در اعماق زمین، به دور از چشمان دیگران، مردی در زیر شنلی خود را پوشانده و در کنار میزی ایستاده. روی میز، جنازه شکنجه شده پسری قرار دارد. پسری که دستهایش به طور کامل از آرنج قطع و پاهایش از کاسه زانو خُرد و در زاویه عجیبی خم شده است.
مرد شنل پوش با وسایل پزشکی مختلف در حال انجام آزمایشاتی عجیب بر روی جنازه است.
مرد شنل پوش با دستی بر چانه، با خود صحبت میکند:«هاه، این بدن اصلاً به درد نمیخوره، خون اون حتی از خون یک خوک هم کثیفتره! کی فکرش رو میکرد بین خون یک ولگرد و یک رعیت فرقی وجود داشته باشه؟! هممم…. میخوام بدونم خون یک نجیبزاده چقدر میتونه خوب باشه…»
یک دفترچه همراه با جوهر و قلم در گوشه تمیز میز قرار گرفته و یک شمع کوچک با سوختنش، نور زرد رنگی را بر روی دفترچه تداعی میکند. طرحهایی از آناتومی بدن انسان بر روی کاغذهای این دفتر کشیده شده و در کنار آن، نوشتههایی به زبان کهن که به سختی خوانده میشود هم نیز به چشم میخورد. مرد قلم و جوهر را برداشته و شروع به نوشتن به زبانی ناشناخته میکند. او دست خطش آن چنان سریع و ناخواناست که گویی ذهن نویسنده از دستانش سریعتر حرکت میکند!
«به یک نمونه آزمایش بهتر نیاز دارم، اینطوری نمیتونم ادامه بدم.»
مرد با گفتن این حرف، قلم را از روی دفترچه بلند کرده و آن را محکم در پای جنازه فرو میبرد.
«خیلیییییی خبببببب… هرچه قدر ریسک بالاتر، پاداش هم بیشتر، مگه نه؟ فقط باید حواسم رو جمع کنم و آدمی رو انتخاب کنم که کسی زیاد دل تنگش نمیشه…!»
مرد به سمت میز کار دیگرش میرود. بر روی این میز، وسایل آزمایشگاهی مثل شیشهها و لولههای آزمایش به چشم میخورد. درون هر لوله آزمایش، مواد و مایعاتی عجیب در حالات مختلف و رنگهای مختلف دیده میشود. او یکی از شیشههایی که در آن مایعی به رنگ قهوهای است را برداشته و بررسیاش میکند.
مرد در حالی که شیشه سم را در دستانش تکان میدهد، با صدایی بلند شروع به خندیدن میکند:«فقط کافیه یک هدف ارزشمند رو پیدا کنم، بعد از اون مقداری از این رو توی غذا و یا نوشیدنیش میریزم… اون موقع است که خودش با پاهای خودش پیش من میاد و نیازی نیست حتی به خودم زحمت بدم!»
… …. ….
«آه، عصرت بخیر سارا!»
مردی میانسال سر خود را به آرامی به سمت خانمی زیبارو که کنار میز کوچکی نشسته و درحال مطالعه در سالن کتابخانه است، پایین میآورد.
«حالت چطوره، سال.»
او تنها سرش را برای لحظهای از کتابش بلند کرده و پاسخ میدهد، سپس بار دیگر به مطالعه مشغول میشود.
سارا ترِفل یک ساحره است. او در آکادمی راز و جادو، کنترل انرژی جادویی را تدریس میکند. این سال دوم او در آکادمی به عنوان یک استاد است، اما با این حال او به یکی از ستونهای این آکادمی و استادی مهم و محترم تبدیل شده. خب… راستش را بخواهید این پیشرفت او چندان هم ربطی به هوش و استعدادش نداشته و بیشتر به خاطر زیبارویی و بدن فریبنده اوست که توانسته به این سرعت به همچنین درجاتی دست یابد! از آن گذشته، بیشتر پروفسورها و استادان این آکادمی، مرد هستند…!!
او خانمی بیست و شش ساله و فارقالتحصیل همین آکادمی میباشد. بعد از اتمام تحصیل، او به مدت دو سال به خدمت در ارتش پادشاهی مشغول شد. خدمت در ارتش امری عادی و اجباری برای هر دختر و پسری است که به سن قانونی میرسد. مهم نیست که تو یک نجیبزاده باشی یا یک رعیت، همه در هر صورت باید وارد ارتش شوند… البته نجیبزادگان از درجات بالاتری نسبت به بقیه افراد عادی برخوردارند.
سارا از طرفی دیگر، یک نجیبزاده است! او به عنوان درجه کاپیتانی وارد ارتش پادشاهی شد. او میتوانست سال بیشتری را در ارتش خدمت کند و به درجات بالاتری برسد، اما او علاقهای به فضای پسرانه و مرد سالارانهی ارتش نداشت؛ پس بعد از انجام خدمت اجباری خود، او چند سالی را صرف سفر و به دست آوردن تجربه از دنیای آزاد کرد.
بعد از خسته شدن از سفرهای بیپایان، او تصمیم به برگشت به پایتخت و ملحق شدن به خانوادهاش گرفت. سپس از تجربهای که در ارتش و از سفرهایش به دست آورده بود استفاده کرد و برای استخدام در آکادمی ثبتنام کرد. طولی نکشید که آکادمی او را به عنوان یکی از پروفسورهایش قبول کرد. حال او به آموزش نسل جوان مشغول است. با اینکه او دلش برای آزادی عملی که در گذشته داشته تنگ شده، اما از این وضعیت هم چندان ناراضی نیست…
سال، صندلی کنار سارا را از زیر میز بیرون آورده و سپس به خاطر کمر دردی که دارد، سعی میکند تا جای ممکن به آرامی بر روی صندلی بنشیند. بعد از یک دقیقه تکان تکان خوردن بر روی صندلی، او بالاخره بدنش را در موقعیت درستی قرار داده و استخوانهای خستهاش را به حالت استراحت در میآورد. در تمام این مدت، سارا حتی یکبار هم سرش را از کتابش بلند نکرده است. سال نمیخواهد مزاحم مطالعه او شود؛ هرچه باشد او خودش هم یک پروفسور است و از اهمیت ساعات مطالعه با خبر است! با این وجود او نمیتواند بیشتر از این صبر کند؛ بهخاطر همین برای جلب توجه با صدای بلند گلوی خود را صاف میکند…
سارا آهی بلند کشیده و کتاب خود را بسته و بر روی میز میگذارد:«بگو ببینم سال، چه کاری از دستم برمیاد؟»
سال به او لبخندی چروکیده زده و با چشمان خود از او عذر خواهی میکند:«تا حالا همکار جدیدمون رو ملاقات کردی؟»
«همکار جدید؟ منظورت اون پروفسور کیمیاگری جدیده؟»
سال همراه با جواب دلیل مزاحمتش را هم برای سارا توضیح میدهد:«دقیقاً! دانشآموزهای من داستانهای فوقالعاده شگفتآوری برام تعریف کردند! کنجکاو بودم بدونم که اگه با اون صحبت کردی، از خصوصیاتش بهم بگی..»
سالومون اووِکو، یکی از همکاران سارا در آکادمی است. مردی میانسال با موهای جو گندمی که متاسفانه از درد آرتروز رنج میبرد. او سیوپنج سال گذشته را مشغول تدریس در این دانشکده جادوگری بوده. او به دانشآموزان درسِ ساخت حلقههای جادو را میدهد. دانشی که او به داشتن آن افتخار کرده و حاضر است هر آنچه که میداند را به هر دانشآموز مشتاقی که در راهروهای این دانشکده رفت و آمد میکند، بیاموزد.
از آنجایی که او هیچ فرزندی از خود ندارد، با همه دانشآموزان این دانشکده به مانند فرزند خود رفتار میکند. او مردی خوش رفتار و بسیار بخشنده است که به ندرت از چیزی عصبانی میشود. او با همه پروفسورهای این دانشکده کنار میآید و با هرکس که به او فرصت صحبت بدهد، هم زبان میشود. به خاطر همین ویژگیهای اوست که او به یکی از روانشناسهای افتخاری آکادمی عنوان شده.
به همین علت است که سارا نه تنها از مزاحمت او ناراحت نشده، بلکه سوالش را هم با جدیت پاسخ میدهد:«متاسفانه هنوز اون رو ملاقات نکردم؛ البته شنیدم که اون هم درست مثل من یکی از پروفسورهای جوان آکادمی هستش.»
سارا کمی به سال نزدیکتر شده و صحبتش را ادامه میدهد:«خب بگو ببینم پیرمرد، دانشآموزهات چه داستانهایی رو برات سرهم کردن؟!»
سال نفسی عمیق کشیده و سعی میکند مو به موی حرفهای دانشآموزان عزیزش را که قبل از کلاس به او گفته بودند به یاد آورد:«اونها بهم گفتن اولین باری که منتظر شروع کلاس کیمیاگریشون بودند، پروفسور رو هیچ کجا پیدا نمیکردند. بعد از گذشت مدتی، وقتی که عقربههای ساعت دقیقاً ساعت هشت رو نشون میدادند، یک گردابی از تاریکی در وسط کلاس بوجود اومد!»
سال کمی مکث میکند تا که سارا کمی روی حرفهای او فکر کند.
اخمهای سارا سریعاً درهم میرود. او دقیقاً میداند این گرداب تاریکی چه جادویی است، اما صبر میکند تا که حرفهای سال تمام شود.
«بعد یک دفعه کالیسیفِر، پروفسور جدید کیمیاگری از داخل اون گرداب تاریکی به بیرون اومد!»
سال کمی مکث کرده و دستمالی را از جیبش بیرون میآورد و با آن آب دهانی را که در حین صحبتهای به کنار دهانش پاشیده را تمیز میکند.
به راحتی میتوان حسادت را در بین جملات سارا متوجه شد:«هممممم، به نظر میاد که اون از یک جور جادوی دروازه استفاده کرده؛ این جادو از اون افسونهایی هستش که حسابی پیچیدهست و به مقدار بسیار زیادی تمرکز در ذخیره و کنترل جادو احتیاج داره… این چیزیه که هرکسی با چند سال تمرین میتونه اون رو انجام بده…کالیسیفِر باید یک جادوگر بسیار ماهر و باهوش باشه که چنین افسون سختی رو در چنین سن کمی یاد گرفته…»
با آنکه تخصص سارا در کنترل جادو است، اما با این حال او هنوز توانایی انجام جادوی دروازه را ندارد. شاید بتواند چند سال دیگر این افسون را فراگیرد، اما الان انجام این جادو برایش غیرممکن است. صد البته، اگر او تمام وقت روزش را صرف یادگیری چنین افسونی میکرد، تا الان در انجام آن استاد میشد، اما واقعا چه کسی دوست دارد تمام وقتش را اینگونه اسراف کند؟! این کالیسیفِر بدون شک وقت آزاد بسیاری داشته است…!
سال این حرف را در حین خندیدن میزند:«همممم موافقم، به احتمال زیاد همینطور هست که داری میگی. من خودم به شخصه به چنین افراد بااستعدادی حسادت میکنم! راستش خودم هم بدم نمیاد این افسون رو یاد بگیرم، حداقلش اینه که این استخونها و غضروفهای پیرم یکم نفس راحت میکشند!»
سارا برای به جا آوردن ادب، خندهی سال را با لبخندی جواب میدهد. حال او مشغول به جمع کردن کتاب و دفترهای خود میشود؛ شاید انجام جادوی دروازه کاری جالب باشد، اما چندان چیز شگفتآوری نیست که بخواهد مبهوت آن شود. سارا پیش خود فکر میکند که شاید بتواند در آینده بیشتر با این کالیسیفِر آشنا شود و از او بخواهد تا این افسون را به او آموزش دهد…
«هنوز حرفم تموم نشده…»
سارا با شنیدن این حرف، یکدفعه سرجای خود میایستد و چند کتاب از دستان او بر روی میز میافتند.
«عجیبترین قسمت ماجرا اینجاست که این پروفسور معجون عجیبی رو درست کرد و دانشآموزها رو مجبور به نوشیدنش کرد!…»
سال با تن صدایی یواشتر و چهرهای درهم رفتهتر این حرف را میزند؛ حال چروکهای روی صورتش بیشتر خودشان را نشان میدهند.
سارا کمی از این حرف سال جا خورده. او با کنجکاوی میپرسد:«اون مجبورشون کرد معجون بنوشند؟ به نظرت این یکم زیادهروی نیست؟ حالا اون معجون چی بود؟»
سال درحالی که سر خود را به چپ و راست تکان میدهد، میگوید:«خب، البته اون فقط یکی از بچهها رو مجبور کرد. اون یکی از دخترهای بیچاره رو تهدید کرد که اگه معجون رو ننوشه، اون رو از کلاس اخراج میکنه!»
سال با چشمانی باز و گرد شده صحبت میکند:«میپرسی اون معجون چه اثری داشت؟ خب سارای عزیز من، این مهمترین قسمت داستان طولانی منه!… بچههای کلاس گفتند که خود پروفسور کال این معجون رو معجونِ عناصر صدا میکنه. بعد از اینکه اولین دانشآموز اون معجون رو نوشید، نور خاصی از بدنش شروع به درخشیدن کرد! رنگ اون نور، قهوهای بود که همترازی عنصر اون دخترک رو نشون میداد…»
سارا با تن صدایی آرام ولی محکم پاسخ میدهد:«این غیر ممکنه!!!…»
«ما چیزی به اسم معجون عناصر نداریم! اگه اینطوره، پس چرا باید کسی اینقدر به خودش زحمت شرکت در مراسم تعیین عناصر رو بده؟! نه نه نه، حتماً اشتباهی شده…!»
سال حدالامکان صدایش را پایین آورد:«من هم دقیقاً همین فکر رو میکردم، ولی وقتی بقیه اعضای کلاس هم اون معجون رو نوشیدند و نتایج مختلفی هم گرفتند، به نظرم این حرف حقیقت داره… هر کدوم از اون دانشآموزها درخششی یکسان از خودشون داشتند، ولی رنگ هر کدوم از اونها با دیگری فرق داشت. چون اونها هنوز به هجدهسالگی نرسیدند، شاید ما نتونیم همترازی واقعی اونها رو با سنگ عناصر متوجه بشیم، ولی چیزی که اینجا حتمیه اینه که یک اتفاقی افتاده… اتفاقی که ممکنه تغییر بزرگی در جادو و جادوگری ایجاد کنه…!»
سارا با گفتن این حرف خود سعی در خاموش کردن اشتیاق سال دارد:«نه، حتی اگه این معجون همینی باشه که تو میگی، بازهم آنچنان تغییری در جادوگری و تدریس جادو ایجاد نمیکنه.»
سارا تا به حال چنین صورت جدی از سال به چشم ندیده بود:«اووووه هو هوووو، اشتباه نکن همکار کمتجربهی من! فقط فکرش رو بکن، اگه پروفسور کال دانش درست کردن چنین معجونی رو داره، پس ببین دیگه چه رازهایی در آستینش مخفی کرده!! تو فکر کن دیگه چه جادوهایی رو در سینه پنهان داره!!…»
سارا در فکر فرو میرود. اگر حرفهای سال واقعیت داشته باشد، پس این مرد باید یک کوه تجربه و یک دایرهالمعارف متحرک میباشد! ولی سوالی که ذهن او را درگیر کرده، این است که چرا؟ چرا باید او چنین کاری کند؟ چرا باید چنین معجونی را که جادوگران بسیاری به دنبال آن هستند، به چند دانشآموز نشان دهد؟
سارا اینبار قصد دارد با دقت و اشتیاق تمام به حرفهای سال گوش دهد:«خب پیرمرد، بگو ببینم نقشهت چیه؟!»
سال کمی عقبتر رفته و بر روی صندلی خود تکیه میدهد:«خب، اول از همه اینکه فعلاً باید این موضوع رو بین خودمون نگه داری.»
«اگه میخواستی چنین چیزی رو یک راز نگه داری، پس چرا اصلا اون رو به من گفتی؟!»
سال نگاهی به سر تا پای سارا میاندازد:«آهان، خب میدونی… چیزه… راستش امیدوار بودم تو بتونی بهش نزدیک بشی و یکم از کارهاش سر در بیاری.»
سارا از این حرف سال اصلاً خوشش نیامده. او با عصبانیتی که هر لحظه شعلهورتر میشود پاسخ میدهد:«اون موقع چرا فکر میکنی من میتونم کاری کنم که اون به راحتی باهام دوست بشه؟!!»
خشم و کنایه از این حرف سارا میبارد.
سال سریعاً خودش را جمع و جور میکند:«عذر میخوام!!!»
«میدونم که با این حرفم از حد خودم فراتر رفتم، ولی راستش فکر میکنم اون مرد جوان، به خانمی به زیبایی تو خیلی زود جذب میشه…»
«هاااااااااه… واقعاً که…»
سارا آهی عمیق از خود سر داده و با انگشت خود، گیجگاهش را ماساژ میدهد.
او با تن صدایی آرام ادامه میدهد:«خیلی خب… انجامش میدم…»
«جدی میگی؟!!»
«آره، ولی نه به خاطر این که تو ازم خواستی! به این خاطر که خودم کنجکاو کارهای اون شدم، فهمیدی؟»
سال گوش تا گوش لبخند میزند:«اوه، البته، البته…»
سارا قبل از اینکه از میزش دور شود، این حرف را هم به حرفهای قبلی خود اضافه میکند:«یادت باشه که یکی طلبم…»
«هیچ مشکلی نیست، دیگه مزاحمت نمیشم. یادت نره من رو بعداً در جریان کارهات بذاری.»
سال با اتمام حرفش، دستش را روی میز گذاشته و به سختی خودش را از روی صندلی بلند میکند.
سارا میخواست به مطالعهاش ادامه دهد، اما با حرفهایی که سال به او زد، ذهنش آشفته و درگیر افکار دیگری شد. برای همین هم او سریعاً وسایلش را از روی میز جمع کرده و از کتابخانه بیرون میرود تا بتواند افکارش را کمی مرتب کند.
بخش10
《دسیسه》
در اعماق زمین، به دور از چشمان دیگران، مردی در زیر شنلی خود را پوشانده و در کنار میزی ایستاده. روی میز، جنازه شکنجه شده پسری قرار دارد. پسری که دستهایش به طور کامل از آرنج قطع و پاهایش از کاسه زانو خُرد و در زاویه عجیبی خم شده است.
مرد شنل پوش با وسایل پزشکی مختلف در حال انجام آزمایشاتی عجیب بر روی جنازه است.
مرد شنل پوش با دستی بر چانه، با خود صحبت میکند:«هاه، این بدن اصلاً به درد نمیخوره، خون اون حتی از خون یک خوک هم کثیفتره! کی فکرش رو میکرد بین خون یک ولگرد و یک رعیت فرقی وجود داشته باشه؟! هممم…. میخوام بدونم خون یک نجیبزاده چقدر میتونه خوب باشه…»
یک دفترچه همراه با جوهر و قلم در گوشه تمیز میز قرار گرفته و یک شمع کوچک با سوختنش، نور زرد رنگی را بر روی دفترچه تداعی میکند. طرحهایی از آناتومی بدن انسان بر روی کاغذهای این دفتر کشیده شده و در کنار آن، نوشتههایی به زبان کهن که به سختی خوانده میشود هم نیز به چشم میخورد. مرد قلم و جوهر را برداشته و شروع به نوشتن به زبانی ناشناخته میکند. او دست خطش آن چنان سریع و ناخواناست که گویی ذهن نویسنده از دستانش سریعتر حرکت میکند!
«به یک نمونه آزمایش بهتر نیاز دارم، اینطوری نمیتونم ادامه بدم.»
مرد با گفتن این حرف، قلم را از روی دفترچه بلند کرده و آن را محکم در پای جنازه فرو میبرد.
«خیلیییییی خبببببب… هرچه قدر ریسک بالاتر، پاداش هم بیشتر، مگه نه؟ فقط باید حواسم رو جمع کنم و آدمی رو انتخاب کنم که کسی زیاد دل تنگش نمیشه…!»
مرد به سمت میز کار دیگرش میرود. بر روی این میز، وسایل آزمایشگاهی مثل شیشهها و لولههای آزمایش به چشم میخورد. درون هر لوله آزمایش، مواد و مایعاتی عجیب در حالات مختلف و رنگهای مختلف دیده میشود. او یکی از شیشههایی که در آن مایعی به رنگ قهوهای است را برداشته و بررسیاش میکند.
مرد در حالی که شیشه سم را در دستانش تکان میدهد، با صدایی بلند شروع به خندیدن میکند:«فقط کافیه یک هدف ارزشمند رو پیدا کنم، بعد از اون مقداری از این رو توی غذا و یا نوشیدنیش میریزم… اون موقع است که خودش با پاهای خودش پیش من میاد و نیازی نیست حتی به خودم زحمت بدم!»
… …. ….
«آه، عصرت بخیر سارا!»
مردی میانسال سر خود را به آرامی به سمت خانمی زیبارو که کنار میز کوچکی نشسته و درحال مطالعه در سالن کتابخانه است، پایین میآورد.
«حالت چطوره، سال.»
او تنها سرش را برای لحظهای از کتابش بلند کرده و پاسخ میدهد، سپس بار دیگر به مطالعه مشغول میشود.
سارا ترِفل یک ساحره است. او در آکادمی راز و جادو، کنترل انرژی جادویی را تدریس میکند. این سال دوم او در آکادمی به عنوان یک استاد است، اما با این حال او به یکی از ستونهای این آکادمی و استادی مهم و محترم تبدیل شده. خب… راستش را بخواهید این پیشرفت او چندان هم ربطی به هوش و استعدادش نداشته و بیشتر به خاطر زیبارویی و بدن فریبنده اوست که توانسته به این سرعت به همچنین درجاتی دست یابد! از آن گذشته، بیشتر پروفسورها و استادان این آکادمی، مرد هستند…!!
او خانمی بیست و شش ساله و فارقالتحصیل همین آکادمی میباشد. بعد از اتمام تحصیل، او به مدت دو سال به خدمت در ارتش پادشاهی مشغول شد. خدمت در ارتش امری عادی و اجباری برای هر دختر و پسری است که به سن قانونی میرسد. مهم نیست که تو یک نجیبزاده باشی یا یک رعیت، همه در هر صورت باید وارد ارتش شوند… البته نجیبزادگان از درجات بالاتری نسبت به بقیه افراد عادی برخوردارند.
سارا از طرفی دیگر، یک نجیبزاده است! او به عنوان درجه کاپیتانی وارد ارتش پادشاهی شد. او میتوانست سال بیشتری را در ارتش خدمت کند و به درجات بالاتری برسد، اما او علاقهای به فضای پسرانه و مرد سالارانهی ارتش نداشت؛ پس بعد از انجام خدمت اجباری خود، او چند سالی را صرف سفر و به دست آوردن تجربه از دنیای آزاد کرد.
بعد از خسته شدن از سفرهای بیپایان، او تصمیم به برگشت به پایتخت و ملحق شدن به خانوادهاش گرفت. سپس از تجربهای که در ارتش و از سفرهایش به دست آورده بود استفاده کرد و برای استخدام در آکادمی ثبتنام کرد. طولی نکشید که آکادمی او را به عنوان یکی از پروفسورهایش قبول کرد. حال او به آموزش نسل جوان مشغول است. با اینکه او دلش برای آزادی عملی که در گذشته داشته تنگ شده، اما از این وضعیت هم چندان ناراضی نیست…
سال، صندلی کنار سارا را از زیر میز بیرون آورده و سپس به خاطر کمر دردی که دارد، سعی میکند تا جای ممکن به آرامی بر روی صندلی بنشیند. بعد از یک دقیقه تکان تکان خوردن بر روی صندلی، او بالاخره بدنش را در موقعیت درستی قرار داده و استخوانهای خستهاش را به حالت استراحت در میآورد. در تمام این مدت، سارا حتی یکبار هم سرش را از کتابش بلند نکرده است. سال نمیخواهد مزاحم مطالعه او شود؛ هرچه باشد او خودش هم یک پروفسور است و از اهمیت ساعات مطالعه با خبر است! با این وجود او نمیتواند بیشتر از این صبر کند؛ بهخاطر همین برای جلب توجه با صدای بلند گلوی خود را صاف میکند…
سارا آهی بلند کشیده و کتاب خود را بسته و بر روی میز میگذارد:«بگو ببینم سال، چه کاری از دستم برمیاد؟»
سال به او لبخندی چروکیده زده و با چشمان خود از او عذر خواهی میکند:«تا حالا همکار جدیدمون رو ملاقات کردی؟»
«همکار جدید؟ منظورت اون پروفسور کیمیاگری جدیده؟»
سال همراه با جواب دلیل مزاحمتش را هم برای سارا توضیح میدهد:«دقیقاً! دانشآموزهای من داستانهای فوقالعاده شگفتآوری برام تعریف کردند! کنجکاو بودم بدونم که اگه با اون صحبت کردی، از خصوصیاتش بهم بگی..»
سالومون اووِکو، یکی از همکاران سارا در آکادمی است. مردی میانسال با موهای جو گندمی که متاسفانه از درد آرتروز رنج میبرد. او سیوپنج سال گذشته را مشغول تدریس در این دانشکده جادوگری بوده. او به دانشآموزان درسِ ساخت حلقههای جادو را میدهد. دانشی که او به داشتن آن افتخار کرده و حاضر است هر آنچه که میداند را به هر دانشآموز مشتاقی که در راهروهای این دانشکده رفت و آمد میکند، بیاموزد.
از آنجایی که او هیچ فرزندی از خود ندارد، با همه دانشآموزان این دانشکده به مانند فرزند خود رفتار میکند. او مردی خوش رفتار و بسیار بخشنده است که به ندرت از چیزی عصبانی میشود. او با همه پروفسورهای این دانشکده کنار میآید و با هرکس که به او فرصت صحبت بدهد، هم زبان میشود. به خاطر همین ویژگیهای اوست که او به یکی از روانشناسهای افتخاری آکادمی عنوان شده.
به همین علت است که سارا نه تنها از مزاحمت او ناراحت نشده، بلکه سوالش را هم با جدیت پاسخ میدهد:«متاسفانه هنوز اون رو ملاقات نکردم؛ البته شنیدم که اون هم درست مثل من یکی از پروفسورهای جوان آکادمی هستش.»
سارا کمی به سال نزدیکتر شده و صحبتش را ادامه میدهد:«خب بگو ببینم پیرمرد، دانشآموزهات چه داستانهایی رو برات سرهم کردن؟!»
سال نفسی عمیق کشیده و سعی میکند مو به موی حرفهای دانشآموزان عزیزش را که قبل از کلاس به او گفته بودند به یاد آورد:«اونها بهم گفتن اولین باری که منتظر شروع کلاس کیمیاگریشون بودند، پروفسور رو هیچ کجا پیدا نمیکردند. بعد از گذشت مدتی، وقتی که عقربههای ساعت دقیقاً ساعت هشت رو نشون میدادند، یک گردابی از تاریکی در وسط کلاس بوجود اومد!»
سال کمی مکث میکند تا که سارا کمی روی حرفهای او فکر کند.
اخمهای سارا سریعاً درهم میرود. او دقیقاً میداند این گرداب تاریکی چه جادویی است، اما صبر میکند تا که حرفهای سال تمام شود.
«بعد یک دفعه کالیسیفِر، پروفسور جدید کیمیاگری از داخل اون گرداب تاریکی به بیرون اومد!»
سال کمی مکث کرده و دستمالی را از جیبش بیرون میآورد و با آن آب دهانی را که در حین صحبتهای به کنار دهانش پاشیده را تمیز میکند.
به راحتی میتوان حسادت را در بین جملات سارا متوجه شد:«هممممم، به نظر میاد که اون از یک جور جادوی دروازه استفاده کرده؛ این جادو از اون افسونهایی هستش که حسابی پیچیدهست و به مقدار بسیار زیادی تمرکز در ذخیره و کنترل جادو احتیاج داره… این چیزیه که هرکسی با چند سال تمرین میتونه اون رو انجام بده…کالیسیفِر باید یک جادوگر بسیار ماهر و باهوش باشه که چنین افسون سختی رو در چنین سن کمی یاد گرفته…»
با آنکه تخصص سارا در کنترل جادو است، اما با این حال او هنوز توانایی انجام جادوی دروازه را ندارد. شاید بتواند چند سال دیگر این افسون را فراگیرد، اما الان انجام این جادو برایش غیرممکن است. صد البته، اگر او تمام وقت روزش را صرف یادگیری چنین افسونی میکرد، تا الان در انجام آن استاد میشد، اما واقعا چه کسی دوست دارد تمام وقتش را اینگونه اسراف کند؟! این کالیسیفِر بدون شک وقت آزاد بسیاری داشته است…!
سال این حرف را در حین خندیدن میزند:«همممم موافقم، به احتمال زیاد همینطور هست که داری میگی. من خودم به شخصه به چنین افراد بااستعدادی حسادت میکنم! راستش خودم هم بدم نمیاد این افسون رو یاد بگیرم، حداقلش اینه که این استخونها و غضروفهای پیرم یکم نفس راحت میکشند!»
سارا برای به جا آوردن ادب، خندهی سال را با لبخندی جواب میدهد. حال او مشغول به جمع کردن کتاب و دفترهای خود میشود؛ شاید انجام جادوی دروازه کاری جالب باشد، اما چندان چیز شگفتآوری نیست که بخواهد مبهوت آن شود. سارا پیش خود فکر میکند که شاید بتواند در آینده بیشتر با این کالیسیفِر آشنا شود و از او بخواهد تا این افسون را به او آموزش دهد…
«هنوز حرفم تموم نشده…»
سارا با شنیدن این حرف، یکدفعه سرجای خود میایستد و چند کتاب از دستان او بر روی میز میافتند.
«عجیبترین قسمت ماجرا اینجاست که این پروفسور معجون عجیبی رو درست کرد و دانشآموزها رو مجبور به نوشیدنش کرد!…»
سال با تن صدایی یواشتر و چهرهای درهم رفتهتر این حرف را میزند؛ حال چروکهای روی صورتش بیشتر خودشان را نشان میدهند.
سارا کمی از این حرف سال جا خورده. او با کنجکاوی میپرسد:«اون مجبورشون کرد معجون بنوشند؟ به نظرت این یکم زیادهروی نیست؟ حالا اون معجون چی بود؟»
سال درحالی که سر خود را به چپ و راست تکان میدهد، میگوید:«خب، البته اون فقط یکی از بچهها رو مجبور کرد. اون یکی از دخترهای بیچاره رو تهدید کرد که اگه معجون رو ننوشه، اون رو از کلاس اخراج میکنه!»
سال با چشمانی باز و گرد شده صحبت میکند:«میپرسی اون معجون چه اثری داشت؟ خب سارای عزیز من، این مهمترین قسمت داستان طولانی منه!… بچههای کلاس گفتند که خود پروفسور کال این معجون رو معجونِ عناصر صدا میکنه. بعد از اینکه اولین دانشآموز اون معجون رو نوشید، نور خاصی از بدنش شروع به درخشیدن کرد! رنگ اون نور، قهوهای بود که همترازی عنصر اون دخترک رو نشون میداد…»
سارا با تن صدایی آرام ولی محکم پاسخ میدهد:«این غیر ممکنه!!!…»
«ما چیزی به اسم معجون عناصر نداریم! اگه اینطوره، پس چرا باید کسی اینقدر به خودش زحمت شرکت در مراسم تعیین عناصر رو بده؟! نه نه نه، حتماً اشتباهی شده…!»
سال حدالامکان صدایش را پایین آورد:«من هم دقیقاً همین فکر رو میکردم، ولی وقتی بقیه اعضای کلاس هم اون معجون رو نوشیدند و نتایج مختلفی هم گرفتند، به نظرم این حرف حقیقت داره… هر کدوم از اون دانشآموزها درخششی یکسان از خودشون داشتند، ولی رنگ هر کدوم از اونها با دیگری فرق داشت. چون اونها هنوز به هجدهسالگی نرسیدند، شاید ما نتونیم همترازی واقعی اونها رو با سنگ عناصر متوجه بشیم، ولی چیزی که اینجا حتمیه اینه که یک اتفاقی افتاده… اتفاقی که ممکنه تغییر بزرگی در جادو و جادوگری ایجاد کنه…!»
سارا با گفتن این حرف خود سعی در خاموش کردن اشتیاق سال دارد:«نه، حتی اگه این معجون همینی باشه که تو میگی، بازهم آنچنان تغییری در جادوگری و تدریس جادو ایجاد نمیکنه.»
سارا تا به حال چنین صورت جدی از سال به چشم ندیده بود:«اووووه هو هوووو، اشتباه نکن همکار کمتجربهی من! فقط فکرش رو بکن، اگه پروفسور کال دانش درست کردن چنین معجونی رو داره، پس ببین دیگه چه رازهایی در آستینش مخفی کرده!! تو فکر کن دیگه چه جادوهایی رو در سینه پنهان داره!!…»
سارا در فکر فرو میرود. اگر حرفهای سال واقعیت داشته باشد، پس این مرد باید یک کوه تجربه و یک دایرهالمعارف متحرک میباشد! ولی سوالی که ذهن او را درگیر کرده، این است که چرا؟ چرا باید او چنین کاری کند؟ چرا باید چنین معجونی را که جادوگران بسیاری به دنبال آن هستند، به چند دانشآموز نشان دهد؟
سارا اینبار قصد دارد با دقت و اشتیاق تمام به حرفهای سال گوش دهد:«خب پیرمرد، بگو ببینم نقشهت چیه؟!»
سال کمی عقبتر رفته و بر روی صندلی خود تکیه میدهد:«خب، اول از همه اینکه فعلاً باید این موضوع رو بین خودمون نگه داری.»
«اگه میخواستی چنین چیزی رو یک راز نگه داری، پس چرا اصلا اون رو به من گفتی؟!»
سال نگاهی به سر تا پای سارا میاندازد:«آهان، خب میدونی… چیزه… راستش امیدوار بودم تو بتونی بهش نزدیک بشی و یکم از کارهاش سر در بیاری.»
سارا از این حرف سال اصلاً خوشش نیامده. او با عصبانیتی که هر لحظه شعلهورتر میشود پاسخ میدهد:«اون موقع چرا فکر میکنی من میتونم کاری کنم که اون به راحتی باهام دوست بشه؟!!»
خشم و کنایه از این حرف سارا میبارد.
سال سریعاً خودش را جمع و جور میکند:«عذر میخوام!!!»
«میدونم که با این حرفم از حد خودم فراتر رفتم، ولی راستش فکر میکنم اون مرد جوان، به خانمی به زیبایی تو خیلی زود جذب میشه…»
«هاااااااااه… واقعاً که…»
سارا آهی عمیق از خود سر داده و با انگشت خود، گیجگاهش را ماساژ میدهد.
او با تن صدایی آرام ادامه میدهد:«خیلی خب… انجامش میدم…»
«جدی میگی؟!!»
«آره، ولی نه به خاطر این که تو ازم خواستی! به این خاطر که خودم کنجکاو کارهای اون شدم، فهمیدی؟»
سال گوش تا گوش لبخند میزند:«اوه، البته، البته…»
سارا قبل از اینکه از میزش دور شود، این حرف را هم به حرفهای قبلی خود اضافه میکند:«یادت باشه که یکی طلبم…»
«هیچ مشکلی نیست، دیگه مزاحمت نمیشم. یادت نره من رو بعداً در جریان کارهات بذاری.»
سال با اتمام حرفش، دستش را روی میز گذاشته و به سختی خودش را از روی صندلی بلند میکند.
سارا میخواست به مطالعهاش ادامه دهد، اما با حرفهایی که سال به او زد، ذهنش آشفته و درگیر افکار دیگری شد. برای همین هم او سریعاً وسایلش را از روی میز جمع کرده و از کتابخانه بیرون میرود تا بتواند افکارش را کمی مرتب کند.