سارا ترِفل همانطور که رو به روی درب اتاق پروفسور در حال راه رفتن به دور خود است، در افکارش با خود کلنجار میرود. وقتی که درب باز شود، او باید چه بگوید؟
در طول هفت روز گذشته، سارا تمام فکر و ذکرش را مشغولِ برنامهریزی چگونگی برخوردش با پروفسور کال گذرانده. او ابداً در حرف زدن با بقیه خجالتی نیست، اما با این حال او نمیخواهد جوری با پروفسور کال برخورد کند که انگار تنها به خاطر معجونی که او درست کرده به او علاقهمند شده! سارا در طول چند روز گذشته متوجه این موضوع شده که پروفسور کال و دین پِتیکُت در رابطه با معجون عناصر به یکسری توافقاتی رسیدهاند، ولی باز هم او باید خود را طوری به پروفسور کال نشان دهد که گویا او از این موضوع اطلاع چندانی ندارد…
درست موقعی که سارا بالاخره تمام جرات و اراده خود را جمع کرده و میخواهد در بزند، ناگهان درب اتاق پروفسور باز شده و سارا را کمی غافلگیر میکند.
رو به روی او مردی با قامتی بلند، چشمانی سبز، صورتی عادی و بیآلایش با ردایی سیاه و ساده و عصایی در دست ایستاده است.
کال به چشمان سارا خیره شده و منتظر است تا که او دلیل حضور خود را بیان کند، اما تنها چیزی که میبیند، درنگ کردن و مِن و مِن کردنهای سارا است.
_«میتونم کمکتون کنم؟»
بعد از گذشت چند لحظهی طولانی و نگاههای عجیب کال به چشمانِ مهمان ناخوانده خود، پروفسور از او سوال میکند.
سارا بالاخره به خودش میآید و بعد از چندبار صاف کردن گلویش پاسخ میدهد:
+«اهم، بله! به خاطر مزاحمتی که ایجاد کردم عذر میخوام پروفسور کالیسیفِر. من در این مدت نیّت داشتم خودم رو بهتون معرفی کنم، ولی متاسفانه وقتش رو پیدا نمیکردم! من سارا ترِفل هستم، من به دانشآموزان سال دومی درس کنترل جادو میدم.»
پروفسور چند ثانیهای صبر کرده تا که مطمئن شود سارا صحبتش تمام شده؛ سپس پاسخ میدهد:
_«و کارِتون؟؟»
+«و- و اینکه امیدوار بودم ما بتونیم با هم درباره جادوهای پیشرفته صحبتهایی داشته باشیم… من از بقیه پروفسورها شنیدم که شما یک جادوگر بسیار قابلی هستید…»
سارا با دستپاچگی پاسخ میدهد.
اگر هر کس دیگری جای پروفسور کال بود، بدون شک از این موقعیت استفاده میکرد تا که بتواند به چنین خانم زیبایی نزدیک شود، اما پروفسور کال ابداً اینگونه نیست؛ او بیشتر از آنکه به این خانم علاقهای نشان دهد، در چهره او عصبانیت و آزردگی دیده میشود!
سارا دارد کم کم نگران آن میشود که نکند او از حد خود فراتر رفته و موجب رنجانده شدن پروفسور شده؟! هرچه نباشد، الان نزدیکهای نیمه شب است که او مزاحم پروفسور شده!
_«از تعریفتون ممنونم، ولی باید این رو بدونید که من اونقدر تحقیقات و مشغله کاری روی سرم ریخته که فعلا نمیتونم هیچ مقدار از زمانم رو صرف کار دیگهای کنم…»
پروفسور کال با گفتن این حرف، آماده میشود تا که درب اتاق را ببندد.
سارا خوب میداند که در چنین موقعیتهایی نباید روی حرف خود پافشاری کند؛ پس او شکست خود را قبول کرده و میگوید:
+«خیلی خب، پس من شمارو با تحقیقاتتون تنها میگذارم؛ فقط این رو بدونید هر زمان که وقتش رو داشتید، خوشحال میشم بیشتر باهاتون آشنا بشم…»
درست موقعی که پروفسور میخواهد در را ببندد، ناگهان فکری به ذهنش خطور میکند. همانطور که سارا پشتش را به در کرده و میخواهد به راه بیوفتد، پروفسور او را صدا میکند:
_«تو دو روز دیگه وقت خالی داری؟ از صبح تا بعد از ظهر؟»
+«آممم… فکر کنم! راستش من هیچ کدوم از کلاسهام تا بعد از ظهر شروع نمیشند…»
سارا به امید آنکه کال قرار ملاقاتی با او داشته باشد، چنین پاسخی میدهد.
_«خیلی هم عالی! پس دو روز دیگه، صبح راس ساعت هشت توی کلاس من باش.»
بدون هیچ حرف اضافی، پروفسور کال به داخل اتاق رفته و درب را محکم میبندد.
سارا هنوز به در چوبی اتاق پروفسور خیره شده. هنوز اتفاقی که الان افتاد را هضم نکرده! یعنی الان کال داشت به او دستور میداد؟!
+«چه مرد بیادبی!»
با گفتن این حرف، سارا با اخم هایی درهم رفته و با خلقی عصبانی از راهرو خوابگاه خارج میشود.
… … …
׫آلفرد!! من ابداً این رفتار اون رو تحمل نمیکنم!…»
صدای پر از خشم دوک هاچنز از پشت دیوارهای دفتر مدیر دین، به گوش میرسد.
دین پِتیکُت پشت میز، بر روی صندلی خود نشسته و به تمامی اعتراضات و حرفهای خشمآلود دوک هاچنز گوش میکند. از قرار معلوم کلِرِنس، پسر دوک هاچنز، درست امروز صبح وقتی که در حال تقلب بوده، پروفسور کال مچ او را گرفته. اینطور که پیداست، کلِرِنس معجونهایی را به اسم خود جا زده که آنان را کسی دیگر ساخته. چنین چیزی، اتهامی است که حکم اخراج از آکادمی را دارد! برای همین هم هست که پروفسور کال امروز صبح درست بعد از اتمام کلاس، برگههایی را تحویل مدیر آکادمی داده که طبق آنان کلِرِنس از شرکت در کلاسهای کیمیاگری پروفسور کال تا ابد محروم میشود…
اخراجِ دائمی از یک کلاس بسیار بهتر از اخراج از آکادمی است، ولی با این حال این اتفاق برای خاندان هاچنز موضوعی است بسیار شرمآور. برای همین هم هست که دوک هاچنز شخصاً به دفتر مدیر آکادمی آمده.
_._«هیچ کاری از دست من ساخته نیست…»
׫چرت نگو!! هم من و هم خودت خوب میدونیم اینجا کارها چطور انجام میشن!… برگه اخراجی رو باطل کن و پروفسوری که چنین کاری با پسر من کرده رو هم از آکادمی بنداز بیرون!»
دوک در بین فریادهای مکرر خود، انگشت اشاره خود را به جلوی صورت دین میگیرد.
_._«شاید حق با تو باشه، ولی این دفعه کاری از من بر نمیاد. پسرت این دفعه به لونه زنبور لگد زده؛ پروفسور کال با اینکه چیزی از استخدامش در آکادمی نگذشته، ولی به آکادمی منفعت زیادی رسونده. من نمیتونم در تصمیم اون دخالتی کنم، چه برسه به اینکه اخراجش کنم…»
دین پِتیکُت قرار نیست غاز تخم طلای خود را سر ببرد. او هر طور که شده از پروفسور کال دفاع میکند.
׫حالا نشونت میدم! اگه قرار باشه، به پیش خودِ پادشاه میرم!»
دوک هاچنز بلوف میزند. او سعی دارد اینگونه دین را بترساند.
_._«آهان، اون موقع میخوای بری بهش چی بگی؟ اینکه پسرت توی یکی از پروژههاش تقلب کرده و اینکه تو به یک نفر دیگه پول دادی تا که کارهای اون رو براش انجام بده؟! اوووو بیخیال، اینطور بهم نگاه نکن! من خوب میدونم قضیه از چه قراره؛ من که کور نیستم! حالا هم یا میتونی با زبون خوش از دفترم بری بیرون یا اینکه میگم از اینجا به بیرون اسکورتت کنن…»
با تن صدای آرام، دین با صورتی عاری از ترس و به سختی سنگ، پاسخ بلوف دوک را میدهد.
آتش خشم در چهره دوک پیداست. او در حالی که دندانهای خود را محکم بههم میمالد، صندلی که روی آن نشسته بود را به کنار اتاق پرتاب کرده و به طرف درب خروج میرود.
او قبل از آنکه از دفتر دین خارج شود، بار دیگر صدای خود را بلند کرده و میگوید:
׫حرفهای امروزت رو یادت باشه. مطمئن باش این آخرینباری نیست که من به سراغت میام…»
با گفتن این حرف، دوک درب را محکم پشتسرش میبندد.
دین کمی صبر کرده و منتظر میماند تا که از رفتن دوک مطمئن شود؛ سپس او در صندلی خود آب میشود.
دین به سقف اتاق خیره شده و به زندگی که قرار است برای او جهنم شود فکر میکند. او خوب میداند که چرا کلِرِنس چنین رفتارهایی دارد. هرچه نباشد، پدر و پسر مثل یکدیگر اند! کلِرِنس درست مثل پدرش بسیار کینهجو است و از آنجایی که پدرش یک دوک است، این به آن معنا است که او از روابط بسیار نزدیکی با بقیه نجیبزادگان و افراد نزدیک به سلطنت برخوردار بوده که این یعنی او میتواند به راحتی زندگی را به کام دین تلخ کند.
دین فقط دعا میکند که پروفسور کال ارزش این همه سختی کشیدن را داشته باشد. او به ارزشمندی پروفسور کال ایمان دارد؛ همین معجون عناصر، مهر تاییدی بر ارزش اوست. هنوز هیچی نشده، خبر این معجون در کل کشور پیچیده شده! افزایش تعداد متقاضیان شرکت در آکادمی راز و جادو ، دین را به شگفتی وا داشته!
درخواستهای دانشآموزان خارجی بسیار بیشتر از دانشآموزان داخل کشور بوده. دین از همین الان میتواند صدای سکههای طلای داخل جیبش را بشنود…
دین فقط باید صبر داشته باشد… او باید کمی بیشتر این وضعیت را تحمل کند… آنقدری که پروفسور بتواند افتخارات بیشتری برای آکادمیاش کسب کند.
… … …
دو روز بعدی مانند برق و باد گذشت و بالاخره زمان اردو فرا رسید. این اولینباری است که اعضای کلاس کیمیاگری به اردویی تحقیقاتی میروند. هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس مانده،اما با این حال تمامی بچههای کلاس، به جز یک نفر، همگی در پشت میزهایشان آماده و مشتاق به انتظار نشستهاند.
میشود گفت بیشتر دانشآموزان کلاس، فرزندان نجیبزادگان هستند، بقیه نیز دختران و پسران بازرگانان ثروتمند اند؛ پس میتوان گفت هیچ یک تا به حال تجربه گردش در جنگل و طبیعت را ندارند.
آنان تا به حال سفر را تجربه کردهاند، اما همیشه در سفرهایشان درون یک کالسکه در امنیت و در محاصره نگهبانان به سر بردهاند و تا به حال هرگز به تنهایی بیرون نرفتهاند.
با آنکه هیچ کدام نمیدانند که آیا قرار است نگهبانی مراقب آنان باشد یا خیر، ولی با این حال آنان باز هم میخواهند در این اردو شرکت کنند. هرچه باشد، این تجربهای جدید برای همه آنان است!
همه دانشآموزان مشغول صحبت و گفت و گو با یکدیگراند؛ بیشتر موضوع صحبتهایشان دربارهی اردوی امروز است. بن و رایان نیز مشغول خوش و بش با یکدیگراند… درست مثل همیشه! موضوع صحبت امروزشان، انگشتر نقرهای جدیدی است که رایان بر انگشت کرده…
چیزی طول نکشید که بن متوجه انگشتر شود؛ هرچه باشد، رنگ نقرهای انگشتر بر روی پوست سفید رایان کاملا نمایان است!
بعد از آنکه بن چندباری سر به سر رایان گذاشته و با او درباره آنکه به صورت پنهانی ازدواج کرده و بن را به مراسمش دعوت نکرده شوخی کرد، بن سعی میکند رایان را وادار کند که بگوید این انگشتر را از کجا آورده.
مهم نیست بن چندبار سعی کرده که رایان را وادار به گفتن حقیقت کند… رایان به هیچ عنوان از چگونگی به دست آوردن این انگشتر صحبتی نمیکند!
امروز نیز بن بار دیگر سعی میکند رایان را به حرف وا دارد، اما اینبار انگار تلاشهای او بیشتر شبیه به التماس کردن است! مثل اینکه این حلقه درخشان در انگشت رایان، قوه تخیل و حس کنجکاوی بن را راحت نمیگذارد!…
++«آااااااه، بابا بیخیال!!! نمیشه راحتم کنی و بگی اینو از کجا آوردی؟!!»
بن همانطور که انگشتش را به پهلوی بن فرو میکند، این حرف را به او میزند.
+«باشه بهت میگم، ولی الان وقتش نیست…!»
رایان سعی دارد موضوع را عوض کند.
++«خیلی خب باشه، ولی بعداً به نفعته که بهم بگی!!… آمممم راستی،اون دیگه کیه؟!»
بن به خانمی که تازه وارد کلاس شده اشاره میکند.
سارا تازه وارد کلاس کیمیاگری پروفسور کال شده. او کنجکاو است که بداند دلیل این ملاقات چیست.
او حدس میزد که قرار است که او و پروفسور، هر دو درباره موضوعات مختلف جادو به بحث و گفتوگو بپردازند. شاید او شانس بیاورد و بتواند چندتایی از رازهای او را فاش کند، اما الان او با چیزی مواجه شده که بسیار با آنچه تصور میکرده تفاوت دارد…
او وارد کلاسی شده پر از دانشآموز بیمعلم!
نگاههای دانشآموزان او را کمی معذب کرده است. پس او با لبخندی کوچک جواب نگاههای آنان را داده و سپس بر روی چهارپایهای در کنار صندلی معلم مینشیند.
الان پنج دقیقه به شروع کلاس مانده، پس او قرار نیست زیاد منتظر بماند.
درست به مانند تیزی و دقت ساعت، به محض آنکه عقربهها ساعت هشت را نشان دادند، گردابی سیاه در کنار میز معلم شروع به تشکیل شدن میکند. صحنهای کاملا آشنا برای دانشآموزانِ پروفسور…
پروفسور کال درست مانند همیشه، با ردایی سیاه و ساده بر تن و با عصای بزرگ و خمیدهاش در کلاس پا میگذارد.
پروفسور بدون آنکه چیزی بگوید، سریعاً دروازهای که از آن بیرون آمده را بسته و دروازهای دیگر را باز میکند. این دروازه کمی متفاوتتر از قبلی است. این یکی کمی بزرگتر از دروازه قبلی بوده و اجازه رد شدن دو نفر همزمان را میدهد.
_«خیلی خب، همگی از سر جاهاتون پاشید. ازتون میخوام به داخل دروازه برید.»
پروفسور در کنار دروازه ایستاده و با دانشآموزان صحبت میکند.
_+«پروفسور، حالا کجا داریم میریم؟!»
سارا نمیتواند بیشتر از این سوالش را نگه دارد.
با شنیدن صدای سارا، پروفسور به آرامی به سمت سارا برگشته و با لبخند عجیبِ همیشگیاش به او خیره میشود. بعد از گذشت چند ثانیه او پاسخ میدهد:
_«اوه، پس اومدی! چه به موقع هم اومدی! راستش ما داریم به یک اردوی تحقیقاتی میریم. خوشحالم که برای همراهی کردنِ ما داوطلب شدی!…»
_+«ولی من فکر میکردم که قراره با تخصصهای همدیگه بیشتر آشنا بشیم!!…»
سارا اصلا به یاد ندارد که برای اردویی داوطلب شده باشد!
_«اوه، نگران نباش! مطمئنم در حین مراقبت از این غنچههای دوست داشتنی، کلی وقت برای صحبت پیدا میکنیم!…»
پروفسور با گفتن این حرف، گردن یکی از دانشآموزان که تازه به نزدیکی دروازه آمده بود را گرفته و او را به داخل دروازه هل میدهد!
همه دانشآموزان، مضطرب از رفتن به داخل دروازهاند. آنان دفعات زیادی را به تماشا نشستهاند و دیدهاند که پروفسور از چنین دروازهای برای رفت و آمدش استفاده میکند، ولی دیدن کسی که وارد چنین دروازهای میشود بسیار متفاوتتر از آن است که خود بخواهی از آن استفاده کنی! این طبیعی است به جادویی که با آن آشنایی نداری، بیاعتماد باشی؛ چه بسا شاید از آن بترسی!
وقتی که دانشآموزان دیدند که پروفسور چگونه به همکلاسیشان “کمک” کرد که وارد دروازه شود، از ترس آنکه پروفسور بخواهد به آنان نیز “کمک” کند، یکی یکی با قدمهایی نامطمئن، وارد دروازه شدند…
_«بعد از شما…»
بعد از آنکه آخرین دانشآموز وارد گرداب شد، کال با تعظیمی از روی ادب، از سارا میخواهد تا که وارد دروازه شود.
عصبانی اما ناگزیر، سارا خود را وادار میکند که به حرفهای پروفسور گوش کند.
با وارد شدن به دروازه، تنها حس سقوط است که بر ذهن سارا سلطه میشود؛ در تاریکی مطلق، بدون حتی ذرهای نور.
این حس تنها یک ثانیه طول میکشد تا اینکه حس بینایی سارا دوباره به او باز میگردد.
با باز کردن چشمهایش، سارا خود را در جنگلی سرسبز و زیبا مییابد. با دیدن اطرافش، او اکثر دانشآموزان را میبیند که در حال بازی و لذت بردن از این هوای تازهی جنگلاند.
فقط یک و یا دو دانشآموز هستند که در کنار درختی ایستاده و لکههای استفراغ را از روی صورتشان پاک میکنند… خب، مثل اینکه این تغییر ناگهانی برای همه آن چنان خوشآیند نبوده!
_«آهای با همتونم، زود باشید جمع شید…»
فریادهای پروفسور نظر همگان را جلب میکند.
_«خیلی خب، ازتون میخوام که به گروههای سهتایی تقسیم بشید. از اونجایی که نفراتمون کافی نیست، باید دوتا از گروهها چهار نفره بشند. خب، انتخاب همتیمیهاتون رو به خودتون میسپارم؛ خب پس، منتظر چی هستید؟!…»
پروفسور کال صبورانه منتظر میماند تا که دانشآموزان گروههای خود را تشکیل دهند. بیشتر آنان افرادی را انتخاب میکنند که با آنان آشنایی دارند. رایان و بن هر دو یکی از گروههای چهار نفره را تشکیل میدهند. دو عضو دیگر، لارا کرونوِل و ریچارد ویسِگاث میباشند.
ریچارد پسری است خجالتی و کم صحبت. رایان و بن اصلا به یاد ندارند که ریچارد تا به حال با کسی صحبت کرده باشد! آن دو چیز زیادی از او نمیدانند؛ فقط آنکه ریچارد عضو یکی از خانوادههای اشرافزادهی جنوب پادشاهی آمین است.
هیچ کس تاحالا بدی از این پسر ندیده؛ پس رایان، بن و لارا مشکلی با ملحق شدن او به گروهشان ندارند.
وقتی که پروفسور میبیند که همگی در گروههای خود قرار گرفتهاند، با صدای بلند میگوید:
_«خیلی خب، حالا که تیمهاتون رو پیدا کردید، دیگه وقتشه که شروع کنیم. چیزی که امروز ازتون میخوام اینه که در جنگل پخش بشید و هر گیاه دارویی که ارزش درست کردن معجون رو داره، پیدا کنید. تقریباً میشه گفت هر گیاهی که پیدا کنید از اون میشه در درست کردن معجونی استفاده کرد، پس وسواس از خودتون به خرج ندید. از طرف دیگه، وقتی که گیاهاتون رو جمع کردید، میتونید بعضی از اونها رو با بقیه گروهها و تیمها معامله کنید و از این راه، گیاهی که نتونستید پیدا کنید رو به دست بیارید. هدف من از این اردو اینه که به شما طریقهی درست جمعآوری، تمیز کردن و ذخیره گیاهان دارویی و همچنین روش چانه زدن با بقیه تیمها برای به دست آوردن گیاه مورد نظرتون رو بهتون آموزش بدم.»
پروفسور کمی مکث کرده تا که همگی متوجه حرفهای او بشوند.
_«همه باید یکی از اینها رو همراه داشته باشن…»
پروفسور به تک تک دانشآموزان یک تیله شیشهای تحویل میدهد.
_«اگر اینها رو بشکنید، من متوجه میشم که برای شما مشکلی پیش اومده و خودم رو سریعاً بهتون میرسونم. این جنگل باید امن باشه، ولی با این حال خوبه که همیشه آماده هر چیزی باشیم…»
بخش14
《پیش به سوی اردو!》
سارا ترِفل همانطور که رو به روی درب اتاق پروفسور در حال راه رفتن به دور خود است، در افکارش با خود کلنجار میرود. وقتی که درب باز شود، او باید چه بگوید؟
در طول هفت روز گذشته، سارا تمام فکر و ذکرش را مشغولِ برنامهریزی چگونگی برخوردش با پروفسور کال گذرانده. او ابداً در حرف زدن با بقیه خجالتی نیست، اما با این حال او نمیخواهد جوری با پروفسور کال برخورد کند که انگار تنها به خاطر معجونی که او درست کرده به او علاقهمند شده! سارا در طول چند روز گذشته متوجه این موضوع شده که پروفسور کال و دین پِتیکُت در رابطه با معجون عناصر به یکسری توافقاتی رسیدهاند، ولی باز هم او باید خود را طوری به پروفسور کال نشان دهد که گویا او از این موضوع اطلاع چندانی ندارد…
درست موقعی که سارا بالاخره تمام جرات و اراده خود را جمع کرده و میخواهد در بزند، ناگهان درب اتاق پروفسور باز شده و سارا را کمی غافلگیر میکند.
رو به روی او مردی با قامتی بلند، چشمانی سبز، صورتی عادی و بیآلایش با ردایی سیاه و ساده و عصایی در دست ایستاده است.
کال به چشمان سارا خیره شده و منتظر است تا که او دلیل حضور خود را بیان کند، اما تنها چیزی که میبیند، درنگ کردن و مِن و مِن کردنهای سارا است.
_«میتونم کمکتون کنم؟»
بعد از گذشت چند لحظهی طولانی و نگاههای عجیب کال به چشمانِ مهمان ناخوانده خود، پروفسور از او سوال میکند.
سارا بالاخره به خودش میآید و بعد از چندبار صاف کردن گلویش پاسخ میدهد:
+«اهم، بله! به خاطر مزاحمتی که ایجاد کردم عذر میخوام پروفسور کالیسیفِر. من در این مدت نیّت داشتم خودم رو بهتون معرفی کنم، ولی متاسفانه وقتش رو پیدا نمیکردم! من سارا ترِفل هستم، من به دانشآموزان سال دومی درس کنترل جادو میدم.»
پروفسور چند ثانیهای صبر کرده تا که مطمئن شود سارا صحبتش تمام شده؛ سپس پاسخ میدهد:
_«و کارِتون؟؟»
+«و- و اینکه امیدوار بودم ما بتونیم با هم درباره جادوهای پیشرفته صحبتهایی داشته باشیم… من از بقیه پروفسورها شنیدم که شما یک جادوگر بسیار قابلی هستید…»
سارا با دستپاچگی پاسخ میدهد.
اگر هر کس دیگری جای پروفسور کال بود، بدون شک از این موقعیت استفاده میکرد تا که بتواند به چنین خانم زیبایی نزدیک شود، اما پروفسور کال ابداً اینگونه نیست؛ او بیشتر از آنکه به این خانم علاقهای نشان دهد، در چهره او عصبانیت و آزردگی دیده میشود!
سارا دارد کم کم نگران آن میشود که نکند او از حد خود فراتر رفته و موجب رنجانده شدن پروفسور شده؟! هرچه نباشد، الان نزدیکهای نیمه شب است که او مزاحم پروفسور شده!
_«از تعریفتون ممنونم، ولی باید این رو بدونید که من اونقدر تحقیقات و مشغله کاری روی سرم ریخته که فعلا نمیتونم هیچ مقدار از زمانم رو صرف کار دیگهای کنم…»
پروفسور کال با گفتن این حرف، آماده میشود تا که درب اتاق را ببندد.
سارا خوب میداند که در چنین موقعیتهایی نباید روی حرف خود پافشاری کند؛ پس او شکست خود را قبول کرده و میگوید:
+«خیلی خب، پس من شمارو با تحقیقاتتون تنها میگذارم؛ فقط این رو بدونید هر زمان که وقتش رو داشتید، خوشحال میشم بیشتر باهاتون آشنا بشم…»
درست موقعی که پروفسور میخواهد در را ببندد، ناگهان فکری به ذهنش خطور میکند. همانطور که سارا پشتش را به در کرده و میخواهد به راه بیوفتد، پروفسور او را صدا میکند:
_«تو دو روز دیگه وقت خالی داری؟ از صبح تا بعد از ظهر؟»
+«آممم… فکر کنم! راستش من هیچ کدوم از کلاسهام تا بعد از ظهر شروع نمیشند…»
سارا به امید آنکه کال قرار ملاقاتی با او داشته باشد، چنین پاسخی میدهد.
_«خیلی هم عالی! پس دو روز دیگه، صبح راس ساعت هشت توی کلاس من باش.»
بدون هیچ حرف اضافی، پروفسور کال به داخل اتاق رفته و درب را محکم میبندد.
سارا هنوز به در چوبی اتاق پروفسور خیره شده. هنوز اتفاقی که الان افتاد را هضم نکرده! یعنی الان کال داشت به او دستور میداد؟!
+«چه مرد بیادبی!»
با گفتن این حرف، سارا با اخم هایی درهم رفته و با خلقی عصبانی از راهرو خوابگاه خارج میشود.
… … …
׫آلفرد!! من ابداً این رفتار اون رو تحمل نمیکنم!…»
صدای پر از خشم دوک هاچنز از پشت دیوارهای دفتر مدیر دین، به گوش میرسد.
دین پِتیکُت پشت میز، بر روی صندلی خود نشسته و به تمامی اعتراضات و حرفهای خشمآلود دوک هاچنز گوش میکند. از قرار معلوم کلِرِنس، پسر دوک هاچنز، درست امروز صبح وقتی که در حال تقلب بوده، پروفسور کال مچ او را گرفته. اینطور که پیداست، کلِرِنس معجونهایی را به اسم خود جا زده که آنان را کسی دیگر ساخته. چنین چیزی، اتهامی است که حکم اخراج از آکادمی را دارد! برای همین هم هست که پروفسور کال امروز صبح درست بعد از اتمام کلاس، برگههایی را تحویل مدیر آکادمی داده که طبق آنان کلِرِنس از شرکت در کلاسهای کیمیاگری پروفسور کال تا ابد محروم میشود…
اخراجِ دائمی از یک کلاس بسیار بهتر از اخراج از آکادمی است، ولی با این حال این اتفاق برای خاندان هاچنز موضوعی است بسیار شرمآور. برای همین هم هست که دوک هاچنز شخصاً به دفتر مدیر آکادمی آمده.
_._«هیچ کاری از دست من ساخته نیست…»
׫چرت نگو!! هم من و هم خودت خوب میدونیم اینجا کارها چطور انجام میشن!… برگه اخراجی رو باطل کن و پروفسوری که چنین کاری با پسر من کرده رو هم از آکادمی بنداز بیرون!»
دوک در بین فریادهای مکرر خود، انگشت اشاره خود را به جلوی صورت دین میگیرد.
_._«شاید حق با تو باشه، ولی این دفعه کاری از من بر نمیاد. پسرت این دفعه به لونه زنبور لگد زده؛ پروفسور کال با اینکه چیزی از استخدامش در آکادمی نگذشته، ولی به آکادمی منفعت زیادی رسونده. من نمیتونم در تصمیم اون دخالتی کنم، چه برسه به اینکه اخراجش کنم…»
دین پِتیکُت قرار نیست غاز تخم طلای خود را سر ببرد. او هر طور که شده از پروفسور کال دفاع میکند.
׫حالا نشونت میدم! اگه قرار باشه، به پیش خودِ پادشاه میرم!»
دوک هاچنز بلوف میزند. او سعی دارد اینگونه دین را بترساند.
_._«آهان، اون موقع میخوای بری بهش چی بگی؟ اینکه پسرت توی یکی از پروژههاش تقلب کرده و اینکه تو به یک نفر دیگه پول دادی تا که کارهای اون رو براش انجام بده؟! اوووو بیخیال، اینطور بهم نگاه نکن! من خوب میدونم قضیه از چه قراره؛ من که کور نیستم! حالا هم یا میتونی با زبون خوش از دفترم بری بیرون یا اینکه میگم از اینجا به بیرون اسکورتت کنن…»
با تن صدای آرام، دین با صورتی عاری از ترس و به سختی سنگ، پاسخ بلوف دوک را میدهد.
آتش خشم در چهره دوک پیداست. او در حالی که دندانهای خود را محکم بههم میمالد، صندلی که روی آن نشسته بود را به کنار اتاق پرتاب کرده و به طرف درب خروج میرود.
او قبل از آنکه از دفتر دین خارج شود، بار دیگر صدای خود را بلند کرده و میگوید:
׫حرفهای امروزت رو یادت باشه. مطمئن باش این آخرینباری نیست که من به سراغت میام…»
با گفتن این حرف، دوک درب را محکم پشتسرش میبندد.
دین کمی صبر کرده و منتظر میماند تا که از رفتن دوک مطمئن شود؛ سپس او در صندلی خود آب میشود.
دین به سقف اتاق خیره شده و به زندگی که قرار است برای او جهنم شود فکر میکند. او خوب میداند که چرا کلِرِنس چنین رفتارهایی دارد. هرچه نباشد، پدر و پسر مثل یکدیگر اند! کلِرِنس درست مثل پدرش بسیار کینهجو است و از آنجایی که پدرش یک دوک است، این به آن معنا است که او از روابط بسیار نزدیکی با بقیه نجیبزادگان و افراد نزدیک به سلطنت برخوردار بوده که این یعنی او میتواند به راحتی زندگی را به کام دین تلخ کند.
دین فقط دعا میکند که پروفسور کال ارزش این همه سختی کشیدن را داشته باشد. او به ارزشمندی پروفسور کال ایمان دارد؛ همین معجون عناصر، مهر تاییدی بر ارزش اوست. هنوز هیچی نشده، خبر این معجون در کل کشور پیچیده شده! افزایش تعداد متقاضیان شرکت در آکادمی راز و جادو ، دین را به شگفتی وا داشته!
درخواستهای دانشآموزان خارجی بسیار بیشتر از دانشآموزان داخل کشور بوده. دین از همین الان میتواند صدای سکههای طلای داخل جیبش را بشنود…
دین فقط باید صبر داشته باشد… او باید کمی بیشتر این وضعیت را تحمل کند… آنقدری که پروفسور بتواند افتخارات بیشتری برای آکادمیاش کسب کند.
… … …
دو روز بعدی مانند برق و باد گذشت و بالاخره زمان اردو فرا رسید. این اولینباری است که اعضای کلاس کیمیاگری به اردویی تحقیقاتی میروند. هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس مانده،اما با این حال تمامی بچههای کلاس، به جز یک نفر، همگی در پشت میزهایشان آماده و مشتاق به انتظار نشستهاند.
میشود گفت بیشتر دانشآموزان کلاس، فرزندان نجیبزادگان هستند، بقیه نیز دختران و پسران بازرگانان ثروتمند اند؛ پس میتوان گفت هیچ یک تا به حال تجربه گردش در جنگل و طبیعت را ندارند.
آنان تا به حال سفر را تجربه کردهاند، اما همیشه در سفرهایشان درون یک کالسکه در امنیت و در محاصره نگهبانان به سر بردهاند و تا به حال هرگز به تنهایی بیرون نرفتهاند.
با آنکه هیچ کدام نمیدانند که آیا قرار است نگهبانی مراقب آنان باشد یا خیر، ولی با این حال آنان باز هم میخواهند در این اردو شرکت کنند. هرچه باشد، این تجربهای جدید برای همه آنان است!
همه دانشآموزان مشغول صحبت و گفت و گو با یکدیگراند؛ بیشتر موضوع صحبتهایشان دربارهی اردوی امروز است. بن و رایان نیز مشغول خوش و بش با یکدیگراند… درست مثل همیشه! موضوع صحبت امروزشان، انگشتر نقرهای جدیدی است که رایان بر انگشت کرده…
چیزی طول نکشید که بن متوجه انگشتر شود؛ هرچه باشد، رنگ نقرهای انگشتر بر روی پوست سفید رایان کاملا نمایان است!
بعد از آنکه بن چندباری سر به سر رایان گذاشته و با او درباره آنکه به صورت پنهانی ازدواج کرده و بن را به مراسمش دعوت نکرده شوخی کرد، بن سعی میکند رایان را وادار کند که بگوید این انگشتر را از کجا آورده.
مهم نیست بن چندبار سعی کرده که رایان را وادار به گفتن حقیقت کند… رایان به هیچ عنوان از چگونگی به دست آوردن این انگشتر صحبتی نمیکند!
امروز نیز بن بار دیگر سعی میکند رایان را به حرف وا دارد، اما اینبار انگار تلاشهای او بیشتر شبیه به التماس کردن است! مثل اینکه این حلقه درخشان در انگشت رایان، قوه تخیل و حس کنجکاوی بن را راحت نمیگذارد!…
++«آااااااه، بابا بیخیال!!! نمیشه راحتم کنی و بگی اینو از کجا آوردی؟!!»
بن همانطور که انگشتش را به پهلوی بن فرو میکند، این حرف را به او میزند.
+«باشه بهت میگم، ولی الان وقتش نیست…!»
رایان سعی دارد موضوع را عوض کند.
++«خیلی خب باشه، ولی بعداً به نفعته که بهم بگی!!… آمممم راستی،اون دیگه کیه؟!»
بن به خانمی که تازه وارد کلاس شده اشاره میکند.
سارا تازه وارد کلاس کیمیاگری پروفسور کال شده. او کنجکاو است که بداند دلیل این ملاقات چیست.
او حدس میزد که قرار است که او و پروفسور، هر دو درباره موضوعات مختلف جادو به بحث و گفتوگو بپردازند. شاید او شانس بیاورد و بتواند چندتایی از رازهای او را فاش کند، اما الان او با چیزی مواجه شده که بسیار با آنچه تصور میکرده تفاوت دارد…
او وارد کلاسی شده پر از دانشآموز بیمعلم!
نگاههای دانشآموزان او را کمی معذب کرده است. پس او با لبخندی کوچک جواب نگاههای آنان را داده و سپس بر روی چهارپایهای در کنار صندلی معلم مینشیند.
الان پنج دقیقه به شروع کلاس مانده، پس او قرار نیست زیاد منتظر بماند.
درست به مانند تیزی و دقت ساعت، به محض آنکه عقربهها ساعت هشت را نشان دادند، گردابی سیاه در کنار میز معلم شروع به تشکیل شدن میکند. صحنهای کاملا آشنا برای دانشآموزانِ پروفسور…
پروفسور کال درست مانند همیشه، با ردایی سیاه و ساده بر تن و با عصای بزرگ و خمیدهاش در کلاس پا میگذارد.
پروفسور بدون آنکه چیزی بگوید، سریعاً دروازهای که از آن بیرون آمده را بسته و دروازهای دیگر را باز میکند. این دروازه کمی متفاوتتر از قبلی است. این یکی کمی بزرگتر از دروازه قبلی بوده و اجازه رد شدن دو نفر همزمان را میدهد.
_«خیلی خب، همگی از سر جاهاتون پاشید. ازتون میخوام به داخل دروازه برید.»
پروفسور در کنار دروازه ایستاده و با دانشآموزان صحبت میکند.
_+«پروفسور، حالا کجا داریم میریم؟!»
سارا نمیتواند بیشتر از این سوالش را نگه دارد.
با شنیدن صدای سارا، پروفسور به آرامی به سمت سارا برگشته و با لبخند عجیبِ همیشگیاش به او خیره میشود. بعد از گذشت چند ثانیه او پاسخ میدهد:
_«اوه، پس اومدی! چه به موقع هم اومدی! راستش ما داریم به یک اردوی تحقیقاتی میریم. خوشحالم که برای همراهی کردنِ ما داوطلب شدی!…»
_+«ولی من فکر میکردم که قراره با تخصصهای همدیگه بیشتر آشنا بشیم!!…»
سارا اصلا به یاد ندارد که برای اردویی داوطلب شده باشد!
_«اوه، نگران نباش! مطمئنم در حین مراقبت از این غنچههای دوست داشتنی، کلی وقت برای صحبت پیدا میکنیم!…»
پروفسور با گفتن این حرف، گردن یکی از دانشآموزان که تازه به نزدیکی دروازه آمده بود را گرفته و او را به داخل دروازه هل میدهد!
همه دانشآموزان، مضطرب از رفتن به داخل دروازهاند. آنان دفعات زیادی را به تماشا نشستهاند و دیدهاند که پروفسور از چنین دروازهای برای رفت و آمدش استفاده میکند، ولی دیدن کسی که وارد چنین دروازهای میشود بسیار متفاوتتر از آن است که خود بخواهی از آن استفاده کنی! این طبیعی است به جادویی که با آن آشنایی نداری، بیاعتماد باشی؛ چه بسا شاید از آن بترسی!
وقتی که دانشآموزان دیدند که پروفسور چگونه به همکلاسیشان “کمک” کرد که وارد دروازه شود، از ترس آنکه پروفسور بخواهد به آنان نیز “کمک” کند، یکی یکی با قدمهایی نامطمئن، وارد دروازه شدند…
_«بعد از شما…»
بعد از آنکه آخرین دانشآموز وارد گرداب شد، کال با تعظیمی از روی ادب، از سارا میخواهد تا که وارد دروازه شود.
عصبانی اما ناگزیر، سارا خود را وادار میکند که به حرفهای پروفسور گوش کند.
با وارد شدن به دروازه، تنها حس سقوط است که بر ذهن سارا سلطه میشود؛ در تاریکی مطلق، بدون حتی ذرهای نور.
این حس تنها یک ثانیه طول میکشد تا اینکه حس بینایی سارا دوباره به او باز میگردد.
با باز کردن چشمهایش، سارا خود را در جنگلی سرسبز و زیبا مییابد. با دیدن اطرافش، او اکثر دانشآموزان را میبیند که در حال بازی و لذت بردن از این هوای تازهی جنگلاند.
فقط یک و یا دو دانشآموز هستند که در کنار درختی ایستاده و لکههای استفراغ را از روی صورتشان پاک میکنند… خب، مثل اینکه این تغییر ناگهانی برای همه آن چنان خوشآیند نبوده!
_«آهای با همتونم، زود باشید جمع شید…»
فریادهای پروفسور نظر همگان را جلب میکند.
_«خیلی خب، ازتون میخوام که به گروههای سهتایی تقسیم بشید. از اونجایی که نفراتمون کافی نیست، باید دوتا از گروهها چهار نفره بشند. خب، انتخاب همتیمیهاتون رو به خودتون میسپارم؛ خب پس، منتظر چی هستید؟!…»
پروفسور کال صبورانه منتظر میماند تا که دانشآموزان گروههای خود را تشکیل دهند. بیشتر آنان افرادی را انتخاب میکنند که با آنان آشنایی دارند. رایان و بن هر دو یکی از گروههای چهار نفره را تشکیل میدهند. دو عضو دیگر، لارا کرونوِل و ریچارد ویسِگاث میباشند.
ریچارد پسری است خجالتی و کم صحبت. رایان و بن اصلا به یاد ندارند که ریچارد تا به حال با کسی صحبت کرده باشد! آن دو چیز زیادی از او نمیدانند؛ فقط آنکه ریچارد عضو یکی از خانوادههای اشرافزادهی جنوب پادشاهی آمین است.
هیچ کس تاحالا بدی از این پسر ندیده؛ پس رایان، بن و لارا مشکلی با ملحق شدن او به گروهشان ندارند.
وقتی که پروفسور میبیند که همگی در گروههای خود قرار گرفتهاند، با صدای بلند میگوید:
_«خیلی خب، حالا که تیمهاتون رو پیدا کردید، دیگه وقتشه که شروع کنیم. چیزی که امروز ازتون میخوام اینه که در جنگل پخش بشید و هر گیاه دارویی که ارزش درست کردن معجون رو داره، پیدا کنید. تقریباً میشه گفت هر گیاهی که پیدا کنید از اون میشه در درست کردن معجونی استفاده کرد، پس وسواس از خودتون به خرج ندید. از طرف دیگه، وقتی که گیاهاتون رو جمع کردید، میتونید بعضی از اونها رو با بقیه گروهها و تیمها معامله کنید و از این راه، گیاهی که نتونستید پیدا کنید رو به دست بیارید. هدف من از این اردو اینه که به شما طریقهی درست جمعآوری، تمیز کردن و ذخیره گیاهان دارویی و همچنین روش چانه زدن با بقیه تیمها برای به دست آوردن گیاه مورد نظرتون رو بهتون آموزش بدم.»
پروفسور کمی مکث کرده تا که همگی متوجه حرفهای او بشوند.
_«همه باید یکی از اینها رو همراه داشته باشن…»
پروفسور به تک تک دانشآموزان یک تیله شیشهای تحویل میدهد.
_«اگر اینها رو بشکنید، من متوجه میشم که برای شما مشکلی پیش اومده و خودم رو سریعاً بهتون میرسونم. این جنگل باید امن باشه، ولی با این حال خوبه که همیشه آماده هر چیزی باشیم…»