صدایی خشک و خشن در اعماق آزمایشگاه طنینانداز میشود.
مردی با ردای سیاه در میان دایرهای حکاکی شده بر روی زمین ایستاده است. دایرهای که از نقشها و کلمات کهن تشکیل شده؛ کلماتی جادویی که خیلی وقت است کسی دیگر آنان را به یاد ندارد.
شخصِ ایستاده، کریستالی در دست دارد. این کریستال آبی درست مثل دایرهی بر روی زمین، از نقش و نگارهایی برخوردار است. این نقشونگارها باعث میشوند تا کریستال با انرژی جادویی به رنگ آبی بدرخشد.
با کمی دقت میشود متوجه شد که درخشندگی کریستال به آرامی و با ریتمی پیوسته، کم و زیاد میشود… درست مثل ضربان قلب.
شخص رداپوش با تکان دادن دست خود، اسکلتی را احضار میکند.
اسکلت از زیرزمین آزمایشگاه، سنگها و خاکها را به کنار زده و با نهایت تلاش و قدرت سعی در بیرون آوردن خود میکند… گویا میخواهد از آرامگاه ابدی خود فرار کند.
با بیرون آمدن او، اسکلت ثابت و آرام سرجای خود گوش به فرمان میایستد، انگارنهانگار که اتفاقی افتاده است.
صدایی که از مرد رداپوش به گوش میرسد مانند صدای دو سنگی میماند که با شدت تمام بر یکدیگر ساییده میشوند:
«به بوستان برو و برای من نیم مشت پوستِ درخت سُرخدار[1] و فقط چند گرم اسطوخودوس بیاور.»
اسکلت با شنیدن فرمان مرد، با سرعت تمام به سمت تالارهای زیرین میرود.
مرد رداپوش به سمت لبههای دایره میرود؛ خم میشود و نقشها و کلمات حکاکی شده بر روی زمین را بررسی میکند، بررسی میکند و باز دوباره بررسی میکند تا آنکه از درست بودن آنان مطمعن میشود. با چند بار دست مالیدن، غبارهای نشسته بر روی کلمات را چند باری پاک کرده تا اینکه سرش را به نشانه رضایت تکان میدهد.
چیزی نمیگذرد که صدای کلیک کلیکِ استخوانهای اسکلت از اعماق سالن به گوش میرسد. او لزوماتی که مرد از او خواسته بود را برای او آورده است.
مرد مواد را از اسکلت گرفته و بار دیگر دست خود را به نشانه آزاد باش تکان میدهد. اسکلت باز دوباره به تکههایی از استخوان تبدیل شده و به آرامگاه زمینی خود باز میگردد.
مرد رداپوش به آرامی کریستال را بر روی زمین گذاشته و با دقت هرچه تمام از دایره خارج میشود؛ او کاملا مراقب است تا نوشتههای دایره را خراب نکند.
او به آرامی و با طمانینه، خردههای چوب سرخدار و غنچههای اسطوخودوس را در پیپ بزرگی قرار میدهد؛ سپس مقداری تنباکو روی مخلوط گیاهان پاشیده و آنان رو با شعلهای جادویی که از انگشتانش نشات گرفته، روشن میکند.
با نفسی عمیق، دودی به رنگ بنفش را استنشاق میکند.
خوورَگ صدها سال و شاید هم هزاران سال است که چنین حسی را تجربه نکرده!… اضطراب… نگرانی!
استرس، استخوانهای پوسیده او را به هم میفشارد. هرچه نباشد، امروز روزی است که قرنها تلاش و سختی کشیدن او با آزمونوخطاهای بیشمارش بالاخره به ثمر مینشینند، وگرنه…
… وگرنه مرگ است که انتظار او را میکشد.
وقتی که او برای اولینبار در این راه قدم گذاشت، تازه متولّد شدهای بیش نبود. او تازه پانصد سال از ارباب مردگان[2] شدنش میگذشت که جنگ بین جادوگران و ساحرهها با مردگان شروع شد… جنگی بیپایان که جان بیشماری را گرفت.
خوورَگ اصلا خودش را درگیر کشمکشهای دنیای خارج نمیکرد؛ راستش هیچ کدام از اربابان مردگان علاقهای به چنین درگیریهایی نداشتند. با اینحال، دنیای بیرون از وجود آنان باخبر شد. بالاخره هرچه باشد، آنان جزء مردگان حساب میشوند.
بسیاری از همکاران و آشنایان او درست مثل حیوان شکار شدند و جلوی چشمانش به قتل رسیدند. روحدانِ [3]همگی آنان شکسته یا سوزانده شد. برای همین است که او در تنهایی و تاریکی به دنبال راه حلی میگردد… راه حلی برای از بین بردن تنها نقطه ضعف او…
قبل از آنکه او در این مکان پنهان شود، پادشاه مردگان فرمان نَبرد با قهرمان را برای پاسخگویی به جنایاتشان صادر کرد… قهرمانانی که به اسم عدالت دست به قتلعام آنان زده بودند… عدالتی که حتی خودشان هم تعریف درستی از آن نداشتند…
شهرها در آتش غرق شدند؛ قحطی، بیماری، طاعون و نزاع بر سر دنیا خراب شد. همه اینها فقط آتش جنگ را فروزانتر میکردند…
قهرمانان برای متوقف کردن پادشاه مردگان، خود را به اسم پیروزی فدا میکردند و با سوزاندن روح خود و تولید انرژی مخرب، سعی در از بین بردن پادشاه مردگان داشتند.
این آخرین چیزی است که خوورَگ از دنیای بیرون به یاد دارد. بعد از همه اینها بود که او خود را در آزمایشگاهش محبوس و تحقیقاتش را شروع کرد.
از آن موقع تا حالا، او هیچ پیام یا اخباری از جهان بیرون به دست نیاورده… او حتی نمیداند چه مدت است که خودش را در این تالارها مخفی کرده!
ولی زمان برای او معنایی ندارد؛ تنها موضوع مهم، تحقیقات او است… تنها مسئله مهم آن است که پژوهشاو به ثمر برسد… آنکه بتواند به معنای واقعی کلمه، نامیرا شود.
پس از آنکه نگرانی او کمی آرام گرفت، خوورَگ پیپ خود را تمیز کرده و آن را به کنار میگذارد.
او در خارج دایره جادویی موقعیت گرفته و با صدایی از اعماق گلوی خشک و مرده خود، شروع به نجوا کردن میکند…
کلماتی که از دهان او خارج میشوند به زبان کهن میباشند؛ زبانی که کمتر کسی از ریشهی آن باخبر است، چه برسد به طرز بیان و تلفظ درست آن کلمات!
با اینحال خوورَگ به طور روان و سلیس آنان را بر زبان جاری میسازد… گویی این زبان روزمرهی مردم جهان است!
با جاری شدن هر کلمه، نقوش حکاکی شده بر روی دایره، به آرامی هرچه تمام شروع به روشن شدن میکنند؛ اما این روشنایی آنچنان کمرنگ است که حتی در تاریکی این تالار، به سختی دیده میشوند.
هرچه کلمات بیشتری از دهان خوورَگ خارج میشود، نقوش دایره هم روشنتر میشوند.
اگر کسی صدای نغمههای خوورَگ را میشنید، آن را به آوازی تشبیه میکرد… آوازی که مردگانِ برزخ از خود سر میدهند.
آوای خوورَگ گاه چنان بَم میشود که به سختی میتوان متوجه صدای آن شد، و گاهی آنچنان بالا میرود که گوش هر شنوندهای را به درد میآورد.
بلاخره نقطه اوج آواز او فرا میرسد.
با آنکه آزمایشگاه او چند صد متر در زیر زمین قرار گرفته، اما تندبادی در تالارهای محبوس در خاک او به پا میخیزد. بادی که هیچ منبعی ندارد.
خوورَگ ردای سیاه خود را محکم میچسبد و تماشا میکند که شکافی در تار و پودِ فضا-زمان در بالای سر کریستال، ایجاد میشود.
شکافی نهچندان بزرگ با لبههایی تیز که هر از چندگاهی باز و کمی بسته میشود… گویی موجودی زنده درحال نفس کشیدن است!
در آن طرفِ شکاف، دو نور دیده میشود. یکی قرمز و دیگری سیاه.
نور قرمز با قدرت هرچه تمام سعی در غلبه بر نور سیاه دارد… نوری که با تمام قوا در حال مکیدن و جذب نور قرمز است… نبردی تمام نشدنی بین دو قدرتِ تمام نشدنی!
چند نجوای وحشتناک دیگر از طرف خوورَگ باعث میشود تا کریستال از روی زمین بلند و به آرامی به طرف شکاف رانده شود.
اگر مردگان توانایی عرق کردن داشتند، خوورَگ الان در حال شنا کردن بود!! هرچه نباشد، پای روح او در میان است.
آن نور آبیِ رقصان در درون کریستال، بازتابی از روحِ مغلولِ او میباشد.
اگر این کریستال شکسته و روح او آزاد شود، طولی نمیکشد تا اینکه بدن او هم به غبار تبدیل شود.
خوورَگ نمیداند این کار او قرار است چه نتیجهای در بر داشته باشد، ولی با این حال او حاضر است این قمار را قبول کند.
کریسستال بالاخره از پرده واقعیت عبور میکند… پردهای که دو دنیا را از یکدیگر مجزا میکند.
به محض ورود کریستال، دو نورِ درون شکاف برای چند لحظهای آتشبس کرده، دست از جدال برداشته و به تماشا و بررسی شئ خارجی مشغول میشوند.
نور قرمز اولین نفر است که دست به کار میشود. نور قرمز، پیچکهایی را به طرف کریستال فرستاده و شروع به لمس کردن سطوح آن میکند.
خوورَگ بلافاصله گرما و فشاری که درون وجودش بوجود آمده را حس میکند.
چند لحظهی بعد، نور سیاه هم به وارسی کریستال ملحق میشود و با شاخکهایی از طرف خود، کریستال را در آغوش میکشد.
آغوش نور سیاه، سرد است… سرمایی چون سردی آغوش مرگ. در همین لحظه، ملامت و خستگی بدنِ خوورَگ را فرا میگیرد. حسی که سالهای زیادیاست که آن را فراموش کرده.
او ناخواسته بر یکی از زانوهای استخوانی خود فرود میآید؛ با اینحال او ابداً دست از نجوا کردن برنمیدارد. اگر صدای او متوقف شود، شکاف نیز بسته شده و روحدان او را با خود به قهقرا میبرد… آن وقت است که دیگر بازپسگیری کریستال، غیر ممکن میشود.
او میبیند که نورهای بر ضد هم، دست از درگیری برداشته و تمام تمرکز خود را بر روی محاصره کردن کریستال میگذارند.
شاید فقط چند ثانیه از شروع این رویداد میگذرد، ولی برای خوررَگ گویی چندین ساعت گذشته است. بالاخره کریستال از خود عملی نشان میدهد.
درست وقتی که نورها، ذره ذرهی شئ خارجی را در بر گرفتهاند، آن موقعاست که کریستال شروع به ساطع کردن انرژی کرده و درست مانند یک سیاهچاله، شروع به مکیدن انرژی نورهای اطراف خود میکند.
نورهای قرمز و سیاه ناتوان در فرار و دور کردن شاخکهای خود، شروع به حمله به کریستالِ مهاجم میکنند.
حمله نورها باعث درد فراوان در وجود خوورَگ میشود، ولی با اینحال او روحدانِ خود را از شکاف خارج نمیکند… او باید بداند که آیا این آزمایش او کارساز است یا خیر!
تهاجم بیشتر نورها فقط باعث کار کرد بهتر کریستال میشود.
همینطور که انرژی بیشتر و بیشتر به کریستال رسوخ میکند، خوورَگ نیز بیشتر احساس قدرت میکند.
حال آنچنان گرما و انرژی در کریستال جمع شده که خوورَگ احساس میکند هر لحظه ممکن است از قدرت منفجر شود! تا آنکه نور سیاه به کریستال ملحق شده و با سرما و جذب انرژی خود، باعث تعادل بین انرژی دریافتی میشود.
حال او میتواند از قدرت نور قرمز مانند قدرت خود استفاده کند!
خوورَگ شروع به خندیدن میکند. لبخند رضایت نیش تا نیش صورت او را در بر میگیرد… این حس قدرت بیکران، نامیرائی را برای او لذت بخشتر میکند!
خوورَگ هنوز دردی را در وجود خود احساس میکند، ولی این درد چیزی نیست که باعث شود خوشحالی او متوقف شود.
حال که او دست از نجوا برداشته، شکاف به آرامی شروع به ترمیم شدن میکند.
همینطور که شکاف خودش را میدوزد، او برای آخرینبار به روحدان خود نگاه میکند.
شکاف بسته، نورهای بر روی نقوش دایره خاموش و آزمایشگاه باری دیگر در سکوت و تاریکی فرو میرود.
«این فوقالعادهست! حتی بهتر از اونی شد که تصورش رو میکردم…!»
خوورَگ به دستان خود خیره میشود؛ دستانی که پس از سالیانی طولانی در آنان ضربان دیده میشود!
«اینکه این آزمایش تونسته به بدن مردهی من نشانهای از زندگی بده، کمی عجیبه. مهمنیست، تنها چیزی که الان مهمه اینه که روحدان من الان در بُعدی دیگه و به دور از دسترس همگان قرار گرفته؛ الان دیگه هیچ چیز و هیچکس توانایی کشتن من رو نداره… از اون گذشته، با جذب دائم انرژی از اون بُعد جدید، قدرت من بیحد و حسر شده!!»
با آنکه روحدان او الان در جهانی دیگر به سر میبرد، ولی با اینحال او هنوز چرخش انرژی را در درون کریستال احساس میکند.
در گذشته، او اگر میخواست قدرت خود را برای مدت کوتاهی بیشتر کند، مجبور بود تا از چند انسان و یا چندین حیوان استفاده کند و از روح آنان به عنوان منبع انرژی بهره ببرد، اما حالا… حالا او انرژی تمام نشدنی در اختیار دارد.
فقط با فکر کردن، او توانست دو اسکلت را از زیر زمین احضار کند!
تا قبل از این او مجبور بود کلمات جادویی احضار را در ذهن خود بازگو کند، ولی حالا تنها یک تصورِ ساده کافیاست تا خدمتکارانش را احضار کند.
همه اینها او را حسابی سرحال آورده!!
«برید و لوازم سفرم رو آماده کنید… دیگه وقتشه سری به دنیای بیرون بزنم… »
به دستور او، دو اسکلت به سرعت از حضور او مرخص شده و به دنبال انجام آمادگیهای لازم میروند.
با اینکه خوورَگ عاشق انجام تحقیقات در آزمایشگاهش است، اما بعد از گذشت این همه سال تنهایی، حتی موجودی مثل او هم احساس خفگی میکند.
خوورَگ خودش را سلیمتر از بقیه اربابان مردگان میدانست. این موضوع که او مثل بقیه اربابان، آزمایشهای دیوانهوار انجام نمیداد و یا مثل آنان رفتار نمیکرد، او را انگشتنما و مایه تمسخر بقیه قرار میداد. او کمتر مواقعی روی انسانها آزمایش انجام میداد. وی ترجیح میداد آزمایشات خود را بیشتر بر روی حیوانات متمرکز کند.
در اکثر مواقع، یک انسان بهترین موش آزمایشگاهی برای انجام آزمایشات فیزیکی و جادویی است، اما آنکه چرا خوورَگ از دستگیری و انجام آزمایش روی آنان خودداری میکرد، سوالی بیجواب برای اربابان بود.
خوورَگ بهتر از بقیه میدانست که نباید اینکار را انجام دهد…
موضوع آن نبود که او نسبت به انسانها دلسوز است. فقط کافی است تا تعداد انسانهای مورد آزمایش هایت بیش از اندازه شود و یا فردی اشتباه را برای آزمایشهایت بدزدی، آن موقع است که کل مردم روستا پشت در آزمایشگاهت صف میبندند!
اصلا همین اشتباهات ساده بود که بیشتر همکاران او را به کام مرگ کشاند…
خوورَگ نمیخواست اشتباهات آنان را تکرار کند.
«امیدوارم که رونالد هنوز زنده باشه. اون بود که بهم میگفت این ایده من از ایدههای کوشینِ پیر هم احمقانه و دیوانهوارتره! حالا که آزمایشم به نتیجه رسیده، میخوام موفقیتم رو حسابی توی اون صورت کثیفش بزنم!! هاها!…»
چیزی نمی گذرد که دو اسکلت به پیش ارباب خود باز میگردند. در دستان یکی از آنان کوله پشتی مسافرتی و در دستان دیگری یک عصای خمیده سیاه قرار دارد.
او عصا و کوله پشتی را از آنان گرفته و سِحر پاکیزگی را بر خود میخواند. هنوز هم این موضوع که انجام سحر دیگر نیازی به خواندن کلمات جادویی ندارد، او را به شگفتی وا میدارد.
حال او به سمت خروجی به راه میافتد. آزمایشگاه زیرزمینی او بسیار بزرگ و پهناور است، ولی با اینحال اتاقهای زیادی در خود ندارد.
آزمایشگاه اصلی، درست در انتهای تالار زیرزمینی قرار دارد؛ جایی که خوورَگ بیشتر زمان خود را در آنجا سپری میکند.
درست قبل از آزمایشگاه، کتابخانه او قرار دارد. کتابخانهای با قفسههایی پر شده از کتاب که ارتفاع آنان تا سقف میرسد. سالن کتابخانهی او آنچنان عمیق است که کف آن را نمیتوان دید! هزاران هزار کتاب در قفسهها در انتظار نشستهاند تا که بالاخره کسی آنان را برداشته و مطالعه کند.
خوورَگ همیشه به کتابخانهاش سر میزد؛ تعدادی کتاب از قفسهها برمیداشت و موقع خروج از کتابخانه، جادوی ضد پوسیدگی بر روی بقیه کتابها میخواند.
بزرگترین اتاق مخفیگاه زیرزمینی او متعلق به بوستان او است. بوستانی به مساحت پنجاه هکتار زمین قابل کشت!
خورشیدی مصنوعی برای این مکان قرار داده شده تا نور مورد نیاز گیاهان و درختان کمیاب را تامین کند.
این خورشید تا به امروز بزرگترین دستآورد او به شمار میرفت. پیدا کردن تعادل میان انرژیهایی که خورشید را میسازند، تقریبا پانصد سال از وقت او را به خود اختصاص داد، ولی در نهایت موفق به ساخت ستارهای مصنوعی شد که مانند آن را کسی ندیده و نساخته…
او برای چند لحظه در بوستان مکث کرده و به اطراف خود نگاه میکند. اسکلتهای بیشماری مشغول باغداری در این بوستان بیمانند هستند. خوورَگ سرش را تکان داده و این دستآورد خود را ستایش میکند.
برخی از این گیاهان موجود در بوستان، جزء آخرین گیاهان گونه خود به شمار میروند. همه این موارد باعث میشود تا این مکان به گنجینهای بیهمتا تبدیل شود.
با خروج از بوستان، به انتهای آزمایشگاه میرسیم. درست کمی جلوتر، ورودی مخفی آزمایشگاه قرار دارد.
خوورَگ قبل از رسیدن به ورودی سر جای خود میایستد و در روبهروی خود، دیواری از جنس آب احضار میکند. صافی آب باعث میشود تا یک آینه بیعیبونقص تشکیل دهد.
از آخرین باری که او خود را در آیینه دیده خیلی وقت است که میگذرد. با دیدن تصویر خود، چیز جدیدی مشاهده نمیکند… پوستی چروکیده و چسبیده به استخوان و جمجمهای صاف و خالی از گوشت… درست مثل یک مومیایی!
تنها چیز جدیدی که در صورت او مشاهده میشود، چشمان او است. او قبلا چشمانی داشت که در آنان نور آبی و ملایمی تداعی میشد، ولی حالا آن نور آرام جای خود را به دو نور قرمز و سیاه در هالهای از نور آبی تیره داده که با شدّت تمام میدرخشند… نورهایی که او امروز در آن طرف شکاف دید.
او خودش خوب میداند که نمیتواند همانطوریبا چهره کنونی خود در میان انسانها ظاهر شود. او میتواند به راحتی با جادو توهّم، ظاهر مردهی خود را مخفی کند، ولی با اینحال میخواهد از جادوی بهتری استفاده کند…
تنها یک تصور کافی است تا جادو شروع به انجام شدن کند.
پوست خشک و چروکیده او شروع به تکان خوردن و حرکت کردن میکند، انگار که دستهای از کرمها و زالوهایی در زیر آن از خواب بیدار شدهاند!
چیزی نمیگذرد که پوست رنگ پریده و خورشید ندیدهی او جای خود را به پوستی سبزه و جوان میدهد.
آتش داخل چشمان او جای خود را به چشمانی سبز و زنده میدهند، چشمانیکه در آیینه به او خیره شدهاند. موهایی خرمایی رنگ و پریشان از سر او جوانه زده و جلوی صورت او را میگیرند.
او موهای خود را به کنار میزند تا که بتواند چهره خود را به وضوح در آینه ببیند. چهره او خوشقیافه است، ولی نه آنقدر که باعث جلب توجه شود.
بدن او یک بدن معمولی است؛ نه خیلی قد کوتاه و نه خیلی قد بلند.
او حال میتواند به راحتی در میان جمعیت مخفی شود، بدون آنکه نگاهی را به سمت خود بکشد.
«همممم، بد نیست… اصلا هم بد نیست…»
او همچنان که صورت خود را در آیینه بررسی میکند، زیر لب صحبت میکند.
«هیچ کمبود انرژی و یا مشکلی در این سحر نمیبینم… اگر بخوام میتونم تا ابد به این شکل باقی بمونم!!»
او نیش تا نیش لبخند میزند و دندانهای سفید و بینقص خود را به نمایش میگذارد.
اختفا، راحتترین جادویی بود که او میتوانست انجام دهد. این جادو نه تنها میزان انرژی کمی نیاز دارد بلکه با عبور دادن نور، باعث نامرئی شدن او هم میشود.
جادوی توهّم درست برعکس این جادوست. جادوی توهّم با شکست نور باعث میشود چهره او تغییر کند. تنها مشکل آن است که این جادو کمی بیشتر از جادوی اختفا به انرژی نیاز دارد و آنکه اگر کسی بخواهد چهره او را از نزدیک بررسی کند، این جادو دیگر نمیتواند چهره او را مخفی نگه دارد.
کاری که او الان انجام داده آن است که از جادو برای تشکیل یک بافت زنده استفاده کرده! او عملا یک بدن زنده و سالم بوجود آورده، بدنیکه هیچ تفاوتی با بقیه انسانها ندارد!
در گذشته او میتوانست این جادو را فقط برای نیمی از روز ثابت نگه دارد، ولی حالا با منبع انرژی بیپایانی که او امروز به دست آورده، این بدن تا ابد برای او باقی خواهد ماند.
شگفت از عمل خود، خوورَگ به خود آفرین میگوید، سپس با بر زبان آوردن چند کلمه رمزآلود، دیوار روبهرویی آن شروع به لرزیدن و تکان خوردن میکند. با لرزش دیوار، خرده سنگها و گرد و خاکاز سقف بر روی زمین میریزند. بعد از کلی تکان خوردن، دیوار روبهرو آرام آرام تبدیل به دری بزرگ میشود؛ دری به عرض دو متر و ارتفاع چهار متر. اگر کسی از وجود این در باخبر نباشد، مهم نیست که چقدر به دنبال آن بگردد، هیچوقت قادر به پیدا کردن آن نخواهد بود.
با باز شدن در، ریشه گیاهان و تلههای خاکی است که به خوورَگ خوش آمد میگویند! این منظره او را کمی متعجب کرده است.
تا آنجایی که او به یاد دارد، آزمایشگاه او درست در زیر تپهای در سرزمینی تازه کشف شده قرار داشت که زمینهای اطراف آن را چیزی جز زمین پست و چندتایی تخته سنگ در بر نگرفته بود؛ ولی حالا نهتنها ورودی آزمایشگاه او با ریشه زندهی درختان پوشیده شده بلکه مقادیر بسیاری خاک هم ورودی را در زیر خود حبس کردهاست.
خوورَگ اصلا قصد ندارد با دستان خود راه خروجش را باز کند، پس دو گولِمِ [4]سنگی با دستانی به شکل بیل احضار کرده و به آنان دستور کندن میدهد.
گولِمهای سهمتری کار خود را شروع کرده و با دستان خود شروع به خالی کردن تونل خروجی میکنند.
کمکم در میانههای کندن، پشت سر گولِمها تلههایخاکی بزرگی شروع به تشکیل شدن میکند.
خوورَک با انجام یک جادوی بُعدی، خاکهای کنده شده را به بوستان خود منتقل میکند تا که از آنان در باغداری استفاده شود.
بعد از سه متر کند و کاو، بالاخره تشعشعات خورشید به تونل آزمایشگاه میرسد.
خوورَگ بعد از چندین قرن بالاخره گرمای خورشید واقعی را بر پوست خود احساس میکند.
گولِمها با به ثمر رساندن وظیفه خود، در کنار تونل ایستاده و راه را برای ارباب خود باز میکنند و منتظر دستورات بعدی میمانند.
خوورَگ با قدمهایی سنجیده به سمت خروجی راه میرود تا اینکه بالاخره بر سطح زمین قدم میگذارد.
کمی طول میکشد تا چشمهای او به محیط بیرون عادت کند.
هوای بیرون گرم و مرطوب است. نسیمی سبک گونههای او را نوازش میکند.
صدای پرندگان مختلف در اطراف به گوش میرسد و بازی حیوانات کوچک بر روی چمنها دیده میشود.
خوورَگ دستانش را بالای پیشانیاش گذاشته و بالای سرش را نگاه میکند. بالای سر او شاخههای سربهفلک کشیده درختان و نور گذران از میان شاخههای آنان است که دیده میشود.
او در حال حاضر در قلب جنگل قرار دارد. این با چیزی که او به یاد دارد خیلی خیلی متفاوت است!…
«خب، مثل اینکه من بیشتر از اونی که انتظارش رو داشتم زیر زمین موندم…!»
او با لحنی تمسخرآمیز این حرف را میزند.
«تونل رو دوباره پرکنید و از ورودی محافظت کنید. من هر وقت که بخوام برمیگردم.»
او به گولِمهای آماده به خدمت دستورات جدید را صادر میکند.
بعد از اینکه از مخفی بودن ورودی آزمایشگاه مطمئن شد، خوورَگ یک مسیر را به طور تصادفی انتخاب و به راه میافتد.
او هیجانزده و کنجکاو است! کنجکاو از آنکه چه بر سر دنیا آمده و هیجان زده از آنکه ببیند چه چیزهای جدیدی برای مطالعه و تحقیق میتواند پیدا کند.
او با کولهای بر پشت و عصای سیاهی بر دست به راه میافتد. حالا که فکرش را میکند، چنین ظاهری چنان هم معمولی نیست، ولی خب او هیچوقت شکل ظاهرش برایش مهم نبوده!!…
[1] سُرخدار(Yew) گیاهیاست بسیار سمی با میوههایی به شکل تمشک. این گیاه میتواند تا سالهای طولانی زنده بماند.
[2] ارباب مردگان(lich) یکیاز قویترین و والامقامترین افسونگرانِ جادوی سیاه میباشند. این افراد در ابتدا جادوگران و دانشمندانی بودند که در پی یافتن راز جاودانگی، دانش ممنوعه را یافتند… دانشی که به آنان اجازه میداد در صورت فدا کردن انسانیتشان، روح خود را از چنگال مرگ مخفی کنند.
[3] روحدان(Phylactery) وسیلهای است که روح اربابان مردگان را در خود نگه داشته و از گذر آن به دنیای پس از مرگ جلوگیری میکند.
[4] گولِمها(golem) مخلوقاتی غول پیکر و بیجان با هوشی مصنوعیاند که تنها هدف خلقتشان خدمت کردن به اربابان خود و اجرا کردن فرمانهای آنان است. بدن این موجودات بسته به موادی که برای ساختشان استفاده شده، میتواند هر جنسی داشته باشد… از گِل و آهن گرفته تا گوشت و بافت زنده!
بخش1
«کامیابی»
«بالاخره!! بعد از این همه سال!!!»
صدایی خشک و خشن در اعماق آزمایشگاه طنینانداز میشود.
مردی با ردای سیاه در میان دایرهای حکاکی شده بر روی زمین ایستاده است. دایرهای که از نقشها و کلمات کهن تشکیل شده؛ کلماتی جادویی که خیلی وقت است کسی دیگر آنان را به یاد ندارد.
شخصِ ایستاده، کریستالی در دست دارد. این کریستال آبی درست مثل دایرهی بر روی زمین، از نقش و نگارهایی برخوردار است. این نقشونگارها باعث میشوند تا کریستال با انرژی جادویی به رنگ آبی بدرخشد.
با کمی دقت میشود متوجه شد که درخشندگی کریستال به آرامی و با ریتمی پیوسته، کم و زیاد میشود… درست مثل ضربان قلب.
شخص رداپوش با تکان دادن دست خود، اسکلتی را احضار میکند.
اسکلت از زیرزمین آزمایشگاه، سنگها و خاکها را به کنار زده و با نهایت تلاش و قدرت سعی در بیرون آوردن خود میکند… گویا میخواهد از آرامگاه ابدی خود فرار کند.
با بیرون آمدن او، اسکلت ثابت و آرام سرجای خود گوش به فرمان میایستد، انگارنهانگار که اتفاقی افتاده است.
صدایی که از مرد رداپوش به گوش میرسد مانند صدای دو سنگی میماند که با شدت تمام بر یکدیگر ساییده میشوند:
«به بوستان برو و برای من نیم مشت پوستِ درخت سُرخدار[1] و فقط چند گرم اسطوخودوس بیاور.»
اسکلت با شنیدن فرمان مرد، با سرعت تمام به سمت تالارهای زیرین میرود.
مرد رداپوش به سمت لبههای دایره میرود؛ خم میشود و نقشها و کلمات حکاکی شده بر روی زمین را بررسی میکند، بررسی میکند و باز دوباره بررسی میکند تا آنکه از درست بودن آنان مطمعن میشود. با چند بار دست مالیدن، غبارهای نشسته بر روی کلمات را چند باری پاک کرده تا اینکه سرش را به نشانه رضایت تکان میدهد.
چیزی نمیگذرد که صدای کلیک کلیکِ استخوانهای اسکلت از اعماق سالن به گوش میرسد. او لزوماتی که مرد از او خواسته بود را برای او آورده است.
مرد مواد را از اسکلت گرفته و بار دیگر دست خود را به نشانه آزاد باش تکان میدهد. اسکلت باز دوباره به تکههایی از استخوان تبدیل شده و به آرامگاه زمینی خود باز میگردد.
مرد رداپوش به آرامی کریستال را بر روی زمین گذاشته و با دقت هرچه تمام از دایره خارج میشود؛ او کاملا مراقب است تا نوشتههای دایره را خراب نکند.
او به آرامی و با طمانینه، خردههای چوب سرخدار و غنچههای اسطوخودوس را در پیپ بزرگی قرار میدهد؛ سپس مقداری تنباکو روی مخلوط گیاهان پاشیده و آنان رو با شعلهای جادویی که از انگشتانش نشات گرفته، روشن میکند.
با نفسی عمیق، دودی به رنگ بنفش را استنشاق میکند.
خوورَگ صدها سال و شاید هم هزاران سال است که چنین حسی را تجربه نکرده!… اضطراب… نگرانی!
استرس، استخوانهای پوسیده او را به هم میفشارد. هرچه نباشد، امروز روزی است که قرنها تلاش و سختی کشیدن او با آزمونوخطاهای بیشمارش بالاخره به ثمر مینشینند، وگرنه…
… وگرنه مرگ است که انتظار او را میکشد.
وقتی که او برای اولینبار در این راه قدم گذاشت، تازه متولّد شدهای بیش نبود. او تازه پانصد سال از ارباب مردگان[2] شدنش میگذشت که جنگ بین جادوگران و ساحرهها با مردگان شروع شد… جنگی بیپایان که جان بیشماری را گرفت.
خوورَگ اصلا خودش را درگیر کشمکشهای دنیای خارج نمیکرد؛ راستش هیچ کدام از اربابان مردگان علاقهای به چنین درگیریهایی نداشتند. با اینحال، دنیای بیرون از وجود آنان باخبر شد. بالاخره هرچه باشد، آنان جزء مردگان حساب میشوند.
بسیاری از همکاران و آشنایان او درست مثل حیوان شکار شدند و جلوی چشمانش به قتل رسیدند. روحدانِ [3]همگی آنان شکسته یا سوزانده شد. برای همین است که او در تنهایی و تاریکی به دنبال راه حلی میگردد… راه حلی برای از بین بردن تنها نقطه ضعف او…
قبل از آنکه او در این مکان پنهان شود، پادشاه مردگان فرمان نَبرد با قهرمان را برای پاسخگویی به جنایاتشان صادر کرد… قهرمانانی که به اسم عدالت دست به قتلعام آنان زده بودند… عدالتی که حتی خودشان هم تعریف درستی از آن نداشتند…
شهرها در آتش غرق شدند؛ قحطی، بیماری، طاعون و نزاع بر سر دنیا خراب شد. همه اینها فقط آتش جنگ را فروزانتر میکردند…
قهرمانان برای متوقف کردن پادشاه مردگان، خود را به اسم پیروزی فدا میکردند و با سوزاندن روح خود و تولید انرژی مخرب، سعی در از بین بردن پادشاه مردگان داشتند.
این آخرین چیزی است که خوورَگ از دنیای بیرون به یاد دارد. بعد از همه اینها بود که او خود را در آزمایشگاهش محبوس و تحقیقاتش را شروع کرد.
از آن موقع تا حالا، او هیچ پیام یا اخباری از جهان بیرون به دست نیاورده… او حتی نمیداند چه مدت است که خودش را در این تالارها مخفی کرده!
ولی زمان برای او معنایی ندارد؛ تنها موضوع مهم، تحقیقات او است… تنها مسئله مهم آن است که پژوهشاو به ثمر برسد… آنکه بتواند به معنای واقعی کلمه، نامیرا شود.
پس از آنکه نگرانی او کمی آرام گرفت، خوورَگ پیپ خود را تمیز کرده و آن را به کنار میگذارد.
او در خارج دایره جادویی موقعیت گرفته و با صدایی از اعماق گلوی خشک و مرده خود، شروع به نجوا کردن میکند…
کلماتی که از دهان او خارج میشوند به زبان کهن میباشند؛ زبانی که کمتر کسی از ریشهی آن باخبر است، چه برسد به طرز بیان و تلفظ درست آن کلمات!
با اینحال خوورَگ به طور روان و سلیس آنان را بر زبان جاری میسازد… گویی این زبان روزمرهی مردم جهان است!
با جاری شدن هر کلمه، نقوش حکاکی شده بر روی دایره، به آرامی هرچه تمام شروع به روشن شدن میکنند؛ اما این روشنایی آنچنان کمرنگ است که حتی در تاریکی این تالار، به سختی دیده میشوند.
هرچه کلمات بیشتری از دهان خوورَگ خارج میشود، نقوش دایره هم روشنتر میشوند.
اگر کسی صدای نغمههای خوورَگ را میشنید، آن را به آوازی تشبیه میکرد… آوازی که مردگانِ برزخ از خود سر میدهند.
آوای خوورَگ گاه چنان بَم میشود که به سختی میتوان متوجه صدای آن شد، و گاهی آنچنان بالا میرود که گوش هر شنوندهای را به درد میآورد.
بلاخره نقطه اوج آواز او فرا میرسد.
با آنکه آزمایشگاه او چند صد متر در زیر زمین قرار گرفته، اما تندبادی در تالارهای محبوس در خاک او به پا میخیزد. بادی که هیچ منبعی ندارد.
خوورَگ ردای سیاه خود را محکم میچسبد و تماشا میکند که شکافی در تار و پودِ فضا-زمان در بالای سر کریستال، ایجاد میشود.
شکافی نهچندان بزرگ با لبههایی تیز که هر از چندگاهی باز و کمی بسته میشود… گویی موجودی زنده درحال نفس کشیدن است!
در آن طرفِ شکاف، دو نور دیده میشود. یکی قرمز و دیگری سیاه.
نور قرمز با قدرت هرچه تمام سعی در غلبه بر نور سیاه دارد… نوری که با تمام قوا در حال مکیدن و جذب نور قرمز است… نبردی تمام نشدنی بین دو قدرتِ تمام نشدنی!
چند نجوای وحشتناک دیگر از طرف خوورَگ باعث میشود تا کریستال از روی زمین بلند و به آرامی به طرف شکاف رانده شود.
اگر مردگان توانایی عرق کردن داشتند، خوورَگ الان در حال شنا کردن بود!! هرچه نباشد، پای روح او در میان است.
آن نور آبیِ رقصان در درون کریستال، بازتابی از روحِ مغلولِ او میباشد.
اگر این کریستال شکسته و روح او آزاد شود، طولی نمیکشد تا اینکه بدن او هم به غبار تبدیل شود.
خوورَگ نمیداند این کار او قرار است چه نتیجهای در بر داشته باشد، ولی با این حال او حاضر است این قمار را قبول کند.
کریسستال بالاخره از پرده واقعیت عبور میکند… پردهای که دو دنیا را از یکدیگر مجزا میکند.
به محض ورود کریستال، دو نورِ درون شکاف برای چند لحظهای آتشبس کرده، دست از جدال برداشته و به تماشا و بررسی شئ خارجی مشغول میشوند.
نور قرمز اولین نفر است که دست به کار میشود. نور قرمز، پیچکهایی را به طرف کریستال فرستاده و شروع به لمس کردن سطوح آن میکند.
خوورَگ بلافاصله گرما و فشاری که درون وجودش بوجود آمده را حس میکند.
چند لحظهی بعد، نور سیاه هم به وارسی کریستال ملحق میشود و با شاخکهایی از طرف خود، کریستال را در آغوش میکشد.
آغوش نور سیاه، سرد است… سرمایی چون سردی آغوش مرگ. در همین لحظه، ملامت و خستگی بدنِ خوورَگ را فرا میگیرد. حسی که سالهای زیادیاست که آن را فراموش کرده.
او ناخواسته بر یکی از زانوهای استخوانی خود فرود میآید؛ با اینحال او ابداً دست از نجوا کردن برنمیدارد. اگر صدای او متوقف شود، شکاف نیز بسته شده و روحدان او را با خود به قهقرا میبرد… آن وقت است که دیگر بازپسگیری کریستال، غیر ممکن میشود.
او میبیند که نورهای بر ضد هم، دست از درگیری برداشته و تمام تمرکز خود را بر روی محاصره کردن کریستال میگذارند.
شاید فقط چند ثانیه از شروع این رویداد میگذرد، ولی برای خوررَگ گویی چندین ساعت گذشته است. بالاخره کریستال از خود عملی نشان میدهد.
درست وقتی که نورها، ذره ذرهی شئ خارجی را در بر گرفتهاند، آن موقعاست که کریستال شروع به ساطع کردن انرژی کرده و درست مانند یک سیاهچاله، شروع به مکیدن انرژی نورهای اطراف خود میکند.
نورهای قرمز و سیاه ناتوان در فرار و دور کردن شاخکهای خود، شروع به حمله به کریستالِ مهاجم میکنند.
حمله نورها باعث درد فراوان در وجود خوورَگ میشود، ولی با اینحال او روحدانِ خود را از شکاف خارج نمیکند… او باید بداند که آیا این آزمایش او کارساز است یا خیر!
تهاجم بیشتر نورها فقط باعث کار کرد بهتر کریستال میشود.
همینطور که انرژی بیشتر و بیشتر به کریستال رسوخ میکند، خوورَگ نیز بیشتر احساس قدرت میکند.
حال آنچنان گرما و انرژی در کریستال جمع شده که خوورَگ احساس میکند هر لحظه ممکن است از قدرت منفجر شود! تا آنکه نور سیاه به کریستال ملحق شده و با سرما و جذب انرژی خود، باعث تعادل بین انرژی دریافتی میشود.
حال او میتواند از قدرت نور قرمز مانند قدرت خود استفاده کند!
خوورَگ شروع به خندیدن میکند. لبخند رضایت نیش تا نیش صورت او را در بر میگیرد… این حس قدرت بیکران، نامیرائی را برای او لذت بخشتر میکند!
خوورَگ هنوز دردی را در وجود خود احساس میکند، ولی این درد چیزی نیست که باعث شود خوشحالی او متوقف شود.
حال که او دست از نجوا برداشته، شکاف به آرامی شروع به ترمیم شدن میکند.
همینطور که شکاف خودش را میدوزد، او برای آخرینبار به روحدان خود نگاه میکند.
شکاف بسته، نورهای بر روی نقوش دایره خاموش و آزمایشگاه باری دیگر در سکوت و تاریکی فرو میرود.
«این فوقالعادهست! حتی بهتر از اونی شد که تصورش رو میکردم…!»
خوورَگ به دستان خود خیره میشود؛ دستانی که پس از سالیانی طولانی در آنان ضربان دیده میشود!
«اینکه این آزمایش تونسته به بدن مردهی من نشانهای از زندگی بده، کمی عجیبه. مهمنیست، تنها چیزی که الان مهمه اینه که روحدان من الان در بُعدی دیگه و به دور از دسترس همگان قرار گرفته؛ الان دیگه هیچ چیز و هیچکس توانایی کشتن من رو نداره… از اون گذشته، با جذب دائم انرژی از اون بُعد جدید، قدرت من بیحد و حسر شده!!»
با آنکه روحدان او الان در جهانی دیگر به سر میبرد، ولی با اینحال او هنوز چرخش انرژی را در درون کریستال احساس میکند.
در گذشته، او اگر میخواست قدرت خود را برای مدت کوتاهی بیشتر کند، مجبور بود تا از چند انسان و یا چندین حیوان استفاده کند و از روح آنان به عنوان منبع انرژی بهره ببرد، اما حالا… حالا او انرژی تمام نشدنی در اختیار دارد.
فقط با فکر کردن، او توانست دو اسکلت را از زیر زمین احضار کند!
تا قبل از این او مجبور بود کلمات جادویی احضار را در ذهن خود بازگو کند، ولی حالا تنها یک تصورِ ساده کافیاست تا خدمتکارانش را احضار کند.
همه اینها او را حسابی سرحال آورده!!
«برید و لوازم سفرم رو آماده کنید… دیگه وقتشه سری به دنیای بیرون بزنم… »
به دستور او، دو اسکلت به سرعت از حضور او مرخص شده و به دنبال انجام آمادگیهای لازم میروند.
با اینکه خوورَگ عاشق انجام تحقیقات در آزمایشگاهش است، اما بعد از گذشت این همه سال تنهایی، حتی موجودی مثل او هم احساس خفگی میکند.
خوورَگ خودش را سلیمتر از بقیه اربابان مردگان میدانست. این موضوع که او مثل بقیه اربابان، آزمایشهای دیوانهوار انجام نمیداد و یا مثل آنان رفتار نمیکرد، او را انگشتنما و مایه تمسخر بقیه قرار میداد. او کمتر مواقعی روی انسانها آزمایش انجام میداد. وی ترجیح میداد آزمایشات خود را بیشتر بر روی حیوانات متمرکز کند.
در اکثر مواقع، یک انسان بهترین موش آزمایشگاهی برای انجام آزمایشات فیزیکی و جادویی است، اما آنکه چرا خوورَگ از دستگیری و انجام آزمایش روی آنان خودداری میکرد، سوالی بیجواب برای اربابان بود.
خوورَگ بهتر از بقیه میدانست که نباید اینکار را انجام دهد…
موضوع آن نبود که او نسبت به انسانها دلسوز است. فقط کافی است تا تعداد انسانهای مورد آزمایش هایت بیش از اندازه شود و یا فردی اشتباه را برای آزمایشهایت بدزدی، آن موقع است که کل مردم روستا پشت در آزمایشگاهت صف میبندند!
اصلا همین اشتباهات ساده بود که بیشتر همکاران او را به کام مرگ کشاند…
خوورَگ نمیخواست اشتباهات آنان را تکرار کند.
«امیدوارم که رونالد هنوز زنده باشه. اون بود که بهم میگفت این ایده من از ایدههای کوشینِ پیر هم احمقانه و دیوانهوارتره! حالا که آزمایشم به نتیجه رسیده، میخوام موفقیتم رو حسابی توی اون صورت کثیفش بزنم!! هاها!…»
چیزی نمی گذرد که دو اسکلت به پیش ارباب خود باز میگردند. در دستان یکی از آنان کوله پشتی مسافرتی و در دستان دیگری یک عصای خمیده سیاه قرار دارد.
او عصا و کوله پشتی را از آنان گرفته و سِحر پاکیزگی را بر خود میخواند. هنوز هم این موضوع که انجام سحر دیگر نیازی به خواندن کلمات جادویی ندارد، او را به شگفتی وا میدارد.
حال او به سمت خروجی به راه میافتد. آزمایشگاه زیرزمینی او بسیار بزرگ و پهناور است، ولی با اینحال اتاقهای زیادی در خود ندارد.
آزمایشگاه اصلی، درست در انتهای تالار زیرزمینی قرار دارد؛ جایی که خوورَگ بیشتر زمان خود را در آنجا سپری میکند.
درست قبل از آزمایشگاه، کتابخانه او قرار دارد. کتابخانهای با قفسههایی پر شده از کتاب که ارتفاع آنان تا سقف میرسد. سالن کتابخانهی او آنچنان عمیق است که کف آن را نمیتوان دید! هزاران هزار کتاب در قفسهها در انتظار نشستهاند تا که بالاخره کسی آنان را برداشته و مطالعه کند.
خوورَگ همیشه به کتابخانهاش سر میزد؛ تعدادی کتاب از قفسهها برمیداشت و موقع خروج از کتابخانه، جادوی ضد پوسیدگی بر روی بقیه کتابها میخواند.
بزرگترین اتاق مخفیگاه زیرزمینی او متعلق به بوستان او است. بوستانی به مساحت پنجاه هکتار زمین قابل کشت!
خورشیدی مصنوعی برای این مکان قرار داده شده تا نور مورد نیاز گیاهان و درختان کمیاب را تامین کند.
این خورشید تا به امروز بزرگترین دستآورد او به شمار میرفت. پیدا کردن تعادل میان انرژیهایی که خورشید را میسازند، تقریبا پانصد سال از وقت او را به خود اختصاص داد، ولی در نهایت موفق به ساخت ستارهای مصنوعی شد که مانند آن را کسی ندیده و نساخته…
او برای چند لحظه در بوستان مکث کرده و به اطراف خود نگاه میکند. اسکلتهای بیشماری مشغول باغداری در این بوستان بیمانند هستند. خوورَگ سرش را تکان داده و این دستآورد خود را ستایش میکند.
برخی از این گیاهان موجود در بوستان، جزء آخرین گیاهان گونه خود به شمار میروند. همه این موارد باعث میشود تا این مکان به گنجینهای بیهمتا تبدیل شود.
با خروج از بوستان، به انتهای آزمایشگاه میرسیم. درست کمی جلوتر، ورودی مخفی آزمایشگاه قرار دارد.
خوورَگ قبل از رسیدن به ورودی سر جای خود میایستد و در روبهروی خود، دیواری از جنس آب احضار میکند. صافی آب باعث میشود تا یک آینه بیعیبونقص تشکیل دهد.
از آخرین باری که او خود را در آیینه دیده خیلی وقت است که میگذرد. با دیدن تصویر خود، چیز جدیدی مشاهده نمیکند… پوستی چروکیده و چسبیده به استخوان و جمجمهای صاف و خالی از گوشت… درست مثل یک مومیایی!
تنها چیز جدیدی که در صورت او مشاهده میشود، چشمان او است. او قبلا چشمانی داشت که در آنان نور آبی و ملایمی تداعی میشد، ولی حالا آن نور آرام جای خود را به دو نور قرمز و سیاه در هالهای از نور آبی تیره داده که با شدّت تمام میدرخشند… نورهایی که او امروز در آن طرف شکاف دید.
او خودش خوب میداند که نمیتواند همانطوریبا چهره کنونی خود در میان انسانها ظاهر شود. او میتواند به راحتی با جادو توهّم، ظاهر مردهی خود را مخفی کند، ولی با اینحال میخواهد از جادوی بهتری استفاده کند…
تنها یک تصور کافی است تا جادو شروع به انجام شدن کند.
پوست خشک و چروکیده او شروع به تکان خوردن و حرکت کردن میکند، انگار که دستهای از کرمها و زالوهایی در زیر آن از خواب بیدار شدهاند!
چیزی نمیگذرد که پوست رنگ پریده و خورشید ندیدهی او جای خود را به پوستی سبزه و جوان میدهد.
آتش داخل چشمان او جای خود را به چشمانی سبز و زنده میدهند، چشمانیکه در آیینه به او خیره شدهاند. موهایی خرمایی رنگ و پریشان از سر او جوانه زده و جلوی صورت او را میگیرند.
او موهای خود را به کنار میزند تا که بتواند چهره خود را به وضوح در آینه ببیند. چهره او خوشقیافه است، ولی نه آنقدر که باعث جلب توجه شود.
بدن او یک بدن معمولی است؛ نه خیلی قد کوتاه و نه خیلی قد بلند.
او حال میتواند به راحتی در میان جمعیت مخفی شود، بدون آنکه نگاهی را به سمت خود بکشد.
«همممم، بد نیست… اصلا هم بد نیست…»
او همچنان که صورت خود را در آیینه بررسی میکند، زیر لب صحبت میکند.
«هیچ کمبود انرژی و یا مشکلی در این سحر نمیبینم… اگر بخوام میتونم تا ابد به این شکل باقی بمونم!!»
او نیش تا نیش لبخند میزند و دندانهای سفید و بینقص خود را به نمایش میگذارد.
اختفا، راحتترین جادویی بود که او میتوانست انجام دهد. این جادو نه تنها میزان انرژی کمی نیاز دارد بلکه با عبور دادن نور، باعث نامرئی شدن او هم میشود.
جادوی توهّم درست برعکس این جادوست. جادوی توهّم با شکست نور باعث میشود چهره او تغییر کند. تنها مشکل آن است که این جادو کمی بیشتر از جادوی اختفا به انرژی نیاز دارد و آنکه اگر کسی بخواهد چهره او را از نزدیک بررسی کند، این جادو دیگر نمیتواند چهره او را مخفی نگه دارد.
کاری که او الان انجام داده آن است که از جادو برای تشکیل یک بافت زنده استفاده کرده! او عملا یک بدن زنده و سالم بوجود آورده، بدنیکه هیچ تفاوتی با بقیه انسانها ندارد!
در گذشته او میتوانست این جادو را فقط برای نیمی از روز ثابت نگه دارد، ولی حالا با منبع انرژی بیپایانی که او امروز به دست آورده، این بدن تا ابد برای او باقی خواهد ماند.
شگفت از عمل خود، خوورَگ به خود آفرین میگوید، سپس با بر زبان آوردن چند کلمه رمزآلود، دیوار روبهرویی آن شروع به لرزیدن و تکان خوردن میکند. با لرزش دیوار، خرده سنگها و گرد و خاکاز سقف بر روی زمین میریزند. بعد از کلی تکان خوردن، دیوار روبهرو آرام آرام تبدیل به دری بزرگ میشود؛ دری به عرض دو متر و ارتفاع چهار متر. اگر کسی از وجود این در باخبر نباشد، مهم نیست که چقدر به دنبال آن بگردد، هیچوقت قادر به پیدا کردن آن نخواهد بود.
با باز شدن در، ریشه گیاهان و تلههای خاکی است که به خوورَگ خوش آمد میگویند! این منظره او را کمی متعجب کرده است.
تا آنجایی که او به یاد دارد، آزمایشگاه او درست در زیر تپهای در سرزمینی تازه کشف شده قرار داشت که زمینهای اطراف آن را چیزی جز زمین پست و چندتایی تخته سنگ در بر نگرفته بود؛ ولی حالا نهتنها ورودی آزمایشگاه او با ریشه زندهی درختان پوشیده شده بلکه مقادیر بسیاری خاک هم ورودی را در زیر خود حبس کردهاست.
خوورَگ اصلا قصد ندارد با دستان خود راه خروجش را باز کند، پس دو گولِمِ [4]سنگی با دستانی به شکل بیل احضار کرده و به آنان دستور کندن میدهد.
گولِمهای سهمتری کار خود را شروع کرده و با دستان خود شروع به خالی کردن تونل خروجی میکنند.
کمکم در میانههای کندن، پشت سر گولِمها تلههایخاکی بزرگی شروع به تشکیل شدن میکند.
خوورَک با انجام یک جادوی بُعدی، خاکهای کنده شده را به بوستان خود منتقل میکند تا که از آنان در باغداری استفاده شود.
بعد از سه متر کند و کاو، بالاخره تشعشعات خورشید به تونل آزمایشگاه میرسد.
خوورَگ بعد از چندین قرن بالاخره گرمای خورشید واقعی را بر پوست خود احساس میکند.
گولِمها با به ثمر رساندن وظیفه خود، در کنار تونل ایستاده و راه را برای ارباب خود باز میکنند و منتظر دستورات بعدی میمانند.
خوورَگ با قدمهایی سنجیده به سمت خروجی راه میرود تا اینکه بالاخره بر سطح زمین قدم میگذارد.
کمی طول میکشد تا چشمهای او به محیط بیرون عادت کند.
هوای بیرون گرم و مرطوب است. نسیمی سبک گونههای او را نوازش میکند.
صدای پرندگان مختلف در اطراف به گوش میرسد و بازی حیوانات کوچک بر روی چمنها دیده میشود.
خوورَگ دستانش را بالای پیشانیاش گذاشته و بالای سرش را نگاه میکند. بالای سر او شاخههای سربهفلک کشیده درختان و نور گذران از میان شاخههای آنان است که دیده میشود.
او در حال حاضر در قلب جنگل قرار دارد. این با چیزی که او به یاد دارد خیلی خیلی متفاوت است!…
«خب، مثل اینکه من بیشتر از اونی که انتظارش رو داشتم زیر زمین موندم…!»
او با لحنی تمسخرآمیز این حرف را میزند.
«تونل رو دوباره پرکنید و از ورودی محافظت کنید. من هر وقت که بخوام برمیگردم.»
او به گولِمهای آماده به خدمت دستورات جدید را صادر میکند.
بعد از اینکه از مخفی بودن ورودی آزمایشگاه مطمئن شد، خوورَگ یک مسیر را به طور تصادفی انتخاب و به راه میافتد.
او هیجانزده و کنجکاو است! کنجکاو از آنکه چه بر سر دنیا آمده و هیجان زده از آنکه ببیند چه چیزهای جدیدی برای مطالعه و تحقیق میتواند پیدا کند.
او با کولهای بر پشت و عصای سیاهی بر دست به راه میافتد. حالا که فکرش را میکند، چنین ظاهری چنان هم معمولی نیست، ولی خب او هیچوقت شکل ظاهرش برایش مهم نبوده!!…
[1] سُرخدار(Yew) گیاهیاست بسیار سمی با میوههایی به شکل تمشک. این گیاه میتواند تا سالهای طولانی زنده بماند.
[2] ارباب مردگان(lich) یکیاز قویترین و والامقامترین افسونگرانِ جادوی سیاه میباشند. این افراد در ابتدا جادوگران و دانشمندانی بودند که در پی یافتن راز جاودانگی، دانش ممنوعه را یافتند… دانشی که به آنان اجازه میداد در صورت فدا کردن انسانیتشان، روح خود را از چنگال مرگ مخفی کنند.
[3] روحدان(Phylactery) وسیلهای است که روح اربابان مردگان را در خود نگه داشته و از گذر آن به دنیای پس از مرگ جلوگیری میکند.
[4] گولِمها(golem) مخلوقاتی غول پیکر و بیجان با هوشی مصنوعیاند که تنها هدف خلقتشان خدمت کردن به اربابان خود و اجرا کردن فرمانهای آنان است. بدن این موجودات بسته به موادی که برای ساختشان استفاده شده، میتواند هر جنسی داشته باشد… از گِل و آهن گرفته تا گوشت و بافت زنده!