ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش 18
«عشق مادری»

«عه، فکر کنم یکم جمله‌بندیم بد بود…» پروفسور با گفتن آن حرف، می‌بیند که رنگ از رخسار ملکه محو می‌شود.

«این طلسم بدون شک باعث مرگ میشه، اگه، متوجه نشیم چجور طلسمیه.» پروفسور جمله خود را کامل می‌کند.

«و دقیقاً از کجا قراره بفهمیم که چجور طلسمی هستش؟ خودت خوب می‌دونی که تعداد طلسم‌ها خیلی‌خیلی زیاده. اصلا از کجا معلوم که واقعا یه طلسمه؟!» دین نمی‌داند که کال دقیقاً طبق چه استدلالی به این نتیجه رسیده است.

طلسم‌های جادویی از زمان کهن تا به امروز وجود داشته‌اند؛ از زمانی که جادو در این دنیا به وجود آمد. استفاده از طلسم، دانشی از زیر شاخه‌های جادوی سیاه است. تعداد طلسم‌هایی که در طول تاریخ به وجود آمده‌اند، از تعداد ستاره‌های داخل آسمان بیشتر است! این طلسم‌ها، انواع مختلفی دارند؛ از طلسم بدشانسی گرفته تا طلسمی که تمامی ارگان‌های داخل بدن فرد را ذوب می‌کند، در حالی که فرد طلسم شده زنده مانده و زجر می‌کشد.

در زمان‌های قدیم، معمولاً جادوگران به افسونگرانی که در طلسم‌ها تخصص داشتند، به چشم یک وکیل در دنیای جادو و جادوگری نگاه می‌کردند. چرا که بیشتر این افسونگران برای تنظیم قراردادها و تعهدهای مهم به کار گرفته می‌شدند؛ برای مثال، اگر یک افسونگر که به جادوی طلسم مسلط است، قراردادی برای تاجران تنظیم کند، اگر تاجری طبق آن قرار داد عمل نمی‌کرد، نفرین می‌شد. البته، این تنها یک چشمه از کارهایی است که یک طلسم‌کننده به آن تواناست.

امروزه، به دلیل آنکه جادوی طلسم جزء جادوهای ممنوعه تلقی شده، دیگر هیچ جادوگری در هیچ پادشاهی یافت نمی‌شود که به چنین هنری تسلط داشته باشد. اگر کسی تحت تاثیر طلسم یا نفرینی قرار بگیرد، می‌توان گفت که غیرممکن است که به توان کسی را یافت که در خنثی کردن آن طلسم توانا باشد.

ملکه آمین با چشمانی پر از یاس و ناامیدی به دو جادوگری می‌نگرد که سخت درحال بحث و مناظره‌اند. او چیزی از جادو نمی‌داند و متوجه وخامت ماجرا نیست؛ تنها چیزی که می‌داند آن است که باید هر طور شده، پسرش را نجات دهد… به هر قیمیتی که شده!

«برام مهم نیست که قراره چیکار‌ کنی، فقط نجاتش بده.» ملکه با لحنی ملتمسانه با کال صحبت می‌کند. چیزی نمانده که ملکه به زانوهای خود بیوفتد!

قبل از آنکه ملکه بخواهد خودش را پایین‌تر بیاورد، رجینالد سریعاً ملکه را در آغوش گرفته و او را بر روی تخت به کنار پسرش باز می‌گرداند. «سرورم، قبل از هر چیزی، باید بفهمیم این طلسم چه نوع طلسمی هستش.» رجینالد با لحنی امیدوارانه با ملکه صحبت می‌کند.

سپس جادوگر به پیشخدمتان دستور می‌دهد تا لباس‌های شاهزاده را در آورده و او را لخت کنند. ملکه از این دستور رجینالد کمی گیج شده. «یکی از معمول‌ترین نشانه‌های طلسم، نمادهاییه که طلسم روی بدن قربانی جا می‌ذاره. متاسفانه این نمادها ممکنه روی هر قسمتی از بدن شاهزاده نمایان شده باشن و همینطور ممکنه که اون‌ها با کبودی‌ها یا زخم‌هایی که شاهزاده در طول سفر برداشتن، اشتباه گرفته بشن.» همانطور که رجینالد به ملکه توضیح می‌دهد، پیشخدمتان تمامی لباس‌های شاهزاده را از تن او در آوردند.

پروفسور کال، یک نیشخند تمسخرآمیز بر لب می‌آورد. یک جادوگر به سن و سال رجینالد باید درباره هر زیرشاخه جادو چیزهایی را بداند. یک جادوگر توانا، همیشه باید از علوم مختلف اطلاعاتی داشته باشد؛ چرا که شاید روزی به دردش بخورد. رجینالد باید بداند که بعضی از طلسم‌ها خنثی‌نشدنی هستند؛ حالا هرچقدر هم که برای از بین بردن آن طلسم تلاش شود…

«نباید وقت رو تلف کنیم، باید توی کارمون سریع باشیم.» با گفتن این حرف، کال از کنار جادوگر خانواده عبور کرده و به کنار شاهزاده می‌رود.

رجینالد از روی عصبانیت آی سر داده و سپس به کال و دین ملحق می‌شود. این سه جادوگر شروع به بررسی بدن شاهزاده می‌کنند؛ سانت‌ به‌ سانت بدن او، از لا به ‌لای انگشتان پاهای او گرفته تا پشت گوش‌هایش را بررسی کردند، اما چیزی پیدا نکردند. رجینالد و دین، ناامید از پیدا کردن هیچ نشانه‌ای، چند قدمی عقب رفته و در فکر فرو می‌روند. پروفسور کال، از طرف دیگر، از بررسی دست نکشیده و به یک تیغه‌ی تیزِ آزمایشگاهی از داخل انگشتر خود ظاهر می‌کند.

«چیکار می‌خوای بکنی؟!» دین پتی‌کت با تعجب سوال می‌کند.

« همه قسمت‌های بدنش رو گشتیم، به غیر از پوست سر…» با گفتن این حرف، پروفسور کال مشغول تراشیدن مو‌های شاهزاده می‌شود.

شاهزاده الکساندر از نعمت موهای زیبا و طلایی برخوردار است، درست مثل مادرش. سال‌های زیادی طول کشید تا توانست موهای خود را این چنین بلند کند؛ اما حالا هنوز چند دقیقه نشده که نیمی از سر او تراشیده شده!

درست در پس سر او، در سمت چپ، یک لکه سیاه دیده می‌شود؛ انگار که آن یک لکه، ماه‌گرفتگی مادرزادی است. این لکه سیاه به شکل یک قلب است؛ شکلی که باعث تعجب همگی شده. بعد از یک گفت و گوی مختصر با ملکه، سه جادوگر قانع می‌شوند که این‌ لکه بدون شک، همان نماد طلسمی است که دنبال آن بودند.

«دیدید! بهتون گفتم که این یک طلسمه! حالا فقط باید بفهمیم که چجور طلسمیه…» پروفسور کال، در حالی که هنوز درحال تراشیدن سر شاهزاده است، صحبت می‌کند.

«خیلی خب، خیلی خب، من اونقدری بالغ هستم که اعتراف کنم حق با تو بوده، پروفسور کالسیفر…» جادوگر رجینالد با لحنی محترمانه پاسخ می‌دهد.

او به کال می‌نگرد که هنوز درحال تراشیدن سر شاهزاده است. «حالا چرا بازم داری سرشون رو می‌تراشی؟»

«ما که نمی‌خوایم این بیچاره رو همین شکلی بذاریمش! نگاش کن، به نظرت این قیافه، برازنده یه شاهزاده‌ست؟!»

«وای کال! دیگه دارم از دستت سردرد می‌گیرم…» رجینالد با انگشتان خود، گیجگاه خود را ماساژ می‌دهد.

«من سراغ آرشیو کتابخانه میرم؛ ببینم می‌تونم سند یا مدرکی در رابطه با چنین طلسمی به شکل قلب پیدا کنم یا نه.» رجینالد با تکان دادن سر خود، از کنار پروفسور کال رد شده و به طرف درب خروج می‌رود. رجینالد از اتاق خارج شده و دو تن از پیشخدمتان او را همراهی می‌کنند.

همانطور که پروفسور کال به تراشیدن سر شاهزاده ادامه می‌دهد، می‌بیند که ملکه دامن خود را زیر سر پسرش پهن کرده و تک تک تارهای موهای طلایی او را جمع می‌کند. این حرکت ملکه برای کال کمی عجیب است، اما واقعاً چه کسی می‌تواند رفتارهای یک مادر عزادار را قضاوت کند.

«حالا چی میشه؟!» ملکه در حالی که موهای بریده شده‌‌ شاهزاده را در دست گرفته، سوال می‌کند.

«حالا باید صبر کنیم و ببینیم که رجینالد چی دستگیرش می‌شه.» دین درحالی که خود را به صندلی کنار تخت می‌رساند، پاسخ می‌دهد.

سکوت بر اتاق حکم‌فرما می‌شود. کسی نمی‌داند در این مدتی که جادوگر رجینالد در آرشیو، در حال جست و جو است، در اتاق چکار کند؛ پس همگی بر پاهای خود ایستاده و سکوت می‌کنند. هر از چندگاهی، تنها صدای هق‌هقِ ملکه است که به گوش می‌رسد.

پروفسور کال، بر روی صندلی کنار دین‌ پتی‌کُت نشسته و کتابی را بر روی میز جلوی رویشان احضار می‌کند؛ کتابی که بسیار قدیمی به نظر می‌رسد.

«این دیگه چیه؟ تا حالا همچین نوشته‌هایی ندیدم!»  کتابی که روی میز قرار گرفته، کتابی است بسیار بزرگ و کلفت که صفحات آن به رنگ زرد است. جلد این کتاب از جنس چرم است. با کمی بررسی، دین متوجه می‌شود که این چرم، از جنس پوست انسان است! با اینحال نمی‌خواهد برای مطمئن شدن از کال چیزی بپرسد. نوشته‌های روی صفحات کتاب، نوشته‌هایی ریز و به رنگ قرمز هستند. هیچ یک از کلماتی که در این کتاب نوشته شده برای دین معنایی ندارند. دین پتی‌کُت، یک محقق مجرّب است. او با زبان‌های بسیار زیادی آشنایی دارد؛ حتی برخی از این زبان‌ها، خیلی وقت است که دیگر استفاده نمی‌شوند، ولی با این حال، باز هم چیزی از این کتاب متوجه نمی‌شود. این موضوع او را حسابی کنجکاو کرده.

«این… این کتابیه که خیلی وقت پیش پیدا کردم. توش طلسم‌های زیادی با جزئیات نوشته شده؛ بین جزئیات، نحو خنثی کردن‌شون هم گفته شده… البته اگر امکانش وجود داشته باشه.» پروفسور کال همانطور که برگه‌های کتاب را به آرامی ورق می‌زند، پاسخ دین را می‌دهد.

«حالا این کتاب به چه زبانی نوشته شده؟» دین در حالی که از کنار شانه کال به کتاب خیره شده، سوال می‌پرسد.

«ششششش… تمرکزم رو بهم نزن!» کال با گفتن این حرف، دین را ساکت می‌کند.

دین پتی‌کُت در سکوت فرو رفته و به همکار خود اجازه مطالعه و تمرکز می‌دهد. همانطور که کال ورق به ورق کتاب را مطالعه می‌کند، دین نیز با اشتیاق تمام سعی می‌کند تا آنجایی که می‌تواند، کلمات آن را برای خود ترجمه کند؛ اما به موفقیت چندانی نمی‌رسد. از آنجایی که هیچ کتابی را با چنین زبانی در اختیار ندارد که بتواند نوشته‌های آن را مقایسه کند، ترجمه متون این کتاب برای او مشکل است؛ با این حال، اگر به او کمی وقت داده شود، مطمئناً می‌تواند از نوشته‌های آن سر در بیاورد. هممم… شاید بعداً بتواند کتاب را از پروفسور کال قرض بگیرد!

بعد از گذشت یک ساعتِ طاقت فرسا، جادوگر رجینالد به اتاق باز می‌گردد. ملکه با امیدِ هر چه تمام به صورت رجینالد خیره می‌شود، اما جادوگر سر خود را پایین انداخته و ناامیدانه سرش را تکان می‌دهد. با دیدن این صحنه، ملکه در هم می‌شکند. برای او، این مرد تنها امید بود؛ امیدی که حالا به ناامیدی تبدیل شده. حال، او باید در نهایت درماندگی، در کنار پسر خود بنشیند و آرام‌آرام، مرگ او را تماشا کند…

«یافتم!» ناگهان پروفسور کال از خود بانگی سر می‌دهد!

این فریاد ناگهانی، همه افراد حاصر در اتاق را از جا می‌پراند! دین سر خود را بر روی صفحه‌ای که کال به آن اشاره کرده پایین می‌آورد؛ آنقدر که انگار او دارد صفحه را بو می‌کند! اما نه چیزی از نوشته‌های آن سر در می‌اورد و نه اثری از قلب می‌بیند. کال دست خود را بر شانه‌های دین گذاشته و او را یک قدم به عقب برده و تصویر کلی را به او نشان می‌دهد. حال دین متوجه می‌شود! نوشته‌های داخل کتاب، در کنار یکدیگر شکل یک قلب را درست کرده‌اند! دین با دیدن این صحنه، نفسی راحت می‌کشد‌.

«زود باشید، بگید چی شده؟!» رجینالد از آنکه چطور پروفسور کال توانسته جزئیات طلسم را پیدا کند، حسابی متعجب شده. با این حال، الان وقت پرسیدن چرا و چگونگی نیست؛ مطمئناً بعد از درمان شاهزاده، وقت بزای این سوالات بسیار است.

«این طلسم، یک نفرین خیلی قدیمی و مرموزه؛ برای همین هم نتونستی توی آرشیو چیزی ازش پیدا کنی.» پروفسور کال، در حالی ‌که کتاب را در دستان خود بالا برده، پاسخ می‌دهد.

«خب، حالا قبل از اینکه چیزی ازم بپرسی، بذار درباره این طلسم توضیح بدم، باشه؟ مثل اینکه راهی برای نجات شاهزاده وجود داره…»

«راست میگی؟! لطفاً بهمون بگو!!!» ملکه ناگهان با نیرویی دوباره از جای خود پریده و به کنار پروفسور کال قدم بر می‌دارد.

پروفسور کال، با زیرکی تمام از سر راه ملکه جاخالی داده و از آغوش او در پشت ‌سر دین پناه می‌گیرد. در حال که با ملکه فاصله دارد، صحبت‌های خود را ادامه می‌دهد.

«گفتم که، بذارید اول توضیح بدم! از اول شروع می‌کنم… اِهِم… راهی برای نجات شاهزاده وجود داره، اما، این راه نجات، مثل این می‌مونه که بذاریم شاهزاده کشته بشه؛ یعنی این راه نجات، همینقدر بده!» کال ادامه می‌دهد: «اینطور که پیداست، کسی که این طلسم رو بر شاهزاده گذاشته، برای انجام افسونش، مجبور بوده کسی که شاهزاده عاشقش بوده رو به قتل برسونه. پس از اونجایی که از یک روح برای انجام این طلسم استفاده شده، به خودی خود، غیر قابل خنثی کردن می‌کنه؛ اما با این حال، این امکان وجود داره که این طلسم رو به جای شاهزاده، به کس دیگه‌ای منتقل کنیم…» پروفسور کال تمامی این توضیحات را از روی نوشته‌های کتاب می‌خواند.

«پس یکی از مجرمین رو برای این کار انتخاب می‌کنیم! مطمئنم اون‌ها مایه افتخارشونه که برای پاک کردن نام‌شون از جرمی که مرتکب شدن، جون‌شون رو برای شاهزاده فدا کنن.» رجینالد با گفتن این حرف، آماده می‌شود تا شخصاً به داخل زندان رفته و با دستان خود، یکی از زندانیان را به اینجا بیاورد!

همه افراد حاضر، از ملکه گرفته تا پیشخدمت، همگی یک نفس راحت کشیدند. اینطور که پیداست، از یک مصیبت بزرگ جلوگیری شده. با انتقال طلسم به فردی دیگر، شاهزاده بار دیگر به حالت اول خود باز گشته و بدون شک، پادشاه از این موضوع خرسند می‌گردد. با اینکه پادشاه، اکنون در قصر نیست، اما در راه آمدن به پایتخت است.»

«نه، به همین راحتی که فکر می‌کنی نیست… از اونجایی که افسونگر مجبور بوده معشوقه‌‌ای رو قربانی کنه، پس برای انتقال این طلسم هم باید همین کار انجام بشه.»

«یعنی چی؟!» ملکه سوال می‌کند.

«یعنی، طلسم تنها می‌تونه به کسی منتقل شه که نه تنها شاهزاده اون رو از اعماق قلب دوست داره، بلکه فرد مقابل هم شاهزاده رو با تموم وجود دوست داشته باشه.» همه با شنیدن این حرف پروفسور، صورتشان در بُهت فرو می‌رود؛ همه شُکه شده‌اند. همه می‌دانند چه کسی بیشتر از همه شاهزاده را دوست دارد؛ یا باید او قربانی شود و یا شاهزاده جوان کشته شود…

«یعنی… هیچ راه دیگه‌ای نیست…؟» ملکه با چشمانی گریان اما درخشان سوال می‌کند؛ انگار ذره‌ای از نورِ امید، در پشت چشمان او روشن شده است.

«باور کنید هیچ راه دیگه‌ای نیست.» کال با قاطعیت تمام پاسخ می‌دهد.

«پس… من این کار رو می‌کنم.»

«شما به هیچ وجه نباید خودتون رو قربانی کنید! سرورم هیچ می‌دونیـ-»

«سکوت! جایگاه خودت رو بدون! من ملکه پادشاهی آمین هستم و این تصمیم نهایی منه.» ملکه چنان بلند فریاد می‌زند که انگار تمام افراد قصر صدای او را شنیدند! با شنیدن فریاد ملکه، رجینالد سکوت کرده و تنها سر تعظیم فرود می‌آورد.

«ازتون می‌خوام مقدمات مراسم جادویی رو فراهم کنید. راستی، اسم تو چیه جادوگر؟» ملکه می‌خواهد اسم جادوگری که به او امید و در عین حال ناامیدی عطا کرده را بداند.

«کالسیفر.» پروفسور با لحنی بی‌تفاوت پاسخ می‌دهد. برای او هیچ اهمیتی ندارد که ملکه اسمش را بداند یا نداند.

«رِجی، می‌تونم بهت اعتماد کنم که هر طور شده به جادوگر کالسیفر برای آماده کردن مراسم کمک می‌کنی؟» ملکه با تن صدای آرام با جادوگرِ خانواده صحبت می‌کند؛ انگار که با یک دوست قدیمی صحبت می‌کند.

«بله سرورم؛ امر، امرِ شماست.» ناراحتی در صدای رجینالد شنیده می‌شود. او در حالی که هنوز سر تعظیم فرود آورده، پاسخ می‌دهد. «با این‌ حال، ممکنه حداقل تا بازگشت سرورمون، پادشاه، صبر کنید؟»

با شنیدن اسم کلمه پادشاه، صورت استوار ملکه کمی سست می‌شود. او چشمان خود را بسته، نفسی عمیق کشیده و از پروفسور کال می‌پرسد: «چقدر وقت داریم؟»

«یک روز، نه بیشتر.»

«خیلی خب… خدمتکاران، اتاق‌هایی رو برای مهمان‌ها آماده کنید و وسایل شخصی من رو هم به این اتاق منتقل کنید؛ می‌خوام در این لحظات آخر، کنار پسرم باشم…» ملکه، آخرین دستورات خود را به زیر دستانش اعطا می‌کند.

جادوگر رجینالد، همراه با دو خدمتکار خود، به سمت آزمایشگاه شخصی‌اش می‌رود تا معجون‌هایی را برای ثابت نگه داشتن وضع بدنی شاهزاده بیاورد.

کال و دین، هردو پشت سر خدمتکارهایی در راهروی قصر در حال حرکت به سمت اتاق‌هایشان هستند. دین با سر افتاده در حال راه رفتن است. او در ابتدای روز، انتظار داشت پروفسور کال با دانش و جادوی متحیر کننده‌اش، بار دیگر او را شگفت‌زده کرده و جان شاهزاده را نجات دهد تا که پادشاه به هر دوی آن‌ها جایزه‌ای نفیس اهدا کند، اما حالا… حالا وضعیت ابداً آن طور که او انتظار داشت پیش نرفته…

«امکانش هست که اشتباه کرده باشی؟» دین، این سوال را از کال می‌پرسد، اما جوابش را به خوبی می‌داند.

«اصلاً و ابداً.» کال، در حالی که نظاره‌گر نقاشی‌ها و تابلوهای راهرو است، پاسخ می‌دهد.

«یه سوال… واقعا تمامی این قضایا برات ذره‌ای اهمیت نداره؟» با دیدن حالات و رفتارهای کال در تمام روز، دین کنجکاو است جواب این سوال را بداند.

«درست فکر کردی… ذره‌ای اهمیت نداره.» با نگاهی عاری از احساسات، با تن صدای یکنواخت، کال پاسخ دین را می‌دهد.

«قبل از اینکه من رو یه آدم سرد و عاری از احساسات بدونی، بذار این رو بهت بگم… مردم هر روز دارن توی خیابون‌ها می‌میرن، یا از مریضی، یا از گرسنگی و یا از جنگ. تنها دلیلی که تو دلت به حال ملکه و پسرش می‌سوزه اینه که اون‌ها رو می‌شناسی و باهاشون رابطه احساسی داری. از طرف دیگه، ‌من یه خارجی‌ام؛ کسی که هیچ‌کدوم از این افراد رو نمی‌شناسه و هیچ رابطه‌ای هم باهاشون نداره و برای همین هم اون‌ها برام مهم نیستن. به نظر من، تنها چیزی که اون‌ها رو از بقیه افرادی که امروز قراره بمیرن جدا می‌کنه، اینه که این دو نفر قراره خودشون درباره مرگ خودشون تصمیم بگیرن.»