+_._«آممم، جناب پروفسور، چه خطراتی توی جنگل تهدیدمون میکنن؟!»
یکی از دانشآموزان از پروفسور سوال میکند.
_«خب، همیشه امکانش هست که یک هیولای ولگرد باهاتون برخورد کنه یا اینکه از اقبال بدتون، یک گروه راهزن در کمین شما باشه و یا اینکه حتی با یک اژدها برخورد کنید! ولی خب به احتمال زیاد بزرگترین مشکلی که براتون پیش میاد اینه که یکی از شما از بلندی بیفته و دست یا پاش رو بشکنه… در کل میشه گفت احتمالات پیپایان هستند…ولی با این حال نیازی به نگرانی نیست؛ تا وقتی که شما با همدیگه باشید، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد.»
پروفسور سعی میکند با گفتن جمله اخرش، دانشآموزان را آرام کرده و به آنان اطمینان خاطر دهد، ولی اینطور که از چهره آنان پیداست، ترس و نگرانی به دل آنان نفوذ کرده!
_«خیلی خب خیلی خب، زود باشید شروع کنید؛ زمان منتظر هیچ کسی نمیمونه!…»
پروفسور با گفتن این حرف، دست خود را به سمت دانشآموزان تکان داده و آنان را وادار به حرکت میکند..
همه بچهها به داخل جنگل دویده و گشتوگذار خود را آغاز میکنند. پروفسور ترِفل کنار پروفسور کال ایستاده و منتظر دستورات بعدی او میماند. هیچ حرفی از زبان پروفسور شنیده نمیشود؛ او تنها به دور دست خیره شده، انگار که غرق در افکار خود است.
سارا میخواهد چیزی بگوید، اما یکسری حرکات در میان درختان، نظر او را جلب میکند. یک شاهین از میان درختان به پایین پرواز کرده و بر روی شانه پروفسور کال فرود میآید.
سارا با دیدن فرود ناگهانی این پرنده شکاری، کمی از جای خود میپرد. با بررسی دقیقتر این پرنده، سارا بیشتر از قبل شوکه میشود، چرا که بدن این شاهین شفاف است! وقتی که سارا به بدن شاهین نگاه میکند، میتواند به راحتی درختان پشتسر آن را ببیند!
_+«پروفسور! این دیگه چه موجودیه؟!»
شگفتی در صدای سارا موج میزند. پیداست که او تا به حال چنین موجودی را به چشم ندیده.
همانطور که پروفسور کال مشغول نوازش کردن پرنده شکاری است، پاسخ میدهد:
_«این؟ این یکی از موجوداتِ احضاری من هستش… شبحِ یک شاهین. من اون رو احضار کردم تا که از دور حواسش به بچهها باشه.»
_+«یک موجودِ احضاری؟ پس شما توی این شاخه از جادو هم تخصص دارید؟!»
سارا هرچه بیشتر با این مرد بیادب وقت میگذراند، بیشتر و بیشتر جذب او میشود.
_«آره، میشه گفت همینطوره…»
پروفسور کال شبح پرنده خود را بار دیگر به آسمان پرواز میدهد.
… … …
لارا رهبری گروه را بر عهده گرفته است. او این اردوی اکتشافی را کاملا جدی گرفته و از هیچ تحقیق و بررسی دریغ نمیکند. او تکتک شاخ و برگ درختان، گیاهان و بوتههای روی زمین و خزههای روی تخته سنگها را بررسی میکند. او از وقتی که همترازیاش با عنصر روح را کشف کرده، بیشتر از هر کس دیگری برای تدریس و تحصیل در آکادمی انگیزه پیدا کرده است. از وقتی که خانواده او از این موضوع باخبر شدهاند، تحصیل او را در اولویت خود قرار دادهاند. از آن زمان تا به حال، او نامهها و درخواستهای ازدواج فراوانی از خاندانهای مختلف کشور دریافت کرده. البته لارا هنوز برای ازدواج بسیار جوان است، با این حال این نامهها و درخواستها، اعتماد به نفس و عزت نفس او را حسابی بالا بردهاند.
+_«اونجا، کنار اون درخت…»
ریچارد به زمین کنار درختی در دور دست اشاره میکند.
از وقتی که آنان اکتشاف خود را آغاز کردهاند، ریچارد همه آنان را به موقعیت گیاهان دارویی مختلف راهنمایی میکرده… انگار که او حس ششم دارد!
مهم نیست که این گیاهان پشت سنگی مخفی شده باشند و یا آنکه در دور دست پنهان باشند؛ او هر طور که هست موقعیت آنان را پیدا میکند.
رایان به مکانی که ریچارد اشاره کرد میرود. با پیدا کردن یک گیاه دارویی دیگر، رایان بار دیگر از این قابلیت ریچارد شگفتزده میشود. گیاه آنجاست، آماده برداشت!
رایان بر روی زانو خم شده و با چاقویی که در دست دارد، ساقه گیاه را در زاویهای معین میبرد. اینگونه به گیاه اجازه داده میشود تا که بار دیگر راحتتر رشد کند. رایان به آرامی و با دقت، گیاه جدا شده را درون کیسه خود گذاشته و مواظب است که به گلبرگهای پر از آب آن آسیبی وارد نکند.
با اتمام این برداشت موفقیت آمیز، گروه به سمت قسمتهای عمیقتر جنگل به راه میافتند.
بعد از گذشت یک ساعت گشتوگذار در جنگل، گروه تصمیم به بازگشت میگیرد. آنها میدانند که اردویشان قرار است چهار ساعت به طول بینجامد و از آنجایی که ممکن است در راه به مشکلی بر بخورند و یا آنکه بازگشتشان بیشتر طول بکشد، بهتر است همین الان به پیش بقیه تیمها بازگردند.
سارا بار دیگر رهبری تیم را بر عهده میگیرد، ولی چیزی نمیگذرد که او در راه ایستاده و به اطراف نگاهی میاندازد.
+++«آممم… ما از کدوم مسیر اومدیم؟!»
سارا با تن صدایی آرام و خجالتزده سوال میپرسد.
++«منظورت چیه از کدوم مسیر اومدیم؟! ما تمام روز داشتیم تو رو دنبال میکردیم!!»
بن به تندی پاسخ میدهد. او همین الان هم میداند که منظور لارا از این حرف چیست.
+++«من فقط داشتم راه خودم رو میرفتم! فکر میکردم شماها حواستون به مسیر برگشت هست!!»
لارا سعی میکند با این حرف از خود دفاع کند.
+«آهان، صحیح… پس داری میگی که ما گم شدیم، مگه نه؟»
رایان با تن صدای آرام صحبت کرده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به لارا خیره میشود.
+++«آااااااااااااا…!!!»
فریاد لارا، سه پسر پشتسر خود را از جا میپراند!
+«خب، حالا چی؟ حالا باید چیکار کنیم؟»
رایان با چهرهای نگران به ریچارد خیره میشود. شاید که حس ششم او در پیدا کردن گیاهان دارویی بتواند به آنان در پیدا کردن مسیر هم کمک کند!
ریچارد نگاههای نگران رایان را دیده و شانهی خود را تکان میدهد. مثل آنکه او کاری از دستش بر نمیآید…
رایان از خود آهی سر داده و سپس کمی به جلو رفته و روی کندهی درختی مینشیند.
++«پس بیاید تیلهها رو بشکنیم. مطمئنم پروفسور به کمکمون میاد.»
بن پیشنهاد میکند.
+++«نه، نه، نه! ابداً!! ما که توی خطر نیستیم! من اصلا دلم نمیخواد به پروفسور بفهمونم که ما نمیتونیم تنهایی از پس خودمون بر بیایم!»
لارا پیشنهاد بن را تماماً رد میکند.
++«پس دوست داری چیکار کنیم، ای رهبر بزرگوار؟!»
بن با لحنی تمسخرآمیز سوال میکند.
+++«دنبال من بیاید! ما تمام مدت توی یک مسیر مستقیم بودیم، مگه نه؟ خب پس همون مسیر رو هم مستقیم برمیگردیم!…»
لارا با اعتماد به نفس پاسخ میدهد، اما در انتخاب یکی از مسیرهای اطرافش درنگ میکند.
++«هاه، باشه. آهای بچهها، راه بیوفتید…»
بن تسلیم اراده لارا شده و دو هم تیمی دیگر را وادار به حرکت میکند.
بعد از چند دقیقه پیادهروی، لارا در مسیر توقف کرده، باز دوباره به اطراف نگاه میکند و مسیر حرکت را بار دیگر تغییر میدهد… دوباره و دوباره.
اینبار وقتی که لارا دوباره در مسیر حرکت توقف میکند، سر خود را گردانده و به پسران پشتسر خود نگاه میکند. اشک در چشمان او حلقه زده است؛ اشکهایی از روی عصبانیت، خجالت و ترس.
آنان در جنگل گم شدهاند و این موضوع تقصیر اوست… حداقل لارا که اینطور فکر میکند.
در واقع این موضوع تقصیر همه اعضای گروه است، ولی با این حال از آنجایی که لارا از همان ابتدا رهبری گروه را بر عهده گرفت، بیشتر تقصیر را بر گردن خود میداند.
+++«من… منو ببخشید… بدجوری خراب کردم…»
سارا به زمین خیره شده. این کلمات تنها چیزی هستند که از او شنیده میشوند.
بن با کف دست بر پیشانی خود میزند. او از این موضوع عصبانی است که چرا لارا زودتر این را اغراق نکرد، ولی با این حال او نمیخواهد لارا را از اینی که هست بیشتر ناراحت کند.
رایان از طرف دیگر به کنار لارا رفته و دست خود را بر شانه او گذاشته و میگوید:
+«هی، مشکلی نیست. کسی که آسیب ندیده! ما میتونیم خیلی راحت یکی از تیلهها رو…»
صحبتهای رایان با شنیده شدن صدایی از پشت بوتههای روبهرویشان قطع میشود.
توجه همگی بر روی آن بوته متمرکز شده. بالاخره برگهای بوته به کنار رفته و موجود پنهان شده در خود را نمایان میکند. یک گرگ عظیمالجثه با بدنی پوشیده از موهای سفید و خاکستری و دندانهایی به تیزی تیغ. پیداست که گرگ از این چهار انسان رو به رویش هیچ هراسی ندارد…
از کف پا تا نوک گوش، گرگ وحشتناک دو متر ارتفاع داشته و قد او از سر تا نوک دم، چهار متر طول دارد. او بدون شک یک گرگ خاکستری است… یکی از بزرگترین و خطرناکترین گونههای گرگ در آمین.
+++«زود باشید… تیلهها رو بشکنید!!…»
لارا تا آنجایی که میتواند آرام حرف میزند. او امیدوار است کسی حرف او را شنیده باشد.
لارا که جلوتر از بقیه ایستاده، به آرامی شروع به عقب رفتن میکند تا آنکه به بدن بن برخورد میکند.
همه آنان به گرگ رو به رویشان خیره شدهاند. بن زودتر تیلهی خود را در دستانش خرد و رایان نیز تیله خود را در زیر پایش خرد کرد. ریچارد سعی میکند تیلهاش را از جیبش بیرون بیاورد، ولی در حین این کار تیلهاش از زیر انگشتان لرزانش لیز خورده و بر روی زمین میافتد. از اقبال خوب او، تیله بر روی زمین سخت زیر پایش افتاده و در حین برخورد میشکند.
لارا از طرف دیگر، تیله خود را به طرف گرگ پرتاب میکند! گرگ مسیر پرتاب تیله را دنبال کرده و میبیند که تیله شیشهای به تنه درخت پشت سرش برخورد کرده و میشکند. گرگ چشمان خود را بار دیگر بر گروه چهار نفره رو به رویش متمرکز میکند.
++«خب، حالا چی میشه؟!!»
بن انتظار داشت به محض شکسته شدن این تیلهها اتفاقی بیوفتد، ولی تا الان که هیچ چیزی تغییر نکرده است.
+«نمیدونم… شاید کاری به کارمون نداشته باشه! تا الان که کار خاصی نکرده، فقط داره بهمون نگاه میکنه…»
رایان امیدوارانه پاسخ میدهد. او امیدوار است گرگ از نگاه کردن به آنان خسته شود و آنان را تنها بگذارد.
+++«آره، شاید حق با…»
صحبتهای لارا با شنیدن یک صدای برخورد بلند و گوش خراشی از پشتسر گروه، قطع میشود.
هر چهار نفر سریعاً به پشتسر خود نگاه میکنند. یک گرگ خاکستری دیگر زمانی که گروه حواسش نبوده از موقعیت استفاده کرده و به سمت آنان حملهور شده، اما یک گنبد طلایی حمله مرگبار این حیوان درنده را متوقف کرده است.
گرگ سوم و چهارمی از پشت بوتهها بیرون میآیند و به صورت حفاظتی، اطراف گرگی که خود را محکم به گنبد زده و الان گیج و منگ بر روی زمین افتاده را محاصره میکنند.
گرگ اولی که وظیفهی پرت کردن حواس گروه را داشته، بالاخره از خود واکنشی نشان داده و شروع به دویدن به طرف بچهها میکند… الان هر چهار گرگ گنبد را محاصره کردهاند.
چیزی نمیگذرد که گنبد طلایی کم کم محو میشود. دیگر مانعی بین گرگهای درنده و بچههای بیدفاع دیده نمیشود، ولی با این حال هیچ یک از خود واکنشی نشان نمیدهند. فعلا گرگها مشغول راه رفتن به صورت دایرهوار در اطراف بچهها هستند و هیچ یک جرئت حمله ندارد… البته فعلا.
++«ای باد، فرمان من را بشنو و دشمنانم را از بین ببر!»
بن اولین نفری است که حمله خود را آغاز میکند.
بادهای متراکم به مانند شلاق از دستان بن خارج شده و بر شانه گرگ رو به روییاش فرود میآیند. گرگ از روی درد و تعجب از خود نالهای سر میدهد.
دو گرگ دیگر با دیدن این صحنه، میدانند که اگر افراد داخل گنبد میتوانند از خود حملهای نشان دهند، پس آنها نیز حالا میتوانند به آنان حمله کنند…
بن که هنوز سر خوش از حمله موفقیّت خود است، ابداً حواسش به گرگ پشتسر خود نیست که با سرعتی سرسام آور در حال حمله به اوست. لارا با چشمانی پر از ترس و وحشت میبیند که در هر آن قرار است یکی از گرگها بدن بن را تکه پاره کند. رایان در جای خود خشک شده؛ صورت او به سفیدی گچ شده. ریچارد بر روی زمین نشسته و سر خود را در میان پاهای خود قرار داده و با دستانش زانوهای خود را بغل کرده…
همه آنان میدانند که این آخر راه است… همه آنان میدانند که هیچ یک از آرزوهایشان قرار نیست به وقوع بپیوندد…
دو گرگ همزمان به سمت بچهها حملهور شده و بر روی آنان میجهند ولی اینبار هم باز دوباره گنبد طلایی ظاهر شده و حمله آنان را دفع میکند. دو گرگ مانند سنگهایی که به تنه درخت برخورد کرده باشند، به کنار پرتاب میشوند… حال شکستگیهایی بر روی گنبد دیده میشود.
درست موقعی که چهار نفرِ داخل گنبد نفسی راحت میکشند، شکستگیهای روی گنبد بیشتر و بیشتر شده تا آنکه کل گنبد را میپوشانند. ناگهان گنبد با صدایی مهیب منفجر شده و گرگهای اطراف را چند قدمی به عقب میراند، ولی این انفجار آنقدری نیست که گرگهای گرسنه را از پر کردن شکمشان منصرف کند.
+++«وای خداجون… وای خداجون… وای خداجون…!!!»
لارا با چشمانی بهتزده میبیند که گرگ رو به روییاش لنگان لنگان به سوی او میآید. خون و بزاق دهان با هم مخلوط شده و از دهان گرگ بر زمین میریزند.
رایان و بن برای آخرینبار یکدیگر را بغل میکنند. آنان میبینند که بقیه گرگها در حال بررسی گنبد هستند… گنبدی که دیگر وجود ندارد.
ریچارد بالاخره شروع به حرف زدن میکند ولی کلمات او دیوانهوار و غیر قابل فهم هستند. او بر روی زمین خودش را گرد کرده و با دستانی که بر رو گوش خود قرار داده خود را به عقب و جلو تکان میدهد.
همگی خودشان را باختهاند… ترس است که وجودشان در بر گرفته… حالا آنان فقط منتظر مرگشان هستند.
_«هیچ معلوم هست شما دارید چه غلطی میکنید؟؟!!!»
ناگهان صدایی سرد و کلفت از درون جنگل به گوش میرسد. صدایی آنچنان بلند که صدای غرش گرگها را کاملا میپوشاند.
رایان برای لحظهای سرش را از شانه بن بلند کرده و پشتسرش را نگاه میکند.
درست در زیر سایهی بزرگترین درخت چنار، پروفسور کال به تماشای آنان ایستاده است.
بخش15
《تنها در جنگل》
+_._«آممم، جناب پروفسور، چه خطراتی توی جنگل تهدیدمون میکنن؟!»
یکی از دانشآموزان از پروفسور سوال میکند.
_«خب، همیشه امکانش هست که یک هیولای ولگرد باهاتون برخورد کنه یا اینکه از اقبال بدتون، یک گروه راهزن در کمین شما باشه و یا اینکه حتی با یک اژدها برخورد کنید! ولی خب به احتمال زیاد بزرگترین مشکلی که براتون پیش میاد اینه که یکی از شما از بلندی بیفته و دست یا پاش رو بشکنه… در کل میشه گفت احتمالات پیپایان هستند…ولی با این حال نیازی به نگرانی نیست؛ تا وقتی که شما با همدیگه باشید، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد.»
پروفسور سعی میکند با گفتن جمله اخرش، دانشآموزان را آرام کرده و به آنان اطمینان خاطر دهد، ولی اینطور که از چهره آنان پیداست، ترس و نگرانی به دل آنان نفوذ کرده!
_«خیلی خب خیلی خب، زود باشید شروع کنید؛ زمان منتظر هیچ کسی نمیمونه!…»
پروفسور با گفتن این حرف، دست خود را به سمت دانشآموزان تکان داده و آنان را وادار به حرکت میکند..
همه بچهها به داخل جنگل دویده و گشتوگذار خود را آغاز میکنند. پروفسور ترِفل کنار پروفسور کال ایستاده و منتظر دستورات بعدی او میماند. هیچ حرفی از زبان پروفسور شنیده نمیشود؛ او تنها به دور دست خیره شده، انگار که غرق در افکار خود است.
سارا میخواهد چیزی بگوید، اما یکسری حرکات در میان درختان، نظر او را جلب میکند. یک شاهین از میان درختان به پایین پرواز کرده و بر روی شانه پروفسور کال فرود میآید.
سارا با دیدن فرود ناگهانی این پرنده شکاری، کمی از جای خود میپرد. با بررسی دقیقتر این پرنده، سارا بیشتر از قبل شوکه میشود، چرا که بدن این شاهین شفاف است! وقتی که سارا به بدن شاهین نگاه میکند، میتواند به راحتی درختان پشتسر آن را ببیند!
_+«پروفسور! این دیگه چه موجودیه؟!»
شگفتی در صدای سارا موج میزند. پیداست که او تا به حال چنین موجودی را به چشم ندیده.
همانطور که پروفسور کال مشغول نوازش کردن پرنده شکاری است، پاسخ میدهد:
_«این؟ این یکی از موجوداتِ احضاری من هستش… شبحِ یک شاهین. من اون رو احضار کردم تا که از دور حواسش به بچهها باشه.»
_+«یک موجودِ احضاری؟ پس شما توی این شاخه از جادو هم تخصص دارید؟!»
سارا هرچه بیشتر با این مرد بیادب وقت میگذراند، بیشتر و بیشتر جذب او میشود.
_«آره، میشه گفت همینطوره…»
پروفسور کال شبح پرنده خود را بار دیگر به آسمان پرواز میدهد.
… … …
لارا رهبری گروه را بر عهده گرفته است. او این اردوی اکتشافی را کاملا جدی گرفته و از هیچ تحقیق و بررسی دریغ نمیکند. او تکتک شاخ و برگ درختان، گیاهان و بوتههای روی زمین و خزههای روی تخته سنگها را بررسی میکند. او از وقتی که همترازیاش با عنصر روح را کشف کرده، بیشتر از هر کس دیگری برای تدریس و تحصیل در آکادمی انگیزه پیدا کرده است. از وقتی که خانواده او از این موضوع باخبر شدهاند، تحصیل او را در اولویت خود قرار دادهاند. از آن زمان تا به حال، او نامهها و درخواستهای ازدواج فراوانی از خاندانهای مختلف کشور دریافت کرده. البته لارا هنوز برای ازدواج بسیار جوان است، با این حال این نامهها و درخواستها، اعتماد به نفس و عزت نفس او را حسابی بالا بردهاند.
+_«اونجا، کنار اون درخت…»
ریچارد به زمین کنار درختی در دور دست اشاره میکند.
از وقتی که آنان اکتشاف خود را آغاز کردهاند، ریچارد همه آنان را به موقعیت گیاهان دارویی مختلف راهنمایی میکرده… انگار که او حس ششم دارد!
مهم نیست که این گیاهان پشت سنگی مخفی شده باشند و یا آنکه در دور دست پنهان باشند؛ او هر طور که هست موقعیت آنان را پیدا میکند.
رایان به مکانی که ریچارد اشاره کرد میرود. با پیدا کردن یک گیاه دارویی دیگر، رایان بار دیگر از این قابلیت ریچارد شگفتزده میشود. گیاه آنجاست، آماده برداشت!
رایان بر روی زانو خم شده و با چاقویی که در دست دارد، ساقه گیاه را در زاویهای معین میبرد. اینگونه به گیاه اجازه داده میشود تا که بار دیگر راحتتر رشد کند. رایان به آرامی و با دقت، گیاه جدا شده را درون کیسه خود گذاشته و مواظب است که به گلبرگهای پر از آب آن آسیبی وارد نکند.
با اتمام این برداشت موفقیت آمیز، گروه به سمت قسمتهای عمیقتر جنگل به راه میافتند.
بعد از گذشت یک ساعت گشتوگذار در جنگل، گروه تصمیم به بازگشت میگیرد. آنها میدانند که اردویشان قرار است چهار ساعت به طول بینجامد و از آنجایی که ممکن است در راه به مشکلی بر بخورند و یا آنکه بازگشتشان بیشتر طول بکشد، بهتر است همین الان به پیش بقیه تیمها بازگردند.
سارا بار دیگر رهبری تیم را بر عهده میگیرد، ولی چیزی نمیگذرد که او در راه ایستاده و به اطراف نگاهی میاندازد.
+++«آممم… ما از کدوم مسیر اومدیم؟!»
سارا با تن صدایی آرام و خجالتزده سوال میپرسد.
++«منظورت چیه از کدوم مسیر اومدیم؟! ما تمام روز داشتیم تو رو دنبال میکردیم!!»
بن به تندی پاسخ میدهد. او همین الان هم میداند که منظور لارا از این حرف چیست.
+++«من فقط داشتم راه خودم رو میرفتم! فکر میکردم شماها حواستون به مسیر برگشت هست!!»
لارا سعی میکند با این حرف از خود دفاع کند.
+«آهان، صحیح… پس داری میگی که ما گم شدیم، مگه نه؟»
رایان با تن صدای آرام صحبت کرده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به لارا خیره میشود.
+++«آااااااااااااا…!!!»
فریاد لارا، سه پسر پشتسر خود را از جا میپراند!
+«خب، حالا چی؟ حالا باید چیکار کنیم؟»
رایان با چهرهای نگران به ریچارد خیره میشود. شاید که حس ششم او در پیدا کردن گیاهان دارویی بتواند به آنان در پیدا کردن مسیر هم کمک کند!
ریچارد نگاههای نگران رایان را دیده و شانهی خود را تکان میدهد. مثل آنکه او کاری از دستش بر نمیآید…
رایان از خود آهی سر داده و سپس کمی به جلو رفته و روی کندهی درختی مینشیند.
++«پس بیاید تیلهها رو بشکنیم. مطمئنم پروفسور به کمکمون میاد.»
بن پیشنهاد میکند.
+++«نه، نه، نه! ابداً!! ما که توی خطر نیستیم! من اصلا دلم نمیخواد به پروفسور بفهمونم که ما نمیتونیم تنهایی از پس خودمون بر بیایم!»
لارا پیشنهاد بن را تماماً رد میکند.
++«پس دوست داری چیکار کنیم، ای رهبر بزرگوار؟!»
بن با لحنی تمسخرآمیز سوال میکند.
+++«دنبال من بیاید! ما تمام مدت توی یک مسیر مستقیم بودیم، مگه نه؟ خب پس همون مسیر رو هم مستقیم برمیگردیم!…»
لارا با اعتماد به نفس پاسخ میدهد، اما در انتخاب یکی از مسیرهای اطرافش درنگ میکند.
++«هاه، باشه. آهای بچهها، راه بیوفتید…»
بن تسلیم اراده لارا شده و دو هم تیمی دیگر را وادار به حرکت میکند.
بعد از چند دقیقه پیادهروی، لارا در مسیر توقف کرده، باز دوباره به اطراف نگاه میکند و مسیر حرکت را بار دیگر تغییر میدهد… دوباره و دوباره.
اینبار وقتی که لارا دوباره در مسیر حرکت توقف میکند، سر خود را گردانده و به پسران پشتسر خود نگاه میکند. اشک در چشمان او حلقه زده است؛ اشکهایی از روی عصبانیت، خجالت و ترس.
آنان در جنگل گم شدهاند و این موضوع تقصیر اوست… حداقل لارا که اینطور فکر میکند.
در واقع این موضوع تقصیر همه اعضای گروه است، ولی با این حال از آنجایی که لارا از همان ابتدا رهبری گروه را بر عهده گرفت، بیشتر تقصیر را بر گردن خود میداند.
+++«من… منو ببخشید… بدجوری خراب کردم…»
سارا به زمین خیره شده. این کلمات تنها چیزی هستند که از او شنیده میشوند.
بن با کف دست بر پیشانی خود میزند. او از این موضوع عصبانی است که چرا لارا زودتر این را اغراق نکرد، ولی با این حال او نمیخواهد لارا را از اینی که هست بیشتر ناراحت کند.
رایان از طرف دیگر به کنار لارا رفته و دست خود را بر شانه او گذاشته و میگوید:
+«هی، مشکلی نیست. کسی که آسیب ندیده! ما میتونیم خیلی راحت یکی از تیلهها رو…»
صحبتهای رایان با شنیده شدن صدایی از پشت بوتههای روبهرویشان قطع میشود.
توجه همگی بر روی آن بوته متمرکز شده. بالاخره برگهای بوته به کنار رفته و موجود پنهان شده در خود را نمایان میکند. یک گرگ عظیمالجثه با بدنی پوشیده از موهای سفید و خاکستری و دندانهایی به تیزی تیغ. پیداست که گرگ از این چهار انسان رو به رویش هیچ هراسی ندارد…
از کف پا تا نوک گوش، گرگ وحشتناک دو متر ارتفاع داشته و قد او از سر تا نوک دم، چهار متر طول دارد. او بدون شک یک گرگ خاکستری است… یکی از بزرگترین و خطرناکترین گونههای گرگ در آمین.
+++«زود باشید… تیلهها رو بشکنید!!…»
لارا تا آنجایی که میتواند آرام حرف میزند. او امیدوار است کسی حرف او را شنیده باشد.
لارا که جلوتر از بقیه ایستاده، به آرامی شروع به عقب رفتن میکند تا آنکه به بدن بن برخورد میکند.
همه آنان به گرگ رو به رویشان خیره شدهاند. بن زودتر تیلهی خود را در دستانش خرد و رایان نیز تیله خود را در زیر پایش خرد کرد. ریچارد سعی میکند تیلهاش را از جیبش بیرون بیاورد، ولی در حین این کار تیلهاش از زیر انگشتان لرزانش لیز خورده و بر روی زمین میافتد. از اقبال خوب او، تیله بر روی زمین سخت زیر پایش افتاده و در حین برخورد میشکند.
لارا از طرف دیگر، تیله خود را به طرف گرگ پرتاب میکند! گرگ مسیر پرتاب تیله را دنبال کرده و میبیند که تیله شیشهای به تنه درخت پشت سرش برخورد کرده و میشکند. گرگ چشمان خود را بار دیگر بر گروه چهار نفره رو به رویش متمرکز میکند.
++«خب، حالا چی میشه؟!!»
بن انتظار داشت به محض شکسته شدن این تیلهها اتفاقی بیوفتد، ولی تا الان که هیچ چیزی تغییر نکرده است.
+«نمیدونم… شاید کاری به کارمون نداشته باشه! تا الان که کار خاصی نکرده، فقط داره بهمون نگاه میکنه…»
رایان امیدوارانه پاسخ میدهد. او امیدوار است گرگ از نگاه کردن به آنان خسته شود و آنان را تنها بگذارد.
+++«آره، شاید حق با…»
صحبتهای لارا با شنیدن یک صدای برخورد بلند و گوش خراشی از پشتسر گروه، قطع میشود.
هر چهار نفر سریعاً به پشتسر خود نگاه میکنند. یک گرگ خاکستری دیگر زمانی که گروه حواسش نبوده از موقعیت استفاده کرده و به سمت آنان حملهور شده، اما یک گنبد طلایی حمله مرگبار این حیوان درنده را متوقف کرده است.
گرگ سوم و چهارمی از پشت بوتهها بیرون میآیند و به صورت حفاظتی، اطراف گرگی که خود را محکم به گنبد زده و الان گیج و منگ بر روی زمین افتاده را محاصره میکنند.
گرگ اولی که وظیفهی پرت کردن حواس گروه را داشته، بالاخره از خود واکنشی نشان داده و شروع به دویدن به طرف بچهها میکند… الان هر چهار گرگ گنبد را محاصره کردهاند.
چیزی نمیگذرد که گنبد طلایی کم کم محو میشود. دیگر مانعی بین گرگهای درنده و بچههای بیدفاع دیده نمیشود، ولی با این حال هیچ یک از خود واکنشی نشان نمیدهند. فعلا گرگها مشغول راه رفتن به صورت دایرهوار در اطراف بچهها هستند و هیچ یک جرئت حمله ندارد… البته فعلا.
++«ای باد، فرمان من را بشنو و دشمنانم را از بین ببر!»
بن اولین نفری است که حمله خود را آغاز میکند.
بادهای متراکم به مانند شلاق از دستان بن خارج شده و بر شانه گرگ رو به روییاش فرود میآیند. گرگ از روی درد و تعجب از خود نالهای سر میدهد.
دو گرگ دیگر با دیدن این صحنه، میدانند که اگر افراد داخل گنبد میتوانند از خود حملهای نشان دهند، پس آنها نیز حالا میتوانند به آنان حمله کنند…
بن که هنوز سر خوش از حمله موفقیّت خود است، ابداً حواسش به گرگ پشتسر خود نیست که با سرعتی سرسام آور در حال حمله به اوست. لارا با چشمانی پر از ترس و وحشت میبیند که در هر آن قرار است یکی از گرگها بدن بن را تکه پاره کند. رایان در جای خود خشک شده؛ صورت او به سفیدی گچ شده. ریچارد بر روی زمین نشسته و سر خود را در میان پاهای خود قرار داده و با دستانش زانوهای خود را بغل کرده…
همه آنان میدانند که این آخر راه است… همه آنان میدانند که هیچ یک از آرزوهایشان قرار نیست به وقوع بپیوندد…
دو گرگ همزمان به سمت بچهها حملهور شده و بر روی آنان میجهند ولی اینبار هم باز دوباره گنبد طلایی ظاهر شده و حمله آنان را دفع میکند. دو گرگ مانند سنگهایی که به تنه درخت برخورد کرده باشند، به کنار پرتاب میشوند… حال شکستگیهایی بر روی گنبد دیده میشود.
درست موقعی که چهار نفرِ داخل گنبد نفسی راحت میکشند، شکستگیهای روی گنبد بیشتر و بیشتر شده تا آنکه کل گنبد را میپوشانند. ناگهان گنبد با صدایی مهیب منفجر شده و گرگهای اطراف را چند قدمی به عقب میراند، ولی این انفجار آنقدری نیست که گرگهای گرسنه را از پر کردن شکمشان منصرف کند.
+++«وای خداجون… وای خداجون… وای خداجون…!!!»
لارا با چشمانی بهتزده میبیند که گرگ رو به روییاش لنگان لنگان به سوی او میآید. خون و بزاق دهان با هم مخلوط شده و از دهان گرگ بر زمین میریزند.
رایان و بن برای آخرینبار یکدیگر را بغل میکنند. آنان میبینند که بقیه گرگها در حال بررسی گنبد هستند… گنبدی که دیگر وجود ندارد.
ریچارد بالاخره شروع به حرف زدن میکند ولی کلمات او دیوانهوار و غیر قابل فهم هستند. او بر روی زمین خودش را گرد کرده و با دستانی که بر رو گوش خود قرار داده خود را به عقب و جلو تکان میدهد.
همگی خودشان را باختهاند… ترس است که وجودشان در بر گرفته… حالا آنان فقط منتظر مرگشان هستند.
_«هیچ معلوم هست شما دارید چه غلطی میکنید؟؟!!!»
ناگهان صدایی سرد و کلفت از درون جنگل به گوش میرسد. صدایی آنچنان بلند که صدای غرش گرگها را کاملا میپوشاند.
رایان برای لحظهای سرش را از شانه بن بلند کرده و پشتسرش را نگاه میکند.
درست در زیر سایهی بزرگترین درخت چنار، پروفسور کال به تماشای آنان ایستاده است.