ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش13

《سزای اعمال》

_«آه، خواهش می‌کنم تشریف بیارید! تو که نمی‌خوای همه کلاس رو منتظر بزاری، مگه نه؟»

پروفسور‌ کال، کلِرِنس را صدا کرده و از هر لحظه ناراحتی و سردرگمی او لذت می‌برد.

تردیدِ پسرک تنها چیزی بود که پروفسور نیاز داشت تا که مطمئن شود ساخت معجون‌هایش کار او نیست. با این حال، پروفسور قصد ندارد زجر او را پایان دهد! کال دارد از عاجزی و درماندگی پسرک نهایت لذت را می‌برد!

حتی بعد از گذشت یک دقیقه‌ی کامل، کلِرِنس هنوز جرات بلند شدن از روی صندلی‌اش را پیدا نکرده. این باعث شده تا پروفسور صبرش را از دست بدهد.

_«پاشو بیا اینجا… الان

با گفتن این حرف پروفسور، چراغ‌های جادویی کلاس شروع به ضعیف شدن کرده و فضای کلاس را تاریک می‌کنند.

با دیدن چشمان خشمگین پروفسور، کلِرِنس تمامی جرات خود را جمع کرده و با پاهایی لرزان همانند ژله، به سمت میز آزمایشگاه قدم بر می‌دارد.

تا همین چند لحظه پیش، همه دانش‌آموزان خوشحال از مصیبتی بودند که بر سر کلِرِنس فرود آمده؛ مثل اینکه بالاخره این دانش‌آموز قرار است به سزای اعمال چندین ماهه‌ی خود برسد، اما وقتی همه آن‌ها صورت ترسناک و کاملا جدی پروفسور را دیدند، عرق سرد از پیشانیشان روانه شد…

انگار هوای کلاس هم کمی رقیق‌تر شده… هیچ کس نمی‌تواند به راحتی نفس بکشد!

به محض آنکه کلِرِنس به کنار میز استاد رسید، صورت ترش و جدی کال نیز جای خود را به لبخند همیشگی و عجیبش داد. با عوض شدن حالت چهره کال، هوای کلاس نیز به حالت اول خود بازگشت… دانش‌آموزان از این بابت نفسی راحت کشیدند!

با یک حرکت دست پروفسور، چراغ‌های الکلی میز آزمایشگاه همگی روشن شده و همه وسایل آماده استفاده می‌شوند.

_«حالا که زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی، لطفاً بهمون جادوی کیمیاگریت رو نشون بده…»

کال از سر راه پسرک کنار می‌رود تا که او کارش را آغاز کند.

کلِرِنس تا به حال در عمر خود اینقدر گیج و سردرگم نبوده! او حتی نمی‌داند باید از کجا شروع کند!…

پروفسور قبلی، پروفسور آرکرافت نیز مانند بقیه استادهای آکادمی، کسی بود که “دستمزدهای” پدر کلِرِنس را قبول می‌کرده و در ازای آن به پسرک اجازه می‌داده تا که به راحتی کلاس‌های او را قبول شود.

با نمراتی تضمین شده، کلِرِنس ابداً نیازی به گوش دادن به حتی یک کلمه از کلاس‌های درس را نداشته! او برای اولین‌بار در طول سال، از این رفتار بی‌جا و بی‌ثمر خود پشیمان شده… او حتی نمی‌داند چگونه مواد و لوازم آزمایش را به درستی آماده کند!

کلِرِنس نمی‌خواهد جلوی پروفسور و تمام بچه‌های کلاس کم بیاورد، پس او خود را وادار به انجام کار می‌کند.

کال به او دستور ساخت یک معجون بسیار ساده را داده که هر کیمیاگر مبتدی به راحتی قادر به ساخت آن می‌باشد. کال نیت ندارد که همینطور بی‌دلیل آبروی پسرک را ببرد، پس با این آزمایش به او شانسی داده تا که خود را اثبات کند.

کال می‌داند که اگر کلِرِنس حتی به قسمت کوچکی از درس‌های او گوش داده باشد، می‌تواند به راحتی این معجون را آماده کند…

پسرک به آرامی و با دستانی لرزان، گُلی که روی میز قرار دارد را برداشته و با نگاه‌هایی یواشکی به صورت پروفسور، شروع به کندن گلبرگ‌های آن می‌کند. چهره پروفسور حتی ذره‌ای احساسات را نشان نمی‌دهد. طبق دستور العمل، او باید از ساقه گل استفاده می‌کرد، نه گلبرگ‌های آن…

کلِرِنس گلبرگ‌ها را داخل هاون گذاشته و شروع به له کردن آنان می‌کند؛ همزمان نیز بقیه مواد اولیه‌ای که جلوی دستش قرار دارند را در هاون انداخته و آنان را نیز با گلبرگ‌ها مخلوط می‌کند.

برای کلِرِنس، این آزمایش انگار که تا ابد طول کشیده، اما در حقیقت تنها سی دقیقه از وقت کلاس گذشته است. لباس‌ او خیس عرق شده و قطره‌های آب بر روی صورت او کاملا مشخص‌اند. او همینطور که محلول نهایی را به پروفسور تحویل می‌دهد، نفس خود را در سینه حبس می‌کند.

پروفسور‌ کال با دقت به بررسی محلول مشغول می‌شود.

_«این‌ واقعاً… افتضاحه!»

پروفسور بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه، سکوت کر کننده‌ی کلاس را می‌شکند.

_«من الان باید بقیه وقت کلاس رو صرف توضیح دادن اشتباهات تو کنم! امیدوار بودم که راجب تو اشتباه کرده باشم، ولی مثل اینکه اشتباه از من بوده…»

کلِرِنس با صورتی به سفیدی گچ و با لکنت زبان پاسخ می‌دهد:

_+«م-م-م-م-من فقط م-م-م-م-مضطرب بودم… م-م-م-م-مطمئنم که م-م-م-م-می‌تونم یکی دیگه د-د-د-د-درست کنم…!!!!»

پروفسور با اخم‌هایی درهم، دست خود را در هوا تکان داده و می‌گوید:

_«نیازی به این کارها نیست. بگو ببینم، تو اصلا تا حالا توی کلاس کیمیاگری شرکت کرده بودی؟ از شکل این سمی که درست کردی پیداست که تو حتی نمی‌تونی یک لیوان چایی درست کنی، چه برسه به یک معجون قابل اطمینان!»

_+«ولی م-م-م-م-من که او پنج‌تا…»

کلِرِنس می‌خواهد از خود دفاع کند.

به من دروغ نگو پسر جوان!»

پروفسور از خود فریادی سر می‌دهد. رنگ سرخ خشمناکی در چشمان او نمایا می‌شود.

فقط آدرنالین است که در رگ‌های کلِرِنس جریان دارد. در نگاه او، او یک حیوان کوچک و بیچاره‌ای است که در دهان یک هیولا گرفتار شده. حس فرار بر قرار او فعال و با نهایت سرعت از کلاس پا به فرار می‌گذارد.

کال و بقیه بچه‌های کلاس می‌بینند که کلِرِنس همه وسایل خود را در کلاس رها و بدون گفتن حتی یک کلمه با نهایت سرعت از کلاس خارج می‌شود.

به سرعت برق، رفتار پروفسور تغییر می‌کند. صورت خشمگین و اخم‌های درهم رفته او جای خود را به خنده‌ای بلند و بچگانه می‌دهد. این خنده‌ او، ترس بیشتری در دل دانش‌آموزان کلاس ایجاد می‌کند… مثل اینکه آن‌ها باید از الان به بعد حواسشان باشد که پروفسور هر آن ممکن است حالش از این رو به آن رو شود!!

_«از این قضیه درس بگیرید؛ من از شما نهایت کمال رو نمی‌خوام، همین که با تلاش واقعی خودتون رو نشون داده باشید برای من کفایت می‌کنه. اگر هر کدوم از شما به جای پنج معجونِ کامل، پنج معجون شکست خورده رو تحویلم می‌دادید، تا وقتی که من مطمئن بودم که شما با تمام وجود برای درست کردنشون تلاش کردید، من اون‌ها رو از شما قبول می‌کردم…تقلب و جا زدن موفقیت‌های بقیه به اسم خودتون، در کیمیاگری چیزی است غیر قابل بخشش. این رو تا آخر عمر به یاد داشته باشید…»

پروفسور بعد از آنکه خنده‌اش تمام شد، چنین حرفی به دانش‌آموزان می‌زند.

همه دانش‌آموزان آب دهان خود را قورت داده و این اتفاق امروز را در ذهن خود حکاکی می‌کنند. با آنکه هیچ یک حتی فکر دزدیدن معجون‌های یکدیگر را به خود راه نداده‌اند، حالا می‌دانند که اگر چنین کاری کنند چه چیزی انتظارشان را می‌کشد…!

همگان سر خود را به نشانه متوجه شدن حرف پروفسور، تکان می‌دهند.

_«خوبه، خیلی خوبه. حالا، میریم سراغ کارمون…»

با گفتن این حرف، کال درس امروز را آغاز می‌کند.

… … …

کلاس درس به سرعت برق و باد به پایان می‌رسد. بعد از اخراجِ شرم‌آور کلِرِنس، بچه‌ها به هیچ حواس پرتی بر نخوردند.

پروفسور در کلاس امروز به آنان محیط‌هایی را آموزش داد که در آن‌ها می‌توان مواد اولیه مورد نیاز آزمایش‌هایشان را پیدا کنند. در پایان کلاس، پروفسور به آنان خبر داد تا برای اردویی در دو روز آینده، خود را آماده کنند.

کال می‌خواهد آنان را به جنگل اطراف لِنووا ببرد و به آنان طرز جمع‌آوری گیاهان دارویی را بیاموزد.

این خبر باعث شد تا که بین دانش‌آموزان هیاهویی به پا شود. رفتن به اردو اتفاقی نادر در آکادمی است؛ همین باعث شده تا که بسیاری از آنان از این خبر حسابی خوشحال شوند.

موضوع دیگری که باعث خوشحالی آنان شده آن است که پروفسور کلاس فردا را تعطیل کرده. این به بچه‌ها اجازه می‌دهد تا که دو ساعت بیشتر در تخت‌هایشان بخوابند!

به محض آنکه عقربه کوچک ساعت روی عدد ده رسید، همه دانش‌آموزان وسایل خود را جمع کرده و شروع به رفتن سمت درب کلاس می‌کنند.

+«بدون من برو. یک کاری هست که باید انجام بدم…»

رایان دم درب کلاس ایستاده و به دوست خود، بن، چنین حرفی می‌زند.

بن نمی‌داند دلیل این کار او چیست، اما با این حال نمی‌خواهد از او بازجویی کند… البته فعلا! پس او سر خود را تکان داده و بدون رایان از کلاس بیرون می‌رود.

رایان صبورانه منتظر می‌ماند تا که همه دانش‌آموزان از کلاس خارج شده و فقط او و پروفسور در کلاس بمانند.

کال که مشغول جمع کردن وسایل آزمایشگاه و بازگردانی آنان به انگشتر جادویی خود است، منتظر پاسخی از پسرک می‌ماند… یعنی او قبول می‌کند که دستیار کال بشود؟!

+«پروفسور، جناب‌کال، من تصمیم خودم رو گرفتم.»

رایان بعد از یک نفس عمیق، با شجاعت تمام با پروفسور مشغول به صحبت می‌شود.

_«اوه خوبه! منتظرم بدونم چه تصمیمی گرفتی.»

پروفسور کال با چهره‌ای مشتاق، منتظر پاسخ رایان می‌ماند.

این چهره کال چندان بر دل رایان ننشسته، چرا که او واکنشی به این رفتار عجیب پروفسور نمی‌دهد! رایان پاسخ می‌دهد:

+«جناب کال، من آمادم تا که از شما جادوی س-سیاه یاد بگیرم!…»

_«مطمئنی؟ اگر توی این راه قدم بذاری دیگه هیچ راه برگشتی نیست…»

یک بار دیگر حالت چهره کال تغییر کرده و از چهره خوشحال و مشتاق به چهره‌ای جدی و عاری از احساسات تبدیل می‌شود.

+«بله، من مطمعنم.»

ناگهان تن صدای رایان عادی شده و با صدایی محکم و راسخ پاسخ می‌دهد.

_«عالیه! بیا، این رو بگیر…»

کال یک انگشتر از جنس نقره را به سمت رایان پرتاب می‌کند.

رایان دستان خود را جلو آورده و نهایت سعی خود را می‌کند تا که آن را بگیرد، اما فایده‌ای ندارد. او با خجالت تمام بر روی زمین خم شده و انگشتر را بر می‌دارد.

پروفسور کال این رفتار زیر دست جوان خود را نادیده گرفته و می‌گوید:

_«می‌دونی که باید چطور ازش استفاده کنی، آره؟ فقط کافیه اون رو توی انگشتت کنی و اجازه بدی تا جادوی درونت وارد انگشتر بشه. همه منابع و کتاب‌هایی که برای آموزش‌هات لازم داری درون همین انگشتر هستش…»

+«دارید میگید این انگشتر یک محفظه جادوییه؟!»

رایان با حیرت تمام از پروفسور سوال می‌کند.

_«لبته؛ من که قرار نیست این کوه کتاب رو همینطوری بهت بدم!»

کال به صورت تحت‌ الفظی به رایان پاسخ می‌دهد.

+«چی جناب کال؟! یک کوهِ کتاب؟!!»

_«اوه بله، یک کوه از منابع. قبل از اینکه افسون‌های سیاه رو یاد بگیری، اول باید یک درک کلی از جادو داشته باشی؛ پس بهتره قبل از اینکه وارد افسون‌های عملی بشیم، اون‌ها رو به صورت تئوری کار کنیم. نگران نباش، قرار نیست همش سرت توی‌ کتاب باشه؛ همینطور‌ که در آموزش پیش میریم، بهت چندتایی افسون مهم هم یاد میدم…»

کال با دیدن چهره وحشت‌زده رایان، سعی می‌کند با این حرف‌هایش کمی به او اطمینان خاطر بدهد که قرار نیست این مطالعاتش بی‌ثمر باشد.

+«خیلی خب پروفسور، کی شروع می‌کنیم؟»

رایان با دلگرمی پاسخ می‌دهد.

_«یک هفته بعد از اتمام اردو. اینطوری کلی وقت داری تا که یکسری از کتاب‌های مهم رو بخونی…»

کال در حین صحبت، دروازه‌‌ی جادویی را پشت سرش باز می‌کند.

رایان سر خود را تکان داده و با اشتیاقی نو، آماده شروع نقطه عطف زندگی‌اش می‌شود.

_«فقط یک چیز رو به خاطر داشته باش… ابداً هیچ کدوم از افسون‌های داخل این کتاب‌ها رو بدون حضور و نظارت من انجام نده. بعضی از اون‌ها فوق‌العاده خطرناک هستند؛ ممکنه با انجامشون حتی اگر هم به خودت آسیب نزنی، به اطرافیانت آسیب وارد کنی…»

با اتمام این حرف، پروفسور در دروازه قدم گذاشته و از نظر محو می‌شود.

رایان منتظر می‌ماند تا که از بسته شدن دروازه مطمئن شود. حال که او تنها شده، بسیار مشتاق است تا که انگشتر جادویی‌اش را امتحان کند!

او انگشتر را در انگشت دست چپ خود قرار داده و روی آن تمرکز می‌کند. او می‌تواند جادوی خود را حس کند که در درون انگشتر در حال جریان است. بعد از گذشت چند لحظه، ارتباط بین انگشتر و ذهن رایان کامل شده و اکنون او می‌تواند از قدرتت انگشترش استفاده کند.

این برای رایان حس عجیبی است… به محض آنکه ارتباط او با انگشتر برقرار شد، او حالا می‌تواند از تک تک کتاب‌ها و لوازم داخل انگشتر مطلع باشد! او روی یکی از کتاب‌ها با نام “راهنمای جادوی تاریک” تمرکز کرده و سعی می‌کند آن را ظاهر کند. یک تمرکز کوچک روی اسم کتاب کافی است تا که آن جلوی روی رایان ظاهر و روی زمین بیوفتد.

رایان بار دیگر روی زمین خم شده، کتاب را برداشته و گرد و خاک روی جلد آن را پاک می‌کند.

+«اگر می‌خوام همینطور به انداختن وسایلم روی زمین ادامه ندم، باید یکم تمرین کنم!»

رایان همانطور که زیر لب با خود حرف می‌زند، سعی می‌کند با تمرکزی دوباره، کتاب را به داخل انگشتر باز گرداند.

… … …

الان دیر وقت است. کال خود را مشغول یکسری تحقیقات ساده کرده؛ آنان چیز آنچنان مشکلی نیستند.

او در حال حاضر مشغول مطالعه بر روی بُعد آشفته‌ای است که روح‌دان خود را در آن فرستاده؛ او می‌خواهد بداند در آینده این بعد چگونه به روح‌دانش واکنش نشان می‌دهد.

تا الان که او در تحقیقاتش موفق بوده. او متوجه شده است که آن دو نور قرمز و سیاهی که درون بُعد درحال جنگیدن و درگیری بودند در واقع دو روی یک سکه‌اند!… دو نیرویی که همتای کامل یکدیگراند…!

فرستادن روح‌دان به میان آن دو نیرو باعث شد تا تعادل میان آن‌ها بر هم خورد؛ به همین دلیل دو نیرو طبق قوانین جادو، سعی کردند این نابرابری و عدم تعادل را از بین برده و به حالت قبلی خود باز گردند. او به خوبی می‌داند که جادو همیشه راهی برای تعادل پیدا می‌کند، برای همین هم وقتی که آن دو نیرو در نابود کردن روح‌دان کال به عنوان جسمی خارجی در بُعدشان ناتوان شدند، به جای از بین بردن آن را واسطه‌ای بین خود قرار دادند…

حال هرچقدر که زمان می‌گذرد، روح‌دان کال قدرت و انرژی بیشتری از آن بُعد خارجی جذب کرده و کال هر لحظه قدرتمندتر می‌شود… این یک چرخه انرژی بی‌انتهاست که کال دارد از آن نهایت استفاده را می‌برد!

فرضیه‌ی او بر این اساس است که جادوی او به قوی‌تر شدنش ادامه می‌دهد و او را تا بی‌نهایت قدرتمند می‌کند، البته این مسئله به زمانی چند هزار ساله احتیاج دارد! سالیان سال طول می‌کشد تا که قدرت او از اینی که هست بیشتر شود…

همانطور که دست نوشته‌های خود را بررسی می‌کند، یکی از جادو‌های محافظتیِ کال، نزدیک شدن فردی را به او اخطار می‌دهد. با فعال کردن جادوی دیدبانی، او از پشت در می‌بیند که خانمی جوان و دو دل در آن طرف درب ایستاده و در این فکر است که آیا در بزند یا که نه!

طبق استانداردهای انسان‌ها، این خانمی که در پشت در در حال کلنجار رفتن با خود است، فردی بسیار زیبارو و خوش‌اندام است! البته برای کال که ارباب مردگان است، تمامی انسان‌ها، چه زن و چه مرد، در یک رده قرار دارند. او صد البته به خوبی متوجه تفاوت بین یک شخص زیبا و خوش سیما و یک شخص زشت و قبیح است، اما به خودش زحمت نمی‌دهد با آنان متفاوت از یکدیگر رفتار کند…!

کنجکاو از آنکه این زن کیست و با او چه کاری دارد، کال صندلی خود را به عقب هل داده، از روی آن بلند شده و به سمت در قدم بر می‌دارد…