ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش11

《کارهای عقب افتاده》

مهم نبود “سال” چقدر تلاش می‌کرد تا اتفاقات اخیر پروفسور کال را مخفی نگه دارد، او نمی‌توانست جلوی شایعه پراکنی دانش‌آموزان را بگیرد.

چیزی نگذشت که خبر معجون عناصر پروفسور کال، آوازه دهان همگان شد. آن دانش‌آموزان خوش‌‌شانسی که در کلاس او حضور داشته و این معجون را امتحان کرده بودند، با خوشحالی تمام، دوستان و آشنایان خود را از همترازی عنصر خود مطلع کردند. این باعث شد تا بسیاری از دانش‌آموزان دیگر کلاس‌ها بخواهند این معجون را خودشان امتحان کنند، اما یک مشکلی وجود داشت… در دانشکده هیچ اثری از پروفسور کال نبود!

با آنکه مسئولان آکادمی، مکان اقامت پروفسور را فاش نکرده بودند، اما آن دسته افرادی که از رابط‌های قوی در راس آکادمی برخوردار بودند، سریعاً متوجه محل سکنای پروفسور شدند. از وقتی که همه دانش‌آموزان اتاق پروفسور را پیدا کرده‌اند، لحظه‌ای نبوده که کسی درب اتاق او را نکوبد!

اگر دانش‌آموزان چنین مزاحمتی را برای پروفسور دیگری انجام می‌دادند، اگر آنان مزاحم استراحت بقیه اساتید دانشکده می‌شدند، آن‌ها را به سختی تنبیه‌شان می‌کردند؛ اما پروفسور کال حتی یکبار هم درب اتاق خود را باز نکرده است!

بعضی تصور می‌کنند این به این خاطر است که پروفسور یا به شهر رفته و یا در اتاق خود نشسته و اهمیتی به هیاهوی پشت در نمی‌دهد… البته که همه این حدس‌ها اشتباه است!

پروفسور کال صدها مایل دورتر، در آزمایشگاه زیرزمینی خود قرار دارد. دلیل آنکه او به دانش‌آموزانش فرجه‌ای یک هفته‌ای برای تکمیل پروژه‌شان داده آن بود که او اول بتواند کمی از تاریخ دنیا و آنچه که بر سر مردمش آمده سر در بیاورد و دوم آنکه بتواند مواد و وسایل مورد نیازش را از آزمایشگاهش بردارد.

او از الان به بعد قرار است زمان بسیار کمی را در آزمایشگاه شخصی‌اش بگذراند؛ پس او به اینجا آمده تا هرچه را که لازم دارد بردارد و سپس سیستم دفاعی آزمایشگاه را تقویت کند.

بعد از آنکه او چند شوالیه مرگ را برای حفاظت از پناهگاه زیرزمینی‌اش احضار کرد، تقریباً سه روز بعدی را تنها صرف انتخاب کتاب و جمع‌آوری متون مورد نظر خود کرد. او با اینکار تقریباً نیمی از کتابخانه‌اش را خالی کرد! حال او هر کتابی که در آینده ممکن است به آن نیاز پیدا کند را در انگشترهایش ذخیره کرده.

قدم بعدی، رفتن به سراغ آزمایشگاه اصلی است…

جمع‌آوری وسایل مورد نیاز از آزمایشگاه، آسان‌ترین مرحله کار اوست، چرا که او تقریباً به همه وسایل آزمایشگاهش احتیاج دارد! از چراغ‌های الکلی مختلف گرفته تا وسایل عجیب و غریبی که با آن می‌تواند میزان دقیق جادو را بررسی کند… بعد از آنکه کارش در آزمایشگاه تمام شد، او تنها چیزی که پشت سرش بر جای گذاشته، عنکبوت‌های عصبانی هستند که از خراب شدن لانه‌‌هایشان معترض‌اند…!

حال تنها چیزی که او باید در موردش تصمیم بگیرد، باغ زیرزمینی اوست؛ باغی که از پنجاه هکتار زمین زراعیِ آماده به کاشت تشکیل شده. او نمی‌تواند همینجوری کل این زمین را روی هم تا کند و در جیبش بگذارد! شاید او بتواند آن را در یکی از محفظه‌های جادویی‌اش مخفی کند، اما الان دیگر انگشترهایش تقریباً دیگر هیچ فضایی ندارند و از طرف دیگر، محفظه‌های جادویی دیگری که او به غیر از انگشترهایش دارد، آنچنان شکل عجیب و غریبی دارند که شک بر‌ انگیز می‌شوند…

با پیپی در دست، کال شروع به قدم زدن در باغ خود می‌کند. نور گرم خورشید بر استخوان‌های سفید او می‌تابد. شاید فکر کنید مردگان هیچ یک از حواس انسان‌ها را ندارند، اما اشتباه می‌کنید… مردگان با آنکه حواس پنجگانه‌شان به اندازه افراد زنده قوی نیست، اما آنان همه حس‌ها را می‌توانند تجربه کنند! از گرما و سرما گرفته تا فشار، همه این‌ها چیز‌هایی هستند که مردگان همیشه متوجه آنان می‌شوند. اگر اینطور نبود، آنان ممکن بود ناخواسته به خود آسیب وارد کنند…

کال همینطور که به قدم زدن‌ ادامه می‌دهد، به کنار شاخه گلی زیبا و سر زده از زمین می‌رسد.

گلبرگ‌های آن در مقایسه با بقیه قسمت‌های گیاه، بزرگ‌تر هستند. گلبرگ‌هایی با رنگی به سفیدی استخوان‌های کال و شاخه‌ای به مراتب بلند و طویل. بخش پرچمی آن که درست از میانه گلبرگها خارج شده، طرحی شبیه به ستاره دارد.

کال یکی از پرچم‌های گل را در بین انگشتان استخوانی خود گرفته و آن‌ را فشار می‌دهد. صمغی زرد رنگ از آن خارج می‌شود.

این گل، گیاهی است تقریباً متداول و معمول که به گل فِنوس فلاس و یا گل مردار مرسوم است. این گل در هرجایی که جنازه‌ای افتاده باشد، رشد می‌کند؛ این جنازه مهم نیست متعلق به انسان باشد یا حیوان.

کال برای جمع‌آوری “کود” کافی، دردسر زیادی را متحمل شده است! از آنجایی که این گیاه، مواد مورد نیاز خود را از لاشه در حال فساد به دست می‌آورد، به آن معناست که می‌شود از این گل در ساخت معجون‌های التیام، معجون‌های شفا بخش و معجون‌های بهبود دهنده استفاده کرد. هر معجونی که موجب بهبودی شخص شود، با انداختن چند گلبرگ از این گل، خاصیت آن چند برابر می‌شود.

کال ایستاده در کنار گل‌های سفیدِ مردار، قطعه‌ کوچک زمینی که با این گل‌ها پر شده را تحسین می‌کند. او به راه خود ادامه داده و از نسیم مصنوعی که در این باغ جریان دارد، لذت می‌برد.

این مکان بسیار آرامش بخش است؛ تنها صدایی که به گوش می‌رسد صدای نسیمی آغشته به بیز بیز زنبورهاست. اگر کال کمی بیشتر در اینجا بماند، ممکن است به وسوسه تن بدهد و در این باغ دل‌ انگیز خود بماند و هر چیزی درباره دنیای روی زمین است را فراموش کند!… با این حال، اشتیاق کشف نادانسته‌ها، وسوسه ماندن را از او دور می‌کند.

مثل آنکه نمی‌شود کاری کرد… او مجبور است برای جمع‌آوری گیاهان مورد نیاز، به اینجا رفت و آمد داشته باشد.

با آنکه رفت و آمد با جادوی دروازه برای کال ابداً مشکل نیست، اما او نمی‌خواهد ریسک این قضیه را به جان بخرد که ممکن است کسی با دانش‌ کافی درباره جادوی بُعدی، بتواند رد او را بگیرد. گرچه این احتمال تقریباً صفر است، اما او تصمیم ندارد چنین موضوعاتی را سرسری بگیرد… او هیچ وقت سر هیچ موضوعی بی‌احتیاطی نکرده و قرار هم نیست این عادت خود را ترک کند!…

کال افسون دروازه را اجرا کرده و خود را به داخل اتاق خود در دانشکده وارد می‌کند. چند لحظه از ورود او به اتاق نمی‌گذرد که صدای در زدن به گوش می‌رسد.

کال با جادوی دیدبانی که بر روی درب اتاقش نصب کرده، به بیرون نگاهی می‌اندازد…

با دیدن چهره پشت در، کال همینطور که زیر لب غر می‌زند، جادوی تغییر حالت خود را بار دیگر فعال کرده و شکل انسانی به خود می‌گیرد. درست همانطور که او دستش را بر روی دستگیره در می‌گذارد، دستان استخوانی او با گوشت و پوست پوشیده می‌شوند.

کال نمی‌داند چرا، ولی دین پِتی‌کُت شخصاً برای سر زدن به او به اتاقش آمده!

کال قبل از آنکه در را باز کند، ردای مشکین خود را صاف و مرتب کرده و صدای خود را با چند سرفهی آرام، صاف می‌کند.

در باز می‌شود.

_«دییییین! خوشحالم سالم و سرحال می‌بینمت! بگو ببینم، چی تو رو به اینجا آورده؟»

کال با لبخند مصنوعی و عجیبِ بر روی لب‌هایش، با مدیر دانشکده احوال پرسی می‌کند.

دین پِتی‌کُت با چهره‌ای کاملا جدی، لبخند کال را باز نمی‌گرداند… مثل اینکه او از چیزی ناراحت است.

دین بدون آنکه اجازه‌ای از کال بگیرد، درب را به داخل هل داده و به زور وارد اتاق می‌شود. کال ابتدا سعی می‌کند با نگه داشتن در، کمی مانع شود، اما فایده‌ای ندارد.

_._«پروفسور کال، الان چند روزی میشه که من سعی دارم ازتون خبری بگیرم!»

عصبانیت و دلخوری در صدای دین شنیده می‌شود.

_«اوه، من واقعاً ازتون عذر خواهی می‌کنم. راستش رو بخواید این چند روزه داشتم به چندتا از کارهای عقب افتاده‌ام رسیدگی می‌کردم. کارهایی که باید دیر یا زود انجام می‌شدند؛ می‌دونید که چی میگم؟»

کال همینطور که در حال توضیح دادن است، بطری شرابی را که به تازگی به طعم آن علاقه پیدا کرده، از انگشتر جادویی خود به بیرون می‌آورد.

کال یکی از جام‌های روی میز را پر کرده و آن را به دستان دین می‌سپارد.

او نمی‌داند چرا دین اینقدر بد خلق شده است! او فقط چهار روز است که از دانشکده بیرون رفته؛ این زمان آنقدری نیست که در آن اتفاق مهمی رخ دهد! از آن گذشته، او فقط در یکی از کلاس‌های دانشکده تدریس می‌کند؛ پس این موضوع نباید راجب به کلاس درس باشد… شاید هم از آنکه این اتاق برای مدت چهار روز کاملا بسته و غیر قابل نفوذ بوده، دین را عصبانی کرده!

هرچه که هست، کال دوست دارد دلیل این بازدید سرزده را بداند؛ پس او ساکت بر روی صندلی خود نشسته و صبورانه منتظر می‌ماند تا که دین نوشیدنی خود را تمام کند.

_._«همممم، این نوشیدنی تحسین بر انگیزه!»

دین همانطور که جام را در نور گرفته و مایع درون آن را بررسی می‌کند، پاسخ می‌دهد.

_._«من به این دلیل به اینجا اومدم چون که تو توی دانشکده حسابی خبرساز شدی!…»

دین جامِ خالی را بر روی میز کنار خود می‌گذارد.

_«اوه واقعاً؟! ولی من چیزی به یاد ندارم که ارزش “خبرساز شدن” رو داشته باشه!»

کال در دفاع از خود چنین پاسخی می‌دهد.

_._«اوووو ولی خیلی هم خبرساز شدی!!… تمامی دانش‌آموزان همراه با خانواده‌هاشون خیلی خیلی مشتاق امتحان کردن معجون شما شدند! اون‌ها گفتند که شما اسم این معجون رو “معجون عناصر” گذاشتید…»

او با نگاهی خیره به چشمان کال، منتظر پاسخ می‌ماند.

کال سرفه‌‌ای کرده و به آرامی سرش را تکان می‌دهد. او تقریباً قضیه معجون را فراموش کرده بود… خب، راستش را بخواهید این معجون در زمان او محلولی بسیار عامیانه و عادی بود! تنها چیز عجیب درباره این معجون، مواد مورد نیاز آن است که البته کال هیچ مشکلی در فراهم کردن آنان نداشته و ندارد…

کال واقعاً نمی‌داند چه چیزی باعث شده تا معجون او حرف دهان دانش‌آموزان و خانواده‌هایشان شود.

_«اوه، داشتم فراموش می‌کردم! راستش من خودم حسابی تعجب کردم وقتی اون دختره… آاام، اسمش چی بود؟…»

کال کمی مکث کرده و در فکر خود به دنبال اسم آن دخترک می‌گردد.

بعد از گذشت چند ثانیه، او اسم را به یاد نیاورده و ادامه می‌دهد:

_«حالا هرچی که اسمش بود، اون به من گفت که دانش‌آموزان جادوگری باید برای اینکه همترازی عنصرشون رو متوجه بشند باید صبر کنند تا هجده سالشون بشه و یک جور سنگی رو توی دستشون نگه دارن تا که همترازی شون رو بهشون بگه! من هم در جواب بهش گفتم که این حرف چرت و پرتِ محضه!! بعضی از بچه‌ها حرفم رو باور نکردند، پس من هم برای اینکه بهشون ثابت بشه، معجون عناصر رو براشون درست کردم. خب، راستش من در همون جلسه هم می‌خواستم قدم‌های ابتدایی ساخت معجون رو بهشون یاد بدم، پس این کارم ابداً تَدخیلی در کلاس ایجاد نکرد… خب، حالا بگید ببینم مشکل چیه؟!»

دین با شنیدن حرف‌های کال حسابی اخم می‌کند:

_._«این “یک جور سنگی” که شما از اون صحبت میکنید، چیزی است که یکی از مهم‌ترین مراسم‌های آکادمی بر پایه‌ اون بنا شده! وقتی که دانش‌آموزان می‌خواهند بالاخره دیوارهای امن آکادمی رو ترک کنند، با شرکت در این مراسم، هم همترازی خودشون رو متوجه می‌شوند و هم از آکادمی فارق‌التحصیل.》

_«ولی آخه به نظر خودت این بهتر نیست که اون‌ها همترازی شون رو در همون سال اول آکادمی متوجه بشند؟! اینطوری تا فارغ‌التحصیلشون هم استاد عنصر همترازشون شدند!»

تمامی این مراسم آکادمی و سنگ عناصر برای کال یاوه‌ای بیش نیست.

_._«خ-خب شما د-درست می‌گید، ولی… ولی ما هیچ راه دیگه‌ای نداریم جز اینکه از این سنگ برای کشف همترازی جادوگرانمون استفاده کنیم!»

دین همینطور که پاسخ می‌دهد، چشمان خود را هم از کال مخفی می‌کند… مثل اینکه او از گفتن این حرف‌ها شرم دارد.

‌_._«برای همین هم هست که معجون تو اینقدر سر و صدا کرده! ما اگر بتونیم به دانش‌آموزانمون این امکان رو بدیم که در همون سال‌های اول تحصیلشون همترازی شون رو پیدا کنند، اینطوری می‌تونیم جادوگران قدرتمندی رو برای کشور تربیت کنیم!…»

شوق و اشتیاق در صدای دین موج می‌زند.

_«پس که اینطور… پس تو به اینجا اومدی تا که معجون رو از من بخوای، مگه نه؟»

کال دست بر سینه پاسخ می‌دهد.

_._«بله همینطوره. من معمولا هیچ وقت به سراغ راز‌ بقیه جادوگران و همکارهای خودم نمیرم؛ راستش رو بخوای من خیلی سعی کردم جلوی اومدنم رو بگیرم، ولی فشاری که اشراف‌زادگان و خانواده‌های سلطنتی بهم وارد می‌کنند دیگه غیر قابل تحمل شده! من هر روز و هر ساعت نامه‌هایی از طرف اون‌ها دریافت می‌کنم در بابِ اینکه اون‌ها هم می‌خواهند بچه‌هاشون درست از همون معجونی که بچه‌های کلاس شما ازش استفاده کردند، بهره‌مند بشند، وگرنه فکری برای جایگزینی من می‌کنند!》

دین تمامی این حرف‌ها را یک نفس می‌گوید. در آخر هم شانه‌های خود را مانند یک مرد شکست خورده به پایین می‌اندازد.

کال در فکر فرو می‌رود. این معجون هیچ اهمیتی برای او ندارد. این معجون تنها یک کارایی دارد و آن هم این است که همترازی یک جادوگر را مشخص کند. این چیزی نیست که در آینده بتواند به او آسیبی وارد کند.

پس کال مشکلی با در میان گذاشتن فرمول معجون ندارد… البته هر چیزی بهایی دارد!

_«من حاضرم فرمول رو بهت بفروشم!»

کال بعد از مدتی سکوت پاسخ می‌دهد.

با شنیدن این حرف، برق امید در چشمان دین نمایان می‌شود… مثل اینکه در انتهای این تونل تاریک و بی‌انتها، نوری هست!…

_._«این خیلی خوبه! خب، چقدر؟!»

دین می‌داند که این فرمول قرار است قیمت هنگفتی برای آکادمی داشته باشد، ولی ارزشش را دارد.

با آنکه آکادمی راز و جادو جزء برترین آکادمی‌های جادوگری در کشور آمین است، اما آکادمی‌های دیگری هم در کشور وجود دارند؛ البته بماند که مدرسه‌های جادوگری هم در دیگر کشور‌های همسایه‌ وجود دارند…

توانایی در مشخص کردن همترازی جادوگر آن هم قبل از اینکه به هجده سالگی برسد، آنان را به تنها آکادمی در دنیا تبدیل می‌کند که به چنین دستاوردی رسیده است! اگر این اتفاق بیوفتد، آکادمی می‌تواند هزینه‌ای گزاف‌تر از قبل به خانواده دانش‌آموزانش تحمیل و درآمدی چشمگیر به دست آورد!

دین زیاد طرفدار این موضوع نیست؛ اینکه بخواهد ثروتی از این کار کسب کند، ولی با این حال او مخالفتی ندارد که از این درآمد به دست آمده برای پیشرفت آکادمی و هنرجوهای آن استفاده کند… پس یکم پول اضافی ایرادی ندارد!

_«من می‌خوام تمامی تحقیقات من روی دخمه‌ها و سیاه‌چاله‌های کشور بدون محدودیت باشه و هیچ مقامی نتونه به اون ایرادی وارد کنه و یا در این کار دخیل بشه.»

کال درخواست خود را مطرح می‌کند.

دین در شگفتی فرو می‌رود! او منتظر بود تا که کال از او ماهِ در آسمان را بخواهد، اما به جای آن او چیزی بسیار… خسته کننده را درخواست دارد! خب، از آنجایی که این درخواست پروفسور کال هیچ مشکل یا سختی برای او ندارد، دین به سرعت با درخواست او موافقت می‌کند، قبل از آنکه کال بخواهد نظرش را عوض کند!

خوشحال و راضی، کال یک قلم و کاغذ برداشته و شروع به نوشتن مواد مورد نیاز ساخت معجون عناصر و مراحل آماده سازی او می‌کند.

با اتمام نوشتار کال، دین با اشتیاق فراوان کاغذ را از او گرفته و شروع به خواندن می‌کند.

با هر کلمه‌ای که دین بر زیر لب می‌خواند، چهره او بیشتر در بهت و حیرت فرو می‌رود…

دین با دهانی نیمه‌باز سرش را از روی کاغذ بلند می‌کند. بعضی از این مواد مورد نیاز بسیار کمیاب هستند، اما او می‌داند با کمی تلاش می‌تواند آن‌ها را دست و پا کند، اما در بین این مواد کمیاب، یکی هست که پیدا کردن آن غیر ممکن است!… پر ققنوس.

از زمان جنگ پادشاه مردگان تا به امروز، هیچ اثری از این موجود افسانه‌ای دیده نشده. گفته شده این موجود در عمیق‌ترین و تاریک‌ترین دخمه‌های کشور زندگی می‌کند، اما تا به حال هیچ ماجراجویی آنقدر شجاع نبوده تا به این مکان‌ها سفر کرده و این موضوع را تایید کند.

با دیدن چهره دینِ بیچاره، کال بسیار سعی می‌کند تا خنده خود را نگه دارد. او با پوزخندی بر لب می‌گوید:

_«اگر مشکلی در پیدا کردن این مواد داشتید، خوشحال می‌شم اون‌ها رو بهتون بفروشم!…»