] نام داشت و معلم دانشجویان سال سومی بود بنابراین بای زه‌مین را می‌شناخت. شخصیت او ذاتاً مهربان بود و در گذشته با بای زه‌مین با اینکه از یک خانواده معمولی بود رفتار بسیار خوبی داشت.

«که اینطور.» بای زه‌مین در حالی‌که به دوازده نفری که باقی مانده بودند نگاه کرد، به سادگی سری تکان داد.

حدود نیمی از آنها با دیدن زامبی‌هایی که از همه طرف نزدیک می‌شدند فرار کرده بودند. این افراد به احتمال زیاد جانشان را از دست می‌دادند، مگر اینکه جرات مبارزه برای زندگی خود را پیدا کنند. اما حتی در آن زمان هم، شانس مردن بسیار بیشتر از زندگی بود.

در مورد این، بای زه‌مین هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد. در این لحظه زنده ماندن برای خود او نیز دشوار بود و یک آخوندک بزرگ و سریع او را مجبور کرده بود تا از تمام امتیازهایی که برای مواقع بحرانی پس‌انداز کرده بود استفاده کند. اگر قرار بود با دو عدد دیگر از آن هیولاها روبرو شود به احتمال زیاد می‌مرد مگر اینکه شرایط میدان نبرد به او کمک زیادی می‌کرد.

از آنجایی که آن افراد فرار کرده بودند، دیگر کاری با آنها نداشت. او فقط به این‌خاطر آنها را نجات داده که در مسیرش آنها را دیده بود و نمی‌خواست هم‌نوعش تبدیل به غذای گونه‌های دیگر شوند.

بای زه‌مین حرفش را زد و برگشت تا از آنجا برود: «بیاید بریم. باید بریم سمت ورزشگاه. فقط در این صورته که واقعا می‌تونیم یه کمی استراحت کنیم.»

دوازده بازمانده هم او را دنبال کردند، چرا که ذره‌ای جرأت نداشتند بیش از این پشت سر بمانند. چشمان پر از ترس آنها برای آینده، به شدت به همه جهات می‌چرخیدند و نگران بودند که موجودی جهش‌یافته و عجیب، زندگی‌ای را که سال‌ها از آن‌ها محافظت کرده بودند از آنها بگیرد.

×××

در مقابل خوابگاه پسرانه، خوابگاه دخترانه قرار داشت. فاصله محل استراحت دختران تا ورزشگاه دقیقاً به اندازه فاصله ورزشگاه تا خوابگاه مردان بود.

یک گروه حدودا بیست نفری به سمت سالن ورزشی حرکت کردند. این گروه عمدتاً از زنان تشکیل شده بود، اما در میان آنها هفت مرد نیز حضور داشتند.

با این‌حال، فرقی نمی‌کرد که زن باشند یا مرد، همه با احترام، تحسین و عشق به پشت زنی که آنها را هدایت می‌کرد نگاه می‌کردند.

ناگهان یک گروه پنج نفره از زامبی‌ها به سمت جمعیت بازماندگان شروع به حرکت کردند. بسیاری از آنها با دیدن ظاهر کثیف و ترسناک آن زامبی‌ها، نمی‌توانستند جلوی جیغ زدنشان را بگیرند و با تمام وجود می‌لرزیدند.

زنی که گروه را رهبری می‌کرد و جان تقریبا بیست نفر را بر دوش داشت موهای نقره‌ای رنگ زیبا و چشمان آبی روشن داشت. پوست او به سفیدی شیر و صاف مانند خالص‌ترین ابریشم بود که ظاهری شبیه به الهه‌ي واقعی به او می‌داد. با این حال، لحن بیان او مانند یخی ابدی سرد و بدون ذره‌ای احساسات ظاهری بود. با این‌حال، اگرچه حالت او مانند یخ سرد بود، بدنش مانند آتش داغ بود، پر از انحناهایی در مکان‌های مناسب و جذاب.

این زن جوان 22 ساله با دیدن پنج زامبی مقابلش ذره‌ای وحشت نکرد و نگاهش کوچکترین تغییری نسبت به قبل نداشت. او دستش را تکان داد و پنج نیزه‌ی یخی بالای سرش به‌صورت شناور ظاهر شدند. با یک تکان دیگر، پنج نیزه‌ی یخی به سمت زامبی‌های در حال حرکت شلیک شدند.

پنج نیزه‌ی یخی با دقت بسیار زیاد به سر پنج زامبی که با سرعت خجالت‌آوری آهسته حرکت می‌کردند برخورد کردند و سوراخی به اندازه یک مشت کوچک در سر هر یک از آنها ایجاد شد. با این‌حال، هیچ خونی از زخم‌ها بیرون نیامد زیرا لایه کوچکی از یخ، آنها را مهروموم کرده بود.

وقتی بقیه بازماندگان این وضعیت را دیدند، حالات آنها تغییر کرد و پرستش آنها نسبت به این زن بلافاصله چندین برابر شد.

از طرفی حالت زن همچنان مثل همیشه سرد و بی تفاوت باقی ماند.

* * *

در جایی دیگر، گروه دیگری از بازماندگان تحت رهبری دو مرد با سرعتی سریع در حال پیشروی بودند.

این گروه حدود 30 نفر داشت، بنابراین بوی تند حیاتشان زامبی‌ها و همچنین موجودات عجیب دیگری را که قصد بلعیدن آنها برای تکامل داشتند را جذب می‌کرد.

ناگهان دو زامبی از داخل یک ساختمان ظاهر شدند و به سمت بازماندگان حرکت کردند. با این‌حال، قبل از اینکه بازماندگان حتی بتوانند از ترس فریاد بزنند، دو تیر به پرواز درآمد و به مغز دو زامبی اصابت و آنها را بلافاصله خلاص کرد.

بازماندگان با تحسین و حسادت به مرد جوانی که کمان در دست داشت و لباس ورزشی پوشیده بود نگاه کردند. مرد جوان به آنها توجهی نکرد و دو تیری را که استفاده کرده بود را دوباره برداشت و خون روی آنها را با پارچه‌ای از یک لباس پاره‌شده پاک کرد.

ناگهان یک سگ جهش‌یافته ظاهر شد که با سرعتی سه برابر سریعتر از یک فرد عادی به سمتشان حرکت کرد. سگ قهوه‌ای بزرگ آرواره‌هایش را به قصد گاز گرفتن سر مرد جوان باز کرد. با قدرت فک این سگ جهش یافته سطح 9، سر مرد جوان در یک گاز شکسته می‌شد.

با این‌‌حال، چیزی که به سگ سلام کرد یک چکش بزرگ بود.

سر سگ تکه تکه شد. محتویات درونی، خون، گوشت و مغز سگ به همه جا پرواز و توده‌های درهم‌وبرهم خونینی ایجاد کردند و بعد حیوان کاملاً بی‌جان روی زمین سقوط کرد.

مردی تنومند با ریش‌های بلند روی جسد سگ تف کرد: «حتی اگر تند و سریع باشی، اگه اول به من حمله نکنی یعنی خیلی ضعیفی، سگ احمق!»

مرد حدوداً 35 ساله به نظر می‌رسید و حالت چهره‌اش وحشیانه بود. یک چکش فلزی رنگ که تقریباً به اندازه یک در بود را با دو دست خود نگه داشته و با سهولت آن را به کار می‌گرفت، اگرچه به وضوح آن یک سلاح سنگین بود.

پس از آن گروه به پیشروی خود به سمت سالن ورزشی ادامه داد.

* * *

بای زه‌مین نمی‌دانست که غیر از او افراد دیگری هم هستند که همین فکر و همان هدف را برای رسیدن داشتند. با این حال، حتی اگر هم می‌دانست، احتمالاً خیلی تعجب نمی‌کرد. به هرحال سالن ورزشی درست در مرکز محوطه دانشگاه قرار داشت، بنابراین از همه جهات قابل دسترسی بود. علاوه‌براین، سالن ورزشی نیز یکی از معدود مکان‌هایی بود که می‌شد آن را نسبتاً ایمن در نظر گرفت.

به غیر از بای زه‌مین، افراد دیگری هم بودند که جرات جنگیدن داشتند یا بهتر است بگوییم که اگر می‌خواستند زنده بمانند چاره‌ای جز مبارزه نداشتند. در نتیجه، افراد زیادی بودند که خوش‌شانس بودند و مهارت‌ها و گنجینه‌های قدرتمندی را به دست آوردند که به این دنیا تعلق نداشت.

بیست دقیقه بعد و پس از چندین و چندبار پیچش و عوض کردن مسیر برای یافتن آسان‌ترین و کم‌خطرترین مسیر برای بازماندگانی که نجات داده بود، سرانجام بای زه‌مین تنها پنجاه متر با سالن ورزش فاصله داشت و بالاخره به اولین هدف خود رسید.

با این‌حال، به نظر می‌رسید همه چیز کمی پیچیده شده باشد.

جیا جیائو در حالی‌که صحنه مقابلش را تماشا می‌کرد با چهره‌ای رنگ پریده پرسید: «دانشجو بای حالا چیکار کنیم…؟»

بای زه‌مین درحالی‌که از گوشه‌ی دیوار نگاه می‌کرد، کمی اخم کرد و گروه متراکم زامبی‌ها را دید که در نزدیکی ورزشگاه سرگردان بودند. تعدادشان بیش از پنجاه عدد بود و همه آنها خیلی به هم نزدیک بودند و کسی نمی‌توانست از میان آنها عبور کند. حتی برای شخصی مانند بای زه‌مین، مبارزه با پنجاه موجودی که می‌توانستند او را تنها با یک خراش شکست دهند، کار ساده‌ای نبود.

اگر در جایی بود که می‌توانست بیشتر حرکت کند، بای زه‌مین مطمئن بود که می‌تواند چند صد زامبی را هم در طی زمان شکست دهد. با این حال، مبارزه با پنجاه نفر از این موجودات در چنین مکان تنگی، حتی برای او که به‌طور پیوسته درحال افزایش سطح بود هم چالش‌برانگیز بود.

چیزی که او را بیش از همه مات و مبهوت کرد این بود که به نظر نمی‌رسید این زامبی‌ها قصد ترک آن محل را داشته باشند.

[1] Jia

[2] Bai

[3] Jiao