ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش2

«خاکریزهای لرزان»

تنها مشکل داشتن یک بدن زنده، زنده بودن آن است!

خوورَگ شروع می‌کند به عرق کردن؛ او اصلا از این وضعیت راضی نیست. او ساعات بسیاری است که در حال راه رفتن است. از آنجایی که استقامت آن تمام نشدنی‌است، پس مشکلی به اسم‌خستگی هم برای او وجود ندارد، ولی این عرق کردن دارد حسابی او را کلافه می‌کند.

او افسونِ زره یخی را در حد و اندازه بسیار نازک بر روی بدنش انجام می‌دهد؛ با این کار، یک لایه یخ انعطاف‌پذیر بر روی پوست او تشکیل می‌شود که به پوستش شکلی شبیه به پولک می‌دهد.

این جادو یک جادوی بسیار ساده است که بیشتر جادوگران آن را در ابتدای تحصیلات خود یاد می‌گیرند. این زره یک دفاع بسیار کارآمد است که جان بسیاری از جادوگران را نجات داده.

سرمای ناشی از زره به قدری خوورَگ را خنک می‌کند که دیگر عرق کردنی در کار نیست.

او به راحتی می‌تواند بدن زنده‌ی خود را با تکان دادن دستش تغییر دهد؛ پس‌یعنی او می‌تواند کاری کند که بدن او هیچ غده ترشح کننده عرقی نداشته باشد، ولی این کار ممکن است عوارض جانبی دیگری برای قسمت‌های دیگر بدنش به همراه آورد. از آن گذشته، اگر این غده‌ها را از بدنش حذف کند، پوست او به طرز غیر عادی صاف و شفاف به نظر می‌رسد…او اصلا به دنبال جلب توجه نیست. فعلا همین جادوی یخی برای او کفایت می‌کند.

خوورَگ همان‌طور درحال قدم زدن، اطرافش را بررسی می‌کند. جایی که زمانی یک دشت بی‌آب و علف بود حالا جای خود را به جنگلی سرسبز داده که پر شده از حیوانات گوناگون است. درخت‌های اطراف برای او مثل برج‌هایی هستند که تا صد متر ارتفاع دارند. چنین جنگلی به چند صد سال وقت نیاز دارد تا رشد کند؛ بنابراین بدون شک جنگ میان انسان‌ها و مردگان خاتمه یافته است… حالا سوال اینجاست که چه کسی پیروز میدان شده؟

البته پیروزی یا شکست مردگان برای او اهمیتی ندارد، تنها چیزی که برای او مهم است تحقیقات اوست.

گرچه اگر مردگان پیروز جنگ شده باشند، سفر کردن برای او بسیار راحت‌‌تر می‌شود!

پس از گذشت چند ساعت گشت‌و‌گذار، خورشید غروب کرده و او هنوز هیچ اثری از تمدن پیدا نکرده است؛ بنابراین به فکر کمک گرفتن از جادوئی می‌افتد.

با کمی تمرکز، افسون ردیابی زندگی خود را آماده و آن را رها می‌کند. این افسون به صورت یک رادار کروی شکل عمل کرده و هر موجود زنده‌ای را تا شعاع یک مایلی به او نشان می‌دهد؛ البته این چیزی است که او تصور می‌کرد…

شعاع کره از یک مایل بسیار فراتر می‌رود! وقتی شعاع به بیست مایلی رسید، خوورَگ افسون را متوقف می‌کند. او نمی‌داند تا چقدر دیگر می‌تواند رادار خود را گسترش دهد، ولی این آزمایش را به بعد موکول می‌کند، چرا که چیزی را که خواسته پیدا کرده…

او سریعاً برای خود مرکبی احضار می‌کند. ناگهان زمین جلوی پای او شروع به لرزیدن و خاک‌شروع به شکافتن می‌کند. اسبی مرده با استخوان‌هایی نمایان که هنوز تکه‌هایی از گوشت و پوست گندیده که مانند منگوله‌ای به او چسبیده بود، سر از خاک بیرون می‌آورد… اسبی همانند کابوس‌.

حدقه چشم اسب خالی و استخوانی است و جای خود را به آتشی بنفش داده که انگار برافروختگی آن، تاریکی شب را تاریک‌تر می‌کند.

خوورَگ پوزه اسب را نوازش می‌کند. اسب با فرستادن مشتی آتش از بینی خود به او واکنش نشان می‌دهد.

او سوار بر اسب به سمت مقصد خود به راه می‌افتد. درست در ده‌مایلی اینجا، تعدادی انسان، بی‌حرکت در موقعیتی قرار گرفته‌اند. مثل اینکه آنان در این جنگل مشغول کمپ‌زدن هستند.

چیزی که خوورَگ را متعجب کرده، عدم وجود موجودات جادویی در جنگل است!

موجودات جادویی یا به قول انسان‌ها “هیولاها”، موجوداتی هستند که توسط جادو جهش‌پیدا کرده‌اند. آن‌ها نژاد‌های مختلفی دارند: از گابلین گرفته تا اژدهایان و از نگهبانان جنگل گرفته تا پریان…

او دسته‌ای کوچک از گابلین‌ها را در زیر زمین و تعدادی نگهبان جنگل را به طور پراکنده ردیابی کرده، ولی فقط همین!!

قبل از اینکه او به زیر زمین برود و آزمایشاتش را آغاز کند، مثل مور و ملخ زیاد و پراکنده بودند! ولی حالا… حالا انگار تعداد آنان بسیار بسیار کم شده، حداقل در اینجا که این‌طور است.

بعد از مدتی چهار نعل رفتن در جنگل، اسب بالاخره او را به گروه انسان‌ها می‌رساند. خوورَگ چندین متر عقب‌تر درست قبل از اینکه به آنان برسد، از اسبش پیاده ‌می‌شود. او نمی‌خواهد این اسب ترسناک برایش دردسر درست کند…

خوورَگ از اسب پایین آمده، گرد و خاک را از ردای سیاه و ساده خود تکانده و به سمت انسان‌ها به راه می‌افتد. ردای سیاه، او را به راحتی در تاریکی شب استتار کرده.

روبه‌روی او تقریبا بیست انسان قرار دارند؛ بعضی اطراف آتش در حال استراحت‌اند و بعضی هم در حال برپا کردن چادرهای خود هستند. اطراف آنان گاری‌هایشان قرار دارند و در کنار آن‌ها، اسب‌ها و چهارپایانی درحال غذاخوردن از کیسه‌هایی آویزان از دهانشان هستند.

بعضی از این آدم‌ها زرهی نپوشیده‌اند، اما شمشیرهایی آویزان از پهلویشان دارند؛ آن‌ها در حال برپا کردن چادر و مراقبت از اطراف هستند. بقیه افراد لباس‌هایی فاخر پوشیده‌اند… این‌ها باید بازرگانان باشند.

׫ایست!! کی اونجاست؟!»

یکی از نگهبانان با نزدیک شدن خوورَگ به سمت او فریاد می‌زند.

خوورَگ بزرگ‌ترین و دوستانه‌ترین لبخندی را که می‌تواند بر لب آورد را نشان می‌دهد. حس کشیده شدن پوست گونه و لب‌های او برایش کمی عجیب است. او سپس دست چپ خود را به نشانه مسلح نبودن به بالا می‌برد.

_«سلام بر تو ای دوست. من جادوگری حقیر هستم که سعی در پیدا کردن نزدیک‌ترین شهر و تمدن دارم؛ می‌شود به بنده کمکی کنید؟»

خوورَگ با صدایی بلند و رسا صحبت می‌کند.

او خود را جادوگر معرفی می‌کند. در دوران او، جادوگران در سرزمین فراوان بودند و از احترام بسیار برخوردار بودند. در واقع تبدیل شدن به یک جادوگر کار چندان سختی نبود، ولی با این حال افراد زیادی حاضر به انجام این پیشه نبودند، ولی به هر حال همه با آنان با احترام برخورد می‌کردند.

׫هه، تو غلط کردی که جادوگر هستی! فک کردی با یکم عجیب و غریب حرف زدن، همه تو رو جادوگر حساب میکنن؟!»

همینطور که مرد نگهبان صحبت می‌کند، بقیه دوستان نگهبان او هم به او ملحق شده و خوورَگ را محاصره می‌کنند.

به محض شنیدن این کلمات، لبخند خوورَگ سریعاً از لبان او محو می‌شود. این اولین برخورد او با انسان‌هاست…‌برخوردی که اصلا خوب و شایسته پیش‌نمی‌رود.

׫بگو ببینم جادوگر، تو توی جنگل در این ساعت از روز چیکار می‌کنی؟ مگه همه جادوگرها نباید در برج‌های مرمری خودشون مشغول دوشیدن ما مردم بیچاره باشن؟»

مرد با عصبانیت این حرف‌ها را بر زبان می‌آورد و دوستان او هم به نشانه موافقت سر خود را تکان می‌دهند. همه نگهبانان دستان خود را به آرامی بر روی سلاح‌های خود می‌برند.

-«مثل اینکه خیلی چیزها عوض شدند…»

خوورَگ با اخم‌های در هم رفته، این حرف‌ها را به زیر لب می‌گوید.

׫بگو ببینم چی داری با خودت میگی؟ هان؟ زود باش تند و سریع به همون جنگلی که ازش بیرون اومدی برگرد…»

با گفتن این حرف، بقیه نگهبانان شمشیرهای خودشون را از غلاف بیرون می‌آورند.

_«هااااااااه‌ه‌ه… نه، مثل اینکه این‌طوری نمیشه.»

ناراحتی و دلسردی در چهره خوورَگ پیداست.

او عصای خود را با قدرت تمام بر زمین زده و آن را به صورت ایستاده در زمین فرو می‌برد. سپس دو دست خود را به طور موازی در اطراف عصا به بالا می‌برد.

این کار خوورَگ باعث می‌شود تا نگهبانان یک قدیمی به عقب برگردند. ترس موهای آنان را بر بدنشان سیخ کرده.

هرچقدر که خوورَگ دستان خود را بالاتر می‌برد، زمین اطراف او هم شدیدتر تکان می‌خورد و می‌لرزد؛ اینکار آنقدر ادامه می‌یابد تا اینکه دو تپه در چپ و راست او نمایان می‌شود… تپه‌هایی به ارتفاع سه‌متر.

دو هیولایی غول پیکر با بدن‌هایی ورزیده سر از خاک بیرون آورده و به طور چهار دست و پا شروع به راه رفتن می‌کند… درست مثل تپه‌هایی لرزان.

بدن آن‌ها از ریشه، شاخه، پیچک و برگ تشکیل شده با آرواره‌هایی باز که از بستن دهان عظیم و پر از تیغ آنان عاجز است. صمغی سبز رنگ و سمی در حال چکیدن از دندان‌های آن‌هاست.

قارچ‌هایی رنگارنگ بر روی سر آنان سبز شده که هر لحظه بخارهایی سمی از خود رها می‌کنند.

_«فقط یکی‌شون رو زنده می‌خوام.»

خوورَگ با صدای اصلی خودش به هیولاها فرمان می‌دهد. هیچ رحمی در صدای او وجود ندارد.

هیولاهای غول پیکر با یک ضربه محکم، دو دست خود را در زمین فرو می‌برند. ریشه و شاخک‌هایی که از دستان آن‌ها نشات گرفته به سمت نگهبانان حرکت می‌کند.

تعدادی از مردان مسلح، شمشیرهای خود را بر زمین انداخته و پا به فرار می‌گذارند. آن‌ها اولین نفری هستند که کشته می‌شوند…

شاخک‌های طویل از زیر زمین سر بر آورده و در گوشت پای فراری‌ها فرو می‌روند. نگهبانان فراری بر زمین افتاده و با چشمانی پر شده از ترس و درد نگاه می‌کنند که شاخک‌ها شروع به مکیدن خون بدنشان می‌کنند.

بقیه نگهبانان، ناگزیر و درمانده نگاه می‌کنند که بدن دوستانشان به عنوان خوراکی برای هیولاها مصرف می‌شود.

بدن خشک و خالی از مایعات نگهبانان فراری، مثل چوبی خشک بر روی زمین افتاده و خرد می‌شوند.

شش نگهبان عصبانی با خشم تمام بر هیولاها حمله‌ور شده و شمشیرهای خود را در بدن آنان فرو می‌برند. با هر ضربه شمشیر، شاخه و شاخک‌های بدن هیولاها یکی‌یکی جدا و بر زمین می‌ریزند. نگهبانان با دیدن پیشرفت حملاتشان، به تهاجم ادامه می‌دهند، اما نمیدانند که با هر تنفس خود را به مرگ نزدیک‌تر می‌کنند…

هاگ‌های در حال پخش از قارچ‌های رشد کرده بر بدن هیولاها، شروع به پر کردن هوای اطرافشان می‌کنند. نگهبانان کم‌کم به سختی نفس می‌کشند. چیزی نمی‌گذرد تا آنکه آنان حمله بی‌نصیب خود را متوقف و با دستانی مشت شده بر سینه، بر زانو می‌افتند.

بر زمین، بر زانو… سربازان با چشمانی لبریز از وحشت سعی می‌کنند با سرفه‌های خونین، ذره‌ای هوا به بدن خود وارد کنند، اما بی‌فایده است…

هر یک احساس می‌کنند چیزی از درون در حال بلعیدن آن‌هاست؛ این دقیقا همان چیزی است که در‌حال رخ دادن است!

هاگ‌های قارچ‌ها با ورودشان به شش‌های گرم و مرطوب نگهبانان بیچاره، شروع به جوانه‌زدن می‌کنند. با هر جوانه نو، فشاری غیرقابل تحمل بر سینه سربازان وارد می‌شود.

درست همزمان و پشت‌سر هم، سینه سربازان منفجر شده و دسته قارچ‌های رشد کرده در سینه‌هایشان، خود را در بارانی از خون به نمایش می‌گذارند.

درحالی که سربازان آخرین نگاه‌های خود را به بدن‌های مثله شده‌ی یکدیگر می‌دوزند، شاخه‌های بریده شده‌ی بدن هیولاها باری دیگر رشد کرده و آنان را به حالت آماده باش برمی‌گردانند.

حال تنها دو نگهبان باقی مانده‌اند که ناامیدانه سعی در دفاع از یکی از بازرگانان دارند.

دو هیولا به طرف آنان قدم برداشته تا دستوری که به آنان داده شده را محقق سازند.

چیزی نمی‌گذرد که تنها فقط یک بازرگان از میان بیست و دو انسان باقی می‌ماند.

خوورَگ تصمیم به بازجویی این انسان دارد، شاید اینطور بتواند حداقل خبری از دنیای امروزی به دست‌آورد.

مرد بازرگان بر زانوهای خود افتاده و توسط جنازه دوستان و نگهبانان خود محاصره شده. بی‌اختیار، اشک‌های او بر گونه‌هایش سرازیر و زمین زیرپای او را خیس می‌کنند. هرکاری کند فایده‌ای ندارد، او ناتوان در کنترل بدن خود، می‌لرزد و با نفس‌هایی تند و کوتاه، هِق‌هِق می‌کند.

+«ل-ل-لطفاً… م-م-منو… ن-ن-نکش…!!!»

با صدایی که به سختی به گوش می‌رسد، مرد از خوورَگ تمنّا می‌کند.

_خیلی خب، با یک سوال راحت شروع می‌کنیم… الان در چه سالی هستیم؟

بی‌توجه به زجه‌های مرد، خوورَگ سوال خود را می‌پرسد.

+«ل-ل-لطفاً… م-م-منو… ن-ن-نکش…!!!»

با همان تن صدا، بازرگان حرف قبلی خود را تکرار می‌کند. واضح است که او در شوک فرو رفته.

خوورَگ پیشانی خود را می‌مالد. اگر مردگان می‌توانستند سر درد بگیرند، او الان سرش در حال منفجر شدن بود!

مرد روبه‌روی او در شرایطی نیست که بتواند پاسخ هیچ‌یک از سوالات او را بدهد. خوورَگ حدس می‌زند که مرد بازرگان شلوارش را خراب کرده باشد، ولی اصلا قصد ندارد برای مطمئن شدن این موضوع، به او نزدیک شود!

_ «اه‌ه‌ه‌… خیلی خب، حالا هرچی…»

خوورَگ با دلسردی آهی کشیده و انگشت اشاره‌اش را بر پیشانی مرد می‌گذارد… البته از حداکثر فاصله ممکن!

او شروع به زمزمه کردن افسونی می‌کند تا که بتواند ذهن مرد را بخواند. این کار خیلی بهتر از بیست‌سوالی پرسیدن از مرد است، البته با این‌کار، خوورَگ فقط می‌تواند خاطرات تازه‌ی مرد را بخواند و نه چیز عمیق‌تری را.

یکی از عوارض جانبی استفاده از این افسون آن است که به محض ورود جادو به ذهن قربانی، مغز او شروع به آب شدن می‌کند!

مرد بازرگان بی‌اختیار شروع به تشنج کرده و چشمان خود را به پشت کاسه چشم خود برده تا آنکه فقط سفیدی چشمانش معلوم می‌شود.

پس از گذشت چند دقیقه، خوورَگ به چیزی که می‌خواهد می‌رسد؛ پس او جنازه بازرگان را بر زمین رها می‌کند.

خوورَگ با یک دست چانه خود را می‌مالد و در فکر فرو می‌رود… از قرار معلوم دوهزار سال است که از آخرین‌باری که بر زمین قدم گذاشته می‌گذرد… خیلی بیشتر از چیزی که تصور می‌کرد!

مردگان به احتمال زیاد جنگ را باخته‌اند، چرا که هیچ خاطره‌ای مربوط با آنان در ذهن مرد پیدا نمی‌شود.

بررسی مغز پوک بازرگان، فقط سوال‌های بیشتری را برای خوورَگ بوجود آورده؛ تنها چیز به درد بخوری که دستگیر خوورَگ شده آن است که یک شهر در همین نزدیکی به فاصله یک روز اسب سواری، قرار دارد.

خوورَگ تصمیم خود را گرفته است. او بدن تک‌تک افراد حاضر در کمپ را بررسی و تمامی پول و طلاهای آنان را برمی‌دارد.

او از لحاظ مالی هیچ مشکلی ندارد، اما نمی‌خواهد با خرج کردن سکه‌هایی متعلق به دوهزاره‌ی پیش، توجهی ناخواسته را به خودش جلب کند.

همینطور که خوورَگ مشغول تکاندن گردوغبارهای ردای سیاهش می‌شود، دو هیولای احضاری خود را مرخص می‌کند.

شاخه و ریشه‌های دو هیولا از یکدیگر باز و آنان بار دیگر به زمین‌جنگل باز می‌گردند.

به جای آنکه مرکبی پرنده برای خود احضار‌کند، خوورَگ تصمیم می‌گیرد یکی از اسب‌های حاضر در کمپ را صاحب شود!

در ابتدا، اسب زیاد از او فرمانبرداری نمی‌کرد، ولی چیزی نگذشت که چهارپا تسلیم افسون خوورَگ می‌شود.

هر دوی آن‌ها بدون آنکه به پشت‌سر خود نگاه کنند، جنازه‌های تلنبار شده را به حال خود رها‌کرده و در جاده‌ی خالی و تاریک جنگل محو می‌شوند…