ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش 17
«فریاد زدن و بد و بیراه گفتن»

«واقعاً حضور خودم رو مهم نمی‌دونم. مطمئنم بدون من هم می‌تونی از پس این موضوع بر بیای‌.» پروفسور کال، دست به سینه، خطاب به دین، بلندبلند غر می‌زند.

کال و دین ‌در حالی که هردو در کالسکه‌ای تجملاتی نشسته‌اند، در خیابان اصلی شهر، در حال حرکت به سمت قصر شاهی هستند. قصر شاهی در میانه شهر خودنمایی می‌کند. قصری با دیوارهایی به ارتفاع بیست ‌متر، و برجک و باروهایی بلند به ارتفاع چهل متر که کمانداران را در خود جای داده‌اند. در حال حاضر، پل محرک چوبی بر روی خندق اطراف قصر پایین آمده تا به کالسکه اجازه ورود به حیاط قصر را بدهد.

با گذر از دیوارهای بلند قصر و خندق‌های عمیق اطراف آن، کالسکه وارد حیاط بزرگ قصر می‌شود؛ حیاطی که بیشتر شبیه به یک باغ است تا یک حیاط! صدها باغبان، مشغول رسیدگی به گل و گیاهان اطراف قصرند. درختان و بوته‌های زیبا و سبز که به شکل حیوانات و هیولاهای مختلف چیده شده‌اند، به چشم می‌خورند؛ یکی از درختان به شکل اسب تک‌شاخ چیده شده، یکی به شکل اژدها، یکی…

چند ده متر جلوتر از باغ باشکوه قصر، کاخ اصلی قرار دارد. کاخی که اعضای خاندان سلطنتی در آن با یکدیگر رفت و آمد می‌کنند و در آن جاست که با نمایندگان و سفیران خارجه سرزمین‌های همسایه ملاقات می‌شود.  کمی عقب‌تر از کاخ اصلی، اقامتگاه سلطنتی واقع شده. این اقامتگاه، عمارتی است بزرگ اما کوچک‌تر از کاخ اصلی که محل استراحت شاه و ملکه و فرزندان آن‌هاست. این اقامتگاه، یکی از امن‌ترین نقاط سرزمین پادشاهی است..

«ترجیح می‌دم در این باره، هیچ ریسکی رو به جون نخرم. از اون گذشته، من به مهارت‌هات اعتماد کامل دارم.» دین پاسخ غر زدن‌های کال را می‌دهد.

«اوه واقعاً؟! از کجا معلوم، شاید از همون اول، قصدم نزدیک شدن به پادشاه و ملکه بوده! شاید قصدم به قتل رسوندن اون‌ها باشه!» کال درحالی که دستان خود را باز کرده، مبالغه می‌کند.

«اگه اینطور باشه، اون وقته که هر دوی ما، باید خودمون رو مرده فرض کنیم…» دین با چهره‌ای کاملاً جدی پاسخ می‌دهد.

پروفسور کال، حتی ذره‌ای به حرف‌های دین اهمیت نمی‌دهد. او شک دارد که پادشاه بخواهد کسانی را که قصد دارند پسرش را نجات دهند، آسیبی برساند؛ حتی اگر در نجات زندگی او موفق نشوند. با این حال، داستان‌هایی درباره بعضی از پادشاهان بی‌رحم سرزمین‌های همسایه شنیده… شاید واقعاً پادشاه بخواهد بعداً آنان را گردن بزند! در هر صورت، هیچ یک از این‌ها اهمیت ندارند؛ اگر پادشاه می‌خواهد نقش یک فرمانروای غاصب را بازی کند، کال خوشحال می‌شود با او هم بازی شود!

دین، حالات و رفتارهای کال را درک نمی‌کند. او فقط با شنیدن حرف‌های کال، سر خود را تکان داده و از پنجره کالسکه به خیابان‌های شهر نگاه می‌کند. ده‌ها شوالیه، اطراف کالسکه را محاصره کرده و عابرین رو از سر راه کالسکه دور می‌کنند. آن‌ها فاصله‌ای با قصر ندارد؛ مطمعناً پنج دقیقه دیگر به قصر می‌رسند.‌ طبق گفته‌های مباشر، شاهزاده نیز تا سه ساعت دیگر به قصر می‌رسد. آن‌ها قرار است از این زمان برای انجام آمادگی‌های لازم استفاده کنند.  اسب‌های سفید، نفس‌نفس‌زنان درحال کشیدن کالسکه فوق‌العاده سنگین هستند. وقتی که بالاخره از دروازه قصر رد شده و وارد باغ می‌شوند، کالسکه‌چی افسار آنان را محکم کشیده و وادار به ایستادن می‌کند. یکی از شوالیه‌ها که زره‌ای طلایی و سنگین بر تن دارد، به طرف کالسکه رفته و درب آن را برای پروفسور کال و دین باز می‌کند.

«لطف کنید همراه من بیاید.» یک پیشخدمت خانم زیبا از پشت‌ سر شوالیه به جلو آمده و از دو جادوگر می‌خواهد تا آنان را به داخل قصر راهنمایی کند.

پیشخدمت جادوگران را به اتاقی در اقامتگاه سلطنتی همراهی می‌کند. درون اتاق، چندین پیشخدمت با نهایت سرعت، در حال آماده‌سازی تخت شاهزاده و آماده‌کردن آب و پارچه‌‌های تمیز هستند. درون اتاق، حضور جادوگر خاندان سلطنتی به چشم می‌خورد. او مردی است با صورتی سالخورده، اما با قامتی راست و بدنی به جوانی یک مرد بیست و چند ساله. موهای او به رنگ‌های سفید و خاکستری است؛ با آنکه او بر صورت خود چروک‌های یک مرد شصت‌ساله را دارد، اما سریع‌تر از پیشخدمت‌های اطراف درحال آماده‌سازی وسایل مورد نیاز است!

بدون هیچ مقدمه و معرفی، کال به جلو رفته و شروع به بازخواست کردن جادوگر خاندان سلطنتی می‌کند: «هر چیزی که درباره بیماری شاهزاده می‌دونی رو بهم بگو.»

جادوگر، ابداً از طرز صحبت این مرد جوان خوشش نیامده. او به پشت‌ سر کال نگاهی انداخته و دین را می‌بیند که سرش را به نشانه احترام کمی پایین می‌برد. با آنکه جادوگر از این مرد جوان چندان خوشش نیامده، اما با این حال، از آنجایی که برای دین پتی‌کت احترام قائل است، تصمیم می‌گیرد روی مرد جوان را زمین نیندازد: «تنها چیزی که می‌دونیم، اینه که سرور ما، شاهزاده اول، در پی سفر دیپلوماتیک به پادشاهی همسایه، مورگانیا، سخت بیمار شدند. ایشان، یک ماهی هست که از پایتخت دور بودند، اما همین دو هفته پیش، خبر بدحال بودن ایشان به دست‌مون رسید. بدحالی ایشان، اول به صورت درد شکم و بی‌حالی خودش رو نشون داد، ولی بعداً این مریضی چنان پیشرفت کرد که شاهزاده دیگر حتی نتونست سر پا بایستند! جادوگر خاندان مورگانیا سعی در درمان شاهزاده داشت؛ وقتی که کاری از پیش نبرد، تصمیم گرفته شد که ایشان هرچه زودتر به پادشاهی باز گردند.»

«شما به این جادوگر خاندان مورگانیا اعتماد داری؟»

«تمامی حرکات اون زیر نظر بوده تا که خطایی ازش سر نزنه.»

پروفسور کال دست بر چانه، کمی سر خود را تکان داده و می‌گوید: «یک لیست از همه داروها و گیاهانی که اون جادوگر برای درمان شاهزاده ازش استفاده کرده رو می‌خوام. بعد ازت می‌خوام چندتا کریستال نورانی به اینجا اضافه کنی؛ نور اینجا فوق‌العاده کمه.»

«باید تا اومدن شاهزاده صبر کنیم تا بتونم لیست رو در اختیارت بگذارم، ولی بقیه چیزها رو میتونم همین الان آماده کنم.» جادوگر به یکی از پیشخدمت‌ها دستور داده تا که تعدادی کریستال نورانی جمع‌آوری کرده و به اتاق بیاورد.

«ها، یه چیز دیگه…» کال دست پیشخدمت را گرفته و قبل از اینکه از اتاق خارج شود او را نگه می‌دارد. «مقداری هم تنباکو بیار.»

«تنباکو؟ تنباکو دیگه برای چی؟!» دین نمی‌داند تنباکو در چنین وضعیتی به چه دردی می‌خورد!

«هممم، برای خودم می‌خوام… کیف تنباکوم خالی شده.»

زمان به آرامی می‌گذرد. پروفسور ‌کال، در کنار پنجره اتاق نشسته و پیپ خود را می‌کشد. نسیم نیمروزی، دود حاصله از پیپ را با خود حمل کرده و از تجمع آن در اتاق جلوگیری می‌کند.

رِجینالد بارکلِی، جادوگر خاندان سلطنتی، چندان از پروفسور کالسیفر خوشش نمی‌آید. بعد از شنیدن درخواست پروفسور کال از پیشخدمت برای فراهم کردن تنباکو، رجینالد انتظاراتش از کال بسیار کم شد. بعد از آن، او شروع به فریاد زدن بر سر کالسیفر کرد؛ اینکه او چطور می‌تواند در چنین شرایطی به فکر خودش باشد و اینکه چرا مسئله‌ای به این مهمی را هنوز جدی نگرفته است.

البته گوش کال به هیچ‌کدام از این حرف‌ها بدهکار نبود‌. به جای گوش کردن به حرف‌‌های جادوگر، توجهش را به وسایل و لوازم داخل اتاق برگرداند. در میانه اتاق، یک تخت بزرگ شاهانه قرار دارد که از بالای آن، پرده‌هایی شفاف آویزان شده‌اند. در گوشه اتاق، شومینه‌ای بزرگ قرار گرفته؛ آنچنان بزرگ که می‌شود یک خوک را به راحتی بر روی آن کباب کرد. دیوار‌های اتاق پر شده‌اند از نقاشی‌های رنگ روغن؛ نقاشی‌هایی که منظره‌های مختلف سرزمین‌ پادشاهی را به تصویر کشیده‌اند. در بعضی از این نقاشی‌ها، قاب عکس خانواده سلطنتی هم به چشم می‌خورد. در گوشه دیگر اتاق نیز دربی قرار دارد که پشت آن یک حمام و دستشویی خصوصی برای شاهزاده تعبیه شده اشت.

در گوشه‌ای دیگر از این اتاق، دو صندلی و یک میز کوچک قرار گرفته که در حال حاضر، دو جادوگر بر روی آنان نشسته‌اند. دین‌ پتی‌کُت و رِجینالد، درگیر صحبت‌های مهمی هستند. آن‌ها در حال بررسی احتمالات و بیماری‌های مختلفی هستند که ممکن است شاهزاده به آن مبتلا شده باشد. کال در این باره با آنان هم صحبت نمی‌شود، چرا که او زودتر به آنان گفته بود که چنین صحبت‌هایی درحالی که هنوز حال بیمار را ندیده‌اند، بی‌فایده است. این حرف او، یکی دیگر از دلایلی است که رجینالد زیاد از او خوشش نمی‌آید؛ حتی کم‌کم دارد این مسئله را که چرا دین این مرد جوان را با خود همراه کرده را زیر سوال می‌برد!

وقتی که دین متوجه چشمان شکاک رجینالد شد، از دست‌‌آوردهای پروفسور، از جمله کشف و ساخت معجون عناصرش گفت. با شنیدن این حرف، شکاکی در چشمان رجینالد، جای خود به تعجب و شگفتی داد! اگر حتی نیمی از حرف‌هایی که پروفسور دین زده حقیقت داشته باشد، این مرد جوان میزان دانش قابل توجهی را در اختیار دارد. رجینالد در ذهن خود، شانسی دیگر به پروفسور کال می‌دهد…

«رسیدن…» پروفسور‌کال، در حالتی که دود تنباکو را از دهان خود بیرون می‌دهد، با تن صدایی که نشان از بی‌تفاوتی دارد، دو جادوگر را مطلع می‌کند.

با شنیدن این حرف پروفسور، اتاق جنب و جوش تازه‌ای گرفت. تمامی پیشخدمتان و خدمه، بار دیگر شروع به آماده کردن وسایل شدند؛ بعضی شروع به جوشاندن آب کرده و بعضی به طرف انبارها می‌روند تا که قالب‌های یخ را آماده کرده و به اتاق بیاورند.

جادوگر سلطنتی و پروفسور دین، از جای خود بلند شده و به طرف درب ورودی اقامتگاه می‌روند تا که به پیشواز شاهزاده بروند. کال، نمی‌داند بهتر است با آنان همراه شود یا نه، اما بعد از چند لحظه فکر کردن، تصمیم می‌گیرد در جای خود نشسته و پیپ خود را تمام کند. هرچه باشد، آن‌ها در آخر شاهزاده را به همین اتاق می‌آورند.

فریادهای مختلفی از دور به گوش می‌رسد؛ فریادهایی که هر لحظه بلندتر و بلندتر می‌شوند… کال، با شنیدن فریادها و قدم‌های پشت اتاق، پیپ خود را کنار گذاشته و لباس خود را مرتب می‌کند؛ او آماده است.

یکی از شوالیه‌ها، سریعاً درب اتاق را باز کرده و به دو شوالیه دیگر که در حال حمل کردن شاهزاده در یک تشک هستند، اجازه ورود می‌دهد. پشت سر شاهزاده، دو جادوگر، در حال بحث و مجادله‌اند. شاهزاده سریعاً به تخت منتقل می‌شود. بدن او بی‌حال و پوست او به رنگ سبز کم‌رنگ است. لباس‌هایی نازک و گشاد بر او پوشانده شده تا که بدن او کبود نشود.

کالسیفر می‌بیند که شاهزاده به سختی نفس می‌کشد. پوست بدن او بسیار شل شده، انگار که هر لحظه ممکن است از بدن او جدا شوند. لب‌های او به رنگ آبی و ناخن‌های او به رنگ بنفش تغییر پیدا کرده. «اوه پسر، حسابی وضعش خرابه…»

«هیچ‌کدوم‌مون کور نیستیم!» رجینالد بر سر کال فریاد می‌زند. «اگه هیچ راه‌حلی نداری، بهتره که ساکت شی!»

دین با حرف‌های جادوگر سلطنتی موافق است؛ چرا که او هیچ حرفی نمی‌زند و تنها سرش را جلوی کال تکان می‌دهد. کالسیفر، دستانش را به نشانه تسلیم شدن به بالا برده و ساکت می‌شود. اتاق در سکوت فرو می‌رود.

رجینالد، سر خود را به نشانه تاسف تکان می‌دهد. درست زمانی که می‌خواهد معاینات خود را آغاز کند، فریادها پشت درب اتاق، کار او را مختل می‌کنند.

«بهم بگید کجاست؟! پسرم کجاست!!!»

خانمی با وقار که به احتمال زیاد در میانه‌های چهل سالگی خود است، درب اتاق را به دیوار کوبیده و وارد اتاق می‌شود.  لباسی فاخر به رنگ آبی بر تن دارد که با نوارهایی به رنگ سفید تزئین شده‌اند. یک یاقوت کبود، در تاج روی سر او به چشم می‌خورد. این خانم، بدون شک ملکه است.

ملکه، دامن لباس سنگین خود را بلند کرده و با سرعت هر چه تمام، بر روی قالی‌ اتاق به سمت تخت قدم بر می‌دارد. از آنجایی که پاهای ملکه پیدا نیست، قدم‌های سریع و با وقار او باعث می‌شود که همه فکر کنند که او روی قالی شناور است. ملکه خود را به کنار پسرش می‌رساند، او را در آغوش گرفته و ذره‌ذره‌ بدن او را بررسی می‌کند.

ملکه الیزابت جورنی آمین، مادر شاهزاده اول است. تا به حال، سه فرزند به دنیا آورده؛ الکساندر آمین، شاهزاده اول؛ سوزان آمین، شاهدخت اول، و سیرا آمین، شاهدخت دوم. ملکه، قد چندان بلندی ندارد، اما به محض آنکه وارد اتاق شد، تبدیل به بلند قدترین فرد اتاق گردید؛ تک‌تک افراد اتاق به او تعظیم کرده‌اند… البته همه به جز پروفسور کال!

ملکه، مرد سیاه‌پوش را کاملاً نادیده گرفته و مشغول نوازش کردن موهای پسر عزیز خود می‌شود.

«سرور من، ما به تازگی معاینه شاهزاده را آغاز کردیم؛ انتظار داریم که به زودی به نتایجی برسیم.» رجینالد، درحالی که هنوز تعظیم کرده، خطاب به ملکه صحبت می‌کند.

در حقیقت، رجینالد، اصلاً نمی‌داند که آیا این معاینات نتیجه‌ای دارند یا خیر! اما با این حال، مجبور است جوابی به ملکه بدهد. با کمی شانس، شاید بشود بیماری شاهزاده را بفهمند و برای درمان آن کاری کنند. رجینالد ابداً نمی‌خواهد به مرگ شاهزاده فکر کند… اگر شاهزاده جان خود را از دست دهد، این سه نفر هستند که باید مسئولیت این شکست فجیع را بر گردن بگیرند. رجینالد، به خوبی از عشقی که پادشاه به خانواده خود دارد باخبر است؛ پس نمی‌داند چه مجازاتی در انتظار او خواهد بود…

«خیلی خب، پس من همینجا می‌مونم…» ملکه می‌خواهد حرف خود را ادامه دهد، اما کال صحبت او را قطع می‌کند.

«من همین الانش هم می‌تونم بگم بیماری اون چیه.» پروفسور کال، از کنار پنجره به جلو قدم بر می‌دارد.

با شنیدن این حرف، صورت جادوگر رجینالد سرخ می‌شود. عصبانیت از چشمان او پیداست. او دیگر از این رفتارهای بچگانه این مرد سیاه‌پوش خسته شده! «تو واقعاً هیچ شرم و حیایی نداری؟! می‌گی می‌دونی شاهزاده چه بیماری‌ای دارن، ولی ده قدم از تخت‌شون فاصله داری! تو حتی احترامی که سزاوار ملکه هست رو به جا نیاوردی! واقعاً به چه جرئتـ-»

«کافیه!» ملکه بر سر رجینالد فریاد می‌زند.

«داری می‌گی می‌دونی بیماری پسرم چیه؟ ازت خواهش می‌کنم… خواهش می‌کنم پسرم رو نجات بده!» ملکه، کلمات آخر را با صدایی آرام و غمناک بر زبان می‌آورد. او پیراهن پسرش را محکم در دستانش گرفته؛ انگار که اگر رهایش کند، گویی در دریای غم و اندوه خود غرق می‌شود.

پروفسور کال، با نگاهی تند و تیز به جادوگر سلطنتی خیره می‌شود، سپس با اخم‌هایی درهم رفته از کنار او گذشته و به طرف ملکه قدم بر می‌دارد. وقتی به کنار تخت می‌رسد، او اخمان خود را باز کرده و لبخند عجیبِ مصنوعی خود را بر لب می‌آورد. «سرورم، من به خوبی می‌دونم مشکل پسر عزیزتون چیه.» پروفسور کمی مکث می‌کند تا به ارزش این حرف خود بیفزاید.

«شاهزاده ابداً مبتلا به بیماری‌ای نشدند. در واقع مشکل ایشون خیلی‌خیلی بدتر از اونی هستش که فکر می‌کنید. مثل اینکه یک نفر، بدجوری می‌خواد پسر شما رو بکشه؛ چرا که یک طلسم فوق‌العاده قدرتمند پسر شما رو درگیر کرده… طلسمی که بدون شک باعث مرگش می‌شه!»