_《میدونی، دارم کم کم به این فکر میوفتم که اونها اصلاً قرار نیست برامون کمک خبر کنن…》
پروفسور همانطور که با عصایش به آتش کنار چادر ضربه میزند، با لحنی شوخطبعانه با رایان صحبت میکند.
رایان ابداً به حرفهای پروفسور گوش نمیکند. او تا جای ممکن از پروفسور فاصله گرفته و با کرم هیولای خود که بر روی پاهایش خوابده است، بر روی تکه سنگی نزدیک آتش نشسته و خود را گرم میکند.
با آنکه یک ساعت از نبرد با گابلینها گذشته است، اما رایان هنوز در شوک است. پروفسور کال برای او از داخل انگشترش خوراکی بیرون اورده است، اما رایان اشتهای چندانی ندارد.
آن دو در کنار آتش در سکوتی سنگین منتظرنشستهاند. پروفسور چهار چشمی حواسش به جنازه گابلینهایی است که با خود به کنار کمپ آورده است. او میخواهد شاهد لحظهای باشد که سیاهچاله جنازه آنان را در خود جذب کرده و بدن آنان را بار دیگر در قسمت دیگر خود تناسخ دهد. او فقط نمیداند این پروسه چقدر طول میکشد.
_《میدونی چیه، من واقعاً از اینکه تونستی از پس خودت بربیای، بهت افتخا میکنم.》
پروفسور این حرف را از صمیم قلب میزند.
رایان دستوبهوسینه بر روی تکه سنگ نشسته و پاسخی نمیدهد.
_《بیشتر جادوگران بزرگتر از تو در چنین شرایطی حسابی ترس ورشون میداره، دیگه چه برسه به جادوگر جوانی مثل تو! البته شاید تو میتونستی یکسری از کارها رو بهتر انجام بدی، ولی روی هم رفته کارت بینقص بود.》
+《آخه چطور میتونی بهم بگی که کارم بینقص بوده؟! اگه این… چیز رو برای کمک بهم نفرستاده بودی، من الان مرده بودم!…》
رایان بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، با پروفسور صحبت میکند. او در هنگام صحبتش به کرم عظیمالجثه روی پایهایش اشاره میکند.
_《به این خاطر که تو نسلیمنشدی، نه تا وقتی که حتی دیگه نمیتونستی روی پاهات بایستی. بعضی وقتها توی زندگی مهم نیست که چقدر سعی کنی… بعضی وقتها توی یک چیزی شکست میخوری. اگر تو توی اون نبرد کشته شده بودی، مرگت تقصیر تو نبوده چون گه تو تمام تلاشت رو کردی، اما باز هم تعداد اون گابلینها خیلی زیاد بود… با اینحال تو از تمامی ابزارهای در اختیارت استفاده کردی و از دانشت نهایت استفاده رو بردی.》
پروفسور با گفتن این حرف، از کنار آتش بلند شده و ردای خود را میتکاند.
گوش دادن به حرفهای پروفسور، حال رایان را کمی بهتر کرده، اما او هنوز از دست پروفسور کال عصبانی است. همه دوست دارند که از آنها تعریف و تمجید بشود؛ رایان هم مثل بقیه است.
با آنکه حال رایان کمی بهتر شده، ولی هنوز کمی بدخلق است. او هنوز نمیداند که چرا پروفسور او را در چندین موقعیت خطرناک قرار داده؛ پس او از پروفسو سوال میکند.
+《پروفسور، چرا اینقدر من رو توی خطراتی انداختید که زندگی من رو تهدید میکردن؟! چرا با اینکه همیشه حواستون به من بوده، ولی با این حال توی اون شرایط سخت دست روی دست گذاشته بودید؟》
_《جادوی سیاه، هنر کار و دست بردن در مرگ است؛ این طور فکر نمیکنی؟》
پروفسور سوال رایان را با سوال پاسخ میدهد.
+《آره، فکر کنم.》
رایان متوجه منظور پروفسور نمیشود.
_《خب، پس اگر میخوای یک جادوگر سیاه موفق بشی، چه بهتر اینکه بتونی چهره مرگ رو با چشمهای خودت ببینی. اینکه دستان سرد اون رو روی گردنت حس کنی و با اون آشنا بشی.》
پروفسور با صدایی بسیار کلفت و عمیق، پاسخ رایان را میدهد. رایان تا به حال چنین صدایی از او نشنیده بود. این باعث شده نا که مو به تن رایان سیخ شود.
رایان دیگر سوالی از پروفسور نپرسید؛ راستش او می.ترسد که چیز بیشتری بپرسد. برای یک لحظه، فقط برای یک لحظهی زود گذر، انگار که پروفسور خود مرگ است. رایان میتواند قسم بخورد که برای یک لحظه پروفسور به جای موهای سیاه و صورتی صاف و جوان، چیزی جز جمجمه و پوستی خشک شده بر روی آن نداشته و آنکه درون کاسه چشمانش دو آتش به رنگهای سیاه و قرمز درحال سوختن هستند!
رایان سر خود را تکان داده و این تصور را از ذهن خود دور میکند. او با تازگی تا یک قدمیمرگ رفته و برگشته؛ او مطمعناً از روی خستگی است که توهمزده شده است.
_《بیا، اینو بگیر.》
پروفسور کال یک تکه جواهر که به زنجیری متصل شده را به طرف دستان رایان پرت میکند.
رایان با شک و شوبه به گردنبند در دستانش نگاه میکند. آیا این هم یکی دیگر از امتحانات پروفسور است؟
_《این رو به عنوان جایزه کارها و زحمات امروزت بگیر. حالا اون انگشتری که بهت دادم رو بده بهم تا که محدودیتی که روش گذاشتم رو برات بردارم؛ اون موقع میتونی هرچقدر که دوسن داری توی انگشترت وسیله ذخیره کنی.》
پروفسور وقتی که شک را در چشمان رایان میبیند، چنین پاسخی به او میدهد.
رایان به آرامی به سمت پروفسور خم شده و انگشترش را به او میدهد. بعد از چند لحظه، پروفسور انگشتر او را به رایان برمیگرداند. رایان از اینکه حالا میتواند وسایل خود را در انگشترش نگه دارد، بسیار هیجانزده است.
او پس از انگشت کردنِ انگشتر، شروع به بررسی دقیقترِ گردنبند میکند. اینگردنبند، یک جواهر سبز رنگ و درخشان در میانه خود دارد که بر روی آن نوشتههای حکاکی شده است. رایان سعی می کند نوشتهها را بخواند، ولینه تنها موفق به خواندن آنان نمیشود، بلکه او سرگیجه هم میگیرد!
+《پروفسور، حالا این گردنبند چی هست؟》
_《بهش میگن طلسمِ احضار. فکر نکنم کسی دیگه از این وسیله جادویی بتونه بسازه.》
+《یکطلسم احضار؟! من تاحالا چیزی دربارهاون به گوشم نخورده!》
_《اگه دربارهاش چیزی شنیده بودی تعجب میکردم! این وسیله یک وسیله فوقالعاده به دردبخوری هستش. اون بهت این اجازه رو میده تا بتونی هر موجودی رو بدون خواندن کلمات جادویی و یا انجام افسونی، اون رو به پیش خودت احضار کنی.》
پروفسور به رایان توضیح میدهد.
رایان با شنیدن توضیحات پروفسور، چنان شوکه میشود که چیزی نمانده بود که این وسیله باارزش را بر روی زمین بیندازد! اگر این چیزی که پروفسور میگوید درست باشد، این گردنبند چندین برابر انگشتر محفظهی جادوییاش ارزش دارد!
+《پروفسور، من نمیتونم چنین چیز باارزشی رو ازتون قبول کنم.》
رایان با احترام گردنبند را به طرف کال میبرد.او واقعتً قصد ندارد چنین چیز باارزشی را از پروفسور هدیه بگیرد.
_《هه، چرت نگو! این یه هدیهست، خیلی زشته اگر هدیه کسی رو بهش برگردونی. از طرف دیگه، میتونی این طلسم احضارت رو روی دوست کنارت انجام بدی؛ مطمعنم خیلی دوست داره که دوباره ببینتت…!》
با شنیدن حرفهای مروفسور، رایان بار دیگر گردنبند را در گردنش میاندازد. او سپس به هیولای روی پایش خیره شده و با اخمهایی درهم رفته میپرسد:
《حالا این واقعاً چی هست؟ اون بدجوری لباسهام رو کثیف کرده!》
_《ها هااا…!!!》
پروفسورکال بار دیگر شزوع به قهقهه زدن میکند. رایان تا به حال چنین خندههای از ته دلی از پروفسور نشنیده است!
_《بهش میگن اووبی وِرمیس دیابولی تِنِبریس روسترَتیس، و یا کرم منقاردار سیاهِ شیطانی. اونها عاشق زیرزمینهای تاریک و مرطوب هستند و اونها همونقدری توی شنا کردن مهارت دارن که میتونن زیرزمین تونل حفر کنن! خودت دیدی که اونها چه موجودات ترسناکی توی میدان نبرد هستند. من اون رو قبل از پیدا شدن گروه گابلینها احضار کردم تا که حواسش بهت باشه. راستش رو بخوای، همه علاقهای که اون داره بهت نشون میده، همش حس اون هستش و من ابداً توی این حس دخالتی نداشتم!》
پروفسور با توضیحات خود سعی دارد عصبانیت رایان را به خاطر خندیدنش به او، آرام کند.
+《یعنی داری میگی این تونبودی که بهش گفتی اینطوری خودش رو به من بچسبونه؟!》
رایان بار دیگر به هیولای روی پاهایش خیره میشود. اینبار به چشم دیگری به این موجود نگاه میکند.
_《معلومه که نه! تو واقعاً فکر کردی من چجور آدمی هستم؟!》
پروفسور با چشمانی بیگناه به رایان خیره میشود.
+《آااه پسر، بیخیالش.》
رایان سر خود را تکان میدهد.
+《حالا این طلسم چطور کار میکنه؟ توی آکادمی هنوز نحوه انجام احضار رو بهمون یاد ندادند.》
_《عمل احضار درست مثل باز کردن دروازه جادویی میمونه… خودت چندینبار دیدی که من انجامش دادم. با انجام افسون احضار، یک دروازه به دنیای دیگه باز میکنی تا که موجودی که تحت سلطه تو هست، از اون دروازه رد بشه و خودش رو به تو برسونه. البته این موضوع پیچیوهتر از این حرفهاست، ولی در کل اینجور میشه اون رو توضیح داد. این رو همیشه به خاطر بسپار؛ هیچ وقت موجودی قویتر از خودت رو احضار نکن! وقتی که عمل احضار رو انجام میدی، یک قرارداد نامرئی با اون موجود میبندی. اگر اون موجود قویتر از تو باشه، اون موقع این قرارداد روی اون عمل نکرده و اون موقع است که اون میتونه به راحتی بدون اینکه از دستورات تو پیروی کنه، توی این دنیا برای خودش بچرخه! البته، در بیشتر مواقع اگر اینطور بشه، اون موجود فرد احضار کنندهی خودش رو میکشه… 》
پروفسور کال با لحنی جدی توضیح میدهد.
+《پس اگر اینطور باشه، به نظرتون این این کرم شیطانی از من قویتر نیست؟ اگر من از طلسم استفاده کنم، اون موقع اون از من سرپیچی نمیکنه؟!》
رایان درحالی که جواهر گردنبند را در دست گرفته، از پروفسور سوال میکند.
_《حالا داری سوال درست رو میپرسی!! زیبایی یک طلسم احضار به همینه! اینکه تو میتونی هر موجودی رو که باهاش ارتباط برقرار کردی رو بتونی احضار کنی، اون هم بدون هیچ مشکلی! البته باید بگم که من این افسون رو هنوز روی اژدهایان امتحان نکردم…》
پروفسور با گفتن این حرف، در فکر فرو میرود.
+《خب، حالا چطوری ازش استفاده کنم؟》
_《همم؟! آهان، بله بله، ببخشید؛ با یک دست جواهر رو بگیر و دست دیگرت رو روی بدن هیولای مورد نظرت بگذار. بعد سعی کن جادوی بدنتون رو بین این دوتا عبور بدی. وقتی که جواهر شروع به درخشیدن کرد، اون موقع است که ارتباطت با اون موجود کامل شده. زود باش امتحانش کن! من همین الانش هم اون رو از زیر سلطه خودم آزادش کردم!》
رایان با سدت راست خود جواهر گردنبند را فشا داده و آماده امجام طلسم میشود، که ناگهان چیزی به ذهنش خطور میکند.
+《 پروفسور، میشه بگید دقیقاً کی از سلطهتون رهاش کردید؟!》
_《هممم، یک ساعتی میشه:؛ درست بعد از اینکه دور آتیش نشستیم.》
پروفسور با لحنی بیتفاوت و عادی پاسخ داده و شانههایش را بالا و پایین میبرد.
+《آهان، صحیح؛ پس داری میگی توی یک ساعت گذشته، یک هیولای آزاد و بدون ارباب داشته روی پاهای من استراحت میکرده؟!!》
خشم در صدای رایان شنیده میشود.
_《چیه؟ اینجوری بهم نگاه نکن! خودت دیدی که چه علاقهای بهت داره؛ انگار که یه حیوون خونگیه!! خب، این حرفها دیگه بسه. اون کاری که بهت گفتم رو انجام بده.》
با آهی بلند، رایان سر خود را تکان داده و دست چپ خود را بر روی سر هیولا میگذارد. باکمی تمرکز، او احساس میکند که انرژی جادویی او درحال گردش بین گردنبند و هیولا است. در تمام مدت انجام این طلسم، هیولا هیچ حرکتی از خود نشان نداد.
حال، رایام دارد به آینده خود فکر میکند؛ آنکه قرار است زندگی او چگونه تغییر کند. او تنها مسر بازرگانی موفق در پادشاهی آمین بوده که پدرش تقریباً همه ثروتش را فروخته تا که او را به آکادمی بفرستد.
وای که اگر پدرش الان خبر داشت که پسرش، وارث کسب و کار او، الان در اعماق سیاهچالهای نشسته و یکی از خطرناکترین هیولاهای شناخته شده را بر روی پاهایش دارد! این طرز فکر، لبخند بز لب رایان میآورد.
او ابداً نمیخواهد هیچ یک از این ماجراها را با کسی در میان بگذارد؛ حتی بهترین دوستش! او دیروز به بن گفنه بود که امروز قرار است به خانوادهاش سر بزند. این تنها دروغی بود که آن موقع به ذهنش میرسید.
رایان سرش را به سمت پروفسور گردانده و با صحنهای فوقالعاده عجیب و خندهداری رو به رو میشود…
پروفسور کال تا جای ممکن زانوهای خود را خم کرده و با کریستالی در دست درحالی که مانند یک خرچنگ درحال راه رفتن است، زمین زیر پایش را بررسی میکند. دیدن چنین صحنهای آن هم از طرف پروفسور، رایان را به چنان خندهای وا میدارد که پروفسور برای یک لحظه کریستال را کنار گذاشته و به رایان نگاه میکند. رایان که نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد، با دستانش جلوی دهان خود را گرفته و به سمتی دیگر نگاه میکند.
پروفسور سر خود را به نشانه ناامیدی کمی تکان داده و به بررسی و کار خود باز میگردد. او توانست بدن آخرین گابلینی که به درون زمین جذب شد را ببیند!
او که حالا چهار دست و پا بر روی زمین خم شده است، زیر لب با خود میگوید:
《این شگفتآوره، واقعاً که شگفتآوره! هیچی ازش نموند، نه حتی یک سلول از اون! سیاهچاله حتی تکه پارچهی میان پای اون رو هم در خودش جذب کرد! آخه چرا باید چیزی به غیر از بدن اون رو در خودش جذب کنه؟ یعنی میتونه تفاوت بین سلول زنده و مرده رو متوجه بشه؟ یعنی سیاهچاله مکانیزمی داره که با اون میتونه زندگی متفاوت از زندگی خارج از خودش رو خلق کنه؟ یا اینکه این سیاهچاله اصلاً یک ماشین نیست و دارای عقل و هوش هستش؟ من سوالات خیلی زیادی دارم، خیلی بیشتر از قبل…!》
پروفسور با چنان اشتیاقی صحبت میکند که نزدیک است از روی هیجان، موهای خود را از جا بکند!
رایان ابداً نمیداند پروفسور دارد درباره چه صحبت میکند. او تصمی میگیرد پروفسور را به حال خود رها کرده و در کنار هیولای احضاری خود کمی استراحت کند. او فردا کلاس دارد، ولی شک دارو که بتواند امشب خواب راحتی داشته باشد.
… … …
×《هااااه… بالاخره خارج شدیم…》
یک ماجراجوی خسته همراه با سه همراه خود از ورودی سیاهچاله به بیرون میآید.
××《آره، ولی ما مالکوم رو از دست دادیم.》
×××《آه، اینقدر به خودت سخت نگیر. خودت خوب میدونی که هیچ کاری از دست ما ساخته نبود. اگر برای کمک به اون مکث میکردیم، ما هم الان سرنوشت اون رو داشتیم.》
یکی دیگر از ماجراجویان، دست خود را بر شانههای دوست نگران خود میگذارد.
××《خیلی خب، فکر کنم حق با تو باشه… بهت نیست بزای پیدا کردن جنازش، انجمن رو مطلع کنیم؟ تازه، اون گروهی که اونجا رها کردیم چی؟》
×_《ولش کن. به احتمال زیاد دیگه چیزی از جنازهش نمونده… درباره اون گروه دیگه هم همین فکر رو میکنم.》
رهبر گروه پاسخ میدهد.
×_《 بهتره یه سری به میخونه بزنیم و به یاد و خاطره مالکوم بنوشیم.》
رهبر گروه پیشنهاد میکند.
××《آخه میدونی… شاید اعضای اون گروه هنوز زنده باشند؛ آخه اونها هم داشتند مثل ما فرار میکردند! بهتر نیست به انجمن بگیم تا که برای کمک به اونها تیمی رو اعزام کنن؟》
×_《نه،نه نه! اصلاً و ابداً! اتفاقی که الان توی سیاهچاله افتاد رو هیچ.کس نباید ازش بویی ببره. بهم اعتماد کن، اینطوری بیشتر زنده میمونی…》
رهبر گروه در حالی که با چشمانی تند و تیر به عضو نگران گروه خیره شده است، پاسخ میدهد.
ماجراجو چشمان خود را بسته و سر خود را بر زمین میاندازد. رهبر گروه که میبیند حرفهای او کارساز بوده، به طرف نزدیکترین میخانه شروع به حرکت میکند. سه عضو دیگر بدون گفتن یک کلمه، او را همراهی میکنند.
نه تنها این افراد دوست خود را در چنگال مرگ رها کردند، بلکه آنها مرتکب قتل هم شدهاند! آنها یک ارتش کامل از گابلینها را به طرف گروهی دیگر از ماجراجویا هدایت کردند. غیر ممکن است که آن گروه زنده از آن مخمصه بیرون آمده باشند؛ مخصوصاً آنکه ران، یکی از اعضای آنها را در دریاچه انداخت تا که برای گروه وقت بیشتری بخرد.
آنها همش به خود میگویند که چارهای جز این نداشتند؛ آنکه یا باید آنها کشته میشدند و یا آنکه کس دیگری قربانی میشد.
آنها میدانند که تا وقتی که کسی از آمها دهانش را درباره اتفاق امروز باز نکند، مشکلی برای کسی پیش نمیآید.
این گروه یک گروه تازهکار از ماجراجویان است. اعضای این گروه، با یکدیگر در میخانه آشنا شدند، آن هم درحالی که تا خرخره مست بودند! همه این افراد از اعضای گروههایی بودند که به دلیل ناتوانی در انجام وظایفشان از گروههای قبلیشان اخراج شده بودند.
آنها وقتی که دیدند در چنین چیزی مشترک هستند، تصمیم گرفتند تا که با یکدیگر همکاری کرده و خود تیمی از ماجراجویان را تشکیل دهند.
نیکوم، رهبر گروه است. کسی برای رهبری نیکوم به او رای نداده است، فقط آنکه طرز رفتار و صحبت او باعث شد تا که سه نفر دیگر با رهبر شدن او مشکلی نداشته باشند. سَم جوانترین عضو گروه است. او کسی بود که میخواست بزای کمک به گروه قربانی شدهی داخل سیاهچاله کمک بفرستد، اما با این حال او جرئت مقابله با تصمیمات گروه را ندارد.
ران بزرگترین عضو گروه است. او از عقل و متانت هیچ بویی نبرده و تنها چیزی که بلد است آن است که شمشیر خود را به اطراف بچرخاند.
آخرین عضو گروه، دَنیِل است… البته بهتر است بگوییم که او عضو این تیم بود! او وظیفه دیدبانی را برعهده داشت… وظیفهایوکه او در آن افتضاح بود! اصلاً او بود که گروه را در آن مخمصه انداخت!
او نه تنها نتوانست متوجه کنپ بزرگ گابلینها را که در وسط جاده بود ببیند، بلکه او تا آخرین لحظه که او و گروهش توسط دشمن محاصره شدند،متوجه آنان نشد!
نیکوم تصمیم داشت تا که اگر دَنیِل زنده ماند، برای دفعه بعد وظیف دیگری به او بدهد…
الان از نیمه شب هم گذشته است. آنها خود را به کوچه تنگ و تاریکی میرسانند که میانبری به سمت یکی از ارزانترین میخانههای شهر است. آنها آنقدر از این مسیر گذشتهاند که گذر از این کوچه برای آنان کاری عادی شده است.
هروقت که آنان در سیاهچاله مشغول جمعآوری خردهِ پول برای گذراندن زندگییشان نیستند، آنها در چنین میخانهای وقت میگذرانند.
×_《کی اونجاست؟!》
نیکوم به سمت انتهای کوچه فزیاد زده و به بقیه گروه علامت میدهد که در جای خود بیاستند.
درست رو به رویشان، زنی با لباسهای سفید درحالی که سر خود را به پایین انداخته و صورت خود را با دستانش پوشانده است، در میانه کوچه تاریک ایستاده است. اگر گروه کمی دقت کنند، متوجه صدای گریههای این زن میشوند.
اعضای گروه به یکدیگر نگاه کرده و نمیدانند چه واکنشی از خود نشان دهند.
سَم که خوشتیپترین عضو گروه است، به جلو قدم برمیدارد:
《خانم، حالتون خوبه؟ به کمکی احتیاج دارید؟》
با شنیدن صدای این مرد جوان، زن سفید پوش با شدت بیشتری شروع به گریه و زاری میکند. سَم به آرامی به او نزدیکتر میشود. او نمیداند چرا، ولی این زن به او حس بدی میدهد. او چنین حسی را کنار زده و به پیشروی ادامه میدهد.
×《آممم، سَم! اگه جای تو بودم بیشتر ز این جلو نمیرفتم…!》
ران نیز مانند سَم حس بدی دارد.
سَم برای یک لحظه سرش را به پشتسر گردانده و به ران نگاه میکند. درست در همان لحظه، گریه و زاری زن به خندههایی از ته دل تبدیل میشود. سَم بار دیگر به سرش را به سمت زن سفید پوش باز میگرداند و میبیند که این زن حالا دارد مستقیم به او نگاه میکند.
صورت سَم چنان حالت ترسی به خود میگیرد که انگار او روح دیده است!
لباس کاملاً سفید این زن حالا به لباسی پاره پاره تبدیل شده. دامن زیبای او، حالا با خاک، گل و خون پر شده است. دستان باریک و زنانه او حالا به دستانی شکسته و باد کرده تبدیل شده است. تعدادی از ناخنهای او کنده شدهاند؛ آنهایی که هنوز سرجایشان هستند، زیرشان گوشت و خون خشک شده پیدا میشود.
چشمان او سیاه هستند؛ آنقدر سیاه که انگار آنها دارند همان نور کمی که به داخل کوچه میتابد را به داخل خود میمکند. صورت زیبای او حالا به صورتی دهشتناک و باد کرده تبدیل شده؛ انگار که بدن او چندین سال است که در زیر آب محبوس بوده است.
زن دهان خود را باز کرده و دندانهای موسیده و لبان آبی خود را به نمایش میگذارد… انگار که این موجود دارد به سَم لبخند میزند!
سَم بزای یک لحظه دستش را به سمت پهلویش بزده و به دنبال شمشیر خود میگردد، اما او نازه به یاد میآورد که شمشیرش را در داخل سیاهچاله رها کرده است. وقتی که او بار دیگر به سمت این موجود نگاه میکند، زن سفید پوش خود را به سمت او پرتاب کرده و لبان مرده و سردش را به لبان سَم میچسباند.
سَم با تمام وجود سعی میکند خود را از این هیولا جدا کند، اما قددت او در مقابسه با قدرت ماوراءالطبیعه این زن هیچ است.
تنها چیزی که دوستان او میبینند آن است که زنی زیبا دستانش را به دور گردن سَم انداخته و درحال بوسیدن او است؛ برای همین با دیدن چنین صحنهای، دوستان سَم شروع به دست زدن و تشویق او میکنند.
او سعی میکند فریاد بزند، اما دهانش با چیزی وحشتناک پر میشود. سَم از روی غریزه یک نفس عمیق کشیده و ناگهان ششهایش را با آبی سرد و یخی پر میکند. مهم نیست که او چقدر دست و پا بزند… او دارد بر روی خشکی غرق میشود!
زن، بدن سَم را برای چند دقیقهی طولانی در آغوش گرفته و بالاخره بدن بیجان او را بر روی زمین رها میکند. وقتی که گروه بالاخره دستزدنهایشان را کنار گذاشتند، آنها با چهرهای بهت زده به صورت این زن خیره میشوند. آنها بالاخره همان صورتی را میبینند که سَم در حال بوسیدن آن بود… این صورت آخرین چیزی است که آنها میبینند.
زن سفید پوش سرش را به سمت آنان گردانده و به چشمانی سیاه و دندانهای پوسیده، بار دیگر شروع به خندیدن میکند.
بخش30
《زنی در لباس سفید》
_《میدونی، دارم کم کم به این فکر میوفتم که اونها اصلاً قرار نیست برامون کمک خبر کنن…》
پروفسور همانطور که با عصایش به آتش کنار چادر ضربه میزند، با لحنی شوخطبعانه با رایان صحبت میکند.
رایان ابداً به حرفهای پروفسور گوش نمیکند. او تا جای ممکن از پروفسور فاصله گرفته و با کرم هیولای خود که بر روی پاهایش خوابده است، بر روی تکه سنگی نزدیک آتش نشسته و خود را گرم میکند.
با آنکه یک ساعت از نبرد با گابلینها گذشته است، اما رایان هنوز در شوک است. پروفسور کال برای او از داخل انگشترش خوراکی بیرون اورده است، اما رایان اشتهای چندانی ندارد.
آن دو در کنار آتش در سکوتی سنگین منتظرنشستهاند. پروفسور چهار چشمی حواسش به جنازه گابلینهایی است که با خود به کنار کمپ آورده است. او میخواهد شاهد لحظهای باشد که سیاهچاله جنازه آنان را در خود جذب کرده و بدن آنان را بار دیگر در قسمت دیگر خود تناسخ دهد. او فقط نمیداند این پروسه چقدر طول میکشد.
_《میدونی چیه، من واقعاً از اینکه تونستی از پس خودت بربیای، بهت افتخا میکنم.》
پروفسور این حرف را از صمیم قلب میزند.
رایان دستوبهوسینه بر روی تکه سنگ نشسته و پاسخی نمیدهد.
_《بیشتر جادوگران بزرگتر از تو در چنین شرایطی حسابی ترس ورشون میداره، دیگه چه برسه به جادوگر جوانی مثل تو! البته شاید تو میتونستی یکسری از کارها رو بهتر انجام بدی، ولی روی هم رفته کارت بینقص بود.》
+《آخه چطور میتونی بهم بگی که کارم بینقص بوده؟! اگه این… چیز رو برای کمک بهم نفرستاده بودی، من الان مرده بودم!…》
رایان بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، با پروفسور صحبت میکند. او در هنگام صحبتش به کرم عظیمالجثه روی پایهایش اشاره میکند.
_《به این خاطر که تو نسلیمنشدی، نه تا وقتی که حتی دیگه نمیتونستی روی پاهات بایستی. بعضی وقتها توی زندگی مهم نیست که چقدر سعی کنی… بعضی وقتها توی یک چیزی شکست میخوری. اگر تو توی اون نبرد کشته شده بودی، مرگت تقصیر تو نبوده چون گه تو تمام تلاشت رو کردی، اما باز هم تعداد اون گابلینها خیلی زیاد بود… با اینحال تو از تمامی ابزارهای در اختیارت استفاده کردی و از دانشت نهایت استفاده رو بردی.》
پروفسور با گفتن این حرف، از کنار آتش بلند شده و ردای خود را میتکاند.
گوش دادن به حرفهای پروفسور، حال رایان را کمی بهتر کرده، اما او هنوز از دست پروفسور کال عصبانی است. همه دوست دارند که از آنها تعریف و تمجید بشود؛ رایان هم مثل بقیه است.
با آنکه حال رایان کمی بهتر شده، ولی هنوز کمی بدخلق است. او هنوز نمیداند که چرا پروفسور او را در چندین موقعیت خطرناک قرار داده؛ پس او از پروفسو سوال میکند.
+《پروفسور، چرا اینقدر من رو توی خطراتی انداختید که زندگی من رو تهدید میکردن؟! چرا با اینکه همیشه حواستون به من بوده، ولی با این حال توی اون شرایط سخت دست روی دست گذاشته بودید؟》
_《جادوی سیاه، هنر کار و دست بردن در مرگ است؛ این طور فکر نمیکنی؟》
پروفسور سوال رایان را با سوال پاسخ میدهد.
+《آره، فکر کنم.》
رایان متوجه منظور پروفسور نمیشود.
_《خب، پس اگر میخوای یک جادوگر سیاه موفق بشی، چه بهتر اینکه بتونی چهره مرگ رو با چشمهای خودت ببینی. اینکه دستان سرد اون رو روی گردنت حس کنی و با اون آشنا بشی.》
پروفسور با صدایی بسیار کلفت و عمیق، پاسخ رایان را میدهد. رایان تا به حال چنین صدایی از او نشنیده بود. این باعث شده نا که مو به تن رایان سیخ شود.
رایان دیگر سوالی از پروفسور نپرسید؛ راستش او می.ترسد که چیز بیشتری بپرسد. برای یک لحظه، فقط برای یک لحظهی زود گذر، انگار که پروفسور خود مرگ است. رایان میتواند قسم بخورد که برای یک لحظه پروفسور به جای موهای سیاه و صورتی صاف و جوان، چیزی جز جمجمه و پوستی خشک شده بر روی آن نداشته و آنکه درون کاسه چشمانش دو آتش به رنگهای سیاه و قرمز درحال سوختن هستند!
رایان سر خود را تکان داده و این تصور را از ذهن خود دور میکند. او با تازگی تا یک قدمیمرگ رفته و برگشته؛ او مطمعناً از روی خستگی است که توهمزده شده است.
_《بیا، اینو بگیر.》
پروفسور کال یک تکه جواهر که به زنجیری متصل شده را به طرف دستان رایان پرت میکند.
رایان با شک و شوبه به گردنبند در دستانش نگاه میکند. آیا این هم یکی دیگر از امتحانات پروفسور است؟
_《این رو به عنوان جایزه کارها و زحمات امروزت بگیر. حالا اون انگشتری که بهت دادم رو بده بهم تا که محدودیتی که روش گذاشتم رو برات بردارم؛ اون موقع میتونی هرچقدر که دوسن داری توی انگشترت وسیله ذخیره کنی.》
پروفسور وقتی که شک را در چشمان رایان میبیند، چنین پاسخی به او میدهد.
رایان به آرامی به سمت پروفسور خم شده و انگشترش را به او میدهد. بعد از چند لحظه، پروفسور انگشتر او را به رایان برمیگرداند. رایان از اینکه حالا میتواند وسایل خود را در انگشترش نگه دارد، بسیار هیجانزده است.
او پس از انگشت کردنِ انگشتر، شروع به بررسی دقیقترِ گردنبند میکند. اینگردنبند، یک جواهر سبز رنگ و درخشان در میانه خود دارد که بر روی آن نوشتههای حکاکی شده است. رایان سعی می کند نوشتهها را بخواند، ولینه تنها موفق به خواندن آنان نمیشود، بلکه او سرگیجه هم میگیرد!
+《پروفسور، حالا این گردنبند چی هست؟》
_《بهش میگن طلسمِ احضار. فکر نکنم کسی دیگه از این وسیله جادویی بتونه بسازه.》
+《یکطلسم احضار؟! من تاحالا چیزی دربارهاون به گوشم نخورده!》
_《اگه دربارهاش چیزی شنیده بودی تعجب میکردم! این وسیله یک وسیله فوقالعاده به دردبخوری هستش. اون بهت این اجازه رو میده تا بتونی هر موجودی رو بدون خواندن کلمات جادویی و یا انجام افسونی، اون رو به پیش خودت احضار کنی.》
پروفسور به رایان توضیح میدهد.
رایان با شنیدن توضیحات پروفسور، چنان شوکه میشود که چیزی نمانده بود که این وسیله باارزش را بر روی زمین بیندازد! اگر این چیزی که پروفسور میگوید درست باشد، این گردنبند چندین برابر انگشتر محفظهی جادوییاش ارزش دارد!
+《پروفسور، من نمیتونم چنین چیز باارزشی رو ازتون قبول کنم.》
رایان با احترام گردنبند را به طرف کال میبرد.او واقعتً قصد ندارد چنین چیز باارزشی را از پروفسور هدیه بگیرد.
_《هه، چرت نگو! این یه هدیهست، خیلی زشته اگر هدیه کسی رو بهش برگردونی. از طرف دیگه، میتونی این طلسم احضارت رو روی دوست کنارت انجام بدی؛ مطمعنم خیلی دوست داره که دوباره ببینتت…!》
با شنیدن حرفهای مروفسور، رایان بار دیگر گردنبند را در گردنش میاندازد. او سپس به هیولای روی پایش خیره شده و با اخمهایی درهم رفته میپرسد:
《حالا این واقعاً چی هست؟ اون بدجوری لباسهام رو کثیف کرده!》
_《ها هااا…!!!》
پروفسورکال بار دیگر شزوع به قهقهه زدن میکند. رایان تا به حال چنین خندههای از ته دلی از پروفسور نشنیده است!
_《بهش میگن اووبی وِرمیس دیابولی تِنِبریس روسترَتیس، و یا کرم منقاردار سیاهِ شیطانی. اونها عاشق زیرزمینهای تاریک و مرطوب هستند و اونها همونقدری توی شنا کردن مهارت دارن که میتونن زیرزمین تونل حفر کنن! خودت دیدی که اونها چه موجودات ترسناکی توی میدان نبرد هستند. من اون رو قبل از پیدا شدن گروه گابلینها احضار کردم تا که حواسش بهت باشه. راستش رو بخوای، همه علاقهای که اون داره بهت نشون میده، همش حس اون هستش و من ابداً توی این حس دخالتی نداشتم!》
پروفسور با توضیحات خود سعی دارد عصبانیت رایان را به خاطر خندیدنش به او، آرام کند.
+《یعنی داری میگی این تونبودی که بهش گفتی اینطوری خودش رو به من بچسبونه؟!》
رایان بار دیگر به هیولای روی پاهایش خیره میشود. اینبار به چشم دیگری به این موجود نگاه میکند.
_《معلومه که نه! تو واقعاً فکر کردی من چجور آدمی هستم؟!》
پروفسور با چشمانی بیگناه به رایان خیره میشود.
+《آااه پسر، بیخیالش.》
رایان سر خود را تکان میدهد.
+《حالا این طلسم چطور کار میکنه؟ توی آکادمی هنوز نحوه انجام احضار رو بهمون یاد ندادند.》
_《عمل احضار درست مثل باز کردن دروازه جادویی میمونه… خودت چندینبار دیدی که من انجامش دادم. با انجام افسون احضار، یک دروازه به دنیای دیگه باز میکنی تا که موجودی که تحت سلطه تو هست، از اون دروازه رد بشه و خودش رو به تو برسونه. البته این موضوع پیچیوهتر از این حرفهاست، ولی در کل اینجور میشه اون رو توضیح داد. این رو همیشه به خاطر بسپار؛ هیچ وقت موجودی قویتر از خودت رو احضار نکن! وقتی که عمل احضار رو انجام میدی، یک قرارداد نامرئی با اون موجود میبندی. اگر اون موجود قویتر از تو باشه، اون موقع این قرارداد روی اون عمل نکرده و اون موقع است که اون میتونه به راحتی بدون اینکه از دستورات تو پیروی کنه، توی این دنیا برای خودش بچرخه! البته، در بیشتر مواقع اگر اینطور بشه، اون موجود فرد احضار کنندهی خودش رو میکشه… 》
پروفسور کال با لحنی جدی توضیح میدهد.
+《پس اگر اینطور باشه، به نظرتون این این کرم شیطانی از من قویتر نیست؟ اگر من از طلسم استفاده کنم، اون موقع اون از من سرپیچی نمیکنه؟!》
رایان درحالی که جواهر گردنبند را در دست گرفته، از پروفسور سوال میکند.
_《حالا داری سوال درست رو میپرسی!! زیبایی یک طلسم احضار به همینه! اینکه تو میتونی هر موجودی رو که باهاش ارتباط برقرار کردی رو بتونی احضار کنی، اون هم بدون هیچ مشکلی! البته باید بگم که من این افسون رو هنوز روی اژدهایان امتحان نکردم…》
پروفسور با گفتن این حرف، در فکر فرو میرود.
+《خب، حالا چطوری ازش استفاده کنم؟》
_《همم؟! آهان، بله بله، ببخشید؛ با یک دست جواهر رو بگیر و دست دیگرت رو روی بدن هیولای مورد نظرت بگذار. بعد سعی کن جادوی بدنتون رو بین این دوتا عبور بدی. وقتی که جواهر شروع به درخشیدن کرد، اون موقع است که ارتباطت با اون موجود کامل شده. زود باش امتحانش کن! من همین الانش هم اون رو از زیر سلطه خودم آزادش کردم!》
رایان با سدت راست خود جواهر گردنبند را فشا داده و آماده امجام طلسم میشود، که ناگهان چیزی به ذهنش خطور میکند.
+《 پروفسور، میشه بگید دقیقاً کی از سلطهتون رهاش کردید؟!》
_《هممم، یک ساعتی میشه:؛ درست بعد از اینکه دور آتیش نشستیم.》
پروفسور با لحنی بیتفاوت و عادی پاسخ داده و شانههایش را بالا و پایین میبرد.
+《آهان، صحیح؛ پس داری میگی توی یک ساعت گذشته، یک هیولای آزاد و بدون ارباب داشته روی پاهای من استراحت میکرده؟!!》
خشم در صدای رایان شنیده میشود.
_《چیه؟ اینجوری بهم نگاه نکن! خودت دیدی که چه علاقهای بهت داره؛ انگار که یه حیوون خونگیه!! خب، این حرفها دیگه بسه. اون کاری که بهت گفتم رو انجام بده.》
با آهی بلند، رایان سر خود را تکان داده و دست چپ خود را بر روی سر هیولا میگذارد. باکمی تمرکز، او احساس میکند که انرژی جادویی او درحال گردش بین گردنبند و هیولا است. در تمام مدت انجام این طلسم، هیولا هیچ حرکتی از خود نشان نداد.
حال، رایام دارد به آینده خود فکر میکند؛ آنکه قرار است زندگی او چگونه تغییر کند. او تنها مسر بازرگانی موفق در پادشاهی آمین بوده که پدرش تقریباً همه ثروتش را فروخته تا که او را به آکادمی بفرستد.
وای که اگر پدرش الان خبر داشت که پسرش، وارث کسب و کار او، الان در اعماق سیاهچالهای نشسته و یکی از خطرناکترین هیولاهای شناخته شده را بر روی پاهایش دارد! این طرز فکر، لبخند بز لب رایان میآورد.
او ابداً نمیخواهد هیچ یک از این ماجراها را با کسی در میان بگذارد؛ حتی بهترین دوستش! او دیروز به بن گفنه بود که امروز قرار است به خانوادهاش سر بزند. این تنها دروغی بود که آن موقع به ذهنش میرسید.
رایان سرش را به سمت پروفسور گردانده و با صحنهای فوقالعاده عجیب و خندهداری رو به رو میشود…
پروفسور کال تا جای ممکن زانوهای خود را خم کرده و با کریستالی در دست درحالی که مانند یک خرچنگ درحال راه رفتن است، زمین زیر پایش را بررسی میکند. دیدن چنین صحنهای آن هم از طرف پروفسور، رایان را به چنان خندهای وا میدارد که پروفسور برای یک لحظه کریستال را کنار گذاشته و به رایان نگاه میکند. رایان که نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد، با دستانش جلوی دهان خود را گرفته و به سمتی دیگر نگاه میکند.
پروفسور سر خود را به نشانه ناامیدی کمی تکان داده و به بررسی و کار خود باز میگردد. او توانست بدن آخرین گابلینی که به درون زمین جذب شد را ببیند!
او که حالا چهار دست و پا بر روی زمین خم شده است، زیر لب با خود میگوید:
《این شگفتآوره، واقعاً که شگفتآوره! هیچی ازش نموند، نه حتی یک سلول از اون! سیاهچاله حتی تکه پارچهی میان پای اون رو هم در خودش جذب کرد! آخه چرا باید چیزی به غیر از بدن اون رو در خودش جذب کنه؟ یعنی میتونه تفاوت بین سلول زنده و مرده رو متوجه بشه؟ یعنی سیاهچاله مکانیزمی داره که با اون میتونه زندگی متفاوت از زندگی خارج از خودش رو خلق کنه؟ یا اینکه این سیاهچاله اصلاً یک ماشین نیست و دارای عقل و هوش هستش؟ من سوالات خیلی زیادی دارم، خیلی بیشتر از قبل…!》
پروفسور با چنان اشتیاقی صحبت میکند که نزدیک است از روی هیجان، موهای خود را از جا بکند!
رایان ابداً نمیداند پروفسور دارد درباره چه صحبت میکند. او تصمی میگیرد پروفسور را به حال خود رها کرده و در کنار هیولای احضاری خود کمی استراحت کند. او فردا کلاس دارد، ولی شک دارو که بتواند امشب خواب راحتی داشته باشد.
… … …
×《هااااه… بالاخره خارج شدیم…》
یک ماجراجوی خسته همراه با سه همراه خود از ورودی سیاهچاله به بیرون میآید.
××《آره، ولی ما مالکوم رو از دست دادیم.》
×××《آه، اینقدر به خودت سخت نگیر. خودت خوب میدونی که هیچ کاری از دست ما ساخته نبود. اگر برای کمک به اون مکث میکردیم، ما هم الان سرنوشت اون رو داشتیم.》
یکی دیگر از ماجراجویان، دست خود را بر شانههای دوست نگران خود میگذارد.
××《خیلی خب، فکر کنم حق با تو باشه… بهت نیست بزای پیدا کردن جنازش، انجمن رو مطلع کنیم؟ تازه، اون گروهی که اونجا رها کردیم چی؟》
×_《ولش کن. به احتمال زیاد دیگه چیزی از جنازهش نمونده… درباره اون گروه دیگه هم همین فکر رو میکنم.》
رهبر گروه پاسخ میدهد.
×_《 بهتره یه سری به میخونه بزنیم و به یاد و خاطره مالکوم بنوشیم.》
رهبر گروه پیشنهاد میکند.
××《آخه میدونی… شاید اعضای اون گروه هنوز زنده باشند؛ آخه اونها هم داشتند مثل ما فرار میکردند! بهتر نیست به انجمن بگیم تا که برای کمک به اونها تیمی رو اعزام کنن؟》
×_《نه،نه نه! اصلاً و ابداً! اتفاقی که الان توی سیاهچاله افتاد رو هیچ.کس نباید ازش بویی ببره. بهم اعتماد کن، اینطوری بیشتر زنده میمونی…》
رهبر گروه در حالی که با چشمانی تند و تیر به عضو نگران گروه خیره شده است، پاسخ میدهد.
ماجراجو چشمان خود را بسته و سر خود را بر زمین میاندازد. رهبر گروه که میبیند حرفهای او کارساز بوده، به طرف نزدیکترین میخانه شروع به حرکت میکند. سه عضو دیگر بدون گفتن یک کلمه، او را همراهی میکنند.
نه تنها این افراد دوست خود را در چنگال مرگ رها کردند، بلکه آنها مرتکب قتل هم شدهاند! آنها یک ارتش کامل از گابلینها را به طرف گروهی دیگر از ماجراجویا هدایت کردند. غیر ممکن است که آن گروه زنده از آن مخمصه بیرون آمده باشند؛ مخصوصاً آنکه ران، یکی از اعضای آنها را در دریاچه انداخت تا که برای گروه وقت بیشتری بخرد.
آنها همش به خود میگویند که چارهای جز این نداشتند؛ آنکه یا باید آنها کشته میشدند و یا آنکه کس دیگری قربانی میشد.
آنها میدانند که تا وقتی که کسی از آمها دهانش را درباره اتفاق امروز باز نکند، مشکلی برای کسی پیش نمیآید.
این گروه یک گروه تازهکار از ماجراجویان است. اعضای این گروه، با یکدیگر در میخانه آشنا شدند، آن هم درحالی که تا خرخره مست بودند! همه این افراد از اعضای گروههایی بودند که به دلیل ناتوانی در انجام وظایفشان از گروههای قبلیشان اخراج شده بودند.
آنها وقتی که دیدند در چنین چیزی مشترک هستند، تصمیم گرفتند تا که با یکدیگر همکاری کرده و خود تیمی از ماجراجویان را تشکیل دهند.
نیکوم، رهبر گروه است. کسی برای رهبری نیکوم به او رای نداده است، فقط آنکه طرز رفتار و صحبت او باعث شد تا که سه نفر دیگر با رهبر شدن او مشکلی نداشته باشند. سَم جوانترین عضو گروه است. او کسی بود که میخواست بزای کمک به گروه قربانی شدهی داخل سیاهچاله کمک بفرستد، اما با این حال او جرئت مقابله با تصمیمات گروه را ندارد.
ران بزرگترین عضو گروه است. او از عقل و متانت هیچ بویی نبرده و تنها چیزی که بلد است آن است که شمشیر خود را به اطراف بچرخاند.
آخرین عضو گروه، دَنیِل است… البته بهتر است بگوییم که او عضو این تیم بود! او وظیفه دیدبانی را برعهده داشت… وظیفهایوکه او در آن افتضاح بود! اصلاً او بود که گروه را در آن مخمصه انداخت!
او نه تنها نتوانست متوجه کنپ بزرگ گابلینها را که در وسط جاده بود ببیند، بلکه او تا آخرین لحظه که او و گروهش توسط دشمن محاصره شدند،متوجه آنان نشد!
نیکوم تصمیم داشت تا که اگر دَنیِل زنده ماند، برای دفعه بعد وظیف دیگری به او بدهد…
الان از نیمه شب هم گذشته است. آنها خود را به کوچه تنگ و تاریکی میرسانند که میانبری به سمت یکی از ارزانترین میخانههای شهر است. آنها آنقدر از این مسیر گذشتهاند که گذر از این کوچه برای آنان کاری عادی شده است.
هروقت که آنان در سیاهچاله مشغول جمعآوری خردهِ پول برای گذراندن زندگییشان نیستند، آنها در چنین میخانهای وقت میگذرانند.
×_《کی اونجاست؟!》
نیکوم به سمت انتهای کوچه فزیاد زده و به بقیه گروه علامت میدهد که در جای خود بیاستند.
درست رو به رویشان، زنی با لباسهای سفید درحالی که سر خود را به پایین انداخته و صورت خود را با دستانش پوشانده است، در میانه کوچه تاریک ایستاده است. اگر گروه کمی دقت کنند، متوجه صدای گریههای این زن میشوند.
اعضای گروه به یکدیگر نگاه کرده و نمیدانند چه واکنشی از خود نشان دهند.
سَم که خوشتیپترین عضو گروه است، به جلو قدم برمیدارد:
《خانم، حالتون خوبه؟ به کمکی احتیاج دارید؟》
با شنیدن صدای این مرد جوان، زن سفید پوش با شدت بیشتری شروع به گریه و زاری میکند. سَم به آرامی به او نزدیکتر میشود. او نمیداند چرا، ولی این زن به او حس بدی میدهد. او چنین حسی را کنار زده و به پیشروی ادامه میدهد.
×《آممم، سَم! اگه جای تو بودم بیشتر ز این جلو نمیرفتم…!》
ران نیز مانند سَم حس بدی دارد.
سَم برای یک لحظه سرش را به پشتسر گردانده و به ران نگاه میکند. درست در همان لحظه، گریه و زاری زن به خندههایی از ته دل تبدیل میشود. سَم بار دیگر به سرش را به سمت زن سفید پوش باز میگرداند و میبیند که این زن حالا دارد مستقیم به او نگاه میکند.
صورت سَم چنان حالت ترسی به خود میگیرد که انگار او روح دیده است!
لباس کاملاً سفید این زن حالا به لباسی پاره پاره تبدیل شده. دامن زیبای او، حالا با خاک، گل و خون پر شده است. دستان باریک و زنانه او حالا به دستانی شکسته و باد کرده تبدیل شده است. تعدادی از ناخنهای او کنده شدهاند؛ آنهایی که هنوز سرجایشان هستند، زیرشان گوشت و خون خشک شده پیدا میشود.
چشمان او سیاه هستند؛ آنقدر سیاه که انگار آنها دارند همان نور کمی که به داخل کوچه میتابد را به داخل خود میمکند. صورت زیبای او حالا به صورتی دهشتناک و باد کرده تبدیل شده؛ انگار که بدن او چندین سال است که در زیر آب محبوس بوده است.
زن دهان خود را باز کرده و دندانهای موسیده و لبان آبی خود را به نمایش میگذارد… انگار که این موجود دارد به سَم لبخند میزند!
سَم بزای یک لحظه دستش را به سمت پهلویش بزده و به دنبال شمشیر خود میگردد، اما او نازه به یاد میآورد که شمشیرش را در داخل سیاهچاله رها کرده است. وقتی که او بار دیگر به سمت این موجود نگاه میکند، زن سفید پوش خود را به سمت او پرتاب کرده و لبان مرده و سردش را به لبان سَم میچسباند.
سَم با تمام وجود سعی میکند خود را از این هیولا جدا کند، اما قددت او در مقابسه با قدرت ماوراءالطبیعه این زن هیچ است.
تنها چیزی که دوستان او میبینند آن است که زنی زیبا دستانش را به دور گردن سَم انداخته و درحال بوسیدن او است؛ برای همین با دیدن چنین صحنهای، دوستان سَم شروع به دست زدن و تشویق او میکنند.
او سعی میکند فریاد بزند، اما دهانش با چیزی وحشتناک پر میشود. سَم از روی غریزه یک نفس عمیق کشیده و ناگهان ششهایش را با آبی سرد و یخی پر میکند. مهم نیست که او چقدر دست و پا بزند… او دارد بر روی خشکی غرق میشود!
زن، بدن سَم را برای چند دقیقهی طولانی در آغوش گرفته و بالاخره بدن بیجان او را بر روی زمین رها میکند. وقتی که گروه بالاخره دستزدنهایشان را کنار گذاشتند، آنها با چهرهای بهت زده به صورت این زن خیره میشوند. آنها بالاخره همان صورتی را میبینند که سَم در حال بوسیدن آن بود… این صورت آخرین چیزی است که آنها میبینند.
زن سفید پوش سرش را به سمت آنان گردانده و به چشمانی سیاه و دندانهای پوسیده، بار دیگر شروع به خندیدن میکند.